به آب و آينه سوگند،من ندانستم
سلاح بود و پدافند، من ندانستم
تو رفته بودي و من زارمانده بودم، زار
تو غنچه بودي و من خار، مانده بودم، خوار
مرا مسافر تشويش باخودش مي‌برد
وگرگ بيم، كه انديشة مرا مي‌خورد
دلم نبود، كجا بود، من نمي‌دانم
چرا ز سينه جدا بود، من نمي‌دانم
دلم كباب شد آنگه كه شعله را فهميد
ز پشت پنجره كوچ پرنده‌ها را ديد
و ديد باغ كه در شعله بي‌امان مي‌سوخت
و سرو سبز بلندي كه در نهان مي‌سوخت
به بحر سينه كه لبريز از تلاطم شد
هزار بيم اگر بود، جملگي گم شد
نگاه كردم و ديدم فضا پر از دود است
كبودگشته گل و شاخه، داغ، فرسود است
هزار دسته شقايق كه پرپرند آنجا
هزار نخل سرافراز، بي‌سرند آنجا
شروع حادثه را ، ناله‌ها خبر دادند
وقوع فاجعه را، لاله‌ها خبر دادند
خداي من! چه هوايي، چگونه گريه كنم!
چگونه باز نگاهي به چشم قريه كنم!
نه قريه‌اي است، نه باغي، نه شهر آبادي
نه مردمي كه بگويند داغ اين وادي
كجايي اي همه خوبي! كه شهر ويران است
دل بهاري‌ام از اين خزان پريشان است
خداي را، چه بگويم كه درد سنگين است
چه شعله‌هاست كه اندر كمين پرچين است
شكست ناي و، هزاران نوا در آتش سوخت
شكوفه دارترين باغ ما، در آتش سوخت
به چشم لالة ما آفتاب پيدا بود
و آفتاب، حضوري براي دريا بود
تمام درد مرا روزگار مي‌داند
صداقت سخنم را بهار مي‌داند
ستاره‌هاي درخشان ز آسمان رفتند
به روي بال شهادت ز كهكشان رفتند
وليك، قامت شب را شكسته‌اند، آري
صفوف ظلمت شب را گسسته‌اند، آري
قسم به عشق، كه دشمن نمي‌شود پيروز
اگر چه داغ به داغم،فزون كند هر روز
اگر چه حيله كفار بيش از اين باشد
سلاح دشمن غدار بيش از اين باشد
قسم به نور، كه ما استوار مي‌مانيم
شكوهمند و هميشه بهار مي‌مانيم
به بانگ اشهد و "ان لا اله الاالله"
براي خويش بسازيم عالمي دلخواه
قسم به وسعت بي انتهاي مأمن عشق
كه جز شكست نباشد، نصيب دشمن عشق
خدا كند كه بهاران به باغ ما برسد
كه عمر فصل خزان هم به انتها برسد

*سيميندخت وحيدي