0

چه دوستانِ خوبی

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

چه دوستانِ خوبی

 

 

یکی بود یکی نبود یک روز کوکو، کانگرو کوچولو، توی جنگل بِپَر بِپَر بازی می کرد. بچه قورباغه از پشت یک سنگ بیرون پرید و گفت: مرا به رودخانه می بری کوکو جان؟

چه دوستانِ خوبی

کوکو دلش می خواست باز هم بازی کند؛ ولی کیسه اش را باز کرد و گفت: بِپَر بالا!

آن وقت خرگوشک جلو آمد و گفت: من هم بیایم؟ می خواهم بروم پیش بابا بزرگم.

کوکو آه کشید. کیسه اش را باز کرد و گفت: تو هم بِپَر بالا!

موش کوچولو هم از زیر یک برگ بیرون دوید و پرسید: من چی؟ مرا می بری به لانه ام؟

کوکو اخم کرد؛ ولی چیزی نگفت. موش کوچولو را هم سوار کرد و رفت. اول بچه قورباغه را به رودخانه رساند.

بعد خرگوشک را پیش بابا بزرگش برد. بعد موش کوچولو را جلو لانه اش پیاده کرد.


کوکو آه کشید و توی دلش گفت: این ها بازی ام را خراب کردند! و همان جا دراز کشید تا استراحت کند.

کمی بعد بچه قورباغه، خرگوشک و موش کوچولو با هم برگشتند، هر کدام با یک خوراکی خوش مزه. سه تایی یک صدا گفتند: تو امروز خیلی به ما کمک مردی کوکو جان! آن وقت همه دور هم نشستند، با هم خوراکی خوردند و بازی کردند.

کوکو وقتی قورباغه، خرگوشک و موش کوچولو را با آن خوراکی های خوش مزه دید، با خوش حالی توی دلش گفت: خدایا، متشکرم که دوستان به این خوبی را به من دادی!


- ماهنامه دوست خردسالان
 

 

دوشنبه 5 مهر 1395  10:49 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها