یکی بود یکی نبود. دیروز سینا کوچولو رفته بود خونه پدر بزرگ مادربزرگ. پدربزرگ مشغول آب دادن به گل ها بود.
بابابزرگ یه آب پاش بزرگ دستش گرفته بود و داشت گلدان ها دور حوض را آب می داد.
مامان بزرگ نشسته بود توی ایوان، روی صندلی ننویی. داشت بافتنی می بافت و می گفت: ((چه کلاهی بشه! به به!
خوشگل و مامانی و منگوله دار.
سینا همان طور که دستش توی آب حوض بود یک نگاه به بابابزرگ کرد یک نگاه به مامان بزرگ .بعد یهویی دوید تو خانه .
وقتی برگشت ، چیلیک چیلیک را با خودش آورده بود.
از پله ها پایین رفت و جلومامان بزرگ ایستاد: مامان بزرگ، بگو سیب.
مامان بزرگ خوش حال شد و زودی گفت: سیب.
دکمه چیلیک چیلیک را فشار داد، ولی چیلیک چیلیک مثل همیشه نگفت: چیلیک . به جایش گفت: چی؟ سینا دوباره فشار داذد، ولی باز هم فقط یک صدای چی؟ آمد.
سینا بلند گفت: بابا بزرگ...
چند دقیقه بعد، بابابزرگ با پیچ گوشتی، پیچ های چیلیک، چیلیک را باز و تویش را نگاه کرد.
یک کمی که با دوربین ور رفت گفت: ایناهاش پیداشد.
بعد یه فنر خیلی کوچولو را از توی چیلیک چیلیک در آورد. سینا فنر را نگاه کرد. یک جای فنر شکسته بود.
بابا بزرگ جعبه ابزارش را گشت و یک فنر خیلی کوچولو سالم نگاه کرد.
فنر سالم را گذاشت جای فنر قبلی. وقتی بابا بزرگ دوباره پیچ ها رابست، به سینا گفت: حالا بگو سیب.
سینا صورتش را چسباند به صورت خندان مامان بزرگ. آن وقت، سینا و مامان بزرگ با هم گفتند: سیبببببببببببب.
بابا بزرگ دکمه را فشار داد چیلیک چیلیک بلند و واضح گفت: چیلیک
و عکس یه نوه و مامان بزرگ خوش حال را تو خودش قاب گرفت.
نویسنده: مریم طیار