در تاریخ اندیشه انسانی موضوع هدف و معنی زندگی در دو نهایت کلی مورد بررسی قرار گرفته است: در یک قطب اعتقاد به اصل مطلق وجود و سرنوشت مقدر حاکم است و در قطب دیگر انکار هر نوع معنی و مقصود برای زندگی و بیان اینکه زندگی انسانی یک پدیده کاملاً بی محتوا و بدون معنی است.
در اینجا تلاش خواهد شد بصورت اجمالی از دیدگاه های مختلف به مسئله پرداخته شود و در پایان یک نتیجه گیری کلی بعمل آید ـ اگر چه، با توجه به ویژگی پرسش، ممکن است این نتیجه گیری بجای حل معما بر پیچیدگی آن بیفزاید.
«معنای زندگی» یکی از مهمترین موضوعات فلسفی، روانشناختی و دینی انسان در دوران جدید و عصر صنعتی شدن جوامع و پیشرفت همهجانبه علم و فنآوری است. «مسائل اصلی که ذیل عنوان مذکور جای میگیرند، مشتمل بر پرسشهاییاند مربوط به اینکه آیا زندگی هدف دارد یا نه؟ آیا زندگی ارزشمند است یا نه؟ و آیا مردم مستقل از شرایط و علایق خاص خود، دلیلی برای زندگی دارند یا نه؟»[1]
رواج نهیلیسم و هیچانگاری در جوامع بشری به ویژه در دنیای غرب، پس از رنسانس و انقلاب علمی و صنعتی شتاب فزایندهای داشته است. جامعهشناسان و روانشناسان امور متعددی مانند رنج کشیدنها، ناکامیها، شکستها و ناتوانی تفسیر آنها را از جمله عوامل درونی و اجتماعی مهم پوچانگاری میدانند. در این میان به نظر میرسد که مهمترین عامل این معضل، ضعف یا عدم ایمان دینی باشد؛ انسانی که خدا را فراموش نموده است، به تعبیر قرآن کریم، حقیقت خود را فراموش نموده است، و روشن است که آن که خود را گم کرده باشد، زندگی برایش بیمعنا خواهد بود. والتر تی. استیس نیز اگر چه با عقاید دینی بیشتر اسقفها مخالف است، اما آشفتگی و سرگردانی انسان در جهان مدرن را ناشی از نبود ایمان و دست برداشتن از خدا و دین میداند[2].
و از این روست که به اعتقاد وُلف پرسش «معنای زندگی چیست؟»-که اغلب ملازم است با این پرسش که آیا انسانها بخشی از یک هدف بزرگتر یا هدف الهیاند یا نه- پاسخی دینی طلب میکند.»[3]
پایانپذیری زندگی دنیوی با واقعه مرگ و مشکلات و رنجهایی که در زندگی دنیایی به انسان میرسند، از جمله واقعیتهایی هستند که عدم درک و تفسیر نادرست آنها، انسان مدرن غرق در لذات مدرنیته را در بنبست بیمعنایی به دام میاندازد، اما این دو امر برای انسان مؤمن به خدا و آخرت، معناساز میباشند، زیرا انسان متدین از سویی معتقد به جاودانگی خود است و مرگ را نه پایان زندگی، که آغاز زندگی دیگرگونه میداند که در آن زندگی بر سر سفره کِشتههای این دنیایی خود، متنعم خواهد گردید، اما رنجها و ناکامیها نیز هر اندازه هم که زیاد باشند، باز او را به پوچی نمیکشانند، چرا که از سویی همه این ناملایمات ظاهری از سوی خدای حکیم مطلق برای وی مقرر میشود، نه این که زاییده طبیعت کور باشند، از سوی دیگر او میداند که هدف خداوند از آفرینش او وصول به مقام قرب الهی است، از این رو، در این دنیا هر آنچه که در مسیر وصول او به این هدف باشد، نه تنها زشت نیست، که بسیار زیبا و نکوست. بنابراین، انسان مؤمن هیچ گاه در زندگی، احساس پوچی و بیمعنایی نمیکند، ولی اگر انسان تکیهگاه مذهبی و الهی خود را از دست بدهد، به هیچ روی نمیتواند معنای درستی برای زندگی بیابد، مگر این که خود را فریب داده، معنایی برای زندگی بتراشد، به قول وُلف:
«اینان [کسانی که جهان را بیاحساس میدانند] استدلال میکنند که گرچه زندگی ما معنا ندارد، اما باید چنان زندگی کنیم که گویی معنادار است.[4]
