کشتن یاران و به خون کشیدن پدران و عموها کم بود، این بار این قوم عمهی مظلومه شان را به بازی گرفته بودند. انگار می شود با فرزندان فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) شوخی کرد! وقتی نگاهش به زنی افتاد که ادّعا میکرد زینب کبری(س) است، نگاه غمباری صورتش را پوشاند. زینب کبری کجا و چنین زنی...!
متوکّل که با نگاهی ابلهانه به زن نگاه می کرد اعلام کرد: می گوید رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بر بدنش دست کشیده و به همین خاطر هرگز پیر نمیشود.
امام هادی(ع) رو به زن کرد و با قاطعیت فرمود: «گوشت بدن فاطمه (س) بر درندگان حرام است. اگر راست می گویی به قفس درندگان برو.»
هنوز این جمله از دهان امام خارج نشده بود که متوکّل، که انگار منتظر شنیدن این جمله بود تا علیه امام از آن استفاده کند، فرمان داد:
- اگر چنین است که میگویی پس خودت اوّل داخل شو!
و به انگشت به قفس گوشهی سرسرا اشاره کرد که چندین شیر گرسنه و درّنده محض آنکه در تیررس نگاه خلیفه باشند، در آن غرّش میکردند.
امام(ع) نگاهی به خلیفه انداخت و نگاهی به زن که رنگ به رویش نمانده بود. عبایش را بالا گرفت تا از پله های منتهی به قفس بالا برود و در همین حین فرمود: «[باشد] اشکالی ندارد.»
امام وارد قفس شد. حیوانات به او نزدیک شدند. متوکّل با لذت تمام به تماشا ایستاده بود. لحظه ای که یکی از شیرها سرش را روی زانوی امام گذاشت، لبخند مثل حبابی بر صورتش ترکید و زیر لب، غرولند کنان، پیش از آنکه خبر رام شدن درّندگان در برابر امام(ع) به گوش تمام مردم سامرّا برسد، گفت: «ای ابوالحسن! ما قصد بدی نداشتیم. حالا که مطمئن شدیم شما از آنجا بیرون بیا!»
امام از قفس بیرون آمد و با دست به شیران اشاره کرد که عقب بایستند. انگار شیرها آماده بودند هر لحظه از قفس بیرون بیایند و گوشت رشد کرده با حرامی را بدرند. آنگاه امام با خونسردی فرمود: «هر کس ادعا دارد از فرزندان فاطمه (س) است به درون این قفس برود.»
صدای جیغ و فریاد زن ناگهان ستونهای کاخ را به لرزه درآورد. فریاد زد و اعتراف کرد گرفتاری مالی او را به این اجبار رسانده. میان بحث متوکل و زن، امام (ع) رو برگرداند و از در کاخ خارج شد.(1)
شکنجهگر شیعیان در عصر امام هادی(عج)
امامت امام هادی (ع) در دوران خلافت شش خلیفه ی بنی عباس بود؛ یکی از دیگری پلیدتر و ناجنس تر. اوّلین آنها معتصم برادر مأمون ملعون بود و آخرین آنها که دستش به خون پاک امام آلوده شد، معتز پسر متوکّل بود.
متوکل یکی از سیاه ترین دوران های تاریخ را برای شیعیان رقم زد. او که کینه ی عجیبی از امیرالمومنین(ع) در دل داشت، هر کس در دلش محبت امام علی (ع) و دیگر ائمه(علیهم السلام) را می پروراند، به قتل می رساند. از جمله:
متوکل دستور تخریب مزار امام حسین (ع) را صادر کرد. هیچ مسلمانی نتوانست چنین جنایتی مرتکب شود تا آنکه یهودی الاصلی پیدا شد به نام «دیزج» و دستور او را اجرا کرد. پس از آن متوکل دور مزار را حصار کشید تا مبادا کسی به زیارت آن حضرت برود.(2)
تخریب مزار امام حسین (ع) مردم را بسیار خشمگین کرد و حتی شاعران نیز دست به قلم بردند و بنی عباس را چنین رسوا کردند: «... بنی عباسیان متاسفند که در قتل حسین (ع) شرکت نداشتند!...»(3)
از دیگر جنایات متوکّل شهادت ابن سکیّت، عالم بزرگ شیعه بود. زبان او را از پشت گردنش بیرون کشیدند؛ چرا که در پاسخ خلیفه که گفته بود فرزندان مرا بیشتر دوست داری یا حسن و حسین (ع)؟ گفته بود: «به خدا قسم قنبر غلام علی (ع) در نظر من از تو و دو فرزندت بهتر است.»(4)
متوکّل به شعرا پول می داد تا از مشروعیت بنی عباس به دروغ شعری بسازند و در کنار آن، فشارهای اقتصادی و اجتماعی بسیاری بر شیعیان روا می داشت. شیعیان را از پستهای دولتی محروم می کرد و چنان مالیات سنگینی بر شیعیان تحمیل می کرد که گاهی آنها از شدت فقر، گرسنه می ماندند. تا جایی که گروهی از بانوان علوی برای خواندن نماز تنها یک چادر داشتند و مجبور بودند نوبتی نماز بخوانند.(5)
جالب اینجاست او پنج قصر برای خودش ساخت و هزینه ای هنگفت بابت آنها پرداخت کرد. یک میلیون و هفصد هزار دینار! از ولخرجیهای او این بود که در مراسم ختنه کنان معتز، فقط حدود 20 میلیون درهم برای ریختن بر سر زنان و خدام آماده کرده بود!(6)
در نهایت، پسر متوکل یعنی منتصر در حالت مستی او را به قتل رساند. هر چند منتصر نیز خلیفه ی خوبی نبود؛ امّا حدّاقل نفس کشیدن را برای شیعیان ممنوع نکرد!
پینوشت:
1. بحار الانوار، ج 50، ص 149، شماره 35 از کتاب خرائج.
2. طوسى، محمد بن الحسن، الأمالي (للطوسي) - قم، چاپ: اول، 1414ق. ص326.
3. ابن شهر آشوب مازندرانى، محمد بن على، مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب) - قم، چاپ اول، 1379 ق. ج4، ص65.
4. هاشمى خويى، ميرزا حبيب الله، منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى) - تهران، چاپ چهارم، 1400 ق. ج17، ص304
5. شرح مختصری از زندگی امام هادی (ع)، مرکز فعالیت های قرآن و عترت، صص 23 – 34.
6. همان.