0

آیینه نازنین

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

آیینه نازنین

ازنین جلو آیینه  ایستاد. به آیینه اخم کرد. آیینه هم اخم کرد. نازنین لبش را کج کرد، آیینه هم لبش را کج کرد. برای آیینه زبان درآورد،  آیینه هم همین کار را کرد.
 

 

آیینه نازنین

 

نازنین عصبانی شد. گفت: «ای آینه‌ی بد. داری ادای مرا درمی‌آوری؟»

آیینه هم عصبانی شد. و همین حرف‌ها را به نازنین زد. نازنین گفت:«من بدم. خودت بدی.» بعد گفت:«اگر  بازهم ادای مرا دربیاوری، می‌زنم تو را می‌شکنم.»

نازنین دوباره شکلک درآورد و آیینه هم کار او را تکرار کرد. 

نازنین دست‌هایش را مشت کرد و خواست به آیینه بزند که مادرش گفت: «چه‌کار داری می‌کنی؟»

نازنین گفت:«می‌خواهم آیینه را بشکنم. دارد مرا مسخره می‌کند.»

مادر جلو آمد و دست نازنین را گرفت و گفت:«می‌دانی آیینه را بشکنی، هر دوتایتان ضرر می‌کنید؟ تو بیشتر آسیب می‌بینی.»

نازنین پرسید:«چه طوری؟»

مادر گفت:« اول این‌که دستت بریده می‌شود و خون می‌آید و بعد این‌که آیینه تکه‌تکه می‌شود و تو را خیلی زشت نشان می‌دهد.»

نازنین گفت:« آخه...»

مادر گفت: آخه ندارد. حالا جلو آیینه بایست و لبخند بزن.

نازنین سختش بود این کار را انجام دهد؛ اما یواش‌یواش لب‌هایش را به خنده باز کرد.

آیینه هم خندید. خنده‌ی نازنین بیش تر شد و آیینه هم بیش تر خندید. مادر هم لبخند زد و گفت:«ببین چه قدر قشنگ شدیم.»

 آیینه هم گفت:«ببین چه قدر قشنگ شدیم.»

 


 

 

- نویسنده :علی باباجانی

شنبه 8 آبان 1395  1:32 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها