«کفشهایم کو» و آلزایمر
محمد نیاکانی، فیلمساز
فیلم «کفشهایم کو» با محور قرار دادن بیماری آلزایمر که گریبانگیر دوران سالمندی برخی از انسانهاست، فیلمی در خور توجه وتامل است. حبیب کاوه، کارخانهداری که 20سال قبل همسرش (پریناز) به همراه دختر 8سالهاش (بیتا) او را ترک و به آمریکا مهاجرت کردهاند، قربانی تنهایی و غربتی شده که اینک در آستانه سالمندی، او را در چنگال فرسودگی ذهنی، میزبان آلزایمری زودرس کرده و باعث شده او دوران تلخی را در حصار خانه سپری کند...
اگرچه فیلمساز در تلاش است با استوار نمودن روابط علی بر چارچوب درامی تراژیک، ابتلای حبیب به آلزایمر را معلول شرایط بیرونی جلوه دهد، اما این نکته اساسی بر وجدان بیدار هیچ مخاطب آگاهی پوشیده نیست که بیماری آلزایمر با وجود علل انکارناپذیر جاری در زندگی، تهدیدی جدی برای بسیاری از سالمندان به شمار میرود. فیلم به لحاظ آسیبشناسی روان انسان و منعطف نمودن وجدان و اخلاق خانواده و اجتماع به سمت موضوع آلزایمر با توفیق همراه است. اما نکتهای که جای خالی آن در فیلم مشهود است، تحلیل دقیق شخصیت حبیب و باورپذیری اوست. خانهای مجلل با قفسههایی پر از کتاب که یک ضلع پذیرایی را به شکل کتابخانه درآورده، گویای شیوه زندگی فرهنگی حبیب و فاصله او از انسانهای عادی کوچه و بازار است و اگرچه افراد اهل مطالعه و تفکر نیز در معرض ابتلا به آلزایمرند، اما نسبت به سایر هممسالان خود که ذهن فعالی ندارند و اهل مطالعه نیستند، احتمال بسیار کمتری دارد که به این بیماری مبتلا شوند.
کیومرث پوراحمد در قلمرو سینمای تجربی و ساختار روایی مبتنی بر بیان ساده و بیتکلف، کارنامه موفقی داشته و دارد. او پیش از این، حتی در مجموعه تلویزیونی دلچسب قصههای مجید، تسلط و مهارت خود را در تعریف دلنشین داستان نشان داده است. اما آنچه در شخصیتپردازی حبیب مغفول مانده، معلول نمایاندن او در آسیب خوردن از علل بیرونی است که پیرنگ ضعیف و نامعقول داستان بر آن تحمیل شده. به نظر میرسد پژوهش آسیبشناسانهای که در خصوص افراد مبتلا به آلزایمر انجام شده، پاسخگوی منطق مورد نیاز فیلمنامه نبوده و در نتیجه، نوعی ازهمگسیختگی در شخصیتپردازی کاوه و ارتباطش با رویدادهای پیرامونی مشاهده میشود؛ بهگونهای که حتی بازی گیرا و باورپذیر کیانیان در نقش حبیب نیز نتوانسته ضعفهای شخصیتی او را در نمایاندن یک بیمار مبتلا به آلزایمر بپوشاند.
در دقایق آغازین فیلم، کاوه ظاهرا راه خانه را گم میکند و از دیگران برای یافتن آدرس منزل کمک میخواهد و مرتب با خودش حرف دکتر را تکرار میکند که هروقت راه خانه را گم کردی، یعنی آلزایمر گرفتی و از خود میپرسد یعنی من آلزایمر گرفتهام؟! تکلیف مخاطب با خودش روشن نمیشود که بالاخره حبیب از آلزایمرش باخبر است یا نه. اگر او واقعا مبتلا شده، چگونه اینقدر به بیماریاش آگاهی دارد؟ و چرا تاریخ سالگردها را در تقویم با دقت بررسی میکند؟ و چگونه در ابتدای فیلم که مصادف با روزهای عید است، در خانه را با دقت و تیز هوشی قفل میکند...
به نظر میرسد اگر پوراحمد همان شیوه و ساختار ساده و روان تجربی را رعایت میکرد، کمتر دچار چنین اشتباهاتی میشد و دلیل اساسی ازهمگسیختگی فیلمنامه و ساختار نیز دور شدن از فضای تجربی و تحمیل کردن ملودرامی تراژیک به شخصیت محوری فیلم است. روابط علی حاکم بر داستان فرعی، نامعقول و سر دستی به نظر میرسد و گویا همهچیز از تفکر جاهلانه پدربزرگ مرحوم ناشی شده تا حوادثی رخ دهد که آلزایمر زودرس سراغ حبیب بیاید و به مخاطبان القا شود که حواستان باشد با اطرافیان طوری رفتار نکنید که افسردگی سبب آلزایمر زودرس آنها شود و زندگی را به کام او و شما تلخ کند! کمی به پیرنگ ضعیف داستان دقت کنید تا منظورم را متوجه شوید:
«پدربزرگ به دلیل سردی رابطه پسرش (حبیب) و عروسش پریناز که دلیل آن نامشخص است، اورا وادار میکند پریناز را طلاق دهد تا پریناز به خود بیاید و دوباره به حبیب بازگردد. اما اینگونه نمیشود و پریناز دست دختر 8سالهاش بیتا را میگیرد و راهی آمریکا میشود.
از طرفی، او که به حبیب وفادار است، 34نامه به حبیب مینویسد که آماده بازگشت و آغاز زندگی جدید با اوست؛ گویی جز از طریق نامه نمیشد این حرفها را گفت تا نیازی به تکرار 34باره نباشد! اما پدربزرگ مانع رسیدن نامهها به دست حبیب میشود. افسردگی حبیب شدت میگیرد و اینبار پدربزرگ، حبیب را وامیدارد که عقدی صوری با زنی انجام دهد تا پریناز از سر حسادت و با علاقهای بیشتر بازگردد.
اما با ارسال تصویری از حبیب و همسر جدیدش سر سفره عقد، پریناز بیخبر از ماجرا برای همیشه از حبیب قطع امید میکند و این جدایی 20سال به طول میانجامد. حبیب 5ماه بعد همسر صوریاش را طلاق میدهد و افسردگیاش شدت میگیرد و به آلزایمر دچار میشود. وقتی اوضاع حبیب به اطلاع بیتا میرسد که اکنون دختری 28ساله شده، برای دیدن پدری که 20سال برایش سمبل خیانت و بیوفایی به همسر بوده، به ایران بازمیگردد و بالاخره با روشن شدن حقیقت و بیگناهی پدر، پریناز هم به ایران برمیگردد و سعی می کند از شوهر رنجکشیدهاش پرستاری کند...»
به نظر میرسد اگر فیلمساز دست به ساخت مستندگونهای درخصوص حدیث نفس افراد آلزایمری میزد، تاثیرگذاری کارش بیشتر از فیلم حاضر بود اما پوراحمد از نظر نشانهشناسی و معنا در سکانسهای متعددی با توفیق همراه است؛ به ویژه در سکانس دریا و خشکی که با امواج به دو نیم شده و بیتا و پدر را در جستوخیزهایی که نماد جدایی و فاصله میان آدمها هستند نشان میدهد؛ و همینطور سکانس گم شدن شناسنامه پدر که نماد هویت گمشده اوست؛ و همینطور سکانس فرو ریختن خانهسازیهای سرگرمکننده برای مشغول کردن ذهن پدر که با استفاده از ساندافکت فروریختن آوار با اکوی پرطنین نمادی از ویران شدن کاخ آرزوهای پدر است؛ و همینطور سکانسهای خواندن ترانههای قدیمی از بنان و دلکش توسط پدر که همراه با نواختن تار است و در آنها پدر شعرها را از بر دارد و گویی نویدی است که شاید روزنه امیدی در پایان فراموشی پدر وجود داشته باشد...
هرچه هست، «کفشهایم کو» زخم کهنهای است که فیلمساز تلاش کرده با رویکرد تازهای به آن بپردازد و از این طریق به خانوادهها، بهویژه در خصوص روابط بینفردی، تلنگر بزند.