عنوان : شهيد محمد علي رجائي
رئيس جمهور محبوب
من محمد علي رجائي در سال 1312 در قزوين در خانواده اي مذهبي متولد شدم . پدرم شخصي پيشه ور بود و مغازه خرازي در بازار داشت كه از اين طريق امرار معاش مي كرديم . در سن چهار سالگي پدرم را از دست دادم و مسئوليت ادارة زندگي ما به عهدة مادرم و برادرم كه در آن موقع 13 سال داشت ، مي افتد .
مادرم با تلاش و كوشش و خفظ حيثيت شديد خانوادگي در بين همه فاميل ما را با يك وضع آبرومندانه اي اداره مي كرد و براي ادارة زندگيمان به كارهاي خانگي كه آن موقع معمول بود مثل شكستن بادام و گردو و فندق و از اين قبيل كارها مي پرداخت . تنها دارايي قابل ملاحظة ما يك منزل كوچك بود كه آنهم از دوران حيات پدرم برايمان باقي مانده بود و اين منزل زيرزميني داشت كه مادرم با تلاشي پي گير در آن زيرزمين با اقدام به پاك كردن پنبه و بطوريكه عرض كردم هسته كردن بادام و گردو و ..... زندگيمان را بطرز آبرومندانه اي اداره مي كرد .
اغلب اوقات سر انگشتانش ترك داشت و وقتي دوستان و آشنايان مي پرسيدند ، اظهار مي كرد كه از شستن لباس و ظرف انگشتانم ترك برداشته و خلاصه وانمود مي كرد كه در اثر كارهاي منزل انگشتانش ترك خورده . برادرم هم در همان سن و سال كار مي كرد و در حد متعارفي كه مي توانست كمكي به ادارة زندگي مي كرد . من طبق معمول به دبستان مي رفتم و در يك دبستان ملي كه به منزلمان نزديك بود ، درسم را ادامه دادم تا اينكه موفق به اخذ مدرك ششم ابتدائي شدم . بعد از گرفتن مدرك ششم ابتدائي به كار بازار پرداختم و شاگردي را از مغازة دائي ام كه ايشان هم كارش خرازي بود ، شروع كردم و حدود يكسال نزد دائي كار كردم . حدود 14 سال داشتم كه قزوين را به قصد تهران ترك گفتم ، قبل از اينكه من به تهران بيايم ، برادرم بر اثر فشار اقتصادي قزوين را ترك گفته بود و در تهران مشغول كار كردن بود و منهم به ايشان پيوستم .
در اين مدت در قزوين از نظر شخصي بچه خيلي شيطاني بودم و معمولاً باعث ناراحتي مادرم مي شدم ، ولي به علت اينكه تمايلات مذهبي داشتم ، زحمت هاي مادرم را در برابر شيطاني هايي كه مي كردم جبران مي كرد . بين بچه هاي محل يك بچه مسلمان مذهبي و معمولاً در نمازهاي جماعت شركت مي كردم و بخصوص در ايام سوگواري و غيره رهبري دسته بچه هاي محل را به عهده داشتم و نوحه خوان دسته هم بودم تا اينكه به تهران آمدم . در تهران ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردي آهن فروشي مشغول شدم و چند وقتي را هم به دست فروشي گذراندم . آن موقعها در تهران كوره هاي اطراف تهران خيلي نزديك بود ، با يك دوست ديگري هم كه هم اكنون پزشك است و با درجة سرهنگي در ژاندارمري مشغول خدمت مي باشد با هم دو نفري به جنوب شهر مي رفتيم و جنسي هم كه براي فروش داشتيم از اين قابلمه ها و باديه هاي آلومينيومي كه ارزان قيمت بود ، مي خريديم و در اطراف تهران ، بخصوص به كارگران كوره پزخانه مي فروختيم و به تناسب درآمدي كه داشتيم خرج مي كرديم . ولي گاهي هم مي شد كه هيچ درآمدي نداشتيم . بخاطر همين هم در خيابان شهباز سابق پاركي بود كه هنوز آسفالت نشده بود ، آنجا با هم با خريدچند خيار سبز ناهارمان را صرف مي كرديم .
منزل ما ابتداء خيابان خاني آباد در جنوب غربي تهران بود و بعد از مدتي نقل مكان كرديم به خيابان ري و مجدداً به خيابان فرهنگ و از آنجا به چهار راه عباسي، باز به جنوب تهران و از آنجا به چهار راه رضائي كه البته در چهار راه رضائي برادرم موفق به خريد يك خانه شد كه ديگر آنجا ساكن شديم . بعد از مدتي دست فروشي رفتم به تيمچه حاجب الدوله چند جايي شاگردي كردم و مجدداً به دست فروشي پرداختم . دست فروشي مصادف شد با دوران حكومت رزم آراء و رزم آراء روزي تصميم گرفت كه دستفروشهاي سبزه ميدان را جمع كند و ما هم جزو آنها بوديم كه از اين طريق امرار معاش مي كرديم و اين مسئله باعث شدكه بساط كاسبي ما را هم جمع كردند . كم كم به فكر يك كار جديد افتادم كه همان موقع نيروي هوائي با ششم ابتدائي براي گروهباني استخدام ميكرد و منهم با مدرك ششم ابتدائي براي گروهباني وارد نيروي هوائي شدم حدود هشت الي نه ماه بود كه دوره آموزشي گروهباني را در نيروي هوائي مي گذراندم كه فدائيان اسلام ، رزم آراء را ترور كردند و در ضمن با اين عمل اعلام موجوديت هم كردند و من بعد از مدتي كه در نيروي هوائي بودم ، با فدائيان اسلام همكاري مي كردم و در جلسات آنان شركت داشتم .
مصدق هم فعاليتش در آن موقع همانطور كه مي دانيم در اوج بود و ما همان موقع جذب اين شعار فدائيان اسلام شديم كه مي گفتند ‹‹ همه كار و همه چيز تنها براي خدا ›› و ‹‹ اسلام برتر از همه چيز هيچ چيز برتر از اسلام نيست .›› و بالاخره اينكه احكام اسلام مو به مو بايد اجرا شود ، ما را كه زمينه مذهبي داشتيم كاملاً جذب كرده بود و بدنبال آن شعارها بوديم و بيشترين مبارزه بر عليه توده اي ها بود و ما هم مشغول بوديم . فراموش كردم كه عرض كنم زماني كه در بازار بودم ، كلاسهاي شبانه اي بود در گذر قلي كه وابسته به تعليمات جامعه اسلامي بود و دقيقاً خاطرم هست كه با برادرمان شهيد محمد صادق اسلامي كه در جريان بمب گذاري دفتر جمهوري اسلامي به شهادت رسيدند ، در آن مدرسه آشنا شدم و ما شاگرد شهيد اماني بوديم كه در جريان ترور منصور شهيد شدند . من چون تا ششم ابتدائي را خوانده بودم و آشنائي چنداني هم به اسلام داشتم در آن مدرسه گذرقلي يكي از شاگردان خوب بودم كه با عده اي جهت تبليغات جامعه اسلامي به مساجد مي رفتم و بعد از مدتي ، افراديكه در مدرسه احمديه در گذرقلي مشغول بودند ، آمدند و يك گروه شيعيان درست كردند و در آنجا هم من رفت و آمد مي كردم تا اينكه بالاخره جريان نيروي هوائي پيش آمد . در نيروي هوائي مدت پنج سال ماندم . در اين پنج سال يكسال در آموزشگاه بودم و چهار سال ديگر را در كنار كارم به تحصيل پرداختم و آن موقع سه سال يكبار امتحان مي شد داد ، كه من ديپلم شدم و بعد از چهار سال اول نيروي هوائي كه 28 مرداد اتفاق افتادو من به همراه يك عده زيادي از نيروي هوائي تصفيه شديم و رفتيم به نيروي زميني و يكسال آنجا ششم رياضي را مي خواندم كه تمام شد .
در آن يكسال همراه بچه هائي كه با ما تبعيد شد بودند ، مبارزه كرديم براي اينكه برگرديم به نيروي هوائي ، ارتش هم بعد از مدتيكه مقاومت كرد آخر ناچار شد بگويد كه اگر نمي خواهيد استعفا بدهيد . ما هم بهترين فرصت را ديديم و استعفا كرديم . پس در سال 34 از نيروي هوائي استعفا كردم ، چون شهريور ديپلمه شده بودم به دانشكده نمي توانستم بروم و يكسال در شهرستان بيجار معلم شدم ، آنجا نسبتاً موق بودم ، مجرد بودم و هيچ آشنائي نداشتم و اكثر وقتم صرف مطالعه و كارهاي فرهنگي مي شد و دوران نسبتاً مشكلي هم بود . تمام كسانيكه فعاليّت سياسي داشتند به ترتيبي تحت تعقيب بودند و ما هم از اين قضيه دور نبوديم .
يك روزي سر كلاس مشغول تدريس بودم كه شخصي آمد و گفت از آموزش و پرورش شما را احضار كردند و خواستند كه هر چه زودتر آنجا باشيد . وقتيكه در آموزش و پرورش حاضر شدم ، گفتند كه : شهرباني شما را خواسته . اين فكر در مغزم جان گرفت كه بله ، به دليل سابقه سياسي و مبارزاتي كه دارم و تا كنون لو نرفته بودم ، پيش خود گفتم حتماً آن روز رسيد و از جائي يا شخصي لو رفته ام و به هر تقدير تصميم گرفتم كه به شهرباني بروم . به نزديك در شهرباني كه رسيدم گويا پاسباني كه دم در ايستاده بود خبر داشت ، گفت برو رئيس شهرباني شما را خواسته است . رفتم داخل و اين مسئله تا موقع مطلع شدن از موضوع با علم باينكه جواني در شهر غريب و مخصوصاً با آن سوابق و خلاصه اين وضوع برايم مهم بود . داخل اتاق رئيس شهرباني شدم ، من را به گوشه اي دعوت كردند كه روي صندلي بنشينم . رئيس فرهنگ با رئيس شهرباني مشغول صحبت بودند . منهم نگران و مضطرب در گوشه اي نشستم كه ببينم چه مي شود و عجيب در فكر فرو رفته بودم كه آيا كدام قسمت موضوع لو رفته ؟ و خود را جهت هر گونه بازپرسي آماده كرده بودم . بعد از چد لحظه از من سئوال شد كه : شما اهل قزوين هستيد ؟ گفتم بله. مجدداً مشغول صحبت كردن شدند و ديگر پيش خود گفتم بله ، قضيه همان است كه فكر مي كردم و بعد از چند دقيقه ديگر سئوال كردند كه: نام پدرتان عبدالصمد است ؟ گفتم بله . و باز دو مرتبه مشغول صحبت شدند . آن جريان بخصوص آن چند دقيقه اي كه در شهرباني بودم برايم ، كلي گذشت ، بعد رئيس فرهنگ گفت كه جناب سرهنگ وثوقي تصميم دارندانگليسي بخوانند ، شما با ايشان كار كنيد . پيش خودم گفتم بابا پدرتان خوب ، اين را زودتر بگوييد و اين يكي از خاطرات زندگيم است كه هيچ وقت فراموش نمي كنم .
بالاخره آن سال تحصيل را در بيجار گذراندم و نسبتاً سال خوبي برايم بود . چون هيچ كس را جز كتاب نمي شناختم و اكثر اوقاتم را به مطالعه گذرانده بودم و علاقه هم داشتم و در آنجا انگليسي درس مي دادم با اينكه ديپلم رياضي داشتم ، بدليل اينكه معلم انگليسي آن مدرسه منتقل شده بود و من دورة اول ، دوم و سوم را ، انگليسي درس مي دادم . بعدها تابستان منهم به تهران آمدم و در دانشسراي عالي شركت كردم و قبول شدم .
مسئله اي كه بايد عرض كنم اين است كه به موازات اين حركت از همان سالي كه به نيروي هوائي آمدم با آقاي طالقاني آشنا شدم و تقريباً هر شب جمعه را در مسجد هدايت بوديم و هر روز جمعه ايشان يك جلسه داشتند در خاني آباد ، منزل يك نانوائي بود كه آنجا جلسه بود و ما هم در خدمتشان بوديم و بطور كلي در تماس با مسجد هدايت بودم و هر كجا كه مرحوم طالقاني شركت داشتند ، من هم شركت مي كردم و از محضر وجودشان استفاده مي كردم و مي توانم بگويم حدود 17 سال از نظر مسائل مذهبي و طرز تفكر و غيره تحت تعليم مرحوم طالقاني بودم و فكر مي كنم از هر كسي به ايشان نزديكتر بودم بد نيست كه اين را هم عرض كنم كه همان موقعيكه ديپلم شده بودم ، يك شبي در مسجد هدايت ايشان سخنراني داشتند و از رسالت و از پيغمبري صحبت مي كردندو مي گفتند كه پيغمبري يك نوع علمي جامعه است و من كه خيلي آماده بودم از نظر ذهني و قلبي و روحي ، اين جمله هاي مرحوم طالقاني بر من اثر كرد و من دنبال دانشكده ديگري نرفتم و تصميم گرفتم كه شغل معلمي را پيشه كنم و به اين جهت بود كه در دانشسراي عالي شركت كردم و قبول شدم و در دورة دانشسرا تقريباً هيچ كار چشمگيري نمي شد كرد همين كارهاي انجمن اسلامي و اينها بودند ،كه البته خيلي محدود بودند . سال 38 فارغ التحصيل شدم و آن موقع ليسانس سه سال بود و شروع كردم به كار دبيري ، ابتدا چند روزي در ملاير بودم و با رئيس آموزش و پرورش آنجا هم اختلاف پيدا كردم . آمدم به تهران و بعد رفتم به خوانسار ، يكسال هم خوانسار بودم و در آنجا تقريباً موفق بودم و جلسات تفسير قرآن روز جمعه را تشكيل دادم كه عالمين و غيره را جمع مي كرديم . يك نفر مي آمد تفسير مي گفت و بچه ها هم نسبتاً راضي بودند و بطور متوسط بد نبود .
ولي آخر سال اتفاق افتاد كه وضع ما را به هم زد و من از آن شهر و از كار فرهنگ بيزار شدم و آمدم تهران به فكر اين افتادم كه خدمتم را در جاي ديگر شروع كنم . رفتم در فوق ليسانس آمار شركت كردم و دانشجوي فوق ليسانس و براي امرار معاش ساعت هاي بيكاري را به مدرسه كمال ميرفتم . مدرسه كمال را آن موقع آقاي دكتر سحابي اداره مي كرد و ايشان رفته بودند ژنو و آقاي مهندس بازرگان عهده دار آن مدرسه بود كه بنده تقاضاي كاركردم و از تقاضاي من استقبال شد و به موازات فوق ليسانس در مدرسه كمال شروع كردم ، در آنجا كاملاً مي توانم بگويم كه كار سياسي فرهنگي را شروع كردم ، زيرا كه كم كم جبهه ملي دوم بوجود آمده بود ، فعاليتي بود و همان زمان امنيتي و غيره بود كه ما شروع كرديم به فعاليت . مهندس بازرگان ، دكتر سحابي ، مرحوم طالقاني و عده اي از وستان با جبهه ملي فعاليت مي كردند كه جريان فوت مرحوم بروجردي پيش آمد ، در آنجا مهندس بازرگان و مرحوم طالقاني پيشنهاد كردند كه جبهه ملي يك شب ختمي بگيرد ، جبهه ملي موافقت نكرد و گف كه ما به جريان مذهبي مملكت كاري نداريم و مهندس بازرگان هم گفتند كه اگر مبارزه اي در ايران بخواهد پيروز شود ، حتماً بايد جنبه مذهبي داشت باشد و آنها گفتند كه اين حرف شماست و اگر راست مي گوييد برويد شما هم يك حزب شويد و بيائيد تا ببينيم كه چه عده اي هستيد كه اين انتظار را داريد .
مهندس بازرگان هم در يك ماه رمضاني دعوت كرد به افطار و نهضت آزادي ايران را اعلام كرد كه ما جزو نفرات اولي بوديم كه در نهضت ثبت نام كرديم . پس كم كم بعنوان عضو نهضت آزادي ايران در دبيرستان كمال مشغول تدريس بوديم كه جريان درخشش وزير آموزش و پرورش آن زمان پيش آمد كه آن اعتصاب معلمين پيش آمد و حكومت اميني روي كار آمد و ما در اين رابطه مجدداً به آموزش و پرورش آمديم ، چون وضع فرهنگ تغيير كرده بود ،رفتيم قزوين . بدين ترتيب بود كه بقيه كارمان را در قزوين انجام مي داديم و ساعت هاي بيكاري را به مدرسه كمال مي رفتيم . سپس من روزهاي موظفم را به قزوين مي رفتم و روزهاي آزادم را هم به مدرسه كمال مي رفتم و بعد قرار شد كه روزهاي موظفم را هم به مدرسه كمال بيايم و در قزوين براي خودم جانشين بگذارم و فقط هفته اي يكروز بروم قزوين و آنهم روزهاي چهارشنبه بود كه صبح از تهران راه مي افتادم و ساعت 8 سر كلاس بودم و عصر هم برمي گشتم تهران تا اينكه چهار سال بدين ترتيب گذشت .
سال پنجم منتقل شدم تهران در اين فاصله ضمن همكاري با نهضت آزادي ايران نشريات اين نهضت را مي بردم به قزوين و آنجا بوسيله دوستاني كه داشتم آنها را پخش مي كرديم تا اينكه 11 ارديبهشت سال 42 شناسائي شدم و بوسيله ساواك در قزوين دستگير شدم و بعد از دستگيري منتقلم كردند به زندان و 15 خرداد 42 را من در زندان قزوين بودم كه عده اي هم با من در آنجا زنداني شدند . در رابطه با 15 خرداد ، از جمله برادران اماني بودند . پنجاه روز آنجا زنداني بودم تا اينكه به قيد كفيل از زندان آزاد شدم و بعد از محاكمه تبرئه شدم . بنابراين آنجا به خدمت دبيري ام لطمه نزد و آمدم به تهران تا اينكه جريان محاكمه مهندس بازرگان و دكتر سحابي پيش آمد و من تقريباً بخش عمده مسئوليتم را در مدرسه كمال مي گذراندم تا پنج سال تمام شد و منتقل شدم تهران ، در تهران هم از همان سال انتقال ميدان شاه سابق كه حالا ميدان 15 خرداد شده است ، دبيرستاني بود بنام پهلوي كه مشغول تدريس شدم و اين ادامه داشت تا سال 53 كه دستگير شدم در همان محدوده درس مي دادم . اول پهلوي بودم و بعد رفتم ميرداماد و آنجا درس مي دادم و نسبتاً در آنجا راضي بودم و به موازات آنهم در مدارس ملي درس مي دادم . در سال 46 دوستان ما كه در زندان بودند من و آقاي فارسي و آقاي باهنر سه نفري يك تيم شديم و بقاياي هئيت مؤتلفه را اداره مي كرديم .
بسياري از اين برادران كه ستاد نماز جمعه را تشكيل مي دهند آن موقع جزو سرشاخه هاي هيأت مؤتلفه بودند كه بنده هم بنام مستعار اميدوار در آن جلسات شركت داشتيم . جلساتي داشتيم تا اينكه برادران از زندان بيرون آمدند ، آقاي شفيق آمدند بيرون ، كم كم يك سازمان جديد بوجود آمد ، براي اينكه يك پوشش اجتماعي داشته باشد و كار سياسي هم بكند بنام بنياد رفاه تعاون اسلامي ناميده شد . ما گفتيم پولي كه به فقرا پراكنده مي دهيد ، اين پول را بدهيد به اين گروه و اينها كارهاي اصولي بكنندو من و آقاي شفيق و عده اي از دوستان كه همين حالا هم هستند ، عضو هيأت مديره بوديم و فعاليت مي كرديم و يكي از كارهاي من كار فرهنگي بود . آقاي هاشمي رفسنجاني در يك جلسه فرش فروشها سخنراني مي كردند كه تشخيص دادند كه يك كاري بكنند و چه كاري مناسب است ؟ نتيجه اين شد كه يك مدرسه دايركنيم و خود آقاي هاشمي رفسنجاني هم سر منبر گفته بودند كه بله 300000 ريال هم من كمك مي كنم . فرش فروشها به همتشان برخورد و 5000000 ريال آن شب دادند و ما هم همين محل مدرسه رفاه را كه الان هم هست خريديم و مدرسه دخترانه دائر كرديم كه مدرسه نسبتاً جالبي بو ، منتهي كلاً سياسي بود ، به اين معنا كه هيئت مديره من و باهنر و آقاي شفيق و آقاي توكلي كه اكثراً يا پرونده نهضتي داشتيم و يا پرونده هيئت مؤتلفه اي و گردانندگان داخلي خانمها بودند كه اكثراً در رابطه با سازمان مجاهدين و ما هم البته اين موضوع را نمي دانستيم و به اين ترتيب ادامه مي داديم . در اين موقع آن تيمي كه بوديم ، من و آقاي باهنر و فارسي ، كم كم فارسي به اين فكر افتاد كه رهبري مبارزه را به خارج از كشور بكشد و مهندس بازرگان صحبت كرد ، موافقت نشد . خودش حاضر شد به تنهايي برود به خارج از كشور و ما هم اينجا تقسيم شديم و هر كدام يك مسئوليت پذيرفتيم كه به فارسي كمك كنيم . يكي نيروي انساني بفرستد، يكي پول بفرستدو يكي اخبار بفرستد و خلاصه هر كسي يك كاري بكند . آقاي فارسي رفت خارج ، سريكسال قرار شد كه من بروم كارهاي آقاي فارسي را ارزيابي كنم و اطلاعاتي بدهم و بگيرم و برگردم .پس مرداد ماه 50 من رفتم بخارج ، اول پاريس ، بعد تركيه ، از تركيه به سوريه و آقاي فارسي هم آمد به سوريه و ما همديگر را آنجا ديديم .
در سال 1341 ازدواج كردم و همسرم كه دختر يك بزاز است تا كلاس ششم ابتدائي بيشتر درس نخوانده ولي از نظر شعور اجتماعي و بخصوص از نظر ايمان و اعتقاد به مباني مذهبي يكي از بزرگترين و بنظر من معتقدترين مباني مذهبي است و بقدري شيفته خدا و معنويت و حقيقت هست كه وقتي به آن مرحله برسد از بزرگترين مقاومتها برخوردار است .در بسياري از موارد عملاً معلمي بسيار ارزنده براي من بود . شكي نيست كه ابتدا وقتي به منزل آمده بوداز اين روحيه در اين سطح برخوردار نبود ولي بتدريج فضاي زندگي من او را به ميداني كشيد كه توانست شايستگي هاي خودش را بروز بدهد و از يك موقعيت والائي در اين حركت برخوردار بشود . اولين خاطره جالبي كه از او به ياد دارم زندان قزوين است ، هفت ماه بود كه از ازدواجمان مي گذشت ، براي اولين بار به زندان افتادم . همسرم كه جوان و بي تجربه بود ، فكر مي كردم كه از زنداني شدن من خيلي رنج مي برد ، اين بود كه در يك نامه اي كه برايش نوشتم فرض كن كه من جهت تحصيل بامريكا رفتم و بعد از مدتي برمي گردم نگران و ناراحت از زنداني شدن من مباش و از دوري من ناراحتي به خودت راه نده . جواب نامه را كه معمولاً لابلاي لباسها مي گذاشتيم و از اين طريق نامه را رد و بدل مي كرديم . جواب نامه از همسرم رسيد كه چنين نوشته بود و آن جمله مرا خيلي تكان داد و آن اين بود كه ‹‹ تو مقام خودت را نمي داني و آيا اين زندان كه رفتي ناحق است يا حق است ؟ تو كه دعوا نكردي و يا ورشكست نشدي ، اختلاس نكردي كه بزندان بروي تا من از زندان رفتن تو ناراحت بشوم . من به چنين همسري كه در راه عقيده اش به زندان مي افتد افتخار مي كنم و اگر به امريكا رفته بودي ناراحت مي شدم حالا كه زندان رفتي نه تنها ناراحت نيستم بلكه افتخار مي كنم و احساس سرافرازي ›› .
اين جواب كه هيچوقت فكر نمي كردم همسرم اين همه تغيير كرده باشد مرا بي اندازه تحت تأثير قرار داد و بعد هم در بزنگاه ها به داد من مي رسيد . مخصوصاً با شايستگي هائي كه از خودش نشان داد مرا بسيار ، بسيار كمك كرد و اين تعريف كه از همسرم مي كنم تا سال 1349 بود ، از آن سال بتدريج من او را هم وارد مبارزاتي كردم كه خودم هم در آن مبارزات شركت داشتم . برايتان تعريف كردم كه در مدرسه رفاه جمعي كه در آنجا جمع شده بودند ، اينها چه اداره كننده هاي مرد و چه اداره كننده هاي زن هر دو از گروه هاي سياسي بودند با اين تفاوت كه اداره كننده هاي مرد شناخته شده بودند ولي اداره كننده هاي زن از نظر ساواك هنوز شناخته نشده بودند . يكسال از اداره مدرسه رفاه گذشت و من براي ديدار آقاي فارسي به خارج رفتم ، بعد از يك ماه كه مسافرتم تمام شد و به تهران برگشتم سوم شهريور سال 50 بود كه رئيس دبيرستان خانم پوران بازرگان اظهار كرد كه بچه ها لو رفته اند . بعد از اين جريان ديگر يك فصل جديدي در مبارزات من شروع شد ، منظور بچه هاي سازمان مجاهدين بودند . سازمان مجاهدين را كه پايه گذاران آن حنيف نژاد و سعيد محسن و بديع زادگان با عده اي ديگر كه بله اينها هستند .
نه بعنوان سازمان مجاهدين چون آنموقع هم كه دستگير مي شدند هنوز اسمي نداشتند بلكه بعنوان يك عده از بچه مسلمانهايي كه مشغول مطالعه هستند و فكر مي كنند و كارهاي سازمان دهي مي كنند ، مي شناختم . با حنيف نژاد از دوره دانشكده آشنا بودم البته از طريق انجمن اسلامي ، سعيد محسن را هم همينطور در انجمنهاي اسلامي آشنا شده بودم ، در مجموع با اكثر بنيانگذاران سازمان مجاهدين از دوره دانشكده و بعدها هم در جلسات مسجد هدايت كه پاي تفسير آقاي طالقاني بوديم آشنا شده بودم . در سال 47 يكبار سعيد محسن براي عضوگيري بمن مراجعه كرد ولي بعلت اختلافاتي كه در برداشتمان نسبت به مبارزه كه داشتم من موافقت نكردم به عضويت اين سازمان در بيايم ، شرعاً تعهد كرده بودم كه تماس را به هيچ كس نگويم . اما در سال 50 وقتي سازمان مجاهدين لو رفت و بچه هايشان مخفي شدند ، حنيف نژاد كه با من سابقه دوستي داشت به سراغم آمد و كم كم با همديگر مشغول كار شديم و رئيس مدرسه ما كه زن حنيف نژاد بود از طريق من با حنيف نژاد و سازمان مجاهدين ارتباط برقرار مي كرد . من براي سازمان مجاهدين دو فايده بزرگ داشتم يكي اينكه چون از نهضتهاي قديمي بودم افراد قديمي را كه با آنها ارتباط داشتند مي شناختم و به راحتي مي توانستم ارتباط برقرار كنم و همچنين خانواده هاي زنداني كه مي آمدند آنجا ، بطور طبيعي ارتباط برقرار مي كردم ، تماس مي گرفتم و مبادلات اخبار و اطلاعات مي كردم . حنيف نژاد بطور مرتب برنامه و قرار داشت كه بالاخره بطوريكه مي دانيد شهيد شد و بعد از آن مدتي با احمد رضائي بودم . در همين دوران بود كه با آقاي مهدي غيوران هم در اين برنامه آشنا شدم . با آقاي مهدي غيوران در مدرسه رفاه هم همكاري مي كرديم و به موازات اينها با بهرام آرام كه بعدها ماركسيست شد ، آشنا شدم . اين آشنائي ادامه پيدا كرد تا احمد رضائي هم كشته شد و ارتباط ما فقط با بهرام آرام برقرار شد . در طول اين ارتباط كتابهاي مجاهدين را مي خوانديم و به دوستانمان هم مي داديم ، از جمله دوستاني كه اين كتابها را مي خواندند آقاي هاشمي رفسنجاني بودند كه به من مي گفتند كه فلاني اين كتابها همان كتابهاي ماركسيست است كه من اين مسئله را به آقاي رضا رضائي گفتم ، ايشان گفت كه : من تعجب مي كنم از آقاي هاشمي كه مدتهاست اين كتابها را مي خوانديم و هيچكداممان ماركسيست نشديم ، بايد بگويم آن موقع كه اين حرف را مي زد بعضي از اعضاي سازمان مجاهدين در زندان نماز خواندن را كنار گذاشته بودند .
من سعي مي كنم كه در اين شرح حالم از سازمان مجاهدين بصورت يك تاريخچه نام ببرم براي اينكه به اندازه كافي روي ايدئولوژي سازمان مجاهدين صحبت شده است ، من فقط اطلاعات و خاطراتم را بيان مي كنم . در فاصله شهادت رضا كه نسبتاً دوران طولاني با او داشتم لطف الله ميثمي از زندان آزادشده بود و كم كم با هم تماس گرفتيم . من و لطف الله ميثمي و محمد توسلي كه مدتي شهردار تهران بود با هم يك تيم بوديم ، هفته اي يكبار با هم تماس مي گرفتيم و بعضي از نوشته هاي سازمان مجاهدين را با هم مي خوانديم . بعدها در جريان 28 مرداد سال 53 بود كه لطف الله ميثمي ضمن ساختن يك بمب ، انفجار حاصل شد كه جلب توجه كرد و باعث دستگيري ايشان شد كه جريان جدائي است . بعد از اين دستگيري من مجدداً با بهرام آرام كه تنها رابطم بود با سازمان مجاهدين ارتباط برقرار ميكردم . هفتهاي يكبار اينها را مي ديدم و اطلاعات و اخبار و پول و از اين قبيل مسائل را مبادله مي كرديم ، كه در آذر 53 در ضمن يك جرياني دستگير شدم . اين جريان از اين قرار است : من در خانواده ام يك برادر و چهار تا خواهر دارم ، يكي از اين خواهرها كه منزلش نزديك منزلم بود ، يكي از زيرزمينهاي آنها را براي مخفي كردن كتابهائيكه از سازمان مجاهدين داشتم و يا نوشته ها و نشريات و استنسيلها و غيره انتخاب كرده بودم . البته اين هم كار خيلي درستي نبود كه من اين كتابها را آنجا برده بودم براي اينكه خواهرم حدود 11 فرزند پسر دارد كه از دانشگاهي گرفته تا دبستاني و آنها براحتي مي توانستند به اين كتابها دسترسي پيدا كنندو مسلماً هر كدام از آن كتابها اگر لو مي رفت باعث دستگيري من مي شد ، اما به اطمينان اينكه بچه ها كاري به اين كارها ندارند مشغول تدريس و جلسات و غيره بودم تا اينكه يك شب از يك جلسه اي برمي گشتم منزل كه مأموران ساواك را جلوي درب منزل ديدم كه چهار مأمور بيرون و چند نفري هم داخل بودند ، بمحض وارد شدن بلافاصله بنده را دستگير كردند ، جريان دستگيري هم نسبتاً شنيدني است اما از آن مي گذريم .
شب تولد امام رضا (ع ) بود كه دستگير شدم ، براي اينكه جريان زندان را بتوانم درست شرح بدهم يك كمي به عقب برمي گردم ، ما با آقاي دكتر بهشتي يك جلسه هفتگي داشتيم كه ايشان 15 نفر را انتخاب كرده بودند ، كه تعليمات مكتبي را در يك جلسه مذهبي به ما مي گفتند و ما درس را مي گرفتيم آماده مي كرديم بعد همه بازگو مي كرديم و آماده مي شديم كه در آينده خودمان گرداننده هاي كلاسهاي ديگر باشيم . تقريباً تمام افراديكه در آن جلسه بودند داراي پرونده سياسي بودند و ما در آن اجتماع بطور مختصر تقريباً جمع مي شديم و كمتر كسي از آن جلسه مطلع بود . آن شب كه از آن جلسه مي آمدم ، دستگير شد . وقتيكه در ماشين چشمانم را بسته بودند و مي بردند يكي از مأموران پرسيد كه : منزل رفقات بودي ؟ گفتم بله و بعد از يك شب كه در سلول گذراندم ، همان شب اول متوجه شدم كه كار اشتباهي كردم و از خودم پرسيدم كه تو گفتي در منزل رفقايم بودم ، حالا مي پرسند كه رفقايت چه كساني هستند ؟ تو بايد 15 نفري را كه آنجا بودند همراه دكتر بهشتي اساميشان را بگوئي و البته در آن موقع هم خيلي شرايط سخت بود و هر كس زندان مي آمد و تا مي خواست ثابت كند كه مثلاً چكار مي كرده ، حداقل يكي دو ماه بايد زندان بماند .
من به اين نتيجه رسيدم كه بايد اين اشتباهم را تصحيح كنم . فردا كه مرا جهت بازجوئي بردند ، آنجا اظهار كردند كه : شرح حال ديروز را بنويس ، من نوشتم . نوشتم تا به شرح حال آن شب رسيدم كه چنين نوشتم : بله شب سوار اتوبوس دو طبقه شدم جهت رفتن به مسجد جليلي ، محل عبور ما شلوغ بود و چنان بود كه بالاخره آخر شب از ترافيك خلاص شديم و ديگر دير شده بود و مسجد هم نتوانستم بروم و راه منزل را پيش گرفتم . غافل از اينكه آن كسيكه در ماشين از من سئوال كرده بود كه : منزل رفقايت بودي ، خودش بازجوي من بود كه داشت از من بازجوئي مي كرد و مشاهده كرد كه من همة شرح حالم را نوشتم بجز اينكه در منزل رفقايم بودم را و اين براي آنها خيلي ارزشمند بود كه منزل رفقا و خود رفقا را بتوانند پيدا كنند و شروع كردند به شكنجه شديد و منهم به ياري خدا تا آخرين لحظه حتي بعد از اينكه بسياري از اطلاعاتم لو رفت اما هيچوقت آن جلسه را براي ساواك نگفتم . شكنجه من نسبتاً طولاني بود و تقريباً يك دوره 14 ماهه داشت و بعد از اينهم باز به مناسبتي شكنجه مي شدم ، البته بدين خاطر بود كه سني از من گذشته بود و قبلاً هم دستگير شده بودم . ساواك خيلي انتظار داشت از من اطلاعات زيادي بدست بيآورد ، بخصوص اينكه بدنبال پوران بازرگان هم مي گشتند كه در آن وقع فراري بود و مي خواستند كه از طريق من آن را شناسائي كرده و دستگير كنند .
آن سال كه من كميته را مي گذراندم واقعاً جهنمي بود . تمام كميته شبها تا صبح فرياد آه و ناله بود و صبح هم تا شب همينطور . آن آيه ثم لايموت فيه و لايحيي .... تصديق مي شد . افرادي كه آنجا بودند نه مرده بودند و نه زنده براي اينكه آنها را اينقدر مي زدند تا دم مرگ و باز دومرتبه مي زدند و مقداري رسيدگي مي كردند تا حال شخص نسبتاً بهبود مي يافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا مي شد . در كميته انواع شكنجه ها را مي دادند از جمله ، اينكه : اولاً آنجا شكنجه ها براي همه يكسان نبود ، هر كسي را يك ن.ع شكنجه مي كردند . مثلاً منكه مقداري از سن و سالم گذشته بود و داراي زن و فرزند بودم ، مرا بعنوان اينكه زن و فرزندانت را دستگير و اذيت مي كنيم و اين نوع تهديدها و يكي ديگر را مثلاً به نوعي ديگر كه گفتني نيست و چندش آور است كه من از نقل آنها خودداري مي كنم . از جمله شكنجه هاي من ، شكنجه هاي به اصطلاح خودشان جيره اي بود كه بيست روز تمام مرا مي زدند و هيچ مسئله اي را هم عنوان نمي كردند و فقط اظهار مي كردند كه حرف بزن يا اينكه روزها چندين ساعت سرم را به پنجه هايم به حالت ركوع مي بستند و اظهار مي كردند كه در جا بزنم و يا اينكه صليب مي كشيدند و مي بستند و آويزان مي كردند تا اينكه صحبت كنم . بالاخره يكروز كه رئيس كميته را ترور كرده بودند ، اينها آمدند مرا بردند و اظهار كردند كه سه ، چهار نفرمي خواهيم بكشيم و تو هم جزو يكي از آنها هستي و آنروز يك شكنجه شديدي به من دادند كه خوشبختانه خدا كمك كرد و آنروز را هم به سلامتي گذراندم .
بار ديگر در اواخر چهارده ماه زندان مصادف با اوايل انقلاب بود كه باز در كميته بودم ، گاهي مرا در سلول انفرادي ميكردند گاهي يك نفر را هم پهلويم مي انداختند . وقتيكه يك نفر را پهلويم مي انداختند سعي مي كردند كه توسط آن يك نفراز من حرف در بياورند و بعد عليه خودم استفاده كنند .
البته ما اين مطلب را در بيرون فهميده بوديم ، مي دانستيم كه در كميته نقشه هايي از اين قبيل مي كشند ، اين بود كه هيچوقت در اين زمينه توفيقي بدست نياوردند. نكته جالب اين بود كه كسي را پهلويم انداختند كه روزه بود ، وقتي وارد شد گفت : فلاني مواظب باش حرفهايي كه مي خواهي بزني دقت كن چون من قول همكاري دادم و حرفهاي تو را آنجا مي زنم بنابراين فقط حرفهايي را بزن كه آنجا گفتني هستند . خوب منهم كه قبلاً مي دانستم كه برنامه چيه ، ولي من هم نشان دادم كه اغفال شده ام و هر چند روز يكبار مي بردند و ما هم قبلاً با همديگر قرار مي گذاشتيم كه امروز مثلاً اين قسمت از حرفهاي مرا بزن ، به هر جهت به همين صورت ادامه داديم .
ما هم روزها و شبها كتك مي خورديم و 14 ماه اين مسئله طول كشيد . يكي از روزهاي ماه رمضان درست نيمه ماه رمضان بود ‹‹ تولد امام حسن(ع) ›› من را يك روز 8 ساعت بردند تا ساعت يك بعد از ظهر كه هنگام برگردان من حالم طوري بود كه مرا كشان كشان به سلولم آوردند ، آن روز يكي از روزهاي خيلي خوب زندگي من بود و خيلي خوشحال بودم كه روزه هستم و شكنجه مي شوم و آنها كه بنظر خودشان مي خواشتند روحيه مرا بكشند و حال اينكه حالتهاي ايماني و اعتقاديم محكمتر مي شد . خيلي خوشحال بودم و اكثر آيات و دعاهايي كه روحيه ام را تقويت مي كرد ، ميخواندم و خاطرم هست كه در اتاق شكنجه و يا در سلولم بيشتر اوقات آيه يا منزله سكينه في قلوبهم مؤمنين .... را تكرار مي كردم وقتي شكنجه مي شدم ، مجبورم مي كردند كه بر روي پاهاي تاول زده بدو بروم ، آنجا قسمتهايي از دعا را كه ( قبل الا خدمتك جوارحي ...) اين قسمتهاي از دعا را تكرار مي كردم . در سلولم هر وقت فرصت بود تنها كه بودم تمام آيات قرآن را كه حفظ بودم ، مي خواندم و به اين وسيله از فرصت استفاده مي كردم گاهي هم با غيرمذهبي ها هم سلول مي شدم و براي گذراندن زندان ، گاهي هم با آنها به انواع وسائلي كه وقت گذران بودند در سلول ، متوسل مي شديم . بعد از اينكه شكنجه رور نيمه ماه رمضان با شكست كامل بازجوييهاي من مواجه شد ، مرا بدادگاه فرستادند . در دادگاه به 5 سال حبس محكوم شدم .
دادگاه اول و دادگاه تجديد نظر ، در اواخر دادگاه تجديد نظر بود كه ، يك روز بازجوي من آمد نزديك درب سلول و گفت كه تو حرفهايت را نگفتي . اين جمله تازگي نداشت ، من بسيار از اين حرفها شنيده بودم ولي آنروز بطرز مخصوصي آمد و بعد هم گفت كه دادگاه بگذار تمام بشود تا من شروع كنم به شكنجه مجدد تو تا حرفهايت را بگويي . اين جمله را ما زياد شنيده بوديم و خلاصه رفتيم به دادگاه ، سلولي كه بودم و از آنجا به دادگاه مي رفتم سلول 18 بود ، در سلول 20 آقاي خامنه اي زنداني بود . من در سلول مورس زدن را ياد گرفته بودم ، اكثراً با سلولهاي مجاورم از طريق زدن مورس اخبار را مي داديم و مي گرفتيم و از جمله اخبار را به سلول پهلويي مي داديم و آنهم مي داد به آقاي خامنه اي . مثل ترور زندي پور را كه اول من فهميدم كه بوسيله اي آنرا منتقل كردم و با بعضي اخبار ديگر كه آن موقع تازه بود و به دست ما مي رسيد . خاطرم هست كه آقاي خامنه اي را ريشش را تراشيده بودند و براي تحقير سيلي به صورتش زده بودند و ايشان هم مقاوم و محكم بلوز زندان بصورت عمامه به سرشان مي بستند و اينكه دادگاه هم تمام شد درست شبي كه دادگاه هم به پايان رسيده بود ، من را آوردند و يك راست بردند به اطاق شكنجه و شروع كردند به زدن . معمولاً اگر كسي را دادگاه مي بردند ديگر نمي زدند مگر اينكه يك كارهايي در زندان انجام داده باشد . اما ما كه كار تازه اي نكرده بوديم ، شديداً شروع كردند به كتك زدن و همش مي گفتند كه حرف بزن و منم متوسل مي شدم به اينكه تازه دادگاه رفتم بنابراين نبايد ديگر شكنجه بشوم .
مدتي هم باز دو مرتبه به اين نحو زدند و اول زمستان سال 55 در يك سلول انفرادي بدون زيلو و پتوكه به همه داده بودند به جز من ، و من روي زمين خالي بطوريكه عرض كردم در فصل زمستان در سلول معروف 11 بود كه نزديك دستشوئي قرار داشت زنداني بودم و سه ماه تمام زمستان را آنجا گذراندم و يادم هست كه : شبها از سرما خوابم نميبرد و خودم را جمع مي كردم و مي نشستم و زانوهايم را بغل مي كردم كه بتوانم از حرارت بدنم استفاده كنم و بمحض اينكه چرتم ميبرد ، دستم آزاد مي شد و از خواب بيدار مي شدم كه بدين ترتيب خوشبختانه اين سه ماه هم گذشت بدون اينكه بتوانند از من كوچكترين اطلاعات جديدي را بدست آورند . ولي كم كم از بازجوئي متوجه شدم كه من از يك طريقي لو رفتم . من در دادگاه فهميده بودم كه آقاي هاشمي و آقاي بيات را هم گرفته اند و من با همة اينها ارتباط سياسي داشتم ولي خودم نميدانستم كه كدام يك از اين لو رفتني ها مرا لو داده .
گروه خاموشي لو رفته بود ، خاموشي مرا مي شناخت اما با من ارتباط مستقيم نداشت و مي دانست كه من با گروه مجاهدين يعني با گروه آنها ارتباط دارم ولي هيچوقت مستقيماً با من ارتباط برقرار نكرده بودند و در گروه خاموشي يك زن وجود داشت بنام اشرف زاده كرماني كه بعدها اعدام شد و اشرف زاده كرماني مرا لو داده بود . بعدها هم در بازجوئي بازجو گفت كه ، باصطلاح آقاي رجائي را لو داده اند . بازجوي من از اينكه من بوسيله بازجوي ديگري لو رفته بودم بسيار عصباني بود و مي گفت كه تو بايد حتماً اعدام بشوي ، ولي فعلاً 5 سال اول محكوميت را بگذران تا اينكه بقيه زندانيت را در قصر خواهي گذراند . منم كه خيلي خوشحال بودم كه بالاخره توانسته بودم به اين دژخيم ساواك پيروز بشوم با خوشحالي به سلولم برگشتم و تا دو سال تمام در كميته داخل سلولها گذراندم و من يكي از افراد نادري بودم كه بيشترين مدت را در كميته خرابكاري بصورت انفرادي يا دو نفره و سه نفره در سلولها گذراندم . سلول جائي بسيار خوبي بود براي ساختن روحيه و شخصيت انسان و بنظر من يكي از بهترين جاهاست و اگر خداوند به انسان توفيق بدهد مي تواند بهره برداري بسياري از سلول بكند . من در تمام مدت دو سال سه بار ملاقات داشتم با همسر و بچه هايم و در يكي از ملاقاتها هم برادرم و خواهرهايم با عده اي ديگر حضور داشتند . بعد از دو سال كه كم كم داستان آمدن نمايندگان صليب سرخ به ايران شروع شده بود كه مرا يك روزي از كميته به اوين آوردند و بند 2 اوين كه بصورت يك جهنم جديدي اداره مي شد كه آنجا صحبت كردن دو نفر با هم تقريباً محدود بود و اگر كسي را متوجه مي شدند كه با شخص ديگري كار مي كند ، چه از نظر ايدئولوژي و چه غيره ، بلافاصله منتقل مي كردند به انفرادي وزير شكنجه قرار مي گرفت .
من كه تازه به آنجا وارد شده بودم به يكي از اتاقها راهنمائي شدم ، كه يك مرتبه متوجه شدم كه بسياري از دوستانم و مجاهدين در آنجا هستند ، كه مي توانم از آنها آقاي دوزدوزاني وزير ارشاد اسلامي ، آقاي حقاني شهيدي از شهداي هفت تير حزب جمهوري اسلامي و آقاي غيوران از مجاهدين ، موسي خياباني و چند نفر ديگري كه شهرت چنداني ندارند در آن اطاق با من هم اطاق بودند . در اطاقهاي ديگر مسعود رجوي و عده اي از سران مجاهدين هم آنجا بودند و همچنين يك اطاقي هم از ماركسيستهائي كه قبلاً مجاهد بوده و بعدها ماركسيست شده بودند . بهزاد نبوي هم در يكي از آن اطاقها بود كه براي اولين بار با ايشان آشنا مي شدم . يكسال در اوين ماندم و بعد از يكسال به قصر آمدم و يكسال هم در قصر بودم كه جمعاً چهار سال مدت زنداني من بود ، كه دو سال آخر داراي خاطرات بسيار مفصلي بود كه هر كدام به تنهائي خودش يك كتاب است و همينقدر بگويم كه : در قصر به علت خواندن نماز جماعت ما را مورد آزار و اذيت قرار مي دادند و اينهم يكي از آن مواردي بود كه من با 13 نفر از دوستانم از زندان سياسي به زندان عادي تبعيد شديم و در زندان عادي هم ما را تعقيب مي كردند و نمي گذاشتند كه نماز جماعت بخوانيم و ما هم به هر نحويكه بود كار خودمان را مي كرديم و تصميم گرفتند ما را به سلولهاي انفرادي منتقل كنند و بالاخره خسته شدند و ما هم به نماز خودمان ادامه داديم .
ارديبهشت و خرداد 57 را بصورت تبعيدي در زندان عادي به سر مي برديم و آنجا هم براي ما يك كلاس بود و تجربياتي هم در آنجا اندوختيم . در آبان 1357 روز عيد غدير در سايه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شديم و به اين ترتيب دوران بازداشتم را گذراندم . اينرا بگويم كه : من در سلول فهميدم كه مجاهدين تغيير ايدئولوژي داده اند و بدترين شب زندگيم را آن شب گذراندم كه تقريباً تمام تلاش خودم را بي حاصل مي ديدم و از آن ببعد بشدت از مجاهدين متنفر شدم و آنچه كه در مورد تعليمات آنها حدس مي زدم به يقين تبديل شده بود . نتيجه اينكه بسيار نگران بيرون بودم و مي ديدم كه چه ضربه اي بزرگ از اين راه به مبارزه اسلامي جامعه مان خورده . در زندان ما به گروههاي مختلفي تقسيم شده بوديم من و آقاي بهزاد نبوي و حدود چهل نفر ديگر از برادرها با هم تشكيل يك گروه داده بوديم كه به اطاق چهاري معروف بوديم ، در آنجا مجاهدين و يك گروه ديگري هم بودند كه به غير مذهبي ها معروف بودند و همين غير مذهبي ها هم براي خودشان يك گروه بودند و زندان هم داراي يك مسائل مفصلي بود كه فعلاً از آن صرف نظر مي كنيم . بعد از آنكه از زندان بيرون آمدم در تشكيلات انجمن اسلامي معلمان وارد شدم . با اين تشكيلات كار مي كردم تا پيروزي انقلاب، انقلاب كه پيروز شد ، منهم از همان ابتدا نزديك به مركز مبارزه يعني مدرسه رفاه و كميته استقبال امام كه در آنجا حضور داشتم و كم و بيش عهده دار مسئوليتهائي بودم و بعنوان يك خدمتگزار كوچك حركت مي كردم تا انقلاب پيروز شد و در آموزش و پرورش بعنوان مشاور وزير آموزش و پرورش شروع به فعاليت كردم .
وزير آموزش و پرورش كه استعفا كرد ابتدا به عنوان كفيل و بعد بعنوان وزير آموزش و پرورش انتخاب شدم . مدت تقريباً يكسالي كه وزير آموزش و پرورش بودم نسبتاً دوره خوبي بود كه خوشحال و راضي بودم از آن دوره و خيلي ميل داشتم كه وزارت آموزش و پرورش را ادامه بدهم ولي نزديكيهاي انتخابات بود كه يك شب برادرمان هاشمي تلفن كرد و از من خواست كه براي نمايندگي مجلس كانديد بشوم ، ولي من اظهار تمايل كردم كه مايل هستم وزارت آموزش و پرورش را حفظ كنم . ايشان پيشنهاد كردند كه به مجلس بيائيد و اگر امكان وزير شدن نبود لااقل بتوانيد به عنوان نماينده خدمت كنيد . حرف ايشان را شنيدم و كانديداي نمايندگي شدم و براي نمايندگي مجلس انتخاب شدم . بعد هم در دوران مقدماتي مجلس ، بنابر اين بود كه وزراي كابينه مي آمدند و يكي يك گزارش از دوران وزارت شان را مي دادند كه هم نمايندگان با كار وزارت خانه ها آشنا بشوند و هم اينكه در جريان كارهاي انجام شده قرار بگيرند . يكي از آنها هم من بودم كه گزارشي دادم و در همانجا نسبت به پاكسازي و نسبت به فرهنگ اسلام و نسبت به آموزش و پرورش كه در دوره انقلاب بايد باشد يك مقدار صحبت كردم ، چند نفر از ليبرالهاي مجلس با شيوه من مخالف بودند . منهم كه معتقد بودم به راهي كه انتخاب كرده بودم بطور جدي از راهم دفاع كردم و همين مقدمه اي شد براي اينكه مجلس با طرز تفكر من آشنا بشود ، البته نوع كاري را هم كه در آموزش و پرورش داشتم براي آنها مشخص بود تا اينكه دوران انتخاب نخست وزير رسيد . در اين دوران منهم مثل همة نمايندگان مجلس مترصد بودم كه چه كسي را بني صدر جهت نخست وزيري معرفي خواهد كرد . در اين گيرودار بوديم كه آقاي ميرسليم معرفي شدند كه با بحث و مجادله در مجلس مواجه شد تا اينكه بعد از يك سري گفتگوهائي كه اكثر هم ميهنان عزيزم مطلع هستند و من آنرا در جايي ديگري گفته ام ، من به نخست وزيري رسيدم . نخست وزيري را به عنوان يك تكليف شرعي انقلابي فكر مي كردم و از اينكه در دوران دولت موقت و دولت شوراي انقلاب مطالبي بنظرم مي آمد و مي ديدم كه متصديان عمل نمي كنند، رنج مي بردم و آرزو مي كردم كه اگر روزي من نخست وزير شدم آن مشكلات را از بين ببرم . خدا توفيق داد و مردم همچنان كه همچنان كه در گذشته هم كار مي كردند در دوره نخست وزيري من هم صميمانه وظيفه شان را انجام مي دادند و من از صميم قلب مي گفتم كه داراي يك كابينه 36 ميليوني هستم براي اينكه هر جا مي رفتم ، مي ديدم كه افراد انقلابي و مسلمان دارند با جديت هر چه تمامتر به اين انقلاب خدمت مي كنند و اين بود كه من به راحتي اين جمله را بكار مي بردم كه من داراي كابينه 36 ميليوني هستم .
خلاصه شهيد رجائي بعد از عزل بني صدر خائن از رياست جمهوري ، با رأي اكثريت مردم به نام دومين رئيس جمهوري ايران انتخاب شد ولي دست جنايتكاران نگذاشت كه اين رئيس جمهور مستضعف كارهاي انقلابي خود را ادامه دهد و بويژه امپرياليسم غرب و شرق را بيش از پيش به خاك بمالد .