مورچه ناراضی
یه روز یه دونه مورچه دید و رفت تو کوچه
مورچه ناراضی بود همه ش فکر بازی بود می گفت: کاشکی بتونم قور و قور آواز بخونم زبونم و در آرم پشه ها رو گیر بیارم برم زیر لحافم شال و کلاه ببافم مورچه تو کتاب بود اینا همه ش یه خواب بود!
شاعر: انسیه موسویان