جنيد گفت: شبي خفته بودم. چون بيدار شدم، سر من تقاضا کرد که به مسجد شونيزيه روم. برفتم و در مسجد شخصي ديدم هايل.
بترسيدم. مرا گفت: «يا جنيد! از من مي ترسي؟». گفتم: «آري ». گفت: «اگر خداي را شناخته اي، چرا از جز وي بترسيدي؟».
گفتم: «تو کيستي؟». گفت: «ابليس ». گفتم: «مي خواستم که تو را ديدمي ». گفت: «آن ساعت که از من انديشيدي، از خداي - عز وجل - غافل شدي و تو را خبر نه. مراد از ديدن من چه بود؟».
گفتم: «خواستم که تو را پرسم که: تو را بر فقرا. هيچ دست باشد؟». گفت: «نه ». گفتم: «چرا؟». گفت: «چون خواهم که به دنيا بگيرمشان، به عقبي گريزند و چون خواهم که به عقبي بگيرمشان، به مولي گريزند و مرا آنجا راه نيست ».
گفتم: «اگر برايشان دست نيابي، ايشان را هيچ بيني؟». گفت: «بينم. آن گاه که در سماع و وجد افتند بينمشان که از کجا مي نالند».
اين بگفت و ناپديد شد. چون به مسجد آمدم، سري را ديدم سر بر زانو نهاده. سر بر آورد وگفت:
«دروغ مي گويد آن دشمن خداي. که ايشان (از آن)عزيزترند که ايشان را به جبرئيل نمايد. پس ايشان را به دشمن چگونه نمايد؟».