0

جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >علي رضا مالك

 


 

 

 

نام خانوادگی:مالك

نام :علي رضا

محل تولد :

تاریخ تولد ://

نوع مجروحیت : موج گرفتگي

در صد جانبازی :65%


جانباز  علي رضا  مالك

بنده علي‌رضا مالك جانباز 65% و سرپرست شهرداري منطقه‌ي چهارده هستم و نزديك چهل بهار از عمر خود را پشت‌سر گذاشته‌ام. تحصيلاتم كارشناسي ارشد در رشته‌ي معماري از دانشگاه علم و صنعت است و به عنوان دانشجوي دكتراي شهرسازي در يكي از دانشگاه‌هاي كانادا به صورت غير حضوري تحصيل مي‌كنيم.
حدود پانزده سال سابقه‌ي كار اجرايي دارم و سي ماه در مناطق جنگي حضور داشته‌ام كه منجر به چهار مرحله مجروحيتم شد و برادرم كه از من بزرگ‌تر و شايسته‌تر بود، به شهادت رسيد. طي پانزده سال سابقه‌ي فعاليت اجرايي، در مراكز مختلفي حضور داشته‌ام از جمله آموزش و پرورش، جهاد سازندگي، سپاه پاسداران، بنياد جانبازان، بنياد تعاون سپاه و در شركت‌هاي خصوصي به عنوان مشاور فعاليت داشته‌ام؛ اكنون نيز بيش از يك صد روز است كه به عنوان سرپرست شهرداري اين منطقه در خدمت مردم هستم.
مالك در ادامه به چگونگي حضورش در مناطق عملياتي اشاره كرد و گفت: عمده فعاليت من در گردان تخريب بود. منهاي دو سه مورد كه اوايل اعزام به جبهه فعاليت‌هاي هنري داشتم و در ستاد تبليغات جنگ فعاليت مي‌كردم. همان‌طور كه اطلاع داريد، تخريب فعاليتش قبل از عمليات آغاز مي‌شود و پس از عمليات نيز ادامه پيدا مي‌كند و معمولاً فراتر از خط مقدم است. بنده توفيق اين را داشته‌ام كه در گردان تخريب قرارگاه خاتم با خوباني هم‌چون شهيد قاسمي و ... مأنوس باشم.
اولين بار كه مجروح شدم، در عمليات والفجر هشت در منطقه‌ي فاو بود؛ زماني كه برادر عزيزم شهيد غلام‌رضا عليزاده روي دستان خودم به شهادت رسيد و من هم دچار اصابت تركش از ناحيه‌ي سر و موج گرفتگي شدم. هم‌چنين از ناحيه‌ي كمر آسيب ديدم.
خاطرم هست روز بيست و سوم اسفندماه سال شصت و چهار برابر با سوم ماه رجب و روز جمعه بود. بيش از چهل روز از آن ماجرا نمي‌گذشت كه جهت ادامه‌ي فعاليت به جبهه بازگشتم و در نهم ارديبهشت سال شصت و پنج در جزيره‌ي مجنون بودم كه مأموريت پيدا كردم پل مركزي جزيره‌ي مجنون را برش بدهم. علت آن نيز پيشگيري از پاتك دشمن بود كه كار بايد به وسيله‌ي مواد منفجره در دو مرحله صورت مي‌گرفت. مرحله‌ي اول در حال استقرار خرج مواد منفجره بود. شهيد ايماني و شهيد محسن اسمي در حال نصب كردن خرج‌ها و فتيله‌ي انفجار بودند كه با فرود آمدن خمپاره‌ي شصت به شهادت رسيدند و هيچ اثري از پيكر آنان به دست نيامد. در اثر اصابت خمپاره‌ي شصت ديگري در سنگر كمين، من دچار آسيب ديدگي شدم و مصطفي، جعفر و بهروز نيز به شهادت رسيدند. خمپاره‌ي سوم كه به زمين خورد من، عباس احسني و رضا بورقاني دچار جراحت شده و به پشت خط منتقل شديم. از آن دوازده نفري كه براي انجام مأموريت رفته بوديم، چهار نفر شهيد شدند و سه نفر مجروح گرديدند. مأموريت نيمه‌كاره ماند و تانك‌هاي دشمن عراقي شروع به پيشروي كرده بودند كه گروه ديگري آمدند و كار ما را دنبال كرده و مانع از پيشروي دشمن شدند.
براي بار سوم كه مجروح شدم، سال شصت و پنج در منطقه‌ي شلمچه و عمليات كربلاي پنج بود. در اثر بمباران موقعيت گردان تخريب كه در مجاورت سايت موشكي قرار داشت، از ناحيه‌ي دست دچار مجروحيت شده و يكي از دوستانم به نام بهنام خرم‌بخت در آن بمباران بدنش قطعه‌قطعه شد؛ به شكلي كه از فاصله‌هاي دور و نزديك قطعات بدن او را براي دفن كردن جمع كرديم.
روزهاي پاياني جنگ كمتر از پنجاه روز از شهادت برادرم پرويز مالك نمي‌گذشت كه به جبهه بازگشتم. در منطقه‌ي عملياتي فكه تنگه‌ي ابوغريب همراه لشكر 27حضرت رسول، گردان عمار حضور پيدا كردم و از پاتك‌هاي گسترده‌ي عراق جلوگيري مي‌كرديم. گردان عمار در اين روز عزيزان زيادي را از دست داد. به ويژه دسته‌ي شهادت آخرين مرحله‌ي مجروحيت من در اين منطقه رخ داد و در اثر اصابت توپ مستقيم به شدت مجروح شدم.
به لحاظ اين‌كه جراحات من داخلي است و نياز به مراقبت دارم، بنابراين من از هم‌سالان خود كه فعاليت دارند، زودتر خسته مي‌شوم زيرا بيش از ده عمل از ناحيه‌ي شكم روي من انجام شده و تركش‌هايي در بدنم وجود دارد كه بعضاً دچار خستگي مي‌شوم ولي لطف خدا شامل حالم مي‌شود. روزانه بيش از دوازده ساعت كار مي‌كنم. و اينك داراي همسري مهربان و دو دختر هستم.
تمام خاطرات سي ماه حضور در جبهه را در سينه‌ام حفظ كرده و در مصاحبه‌ها و سخنراني‌ها بخش‌هايي از آن‌ها را بيان مي‌كنم ولي به صورت مستقل و كتاب جمع‌آوري نشده است. اميدوارم يك روز بتوانم آن‌چه را از جبهه و جنگ آموخته و تجربه كرده‌ام، در قالب كتابي منتشر كنم.
خوشبختانه دوستان جنگ را از دست نداده‌ام و دوستي من با آن‌ها استمرار دارد. هيئت شهداي تخريب، محل تجمع رزمندگان ديروز و خدمتگذاران امروز است و آخرين چهارشنبه‌ي هر ماه حضور به هم مي‌رسانيم و ضمن قرائت دعاي توسل و ذكر مصيبت، ديدارها تازه مي‌شود.

 منبع: روزنامه رسالت  

 

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:06 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

او در ميان ماست >رضا محمدي


 

 

 

نام خانوادگی:محمدي

نام :رضا

محل تولد :مرکزي/اراك/

تاریخ تولد :12/2/1333

نوع مجروحیت : شيميايي

در صد جانبازی :70%


جانباز  رضا  محمدي

روز دوازدهم ارديبهشت ماه سال 1333 به دنيا آمد. آن روزها پدر و مادر در شهرستان اراك زندگي مي‌كردند. رضا مدرك ديپلم را كه گرفت دلش پر كشيد براي دلدادگي و حضور در صف جان بركفان خميني كبير (ره). پس به همراه بسيجيان عازم خطوط مقدم رزم گشت.
رضا در عمليات‌هاي كربلاي 5 و والفجر 8 و بيت المقدس مجروح شد. علاوه بر جراحت شيميايي تركش در كمر و ريه‌اش نشست و مفتخر به 70% جانبازي شد. محمدي با اتمام جنگ تحصيلاتش را ادامه داد و موفق به اخذ مدرك كارشناسي ارشد در رشته هنر گرديد.
و در حال حاضر بازنشسته سازمان تربيت بدني است و همراه 6 فرزندش روزها را با اميد به خدا سپري مي‌كند.

 منبع: مصاحبه با خودجانباز  

 

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >ابراهيم محمودآبادي

 


 

 

 

نام خانوادگی:محمودآبادي

نام :ابراهيم

محل تولد :

تاریخ تولد ://

نوع مجروحیت : قطع نخاع

در صد جانبازی :


جانباز  ابراهيم  محمودآبادي

سركار خانم اصغري آقا ملايي متولد سال هزار و سيصد و سي و هشت يكي از اسوه‌هاي صبر و پايداري است. هفت ماه پس از شهادت همسرش شهيد محمد يداللهي وثيق دختر آن‌ها به دنيا مي‌آيد. او بعد از طي مراحل كودكي و نوجواني اكنون در كسوت دانشجويي مشغول به تحصيل است.
خانم آقا ملايي چهار سال بعد از شهادت همسر، با آقاي دكتر ابراهيم محمودآبادي كه در عمليات بيت‌المقدس قطع نخاع گرديده ازدواج كرده و در سال هزار و سيصد و شصت و شش داغ شهادت برادر خود شهيد محمد رضا آقا ملايي را به جان مي‌پذيرد.هم‌اينك با كسي به گفتگو نشسته‌ايم كه همسر شهيد، همسر جانباز و خواهر شهيد است‌:
لطفاً از شهدا به ويژه همسر شهيد خودتان صحبت بفرماييد؟
آن قدر رزمندگان ما، جوانان ما، با ايمان بوده‌اند و آن قدر از خودشان رشادت و شهامت نشان دادند كه ما امروز به حال و روز عراقي‌ها نيفتاديم. جوانان ما با خون دادن، با اهدا اعضاي بدنشان نگذاشتند كشور ما زير پاي بيگانگان بيفتد و من خدا را شكر مي‌گويم كه پدر فرزندم به راهي رفته كه باعث افتخار است.
نقش زنان را در اين جنگ چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟
آن چه مسلم است اين كه اگر ايثار و از خود گذشتگي همسران و مادران نبود جوانان نمي‌توانستند از كشورشان و اعتقاداتشان دفاع كنند. من كه كاري نكردم ولي همسران شهيدان هستند كه با چند فرزند بار زندگي را به دوش كشيدند و بچه‌هاي خوبي هم تربيت كردند.
لطفا از آقاي محمودآبادي و آشنايي با ايشان بفرماييد؟
من بعد از شهادت يداللهي اصلا قصد ازدواج نداشتم، ولي بعد از آشنايي با آقاي محمودآبادي متوجه عظمت معنوي ايشان شدم مخصوصاً آن‌كه احساس كردم مثل ايشان در جهت آسايش و رفاه ما سلامتي خود را از دست داده‌اند. از وقتي‌كه با آقاي محمودآبادي ازدواج كردم هرگز خود را همسر جانباز نديدم ،هميشه ايشان براي من انسان سالمي بودند و هيچ‌وقت نياز به من نداشتند.
آيا همسرتان از خرمشهر و فتح آن براي شما خاطره‌اي گفته‌اند؟
يادم مي‌آيد در سفري كه با ايشان به خرمشهر داشتيم، در آن‌جا تعريف كردند كه وقتي مجروح مي‌شوند چند بار از هوش مي‌روند و در يكي از دفعاتي كه به هوش مي‌آيند راديو اعلام مي‌كند كه خرمشهر آزاد شد.
ايشان شدت جراحات وارده را با آن خبر مسرت‌بخش فراموش مي‌كنند. حالا وقتي سوم خرداد مي‌شود ما همگي احساس غرور مي‌كنيم. ما در خانواده دو روز را جشن مي‌گيريم يكي روز سوم خرداد را و يكي هم روز ميلاد حضرت ابوالفضل العباس (ع) كه روز جانباز نام گذاري شده است و ما به ايشان هديه مي‌دهيم.
احساستان را در رابطه با زندگي با ايشان بفرماييد؟
من هيچ‌وقت احساس كمبود و محدوديت نكردم بلكه سراسر زندگيم برايم افتخار بود. در حال حاضر زنان ما حداقل كاري كه مي‌توانند بكنند اين است كه فرزندان صالح و خوبي تحويل جامعه بدهند.
از خانم آقا ملايي همسر شهيد همسر جانباز و خواهر شهيد در حالي خداحافظي مي‌كنيم كه گام‌هايمان براي ادامه زندگي محكم‌تر و بلندتر شده و از صلابت كلام ايشان ما نيز قوت و نيروي خاصي يافتيم.با آرزوي سلامتي براي ايشان و خانواده محترمشان.

 منبع: گزارشگر افتخاري جاودانه‌ها، گلكارزاده  

 

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >فتح الله مداح علي


 

 

 

نام خانوادگی:مداح علي

نام :فتح الله

محل تولد :

تاریخ تولد ://

نوع مجروحیت : شيميايي نابينا

در صد جانبازی :


جانباز  فتح الله  مداح علي

اتاق شماره‌ي 264 بيمارستان ما را به سوي خود مي‌خواند. وارد كه شديم به سختي اما از روي ادب از جا برخواست و نيم تنه سنگين و رنجور خود را با چهره‌ي گشاده و مهربان به استقبال ما آورد.
صداي قل قل دستگاه اكسيژن فضاي اتاق را پر كرده بود و مادر پروانه‌اي كه گرداگرد تخت او مي‌چرخيد. كلامش بريده بريده و گاهي با تنگي نفس توام مي‌شد. مرتب تشكر مي‌كرد و خوش‌آمد مي گفت... روي بالشش چفيه‌اش را پهن كرده بود و هر از گاهي با ليواني آبي لبي تازه مي‌كرد. انواع شيشه‌هاي دارو، سرم و دسته‌هاي گل او را احاطه كرده بود. خواهران مشتاق ديدار از دفتر نشريه‌ي جاودانه‌ها، محيط اتاق را با حيا و وقاري خاص و نگاهي تحسين‌آميز در خود گرفته بودند. او زير لب دعا مي‌خواند و وقتي كمي به تختش نزديك شدم دانستم از خدا مي‌خواهد او را در اين گفتگو ياري كند.
او چنين آغاز كرد:«من فتح‌الله مداح‌علي هستم، عضو سپاه منطقه و هشت بار مجروح شدم. در پاوه، قصرشيرين، جزيره‌ي مجنون، ميمك، كربلاي پنج و بيت المقدس دو ، ولي در عمليات كربلاي چهار، پنج، هشت، شيميايي شدم و همزمان چشم چپم تركش خورد كه الآن مصنوعي است. همين‌طور كه توضيح مي‌داد متوجه نگاهش شديم كه به طرف در اتاق چرخيد. ما نيز نگاه او را تعقيب كرديم، همسر و فرزندانش آمدند.
سه دختر مثل پنجه‌ي آفتاب، و يك پسر كه در آغوش مادر بود. دختر بزرگش سمانه با نگاهي و لبخندي به همه‌ي ما سلام كرد و خيلي زود خود را به تخت پدر رسانيد، دست او را گرفت و آهسته آهسته در گوشش نجوا كرد. پيشاني پدر را بوسيد و خنده‌هايي ارزاني جسم خسته‌ي پدر نمود. پدر نيز در پاسخ ،نگاه عاشقانه، مهربان وپدرانه‌ي خود را در دامان دختر ريخت.
آنان نمي‌خواستند از هم جدا شوند و حضور ما مزاحم بود. بالاخره به احترام جمع دختر كناري رفت و پدر به صحبت‌هايش ادامه داد. يك‌بار كه مجروح شدم سر از معراج شهدا درآوردم و با آن عزيزان مدتي در كانكس بودم كه بعداً در اثر خونريزي شديد سير درمان من با مشكل روبرو شد. آهي كشيد، شماره‌ي نفس‌ها با صداي ريه‌هايش دلم را ريش كرد.
مي‌دانستم آه او آه حسرت است كه چرا شهيد نشده و به قول خودش در معراج شهدا باقي نمانده، مي‌گفت: سه بار شيميايي شدم و گاز خردل آرام آرام دستگاه تنفسي مرا درگير كرد و بعد در اثر مصرف كرتون و از كار افتادن لوزالمعده به ديابت هم مبتلا شدم. به اين‌جا كه رسيد خنده‌ي زيبايي سيمايش را احاطه كرد و بعد گفت : من الآن پنجاه، شصت تا تركش در بدن دارم ولي اميدي نيستند. بيشتر اميدم به اين شيميايي شدن است تا من را به حسين برساند.
با اين‌كه به سختي صحبت مي‌كرد ولي طراوت و شادابي در كلامش و نگاهش نمايان بود. زندگي در وجودش موج مي‌زد و عشق را مزمزه مي‌كرد.
او را به ياد سفر مكه و حج عمره انداختيم، گفت :«سرم در دست و كپسول اكسيژن به همراه، به لطف خداوند و به كمك زحمات مادرم تمام اعمال مراسم حج را به جا آوردم و خدا را شكر مي‌كنم كه به آرزويم زيارت كعبه رسيدم» از او خواستم يادي از دوستانش كند، از عده‌اي به ترتيب و با علاقه اسم برد كه همگي جانباز هستند و شب‌ها به عيادتش مي‌آيند و خلوت شبانه‌ي اتاق او را در بيمارستان به خوبي پر مي‌كنند و بعد چهره‌اش يك بار ديگر متبسم شد و از دوستان شهيدش نام برد:«شهيد مهدي صابري كه در عمليات كربلاي 5 در آغوش خودم شهيد شد. شهيد سعيد اسلاميان، شهيد چيت‌ساز، شهيد يعقوب تركمن، شهيد جعفر حيراني، شهيد سليمي، شهيد ... و شهيد محمدصادق رضايي كه از بچگي با هم بزرگ شديم. بعدها كه خدا به من اين پسر را عنايت كرد، رفتم از مادر شهيد محمدصادق اجازه گرفتم و اسم پسرم را محمد صادق گذاشتم به اميد اين‌كه محمدصادق من، مثل شهيد محمدصادق رضايي شود.
بعد پرسيدم آقاي مداح! شما رفتيد و اداي دين كرديد، حالا بگوييد ما چه كنيم؟ و او گفت:«عاشق امام حسين راه را مي‌داند و نيازي به راهنمايي ندارد، بايد عشق به علي و حسين را بيشتر كرد» بعد در فكر فرو رفت و گفت:«كاش آن روزها يك‌بار ديگر برگردد و .... كه آن روزها بهشت بود».
ما در حالي با او خداحافظي مي كرديم كه قلبمان سرخ و تپنده اطرافش مي‌جهيد و قصد ماندن داشت، اما براي ما مقدور نبود، بايد مي‌رفتيم و برادر مداح، مادر عزيز، همسر گرامي و بچه‌ها و ... خدانگهدار.

 منبع: مجله جاودانه ها  

 

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:07 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >داود مراديان

 


 

 

 

نام خانوادگی:مراديان

نام :داود

محل تولد :تهران/تهران/

تاریخ تولد :1/11/1342

نوع مجروحیت : شيميايي

در صد جانبازی :40% سپاه، به بنيادجانبازان مراجعه نکرده است


جانباز  داود  مراديان

نامم داود است. اولين روز بهمن‌ماه سال 1342 به دنيا آمدم و در تهران بزرگ شدم. مدرك ديپلم را كه گرفتم، به عضويت سپاه پاسداران درآمدم و عازم خطوط مقدم رزم شدم.
عمليات والفجر 10، والفجر 4 و بيت‌المقدس 4 زخمي سرخ و خونين بر جانم نشاند و دچار 40% جراحت شيميايي شدم؛ علاوه بر آن دست چپ و ضعف بينايي آزارم مي‌دهد.
با اتمام جنگ تحصيلاتم را در رشته‌ي حسابداري تا اخذ مدرك كارشناسي ادامه دادم و در حال حاضر در قسمت امور مالي سپاه مشغول فعاليت هستم.

 منبع: مصاحبه تلفني باجانباز  

 

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >احد منتظرعليه


 

 

 

نام خانوادگی:منتظرعليه

نام :احد

محل تولد :

تاریخ تولد ://1349

نوع مجروحیت :

در صد جانبازی :55%


جانباز  احد  منتظرعليه

احد منتظرعليه متولد سال 1349 است و اولين فرزند خانواده. پس از شهادت پدرش در علميات فتح‌المبين، جبهه و خاكريز او را به خود طلبيد.
پس از طي دوره‌ي راهنمايي به مدرسه‌ي عشق و ايثار گام نهاد و مفتخر به دريافت پلاك 55% جانبازي در راه اسلام گرديد. منتظرعليه در عمليات‌هاي خيبر، بدر، والفجر8، كربلاي 4، 5 و بيت‌المقدس 2 حضور داشت. او اكنون كارمند اداره‌ي راه و ترابري استان اردبيل است و براي فرزندان‌ ما، اسوه‌ي ايثار.

 منبع: كتاب اروندماراباخودمي برد  

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >رضا موچاني


 

 

 

نام خانوادگی:موچاني

نام :رضا

محل تولد :

تاریخ تولد :1/3/1348

نوع مجروحیت :

در صد جانبازی :45%


جانباز  رضا  موچاني

نامش رضا است. متولّد آغازين روز خردادماه سال 1348. شايد باورش سخت باشد جانباز 45% كه پاي راستش قطع است و تركش در پاي چپش است، برنده‌ي مسابقات ورزشي باشد.
رضا داراي مدرك ديپلم در رشته‌ي اسناد و مدارك فرهنگي است و كارمند رسمي وزارت صنايع و معادن اما آن‌قدر پرتلاش است كه ضمن آن با سمت مربي تيراندازي در دانشگاه تهران، مربي تير و كمان در باشگاه امام محمد باقر (ع) و طالقاني و مربي باشگاه ترك اعتياد فعاليت دارد. او در مسابقات پارا المپيك آسيا به مدارج ذيل دست يافت:
- مقام اول در تپانچه بادي.
- مقام دوم در خفيف آزاد.
- مقام سوم در ايستاده‌ي بادي.
در مسابقات كشوري نيز در فجر مقام اول، جام معلولين مقام اول، بنياد مخصوص جانبازان رتبه‌ي اول و دوم و سوم را به دست آورد.
موچاني يك مقاله مربوط به تيراندزاي با كمان دارد و براي تدريس خود از آن استفاده مي‌كند. رضا موچاني هم‌چنان اميدوار و پرتلاش زندگي را ادامه مي‌دهد. شايد داستان زندگي او درس عبرتي باشد براي آنان كه انگيزه‌اي براي فردا ندارند.

 منبع: اطلاعات دريافتي از جانباز  

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:08 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >سيدجليل ميرمحمدي

 


 

 

 

نام خانوادگی:ميرمحمدي

نام :سيدجليل

محل تولد :

تاریخ تولد ://

نوع مجروحیت :

در صد جانبازی :


جانباز  سيدجليل  ميرمحمدي

پدر من فرهنگي بودند و سي سال بود كه به تدريس اشتغال داشتند و عربي و تعليمات اسلامي درس مي‌دادند. ايشان بسيار به نماز مقيّد بودند و مي‌توانم به جرأت بگويم كه در ظرف سي چهل سال، نماز شب ايشان ترك نشد.
در زمان انقلاب هفده سالم بود. با وجود حضرت آيت‌الله صدوقي، ساواك و شهرباني و امثالهم خيلي جرأت اين‌كه اظهار وجودي كنند، نداشتند؛ علي‌رغم تظاهرات خيلي گسترده در يزد، تعداد شهداي ما خيلي زياد نبود. بعد از جريان شهيد حاج آقا مصطفي اول قم شلوغ شد. چهلم آن در تبريز و شهر سوم، يزد بود و واقعه‌ي دهم فروردين پيش آمد كه چند نفر شهيد شدند. من هم در اكثر تظاهرات‌ها شركت مي‌كردم.
در زمان جنگ 19 ساله بودم و هنوز ديپلم نگرفته بودم. سال 1360 رفتم آموزش بسيج در باغ خان يزد. بعد هم ما را بردند باشگاه اسب دواني تهرانپارس. من قد بلندي نداشتم و فرمانده آمد و چند نفري را از صف بيرون كشيد كه شما نمي‌توانيد براي جنگ برويد كه من به گريه افتادم. به من گفت برو آشپزخانه. شش هفت نفري بوديم كه قهر كرديم و برگشتيم و گفتيم خودتان برويد آشپزخانه! كه ما نرفتيم.
بيست روز بعد باز اعزام آموزشي پيش آمد كه اين بار ما را بردند شهركرد. آبان‌ماه بود و هوا بسيار سرد. چند روزي در ساختمان صدا و سيماي آن‌جا ما را آموزش‌هاي سختي دادند و بعد ما را به شوش اعزام كردند. يادم هست من خيلي نگران بودم كه نكند باز فرمانده‌اي مثل نفر قبلي بيايد و مانع رفتن من بشود.
اولين بار به منطقه‌ي عملياتي فتح‌المبين رفتم. در آن‌جا پس از چهار ماه تركش بسيار مختصري به ستون فقرات من اصابت كرد؛ درد خيلي شديدي گرفت كه ديگر نتوانستم بمانم و مرا به ميبد برگرداندند. اين تركش را هنوز هم دارم ولي به لطف خدا مشكلي برايم پيش نياورده است. بعد از آن در عمليات محرم دست چپم قطع شد و گوش چپ و كليه‌ي چپم كارآيي خود را از دست دادند. طحالم را كلاً بيرون آوردند. الحمدالله روي پا هستم. بعد از مجروحيت مرا بردند شيراز و در آن‌جا دست چپم را از مچ به طور كامل قطع كردند. بعد از بهبودي به عضويت سپاه پاسداران درآمدم. آن زمان هنوز ديپلم نداشتم. سه سال مسئول اعزام نيروي بسيج ميبد شدم و تقريباً هر چند مدت يك بار سري هم به جبهه‌ها مي‌زدم و بالاخره سال 1368 ديپلم گرفتم. سال 1369 در كنكور پذيرفته شدم و به دانشكده‌ي علوم پزشكي يزد رفتم. در هفت سالي كه درس خواندم، معدلم به لطف خدا بالا بود.
در سال 1376 فارغ‌التحصيل شدم و گفتم كه كار اجرايي نمي‌كنم. ولي مسئول ستاد دانشجويي شاهد و ايثارگر را به من دادند. كار هم رسيدگي به امور دانشجويان شاهد و ايثارگر بود. در يك سالي كه اين مسئوليت را داشتم، به عنوان دبير نمونه‌ي شاهد و ايثارگر شناخته شدم و دوستان لطف كردند به عنوان جايزه مرا به زيارت بيت‌الله الحرام فرستادند.
در حال حاضر رياست دانشگاه علوم پزشكي شهيد صدوقي يزد را پذيرفتم و مشغول فعاليت هستم. همسرم در موفقيت‌هاي من عمده نقش را داشته و بي‌تعارف مي‌گويم بدون پايداري، صبر و مقاومت ايشان نه من مي‌توانستم با خيال آسوده به تحصيل ادامه بدهم و نه بچه‌ها مي‌توانستند موفق شوند.

 منبع: مجله الغديريان   -  صفحه: 18

 

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >مسعود ميسوري


 

 

 

نام خانوادگی:ميسوري

نام :مسعود

محل تولد :تهران/تهران/

تاریخ تولد :20/3/1345

نوع مجروحیت : نابينا

در صد جانبازی :70%


جانباز  مسعود  ميسوري

بيستمين روز از خردادماه سال 1345 بود كه احمد نوزاد نورسيده‌ي خود را در آغوش كشيد. مسعود در شهر تهران ديده به جهان گشود و ايام كودكي و نوجواني خود را در آغوش گرم خانواده سپري كرد.
دانش‌آموز سال دوم دبيرستان بود كه شور دفاع از مرزهاي ميهن اسلامي در مقابل تجاوز دشمن بعثي او را به جبهه‌هاي نبرد كشانيد. مسعود گرچه رزمنده‌اي كم سن و سال بود اما روح بلندي داشت كه او را به جمع تخريبچيان پيوند داد. پنجم خردادماه سال 1367 بود كه ميني خاموش خوابيده از زير خاك‌ها سربرآورد و مسعود مشغول خنثي كردن مين شد و لحظاتي بعد صداي انفجار در دشت پيچيد. دست‌ها و چشم‌هاي ميسوري هديه به اسلام شد و اين‌گونه صاحب عزت و شرف گرديد و رزمنده‌ي بسيجي ميدان نبرد جانباز جنگ تحميلي گرديد. اما تخت بيمارستان هم براي او ميدان مبارزه بود. او كه در ايام نبرد موفق به اخذ مدرك ديپلم شده بود. در حالي‌كه بر روي تخت بيمارستان بستري بود در كنكور شركت كرد و موفق به ورود به دانشگاه شد و تحصيلات خود را تا اخذ مدرك كارشناسي در رشته‌ي مكانيك ادامه داد و به استخدام شركت خودروسازي بهمن درآمد.
وي در سال 1370 ازدواج كرده و صاحب دو دختر شد. امروز او در ميان ماست و پرچمداري از نام‌آوران عرصه‌ي صنعت اين مرز و بوم است. با عشقي عميق خطاب به رهبر فرزانه‌ي انقلاب مي‌گويد:«جفاهايي كه بر ائمه رفت در جامعه‌ي مسلمين رفت، دغدغه‌ي اصلي امت زندگي‌ مادي‌شان بود و قابليت هاي معنوي و علمي لازم براي پيروي از ائمه و براي حمايت از اسلام را تحصيل نمي‌‌كردند. از پروردگارم مي‌خواهم مرا به نعمت پيروي از ولايت بهره مند فرمايد تا توفيق صرف عمر براي رسيدن به رضايت امام زمان(عج) را به دست آوردم. رهبرم جان فداي شما هستم و اميدوارم لطف و فضل و نعمت‌بخشي پروردگار متعال شامل حالم شود تا زندگي دنيا هم و غم اصلي‌ام نباشد و از صف پيروان شما خارج نشوم. و سعادت تلاش در مسيري كه شما تلاش مي‌كنيد را از دست ندهم.»
هم‌چنين او خطاب به هموطنانش مي‌گويد:«پروردگار متعال، امام زمان(عج) و اسلام نيازي به جهد و تلاش و خدمت ما ندارند، ما محتاج به خدمت هستيم، جهد و تلاش ما هيچ چيزي به امام زمان(عج) اضافه نمي‌كند بلكه خودمان به او تقرب پيدا مي كنيم. من كه جانباز 70 % هستم هيچ چيزي از دست نداده‌ام بلكه بدست آورده‌ام. همه بياييد به فكر باشيم كه از كشتي نجات محروم نمانيم.»

 منبع: مطالب ارسالي ازمدرسه روشنگرشاهد  

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >سهراب نادري

 


 

 

 

نام خانوادگی:نادري

نام :سهراب

محل تولد :آذربايجان‌شرقي/تبريز/

تاریخ تولد ://1331

نوع مجروحیت : شيميايي

در صد جانبازی :


جانباز  سهراب  نادري

قامت بلند و رشيدي داشت ،بزرگي از تبار سربازان روح‌الله(ره)، سال‌ها بود كه از آن‌ها مي‌گفتم و مي‌نوشتم، اما تاكنون اين‌چنين مجذوب معرفت هيچ‌كس نشده بودم. با عصا وارد اتاق شد و هر از گاهي سرفه كوتاهي كه سكوت حاكم در فضاي اتاق را مي‌شكست .نجابت چشمانش مرا به ياد آن روزها انداخت كه مردان سپاه توحيد چشم در چشم خورشيد داشتند و زميني نمي‌انديشيدند با صدايي گرفته لب به سخن گشود:«سهراب نادري متولد سال 1331 هستم، با آغاز جنگ تحميلي به جنوب كشور رفتم و فرماندهي گردان جندالله را بر عهده گرفتم....»
براي چند ثانيه سكوت كرد. به سختي نفس مي‌كشيد. مي‌دانستم غريب ديار عشق است و زخم خورده سال‌هاي بي‌قراري.
هر دو پا، لگن سمت راست، چشم چپ، شكم، قلب، ريه، بدني پر از تركش و سرانجام جراحات شيميايي.....
خواستم، لحظه به لحظه آن روزها را برايم بازگويد، اما آرام و صبور گفت:«احساس سوختن به تماشا نمي‌شود، بايد بسوزي تا ببيني چه مي‌كشم».
به خودم آمدم. من سال ها از شعله آتش دور بودم، سال ها در سايه امن نگاه خسته او زيسته‌ام و در پناه خون برادران عزيز او روزگار را به شب رسانده‌ام.
اما آيا حرمت سال‌ها درد و رنج و خون او را حفظ كرده‌ام، كاش همه ما به زير پايمان نگاه كنيم شايد هم‌اكنون براي اندك متاعي از دنياي فاني پا بر خون هزار لاله عاشق گذاشته باشيم.....

 منبع: مصاحبه تلفني باجانباز  

 

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:09 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >غلام علي نسايي


 

 

 

نام خانوادگی:نسايي

نام :غلام علي

محل تولد :گلستان/گرگان/سلطان آباد

تاریخ تولد :1/10/1346

نوع مجروحیت : موج گرفتگي

در صد جانبازی :


جانباز  غلام علي  نسايي

نوبت عاشقي ما كه رسيد قحطي خورشيد آمد. غلام‌علي نسايي جانباز جنگ به شماره‌ي جانبازي 0217015294 از استان گلستان گرگان متولد 1346 هستم.در شب اول زمستان متولد شدم پسركي بودم چشنده عشقي كوچك در خانه‌ي ساده‌ي پدري در خانه‌اي از ني و گل. در روستايي كوچك بزرگ شدم روزگار گذشت و بعد از سال‌ها در اول مهرماه سال 1360 در كلاس سوم راهنمايي مشغول به تحصيل بودم كه بار ديگر مادرم از مجنون گفت و از خاطره‌ي مجنون. دل به خطر زدم و رفتم جنگ و در 6 ماه دوم سال 1360 در كوه‌هاي سرد كردستان روزهايم را سپري كردم. در خلوت خانه‌ي پدري هميشه دلم مي‌گرفت تا قاصدي رسيد و مرا خواند و رفت. رفتم بسيج، باز رفتم جنگ مي‌گفتند بچه‌‌ي نيروي خط‌شكن! نمي‌دانم چه‌طور اما نشان دادم كه از سنم بزرگترم. در دهم ارديبهشت در گردان عطش در تيپ كربلا در محور جفير پادگان حميد به خط زديم خط‌شكن بوديم تا صبح خط شكست تا به نيزارهاي جفير پشت هويزه رسيديم. عصر دشمن پاتك زد تا شب مقاومت كرديم و خط را لو نداديم. شب سكوتي عميق ما را در آغوش گرفت. ساعت 10 شب كنار خاكريز خوابمان برد. زير پايمان نيزار و مرداب بود. از چهار سو در محاصره‌ي دشمن بوديم. نمي‌دانم تا چه وقت خواب بوديم ناگهان در خواب سوختم تا بلند شدم يا حسين خمپاره دوم دستم را ربود. مانند سرو ايستادم پهلويم به گلوله‌اي شكافته شد. افتادم. تمام تنم خونين و دستم پاره پاره بود. همه ناله مي‌كردند بچه‌ها شهيد شدند. همه رفتند نمي‌شد مرا ببرند. منتظر بودم شهيد شوم. دفنم كنند كنار مرداب اما زمين رهايم نكرد تا پرواز كنم. هي گريه كردم بچه شانزده ساله جرم و گناهش چه بود كه در اين سياره رنج زنداني شود. راه آسمان را برويم بستند تا صبح در نيزارها پيكر خونينم افتاده بود صبح ميان معبر لابه‌لاي نيزار چند نفري به فريادم رسيدند. هي مرا مي‌بردند تا صوت خمپاره‌اي مي‌آمد از بالا مرا مي‌انداختند و رها مي‌كردند. شايد تا پايانه خط بيست كيلومتر راه بود هي مرا مي‌انداختند ناله مي‌كردم قسم مي‌خوردند كه ديگر نيندازند باز صوت خمپاره باز پرتاب من به زمين.آخر ساعت 10 صبح رسيدن به سنگر امداد از آن‌جا به بيمارستان شيراز منتقل شدم يك ماه در كما بودم تا اين‌كه به تهران منتقل شدم و سپس به شهر خودم گرگان 6 ماه بستري بودم 20 سال گذشت. رنج‌هاي ما بزرگتر و دلتنگي‌هاي ما بيشتر و بيشتر. صد عدد تركش يك دست بريده زخم و موج انفجار و جنون عاشقي. اين تنها مايملك من است. شب تا صبح بيدارم هي تب مي‌كنم. هي مي‌لرزم. دردها بالا رفته و بدنم نحيف شده است تمام بدن پاره پاره. آري مجنون قصه‌ي ما چپ‌دست بود. فقط يك دست داشت. نمي‌دانم اگر اين زخم‌ها نبود از شرم چه مي‌كردم در مقابل درگاه خداوند و ساحت ياران سفر كرده‌ام. خوب است خدا باز منت نهاد ما را زخم داد تا شرمنده شهدا و مادرانشان نباشيم. خدا مي‌داند چه‌قدر تب مي‌كنم، مي‌لرزم يخ مي‌زنم و چقدر زيباست وقتي در خلوت دل خويش رنج مي‌كشم خدا را شاكرم كه مرا منت نهاد و رنجم داد. دلم مي‌گيرد از بي مهري از كوچه‌هاي بن‌بست از اين همه تعلق آدم‌ها به رنگ‌ها. ما در انتظار پروازيم خدا كند اين قفس دنيا بشكند هي اين دلم مي‌گيرد هي دلتنگ مي‌شوم كجا گريه كنم كه محرمي باشد؟ به جنون ما مي‌خندند. به عاشقي ما مي‌خندند حالا كه نوبت عاشقي ما شده قحطي خورشيد آمده بايد با قفس پرواز كرد يا اين قفس را شكست يا ياحسين .....

 منبع: مصاحبه تلفني باجانباز  

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >بيژن نوباوه

 


 

 

 

نام خانوادگی:نوباوه

نام :بيژن

محل تولد :تهران/تهران/

تاریخ تولد ://1338

نوع مجروحیت : شيميايي

در صد جانبازی :


جانباز  بيژن  نوباوه

بسم الله الرحمن الرحيم لاحول ولا قوه الا بالله العلي العظيم درود به روان پاك شهيدان اسلام و درود خدا به رزم بي‌امان رزمندگان اسلام ... بيوگرافي من را همه مي‌دانند؛ من دو دختر دارم كه يكي از آن‌ها اخيراً ازدواج كرده كه دانشجوي دانشكده‌ي صدا و سيماست كه رشته‌ي گرافيك رايانه مي‌خواند و دختر ديگرم كلاس سوم راهنمايي است. خودم هم متولد سال 1338 در تهران هستم. پدر و مادرم اصالتاً آذري‌زبان و اردبيلي هستند ولي از سال 1325 كه دقيقاً شصت سال مي‌شود، پدرم از اردبيل به تهران مهاجرت كرد و از آن موقع تا به الآن در پايتخت هستيم. از 31 شهريور سال 1359 به صورت خيلي اتفاقي و دقيقاً همان روزي كه فرودگاه مهرآباد توسط عراق بمباران شد، وارد سازمان صدا و سيما شدم. قبل از آن نيز از طريق دانشگاه جذب شده بودم. الآن دقيقاً 26 سال و يك ماه است كه از فعاليتم در سازمان مي‌گذرد. از همان ابتدا كار خبر كردم و از معدود نفراتي هستم كه 26 سال خبرنگار بودم. در همه‌ي حوزه‌هاي خبري فعاليت داشته‌ام؛ از زمان نخستين رييس جمهوري ايران و اولين نخست وزير، مرحوم رجايي و قبل از آن مهدي‌كني و آقاي باهنر و ... كه خبرنگار ويژه آن‌ها بودم تا مقام معظم رهبري كه آن زمان رييس‌جمهور وقت شدند، در خدمت ايشان نيز بودم تا آمدم سازمان صدا و سيما. در واحد مركزي خبر مدير كل اخبار داخلي و چند سال هم به طور مشترك مدير كل اخبار خارجي بودم. يعني به طور همزمان دو واحد كل را مديريت مي‌كردم و 2-3 سال به اين شكل كار كردم. همچنين حدود 12 سال از مدت خدمتم را در خارج از ايران بودم. مأموريت ثابت به كشور پاكستان رفتم. پنج سال در آمريكا بودم؛ مدتي در انگليس و به غير از آن‌ها جاهاي مختلفي بودم؛ از كشورهاي آفريقايي گرفته تا اروپايي، آسيايي و اسكانديناوي، در عائله‌هاي مختلف جهاني به خصوص جنگ‌هاي منطقه‌اي حضور داشتم كه مثال بارز آن جنگ بوسني و هرزگوين است. حدود چند ساعت مستند جنگ از اين منطقه تهيه كردم. رشته كارشناسي من سينما فوتوگرافي است ( يعني رشته فيلم‌برداري نه تصويربرداري ) كارشناسي ارشد من در رشته‌ي تهيه و توليد تلويزيون است. مدتي هم رشته‌ي دكتراي هنري را آغاز كردم كه آن را در خارج از كشور ادامه مي‌دهم و طي مدت كاري كه داشته‌ام، مهم‌ترين مدت زماني را كه گذرانده‌ام، ايام دفاع مقدس بود كه حدود هزار دقيقه كار اختصاصي جنگ دارم و بيشترين تجربه من در اين زمينه است كه مهم‌ترين آن‌ها گزارشي از فتح خرمشهر در عمليات فاو بوده است. تقريباً در همه عمليات‌هاي مهم جنگ حضور داشتم و تمام آن از مهم‌ترين تجربيات زندگي من به شمار مي‌رود. بيماري من يك نوع مصدوميت شيميايي محسوب مي‌شود. اين مصدوميت معلوم نيست كه از كجاست. اين عارضه بخشي از ريه مرا آلوده كرده كه منجر به يك بيماري خوني بسيار شديد شده كه به همين دليل پيوند مغز و استخوان شدم و از آن زمان تا به حال قريب به نه ماه مي‌گذرد و به لطف خدا رو به بهبودي مي‌روم. من هم مثل ساير دوستان كه بعد از ايام جنگ بيماري‌هايشان عود مي‌كند، هستم و استثنايي نيست. هنوز پزشكان نتوانسته‌اند به دليل شرايط بدني‌ام جواب قطعي بدهند كه اين بيماري چگونه بر من رخنه كرده است. ولي كلاً برايم فرق نمي‌كند كه چه اتفاقي افتاده است. اين هم يك بيماري است مثل بقيه‌ي بيماري‌ها. من تلاش كردم كه در ايام بيماري، فعاليتم را حفظ كنم. به همين ترتيب در دانشگاه تدريس مي‌كنم، كتاب مي‌نويسم، يادداشت‌هاي خبرنگاري‌ام را جمع و جور مي‌كنم و فعاليت‌هاي اجتماعي- فرهنگي را در تلاش هستم كه داشته باشم. در حال حاضر هم مدير شبكه جهاني جام‌جم 2 هستم ( ويژه آمريكا ) كه تقريباً حدود يك سال و نيم است كه در اين پست حضور دارم و بايد عرض كنم بعد از اين كه از آمريكا برگشتم، مهم‌تريم مسئوليتم همين بود. براي معالجه با دوستان مشورت كردم، گفتند: كه در داخل ايران هم مي‌شود معالجه كرد و اين در حالي است كه مي‌دانستم كمبودهايي هم هست. از نظر معالجه، ما ( بيماران شيميايي ) مشكلي نداريم. در انگليس و آلمان مراكز معالجه داريم كه اكثر رزمندگان در آن‌جا حضور پيدا مي‌كنند و اعزام مي‌شوند، ولي من نرفتم. شايد از معدود آدم‌هايي باشم كه در ايران مشكلاتي را كه بعضاً دارم به دليل عدم رسيدگي و نرسينگ پرستاري است كه شامل حال من شده است. از اين نظر نگاه من ارزشي است. اين كه ما بياييم و بگوييم امكانات مالي خوبي در اختيار يك رزمنده و جانبازمان قرار داديم، كار خوبي كرديم؟ نه ! به نظر من كار مهمي نيست ! شما نگاه كنيد به زمان جنگ كه بسياري از فرصت‌ها اعم از فرصت‌هاي تحصيلي، اقتصادي، شغلي و ... از دست بچه‌هاي رزمنده رفته است. هشت سال كه مي‌توانستند فكر كنند و كار كنند، از دست داده‌اند. زماني كه بنده مدرك ليسانس خود را بيست سال پيش و فوق ليسانس را نيز ده سال پيش گرفتم، آيا نمي‌توانستم كه دو دوره PHD گذرانده باشم؟ و اين در حالي است كه بهترين موقعيت تحصيلي‌ام در خارج از كشور بود كه مي‌توانستم درس بخوانم. چون كه پول نداشتم و همچنين موقعيت‌هاي ديگران را نداشته‌ام، نتوانستم ادامه دهم و اين در صورتي است كه شاگردان من در مقاطع ليسانس الآن همه‌شان PHD دكترا دارند ! پس اين موقعيتي بوده كه از دست دادم. من خودم را مي‌گويم به خاطر اين‌كه كسي نمي‌تواند به من اعتراض كند! ولي مي‌دانم از من با شرايط بهتر و امكانات كمتر، بسياري هستند كه اگر استعدادشان بيشتر است و ... ولي آن‌ها موقعيت‌شان را از دست داده‌اند. چرا ؟ چون جامعه به آن‌ها به خوبي نگاه نكرده و اگر تهديدي عليه مملكت ما صورت بگيرد، شما چگونه توجيه خواهيد كرد حضورمان را در جنگ و سخت‌ترين شرايط اجتماعي را و اين‌چنين است كه بايد جامعه ما نگاه خودش را نسبت به افراد صد در صد ارزشي امروز عوض بكند ! جامعه توسط دولت‌مردان شكل داده مي‌شود. فرهنگ‌سازي يك جامعه توسط دولت‌مردان و سيستم‌هاست كه ما حركتي را شروع بكنيم و مردم به دنبال آن باشند. به واقع و به نظر من مردم ما نگاه خوبي دارند در صورتي كه به درستي هدايت شوند و اين سيستم‌ها هستند كه مي‌توانند ارزش‌گذاري كنند و ما تا وقتي كه صحبت مي‌كنيم و مي‌گوييم امتياز ... مي گويند: بله ! شما يك گروه شغلي ارتقا پيدا كنيد ! در صورتي كه يك رزمنده نيازي به اين‌ها ندارد.

 منبع: پايگاه اطلاع رساني تبيان  

 

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 او در ميان ماست >مرتضي وافي (حجه الاسلام)


 

 

 

نام خانوادگی:وافي (حجه الاسلام)

نام :مرتضي

محل تولد :قم/قم/

تاریخ تولد ://1348

نوع مجروحیت :

در صد جانبازی :35%


جانباز  مرتضي  وافي (حجه الاسلام)

حاج مرتضي وافي در سال 1348 در يكي از محلات جنوبي شهر قم به نام «حسين آباد آذر» ديده به جهان گشود. دوران دبستان و راهنمايي را در مدرسه محمديه گذراند و سپس به دبيرستان علوي پاي گذاشت. اما در سال اول دبيرستان قدم در راهي پر حماسه گذارد كه سرنوشت او را دگرگون كرد و ما را بر آن داشت تا پاي صحبت او بنشينم و از شنيدن كلام پر جذبه‌اش غرق در غرور شويم.
« از سال اول دبيرستان درس خواندن در زير خمپاره و راكت را شروع كردم. براي رفتن به جبهه به سن قانوني نرسيده بودم، جثه‌ام هم كوچك بود، اما نه شناسنامه‌ام را دست كاري كردم، نه قدم را بلند كردم بلكه پارتي‌بازي كردم!
يعني از امكانات پدرم استفاده كردم، ابوي بنده آيت‌الله وافي توليت مسجد مقدس جمكران هستند كه در آن سال‌ها نماينده مردم يزد در مجلس شوراي اسلامي بودند. روزي براي بازديد از «تيپ الغدير» به همراه ايشان به منطقه رفتم. هنگام بازگشت هيأت در گوشه‌اي پنهان شدم. هرچه گشتند مرا پيدا نكردند. مجال ايستادن نبود. مرا به خدا سپردند و بازگشتند. با رفتن آن‌ها از مخفيگاه بيرون آمدم و نزد پسرعمه‌ام رفتم. او در جبهه راننده بود. از آن‌جاييكه نيروها در حال كسب آمادگي براي عمليات كربلاي 1بودند به سرعت با فنون نظامي و آموزش‌هاي رزمي آشنا شدم و با حال و هواي جبهه انس گرفتم. مدتي بعد به تهران بازگشتم. وقتي دوباره دلم هواي جبهه كرد خانواده‌ام كه مي‌دانستند دلداده آن سرزمين شده‌ام خيلي براي اعزام دوباره‌ام سخت‌گيري نكردند.
اولين عملياتي كه در آن شركت داشتم نصر 7 بود. چون سابقه حضور در جبهه داشتم مرا يكراست به گردان رزمي فرستادند. به جبهه كه مي‌رفتم دغدغه درس‌هايم رهايم نمي‌كرد. درس خواندن در آن‌جا خيلي سخت بود گاهي براي رسيدن به محل برگزاري امتحان بايد يك ساعت و نيم پياده مي‌رفتم. يك‌سال مكان ما 8 بار از غرب به جنوب و از جنوب به غرب منتقل شد. گرماي 50 درجه تابستان جنوب و سرماي 20 درجه زير صفر زمستان غرب طاقت فرسا بود. اما شور گرفتن ديپلم و شركت در كنكور تحمل همه سختي‌ها را براي من كه دانش‌آموز سال آخر بودم آسان كرده بود. حتي وقتي در خط مقدم بودم ساعاتي كه حجم آتش كمتر مي‌شد و من هم كار ديگري نداشتم مي‌رفتم در سنگر انفرادي و تست كنكور مي‌زدم تا اين‌كه .....
حركت به جلو بوديم كه تيربارچي به شهادت رسيد. كمكش تيربار را برداشت اما او هم چند قدم آن‌طرف تر به زمين افتاد و مجروح شد. خودم را به او رساندم و تيربار را از او گرفتم. اما او پايم را گرفت تا مانع رفتنم شود. گفت برگرد. اما به حركتم ادامه دادم. پسر آيت‌الله مجتهد شبستري جلوتر از من حركت مي‌كرد. او هم تير خورد و بر زمين افتاد. خواستم به او كمك كنم كه ناگهان تركشي به صورتم خورد و از بالاي دژ به پايين افتادم. صداي فوران خون را مي‌شنيدم كه قلپ قلپ از كنار گوشم بيرون مي‌آمد به صورتم دست زدم تا ببينم چه شده، اما دستم به جاي اينكه به گونه‌ام بخورد دندان‌هايم را لمس كرد. وضعيت عجيبي بود. طرف چپ صورتم كنده شده و آويزان بود به ياد پدهاي شكمي افتادم (باندهاي بزرگي كه رزمندگان در لباس‌هاي خودشان مي‌گذاشتند تا اگر از ناحيه شكم آسيب ديدند اعما و احشا آن‌ها بيرون نريزد) پد شكمي را درآوردم و روي صورتم گذاشتم، تا جلوي خونريزي را بگيرد.
خواستم حرفي بزنم اما نتوانستم. يكي از بچه‌ها مرا ديده و كمكم كرد، اما راه را اشتباه رفتيم و به جاي حركت به سمت يگان خودمان به بچه‌هاي لشگر نجف رسيديم. يكي از آن‌ها خواست ما را بزند اما دوستم فرياد كشيد و گفت نزن ما خودي هستيم يك ساعت و نيم با آن وضعيت آن‌جا بودم تا اين‌كه يك پي‌ام‌پي آمد. شرايط بدي بود يك رديف از پيكر شهدا در پي‌ام پي چيدند و ما روي آن‌ها نشستيم. هروقت فيلمهاي جنگي را مي‌بينم ياد آن دقايق خودم مي‌افتم و از خودم مي‌پرسم كدام فيلم مي‌تواند واقعيت جنگ را به تصوير بكشد. خلاصه به اهواز رسيديم. برادران مجروح در گوشه و كنار راهروها خوابيده بودند.
بيمارستان هم دست كمي از خط مقدم نداشت. چند روز بعد مرا به بيمارستان امام رضا (ع) در مشهد انتقال دادند چند وقتي از بستري شدنم در بيمارستان گذشت. زخم صورتم جوش نمي‌خورد دايم عفونت مي‌كرد كم‌كم از نگاه دكترها چيزهايي دستگيرم شد فهميدم كه ديگر نمي‌توانم صحبت كنم. غذا هم نمي‌توانم بخورم. ماهيچه صورتم به كلي از بين رفته بود. از راه لوله‌اي كه از بيني‌ام رد كرده و به معده‌ام رسانده بودند غذاهاي مايع مي‌خوردم. قفلي بر دهانم زده شده بود كه قلبم را مي‌فشرد اما راضي بودم به رضاي خدا. اگر او مرا خاموش خواسته بود چه جاي شكوه و شكايت؟ تست‌هاي كنكور لحظه‌اي از كنار تختم دور نمي‌شد. براي پرستارها خاطره‌اي شده بود كه من با آن وضعيت وخيم به محض اين‌كه در بيمارستان چشم باز كرده بودم با همان زبان بي‌زباني به لطائف الحيلي از آن‌ها تست‌هاي كنكور را خواسته بودم.
بالاخره روز آزمون رسيد مرا با آمبولانس و برانكارد به بيمارستان شريعتي بردند تا آن‌جا در آزمون شركت بكنم در اطاقي كه من بودم پايه سرم نداشتند و سرم من را به كركره اطاق آويزان كرده بودند. نمي‌توانستم صحبت كنم تست‌ها را مي‌خواندم و به آن‌ها جواب مي‌دادم در حاليكه نيمي از حواسم پيش سرمم بود. چون اگر كركره پايين مي‌آمد سرم از دستم كشيده مي‌شد. خلاصه آن روز گذشت و من با رتبه 300 در رشته مهندسي عمران دانشگاه اميركبير پذيرفته شدم. در همين اثنا شنيدم كه دانشگاه امام صادق (ع) در رشته علوم سياسي دانشجو مي‌پذيرد در آزمون آن‌جا هم شركت كردم و پذيرفته شدم. درهاي دو دانشگاه معتبر به رويم باز شده بود اما سرنوشت برايم چيز ديگري خواست .....
پزشكان برايم فيزيوتراپي تجويز كردند با اينكه اميد چنداني به بهبودي نداشتم اما شروع به كار كردم. خبر رسيد مي‌خواهند حرم امام رضا (ع) را غبار روبي كنند و تعدادي از جانبازان را هم به آن‌جا مي‌برند من هم با آن‌ها همراه شدم. وقتي مي‌خواستند رواق اصلي را بشويند در آستانه درب رواق روبروي ضريح ايستادم. آب روي كف زمين سر خورد ضريح را بوسيد و برگشت. خم شدم و دست در آب زدم قطرات آن را روي لب‌هايم كه خشك و ترك خورده بودند ماليدم. قدرت تلكم نداشتم، اما به زبان دل به امام رضا (ع) گفتم :«آقا جان اگر اين لب‌ها از هم باز شوند اولين كلامي كه خواهند گفت ذكر مصيبت جدت حسين بن علي (ع) است. چند دقيقه گذشت و چشم‌هايم.از اشك خيس شد.به بيمارستان برگشتيم معالجات ادامه داشت و رفته رفته در اوج نااميدي نشانه‌هايي از بهبود ظهور يافت. من شفا گرفته بودم و حالا نوبت مداحي سالار شهيدان بود.
سال 1367 در روز بيست و هشتم ماه صفر همراه پدرم به حسينيه‌اي در چهار راه سجاديه قم رفتيم كه حضرت آيت‌الله سيد رضا بهاء‌الديني در آنجا نماز جماعت را برپا مي‌كردند. ايشان با ما يزدي‌ها رابطه بسيار خوبي داشتند به محضر ايشان شرف‌ياب شديم. به من نگاه كردند و گفتند:«شما آقا مرتضي هستيد؟» گفتم:«بله» فرمودند:«چكار مي خواهيد بكنيد؟» گفتم:«مي‌خواهم بروم به دانشگاه ...ايشان نگاه عميقي و پرمعنا به من كردند و گفتند:«راه شما فقط طلبگي است. شايد بشود كمي شكلش را عوض كرد، همين» صحبت‌ها كه تمام شد از ايشان خداحافظي كرديم انگار دورنمايي از دنيايي جديد پيش رويم بود احساس كردم هيچ رغبتي به دانشگاه ندارم.همان روز به منزل خاله‌ام رفتيم. همسر ايشان «آقاي طباطبايي» مديريت «جامعه الزهرا» و «مدرسه علميه شهيدين» را بر عهده داشتند ما كه وارد شديم ايشان در زيرزمين رخت مي‌شستند به من گفتند:« مرتضي چه كار مي‌خواهي بكني؟» گفتم:«مي‌خواهم بيايم مدرسه شما» خنديدند و گفتند:«مگر مدرسه ما خانه خاله است كه هر وقت خواستي بيايي آن‌جا؟»
ما سال اولي نداريم. اگر مي‌خواهي به مدرسه بيايي بايد خودت درس‌هاي سال اول را بخواني و امتحان بدهي و در همه درس‌ها هم نمره بالاي 14 بياوري» گفتم:«امتحان كي برگزار مي‌شود؟» گفتند:«20 روز ديگر» عزمم را جزم كردم و دوباره شروع كردم به خواندن. حجم درسها زياد و مطالب سنگين بود اما به خوبي از عهده‌اش برآمدم مهرماه كه از راه رسيد من سال دوم دروس حوزوي را شروع كردم پدرم با اينكه روحاني بودند اما در تصميم‌گيري من دخالتي نكردند.
بعدها ديدم كه در پشت يكي از مفاتيح‌هاي قديمي خانه‌مان نوشته‌اند :«من دوست دارم مرتضي از شاگردان امام زمان (عج) شود». آن روز فهميدم كه دعاهاي پدرم در طلبه شدن من بسيار مؤثر بوده‌اند .... او مي‌گفت و من مي‌انديشيدم به اين‌كه او، «حجت‌الاسلام مرتضي وافي» مداح سيدالشهدا سال‌ها مبارزه كرد سال‌ها درس خواند تا معلمي بزرگ براي ما باشد.
تنديسي از صبر، توسل، توكل. اكنون علاوه بر اين‌كه بعنوان مديركل برنامه‌ريزي و توسعه آموزش‌هاي تخصصي سازمان تبليغات اسلامي مشغول كار است» كارشناس مسئول هيأت‌هاي انصارالمهدي (عج) (هيأت‌هاي دانش آموزان مدارس ايران ) نيز مي‌باشد. تدريس در حوزه علميه، مدير مسئولي ماهنامه خيمه و نگارش كتاب از جمله فعاليت‌هاي ديگر اوست و از آثار منتشر شده وي مي‌توان به كتاب‌هاي :«چراغ آفرينش، عشق، ياس كبود، خلوت سحر، بهار وصل و شرح زيارت عاشورا و دعاي ندبه اشاره كرد».
ايشان تشويق‌هاي حضرت آيت‌الله بهجت را در موفقيت خود بسيار مؤثر مي‌دانند كه هميشه به ايشان گوشزد مي‌كردند كه درس‌ها را عميق و سريع بخوان. امروز او در ميان ماست و ما سرمستيم از هم‌نفسي با بزر‌گ‌مردي 35 ساله كه با 35% جانبازي ، نشاني از عشقي عميق كه با اراده‌اي پولادين درهم آميخت تا اسطوره‌اي بسازد از ايثار، نشاني از دليل سرافرازي ايران، در پيشگاه او هيچ نداريم جز دستي از دعا بر آستان حريم كبريا كه به تمنا از كريم بي‌منتها طول عمر او و دلاوراني چون او را خواهانند كه بي‌شك گواه غرور جوانان اين آب و خاكند.

 منبع: مجله ي جانباز  

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

او در ميان ماست >جمشيد وثوقي

 


 

 

 

نام خانوادگی:وثوقي

نام :جمشيد

محل تولد :اردبيل/اردبيل/

تاریخ تولد ://1337

نوع مجروحیت :

در صد جانبازی :30%


جانباز  جمشيد  وثوقي

جمشيد وثوقي متولّد سال 1337 است؛ او در شهر اردبيل رشد نمود و در سال‌هاي جواني در خيل كثير ياران امام (ره) به جبهه رفت. بعد از اخذ مدرك ديپلم نقشه‌كشي به كار در سازمان مسكن و شهرسازي اردبيل همت گماشت؛ اما جنگ تحميلي او را هراز گاهي به ميدان رزم مي‌كشاند.
جمشيد همراه نيروهاي لشكر 31 عاشورا حماسه‌اي باشكوه آفريد و در عمليات والفجر 8 حضور يافت. وثوقي اينك جانباز 30% جنگ تحميلي است؛ اسطوره‌اي بي‌نظير در ايثار و فداكاري كه امروز خاطراتش كودكان ايران اسلامي را در روزهاي گذشته غرق مي‌كند، روزهايي كه مردم با خون خود ايران را حفظ كردند.
مورخ 25/11/1385

 منبع: كتاب اروندماراباخودمي برد  

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:11 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

> او در ميان ماست >محمدحسين يوسفي


 

 

 

نام خانوادگی:يوسفي

نام :محمدحسين

محل تولد :تهران/ري/

تاریخ تولد :6/12/1348

نوع مجروحیت :

در صد جانبازی :70%


جانباز  محمدحسين  يوسفي

نامم "محمدحسين يوسفي" متولّد ششمين روز از اسفندماه سال 1348 و در شهرري استان تهران، بزرگ شدم. دانش‌آموز دوره‌ي راهنمايي بودم كه تصميم گرفتم از خاك كشورم دفاع كنم و از طريق بسيج به جبهه اعزام شدم و خيلي زود خداوند مرا مفتخر به جانبازي كرد.
در حال حاضر از هر دو پا مجروح هستم؛ پاي راستم قطع شده و در پاي چپم تركش است و از سر و چشم دچار موج گرفتگي شدم.
با اتمام جنگ تحصيلاتم را ادامه دادم و در حال حاضر دانشجو هستم. سال 1372 ازدواج كردم و خداوند 3 فرزند به من هديه داد.
من فقط مي‌خواهم مردم بزرگ و دوست داشتني ما بدانند كه من به عنوان يك سرباز كوچك اين كشور اگرچه عضوي از بدن خود را تقديم كرده‌ام، هيچ چيزي نبوده است جز اين كه براي حفظ نظام اسلامي و ناموس اين ديار مرز و بوم كه اميدوارم خداوند بزرگ از همه‌ي ما قبول بفرمايد. انشاءالله

 منبع: مطالب ارسالي ازمدرسه روشنگرشاهد  

 
 
پنج شنبه 16 دی 1389  10:11 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها