0

اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

گرچه از داغ جوان تا شده ای ما هستیم

و که گفته است که تنها شده ای ما هستیم

تو چرا بار دگر پا شده ای ما هستیم

ما نمردیم مهیا شده ای ما هستیم

 

رخصت دیدن تو فرصت ما شد اما

نوبتی هم که بود نوبت ما شد آقا

 

به درخیمه ما نیز هرازگاه بیا

با دل ماسه نفرراه بیا راه بیا

چشمهامان پر حرف است که کوتاه بیا

تو بیا با قدمت گرچه با اکراه بیا

 

تا ببینی که به تیغ و زره آراسته اند

تند بادند که در معرکه برخاستند

 

باز میدان ز تو جنبش طوفان با من

تخت از آن توو پیش تو جولان با من

شاه پیمانه ز تو عهد به پیمان با من

ذره ای غم به دلت راه مده جان با من

 

آمدم گرم کنم گوشه بازارت را

تا نگاهی بکنی این سر بدهکارت را

 

به کفم خيرعمل خيرعمل آوردم

دو شکر قند دو شهد و دو عسل آوردم

من از این دشت شقایق دوبغل آوردم

دو سلحشور ز صفین و جمل آوردم

 

تیغ دارند و پی تو به صلایی رفتند

شیرهایم به پدر نه که به دایی رفتند

 

دست رد گر بزنی دست ز دامان نکشم

دست از این خیمه رسد از سر پیمان نکشم

بعد از این شانه به گیسوی پریشان نکشم

تیغ می گیرم و پا از دل میدان نکشم

 

به تو سوگند که یک دشت به هم می ریزم

چشم تا کار کند تیغ و علم می ریزم

 

دختر مادرم و جان پس در خواهم داد

او پسر داده و من هم دو پسر خواهم داد

جگرش سوخت اگر من دو جگرخواهم داد

ميخ اگر خوردبه تن تن به تبر خواهم داد

 

چادرش را به کمر بست اگر می بندم

دلِ تو مادریُ روضه ی او سوگندم

 

قنفذ از راه از آن لحظه که آمد می زد

تازه میکرد نفس را و مجدد می زد

وای از دست مغیره چقدر بد می زد

جای هر کس که در آن روز نمی زد می زد

 

مادرم ناله بجز آه علی جان نکشید

دست او خرد شد و دست زدامان نکشید

 

وای اگر خواهر تو حیدر کرار شود

حرمم صاحب یک نه دو علمدار شود

لشگری پا و سر و دست تلنبار شود

بچه شیر خودش شير جگردارشود

 

در دلم خون تو با صبرحسن می جوشد

خون زهراست که در رگ رگ من می جوشد

 

وقت اوج دو كبوتر دوبرادر شده بود

نيزه و تير تبرهادوبرابرشده بود

خيمه اي سد دوچشم تر مادر شده بود

ضربه هاشان چه مكرر چه مكرر شده بود

 

روي پيشاني زينب دوسه تاچين افتاد

تا كه از نيزه سر اين دو به پايين افتاد

شاعر: حسن لطفی

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

 

حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه

شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه

چقدر تیر چقدر سنگ، چقدر نیزه شکسته

روی خاک، تو موجی از خون، یوسف زهرا نشسته

دل من ترسیدی انگار، که نمیری توی گودال

نمی بینی مگه آقات، چقدر زده پر و بال

اون کیه میره تو گودال، گمونم یه نوجونه

مثه بچه شیر می مونه، وقتی که رجز می خونه

میگه من هنوز نمردم، که عمومو دوره کردید

سی هزار گرگ دور یک شیر، به خدا خیلی نامردید

از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر کرد

جلوی طوفان شمشیر، لاله دستشو سپر کرد

توی خون داره می خنده، عمو جون دیدی که مردم

اگه تو خیمه می موندم، جون عمه دق می کردم

خدارو شکر نمی مونم، تو غروب قتل و غارت

مثه بابام نمی بینم، سوی ناموسم جسارت

خدا رو شکر نمی بینم، دست عمه رو می بندن

پای نیزه ی ابالفضل، به اسیری مون می خندن

 

محسن عرب خالقی
 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:34 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

2. و رشادت عبدا... بن حسن(ع) در آغوش عمو


از دور نگاه کرد و فهمید افتاد
این بار یقین شکفت و تردید افتاد
می رفت که دستان قضا را ببُرد
افسوس ستاره روی خورشید افتاد

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

يا عبدالله ابن الحسن (ع)

دست از عمه کشید و بدنش میپیچید

زیر ِ پایش عربی پیرهنش میپیچید

 

 

گردبادی ز خیامی به نظر می‌آمد

گِردَش انگار زمین و زَمَنَش میپيچید

 

 

میدوید و سِپَهی دیده به او دوخته بود

وَ طنین رجزش تا وطنش میپیچید

 

 

ز سر عمامه و نعلین ز پایش وا شد

ذکر یا فاطمه يِ بت شکنش میپیچید

 

 

دید اطراف عمو نیزه و شمشیر پُر است

داشت گِردِ عمویِ صف شکنش ميپیچید

 

 

ناگه از پرده‌یِ دل کرد صدا وا اُمّاه

دست بُبریده‌ی او دور تنش میپیچید

 

 

تیغ بر فرق سرش نیزه به پهلویش خورد

نعره‌یِ حیدریِ یا حسنش میپیچید

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

عمه جان ول کن من از اصغر که بهتر نیستم

عمه با قاسم مگر اصلا برادر نیستم ؟

سن و سالم را نبین از قد و قامت هم نپرس

پهلوانم من ، مگر از نسل حیدر نیستم ؟

هی فقط امروز چسبیدی به من از صبح زود

دستهایم را رها کن من که دختر نیستم

تو به فکر بچه ها ، زن ها ، به فکر خیمه باش

من بزرگم ، لااقل کمتر ز اصغر نیستم

ناله هل من معین دارد کبابم می کند

من مگر عمه ز سربازان لشکر نیستم ؟

گیرم این مردم همه دشمن، کسی هم نشوند

عمه جان دارد صدایم می کند ، کر نیستم

یک عمو مانده برایم در تمام زندگی

دیگر اصلا فکر دست و بازو و سر نیستم

دارد آنجا عمه جان هی نیزه بالا می رود

حیف عمه ، قتلگه من پیش مادر نیستم

آسمان دارد صدایم می کند این الحبیب؟!

من اگر بالم نسوزد که کبوتر نیستم

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

و ابیاتی پیشکش یتیم امام حسن (ع) ...حضرت عبدالله بن حسن


می رود ثانیه ها زود به زود آهسته
آن قیام تو دگر گشت قعود آهسته

می رسد مرگ من و می رود آن جا آنچه
دارم و داشته ام ،بود و نبود آهسته

بی رمق نیز تکان می خورد آن لب هایت
که خدا خود بنشسته به شنود آهسته

و فقط چند تپش تا برسد ساعت سه..
خیمه ها منتظر آتش و دود آهسته

یک طرف زمزمه ناله " وا جدّا ه " و
آن طرف هلهله برخاسته بود آهسته

عطر سیب است ولی می رسد اینجا دیگر
اندکی رایحه ی یاس کبود آهسته

.......
آه این ثانیه ها کاش عقب برگردد
کاش عباس علمدار عرب برگردد

کاش اکبر برسد ، کاش بیاید قاسم
کاش تا کوفه نمی رفت سفیرت مسلم

من در این خیمه چرا از همگان جا ماندم؟
همه رفتند ، چرا اینهمه تنها ماندم ؟

من مگر رخت اسیری به تنم می آید؟
من به میدان بروم از تو چه کم می آید؟

نامه ای داشتم از دست پدر بهتر بود
کوچکم؟ اصغر تو رفت که کوچکتر بود

پرده خیمه کنار است تو را میبینم
چون شدی نقش زمین با چه دلی بنشینم؟

عمه جان دست مرا ول کن و بیهوده مکش
جگرم سوخت ، که ارث پدرم بوده ، مکش

برق تیغش به دلم خورد ...خدایا ...ای داد
آمدم سویت عمو ، هر چه شود بادا باد

آخرین لحظه به آغوش تو نائل شده ام
تن تو ، تیغ ، چه زیباست که حائل شده ام

چه قدر سرخی خون بر کفنم می آید
به من این اسم ، که ابن الحسنم می آید

سید مجتبی ربیع نتاج

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

اذنم بده، س...خت بی قرارم عمه
دیگر به عموجان بسپارم عمه
یک عمر نمی توان جگر سوخته بود؛

من مثل پدر صبر ندارم عمه

مجید هادوی

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

خدا كند كه پريشان هر غمت باشم     

هميشه گريه كنِ زير پرچمت باشم

خدا كند نشوم از شما جدا آقا               

تمام عمر، اسير محرّمت باشم

 

قتيل كربلايي يابن الزهرا         

شهيد سر جدايي يابن الزهرا

نه تنها زينت دوش رسولي        

ذبيحِ مِن قفايي يابن الزهرا

 

خودم ديدم تو را با كام عطشان         

به زير آفتاب گرم و سوزان

الهي جان به جانان مي سپردم          

سرت بر نيزه ها ديدم حسين جان

 

فداي آن سر بشكسته، ديده گريانت      

فداي آن لب پر خون و لعل عطشانت

غروب روز دهم خواهر غريبت گفت    

فداي آن تن بي غسل و پاك و عريانت

 

پدر با غُصّه و غم  ساختم  من      

تو رفتی هستی‌ام را باختم  من

چنان کم سو شده چشمم ز سیلی     

تو را  دیدم ولی نشناختم  من

 

شبی از گریه بابا خواب رفتم         

به عشقت همچو شمعی آب رفتم

تو را در خواب دیدم بی عمامه           

ز بس خود را زدم از تاب رفتم

 

که دیده داس را با یاس کاری      

اگر طفلی تو هم احساس داری

یکی کنجِ خرابه گفت جانم        

مخور غصّه عمو عباس داری

 

پدر جان روزها در انتظارم        

که آیی باز یک دم در کنارم

چرا تنها سفر کردی عزیزم؟         

نگفتی یاس لطمه خورده دارم؟

 

ز بعدت هر چه می‌بینم ثرابه          

کجا رأس  تو لایق  بر شرابه

امان از روزگار و از غریبی         

تو روی نیزه من کنج خرابه

 

چرا به روي زمين مانده جسم اطهر تو    

به روي نيزه نشسته سر مطهر تو

ز داغ آن بدنِ زير سُمِّ مركبها         

طنين فكنده در عالم صداي مادر تو

 

میان شهر غم کنج خرابه       

سه ساله دختری در التهابه

میان خواب می‌بیند پدر را       

که روی نی سرش در پیچ و تابه

 

سيزده سالة حسن ماندي   

كربلايي، كنار من ماندي

ديدم از مركبت زمين خوردي      

به روي خاك، بي كفن ماندي

 

اي تازه جوان من، مرا پير مكن       

اين قدِّ شكسته را زمينگير مكن

تا جان به لبان خواهرم نآمده است   

برخيز اذان بگو و تأخير مكن

 

با غضب نور دو چشمان ترم را كشتند     

همة آرزوي اهل حرم را كشتند

اي جوانان همه از خيمه شتابان آييد       

گل بريزيد كه رعنا پسرم را كشتند

 

توان بال و پر خستة مرا بردي           

چه زود اي گل ياس رباب، پژمردي

صداي قُرّشِ تيري سه شعبه تا آمد     

به روي دست پدر ناگهان تكان خوردي

 

گرچه اي كودك شش ماهه تو دريا بودي     

تشنة قطره اي از آب گوارا بودي

لحظة آخر عمرت همه ديدند تو را        

مثل يك مرد سرِ نيزه سرِپا بودي

 

دست اين باد مده طرة گيسويت را        

به دمِ تيغ مبر طاق دو ابرويت را

زِرهي نيست كه جسم تو سلامت مانَد    

لا اقل دور كن از معركه پهلويت را

 

ارباً اربا ترين شهيد شدي      

پيش زهرا تو رو سفيد شدي

رفتي و مشك پاره ات آمد     

اي برادر تو نااُميد شدي

 

يكي با نيزه مي زد پيكرت را     

يكي بر نيزه ها مي زد سرت را

شنيدم بين آن غوغاي محشر   

صداي جانگداز مادرت را

 

سُرمة داغي كه بر چشم سياهِ تو نشست     

تار و پودِ اين دل غمديده را از هم گسست

آن زمانيكه فتادي از فرس بر روي خاك     

آنچنان گفتي اخي ادرك اخي پشتم شكست

 

همه نور نگاهم را گرفتند      

عمودِ خيمه گاهم را گرفتند

به زينب گفت قدِّ اِنكسارم   

علمدار سپاهم را گرفتند

 

پدرجان آتش افتاده به جانم      

سه ساله هستم اما قد كمانم

از آن شب كه من از ناقه فتادم  

ببين لكنت نشسته بر زبانم

 

وَرم بگرفته حجم بازويم را       

به خود پيچيد آتش، گيسويم را

دل شب مادرت را كه ديدم      

ز يادم برد درد پهلويم را

 

خسوفي تيره بر رويم نشسته  

كمي آتش به گيسويم نشسته

از آن روزي كه خوردم تازيانه     

كبودي روي بازويم نشسته

 

غروبي تلخ و داغي بي شماره        

نمانده بود ديگر راه چاره

همه در بين آتش مي دويدند     

جدا افتاد گوش و گوشواره

 

با تنِ خسته از فرس افتاد      

صيدِ شمشير، در قفس افتاد

آنقَدَر سنگ ميهمانش شد      

كآخرالاَمر از نفس افتاد

 

بستند بر سفيرِ تو چون راهِ چاره را       

آتش زدند سينة اين بي سواره را

جانِ منِ شكسته دل اي پيرِ مي فروش   

با خود ميار كرببلا شير خواره را

 

همه اهل حرم در پيچ و تابند     

همه لب تشنة يك جرعه آبند

رقيه، زينب و اطفال خيمه         

همه دلواپَسِ طفل ربابند

 

اينجا مباد همره خود دختر آوري        

اصغر بياوري، عليِ اكبر آوري

اي كاش قبل از اينكه بيايي به اين ديار    

انگشتر رسول خدا را در آوري

 

با من بمان و درد مرا بيشتر مكن         

تنها به شام و كوفه مرا ره سپر مكن

بال و پرم شكست، علي اكبرت كه رفت   

با رفتنت بيا و مرا خونجگر مكن

 

دوباره ماه محرم دوباره بزم عزا       

دوباره گريه براي امامِ عاشورا

دوباره نالة زهرا به گوش مي آيد   

ز قتلگاه حسين و زمين كرببلا

 

ز تشنگي همه گلهاي باغ پژمردند      

سرِ تو را به سرِ نيزه از حرم بردند

چگونه زينبِ مظلومه پيرتر نشود        

تمام اهل حرم تازيانه مي خوردند

 

حرام زاده اي انگشتر تو غارت كرد        

به كودكان كتك خورده ات جسارت كرد

وَ سمت قوم يهودي كه خيره سر بودند   

به رويِ نيزه نشستي و رهسپارت كرد

 

تو رفتي آب شد آزاد مادر     

دلم شد شهر غم آباد مادر

خودم ديدم سرت از روي نيزه  

چگونه بر زمين افتاد مادر

 

برادرجان عليِ اكبرت كو     

گل ياس علي، برگ و برت كو

نمي پرسم از عباس دلاور      

سليمان زمان، انگشترت كو

 

مگو با ما از آهنگ صبوري      

نمانده بين چشم خيمه نوري

منِ دلخسته بر ناقه نشستم       

تو يا بر نيزه يا كنج تنوري

 

غمي بر سينه ام بر پا شد اي واي        

ميان قتلگه غوغا شد اي واي

ببين عمه سرِ رأسِ عمويم           

ميانِ شاميان دعوا شد اي واي

                             

فداي  نالة  واغربتاي خواهرتان           

طنين فكنده در عالم صداي مادرتان

چگونه روضه بخوانم كه در ميان حرم     

فتاده هم همه، از تن جدا شده سرتان

 

چه مي شد اي گل زهرا مسافرت بودم     

ميان كوچة عشق تو عابرت بودم

چه مي شد از كرم و لطف و مرحمت آقا       

شبي كنار حريم تو زائرت بودم

 

پريده مرغ دلم روي بامت آقاجان      

نوشته اند مرا مست جامت آقاجان

نوشته اند مرا از همان شب اول       

گدا و نوكر و عبد و غلامت آقاجان

 

همينكه خون سر تو رقيق تر مي شد

نشان نيزه سواران دقيق تر مي شد

وَ هر چه قدر به سويت شتاب مي كردند

جراحت تن پاكت عميق تر مي شد

 

نازك نبود اين دلم، اما شكسته شد

در قتلگاه رشته عمرم گسسته شد

با اينكه در نماز شبم غرق مي شدم

بعد از حسين، نافله هايم نشسته شد

 

دلشوره هاي دختركت را نگاه كن

بال كبود شاپركت را نگاه كن

گريه مكن كه بال و پرم خوب مي شود

كنج لبان خود تركت را نگاه كن

 

صحراي كربلا جگرم را كباب كرد

دستي ميان خيمه ما انقلاب كرد

باران تازيانه كه باريد در حرم

روياي خوب كودكيم را خراب كرد

 

رضا باقریان

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:35 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

دستش به دست زینب و میخواست جان دهد

میخواست پیش عمه عمو را صدا زند

 

می دید آمده ببردسهم خویش را

بیگانه ای که زخم بر آن آشنا زند

 

سنگی رسید بوسه به پیشانی اش دهد

دستی رسیده چنگ به سمت عبا زند

 

در بین ازدهام حرامی و نیزه دار

درمانده بود حرمله تيرش کجا زند

 

از بس که جا نبود در انبوه زخمها

تیغی زتن کشیده و تیغی به جا زند

 

پا میزنند راه نفس بند آوردند

پر میکنند تا که کمی دست و پا زند

 

خون از شکاف وا شده فواره میزند

وقتی ز پشت نیزه کسی بی هوا زند

 

طاقت نداشت تا که ببیند چه میشود

طاقت نداشت تا که بماند صدا زند

 

طاقت نداشت تا که...صدای پدر رسید

پربازكرد پربسوي مجتبي زند

 

دستش کشید و هرچه توان داشت میدوید

تیغی ولی رسید که آن دست را زدند

شاعر: حسن لطفی

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

حضرت عبدالله بن الحسن(ع(

 

ببین ای سلسله گیسو به گیسوی تو دل بستم

اگر چه قطره ام اما به اقیانوس پیوستم

محال است آن که من دست از عموی خویش بردارم

تو در دامان خاک و من به دامان تو پیوستم

سراپا بوی بابا می دهی قربان بوی تو

گل زهرای اطهر من ز عطر و بوی تو مستم

عصا شد دست بابایم برای مادرت زهرا

منم فرزند آن بابایم و کردم سپر دستم

مکن با آستین پنهان ز چشمم تیر دشمن را

خیالت جمع من با تیر باران آشنا هستم

 

سید محسن حسینی
 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

   يا عبدالله ابن الحسن(ع)

دست و پا كه ميزني بر غيرتم بر ميخورد

لشگرت كه نيست اما يك نفر داري هنوز

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:40 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

مجتبی حاذق

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

 

طوریکه علیِّ اصغرش را کشتم

سقا و یل دلاورش را کشتم

با تیر سه شعبه ی به زهر آغشته

یک آن … پسر برادرش را کشتم

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

عباس احمدی

حضرت عبدالله بن الحسن(ع)

 

گاهی دلم برای پدر تنگ می شود

دلگیر از این زمانۀ نیرنگ می شود

اینجا کسی یتیم نوازی نمی کند

اینجا نصیب صورتمان چنگ می شود

عمه بیا اجازه بده تا رها شوم

رحمی بر این یتیم که دلتنگ می شود

عمه بگو چگونه تماشا کنم، ببین

دارد سرِ عبایِ عمو جنگ می شود

پیراهنی که داشت عمویم سپید بود

از فرط زخم، قرمز پُر رنگ می شود

من می روم سپر بشوم حیف کوچکم

پیشانی اش ولی هدف سنگ می شود

ناکام اگر که من بروم باز بهتر است

این زندگی بدون عمو ننگ می شود

شکر خدا نصیب من و اصغرت یکی است

شمشیر با سه شعبه هماهنگ می شود

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:41 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

بي تاب شد چو عمه ي خونين جگر عمو

من آمدم كه از تو بگيرم خبر عمو

در اين همه بلا به خدا خيمه ماندنم

آتش زند به جان و دلم بيشتر عمو

در زير نيزه ها نفس آهسته مي كشي

نايي رسد ز حنجره ات مختصر ، عمو

من باشم و تو ناله غريبانه مي زني

سرباز مجتباي تو مرده مگر عمو

افتاد دست ساقي تو گر به علقمه

من دست خويش بر تو نمايم سپر عمو

پرواز در هواي شهادت اگر نبود

ديگر چكار آيدم اين بال و پر عمو

شرمنده ام كه زنده ام و رفته اصغرت

همراه خود بيا و مرا هم ببر عمو

همبازيان من همه در خون نشسته اند

لطفي نما و آبرويم را بخر عمو

بود آرزوي من كه بگويم به تو "پدر"

يك بار هم شده تو به من گو : "پسر" ، عمو

از من يتيم تر كه تو پيدا ني كني

آغوش خود گشا و بگيرم به بر عمو

شاعر : رضا رسول زاده

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:42 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

جیحون طلوعی گرگانی-حضرت عبدالله ابن الحسن علیه السلام-مرثیه

کودکی را نام عبدالله بود

با عمو در کربلا همراه بود

از گل رخسار داغ لاله بود

لاله اش را از عطش تبخاله بود

همچو بخت اهل بیت بو تراب

بود ظهر روز عاشورا به خواب

لحظه ای آن ماه رو در خواب بود

آب اندر خواب هم نایاب بود

گرچه بودش از عطش سوزان جگر

در دلش عشق عمو بُد بیشتر

گشت چون بیدار از بهر عمو

خیمه ها را کرد یک سر جستجو

کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد

بر سر چشم ملائک پا نهاد

شد برون از خیمه ها آن ماه روی

کرد سوی قتلگاه شاه روی

گفت خواهر از منش مایوس کن

ساعتی در خیمه اش محبوس کن

 

دامنش بگرفت زینب با نیاز

گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت ای گلبن نورس مرا

دل مکن خون داغ قاسم بس مرا

گفت عمه والهم بهر خدای

من نخواهم شد ز عمّ خود جدای

دور دار  ای عمّه از من دامنت

آتشم ترسم بسوزم خرمنت

جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش

در کشش زینب به سوی خرگه اش

عاقبت شد جذبه های عشق چیر

شد سوی برج شرف ماه منیر

دید شه افتاده در دریای خون

با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت سویت نَک بکف جان آمدم

بر بساط عشق مهمان آمدم

بانگ زد بر او که ای جان عزیز

تیغ می بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد ای مه وشم

من بدین حالت که خود دارم خوشم

دید ناگه کافری در دست تیغ

آورد بر تارک شه بی دریغ

نامده آن تیغ کین شه را به سر

دست خود را کرد آن کودک سپر

تیغ بر بازوی عبدالله گذشت

وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت

گفت دستم گیر ای سالار کون

ای به بی دستان به هر دو کون عون

شه چو جان بگرفت اندر تنش

دست خود را کرد طوق گردنش

مرغ روحش پر به رفتن باز کرد

هم چو باز از شصت شه پرواز کرد

 

 
 
جمعه 16 مهر 1395  12:42 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها