نامه یک پیرمرد سبزواری به پسرش که در زندان بود:
پسروم؛ اِمسال نمتِنوم زمینارِ شخم بِزنُم!
چون تو نیستی و موم توانِش رِ ندِروم!!
پسر در جواب نامه پدرش نوشت:
باباجان، حتی فکر شخم زیَن زیمین رِم نکو!
چون مو پولایه که بدوزدوندوم رِ دِ هِمونجه دِ زِر خاک کردِیوم!!
پلیس ها که نامه پسر رو خوندند چندین روز تمام زمین رو برای پیدا کردن پولها کندند اما چیزی پیدا نکردند ...
.
.
.
.
.
پسر نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت:
باباجان؛ ای تِنها کارِ بی که تِنِستوم بُرات بِگنوم... زیمینت آمادس! بار هرچی میخی بِکِر 😊😊😆😆