فئودور ميخايلوويچ داستايوفسكي (Fedor Mikhailovich Dostoyevskiy ) در سال 1821 ، در مسكو ، در بيمارستاني ،كه پدرش در آن ، به كار طبابت اشتغال داشت ، زاده شد . و از لحظه اي كه چشم به دنيا گشود ، با محيطي ، فاقد شادماني ،كه در آن ، بوي دارو ، و فقر ، به مشام مي رسيد ، روبرو گشت .
فئودور ، پس از مرگ مادر ، از طرف پدر (كه از نااميدي ، به الكل ، پناه برده بود و توانايي سرپرستي فرزند را نداشت ) به مدرسه ي مهندسي سن پترزبورگ ، فرستاده شد ، و در محيط خشك آموزشگاه ، كه مقررات سخت نظامي ، بر آن ، حكمفرما بود ، امكان يافت كه به مطالعه ي كتاب هاي مورد علاقه اش بپردازد . پنهاني ، كتاب هاي روسي و فرانسوي بخواند ، و ذوق نويسندگي را در خود ، پرورش دهد.
در هيجده سالگي ، از خبر كشته شدن پدر ، به دست دهقانان عاصي ، به وحشت افتاد و از همين تاريخ بود ، كه اولين حمله ي بيماري صرع ، در او ظاهر شد.
پس از پايان تحصيلات ، در رشته ي مهندسي ، در يكي از اداره ها ، در خانه ي محقري ، در سن پترزبورگ ، اقامت كرد ، و تنها و تنگدست و شرمنده ، به زندگي ادامه داد . چيزي نگذشت كه از كار اداري ، دست كشيد ، تا همه ي وقت خود را به ادبيات ، مصروف دارد .
ابتدا ، براي امرار معاش ، به كار ترجمه پرداخت ، و آثاري چون اوژني گرانده اثر بالزاك و دون كارلوس اثر شيلر را ترجمه كرد.
در 1846 اولين داستان خود ، مردم فقير (Bednye Lyudi ) ، را نوشت و براي چاپ در روزنامه ، به نكراسوف ، شاعر روسي سپرد . دو روز بعد ، در ساعت چهار صبح كه تازه به خانه بازگشته و به بستر رفته بود ، زنگ در خانه اش به صدا درآمد . همين كه در را گشود ، نكراسوف را ديد كه ناگهان او را ، در برگرفت و فرياد زد : «عالي است !» و تعهد كرد كه آن را ، به بلينسكي ، منتقد سختگير و معروف ، بسپارد .
بلينسكي نيز ، نظر نكراسوف را تأييد كرد و به داستايفسكي گفت: « جوان! هيچ مي داني ، چه نوشته اي؟ »
و اينگونه بود که داستان مردم فقير نام داستايوفسكي را بر سر زبان ها انداخت .
داستايوفسكي كه از شادي ، سرمست ، و به پيروزي خود ، اطمينان يافته بود ، پياپي ، چندين داستان ، انتشار داد ،كه چندان توفيقي به دست نياورد . حتي بلينسكي ، حمايت خود را از او ، اشتباه خواند .
داستايوفسكي ، براي گريز از غم شكست هاي پياپي ، به گروه جوانان آزادي خواه كه يكي از مرام هايش ، الغاي قانون بردگي بود ، پيوست ، و در جلسه هاي بحث و سخنراني ، شركت كرد ، و در بيست و دوم آوريل 1849، هنگامي كه از جلسه ي طولاني و خسته كننده ي انجمن ، به خانه بازگشته و به استراحت پرداخته بود ، باز زنگ در نواخته شد . اما اينبار ، به جاي نكراسوف ، ژاندارم ها بودند ، كه او را به جرم ، شركت در فعاليت هاي ضدتزاري ، بازداشت كردند و به زندان انداختند.
دادستان ، رأي دادگاه را ، مبني بر محكوميتشان به اعدام ، قرائت كرد . گروه اول تيرباران شدند . همين كه نوبت به گروه دوم (كه داستايوفسكي جزو آن بود ) رسيد ، آجوداني از دور ، دستمال سفيدي را تكان داد و اجراي حكم اعدام را ، متوقف كرد. بدين طريق ، حكم اعدام ، به چهار سال زندان با اعمال شاقه در سيبري ، تبديل شد .
داستايوفسكي ، كه از كودكي ، رنجور و ناسالم بود ، در زندان ، دچار بحران هاي شديد صرع ، مي گشت . و روزها ، به حال گيجي مي افتاد . اما همه ي اين رنج ها و دشواري ها و بيماري ها براي او ، تجربه اي سودمند و آموزشي ضروري ، به شمار مي آمد . در زندان سيبري ، ملت روس را از نزديك ، شناخت و با خدا ، آشنايي يافت . زيرا انجيل ، تنها كتابي بود كه زندانيان ، اجازه ي خواندن آن را داشتند .
پس از آنكه دوره ي زندان ، به پايان رسيد ، و زنجير ، از پايش برداشته شد ، بنابر حكم دادگاه عالي ، چندسال نيز ، به عنوان سرباز ، در سيبري ، به خدمت پرداخت . و در حال تنهايي و بي پناهي ، به بيوه زن مسلولي ، به نام ماريا دميتريونا برخورد ، كه از شوهر اول ، فرزندي داشت و بدون هيج منبع عايدي ، مانده بود.
داستايوفسكي ، بي آنكه عشقي ، در دل احساس كند ، تنها از روي شفقت ، با او ازدواج كرد . پس از مرگ نيكولاي اول ، داستايوفسكي ، چندين بار ، از جانشين او ، الكساندر دوم ، كه مردي حساس و خردمند بود ، تقاضاي عفو كرد . و سرانجام ، در 1859 بخشوده شد ، و اجازه يافت ، تا با همسرش ، به سن پترزبورگ ، بازگردد .
ده سال گذشته بود و نوشته هايش ، با سردي ، تلقي مي شد . تنها زماني ، شهرت خود را بازيافت ، كه كتاب خاطرات خانه ي اموات ( Zapiski iz mertvogo doma) را در 1861 منتشر كرد.
اين داستان ، كه به صورت اول شخص مفرد ، نقل شده ، تقريباً ، زندگينامه ي شخصي نويسنده ، و شامل مشاهدات اوست ، در زندان سيبري . واقع بيني آميخته با خشونت و فريادهاي مشقت باري كه به وسيله ي اين اثر ، منعكس شده بود ، مردم روسيه را سخت منقلب كرد . حتي تزار را گريان ساخت .
خاطرات خانه ي مردگان ، پس از مردم فقير ، تحول بزرگي را در داستايوفسكي ، نشان ميدهد كه نويد دهنده ي ، خلق آثار بزرگ آينده اوست . چنانكه پس از اين پيروزي ستايش انگيز ، در 1864 داستان يادداشتهاي زيرزميني ( Zapiski iz Podpolya) را منتشر كرد.
اين اثر ، در زمان حيات نويسنده ، موفقيت چنداني ، به دست نياورد . تنها ، در قرن بيستم بود كه منتقدان ، آن را جزو آثار برجسته ي داستايوفسكي ، به شمار آوردند .
در اين دوره ، حوادث ناگواري ، زندگي داستايفسكي را ، تيره و تار ساخت . ابتدا ، همسر و سپس ، برادر عزيزش ( ميخائيل ) را ، از دست داد و جوانمردانه وام هاي او را بر عهده گرفت و مجبور شد از افراد زيادي قرض بگيرد . در چهل و شش سالگي ، با دختر بيست و يك ساله اي كه منشي و تندنويسش بود ، ازدواج كرد .
در 1865 ، داستان معروف جنايت و مكافات (Prestuplenie i nakazanie) را انتشار داد ، كه اولين اثر بزرگ او ، به شمار آمد . و او را ، در خارج از كشور روسيه ، به شهرت رساند . امروزه نيز ، معروف ترين و پرخواننده ترين اثر داستايفسكي ، محسوب مي شود .
داستان قمارباز (Igrok) ، در 1866 انتشار يافت ( که توسط آل احمد به فارسي ترجمه شده است ) پروكوفيف ، از اين داستان ، اپرايي به همين نام ، ساخته است . فروش اين داستان ها ، بسيار خوب بود ، اما براي رهايي از قرض ، كافي نبود .
سرانجام ، از ترس طلبكارها ، ناچار شد ، با همسر خويش ، از روسيه ، فرار كند . از اين شهر ، به آن شهر ، مي رفتند . از آلمان ، به ژنو . و از ژنو ، به فلورانس . در اتاق هاي زير شيرواني ، اقامت مي كردند . غذاي مختصر مي خوردند و به زندگي محقر ، ادامه مي دادند .
داستان ابله (Idiot) ، در 1868 نوشته شد که در رديف شاهكارهاي داستايوفسكي ، قرار دارد ، اما در آغاز انتشار ، در روسيه ، مورد استقبال قرار نگرفت ، و داستايفسكي ، به فكر افتاد ، كه اين بار ، چيزي بنويسد كه توجه عامه ي مردم را جلب كند .
پس ، رمان كوتاه هميشه شوهر (Vechniy Muzh) را در 1870 منتشر كرد ، كه در ميان آثار او ، مقامي خاص دارد . از نظر ادبي ، اين رمان ، بهترين اثر طنزآميز داستايفسكي است .
رمان جنزدگان (Besy) در 1870 ، از مهمترين آثار داستايفسكي ، به شمار ميآيد . داستايفسكي ، در اين اثر ، عقيده ي كساني را كه تحت تأثير ، فكر اروپايي كردن روسيه ، قرار گرفته اند ، رد مي كند .
پس از پايان يافتن كتاب ، داستايفسكي ، با پولي كه ناشر برايش فرستاد ، وام هاي خود را پرداخت ، و با حالي فرسوده و بيمار ، اما معروف و محبوب ، به سن پترزبورگ بازگشت .
هنگامي كه از جلب توجه ي مردم ، اطمينان يافت ، به نوشتن يادداشتهاي روزانه يك نويسنده (Dnevnik pisatelya)پرداخت .
اين كتاب ، كه به صورت نوشتههاي جداگانه ، از 1873 تا 1881 منتشر ميشد ، شامل مجموعه مقاله هايي بود در مورد : اوضاع سياسي و جهاني روز ، و مسئله ي بردگي ، كه نويسنده ، آن را ، مبدأ نظريه هاي ملي و مذهبي و اخلاقي خود ،قرار داده بود .
در اين اثر ، همچنين چند داستان كوتاه ، از نويسنده ، گنجانده شده است . مانند : بوبوك (Bobok) و نازنين (Krotkaya).
بوبوك ، قصهاي فلسفي ، و اندوهبار است كه گفتگويي را ، ميان مردگان قبرستان نشان ميدهد .
قصه ي نازنين ، گفتارهاي مردي است ، در برابر جسد زن جوانش كه خودكشي كرده است ، و مرد، در پي آن است كه علت و معناي آن واقعه ي شوم را دريابد. اين شخص از قهرمانان بسيار خاص داستايفسكي است كه پيوسته، ميان نيكي و بدي ، در تزلزل است .
برادران كارامازوف (Bratya Karamazovy) در 1879 ، شاهكار داستايفسكي و يكي از عميقترين آثار ادبي اروپايي ، در نيمه ي دوم قرن نوزده ، به شمار ميآيد . در اين داستان ، دو نيرويي كه بر روح داستايوفسكي غلبه دارد ، نشان داده مي شود . از سويي ، ايمان به اصل نيكي ، كه در نهاد بشر نهفته است ، و به صورت ايمان مذهبي و مسئوليت مشترك ، درعالم بشريت جلوه مي كند ، از سوي ديگر ، نيروي بدي كه به طور مداوم ، او را به جانب گردابي مخوف ، سوق مي دهد . اين دو نيرو ، چنان درهم آميخته است كه تشخيص آن دو ، از يكديگر ، بسيار دشوار است .
پيروزي داستان برادران كارامازوف ، شهرت وافتخار داستايوفسكي را به اوج رساند ، و او را چون تولستوي و تورگنيف و حتي بيشتر ، مورد ستايش قرار داد .
داستايفسكي ، پس از آن ، در عين خوشبختي ، و در خانه اي آرام ، و در كنار همسر محبوبش ، به آسودگي زيست . اما اين سعادت ، ديري نپاييد و در 28 ژانويه 1881 ، ناگهان ، براثر خونريزي شديد ، درگذشت .
داستايوفسكي را نمي توان ، تنها ، يك داستان نويس ، به شمار آورد . او اولين كسي است كه روانشناسي جديد را ، در داستان وارد ، و دو جنبه از وجود بشري را ، كه وجدان آگاه و ناخودآگاه است ، ترسيم كرده است . و با چنان قدرتي ، روح و انديشه ي بشر را ، در قالب داستان ، پيش چشم گذارده ، كه همه ي اشخاص داستان ، به طور شگفت انگيزي ، در نظر ،آشنا و مأنوس مي آيند .
او معرفت ما را ، از عالم انساني ، وسعت بخشيده است .
زهرا خانلري / فرهنگ ادبيات جهان / خوارزمي