0

پیام های دیروز

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پیام های دیروز

-قسمت اول

 

اسم من سایه هست و کلاس هفتم هستم.من با مامان و بابا و سارا خواهرم سارا یک خانواده چهار نفری هستیم.

پیام های دیروز

بابای من مدیر پذیرش یک بیمارستان است. سارا خواهرم در یک دانشگاه میکرو بیولوژی می خواند و مامان  من خانه دار است. و من هم قراره برم کلاس هفتم.

خواب....  بگذریم. بابای من یک گوشی داره که مال عهد بوق. و هر کسی پبام می ده ٢ روز دیگه به دست بابام می رسه و بعضی وقت ها حسابی آبرومون می ره.

برای همین پیام هایی که بین بابام و دیگران  ردو بدل  می شد بعد از دو روز روی صفحه می آمد ما خیلی در بهت و حیرت  نمی ماندیم. 

همین شد که یک شب وقتی مامان سخت مشغول درست کردن کباب کوبیده بود و با اضطراب کباب ها را سیخ می کرد تا این که برای امتحان فردا نمره کم نیاره . و بدتر این که آشپزخونه حسابی شلوغ بود. زنگ در به صدا در آمد.

بابا با همان زیر شلواری راه راهش در را با عجله  باز کرد.

 ناگفته نماند که ورق های a4 سارا هم  از رو سر و کول میز کامپیوترش بالا و پایین می رفت، چون  اون هم داشت به قول خودش پژوهشی اینترنتی انجام می داد و خسابی مشغول امتحان دادن بود.

و من هم برای دهمین بار فرم مدرسه ام را می پوشیدم و داشتم خودم را برانداز می کردم.

در این حین بابا داد زد : یا الله..... تشریف بیاوریدتو. خیلی خوش امدین. آقا نادر نوه ی عزیز دایی باباست که از شیراز به تهران امده بود.
 
من اومدم جلو و به آقا نادر سلام کردم. آقا نادر گیج به من نگاه می کرد. سارا هم از سر کنجکاوی اومد جلوی در.من جلو سارا ایستاده بودم سارا پشت چوب لباسی سنگر گرفته بود تا آقا نادر رد شود .


آقا نادر لبخندی از سر تعجب به من زد و گفت: کجا داشتین می رفتین؟ بابا خندید و گفت:  قراره مدرسه می ره.
آقا نادر با تعجب دوباره پرسید: این وقت شب؟

بابا شرم زده آقا نادر را برد سمت مبل های پذیرایی. و گفت: نه دیگه. از پس فردا صبح. الان لباس هاش و پوشیده ببینه ایراد داره یا نه. و به من با خجالت نگاه کرد و گفت: که برم لباس هام و عوض کنم.

سارا زیر لباس ها ی چوب لباسی می خندید خودش را نمی دید که شبیه غول لباسی شده بود.

وسط خنده هایش گفت: برو روسری من و بیار.


 وقتش نبود که لج کنم.با غرولند رفتم سمت اتاقمان تا روسری سارا را بیارم. ....

ادامه دارد...

شنبه 22 آبان 1395  3:54 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:پیام های دیروز

-قسمت دوم

 

به آشپزخانه نگاه کردم  مادر در آشپزخونه نبود. روسری را دادم به سارا و برگشتم به آشپزخونه .

پیام های دیروز


 

مادر روی یکی از کابینت ها نشسته بود و صورتش را می کند.
گفت: آبرومون رفت. حالا من چی کار کنم؟ آخه این ها نباید یه خبری به ما می دادند؟ چادر رنگیش را دادم به دستش. گفتم: مامان چیزی نیست که خیلی هم خونمون مرتبه.

اصلا هم مرتب نبود .خوب امتحان آشپزی دارید دیگه!


مامان گفت: شما که اصلا به من کمک نمی کنید. خواستم بگویم خودت گفتی تا اخر امتحان ورود به آشپزخونه ممنوعه.
اما چیزی نگفتم ترسیدم عصبانی شود.
بابا طبق عادت سرفه ای کرد و خزید تو آشپزخونه. مامان کفری پرسید: این کجا بوده این وقت شب؟

بابا گفت: من از کجا بدونم خوب؟ فقط این که شام نخورده

مامان تق زد تو صورتش و زیر لبی نق زد : چی کار کنم؟

من گفتم: خوب همین کباب ها را  درست می کنیم.
مامان گفت: اون ها مال امتحانه.


من گفتم زنگ برنید از بیرون شام بیارن. مامان که کلا با غذاهای بیرون مخالفه گفت: نه. غذای بیرون؟

آن وقت بابا چنگ زد تو سینی سیخ های امتحانی  و کباب کوبیده را قاپید. بذار اصلا بفهمیم خوب شده یا نه؟

مامان فقط نگاهش کرد راستش من هم که مجبور شده بودم شام، مثل سارا و مامان گیاه خواری کنم و حالا دلم ضعف می رفت توی دلم غنج رفت برای کوبیده های هم اندازه مامانم.

بابا اساسا تو کبابا کردن دست فرزی داشت تا ما به خودمون بجنبیم و سفره را آماده کنیم بابا کوبیده ها را با چند تا گوجه آماده کرده بود.


سر سفره تا بابا کوبیده های داغون شده را آورد آقا نادر یک تکه برداشت و گفت: خیلی معذرت می خوام. و راه افتاد به سمت در آپارتمان.

بابا دنباش کرد و من هم کنجکاو شده بودم دنبالشون رفتم. سارا هم آمده بود.

توی سبد بیرون از آپارتمان ما یک گربه کوچک لمیده بود. آقا نادر تکه کباب ها را ریز ریز کرد. گفت: این زبون بسته یک بیماری نادر دارد.


ادامه دارد...

شنبه 22 آبان 1395  3:55 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:پیام های دیروز

-قسمت آخر

 

سارا پرسید: بیماری انگل؟ نادر گفت: نه یک بیماری سیستم ایمنی. بابا که داغ کرده بود گفت: منتقل نشه آقا نادر؟

پیام های دیروز


آقا نادر خندید و گفت: نه مسری نیست.

مامان که تازه آمده بود دم در گفت: چی مسری نیست؟ بابا هول شد و گفت: هیچی. ..هیچی....

من گفتم: بیماری گربه. و به گربه اشاره کردم مامان لبش را گزید.


آقا نادر رفت تا دست هایش را  بشوید. مامان به بابا نگاه کرد  و بابا گفت: آقا نادر گفتین مسری نیست؟

آقا نادر گفت : نترسید. این با تزریق یه دارو خوب می شه. باید فردا ببرمش پیش استادم تو بیمارستان دام پزشکی.

بعد سارا شروع کرد از انواع میکروب هایی که ناقلشان حیوان است حرف بد زد و متوجه نشد که بابا دم به دم لبش را گاز می گرفت.


آقا نادر گفت: سارا خانوم شما خیلی با سوادین. من برا این که بیش تر راجع سیستم ایمنی حیوون ها اطلاعات پیدا کنین براتون یه جزوه جامع میارم.

باز هم سارا سوگلی شده بود برای همین من هم گفتم: من هم خیلی دوست دارم حیوون خانگی داشته باشم. آقا نادر خندید و مامان اخم کرد.


آقا نادر گفت: آپارتمان ها جای مناسبی برای نگه داشتن حیوون ها نیست. مامان نفس راحتی کشید و تعارف کرد که کوبیده ها را میل کنند.

بی خیال امتحان مامان و منهای دست پخت بابا که کوبیده ها را موقع کباب کردن تیکه تیکه نیم سوز کرده بود کباب خوشمزه ای خوردیم.
دست آقا نادر با این آمدن نا بهنگامش درد نکنه.


فردا صبح بعد از رفتن آقا نادر وقتی که مامان خواب آلود داشت غر می زد و سیخ های کوبیده امتحانش را آماده می کرد و جنگ ظرف ها در آشپزخونه ادامه داشت موبایل زیر دست من لرزید. 

من هم خواب آلود داشتم فکر می کردم که نیاز هست که یک بار دیگر لباس مدرسه ام را بپوشم؟

بابا گوشیش را برداشت و پیام را خواند. آقا ناصر بود که این پیام داده بود: تماس گرفتم تشریف نداشتید امشب پسرم نادر مزاحمتون می شه.

بابا پیام را خواند و پوشی را پرت کرد رو میز مامان پرسید چی بود؟ من نگاهی به گوشی بابا انداختم و گفتم:
پیام های دیروز.

 فصل نامه نوجوان بشری

تبیان

 

شنبه 22 آبان 1395  3:57 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها