دوستی
یک روز آقا کلاغه
اومد به سمت باغی
می خواست که دوست بشه باز
با یک آقا کلاغی
خوشحال و شاد و خندون
می خوند قصه و آواز
دوست داره مهربونی
با دوستاش کنه آغاز
یهو شنید از اون دور
جیک جیک یک صدایی
انگار که گریه می کرد
جوجه پرطلایی !
کلاغه پر زد و رفت
به سمت اون جوجمون
می خواست بدونه چرا
دور شده از خونشون؟
با آرومی کنارِ
جوجه ما می شینه
از میون دو بالش
پرِ بزرگ می چینه
جوجه کوچولو رو گفت:
"بشین به روی این پر
تا ببرم با خودم
ازین طرف به اون ور"
یک کمی بعد بچه ها !
یهو دیدن نوک حنا
داره صدا میزنه
میگه:کو جوجه ما؟
قدقدقدا....قد قدا !
جوجه من کجا رفت؟
شیطون و بازیگوشه
همش می یاد توی دشت
جوجه میگه با جیک جیک :
"مامان جونم من اینجام
گوش ندادم به حرفات
من از شما عذر میخوام."
فهمید کلاغ ازون روز
دوستای خوب زیادن
باید که دانا باشن
با خود شادی بیارن.
شاعر: مریم امیری پارسا
شنبه 27 شهریور 1395 12:38 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
fatemeh_75