یک سیب بود که تو دلش دو تا دانه ای قهوه ای داشت، دانه ها می خواستند از سیب بیرون بروند ولی هر چی زور زدند نشد
![کرم سیب خور کرم سیب خور](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
سیب حتی یک دانه سوراخ هم نداشت که دانه ها بتوانند از داخل سیب بیرون بپرند، دانه قهوه ای خیلی فکر کردند ولی به نتیجه ای نرسیدند تا این که:
یکی از دانه ها با موبایلش زنگ زد به کرم سیب خور و گفت: بیا سیب قرمز و سوراخ کن تا ما بیایم بیرون.
کرم سیب خور به حرف دانه های قهوهای گوش کرد و خیلی سریع آمد و سیب قرمز و سوراخ کرد
کرم سیب خور با عجله رفت توی سیب و به دانه قهوه ای گفت: زود باشید از همین جا برید بیرون
سوراخ داخل سیب مثل تونل بود دانه ها قل خوردند و پریدند تو باغچه یکی افتاد
یکی رفت این طرف باغچه و اون یکی هم افتاد اون طرف باغچه .
بعد از مدتی هر کدام از اون دانه ها یه درخت بزرگ و خوشکل شدند و کلی سیب قرمز و زیبا دادند.
بعد از مدت ها یک دفعه کرم سیب خور آمد و گفت:
مزد من چی می شه من بودم به شما کمک کردم تا درخت بزرگ بشوید. مزد من می شود: چهار تا سیب.
درخت ها به کرم سیب خور چهار تا سیب دادند.
کرم سیب ها را گذاشت روی هم و برای خودش آپارتمان بزرگ درست کرد.
نویسنده: ناصر کشاورز