مجلس زنانه !
گفتا عیال شیخ ، قصد دارد که بَهر رضای خدا
پهـن کنـد سفرۀ اطعـامی و بـا ذکـر و دعـا
چون که دید آن چشمِ آکنده ز اجبار و به خشم
شیخ از سر اکرام و ادب گفت به منزل که به چشم
روز موعود چو رسید شیخ بگفتا به پسر
که عزیزم برو بنگر به مراسم چه خبر ؟
طفل بیچاره چو برگشت بگفتا که پدر
آن چه دیدم ببرد هوش تو را از پسِ سر
گفتا که بگو تا که بدانم ز چه روست
آن را که بلای جان و مال و آبروست
گفتا که بدیدم به وضوح چند زنِ با هیبت
همه مشغول طعامند و پس از آن غیبت
گفتا پسرم رو ، بنشین در بـرِ مادر
فریاد برآور نخورید ، گوشتِ برادر
چون رفت و بیامد به پدر گفت ، پدر جان
آن نکته کـه گفتی و بگفتم ، به سرانجام
تاثیر گذاشت بر دلِ هر یک یک از آن جمع
آن گونه که از خجلتشان ، آب شود شمع ...
علیرضا قاسمی ( آ.شیخ )