نه ابرها نمی باریدند.... می دانید چه بود؟ باران خاک و غبار بود. اسب های سپاه کوفه داشتند در بیابان کربلا به این سو و آن سو می تاختند. غبارها تمام نشده بود
![جنگ جوی فراری و سکه های طلا جنگ جوی فراری و سکه های طلا](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
آفتاب داغ با شدت می تابید. اگر کسی لباس خود را از تن در می آورد پوستش سرخ می شد و تاول می زد. من به میانه میدان رسیدم. درست در کنتار خیمه ای با شکوه که برای شمر بود.
زمین کربلا بوی جنگ گرفته بود.
از شهر کوفه، آن قدر نیروی جنگی به کربلا آمده بود که نمی شد آن ها را شمرد. از این سمت بیابان تا ان سویش، سواره و پیاده به صف شده بودند.
اسم فرمانده اصلی بزرگ ما عمر بن سعد بود. شمر هم فرمانده سمت چپ میدان را به عهده داشت. ما باید هر چه زودتر به کربلا برویم و کار حسین پسر علی را تمام کنیم.
من که یک زمانی یار حضرت علی بودم از حرف او تعجب کردم بعضی از همراهانم هم در فکر فرو رفتند.بعد بزرگ تر های ما لب به سوال باز کردند.
یکی پرسید: چرا مگر حسین چه کرده؟
عمر سعد با چشم هایی که مثل زغال سرخ شده بود به او نگاه کرد. او آرام نبود. انگارمی خواست با اسب تیز روی خود به سمت کربلا پرواز کند.
من مانده بودم که این عجله و اشتیاق برای او چه ارزشی دارد.
عمر سعد گفت: به خاطر این که از خلیفه بزرگ ما یزید اطاعت نکرده به همین خاطر باید مجازات شود.
من تعجب کردم نمیدانستم. اما خوب می دانستم که حسین نوه ی دوست دا شتنی پیامبر خداست. او مثل پدرش حضرت علی با مردم مهربان است و حرف حق می زند.
فوری جلو رفتم و پرسیدم : مگر خلیفه ما چه گفته که حسین از حرف او اطاعت نکرده؟
عمر بن سعد بی حوصله شده بود و دوست نداشت ما از او سوال بپرسیم چون می خواست هر چه زودتر به سپاه بزرگ کوفه فرمان دهد. او افسار اسبش را یک برده سیاه داد. بعد جلوی من آمد و خوب نگاهم کرد. فوری دست به ریش بلندم کشید و دست خودش را بوسید.من خوش خال شدم.
او بازویم را گرفت و فشار داد و گفت: مرد پهلوان، حالت چطور است؟
خندیدم و گفتم: خوبم فرمانده.
عمر سعد گفت: من تو را می شناسم. اسمت هرثمه است هرثمه پسر سلیم. درست است؟
گفتم: بله فرمانده، درست است!
عمر سعد گفت: خوش حالم که مردی شجاع ارز یاران علی را همراه سپاه کوفه می بینم که می خواهد با حسین پسراو که به راه باطل رفته بجنگد. درود برتو...
من حرفی نزدم. عمر بن سعد رو به بزرگان کردو گفت: نگاه کنید حتی مردان بزرگ هم با ما همراه شده اند.این ه امی دانند که یزید پسر معاویه خلیفه خدا و جانشین پیامبر است. امام حسین به خاطر دنیا با او می بیعت نمی کند و با او می جنگد.
خواستم بگویم: این چه حرفی است که می زنی؟
همه می دانیم که حسین اهل دنیا نیست. زندگی اش ساده است خوش اخلاق و با ادب است مومن است . و من به خاطر ترس با سپاه یزید همراه شده ام.
می ترسم کوفیان به همسر عزیز و بچه های دوست داشتنی ام که الان در کوفه هستند خمله کنند. مال و اموالم را بدزدند و خانه ام راآتش بزنند.
من می خواهم ثروت مند باشم و در راحتی و آسایش زندگی کنم.
اما او نگذاشت. فوری یک کیسه کوچک پر از پول را زیر شال کمرم گذاشت و آهسته گفت: این یک کیسه طلا باشد تا کیسه های بعدی را بعد از جنگ به تو تقدیم کنم.
تعجب کردم. و او دوباره گفت: اما جوا بمن به این پهلوان شجاع این است حسین می خواهد خودش خلیفه شود و این همه کاخ و ثروت و پول را به تنهایی برای خودش بردارد. اما ما نمی گذاریم.
از دست عمر سعد عصبانی شدم او داشت دروغ می گفت اما هیچ کس به او اعتراض نمی کرد. سربازان کوفی به طمع سکه طلایی که از طرف ابن زیاد فرمانده کوفه به آن ها می رسید. دست از یاری امام حسین برداشتند.
عمر سعد سوار اسبش شد آهسته به کناری رفتم و کیسه زیر شال کمرم را برداشتم و در آن را باز کردم. پر از سکه های سرخ طلا بو. او به من قول داده بود کیسه های دیگری هم به من ببخشد. وای...
خوش حال شدم. با آن کیسه ها می شد در کوفه یک خانه بزرگ و باغ خریدبا چند غلام زن و مرد.
![جنگ جوی فراری و سکه های طلا جنگ جوی فراری و سکه های طلا](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
از آن زمان به بعد یکی از جنگ جویان یزید شدم. همان جنگ جوی شجاعی که یک زمانی در سپاه امام علی قرار داشت و با معلاویه پدر یزید جنگیده بود.
نمی دانم سپاهیان کوفه چند هزار نفر بودند.به گمانم بیش از 30 هزار نفر می شدند. سر انجام من همراه آن ها به بیابانی رسیدم که به آن کربلا می گفتند.
حالا در کربا بودیم جنگ هنورز شروع نشد بود آخر تابستان بود و زمین به خاطر گرما برای مان مثل جهنم شده بود.
در آن سوی بیابان درست رو به روی سپاه ما تعدادی خیمه بود. خیمه ها را یکی یکی شمردم .
تقریبا تعدادشان 62 تا شده بود.از سربازی قد بلند که داشت چند تا مشک پر از آب را به چادر شمر می برد پرسیدم: آن خیمه ها برای کیست؟
سر باز که عرق کرده و خسته بود چپ چپ نگاهم کرد و گفت: تازه از خواب برخاسته ای؟خواب معلوم است ان جا خیمه های حسین است.
خواستم شمشیرم را در بیاورم و به پا یا دست آن جئتن بزنم، انگار نفمیده بود که من یک پهلوانم. اما اون رفت و من تنها موندم.
یاران حسین کم بودند کم تر از صد نفر. چشمم به زن ها و بچه هایی افتاد که در بیرون ان خیمه ها ایستاده بودند.
یادم آمد ما به جنگ حسین و خاندان پیامبر (ص) آمده ایم. خاندانی که در میان شان عباس،زینب، زین العابدین، ام الکلثوم و علی اکبر بودند.
به خودم گفتم: کاش به این جا نمی آمدم. کاش پیش از این ها خانواده ام را برمیداشتم و به مدینه می رفتم.ناگهان گروهی اسب سوار که جیغ و داد می زدند از کنارمان رد شدند.
آن ها خوش خال بودند چون قرار بود به زودی با سپاه کوچک امام حسین بجنگند. نگاهم به درخت سدر افتاد یادم آمد در زمان خضرت علی یک بار همراه او و سپاهیانش گذرمان به این بیابان افتاده بود و من زیر سایه این درخت به اسبم آب داه بودم.
آن زمان حسن و حسین جوان بودند. دو جوان شجاع که له همره پدر به جنگ با معاویه آمده بودند. من هم سرباز خضرت علی بودم آن روز ما پش سر حضرت علی نماز صبح خواندیم.
بعد از نماز امام مشتی از خاک کربلا برداشت و بو کرد. بعد جلوی چشم ها یپر از تعجب ما آن را بوسید.
آن سال وقتی ما از کربلا به کوفه برگشتیم من ماجرا را به همسرمجرداء گفتم. او گفت: خضرت علی مرد راست گویی است صبر کن تا منظورش را با چشم های خود ببینی.
حالا بعد از آن همه سال و در کربلا مقابل نا درخت سدر بودم داشتم گیج می شدمآخر من چرا به جنگ پسر حضرت علی آمده بودم.
دستکم لرزید و از کارم پشیمان شدم دلم نمی خواست در سپاه یزید باشم با خورم فکر کردم سوار بر اسب سفید به سمت سپاه کوچک حسین بروم. به یا دآن سکه ها افتادم و بعد به یاد خانواده ام.
ناگهان صدایی در گوشم گفت: به خیمه های غریبانه حسین نگاه کن آن ها در محاصره هستند به کمکشون بشتاب.
به خودم گفتم: نه اگر به سمت ـن ها بروم کشته می شوم من می خواهم زنده بمانم و برای خودم یه قصر بزرگ بسازم. من باید بروم و به حسین بگویم که من تورا دوست دارم اما نمی خوام درکربلا بمانم.
من می خواهم به کوفه برگردم. فوری دستی به گردن اسبم زدم. اسب ها به سرعت باد به سمت خیمه های امام حسین رفت. اگر عمر سعد بفهمد من را می کید.
به خیمه ها ی امام حسین رسیدم. چند مرد جنگ جو به طرفم آمدند. اسبم ایستاد یکی پرسید: ای مرد در این جا چی کار می کنی؟
گفتم:من با امام حسین کاردارم.
از اسبم پایین آمدم آن ها من را به خیمه امام حسین بردند. امام با مهربانی به من سلام کرد و حالم را پرسید. من ماجرای آن روز را که همراه پدرش به کربلا آمده بودیم برایش تعریف کردم.
او گفت: حالا با ما هستی یا با سپاه یزید؟
![جنگ جوی فراری و سکه های طلا جنگ جوی فراری و سکه های طلا](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
فوری گفتم: نه با شما نه با سپاه یزید. بچه ها ی من در کوفه تنها هستند. من می خواهم به خانه برگردم.
امام حسین که از حرفم ناراحت شده بود گفت: برو اما به جایی برو که وقتی ما فریاد زدیم و کمک خواستیم صدای مارا نشنوی.
چون اگر کسی فریاد ما را بشنود و کمکمان نکند خداوند او را با صورت به جهنم خواهد انداخت.
من به سرعت از کربلا فرار کردم. حالا من یک فراری ام. یک فراری ترسو که پسر پیامبر خدا را تنها گذاشته است.
نویسنده: مجید ملا محمدی