حافظ
صبر کن حافظ به سختی روز و شب * عاقبت روزی بیابی کام را.
حافظ نه غلامی است که از خواجه گریزد * صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت .
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان * مرا به بندگی خواجه جهان انداخت.
حافظ هر آنکه عشق نورزید و وصل خواست * احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست.
جانا به حاجتی که هست تو را با خدا * که آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است.
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم * دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست.
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن * چون صبر توان کرد که مقدور نماندست