هارون الرشید با ابرو به مرد جادوگر اشاره کرد که یعنی «برنامهای را که با هم برای کوچک کردن موسی بن جعفر(علیه السلام) ترتیب داده بودیم، اجرایی کن!» و مرد جادوگر با پوزخند سری تکان داد که یعنی: «چشم امیرالمؤمنین!» و نگاهش را به نانی دوخت که امام کاظم(ع) قصد داشت آن را از روی میز بردارد. مرد جادوگر وردی خواند و نان از دست امام کاظم(ع) به پرواز درآمد و از ایشان دور شد.
هارون الرّشید، لبخندش را فرونشاند و دوباره نگاه کرد که چگونه امام، دست بُرد تا نان دیگری بردارد و دوباره آن نان پرواز کرد و دور شد و دوباره و دوباره. بعد از این، همه خندیدند. امّا خندهی همه را یک واقعهی عظیم و شگفتآور خاموش کرد.
امام موسی بن جعفر(ع)، قاطعانه رو به نقش شیر روی دیوار کاخ کرد و فرمود: «ای شیر خدا! دشمن خدا را بگیر!» از نقش شیر، شیر بالغی با غرّشی سهمگین بیرون پرید و مستقیم به سراغ جادوگر رفت و او را بلعید. رنگ مهمانان و هارون الرّشید، سفید سفید شد و همگی در اطراف میز از هوش رفتند.
وقتی هارون الرّشید لرزان و رنگ پریده به هوش آمد. امام کاظم(ع) در حال بیرون رفتن از کاخ بود و شیر دوباره تبدیل به همان نقش روی دیوار شد. هارون، زمزمه کنان گفت: «یا اباالحسن! خواهش می کنم آن جادوگر را بازگردان!» و شنید: «اگر عصای موسی آن ریسمان هایی را که بلعیده بودند بازمی گرداند، این تصویر هم آنچه را از این مرد بلعیده، باز می گرداند. او خودش را به هلاکت انداخت.»(1)
هارون الرّشید که بود؟
از نظر روانشناسی برخی افراد در اثر ناهنجاریهای دوران تربیت دچار تضاد فکری هستند که این موضوع آنان را چند شخصیتی میکند. هارون که در دربار خلافت رشد کرده بود، زندگی همراه با خوشی و لذتی را گذرانده بود و اکنون به خاطر موقعیت وی در کشور اسلامی، مجبور بود که در ظاهر پایبند به قوانین شرع باشد.
هارون خصوصیات متضادی داشت، رحم و خشونت، ظلم و عدل. روزی نزد فضیل عیاض که از مردان وارسته بود رفت و در اثر موعظه او گریست و از شدت گریه بیهوش شد و این واقعه چند بار تکرار شد (2) و از طرفی در بارگاه او دو هزار کنیزک بود که سیصد نفر از آنان مخصوص آواز و رقص بودند.(3)
هارون میدانست که امام موسی بن جعفر(ع) و پیروانش او را غاصب خلافت میدانند، بنابراین اگر روزی قدرت به دست شیعیان بیفتد در براندازی حکومت وی درنگ نخواهند کرد، به همین علّت سعی میکرد خود را مدافع و حامی حضرت جلوه دهد تا با این حیله هم خود را به ایشان نزدیک کرده و وی را تحت نظارت خود داشته باشد و هم در انظار عمومی مردم وجهه مثبتی پیدا کند.
ابتدای امر، امام در اتاقکی محقّر در مدینه تحت نظارت شدید بودند ولی از آنجایی که رفت و آمدهای ایشان تحت کنترل نبود، هارون الرشید با این سخن دستور داد که امام را به زندان عیسی بن جعفر در بصره ببرند: «یا رسول الله! ببخشید! می ترسم فرزندتان قیام کند و خون امت شما بریزد به همین علت او را دستگیر می کنم!»
عیسی بن جعفر که والی بصره بود، آنقدر تحت تاثیر شخصیت امام قرار گرفت که در نامه ای به هارون نوشت: «او را از زندانم بیرون ببر وگرنه آزادش می کنم!»
تازه وقتی امام به زندان بغداد رفتند، هارون فهمید که چه اشتباهی است که امام را به زندان بیندازند. جاذبه ی او طوری بود که زندانبان ها در برابرش تاب نمی آوردند و با تغییرات اساسی در حال و روزشان می رفتند که زندگی دیگری برای خود بسازند.(4)
در نهایت هارون امام را به زندانی در بغداد فرستاد که جلّادی به نام «سندی بن شاهک» - رئیس پلیس هارون در بغداد- سرپرست آنجا بود. در این سیاهچال، سخت ترین روزهای عمر امام زیر نگاه زندانبانان یهودی سپری شد، در حالی که در تمام مدت غل و زنجیر در دست و پا داشتند و رد آنها هرگز از بین نرفت. در همین زندان بود که امام با نُه خرمای مسموم به شهادت رسیدند.(5)
پینوشتها:
1. شیخ صدوق، امالی، ص 212
2. پیشوائی، مهدی، سیره پیشوایان، ص۴۳۷، قم، انتشارات موسسه امام صادق، چاپ سیزدهم، ۱۳۸۱هـش.، به نقل از سایت ویکی فقه
3. جرجی زیدان، تاریخ تمدن اسلام، ج۵، ص۱۶۲، ترجمه علی جواهر کلام، تهران، موسسه مطبوعاتی امیرکبیر، ۱۳۳۶ هـش.؛ به نقل از همان سایت.
4. غیبت شیخ طوسی، صص 22- 25.
5. عیون اخبار رضا، ج1، ص 97.