0

دوربین خدا

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

دوربین خدا

 

قسمت اول

خانه شان طبقه دهم بود. تازه به آن آپارتمان رفته بودند. کلید آسانسور را زد. در که باز شد، رفت توی آتاق آسانسور.

دوربین خدا


به قیافه ی خودش نگاه کرد. دماغش را کج کرد. آدامسی را که توی دهانش بود، درآورد و به نوک دماغش چسباند بعد صورتش را چسباند به  آیینه آسانسور. 

آدامش چسبید به آسانسور. یک هو آسانسور در طبقه ی چهارم ایستاد. مردی وارد آسانسور شد. شیلا خود را چسباند به دیوار آسانسور.


 مرد رو به روی آیینه ایستاد و به آیینه نگاه کرد. نگاهش به آدامسی افتاد که به آیینه چسبیده بود. گفت:«کار تویه.»

 شیلا گفت:«کی من. من اصلاً آدامس دوست ندارم.» مرد از جیبش دستمال کاغذی درآورد و آدامس را با آن برداشت.»

شیلا وارد آسانسور که می شد، آرام و قرار نداشت. با دستگیره ی آسانسور ور می رفت. میوه که می خورد، پوستش را به زمین می انداخت. لبش را به آسانسور می مالید.»

آن روز دختر خاله اش به خانه ی آن ها آمده بود. او یک سال کوچک تر از شیلا بود. حوصله دختر خاله سر رفته بود. مامان به آن ها گفت که بروند حیاط محوطه بازی کنند. تندی دویدند بیرون و سوار آسانسور شدند.

 شیلا گفت:«بگذار اول برویم طبقه آخرآخر. بعد طبقه ها را یکی یکی می آییم پایین. خیلی کیف دارد.»

دختر خاله گفت:«دعوامون نکنند.»

شیلا سرش را بالا انداخت و جواب داد:«نه بابا. کی می خواهد دعوا کند. این جا سه تا آسانسور دارد و بک نگهبان. کسی هم الان با آسانسور کاری ندارد.»

  شیلا کار خودش را کرد. طبقه به طبقه دکمه ها را می زد. آسانسور هر طبقه می ایستاد. در باز می شد و صدایی می آمد:طبقه یازدهم....طبقه دوازدهم... و همین طور تا آخر.

شیلا با دختر خاله حسابی می خندیدند. یک بار هم دکمه ی خطرش را زد. آسانسور آژیر کشید.» بعد جلو آیینه ایستادند و صورتشان را چسباندند به آیینه.
 یک دفعه شیلا یاد چیزی افتاد. ماژیکش را از جیبش در آورد و روی آیینه یک صورت کشید و بعد چشم و ابرو. همینطور که می رفت، آسانسور رسید به طبقه ی همکف.


 در باز شد. شیلا تندی ماژیک را توی جیبش گذاشت . نگهبان جلو در ایستاده بود. شیلا و دختر خاله نگاهشان به نگهبان افتاد. نگاهبان اخم کرد و گفت:«این چه وضعش  است. چرا آیینه را کثیف کردید؟ خانه تا را هم این جوری نگه می دارید؟»

شیلا به من و من افتاد و گفت:.................

 

 

 نویسنده:  :علی بابا جانی

چهارشنبه 5 آبان 1395  10:07 AM
تشکرات از این پست
zahra_53 ravabet_rasekhoon
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:دوربین خدا

قسمت دوم

شیلا به من و من افتاد و گفت:«کار ما نبوده. از اولش بود. » نگهبان آمد توی اتاقک اسانسور. انگشتش را به خط روی آیینه کشید و خط پاک شد. گفت:«چطور از اول بوده که الان زود پاک می شود.»

دوربین خدا


شیلا ترسید و به دختر خاله اشاره کرد. خنده ای کرد و گفت:« کار دختر خاله ام بود. خب امروز آمده بود خانه ی ما مهمانی. با ماژیک روی آیینه خط کشیده. بهش گفتم ها اما گوش نکرد.»

دختر خاله با تعجب گفت:« چرا دروغ می گویی. من کی کشیدم.»

نگهبان به جیب مانتوی شیلا نگاه کرد  و گفت:«بعدش هم ماژیک را گذاشته توی جیب تو.»

شیلا ماژیک را از جیبش درآورد و رو به دختر خاله گفت:«چرا گذاشتی توی جیب من.»

نگهبان گفت:«بس کن. بس کن. دختر خوبی مثل تو که نباید دروغ بگوید. بیایید بیرون حالا..»

شیلا ترسید. گفت:«باور کنید کار ما نبوده. می خواستیم بیاییم محوطه بازی کنیم. اصلاً کار دختر همسایه بوده. آمده با ماژیک آیینه را خط کشیده. بعد زنگ خطرش هم زده.»

نگهبان جلو افتاد و رفت اتاق نگهبانی.
 
- بیایید تو.

شیلا با التماس گفت:«تو را خدا به خانه مان زنگ نزنید.» 

نگهبان گفت:«نه کاری به خانه تان ندارم. بیایید تو می خواهم چیزی نشانتان بدهم.»

آن ها دم در نگهبانی ایستادند. 

نگهبان صفحه کامپیوتر روی میزش را به طرف آن ها چرخاند و گفت:«تو که می گی ما نبودیم. حتماً این دروغ می گوید.»

آن ها به مانیتور خیره شدند. دو دختر توی آسانسور بالا و پایین می پریدند.

شیلا و دختر خاله بودند. هی دکمه ها را می زدند. بعد شیلا ماژیک را برداشت و روی آیینه نوشت.»

شیلا و دختر خاله از خجالت سرشان را پایین انداختند. 

نگهبان گفت:«حالا آسانسورهای اینجا دوربین دارند. خیلی جاها که دوربین نیست خدا  می بیند. بروید حیاط وبازی کنید. ولی راستگو همیشه شجاع است.»

 

 

چهارشنبه 5 آبان 1395  2:32 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها