بهلول عاقل و ديوانه >> بهلول و دزد
روزي بهلول كفش نو پوشيده و وارد مسجدي شد تا نماز بگذارد . در آن محل مردي را ديد كه به كفشهاي او نگاه مي كند . فهميد كه آن مرد طمع به كفش او دارد . ناچار با كفش به نماز ايستاد . آن دزد گفت : با كفش نماز نباشد . بهلول گفت : اگر نماز نباشد ، كفش باشد .