0

دختر گل ها

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

دختر گل ها

 

 

یکی بود یکی نبود دختر زیبایی در زمان های دور زندگی می کرد که عاشق بوی گل ها بود.

 

 

دختر گل ها

 

چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و بعد به آن ها آب می داد. او برای هر گل اسم متفاوتی انتخا ب کرده بود.

گل ها همه دختر مهربونو دوست داشتند و  وقتی دختر کوچولو میومد با صدای بلند به دختر سلام می کردند.

 یک روز از این روزها دختر کوچولو مشغول بازی کردن بود که افتاد زمین و نتونست به پیش دوستاش بیاد راستی دختر کوچولو اسم دوستاشو، سرزمین گلها گذاشته بود.

همه گل ها منتظر موندند ولی دختر قصه ما نیومد که نیومد.

در همسایگی دختر مهربون پسر بچه شیطونی زندگی می کرد که با خواهرش همیشه کارهای بد انجام می دادند .

خواهر وبرادر شیطون وقتی فهمیدند دختر گل ها مریض شده و نمی تونه به سرزمین گل ها بره، سریع شال و کلاه کردند و به پیش گل ها رفتند.

 وقتی به گل ها  رسیدند به آن ها گفتند دختر مهربون گفته شما هارو بچینم و با خودم ببرم پیش دختر مهربون.

گل ها با وجود این که اگه کنده میشدند دیگه ضعیف می شدند ولی به خاطر دوستشون قبول کردند و خواهر برادر بی ادب و با تیغ هاشون اذیت نکردند.

دختر گل ها وقتی که حالش بهتر شد به سرزمین گل ها رفت تا کلی برای دوستای رنگارنگش قصه تعریف کنه ولی وقتی به اون جا رسید دید هیچ کدوم از دوستاش نیستند. گریه کرد و از خدا کمک خواست.

همون موقع سنجاب کوچولو سر رسید و همه ماجرارو تعریف کرد. دختر مهربون هم به سراغ خواهر برادر بی ادب رفت و گل هاشو که دیگه پژمرده شده بودند و پس گرفت دوباره تو خاک کاشت. 

گل ها به خاطر دختر کوچولو ها دوباره  شکفتند و ملکه گل ها دوباره سرزمین گل ها را پر از گل رنگارنگ و زیبا کرد.

 

 

دوشنبه 3 آبان 1395  10:58 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها