تبریزی
حضرت قاسم(ع)
قاسم آن نو باوه باغ حسن
گوهر شاداب دریاى محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید كربلا
چارده ساله جوان نونهال
برده ماه چارده شب را بسال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش مرآت نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدرلشگر شكن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستارم عزم قربانگاه شد
گفت شه كاى رشك بستان ارم
رو تودر باغ جوانى خوش به چم
همچو سرو ازباغ غم آزاد باش
شاد زى و شاد بال و شاد باش
مهلا اى زیبا تذر و خوش خرام
این بیابان سر به سر بنداست ودام
اللهاى آهوى مشگین تتار
تیر بارانست دشت و كوهسار
بوى خون میآید از دامان دشت
نیست كس را زان امیدباز گشت
چون تو را من دور دارم از كنار
اى مرا تو از برادر یادگار
كى روا باشد كه این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
كى روا باشد كه این روى چو ورد
غلطد اندر خون به میدان نبرد
گفت قاسم كاى خدیو مستطاب
اى تو ملك عشق را مالك رقاب
گرچه خود من كودك نورستهام
لیك دست ازكامرانى شستهام
من به مهد عاشقى پروردهام
خون به جاى شیر مادر خوردهام
كرده در روز ولادت كام من
باز، با شهد شهادت مام من
گرچه در دور جوانى كامها است
كام من رفتن بكام اژدها است
كام عاشق غرقه در خون گشتن است
سر به خاك كوى جانان هشتن است
ننك باشد در طریق بندگى
بر غلامان بى شهنشه زندگى
زندگى را بى تو بر سرخاك باد
كامرانى را جگر صد چاك باد
لابههاى آن قتیل تیر عشق
مىنشد پذرفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نو گل باغ رسول
ازحضور شاه نومید و ملول
شد به سوى خیمه آن گلگون عذار
از دونرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگى
آن كه نپسندد شهش بر بندگى
چون ز بى قدرى نكردت شه قبول
رخت بر بند از تن اى جان ملول
سر كه فتراكش نبست آن شهسوار
گور سر خود گیر وبر سر خاكبار
سر به زانوى غم آن والا نژاد
كآمدش ناگه ز عهد باب یاد
كه به هنگام رحیل آن شاه فرد
هیكلى بر بازویش تعویذ كرد
گفت هر جا سخت گردد بر تو كار
نامه بگشا ونظر بر وى گمار
هر كجا سیل غم آرد بر تو رو
این وصیت باز كن بنگر در او
گفت كارى سختتر زین كار نیست
كه به قربانگاه عشقم بار نیست
یا چه غم زین بیشتر كه شاه راد
ره به خلوتگاه خاصانم نداد
نامه را بگشود و دیدش كش پدر
كرده عهدش كاى همایون رخ پسر
اى تو نور چشم عم و جان باب
وى مرا تو در وفا نایب مناب
من نباشم در زمین كربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
چون ببینى عم خو را بى معین
در میان كارزار اهل كین
زینهار اى سرو رعناى سهى
لابهها كن تا بپایش سر نهى
جهد كن فردا نباشى شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابك ومردانه زن
بر قد موزون كفن مىكن قبا
اندر آن صحرا قیامت كن بپا
شاهزاده خواند چون عهدپدر
با ادب بوسید و بنهادش به سر
مىنگنجد از خوشى در پیرهن
حجله داماد شد بیت الحزن
عقدهاى مشكلش گردید حل
وان همه انده به شادى شد بدل
از شعف چون غنچه خندان شگفت
شكر ایزد را به جاى آورد و گفت
اى همایون قرعه اقبال من
كآیه لاتقنط آمد فال من
شكر لله كافتتاح این مثال
كوكب بختم بر آورد از وبال
در فضاى عشق بال افشان شدم
لایق قربانى جانان شدم
عهده نامه برد شادان نزد شاه
با تضرع گفت كاى ظل اله
سوى در گاهت به كف جان آمدم
نك زشه در دست فرمان آمدم
مگر خط امضاده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
دید چون شاه آن خط مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار
گفت كاى صورت نگار خوب و زشت
جان فداى دست توكاین خط نوشت
جان فداى دست تو اى دست حق
كه گرفته برهمه دستى سبق
این بگفت و راند سوى رزمگاه
با طعنه گفت بامیر سیاه
كاسب خود را دادهئى آب اى لعین
گفت آرى گفت و یحك شرم بین
اسب تو سیراب وفرزند رسول
نك زتاب تشنگى از جان ملول
سر به زیر افكند ازشرم آن عنید
كه به پاسخ حجتى در خور ندید