شخصي كه سابقه دوستي با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسيا برد .
چون آرد كرد بر الاغ خود سوار كرده و نزديك منزل بهلول رسيد .اتفاقا خرش لنگ و به زمين افتاد.
آن شخص با سابقه دوستي با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست كرد الاغش را به او بدهد تا بارش را به منزل برساند. چون بهلول قبلا قسم خورده بود كه الاغش را به كسي ندهد به آن مرد گفت :
الاغ من نيست .
اتفاقا صداي الاغ از منزل بلند شد و بناي عرعر كردن را گذاشت .
آن مرد به بهلول گفت :
الاغ تو در خانه است و مي گوئي نيست .
بهلول گفت :
عجب دوست احمقي هستي .
تو پنجاه سال با من رفيقي حرف مرا باور نمي كني ، ولي عرعر الاغ را باور مي كني ؟