یکی بود یکی نبود یک روز کوکو، کانگرو کوچولو، توی جنگل بِپَر بِپَر بازی می کرد. بچه قورباغه از پشت یک سنگ بیرون پرید و گفت: مرا به رودخانه می بری کوکو جان؟
![چه دوستانِ خوبی چه دوستانِ خوبی](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
کوکو دلش می خواست باز هم بازی کند؛ ولی کیسه اش را باز کرد و گفت: بِپَر بالا!
آن وقت خرگوشک جلو آمد و گفت: من هم بیایم؟ می خواهم بروم پیش بابا بزرگم.
کوکو آه کشید. کیسه اش را باز کرد و گفت: تو هم بِپَر بالا!
موش کوچولو هم از زیر یک برگ بیرون دوید و پرسید: من چی؟ مرا می بری به لانه ام؟
کوکو اخم کرد؛ ولی چیزی نگفت. موش کوچولو را هم سوار کرد و رفت. اول بچه قورباغه را به رودخانه رساند.
بعد خرگوشک را پیش بابا بزرگش برد. بعد موش کوچولو را جلو لانه اش پیاده کرد.
کوکو آه کشید و توی دلش گفت: این ها بازی ام را خراب کردند! و همان جا دراز کشید تا استراحت کند.
کمی بعد بچه قورباغه، خرگوشک و موش کوچولو با هم برگشتند، هر کدام با یک خوراکی خوش مزه. سه تایی یک صدا گفتند: تو امروز خیلی به ما کمک مردی کوکو جان! آن وقت همه دور هم نشستند، با هم خوراکی خوردند و بازی کردند.
کوکو وقتی قورباغه، خرگوشک و موش کوچولو را با آن خوراکی های خوش مزه دید، با خوش حالی توی دلش گفت: خدایا، متشکرم که دوستان به این خوبی را به من دادی!
- ماهنامه دوست خردسالان