0

اشعار روز و شب ششم ماه محرم

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

چون چشم نيزه قُوّت جان مرا گرفت

پهلوي من نشست و نشان مرا گرفت

 

ميرفت تا كه فاش پدر خوانمت عمو

سُمّ فرس رسيد و دهان مرا گرفت

 

گويند بو كشيدن گل ، مرگ مؤمن است

بوي خوش دهان تو جان مرا گرفت

 

من سينه ام دُكانِ محبت فروشي است

آهن فروش ، از چه دُكان مرا گرفت؟

 

دشمن كه چشم ديدن ابروي من نداشت

سنگي رها نمود و كمان مرا گرفت

 

لكنت نداشت من كه زبانم ز كودكي

موم عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

 

چون كندوي عسل بدنم رخنه رخنه است

اين نيش هاي نيزه توان مرا گرفت

 

گِل شد ز خاكِ سُمّ ِ فرس خونِ پيكرم

ريگ روان همه جريان مرا گرفت

 

معني ، ز پيرهاي سپاهِ جمل رسيد

هر چه رسيد و عمر جوان مرا گرفت

محمد سهرابي

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

عسل سـرخ شهـادت چقـدر شیرین است

می جنت که خدا گفته به قرآن این است

سم اسبان به روی سینۀ من سنگین نیست

بر مـن امـروز غریبـی عمـو سنگین است

صورتی را که حسن بوسه چو قرآن می‌زد

کاش می‌دید که از خون جبین رنگین است

استخـوان بدنـم زیـر سـم اسـب شکست

این سم اسب به از گردن حورالعین است

روز وصـل است و عروس اجلم در آغوش

قاتلم تیغ بـه کـف دارد و بـر بالین است

من که پیش از شب میلاد، حسینی بودم

شکـرلله کــه امــروز همینم دیـن است

ای عمـو زود بیـا جـانب میـدان و ببیـن

یک کبوتر ز تو در پنجۀ صد شاهین است

زخم‌هــای بدنـم لالــه‌صفت می‌خنــدند

پـای تا سر بدنم غرق گـل و نسرین است

ما شرار از جگر خویش بـه «میثم» دادیم

در صف حشر همه دار و ندارش این است

 

غلامرضا سازگار

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

رمضان است ماه صوم و صلات

ماه جود و کرامت و خيرات


خانة هر کسي کريم تر است

مي شود کعبه، کعبة حاجات


در مدينه عجب هياهويي است

درِ اين خانه اکثر اوقات


ولي امشب قيامت دگري ست

که چنين جلوه گر شده برکات


حسن بن علي پدر شده است

نذر لبخند قاسمش صلوات


در جمال و جلال و يکتايي

آيه آیه تجلّي حسنات


زمزم و سلسبيل مي‌ نوشند

از لبش جرعه جرعه آب حيات


چشمهايش بهشت اهل ولا

پلک هايش گشوده باب نجات


دست ابن الکريم مي بخشد

به گدايش دوباره برگ برات


امشبي همسفر شدم با ماه

مقصدم کربلاست! بسم الهز


در نگاهت فروغ توحيد است

چشم هايت دو چشمه خورشيد است


هر نگاه پر از صلابت تو

در حرم روشناي اميد است


با تماشاي قامتت، ارباب

پدرت را کنار خود ديده است


کوه عزم و اراده اي قاسم!

در دلت شور عشق، جاويد است


نورِ حُسن و حماسة مولا

بر قد و قامت تو تابيده ست


دمي از رخ نقاب را بردار

پردة آفتاب را بردار


مشق کردي خروش ايمان را

اين شکوه بدون پايان را


آفريدي ميانة ميدان

رزم مولايي نمايان را


پسر تکسوار صبح جمل

زير و رو کرده اي تو ميدان را


صد چو أزرق غبار يک قدمت

بنگر اين لشکر گريزان را


تيغ اگر بر کشي شبيه عمو

به لجام آوري تو طوفان را


قامت تو اگر چه بي زره است

تيغت آن ابروان پر گره است


کام خشکت پر از عسل شده است

چشم تو چشمة غزل شده است


شيوه هاي نبرد حيدري‌ات

طرحي از عرصة جمل شده است


مادرت «إن يکاد» مي خواند

پسر مجتبي چه يل شده است


شوق پرواز را همه ديدند

در نگاهي که بي بدل شده است


در هواي امام لب تشنه

جان فشاني تو مثل شده است


از ازل با خدات يکدله اي

تا وصالش نمانده فاصله اي


راوي داغ تو نسيم شده

پيکرت دشت يا کريم شده


بيکران است وسعت قلبت

داغ هايت اگر عظيم شده


چيزي از پيکرت نمانده دگر

بسکه دلجويي از يتيم شده


همه با اسب هاي تازه نفس!

چقَدَر دشمنت رحيم شده!


اتفاقات تازه اي افتاد

نعل هم آمده سهيم شده


پيکرت در غبارها گم شد

در ميان سوارها گم شد

شاعر: يوسف رحيمي

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

خجسته سالروز میلاد با سعادت حضرت شاهزاده قاسم ابن الحسن(ع)

رو به همه ی شیفتگان مولا تبریک وتهنیت عرض میکنم
 

 

((تیشه بر ریشه ی غم))


باز از پنجره ی خانه ی ما،باد بوی گل مریم آورد

ابر از شوق وصالی دیگر،آبی از چشمه ی زمزم آورد


شهر بی حوصله بود از بس که،در دل مردم خود غم می دید

کودکی آمد وباخنده ی خود،تیشه بر ریشه ی هر غم آورد


عشق با آمدنش بر هم خورد،لیلی قصه ی ما مجنون شد

مهربانی خدا آمد وباز،((حضرت عشق)) به عالم آورد


همه کس محو تماشای تو شد،صورتت قابل توصیف که نیست

باز خورشید خجالت زده شد،ماه پیش رخ تو کم آورد

باز در عالم بالا امروز،مجلس شعر فراهم شده است

عشق در مدح تو از دیوانش ،غزلی راسخ ومحکم آورد
 

******

ششم ماه خدا آمدی و،یاد سه ماه ِ دگر افتادم

باد از پنجره ها بوی شب ِ،ششم ماه محرم آورد

 

یاد آن لحظه که از کام عمو،جام بر جام عسل نوشیدی

رفتی واسب تو تنها برگشت،خبر از غصه وماتم آورد

 

بس که از رو تنت اسب دوید،تازه هم قد ّ عمویت شده ای...

شب میلاد...،ببخشید،قلم،کربلا را به خیالم آورد

 

مجتبی خرسندی_1392/4/22

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:17 PM
تشکرات از این پست
lotfi64431
lotfi64431
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 1527
محل سکونت : کهگیلویه و بویراحمد

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

نهال اهل حرم طعمه تبر شده است

تنت چقدر سزاوار بال و پر شده است

میان نیزه و شمشیر و خون حلالم کن

برات عشق من اینقدر درد سر شده است

دوباره داغ دلم تازه شد که می بینم

تن تو از تن بابات زخم تر شده است

به عمه ات چه بگویم اگر تو را پرسید

قدش خمیده ببین دست بر کمر شده است

صدای مادرت از خیمه ها بلند شده

ز انچه بر سرمان آمده خبر شده است

در این دقایق کوتاه قد بلند شدی

چه کرده اند قدت اینقدر شده است

عمو چه خوب نبودی نظر کنی به تنم

برای تاخت اسبانشان گذر شده است

 

جمعه 16 مهر 1395  7:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

ای عمو! تنها امیدم در رهت ترک سر است
مرگ درراه تو برمن از عسل شیرین تر است
گرچه می دانی یتیمم، اذن میدانم بده
فرض کن این سیزده ساله علیّ اکبراست
نوجوانان یک به یک رفتند و من جا مانده ام
بر روی داغ دلم هرلحظه داغ دیگر است
گاه می خوانی یتیمم، گاه گویی کودکم
هرچه هستم در وجودم، خون پاک حیدراست
خوش ترین نقل عروسی بارش سنگ بلاست
بهترین دامادی من، ترک جان، ترک سر است
بهترین شاخه گلی را که کنم تقدیم تو
صورت خونین، سر بشکسته، زخم پیکر است
حنجر من تشنه ی آب دم شمشیرهاست
نوش من در راه وصل یار، نیش خنجر است
از شرار تشنگی هر چند می سوزم، عمو
بیشتر سوز من از لب های خشک اصغر است
تیغ کین بر گردنم زیباتر از دست عروس
قتلگاهم خوش تر از آغوش گرم مادر است
میثم از کرب و بلا در سینه داری آتشی
ای عجب! هر مصرع شعر تو کوه آذر است

