0

اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

گرچه قدم کوچک است و بار ندارد
بیشتر از یازده بهار ندارد

عشق تو با سن و سال کار ندارد
سر کشی عشق من مهار ندارد

هرکه شد از عشق مست عبد حسین است
هرکسی عبدلله است عبد حسین است

من که پسر خوانده ی سرای عمویم
ماحصل زحمت دعای عمویم

دست چه باشد کنم فدای عمویم
دار و ندارم همه برای عموم

در سر ما فرق ، بین دست و جگر نیست
مرد خدا نیست آنکه مرد خطر نیست

حضرت عزوجل که ترس ندارد
کوه وقار از کوتل که ترس ندارد

طفل حسن از جدل که ترس ندارد
بچه ی شیر جمل که ترس ندارد

وای اگر نیزه ای به دست بگیرم
زیر و زبر میکنم به عشق امیرم

از سر شوق است اگر که بی کفنم من
مرد بی دفاع عمو حسین منم من

طفل حسن زاده نه خودم حسنم من
عمه مهیای جنگ تن به تنم من

یک تنه پس میزنم به لشکر کوفه
عمه سپاهت منم برابر کوفه

حال که در خیمه های او پسری نیست
از علی اکبرش دگر خبری نیست

ماندن من در حرم چنان هنری نیست
دست ضعیفم که هست اگر سپری نیست

دست من از جنس دست مادر آقاست
ارث قدیمی ما ز کوچه ی زهراست

جان که نباشد حرم چه فایده دارد
بعد عمو پیکرم چه فایده دارد

از همه کوچکترم چه فایده دارد
حبس شدن در حرم چه فایده دارد

عمه یسار و یمین چقدر شلوغ است
دور عمو را ببین چقدر شلوغ است

زانوی من خم شد آن سوار که افتاد
از روی مرکب بی اختیار که افتاد

با طرف راست یک کنار که افتاد
بر روی شمشیر و سنگ و خار که افتاد

عمه ببین نیزه را به مشت گرفتند
موی عموی مرا ز پشت گرفتند

عمه بس است این همه تپیده شدن ها
ضربه ی شمشیر ها شنیده شدن ها

زیر لگدهای چکمه دیده شدن ها
این طرف و آنطرف کشیده شدن ها

 

دیر شد عمه بیا و مرا رها کن
عمه برو در میان خیمه دعا کن

آمد و آن تیرهای جدا شده را دید
روی تنش زخمهای وا شده را دید

دور سرش چند مرد پاش ده را دید
در بدنش نیزه های تا شده را دید

یابن خبیثه چرا به سینه نشستی
روی حسینیه ی مدینه نشستی
***علی اکبر لطیفیان***

 

 
 
جمعه 16 مهر 1395  5:34 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

حسن لطفی

عبدالله بن الحسن(ع)

 

هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم

دیدار تو تو می داد امیدم که بمیرم

دیدم که نفس می زنی و هیچ کست نیست

من یک نفس این راه دویدم که بمیرم

با هر تب افسوس نمردم که نمردم

در خون تو این بار امیدم که بمیرم

با دیدن هر زخم تو ای مزرعهٔ زخم

از سینه چنان آه کشیدم که بمیرم

می گفتم و می سوختم از نالهٔ زینب

وقتی ز تنت نیزه کشیدم که بمیرم

شادم که در آغوش تو افتاده دو دستم

در پای تو این زخم خریدم که بمیرم

×××

 
 
جمعه 16 مهر 1395  5:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

وحید قاسمی

عبدالله بن الحسن(ع)

 

جــلـوه ی ذات کــبــریــا شــده ای

کعبه ی تیـغ و نیـزه هـا شـــده ای

 زیـر ایـن چکمه های زبر و خشن

مثـل قـالـی نــخ نــما شـده ای

 چقدر نیزه خورده ای! چه شده؟

 دم عـصــری پر اشتها شده ای

 نیــزه ای بوسـه زد به لعل لبت

 مــاه زینـب چه دلـربا شـده ای!

 همـه ی مـوی عمه گشـته سپید

 خـوب شد خمره حنا شده ای

 کــاوش تیــغ هـا برای زر است

تــو مــگر معــدن طلا شده ای؟

 نـقـشه ی ری خطـوط زخـم تنـت

 پس برای همین تو تا شده ای؟!

 بـا تقــلا و دسـت  و پــا زدنــت

 بــاعــث گـریــه ی خــدا شـده ای

 
 
جمعه 16 مهر 1395  5:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

علی انسانی

عبدالله بن الحسن(ع)

 

آمدم تا جان کنم قربان تو

پیش تو گردم بلا گردان تو

در حرم دیدم که تنها مانده ام

همرهان رفتند و من جا مانده ام

رفتی و دیدم دل از کف داده ام

خوش به دام عقل و عشق افتاده ام

عقل، آن سو ، عشق، این سو می کشاند

از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند

عقل گفتا، صبر کن – طفلی هنوز

عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو

عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

عقل گفتا، روی کن سوی حرم

عشق گفتا، هان نیفتی از قلم

عقل گفتا، پای تو باشد به گِل

عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل

عقل گفتا، نی زمان مستی است

عشق گفتا، موسم بی دستی است  

عقل گفتا، باشدت سوزان جگر

عشق گفتا، هست عمو تشنه تر

عقل گفتا، هست یک صحرا عدو

عشق گفتا، یک تنه مانده عمو

راهی ام چون دید، عقل از پا نشست

عشق، دست عقل را از پشت، بست

بین وجودم عشق محض از مغز و پوست

می زند فریاد جانم، دوست دوست

خاطر افسرده ام را شاد کن

طایر روح از قفس آزاد کن

هم دهد آغوش تو، بوی پدر

هم بود روی تو چون روی پدر

بین ز عشقت سینه ی آکنده ام

در بر قاسم مکن شرمنده ام

من نخواهم تا به گردت پر زنم

آمدم، آتش به جان یک سر زنم

دوست دارم در رهت بی سر شوم

آن قدر سوزم که خاکستر شوم

هِل، که سوز عشق نابودم کند

بعد خاکستر شدن دودم کند

مُهر زن بر برگه جان بازی ام

وای من گر از قلم اندازی ام

هست، بعد از نیستی، هستی من

شاهد عشق تو بی دستی من

کوچکم اما دلی دارم بزرگ

بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ

گو شود دست من از پیکر جدا

کی کنم، دامان عشقت را رها

 
 
جمعه 16 مهر 1395  5:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

وحید قاسمی

امام حسین(ع)-قتلگاه-عبدالله ابن حسن(ع)

 

لشگریان خیره سر، چند نفر به یک نفر؟

فاطمه گشته خون جگر، چند نفر به یک نفر؟

 خواهر دل شکسته اش، همره دختران او

 زند به سینه و به سر، چند نفر به یک نفر؟

 بین زمین و آسمان، جنت و عرش و کهکشان

 پر شده است این خبر: چند نفر به یک نفر؟

 حور و ملک به زمزمه -وای غریب فاطمه-

 حضرت خضر نوحه گر، چند نفر به یک نفر؟

 آه و فغان مادرش، به قلب سنگی شما

 مگر نمی کند اثر؟ چند نفر به یک نفر؟

 عمو رمق ندارد و همه هجوم می برید!

 مرد نبردید اگر؟ چند نفر به یک نفر؟

 یاد مدینه زنده شد، روضه ی رنج فاطمه

که ناله زد به پشت در، چند نفر به یک نفر؟

 
 
جمعه 16 مهر 1395  5:35 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

غلامرضا سازگار

عبدالله بن الحسن(ع)

 

شمع‌ها از پای تا سر سوخته

مـانده یک پروانه ی پر سوخته

نـام آن پـروانه عبـدالله بـود

اختری تـابنده‌تر از مـاه بود

کرده از اندام لاهوتی خروج

یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج

خون پاکش زاد و جانش راحله

تـار مـویش عالمی را سلسله

صـورتش مـانند بابا دل گشــا

دست‌های کوچکش مشکل‌گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه‌اش

آفتــاب آیینــه‌دار سایــه‌اش

مجتبـایی بــا حسین آمیـخته

بر دو کتفش زلف قاسم ریخته

از درون خیمه همچون برق آه

شـد روان با ناله سوی قتلگاه

پیش رو عمـو خریدارش شده

پشت سر عمـه گرفتارش شده

بـر گرفته آستینش را بـه چنگ

کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو

ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو  

کودک ده سالـه و میـدان جنگ

یک نهال نازک و باران سنگ

دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر

شیر اگـر خواهد زند او را به تیر

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است

بهر مـا داغ عـلی‌اصغر بـس است

با شهامت گفت آن ده ساله مرد

طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد

بی‌عمو ماندن همه شرمندگی است

بـا عمو مـردن کمال زندگی است

تشنگی با او لب دریا خوش است

آب اگر او تشنـه باشد، آتش است

بــوده از آغــاز عمـرم انتظار

تـا کنم جـان در ره جانان نثار

جـان عمه بود و هستم را مگیر

وقت جانبازی است دستم را مگیر

عمه جان در تاب و تب افتـاده‌ام

آخــر از قـاسم عقب افتــاده‌ام

ناله‌ای با سوز و تاب و تب کشید

آستیـن از پنجه زیــنب کــشید

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت

پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت

دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه

تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه

تــا نیایـد دست داور را گـزند

کرد دست کوچک خود را بـلند

در هــوای یـاری دستِ خـدا

دسـت عبـدالله شـد از تن جدا

گفت نه تنها سر و دستم فدات

نیستم کـن ای همـه هستم فدات!

آمدم تا در رهت فـانی شوم

در منـای عشق قربـانی شوم

کاش می‌بودم هزاران دست و سر

تـا بـرای یـاری‌ات می‌شد سپر

قطره‌گر خون گشت، دریا شاد باد

ذره‌گـر شـد محو، مهرآباد بـاد

تو سلامت، گرچه ما را سر شکست

دست ساقی باز اگر ساغر شکست

ای همـه جـان‌ها بـه قربان تنت

دســت عبــدالله وقـف دامنـت

چون به پاس دست حق از تن جداست

دست ما هم بعد از این دستِ خداست

هر که در ما گشت، فانی ما شود

قطره دریایی چو شد، دریا شود

تا دهم بر لشکر دشمن شکست

دست خود را چون عَلم گیرم به دست

بــا همین دستم تو را یاری کنم

مثــل عبّــاست علـمداری کنم

بــود در آغوش عمّش ولوله

کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله

تیر زهرآلود با سرعت شتافت

چون گریبان حنجر او را شکافت

گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد

مرغ روحش از قفس پرواز کرد

بــا گلوی پاره در دشت قتال

شه تماشا کرد و او زد بال بال

همچو جان بگْرفت مولا در برش

تــازه شــد داغِ علیِّ‌‌اصـغرش

گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش

اشک «میثم» باد وقفِ دامنش

 
 
جمعه 16 مهر 1395  5:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

حمید رمی

عبدالله بن الحسن(ع)

 

میان معركه لبریز گریه ها شده بود

پرنده ای كه ز صیّاد خود جدا شده بود

به نام خالق هستی، برای یاری شاه

وَ با اجازه ی زهرا ز خیمه پا شده بود

كبوترانه به گودیِّ قتلگه پر زد

برای درد یتیمیِ خود دوا شده بود

نماز آخر عمرش به روی پیكر شاه

وَ با امامت شمشیرها ادا شده بود

جوان ترین حسن كربلا برای عمو

ز دست، دست كشید و تمام پا شده بود

پس از شهادت او پیرمردها گفتند

چه قدر مثل جوانیِ مجتبی شده بود

برای گریه ی بر مجتبای كرب و بلا

همین بس است كه مهمان نیزه ها شده بود

نوشته اند كه بر سینه ی عمو، جان داد

چگونه بر بدن قطعه قطعه جا شده بود؟

«اسیر»، نوكر این خانواده شد زیرا

لبش به ذكر و ثنای حسین وا شده بود

 
 
جمعه 16 مهر 1395  5:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

حسان محسنی فر

عبدالله بن الحسن(ع)

 

در سرش طرح معما می کرد

با دل عمه مدارا می کرد

فکر آن بود که می شد ای کاش

رفع آزار ز آقا می کرد

به عمویش که نظر می انداخت

یاد تنهایی بابا می کرد

دم خیمه همه ی واقعه را

داشت از دور تماشا می کرد

چشم در چشم عزیز زهرا

زیر لب داشت خدایا می کرد

ناگهان دید عمو تا افتاد

هر کسی نیزه مهیا می کرد

نیزه ها بود که بالا می رفت

سینه ای بود که جا وا می کرد

کاش با نیزه زدن حل می شد

نیزه را در بدنش تا می کرد

لب گودال هجوم خنجر

داشت عضوی ز تنش وا می کرد

هر که نزدیک ترش می آمد

نیزه ای در گلویش جا می کرد

زود می آمد و می زد به حسین

هر کسی هر چه که پیدا می کرد

آن طرف هلهله بود و این سو

ناله ها زینب کبری می کرد

گفت ای کاش نمی دیدم من

زخم هایت همه سر وا می کرد

دست من باد بلا گردانت

ذبح گشتم به روی دامانت

 
 
جمعه 16 مهر 1395  5:36 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:اشعار روز و شب پنجم ماه محرم

علیرضا لك

عبدالله بن حسن(ع)

 

یك نفس آمده ام تا كه عمو را نزنی

كه به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی

ذكر لا حول و لا از دو لبش می بارد

با چنین نیزه ی سر سخت به لب ها نزنی

عمه نزدیك شده بر سر گودال ای تیغ

می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟

نیزه ات را كه زدی باز كشیدی بیرون

می زنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟

من از این وادی خون زنده نباید بروم

شك نكن اینكه پرم را بزنی یا نزنی

دست و دل باز شو ای دست بیا كاری كن

فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی

 
 
جمعه 16 مهر 1395  5:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها