0

بهلول عاقل و ديوانه >> پند خواستن هارون از بهلول

 
svh2005
svh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 18447
محل سکونت : مازندران

بهلول عاقل و ديوانه >> پند خواستن هارون از بهلول

آورده اند كه روزي هارون الرشيد از راهي مي گذشت . بهلول را ديد كه بر چوبي سوار شده و با كودكان ميدود . هارون او را صدا زد .
بهلول پيش رفت و گفت :
چه حاجت داري ؟
هارون گفت :
مرا پندي ده .
بهلول گفت :
به قصرهاي خلفاي گذشته و قبرهاي ايشان از روي ديده بصيرت نظر كن و اين خود موعظه و پندي عظيم است . و به تحقيق مي داني كه آنها مدتي با ناز و نعمت و عيش و عشرت در اين قصرها بسر بردند و الان همه آنها در آغوش خاك تيره در مجاور مار و مور بسر مي برند و با هزاران افسوس و حسرت از اعمال خود پشيمان ، ولي چاره ندارند بدان كه ما هم به سرنوشت آنها بزودي خواهيم رسيد .
هارون از پند بهلول به خود لرزيد و باز هم سئوال نمود چه كنم كه خدا از من راضي باشد ؟
بهلول گفت :
عملي انجام بده كه خلق خدا از تو راضي باشد .
گفت :
چه كنم كه خلق خدا از من راضي باشد ؟
گفت : عدل و انصاف را پيشه كن و آنچه به خود روا نداري ، به ديگران روا مدار و عرض و ناله مظلوم را با برد باري بشنو و با فضيلت جواب بده و با دقت رسيدگي كن و با عدالت تصميم بگير و حكم كن .
هارون گفت :
احست بر تو اي بهلول ، پندي نيكو دادي ، امر مي كنم قرض تو را بدهند .
بهلول گفت :
حاشا كز دين ، به دين ادا نمي شود و آنچه في الحال در دست توست مال مردم است ، به ايشان برگردان و بر من منت مگذار .
هارون گفت :
حاجتي ديگر از من طلب كن .
بهلول گفت :
حاجت من همين است كه به نصايح من عمل كني ، ولي افسوس كه جاه و جلال دنيا چنان قلب تو را سخت نموده كه نصايح من در تو تاثير نمي كند و بعد چوب خود را به حركت در آورد و گفت :
دور شويد كه اسب من لگد مي زند .
اين گفت و بر چوب خود سوار شده و فرار كرد .

 

اگر من و شما خودمان را  اصلاح کنیم ، جامعه درست می شود

چهارشنبه 15 دی 1389  7:02 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها