پاسخ به:اشعار کوتاه از فروغ فرخزاد
رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم در لابلای دامن شبرنگ زندگی رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی
فروغ فرخزاد
...امضا؟؟هیچــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
وبلاگ یا حسیــن مظلوم
وبلاگ محبان مهـــــدی عج
وبلاگ مدافعان حرم
او شراب بوسه می خواهد ز من من چه گویم قلب پر امید را او به فکر لذت و غافل که من طالبم آن لذت جاوید را
به لبهایم مزن قفل خموشی که در دل قصه ای ناگفته دارم ز پایم باز کن بند گران را کزین سودا دلی آشفته دارم
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای تا دل من شاد کند
می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش
بخدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید شعله آه شدم صد افسوس که لبم باز برآن لب نرسید
سر به دامان من خسته گذار گوش کن بانگ قدمهایش را کمر نارون پیر شکست تا که بگذاشت برآن پایش را
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی مرا مستی و سکر زندگانی است چه غم گر در بهشتی ره ندارم که در قلبم بهشتی جاودانی است
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر
تو همان به که نیندیشی به من و درد روانسوزم که من از درد نیاسایم که من از شعله نیفروزم
دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را شاید که چو بگذرم از او یابم آن گمشده شادی و سرورم را
فردا اگر ز راه نمي آمد من تا ابد كنار تو ميماندم من تا ابد ترانه عشقم را در آفتاب عشق تو ميخواندم
رفتم ،مرا ببخش ومگو او وفا نداشت راهي بجز گريز برايم نمانده بود اين عشق آتشين پر از درد بي اميد در وادي گناه وجنونم كشانده بود
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟ به شب تیره خاموشم بخدا مُردم از این حسرت که چرا نیست در آغوشم
آري آغاز دوست داشتن است گرچه پايان راه نا پيداست من به پايان دگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست