آخرین ایستگاه
بلیط را محکم می گیرد
ایستگاهی
که دست به دامن ریل ها شده است
به دوش گرفته
بغض هایش را
مادری
که تمام عمر
برای دستهایش
تَرَک پس انداز می کرد
تا این قطار
به مشهد برسد
اشک
امتداد ریلهایی ست
که صحن ها را
یکی یکی
به ایوان طلا می رسانند
تا پنجره فولاد
آخرین ایستگاه کسانی باشد
که در ذهن بشر جا نمی شوند
پنجره ای
که دستهای بسته را
رو به آسمان باز می کند
از اینجا به بعد
قطار
خادم افتخاری حرم است
جایی که آخرین ایستگاه
شروع جزر و مد امواجی ست
که فردا
مادری را مخابره می کند
از مقابل گنبد طلا
و بیمارستان
مثل همیشه
مقابل پنجره ی رو به حرم
سکوت می کند
ایوب شیخی زاده