استیس، سعادت بشری را مبتنی بر زندگی بر اساس توهمات میداند و روحیه علمی و حقیقتطلبی را دشمن توهمات و لذا دشمن سعادت بشر میانگارد. او معتقد است که از آنجایی که زندگی کردن با حقیقت، مشکل است، دلیلی وجود ندارد که از خیل عظیم توهماتی که زندگی را برایمان قابل تحمل میکنند، دست برداریم. او برای تأمین معناداری زندگی در عین بیمعنایی آن، توصیه میکند که «ما باید بیاموزیم بدون آن توهم بزرگ، یعنی توهم یک جهان خیرخواه، مهربان و هدفدار زندگی کنیم.[5]
برخی همچون آلبرت کامو، تامس نیگل و ریچارد تیلور بر این عقیدهاند که اگر چیزی بزرگتر و به لحاظ درونی باارزشتر از خود ما، که چه بسا خود را به شدت وابسته به او میبینیم، وجود ندارد، پس زندگی دستکم به یک اعتبار مهم بیمعناست[6]. استیس با داستایفسکی و کییرکگور همداستان است که با ناپدید شدن خداوند از صفحه آسمان، همه چیز عوض شده و آشفتگی و سرگردانی انسان مدرن، ناشی از فقدان ایمان و دست شستن از خدا و دین است. در این میان، برخی نیز همچون تدئوس مِتز معتقدند که هدفداری خداوند در خلقت جهان و انسان، معناداری زندگی انسان را تأمین نمیکند.[7]
باید توجه داشت که مسأله «معنای زندگی» با «هدف آفرینش» متفاوت است و هدف زندگی با معنای آن یکی نیست، وقتی بحث از هدف زندگی است، نگرش ما غایتشناختی است و غایتمندی نظام آفرینش، امری عینی و مستقل از ذهنیت فرد نسبت به زندگی است، در حالی که معناداری زندگی، امری روانی است و وابستگی تمام به نگرش انسان به زندگی دارد و برای آن که زندگی فرد معنادار شود، وی باید معنای زندگی را درک نماید، با این حال این دو مسأله با یکدیگر ارتباط دارند و تفسیر درست هستی و انسان، زندگی را معنادار میکند. البته صرف فهمیدن هدف زندگی برای معنادار شدن آن کافی نیست، بلکه باید بخشهای مختلف زندگی با همدیگر ارتباط و هماهنگی داشته باشند. برای اینکه زندگی معنادار بشود، باید درک کنیم که سطوح مختلفی دارد و در هر سطح نقش خاص خود را بشناسیم.[8]
دیدگاه مارکسیسم
از دیدگاه مارکسیسم، که خود را پرچمدار رهائی و دگرگونی سرشت انسانی میدانست، زندگی هدفی است در خود. مارکس در این مورد اعلام می دارد که "بالابردن غنای سرشت آدمی هدفی است در خود". مارکسیسم هرنوع تلاشی را برای گشودن معضل زندگی بی ثمر می داند مگر اینکه متکی باشد به مطالعه جامع علمی، مردمی، رفتاری و زیستی وجود انسانی و دگرگونی آدمی در رابطه با تکامل کلی زندگی و رابطه او با این سیاره خاکی و همه عالم هستی.
از دیدگاه مارکسیسم، افراد و شخصیت ها نه بعنوان وجود فردی، بلکه بعنوان بخشی از کـــّل (کل جامعه انسانی) مورد شناسائی قرار می گیرند. مارکسیسم تاکید دارد که انسان دارای دو نوع زندگی فردی و نوعی است. این دو گونه از زندگی گرچه در پیوندی تنگاتنگ و گاه مکمل یکدیکرند، ولی تضادهای خود را نیز دارند. یکی ازاین تضادها این است که انسان در جریان زندگی فردی خود هرگز قادر نخواهد بود به اهداف زندگی نوعی خود نایل آید. مثلاً اگر تعالی نوع بشر مستلزم رهائی او از چنگال جنگ، بیماری، فقر، ستم و آلودگی محیط زیست باشد، این اهداف چه بسا نتواند توسط فرد و در طول حیات فردی او به تحقق بپیوندد ـ حتی اگر شخص بظاهر در زندگی فردی خود موفق باشد. از این لحاظ است که انسان هرگز نخواهد توانست خود را به عنوان یک موجود کامل سامان بخشد. او همواره از وضعیت خویش ناراضی است. این نقص و عدم رضایت منشاء تکاپو و فعالیت های خلاق انسانی ا ست: " زندگی خود فقط به عنوان یک شیوه زندگی ظاهر می گردد".
نگرانی در باره معنی و هدف زندگی از ویژگی بشر بعنوان یک موجود متفکر و کاوشگراست. دیگر موجودات عالم،مسیر طبیعی زندگی خود را از ابتدا تا به انتها بدون پرس و سؤال و چون و چرا طی می کنند. این از شکوه و شاید شور بختی بشر است که در طول تاریخ، دم به دم این پرسش را برای خود و دیگران مطرح ساخته و چرائی هستی خود را زیر سؤال برده است. داستایوفسکی نویسنده شهیر روسی در این باره می گوید: "راز وجود آدمی در این است که انسان تنها نباید بسادگی زندگی کند، بلکه باید کشف کند که چرا باید زندگی کند."
دیدگاه اگزیستانسیالیستها
اگزیستانسیالیست ها موضوع را از دیدگاه بی هدفی جهان مورد بحث قرار می دهند. آنان نه به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند و نه به ماهیتی در خود و فراتر از خود برای اشیاء و پدیده ها. انسان موجودی "وانهاده" است که تک و تنها به جهان فرا افکنده شده است و از آسمان به او کمکی نمی رسد. زندگی همان چیزی که ما هرروز با آن سروکار داریم. در انسان ماهیت مقدم بر وجود است به این معنی که ما ابتدا بوجود می آئیم و با اعمال و رفتار و کردار خود، از خود تعریفی بدست می دهیم و ماهیت خود و زندگی خویشتن را مشخص می سازیم.
اگزیستانسیالیست معروف موریس مرلوپونتی بر آن است که انسان قبل از آ نکه موجودیت بیابد هیچ و پوچ بوده است و با مرگ دوباره به عدم می پیوندد. بنابراین ما انسانها فقط در فاصله کوتاهی هستی می یابیم و چاره ای نداریم جز آنکه فعال باشیم. از دیدگاه اگزیستانسیالیست ها، این انسانها هستند که می توانند و باید اهداف و مقاصد خود را از زندگی تعیین کنند و ضمن آفرینش و تغییر طبیعت خویشتن به زندگی خود معنا و مفهوم ببخشند. اگر انسان بخاطر هدفی فراتر که برای خود تعیین می کند زندگی نکند، پو چی و بی معنائی ذاتی زندگی اورا خواهد بلعید و غرق در یأس و نومیدی خواهد ساخت.
منفی گرایان
این دسته از متفکرین یا زندگی را منفی و پر ادبار می دانند و یا آنرا هیچ و پوچ و بی معنی می انگارند. بعنوان مثال شوپنهاور فیلسوف قرون هیجده و نوزده آلمان بر آن بود که روحی دیوانه، کور و تیره برجهان حاکم است. این روح قوانین طبیعی و اجتماعی را باز پس می زند و هرنوع شناخت علمی و تحول تاریخی را ناممکن می سازد.زندگی رو به سوی ادبار دارد و بشر را هیچ آینده ای نیست.
دیدگاه نیهیلیستی
نیهیلیسم دیدگاهی دیگر است که زند گی را مطلقاً هیچ و پوچ می شمارد و هر نوع ایده مثبتی رادر زندگی مردود می شمارد. نیچه فیلسوف آلمانی با تاکید بر "ارزیابی مجدد ارزش ها" معیار های اخلاقی و موازینی را که فرهنگ بشری در رابطه با عدل و ا نصاف تحول بخشیده است را مردود می شمارد.
نتیجه
یافتن معنای زندگی مستلزم آن است که جوینده قبل از هر چیزانسان و سرشت انسانی را بفهمد. لیکن این هم برای درک معنای وجود انسانی کافی نیست. انسان در طبیعت تنها نیست و ما نمی توانیم جدا از بقیه چیزها به درک انسان نا ئل آئیم. همانطور که قبلأ گفته شد انسان را باید در رابطه با سایر موجودات و در رابطه با جایگاه او در گیتی باز شناخت. از آنجا که این شناخت در زمان ها و مکانها و شرایط مختلف زندگی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی افراد تفاوت دارد، لذا معنای زندگی برای اندیش ورزان مختلف همواره متفاوت بوده است.
[1]سوزان ولف، معنای زندگی، ترجمه: حمید شهریاری، نقد و نظر، سال هشتم، شماره 1و2، ص 96.
[2] والتر. تی. استیس، در بیمعنایی معنا هست، ترجمه: اعظم پویا، نقدونظر، سال هشتم، شماره 1و2، ص109.
[3] سوزان ولف، معنای زندگی، ص29.
[4] سوزان ولف، معنای زندگی، ص29.
[5] والتر. تی. استیس، در بیمعنایی معنا هست، ص122.
[6] سوزان ولف، معنای زندگی، ص31-32.
[7] تدئوس متز، آیا هدف خداوند میتواند سرچشمه معنای زندگی باشد؟، مترجم: محمد سعیدیمهر، نقدونظر، سال هشتم، شماره 1و2، ص150.
[8] محمد لگنهاوسن، اقتراح، نقدونظر، سال هشتم، شماره 1و2، ص7-8