غلامرضاسازگار

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

سپرت سینۀ مجروح و زره پیرهنت

اجلت یار و عسل لخته ی خون در دهنت

سیزده سوره ی قرآن عمو با چه گنه

شسته با خون گلویت شده آیات تنت؟

روی هر زخم تو باشد اثر زخم دگر

جای مرهم که گذارند به زخم بدنت

آب غسلت شده خون و کفنت زخمِ فزون

تو شهیدی، چه نیاز است به غسل و کفنت؟

می‌زند چاک، گریبان جگر را یوسف

گر ببیند که به خون شسته شده پیرُهنت

جگر سنگ بسوزد ز غمت چون دل من

تو چه کردی که شود سنگ، جواب سخنت؟

قتلگاه تو شده حجله ی دامادی تو

می‌ چکد خونِ سر از زلف شکن در شکنت

چاک‌ چاک است تنت چون جگر پاک حسن

ای ز سر تا به ‌قدم حُسن حَسن در حَسَنت

من نگه کردم و تو دیده به هم دوخته‌ای

جگرم سوخت از این دیده به هم دوختنت

هر دلی شمع‌ صفت سوخته در ماتم تو

چون دل «میثم» دل ‌سوخته در انجمنت

 

غلامرضا سازگار

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

شیری از بیشه روان جانب میدان شده بود

به سوی معرکه می رفت و رجزخوان شده بود

کفنی را به تنش کرده عموجانِ حرم

می چکد از لب او نام کریمان حرم

از عبایی که به تن کرده زُحل می ریزد

زیر پایش ز لبش شهد عسل می ریزد

گره ای کور زده تیغ دو ابرویش را

عمّه اش شانه زده طرّه گیسویش را

خوبیِ نسل علی ها به پسر داشتن است

به هنر داشتن است و به جگر داشت است

این هم از نسل علی صف شکنِ خناّس است

خوبیِ این پسر این است که با عباس است

رفت میدان و رجز خواند و تماشایی شد

ضربه هایش به سر و دست، چه مولایی شد

تیغ دور سر او چرخ زد و جولان کرد

پدری را ز غم مرگ پدر گریان کرد

پسر دوم اَزرَق که به میدان تن داد

همه دیدند چگونه سرش از تن افتاد

یک نفر گفت که این ضربه حیدر باشد

یک نفر گفت که عباس دلاور باشد

دیگری گفت که این یکّه سوار جمل است

دیگری گفت که این لشگر ما را اَجَل است

دیگری گفت به واللهِ حسن آمده است

زرهی نیست، کفن کرده به تن آمده است

ناگهان بند نقاب از قدِ رعنا که گرفت

دشت را در نظر غیرت زهرا که گرفت

هو زد و با رجزی گفت اناابن الحسنم

من اُویسِ قرنم شهر مدینه وطنم

پسر فاطمه عَمّ من و مولای من است

پدرم نیست ولی اوست که بابای من است

من به ناموس خدا چون پدرم حساسم

غیرت اللهم و بر اهل حرم حساسم

می زنم گردنتان را به نوک شمشیرم

انتقام علی و فاطمه را می گیرم

در همین فاصله گفتند که نیرنگ زنیم

این هم از نسل کریم است، به او سنگ زنیم

آنقدر سنگ به او خورد که از زین افتاد

در حرم مادرش از ماتم قاسم جان داد

 

رضا باقریان

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

رباعی های محرم الحرام

 

خدا كند كه پريشان هر غمت باشم     

هميشه گريه كنِ زير پرچمت باشم

خدا كند نشوم از شما جدا آقا               

تمام عمر، اسير محرّمت باشم

 

قتيل كربلايي يابن الزهرا         

شهيد سر جدايي يابن الزهرا

نه تنها زينت دوش رسولي        

ذبيحِ مِن قفايي يابن الزهرا

 

خودم ديدم تو را با كام عطشان         

به زير آفتاب گرم و سوزان

الهي جان به جانان مي سپردم          

سرت بر نيزه ها ديدم حسين جان

 

فداي آن سر بشكسته، ديده گريانت      

فداي آن لب پر خون و لعل عطشانت

غروب روز دهم خواهر غريبت گفت    

فداي آن تن بي غسل و پاك و عريانت

 

پدر با غُصّه و غم  ساختم  من      

تو رفتی هستی‌ام را باختم  من

چنان کم سو شده چشمم ز سیلی     

تو را  دیدم ولی نشناختم  من

 

شبی از گریه بابا خواب رفتم         

به عشقت همچو شمعی آب رفتم

تو را در خواب دیدم بی عمامه           

ز بس خود را زدم از تاب رفتم

 

که دیده داس را با یاس کاری      

اگر طفلی تو هم احساس داری

یکی کنجِ خرابه گفت جانم        

مخور غصّه عمو عباس داری

 

پدر جان روزها در انتظارم        

که آیی باز یک دم در کنارم

چرا تنها سفر کردی عزیزم؟         

نگفتی یاس لطمه خورده دارم؟

 

ز بعدت هر چه می‌بینم ثرابه          

کجا رأس  تو لایق  بر شرابه

امان از روزگار و از غریبی         

تو روی نیزه من کنج خرابه

 

چرا به روي زمين مانده جسم اطهر تو    

به روي نيزه نشسته سر مطهر تو

ز داغ آن بدنِ زير سُمِّ مركبها         

طنين فكنده در عالم صداي مادر تو

 

میان شهر غم کنج خرابه       

سه ساله دختری در التهابه

میان خواب می‌بیند پدر را       

که روی نی سرش در پیچ و تابه

 

سيزده سالة حسن ماندي   

كربلايي، كنار من ماندي

ديدم از مركبت زمين خوردي      

به روي خاك، بي كفن ماندي

 

اي تازه جوان من، مرا پير مكن       

اين قدِّ شكسته را زمينگير مكن

تا جان به لبان خواهرم نآمده است   

برخيز اذان بگو و تأخير مكن

 

با غضب نور دو چشمان ترم را كشتند     

همة آرزوي اهل حرم را كشتند

اي جوانان همه از خيمه شتابان آييد       

گل بريزيد كه رعنا پسرم را كشتند

 

توان بال و پر خستة مرا بردي           

چه زود اي گل ياس رباب، پژمردي

صداي قُرّشِ تيري سه شعبه تا آمد     

به روي دست پدر ناگهان تكان خوردي

 

گرچه اي كودك شش ماهه تو دريا بودي     

تشنة قطره اي از آب گوارا بودي

لحظة آخر عمرت همه ديدند تو را        

مثل يك مرد سرِ نيزه سرِپا بودي

 

دست اين باد مده طرة گيسويت را        

به دمِ تيغ مبر طاق دو ابرويت را

زِرهي نيست كه جسم تو سلامت مانَد    

لا اقل دور كن از معركه پهلويت را

 

ارباً اربا ترين شهيد شدي      

پيش زهرا تو رو سفيد شدي

رفتي و مشك پاره ات آمد     

اي برادر تو نااُميد شدي

 

يكي با نيزه مي زد پيكرت را     

يكي بر نيزه ها مي زد سرت را

شنيدم بين آن غوغاي محشر   

صداي جانگداز مادرت را

 

سُرمة داغي كه بر چشم سياهِ تو نشست     

تار و پودِ اين دل غمديده را از هم گسست

آن زمانيكه فتادي از فرس بر روي خاك     

آنچنان گفتي اخي ادرك اخي پشتم شكست

 

همه نور نگاهم را گرفتند      

عمودِ خيمه گاهم را گرفتند

به زينب گفت قدِّ اِنكسارم   

علمدار سپاهم را گرفتند

 

پدرجان آتش افتاده به جانم      

سه ساله هستم اما قد كمانم

از آن شب كه من از ناقه فتادم  

ببين لكنت نشسته بر زبانم

 

وَرم بگرفته حجم بازويم را       

به خود پيچيد آتش، گيسويم را

دل شب مادرت را كه ديدم      

ز يادم برد درد پهلويم را

 

خسوفي تيره بر رويم نشسته  

كمي آتش به گيسويم نشسته

از آن روزي كه خوردم تازيانه     

كبودي روي بازويم نشسته

 

غروبي تلخ و داغي بي شماره        

نمانده بود ديگر راه چاره

همه در بين آتش مي دويدند     

جدا افتاد گوش و گوشواره

 

با تنِ خسته از فرس افتاد      

صيدِ شمشير، در قفس افتاد

آنقَدَر سنگ ميهمانش شد      

كآخرالاَمر از نفس افتاد

 

بستند بر سفيرِ تو چون راهِ چاره را       

آتش زدند سينة اين بي سواره را

جانِ منِ شكسته دل اي پيرِ مي فروش   

با خود ميار كرببلا شير خواره را

 

همه اهل حرم در پيچ و تابند     

همه لب تشنة يك جرعه آبند

رقيه، زينب و اطفال خيمه         

همه دلواپَسِ طفل ربابند

 

اينجا مباد همره خود دختر آوري        

اصغر بياوري، عليِ اكبر آوري

اي كاش قبل از اينكه بيايي به اين ديار    

انگشتر رسول خدا را در آوري

 

با من بمان و درد مرا بيشتر مكن         

تنها به شام و كوفه مرا ره سپر مكن

بال و پرم شكست، علي اكبرت كه رفت   

با رفتنت بيا و مرا خونجگر مكن

 

دوباره ماه محرم دوباره بزم عزا       

دوباره گريه براي امامِ عاشورا

دوباره نالة زهرا به گوش مي آيد   

ز قتلگاه حسين و زمين كرببلا

 

ز تشنگي همه گلهاي باغ پژمردند      

سرِ تو را به سرِ نيزه از حرم بردند

چگونه زينبِ مظلومه پيرتر نشود        

تمام اهل حرم تازيانه مي خوردند

 

حرام زاده اي انگشتر تو غارت كرد        

به كودكان كتك خورده ات جسارت كرد

وَ سمت قوم يهودي كه خيره سر بودند   

به رويِ نيزه نشستي و رهسپارت كرد

 

تو رفتي آب شد آزاد مادر     

دلم شد شهر غم آباد مادر

خودم ديدم سرت از روي نيزه  

چگونه بر زمين افتاد مادر

 

برادرجان عليِ اكبرت كو     

گل ياس علي، برگ و برت كو

نمي پرسم از عباس دلاور      

سليمان زمان، انگشترت كو

 

مگو با ما از آهنگ صبوري      

نمانده بين چشم خيمه نوري

منِ دلخسته بر ناقه نشستم       

تو يا بر نيزه يا كنج تنوري

 

غمي بر سينه ام بر پا شد اي واي        

ميان قتلگه غوغا شد اي واي

ببين عمه سرِ رأسِ عمويم           

ميانِ شاميان دعوا شد اي واي

                             

فداي  نالة  واغربتاي خواهرتان           

طنين فكنده در عالم صداي مادرتان

چگونه روضه بخوانم كه در ميان حرم     

فتاده هم همه، از تن جدا شده سرتان

 

چه مي شد اي گل زهرا مسافرت بودم     

ميان كوچة عشق تو عابرت بودم

چه مي شد از كرم و لطف و مرحمت آقا       

شبي كنار حريم تو زائرت بودم

 

پريده مرغ دلم روي بامت آقاجان      

نوشته اند مرا مست جامت آقاجان

نوشته اند مرا از همان شب اول       

گدا و نوكر و عبد و غلامت آقاجان

 

همينكه خون سر تو رقيق تر مي شد

نشان نيزه سواران دقيق تر مي شد

وَ هر چه قدر به سويت شتاب مي كردند

جراحت تن پاكت عميق تر مي شد

 

نازك نبود اين دلم، اما شكسته شد

در قتلگاه رشته عمرم گسسته شد

با اينكه در نماز شبم غرق مي شدم

بعد از حسين، نافله هايم نشسته شد

 

دلشوره هاي دختركت را نگاه كن

بال كبود شاپركت را نگاه كن

گريه مكن كه بال و پرم خوب مي شود

كنج لبان خود تركت را نگاه كن

 

صحراي كربلا جگرم را كباب كرد

دستي ميان خيمه ما انقلاب كرد

باران تازيانه كه باريد در حرم

روياي خوب كودكيم را خراب كرد

 

رضا باقریان

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

ناگهان بر سر قتل تو چه دعوا شده است

 

بند بند بدنت آه زهم وا شده است

 

چه بلایی به سر صورتت آمد قاسم

 

وای این نیزه چه سان در دهنت جا شده است؟!

 

زانوانت چه شده حرف بزن قاسم جان

 

ساق پاهای تو برعکس چرا تا شده است ؟!!

 

سر انگشت تو را هم به غنیمت بردند

 

چه قدر روی تنت حادثه امضا شده است...!

 

مهره های کمرت دور و برت می ریزد

 

اینچنین ریختنت آه معما شده است...

نیمانجاری

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

 

شادابی لب های تو را افسردند

 گل های بهاری تو را پژمردند

 از پرتو بی مثالت ای قرص قمر

 جا داشت اگر ستاره‌ها می مُردند

 پهنای زمین ستاره باران می شد

 بر آینه‌ات كه سنگ ها می خوردند

 آن روح یتیمانه‌ی سرسبزت را

 در فصل خزان سینه ها آزردند

 كوتاهی اندام تو ممتد می شد

 وقتی كه به زیر پای مركب بردند

 گفتند كه پر زخمی ترینی – اما

 یك چندم آن كثیر را نشمردند

 بر بال فرشته ها كجا می رفتی

 انگار تو را ماه عسل می بردند

 

علی اکبر لطیفیان

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

 

هیچ موجى از شكست شوق من آگاه نیست

 در كنار ساحلم امّا به دریا راه نیست

تا مپندارند با مرگم تو مى میرى بگو

 اینكه می بینید فعل است و ظهور، الله نیست

در مسیر لا و الا خون عاشق مى‏دود

 در دل معشوق مطلق راه هست و راه نیست

كاروان تشنه اشكت را نشانم داده است

 منزل من چشم هاى توست، پلك چاه نیست

روى بر سمّ ستوران دادم و گفتم به خاك

 در مقام جلوۀ خورشید جاى ماه نیست

مى برى من را و پا را مى‏كشم روى زمین

 در ركاب شوق حرف از قامت كوتاه نیست

 صوت داود است جارى از فضاى سینه‏ام

 در مسیرش استخوانى گاه هست و گاه نیست

 مى زنیدم ضربه امّا من نمى ریزم فرو

 كوه را هیچ التفاتى بر هجوم كاه نیست

 

حجت الاسلام رضا جعفری

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

حسن کرببلا

 

عزیز من این قده اصرار نکن

مادرتم اومده ، اصرار نکن

درسته مرد میدون نبردی

اما اگه بری و برنگردی

اگه رو صورتت خراش بیفته

رو پیکرت زخم تراش بیفته

جواب مادر تو رو چی بدم

جواب همسر تو رو چی بدم

تو حسن کرببلای منی

تو یادگار مجتبای منی

غصه نخور اگه دلت شکسته

گرد یتیمی به رخت نشسته

خودم برایت پدری میکنم

تو رو علی اکبری میکنم

طفل برادرم خودت میدونی

برای من مثل علی میمونی

اگه بری نجمه جوون نداره

تو تازه دامادی شگون نداره

اگه بری دل حرم میگیره

گریه نکن که گریه ام میگیره

اندازه ی سر تو خود ندارم

باید که عمامه سرت بذارم

زره ندارم روی تن بپوشی

باید که قاسمم کفن بپوشی

یادت باشه حالا که رهسپاری

حلقه ی نامزدی تو در بیاری

رفتی به جان خود بلا خریدی

رفتی پسر حماسه آفریدی

تک یل نامی هم نشد حریفت

ازرق شامی هم نشد حریفت

وارٍث شیر جملی آفرین 

هستی زهرا و علی آفرین

دیدم که یکباره هوا به هم ریخت

افتادی از پشت فرس دلم ریخت

پرپر من پا رو پرت گذاشتند

با نیزه ها سربه سرت گذاشتند

راه تو رو به سوی خیمه بستند 

استخونای سینه تو شکستند

با بچه های فاطمه بد شدند

با مرکب از روی تنت رد شدند

بلند شو ای غرقه به خون دوباره

اهلا من العسل بخون دوباره

روزی تو درد و غم و محن شد

لباس دامادی تو کفن شد 

علیرضا خاکساری

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

نوجوان قبیلۀ خورشید

عالم دَهر مکتب توحید

آمده نیزۀ جمل در دست

سیزده شیشه عسل در دست

نام او چیست در عشیرۀ عشق؟

قاسم بن الحسن،نبیرۀ عشق

کارصد تیغ کرده مژگانش

خشم عباس برق چشمانش

با لب خشک خود غزل می خواند

شعر اهلا من العسل می خواند

از نگاه و صداش غم می ریخت

رجزش دشت را به هم می ریخت

نعره می زد: منم یتیم حسن

کفنم را حسین کرده به تن

غیرتی سبز خون رگهایم

نوه ی بوتراب و زهرایم

آمدم پابه پای شمشیرم

انتقام مدینه را گیرم

یا علی گفت و لب تر از می کرد

اسب ها را یکی یکی پی کرد

تیغ را رقص ذوالفقاری داد

همه کفر را فراری داد

با دل شیر تا کجا رفته!؟

چقدر او به مجتبی رفته!!!

گر چه از چارسو گلاویزند

کوفیان مثل برگ می ریزند

لشگر ظلم را چه شاکی کرد

مرحبا، خوب گرد و خاکی کرد

تیغ می زد،سینجلی می گفت

مست و مدهوش یاعلی می گفت

عاقبت تشنگی به بندش کرد

نیزه ای آمد و بلندش کرد

از لب آسمان زحل افتاد

سیزده شیشه عسل افتاد

طاقت صبر را زکف برده

مثل زهرا چه بد زمین خورده!؟

دیدم از رد بند نعلینی

قد کشیده به طرفة العینی

دشنه کینه را صدا کردند

سر مهتاب را جدا کردند

کاروان را ز کربلا بردند

سر او را مغیره ها بردند

 

وحید قاسمی

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب ششم ماه محرم

گشته پامال عموجان ز چه این سان بدنت

پاره پاره شده از ضربت شمشیر تنت

تا کنار بدن تو به شتاب آمده ام

شده همرنگ دل غرقه بخونم بدنت

بدرقه کرد تو را اشک و نگاهم که نبود

زرهی بر تنت ای گل به جز از پیرهنت

از غم و داغ تو خون ریخته از چشم ترم

مثل لاله شده پر خون ز چه جام دهنت

باز کن لب سخنی از لب خاموش بگو

مانده در ضائقۀ من عسلی از سخنت

رُخت ای ماه شب چارده از خون تر شد

رفتی و ماند فروغ رجز شب شکنت

گرچه حاجت به کفن نیست شهیدان را لیک

شده پیراهن خونین تن تو کفنت

در کنار تن صد چاک تو فریاد زنم

یادگار حسنم ، سوختم از سوختنت

به چه حالی ببرم سوی حرم جسم تو را

منتظر مانده به ره مادر غرق محنت

داغ بر داغ دلم آمده گر می گریم

تازه شد داغ علی با غم پرپر شدنت

سوخت گرچه دل محزون وفائی امّا

صد هزاران دل عاشق شده بیت الحزنت

 

سید هاشم وفایی

 
 
جمعه 16 مهر 1395  7:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها