0

بزغاله‌ خوابالو

 
ma1393
ma1393
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : شهریور 1393 
تعداد پست ها : 1942
محل سکونت : اصفهان

بزغاله‌ خوابالو

 

قصه کودکانه بزغاله‌ خوابالو

3001956

قصه کودکانه بزغاله‌ خوابالو

بزغاله کوچولو به همراه گله گوسفندان، برای گردش و چرا، راهی دشت و صحرا شد. چوپان مهربان می دانست که بزغاله ها گوسفندان بازیگوش و سر به هوایی هستند به خاطر همین بیش از بقیه گوسفندان ،حواسش به بزغاله بود. اما بزغاله انقدر از گله دور می شد و این طرف و آن طرف می رفت که چوپان را خسته می کرد.

ظهر که شد چوپان زیر یک درخت به استراحت پرداخت. گوسفندان هم که حسابی خسته بودند هر جا سایه ای بود همانجا خوابیدند. اما بزغاله هنوز دوست داشت بازی کند. هی با شاخهای کوچکش سر به سر بقیه گوسفندان می گذاشت تا با او بازی کنند ولی هیچ کس حوصله نداشت.

همه دوست داشتند بخوابند. بزغاله کوچولو خیلی ناراحت و عصبانی شده بود. چون اصلا خوابش نمی آمد. او سعی کرد خودش تنهایی بازی کند. گاهی از شاخه های کوتاه تر درختان بالا می رفت. گاهی در جوی آب راه می رفت و آب بازی می کرد و گاهی هم این طرف و آن طرف می دوید . خلاصه آنقدر بازی کرد تا ظهر گذشت و وقت استراحت گوسفندان تمام شد. گله دوباره برای حرکت آماده شد. همه ی گوسفندان از خواب بیدار شدند و کمی آب خوردند و به همراه چوپان به راه افتادند.

بزغاله خوشحال شد و لابلای گوسفندان شروع به حرکت و جست و خیز کرد. اما هنوز چیزی نرفته بود که احساس خستگی و خواب آلودگی کرد. دلش می خواست بخوابد. هر کجا گله، برای چریدن می ایستاد همانجا پنج دقیقه می خوابید. دوباره که گله راه می افتاد به سختی از جا بلند می شد و چند قدم می رفت. یک ساعت بعد گله به دشت سرسبزی از گلها و علفهای تازه رسید. اما بزغاله آنقدر خسته بود که فورا به خواب رفت و هیچی ندید. گوسفندان همگی خوشحال و سرحال در دشت سرسبز مشغول بازی و چرا شدند.

اما بزغاله کوچولو تمام وقت خواب بود. نزدیک غروب آفتاب گله باید به سمت خانه برمی گشت. چوپان بزغاله را از خواب بیدار کرد تا همراه گله به خانه ببرد. بزغاله وقتی فهمید که چقدر به بقیه خوش گذشته است حسابی دلش سوخت و با خودش گفت کاش من هم ظهر مثل بقیه خوابیده بودم و بعد از ظهر در دشت گلها بیدار و سرحال بازی می کردم. بزغاله کوچولو فهمید اگر ظهرها یک ساعت بخوابد بقیه ی روز بیشتر به او خوش می گذرد.

 

 

پنج شنبه 28 مرداد 1395  12:48 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
ma1393
ma1393
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : شهریور 1393 
تعداد پست ها : 1942
محل سکونت : اصفهان

مورچه بی دقت

 

قصه کودکانه مورچه بی دقت

3001944

قصه کودکانه مورچه بی دقت

آن شب برف سنگینی باریده بود. همه جا سرد بود.

موچی (مورچه کوچولو) و فیلو (فیل کوچولو) در خانه خوابیده بودند. بخاری کوچک آنها روشن بود اما نمی توانست همه خانه را گرم کند.

موچی گفت:” باید یک فکری بکنیم که خانه را گرم کنیم.

و بعد گفت:” یک فکر حسابی دارم. ما می توانیم تمام شعله های اجاق گاز را روشن کنیم تا خانه گرم شود.”

فیلو گفت:” اما این کار خطرناک است. مگر یادت نیست که آقای ایمنی می گفت هیچوقت این کار را نکنید؟

موچی گفت: آقای ایمنی در خانه گرمش خوابیده و نمی داند که ما داریم از سرما می لرزیم.

موچی این را گفت و سراغ اجاق گاز رفت و همه شعله ها را روشن کرد.

کم کم خانه گرم شد ولی بوی گاز همه جا را گرفته بود.

موچی که گرمش شده بود پنجره را باز کرد.

چند دقیقه بعد صدای زنگ در بلند شد. فیلو با تعجب در را باز کرد. آقای ایمنی پشت در بود.

آقای ایمنی گفت:” داشتم از اینجا عبور می کردم، دیدم توی این سرما پنجره هایتان باز است، تعجب کردم. گفتم در بزنم و بپرسم اینجا چه خبر است؟!”

فیلو گفت:” موچی سردش بود و اجاق گاز را روشن کرد تا خانه را گرم کند و حالا هم گرمش شده و رفته پنجره را باز کرده

آقای ایمنی فریاد زد:” چی؟ مگر اجاق گاز بخاری است که با آن خانه را گرم می کنید؟

اول این که گرم کردن خانه با شعله های اجاق گاز کار اشتباهی است.”

فیلو با سرعت دوید و گاز را خاموش کرد.

بعد آقای ایمنی ادامه داد: شما نباید آنقدر خانه را گرم کنید که مجبور شوید پنجره ها را باز کنید. هیچ می دانید اینطوری چقدر گاز هدر می رود؟

شما می توانید لباس گرم بپوشید و یا جلو در و پنجره ها پرده های کلفت بزنید تا گرمای خانه هدر نرود.

باید در زمستان جلوی دریچه کولر را بپوشانید تا گرمای خانه هدر نرود.

فیلو با سرعت رفت و مقداری لباس آورد و به موچی گفت: این لباسها را بپوش. من می روم جلوی پنجره ها پرده بزنم.

ساعتی بعد، پرده های پنجره زده شد. فیلو با یک تکه نایلن، جلوی دریچه کولر را هم پوشاند.

آقای ایمنی گفت: دوستان عزیز یادتان باشد موقع خواب شعله بخاری را کم کنید و از پتو و لحاف مناسب استفاده کنید.

آقای امینی خداحافظی کرد و رفت. حالا خانه گرم شده بود و همه راحت بخواب رفتند.

 

 

پنج شنبه 28 مرداد 1395  12:49 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
ma1393
ma1393
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : شهریور 1393 
تعداد پست ها : 1942
محل سکونت : اصفهان

سگ ولگرد و استخوان

 

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

3002160

 

قصه کودکانه سگ ولگرد و استخوان

روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. او یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بودپس استخوان را برداشت و پا ه فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از غذایی که پیدا کرده بودریال لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد.

پس کنار رودخانه ای رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش می برد و نگران بو که مبادا سگ دیگه ای استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا می تواند استخوان را لحظه ای به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟

که به طور اتفاقی عکس خودش رو از بالای پل توی آب دید. اون نتوانست بفهمد که اون عکس، سایه خودش است و فکر کرد که سگ دیگه ای با یک استخوان اونجاست و برای اینکه حریص بود، دلش می خواست که اون استخوان هم مال خودش باشه. برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه.

 

 

یک شنبه 31 مرداد 1395  12:17 PM
تشکرات از این پست
ma1393
ma1393
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : شهریور 1393 
تعداد پست ها : 1942
محل سکونت : اصفهان

خرس کوچولو

 

قصه کودکانه خرس کوچولو

3001803

 

قصه کودکانه خرس کوچولو

خرس کوچولو با مادرش توی کوهستان زندگی می کردند خرس کوچولو مادرش رو خیلی دوست داشت به خاطر همین توی همه کارها به مادرش کمک می کرد و به حرف مادرش گوش می کرد.

مادر خرس کوچولو همیشه می رفت به رودخونه ی که نزدیکی های خونشون بود ماهی می گرفت .اما به خرس کوچولو اجازه نمی داد که ماهی بگیره چون می گفت جریان آب رودخونه تنده و ممکنه اب تورو با خودش ببره.

یک روز که مادر خرس کوچولو مریض شده بود و نمی تونست بره از رودخونه ماهی بگیره خرس کوچولو خیلی اهسته از خونه می یاد بیرون می ره به طرف رودخونه تا ماهی بگیره و مادرجونشو با گرفتن ماهی خوشحال کنه.

خرس کوچولو توی راه رودخونه که داشت می رفت عموشو می بینه عموی خرس کوچولو به خرس کوچولو می گه کجا می ری خرس کوچولو خرس کوچولو می گه می خوام برم از رودخونه ماهی بگیرم تا مادر جونم خوشحال بشه.

عموی خرس کوچولو میگه تنهایی خطرناکه پسر گلم من هم میام تا کمکت کنم خرس کوچولو خیلی خوشحال می شه و میگه اره عمو جون بیا با هم بریم ودو تایی به طرف رودخونه می رند و ماهی می گیرند و با هم به خونه بر می گردند.

وقتی به خونه میرند مادر خرس کوچولو می گه کجا رفته بودی خرس کوچولو.

خرسی کوچولو میگه رفته بودم از رودخونه ماهی بگیرم.

مادر خرس کوچولو شروع می کنه به دعوا کردن که چرا بدون اجازه من رفتی مگه من نگفته بودم رودخونه خطرناکه پسر چرا حرف گوش نمی کنه …اخه…

عموی خرس کوچولو میگه دعواش نکن خرس کوچولو دیگه مردی شده برا خودش دیگه می تونه بر رودخونه و ماهی بگیره برا خودش این ماهی رو که می بینی همه رو خرس کوچولو گرفته و من فقط مواظب بودم که اتفاقی نیفته براش. ازاون روز به بعد مادر خرس کوچولو خرس کوچولو رو با خودش می برد تا توی ماهی گیری بهش کمک کنه.

 

پیام: به کودکان خود اجازه دهید کارهایی را که برایشان مشکل است انجام دهند تا تجربه کسب نمایند و شما در این کارها مراقبشان باشید.

 

 

یک شنبه 31 مرداد 1395  12:18 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها