پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس
او در ميان ماست >مرتضي وافي (حجه الاسلام)
|
|
|
|
|
|
نام خانوادگی:وافي (حجه الاسلام)
|
نام :مرتضي
|
محل تولد :قم/قم/
|
تاریخ تولد ://1348
|
نوع مجروحیت :
|
در صد جانبازی :35%
|
|
جانباز مرتضي وافي (حجه الاسلام)
حاج مرتضي وافي در سال 1348 در يكي از محلات جنوبي شهر قم به نام «حسين آباد آذر» ديده به جهان گشود. دوران دبستان و راهنمايي را در مدرسه محمديه گذراند و سپس به دبيرستان علوي پاي گذاشت. اما در سال اول دبيرستان قدم در راهي پر حماسه گذارد كه سرنوشت او را دگرگون كرد و ما را بر آن داشت تا پاي صحبت او بنشينم و از شنيدن كلام پر جذبهاش غرق در غرور شويم.
« از سال اول دبيرستان درس خواندن در زير خمپاره و راكت را شروع كردم. براي رفتن به جبهه به سن قانوني نرسيده بودم، جثهام هم كوچك بود، اما نه شناسنامهام را دست كاري كردم، نه قدم را بلند كردم بلكه پارتيبازي كردم!
يعني از امكانات پدرم استفاده كردم، ابوي بنده آيتالله وافي توليت مسجد مقدس جمكران هستند كه در آن سالها نماينده مردم يزد در مجلس شوراي اسلامي بودند. روزي براي بازديد از «تيپ الغدير» به همراه ايشان به منطقه رفتم. هنگام بازگشت هيأت در گوشهاي پنهان شدم. هرچه گشتند مرا پيدا نكردند. مجال ايستادن نبود. مرا به خدا سپردند و بازگشتند. با رفتن آنها از مخفيگاه بيرون آمدم و نزد پسرعمهام رفتم. او در جبهه راننده بود. از آنجاييكه نيروها در حال كسب آمادگي براي عمليات كربلاي 1بودند به سرعت با فنون نظامي و آموزشهاي رزمي آشنا شدم و با حال و هواي جبهه انس گرفتم. مدتي بعد به تهران بازگشتم. وقتي دوباره دلم هواي جبهه كرد خانوادهام كه ميدانستند دلداده آن سرزمين شدهام خيلي براي اعزام دوبارهام سختگيري نكردند.
اولين عملياتي كه در آن شركت داشتم نصر 7 بود. چون سابقه حضور در جبهه داشتم مرا يكراست به گردان رزمي فرستادند. به جبهه كه ميرفتم دغدغه درسهايم رهايم نميكرد. درس خواندن در آنجا خيلي سخت بود گاهي براي رسيدن به محل برگزاري امتحان بايد يك ساعت و نيم پياده ميرفتم. يكسال مكان ما 8 بار از غرب به جنوب و از جنوب به غرب منتقل شد. گرماي 50 درجه تابستان جنوب و سرماي 20 درجه زير صفر زمستان غرب طاقت فرسا بود. اما شور گرفتن ديپلم و شركت در كنكور تحمل همه سختيها را براي من كه دانشآموز سال آخر بودم آسان كرده بود. حتي وقتي در خط مقدم بودم ساعاتي كه حجم آتش كمتر ميشد و من هم كار ديگري نداشتم ميرفتم در سنگر انفرادي و تست كنكور ميزدم تا اينكه .....
حركت به جلو بوديم كه تيربارچي به شهادت رسيد. كمكش تيربار را برداشت اما او هم چند قدم آنطرف تر به زمين افتاد و مجروح شد. خودم را به او رساندم و تيربار را از او گرفتم. اما او پايم را گرفت تا مانع رفتنم شود. گفت برگرد. اما به حركتم ادامه دادم. پسر آيتالله مجتهد شبستري جلوتر از من حركت ميكرد. او هم تير خورد و بر زمين افتاد. خواستم به او كمك كنم كه ناگهان تركشي به صورتم خورد و از بالاي دژ به پايين افتادم. صداي فوران خون را ميشنيدم كه قلپ قلپ از كنار گوشم بيرون ميآمد به صورتم دست زدم تا ببينم چه شده، اما دستم به جاي اينكه به گونهام بخورد دندانهايم را لمس كرد. وضعيت عجيبي بود. طرف چپ صورتم كنده شده و آويزان بود به ياد پدهاي شكمي افتادم (باندهاي بزرگي كه رزمندگان در لباسهاي خودشان ميگذاشتند تا اگر از ناحيه شكم آسيب ديدند اعما و احشا آنها بيرون نريزد) پد شكمي را درآوردم و روي صورتم گذاشتم، تا جلوي خونريزي را بگيرد.
خواستم حرفي بزنم اما نتوانستم. يكي از بچهها مرا ديده و كمكم كرد، اما راه را اشتباه رفتيم و به جاي حركت به سمت يگان خودمان به بچههاي لشگر نجف رسيديم. يكي از آنها خواست ما را بزند اما دوستم فرياد كشيد و گفت نزن ما خودي هستيم يك ساعت و نيم با آن وضعيت آنجا بودم تا اينكه يك پيامپي آمد. شرايط بدي بود يك رديف از پيكر شهدا در پيام پي چيدند و ما روي آنها نشستيم. هروقت فيلمهاي جنگي را ميبينم ياد آن دقايق خودم ميافتم و از خودم ميپرسم كدام فيلم ميتواند واقعيت جنگ را به تصوير بكشد. خلاصه به اهواز رسيديم. برادران مجروح در گوشه و كنار راهروها خوابيده بودند.
بيمارستان هم دست كمي از خط مقدم نداشت. چند روز بعد مرا به بيمارستان امام رضا (ع) در مشهد انتقال دادند چند وقتي از بستري شدنم در بيمارستان گذشت. زخم صورتم جوش نميخورد دايم عفونت ميكرد كمكم از نگاه دكترها چيزهايي دستگيرم شد فهميدم كه ديگر نميتوانم صحبت كنم. غذا هم نميتوانم بخورم. ماهيچه صورتم به كلي از بين رفته بود. از راه لولهاي كه از بينيام رد كرده و به معدهام رسانده بودند غذاهاي مايع ميخوردم. قفلي بر دهانم زده شده بود كه قلبم را ميفشرد اما راضي بودم به رضاي خدا. اگر او مرا خاموش خواسته بود چه جاي شكوه و شكايت؟ تستهاي كنكور لحظهاي از كنار تختم دور نميشد. براي پرستارها خاطرهاي شده بود كه من با آن وضعيت وخيم به محض اينكه در بيمارستان چشم باز كرده بودم با همان زبان بيزباني به لطائف الحيلي از آنها تستهاي كنكور را خواسته بودم.
بالاخره روز آزمون رسيد مرا با آمبولانس و برانكارد به بيمارستان شريعتي بردند تا آنجا در آزمون شركت بكنم در اطاقي كه من بودم پايه سرم نداشتند و سرم من را به كركره اطاق آويزان كرده بودند. نميتوانستم صحبت كنم تستها را ميخواندم و به آنها جواب ميدادم در حاليكه نيمي از حواسم پيش سرمم بود. چون اگر كركره پايين ميآمد سرم از دستم كشيده ميشد. خلاصه آن روز گذشت و من با رتبه 300 در رشته مهندسي عمران دانشگاه اميركبير پذيرفته شدم. در همين اثنا شنيدم كه دانشگاه امام صادق (ع) در رشته علوم سياسي دانشجو ميپذيرد در آزمون آنجا هم شركت كردم و پذيرفته شدم. درهاي دو دانشگاه معتبر به رويم باز شده بود اما سرنوشت برايم چيز ديگري خواست .....
پزشكان برايم فيزيوتراپي تجويز كردند با اينكه اميد چنداني به بهبودي نداشتم اما شروع به كار كردم. خبر رسيد ميخواهند حرم امام رضا (ع) را غبار روبي كنند و تعدادي از جانبازان را هم به آنجا ميبرند من هم با آنها همراه شدم. وقتي ميخواستند رواق اصلي را بشويند در آستانه درب رواق روبروي ضريح ايستادم. آب روي كف زمين سر خورد ضريح را بوسيد و برگشت. خم شدم و دست در آب زدم قطرات آن را روي لبهايم كه خشك و ترك خورده بودند ماليدم. قدرت تلكم نداشتم، اما به زبان دل به امام رضا (ع) گفتم :«آقا جان اگر اين لبها از هم باز شوند اولين كلامي كه خواهند گفت ذكر مصيبت جدت حسين بن علي (ع) است. چند دقيقه گذشت و چشمهايم.از اشك خيس شد.به بيمارستان برگشتيم معالجات ادامه داشت و رفته رفته در اوج نااميدي نشانههايي از بهبود ظهور يافت. من شفا گرفته بودم و حالا نوبت مداحي سالار شهيدان بود.
سال 1367 در روز بيست و هشتم ماه صفر همراه پدرم به حسينيهاي در چهار راه سجاديه قم رفتيم كه حضرت آيتالله سيد رضا بهاءالديني در آنجا نماز جماعت را برپا ميكردند. ايشان با ما يزديها رابطه بسيار خوبي داشتند به محضر ايشان شرفياب شديم. به من نگاه كردند و گفتند:«شما آقا مرتضي هستيد؟» گفتم:«بله» فرمودند:«چكار مي خواهيد بكنيد؟» گفتم:«ميخواهم بروم به دانشگاه ...ايشان نگاه عميقي و پرمعنا به من كردند و گفتند:«راه شما فقط طلبگي است. شايد بشود كمي شكلش را عوض كرد، همين» صحبتها كه تمام شد از ايشان خداحافظي كرديم انگار دورنمايي از دنيايي جديد پيش رويم بود احساس كردم هيچ رغبتي به دانشگاه ندارم.همان روز به منزل خالهام رفتيم. همسر ايشان «آقاي طباطبايي» مديريت «جامعه الزهرا» و «مدرسه علميه شهيدين» را بر عهده داشتند ما كه وارد شديم ايشان در زيرزمين رخت ميشستند به من گفتند:« مرتضي چه كار ميخواهي بكني؟» گفتم:«ميخواهم بيايم مدرسه شما» خنديدند و گفتند:«مگر مدرسه ما خانه خاله است كه هر وقت خواستي بيايي آنجا؟»
ما سال اولي نداريم. اگر ميخواهي به مدرسه بيايي بايد خودت درسهاي سال اول را بخواني و امتحان بدهي و در همه درسها هم نمره بالاي 14 بياوري» گفتم:«امتحان كي برگزار ميشود؟» گفتند:«20 روز ديگر» عزمم را جزم كردم و دوباره شروع كردم به خواندن. حجم درسها زياد و مطالب سنگين بود اما به خوبي از عهدهاش برآمدم مهرماه كه از راه رسيد من سال دوم دروس حوزوي را شروع كردم پدرم با اينكه روحاني بودند اما در تصميمگيري من دخالتي نكردند.
بعدها ديدم كه در پشت يكي از مفاتيحهاي قديمي خانهمان نوشتهاند :«من دوست دارم مرتضي از شاگردان امام زمان (عج) شود». آن روز فهميدم كه دعاهاي پدرم در طلبه شدن من بسيار مؤثر بودهاند .... او ميگفت و من ميانديشيدم به اينكه او، «حجتالاسلام مرتضي وافي» مداح سيدالشهدا سالها مبارزه كرد سالها درس خواند تا معلمي بزرگ براي ما باشد.
تنديسي از صبر، توسل، توكل. اكنون علاوه بر اينكه بعنوان مديركل برنامهريزي و توسعه آموزشهاي تخصصي سازمان تبليغات اسلامي مشغول كار است» كارشناس مسئول هيأتهاي انصارالمهدي (عج) (هيأتهاي دانش آموزان مدارس ايران ) نيز ميباشد. تدريس در حوزه علميه، مدير مسئولي ماهنامه خيمه و نگارش كتاب از جمله فعاليتهاي ديگر اوست و از آثار منتشر شده وي ميتوان به كتابهاي :«چراغ آفرينش، عشق، ياس كبود، خلوت سحر، بهار وصل و شرح زيارت عاشورا و دعاي ندبه اشاره كرد».
ايشان تشويقهاي حضرت آيتالله بهجت را در موفقيت خود بسيار مؤثر ميدانند كه هميشه به ايشان گوشزد ميكردند كه درسها را عميق و سريع بخوان. امروز او در ميان ماست و ما سرمستيم از همنفسي با بزرگمردي 35 ساله كه با 35% جانبازي ، نشاني از عشقي عميق كه با ارادهاي پولادين درهم آميخت تا اسطورهاي بسازد از ايثار، نشاني از دليل سرافرازي ايران، در پيشگاه او هيچ نداريم جز دستي از دعا بر آستان حريم كبريا كه به تمنا از كريم بيمنتها طول عمر او و دلاوراني چون او را خواهانند كه بيشك گواه غرور جوانان اين آب و خاكند.
منبع: مجله ي جانباز
|
|
پنج شنبه 16 دی 1389 10:11 PM
تشکرات از این پست