پريد ...
خوبي را نديد ...
گنجشككي بود با صدايي غريب ...
كه كودكان از سر شوق ...
با تيركمان هاي كِشي ...
قصد جانش كردند ..
چسبيد ...
سيم برقِ نامرد ...
او هم از روي بدي ...
كه گذارد يك سنگ ...
بخورد بر تن يك جنس نحيف ...
پريد ...
عقل از سر اين جنس خراب ...
رفت بر باد و بر آب ...
آه ، مهر و وفا كمياب ...
شده اما نه كه از ياد برود
ليك درِ دكان كدام عطاري ...
شود اين گوهر ناياب پيدا...
چرخيد ....
به دور سر من دنيا ...
از اين همه نيرنگ و خطا ..
كه ندارد پاي رفتن حتي ...
كرم خاكي ز سر ظلم و بلا ...
خوبي ...
تو سخن مگو علي از اين دُرّ نهان ...
كه صدف از بر تزوير و ريا ...
بگذارد در دل ...
سنگ چخماقي را ...
تا بسوزاند دل ماهيگيري ...
كه ندارد رويي ...
تا كه جاري كند از چين جبين ...
عرق شرمش را ...
ديدي ...
دور ديدي ...
اندكي دور تر از مشرق چشمانت ...
تو دو چشم تر آن طفلي را ...
كه سروده هايش همچون ...
تبري بر تن يك برگ خزان ...
بشكند قفل سكوت و ...
لب و دندانت را ...
علیرضا قاسمی ( آ.شیخ )