0

بهلول عاقل و ديوانه >> پند دادن بهلول فضل ابن ربيع را

 
svh2005
svh2005
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 18447
محل سکونت : مازندران

بهلول عاقل و ديوانه >> پند دادن بهلول فضل ابن ربيع را

روزي فضل ابن ربيع وزير هارون الرشيد از راهي مي گذشت ، بهلول را ديد كه به گوشه اي نشسته و سر به گريبان تفكر فرو برده . فضل با صداي بلند فرياد زد :
بهلول چه مي كني ؟
بهلول سر بلند كرد و چون ديد فضل است ، با او گفت :
به عابت تو مي انديشم كه تو هم به سرنوشت جعفر برمكي گرفتار خواهي شد . فضل از اين سخن به خود لرزيد و بعد گفت :
اي بهلول ، سرنوشت جعفر را زياد شنيده ام ، ولي هنوز از زبان تو نشنيده ام ، ميل دارم واقعه كشته شدن جعفر را بدون كم زياد برايم تعريف كني .
بهلول گفت :
در ايام خلافت مهدي پسر منصور ، يحيي ابن خالد برمكي به كتابت و پيشكاري هارون الرشيد منصوب گرديد و در اندك مدتي هارون را به شخص يحيي و فرزندش جعفر سپرد و علاقه و محبت هارون به جعفر به قدري بود كه (عباسه) خواهر خود را به عقد او در آورد و به جعفر سفارش نمود كه به عباسه دست درازي ننمايد .
جعفر برمكي بر خلاف سفارش هارون ، عباسه را تصرف نمود و چون هارون از اين واقعه با خبر شد ، آن همه محبت هاي خود را به كينه و كدورت مبدل ساخت و هارون هر روز به بهانه هاي مختلف در صدد نابود كردن جعفر و بر انداختن خاندان برمكيان بود .
شبي به يكي از غلامان خود بنام (مسرور) گفت :
امشب از تو مي خواهم تا سر جعفر برمكي را برايم بياوري . مسرور از اين ماموريت لرزه بر اندامش افتاده ، متفكر و حيران سر به زير انداخت . هارون به مسرور خطاب كرد چرا سكوت اختيار كردي و به چه مي انديشي ؟
مسرور گفت :
كاري بس بزرگ است و ايكاش پيش از آنكه اجراي چنين كار مهمي به من محلول شود ، مرده بودم .
هارون گفت :
اگر امر مرا اجرا ننمائي ، به قهر و غضب من گرفتار خواهي شد و چنان تو را خواهم كشت كه مرغان آسمان به حالت بگريند .
مسور ناچار به خانه جعفر رفت و پريشان حال فرمان وحشت انگيز خليفه بي رحم را به جعفر ابلاغ نمود .
جعفر گفت :
شايد اين حكم در حالتي غير طبيعي صادر شده و ممكن است خليفه در هوشياري از آن پشيمان گردد . بنابراين از تو مي خواهم كه برگردي و خبر كشتن مرا به خليفه بدهي ، اگر تا بامداد اثر پشيماني در وي ديده نشد ، من سر خود را تسليم تيغ تو خواهم نمود . مسرور جرات نكرد كه خواهش جعفر را قبول كند و به جعفر گفت :
تو همراه من به سراپرده هارون بيا تا شايد هارون محبت تو را از سر گيرد و از فرمان خود عدول نمايد . جعفر راي مسرور را پسنديد و به سوي سرنوشت وحشت بار خود رفت و چون به پشت سراپرده رسيدند ، مسرور دودل و ترسان پيش خليفه رفت .
هارون پرسيد :
مسرور چه كردي ؟
مسرور جواب داد :
جعفر را آورده ام و اينك در بيرون سراپرده ايستاده است .
خليفه نهيب زده گفت :
اگر در فرمان من كمترين كوتاهي نمائي ، تو را پيش از او خواهم كشت .
با اين گفتار ديگر جاي درنگ نبود . مسرور به نزد جعفر شتافت و از اندام برازنده جواني زيبا ، كه سر آمد بزرگان و سر دفتر فضل و هنر ، و سر حلقه كريمان و بخشندگان زمان بود ، سر جدا كرده وپيش هارون آورد .
خليفه بي رحم به اين هم اكتفا نكرد ، و امر داد تا تمام خاندان برمكيان را نابود كنند و اموال آنها را ضبط نمود و جنازه جعفر را بر بالاي حصار بغداد آويختند و پس از چند روز سوزاندند .
الحال اي فضل از عاقبت توهم بيمناكم و مي ترسم توهم به سرنوشت جعفربرمكي گرفتار آئي .
(فضل) از سخنان بهلول سخت ترسيد و از خواست تا براي سلامتي او دعا كند .

 

اگر من و شما خودمان را  اصلاح کنیم ، جامعه درست می شود

چهارشنبه 15 دی 1389  7:01 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها