بابا حسین جان...
از شهر بی بابا بدم می آید اصلا
گاهی از این دنیا بدم می آید اصلا
از خار در صحرا بدم می آید اصلا
از نام بعضی ها بدم می آید اصلا
یک استخوان درد است بابا درگلویم
بر استخوانم ضربه دردی که می زد
آن سنگ دل در آن شب سردی که می زد
نیلی شد آن ناحیه ی زردی که می زد
شب بود دست مردِ نامردی که می زد...
با ضربه هایش آتشی تازه به رویم
در این سفر دارایی من حاصلم سوخت
آن قدر آتش بود که آب و گلم سوخت
از داغ پاهایم سراسر محملم سوخت
از ماجرای آن کنیزی که...دلم سوخت
عمه اجازه هست آن را هم بگویم؟
چشم عمو روشن که ما را خوار کردند
سیلی-لگد را دائما تکرار کردند
یک چشم را کور و یکی را تار کردند...
با ضرب سیلی تا مرا بیدار کردند
دیدم به روی نیزه هستی روبرویم
با باد آهی را به حسرت می کشم پس...
دستی به روی سر به سرعت می کشم پس...
از عمه جان خود خجالت می کشم پس...
از ریشه دردی بی نهایت می کشم پس..
شانه نزن با باد هم حتی به مویم
یا خون چکیده از من غم دیده یا اشک
آه است گاهی بغض گاهی بی صدا اشک
ای کوفه... ای شام بلا... ای کربلا...اشک
آن قدر گریه میکنم شاید که با اشک
خون لخته های دور لبها را بشویم
حسین صیامی