به گزارش تا شهدا؛ شهید دادالله شیبانی از نیروهای زبده مخابرات سپاه پاسداران انفلاب اسلامی در دوم تیر ماه سال ۹۳ درست یک روز بعد از تولدش در سوریه به شهادت رسید. شهید شیبانی از سال ۶۶ سابقه خدمت و فعالیت در سپاه پاسداران را داشت و با وجود سن کم یک سال هم در جبهههای دفاع مقدس حضور پیدا کرد. زهرا زارع شیبانی گفتنیهای زیادی از ۲۵ سال زندگی مشترک با شهید دارد و بهترین شخص برای معرفی شهید شیبانی است. دقایقی همکلام خانم شیبانی شدیم تا اطلاعات بیشتری از دلایل رفتن شهید به سوریه و سبک زندگی و اعتقادیشان بگیریم که در ادامه صحبتهایشان را میخوانید.
شما چه سالی با شهید آشنا شدید و جریان وصلت و ازدواجتان چگونه اتفاق افتاد؟
ما چون فامیل و همسایه بودیم خانوادههایمان نسبت به هم شناختی نسبی داشتند. آقا دادالله خیلی پسر محجوب و متدینی بود و مادرم خیلی دوستش داشت. مادرم میگفت خیلی پسر خوبی است و من شبها صدای نماز شبش را از داخل حیاط میشنوم. بچه صاف و ساده و زلالی بود. اصلاً اهل تکبر و غرور نبود و این اخلاق حسنه را به مرور زمان تقویت کرد. سال ۶۸ نامزد و سال ۷۰ ازدواج کردیم. سال ۷۱ اولین فرزندمان به نام آقارضا و فرزند دوممان سال ۷۶ به نام آقامجتبی متولد شدند. من خیلی شغلشان را دوست داشتم و شغلشان باعث رشد من شد. میگفتم من الان همسر یک پاسدار هستم و بایددر خود تغییراتی ایجاد کنم. تغییراتی بود که در من ایجاد شد و سعی کردم با بودن در کنارشان باعث دلگرمیشان شوم و با کارهایم یک وقت ایشان را عصبانی نکنم.
شهید شیبانی در کدام قسمت سپاه مشغول کار بودند؟
کار شهید نصب و راهاندازی سیستمهای مخابراتی بیسیم و فیبرنوری بود و در مخابرات استان تهران کار میکرد. کارش خیلی سخت بود و از نیروهای زبده و کلیدی در مخابرات سپاه به شمار میرفت. شهید پشتکار و توکل بسیاربالایی داشتند و این دو صفت از ایشان فردی متفاوت ساخته بود. شهید در کارها و پروژههای سخت محل کار پیشتاز بودند و اجازه نمیدادند کاری روی زمین بماند. محل کار به شهید شیبانی، دهقان میگفتند. اگر کاری در سپاه میماند و با اینکه به ایشان مرتبط نبود، میگفتند به دهقان بگویید با گروهش کار را انجام دهد. از کار نمیترسید و هر کاری را انجام میداد. وظیفه ایشان نصب سیستم بر روی دکلهای مخابراتی بود ولی ایشان بیل میزد و سیمان درست میکرد. خودش اول از همه پای کار بود. الان نیروهایش میگویند دهقان هیچوقت نگفت شما این مأموریت را بروید، بلکه میگفت من میآیم و شما را میبرم. به نیروهایش خیلی علاقهمند بود و سرباز و رسمی برایش فرقی نمیکرد، دغدغه همه را داشتند. طوری که مسائل خانوادگیشان را با شهید در میان میگذاشتند و شهید تلاش میکرد مشکلات حل شود. خیلی از امکانات و امتیازاتشان را به نیروهایشان میدادند به طوری که کسی متوجه نمیشد. به بیتالمال اهمیت ویژهای میداد و در مأموریتها خودشان رانندگی میکردند و میگفتند ماشین بیتالمال را دست کسی نمیدهم. در سوریه هم باز خودش رانندگی میکرد. هنگام مأموریت خیلی محتاط و زیرک بود. باورم نمیشد ایشان با بمب جادهای به شهادت برسد. چون تعریف میکردند که در مأموریتها خیلی مراقب بمبهای جادهای هست.
اگر بخواهید تصویری از شهید به ما بدهید طی این سالها ایشان را چطور آدمی دیدید؟
شهید شیبانی در سادهزیستی زبانزد بودند. ایشان آنقدرخاکی بودند که با توجه به جایگاهشان میتوانستند با خیلی از افراد مهم و سرشناس ارتباط داشته باشند ولی بیشتر وقتشان را با افراد ضعیف میگذراندند و از تجملات و اشرافیگری متنفر بودند. در سادهزیستی احساس راحتی میکردند.
ایشان روی روابط محرم و نامحرم خیلی حساس بودند. در عین اقتدارشان، خیلی مهربان و اهل شوخی بودند و خیلی مسائل را با شوخی رد میکرد. مدیریت خودشان را به جایش داشتند و با اقتدار انجام میدادند. محل کار هم اینطور بودند. همکارانش میگویند هیچ کس نمیتواند جای شهید دهقان را پر کند چون هم مدیریت داشتند و هم به بیتالمال اهمیت زیادی میدادند. اگر بیسیم یا خودکاری را به خانه میآوردند به بچهها تأکید میکردند اینها برای بیتالمال است نباید به آنها دست بزنید. اگر بچهها را به سر کارش میبرد تأکید میکرد به چیزی دست نزنید چون برای بیتالمال است. مشکلگشای نیروهایش بود و هر مشکلی داشتند پیش ایشان میآمدند. خوشرو و مهماننواز بودند.
خیلی احساس مسئولیت میکرد و در قبال خانواده و برادر و خواهرهایش هم این احساس مسئولیت را داشت. فرزند اول خانواده بود و به پدر و مادرش فوقالعاده احترام میگذاشت. به هر ترتیبی بود میخواست مادرش را راضی نگه دارد و نگذارد ناراحت شود. مادرشان هم زن ویژهای است و آقادادالله شجاعتشان را از مادرشان به ارث برده بودند. اگر میخواستیم جایی برویم و بچهها نمیخواستند بیایند میگفت یا همه با هم میرویم یا اصلاً نمیرویم.
ارتباطشان با بچهها چگونه بود
با بچهها خیلی رفیق بود. خلأیی که الان برای بچهها ایجاد شده سختترین چیز است. گاهی اوقات که نیمه شب از راه میرسید حتماً باید بچهها را میدید و میبوسید بعد میخوابید. به پسربزرگم نفس بزرگه و به پسرکوچکم نفس کوچیکه میگفتند و به محض ورودشان به منزل آنها را صدا میکردند و در آغوش میگرفتند و میفشردند و الان بچهها دلشان برای آغوش گرم پدر تنگ شده است.
جریان رفتنشان به سوریه از کجا پیش آمد؟
ایشان همیشه درخواست شهادت را داشت. قبل رفتن به مأموریت میگفت من اگر شهید شدم این کارها را بکنید و من به شوخی میگفتم کو تا شهادت! عاشق نظام و شهادت بود و این اواخر نماز شبهایشان طور دیگری بود. وقتی برای اولین بار به سوریه رفت و بازگشت روحیهاش خیلی عوض شد. ایشان خیلی اهل خودسازی بود و قضیه شهادت کم کم برایشان اتفاق افتاد. بعضیها فکر میکنند شهیدان از ابتدا با ویژگیهای یک شهید به دنیا میآیند ولی اینگونه نیست و آنها این خصایص اخلاقی را به مرور در وجودشان تقویت میکنند. زمانی که شهید طهرانیمقدم شهید شد من حسرت را در رفتار و کردارش به وضوح میدیدم. درصورتی که به ندرت احساساتش را بروز میداد. برای کارها سفارش میکرد و میگفت اگر شهید شدم کارها اینگونه انجام شود. این اواخر شاید روزی صدبار این جملات را تکرار میکرد و مرتب به ما میگفت برای شهادتش دعا کنیم. درآخرین سفرشان روزی که فرودگاه بودند چندبار به آقا دادالله زنگ زدم تا ببینم پرواز کردند یا خیر. آخرین بار که نزدیک پروازشان بود خداحافظی کردند و گفتند خانم دیدارمان بماند به آن دنیا. من به شوخی گفتم آقا یعنی بیایم سوریه؟ که ایشان گفتند: خانم دارم میگویم دیدارمان بماند به قیامت.
از دلایلشان برای رفتن به سوریه صحبتی با شما کرده بودند؟
ایشان خیلی علاقهمند به ائمه بود. حضرت اباالفضل(ع)، حضرت زهرا(س) و آقا امیرالمؤمنین(ع) را یک جور خاصی دوست داشت. در روضههایشان خیلی گریه میکرد. من سخت گریهشان را دیده بودم ولی برای روضه خیلی راحت گریه میکرد. به حضرت زینب(س) علاقه و ارادت داشت و میگفت سوریه مرز اسلام است و باید از مرز اسلام دفاع کنیم. این جمله را بارها از ایشان شنیدم. از وقتی اولین بار به سوریه رفت و برگشت دائم میگفت دوباره میخواهم بروم و نمیخواهم آنجا را از دست بدهم. وضعیت مردم آنجا را دیده بود و میگفت خیلی مظلوم هستند و دلش برای مردم سوریه خیلی میسوخت.
شما مشکلی با رفتنشان نداشتید؟
همان زمان من کتابی درباره جهاد میخواندم که از مزایای جهاد نوشته بود و تأثیر زیادی رویم گذاشت. من و بچهها خیلی به ایشان دلبستگی داشتیم و بعضی اوقات واقعاً دلتنگشان میشدیم. ایشان چهار بار به سوریه رفت و هر بار سه ماه آنجا بود و در این یک سالی که سوریه بود به ما خیلی سخت گذشت. وقتی در اخبار میشنیدیم کسی شهید شده من پاهایم سست میشد و دائم در اینترنت دنبال اخبار بودم. آن سال برکتهایی از وجود خانم حضرت زینب(س) و ائمه داشتیم. من همیشه این دغدغه را داشتم اگر بچهها نصف شب مریض شوند چه کار باید بکنم ولی در آن مدت خدا را شکر بچهها مریض نشدند. خیلی تلاش میکرد شأن پاسدار را در هر جایی حفظ کند. میگفت اگر ما با عنوان پاسداری خطایی کنیم و مردم ببینید سپاه و نظام بدنام میشود. به بچهها با تأکید میگفت ما نباید خودمان را طلبکار نظام بدانیم و همیشه مدیون سپاه و نظام هستیم. به پسرها درباره رهبر انقلاب میگفت باید ذوب ولایت باشید.
آماده شنیدن خبر شهادتشان بودید؟
ایشان خیلی از شهادت میگفت و به من سفارش میکرد اگر من شهید شدم این کارها را بکن. میگفت اگر من شهید شدم شما باید خیلی محکم باشید. من اصلاً فکر نمیکردم قرار است یک روز این اتفاق بیفتد. پس از شهادتشان حرفهایشان که گفته بودند باید محکم باشی یادم میآید و خیلی به من کمک میکند. گاهی بعضیها من را که میبینند میگویند چقدر آرامش داری و من سعی کردهام طوری که ایشان دوست داشته رفتار کنم. همچنین سعی کردهام آنقدر محکم باشم که بچههایم وقتی من را نگاه میکنند به آرامش برسند نه اینکه بیتابیهای من آنها را هم اذیت کند. من و بچهها این را میگوییم اگر ایشان طور دیگری رفته بود چه کار میکردیم. شهادت بهترین حالتی بود که آرزوی خودش هم بود. خدا چیزی غیر این نمیتوانست در قبال ایثاری که داشت به ایشان بدهد. بچهها میگویند اگر غیر از شهادت چیز دیگری برای پدر اتفاق میافتاد ما نمیتوانستیم تحمل کنیم. من هیچگاه فکر نمیکردم ایشان شهید شود. آنقدر شوخ بود که من بیشتر این حرفها را به شوخی میگرفتم. اصلاً نمیخواستم باور کنم که بدون ایشان هم میشود زندگی کرد. بهشان میگفتم آقا خیلی دلتنگم و در جوابم میگفت که بچهها هستند. یک عمر زندگی با ایشان من را ساخته بود و واقعاً با وجود سختیها در کنارشان احساس خوشبختی میکردم. من خیلی به این فکر میکردم ایشان چه چیزی را آنجا دیده که بچهها و خانواده را گذاشت و رفت. یک بار در یک مجلسی از حضرت خدیجه نذر صلوات کردم و از ایشان کمک خواستم که من را کمک کنند تا دوری و سختی ایشان را تحمل کنم. من حضور شهید را در لحظه لحظه زندگیام حس میکنم و در خیلی موارد به کمکم آمدهاند. البته من در این راه خودم را تنها نمیبینم و همسران شهیدی که بچه کوچک دارند و مسئولان هم خیلی کمکشان نمیکنند. من تنها خودم را نمیبینم و سعی میکنم به جوانترها کمک کنم و اگر مشکلی پیش آمد آن را مطرح کنم.
در پایان اگر خاطره یا حرف ناگفتهای از شهید مانده برایمان بگویید.
ایشان چند تا تسبیح داشتند که جنسشان خیلی معمولی و از پلاستیک بود. این تسبیحها را از یک پیرمرد مقنی در پادگانشان هدیه گرفته بودند. فرد مقنی گفته بود من این تسبیح را کربلا، نجف و مشهد تبرک کردهام و شهید هم در حرم حضرت زینب(س) و رقیه(س) تبرکش داده بود. تسبیحها از دستشان نمیافتاد و همیشه همراهشان داشتند. بعد از شهادت یکی از دوستان از جیبشان برداشته بودند که با پیگیری همکارانشان به ما برگردانده شد.