بشنو از من چون حكايت مي كنم
خواب ديشب را روايت مي كنم
ديشب اندر خواب ديدم مولوي
شاعر دهها هزاران مثنوي
صاحب ديوان شمس پرگهر
پاسدار ملك عرفان و هنر
بازگشت از آن ديار ماندگار
زنده شد از زير خاك آن يار غار
روح او از قونيه تيك آف كرد
يك نظر بر عالم اطراف كرد
قرنها بود از ديارش دور بود
ياد ايران عقل و هوشش را ربود
پر زد و در آسمان پرواز كرد
پر و بالش سوي ايران باز كرد
چون گذشت از مرز بازرگان همی
زير لب ميخواند با خود مثنوي:
هركسي كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
او بسوي بلخ و مشرق مي شتافت
با سماعش لايه هاي جو شكافت
گفتم اي مولاي خوب و پاك ما
بلخ ديگر نيست جزو خاك ما
بلخ و خوارزم و بخارا از وطن
گشته منفك و ز غوغا راحتن
گفت پس كو باميان و نخجوان
يا سمرقند و هرات و ايروان
گفتم اينها چون زيادي بوده اند
شاهها از كيسه شان بخشيده اند
بانگ زد كو غيرت ايرانيان
پس كجايند آن يلان آريان
شير بي يال و دم و اشكم كه ديد؟
شير ايران از چه رو عزلت گزيد؟
گفتم آن شير مهيب و زورمند
گشته اينك گربه اي خرد و نژند
گفت پس اندر كدامين سرزمين
مي زيند ايرانيان راستين؟
گفتمش شيراز و رشت و اصفهان
زاهدان تبريز و سمنان سيستان
مشهد و ساري اراك و بيرجند
عده اي هم كه ز ايران رفته اند
گفت اكنون مركز ايران كجاست
در كدامين شهر غوغاها بپاست؟
گفتمش تهران بود مولاي ما
ليدر تورت شوم با من بيا
بردمش با خود به تهران بزرگ
آن كلانشهر عظيم و بس سترگ
چون كه دود شهر را از دور ديد
از تعجب يك وجب از جا پريد
گفت این دود پراکنده ز چیست
آتشی در نیستان یا خرمنی است؟
زود باش آتش گرفته شهرتان
كن خبر داروغه و آتش نشان
گفتمش مولا نزن تو بال بال
دود خودروهاست بابا بي خيال
ما همه مشتاق آثار توييم
عاشق و سرمست اشعار توييم
نام خود بيني بهرجا بنگري
كافه رستوران هتل يا زرگري
چارراه و هم خيابان مولوي
كوچه و بن بست و ميدان مولوي
گفت من آگه نبودم اينقدر
عاشق شعريد و فرهنگ و هنر
سينه ام شد شرح شرح از اشتياق
تا به كي سازم به اين درد فراق؟
دست من گير و به آنجاها ببر
تا ببينم مردم كُوي و گذر
بردمش با خود خيابان خودش
مطمئن بودم كه مي آيد خوشش
از سرا و تيمچه تا پامنار
از سر بازارچه تا پاچنار
مي كشاندم مولوي را با خودم
در ميان ازدحام و دود و دم
بين مردم در پياده رو موتور
از سر بازار تا ميدان حر
خلق در طول خيابانها روان
بين خودروها ولو پير و جوان
بوق و سوت و گاز و ويراژ و موتور
گوييا گم گشته با بارش شتر
كودكي اموال دزدي مي فروخت
گوشي همراه و ارز و كارت سوخت
هم گروهي مالخر در چارراه
هم بساط سرقت گوشي براه
مولوي حيران و سرگردان و مات
در ميان سفته و پول و برات
بين شرخرها و دلالان ارز
شد پشيمان آمده اين سوي مرز
الغرض ملاي رومي مولوي
در خيابان خودش شد منزوي
آنقدر گرداندمش بالا و پست
گفت او محمود جان حالم بد است
من شدم سردرد از اين غوغا و داد
آتش است اين بانگها و نيست داد
جان من بر لب رسيد از ازدحام
از هياهو و ترافيك مدام
گفتم اي رومي رند و ناقلا
تو ترافيك از كجا داني بلا
گفت من آموختم اين واژه را
از دو ايراني در آنتاليا
نان گندم گرچه من ناخورده ام
ليك آن را دست مردم ديده ام
قلب من بگرفت از اين جنجال و دود
بهتر از اين منطقه جايي نبود؟
بردمش جايي مصفا و خنك
قيطريه زعفرانيه ونك
ماركت و پاساژ و كافي شاپ و مال
تا مگر يادش رود آن قيل و قال
چون كه او برچسب قيمتها بديد
نعره اي زد جامه آش بر تن دريد
رو به صحرا و بيابانها نمود
گفتمش اي شيخ اين حالت چه بود؟
گفت بخشيدم عطايش بر لقا
اين چه بلوايي است يارب، خالقا
هم شلوغي دود و اين آلودگي
هم گراني آخر اين شد زندگي؟
ای دوصد رحمت به روم و ترکیه
این وطن انگار هرکی هرکیه
باز گردم بر مزارم که ممات
بهتر از اینگونه در قید حیات