
نازنین عصبانی شد. گفت: «ای آینهی بد. داری ادای مرا درمیآوری؟»
آیینه هم عصبانی شد. و همین حرفها را به نازنین زد. نازنین گفت:«من بدم. خودت بدی.» بعد گفت:«اگر بازهم ادای مرا دربیاوری، میزنم تو را میشکنم.»
نازنین دوباره شکلک درآورد و آیینه هم کار او را تکرار کرد.
نازنین دستهایش را مشت کرد و خواست به آیینه بزند که مادرش گفت: «چهکار داری میکنی؟»
نازنین گفت:«میخواهم آیینه را بشکنم. دارد مرا مسخره میکند.»
مادر جلو آمد و دست نازنین را گرفت و گفت:«میدانی آیینه را بشکنی، هر دوتایتان ضرر میکنید؟ تو بیشتر آسیب میبینی.»
نازنین پرسید:«چه طوری؟»
مادر گفت:« اول اینکه دستت بریده میشود و خون میآید و بعد اینکه آیینه تکهتکه میشود و تو را خیلی زشت نشان میدهد.»
نازنین گفت:« آخه...»
مادر گفت: آخه ندارد. حالا جلو آیینه بایست و لبخند بزن.
نازنین سختش بود این کار را انجام دهد؛ اما یواشیواش لبهایش را به خنده باز کرد.
آیینه هم خندید. خندهی نازنین بیش تر شد و آیینه هم بیش تر خندید. مادر هم لبخند زد و گفت:«ببین چه قدر قشنگ شدیم.»
آیینه هم گفت:«ببین چه قدر قشنگ شدیم.»
- نویسنده :علی باباجانی