هشام در حالى كه خنده بر لب داشت به او گفت : اگر از معجزات حضرت مسیح (ع ) را مى خواهید, ندارم سپس او سؤالاتى درباره اسلام ازهشام كرد و پاسخ كافى شنید آنگاه هشام از او سؤالاتى درباره مسیحیت كرد, ولى او در پاسخ درمانده شد سرانجام بریهه شرمسار شد و همراهانش اظهار پشیمانى كردند, و با این وضع متفرق شدند.
در كشور مصر, شخصى زندگى مى كرد به نام عبدالملك , كه چون پسرش عبدالله نام داشت , او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مى خواندند, عبدالملك منكر خدا بود, و اعتقاد داشت كه جهان هستى خود به خود آفریده شده است , او شنیده بود كه امام شیعیان , حضرت صادق (ع ) در مدینه زندگى مى كند, به مدینه مسافرت كرد, به این قصد تا درباره ء خدایابى و خداشناسى , با امام صادق (ع ) مناظره كند وقتى كه به مدینه رسید و از امام صادق (ع ) سراغ گرفت , به او گفتند: <امام صادق (ع ) براى انجام مراسم حج به مكه رفته است >, او به مكه رهسپار شد, كنار كعبه رفت دید امام صادق (ع ) مشغول طواف كعبه است , وارد صفوف طواف كنندگان گردید, (و از روى عناد) به امام صادق (ع ) تنه زد, امام با كمال ملایمت به او فرمود:
نامت چیست ؟
او گفت : عبدالملك (بندهء سلطان )
امام : كنیهء تو چیست ؟
عبدالملك : ابو عبدالله (پدر بندهء خدا).
امام : <این ملكى كه (یعنى این حكم فرمائى كه ) تو بندهء او هستى (چنانكه از نامت چنین فهمیده مى شود) از حاكمان زمین است یا از حاكمان آسمان ؟ وانگهى (مطابق كنیهء تو) پسر تو بندهء خداست , بگو بدانم او بندهء خداى آسمان است , یا بندهء خداى زمین ؟ هر پاسخى بدهى محكوم مى گردى >.
عبدالملك چیزى نگفت , هشام بن حكم , شاگرد دانشمند امام صادق (ع ) در آنجا حاضر بود, به عبدالملك گفت : چرا پاسخ امام را نمى دهى ؟.
عبدالملك از سخن هشام بدش آمد, و قیافه اش درهم شد.
امام صادق (ع ) با كمال ملایمت به عبدالملك گفت : صبر كن تا طواف من تمام شود, بعد از طواف نزد من بیا تا با هم گفتگو كنیم , هنگامى كه امام از طواف فارغ شد, او نزد امام آمد و در برابرش نشست , گروهى از شاگردان امام (ع )];ك ك نیز حاضر بودند, آنگاه بین امام و او این گونه مناظره شروع شد:
آیا قبول دارى كه این زمین زیر و رو و ظاهر و باطل دارد؟
آرى .
آیا زیرزمین رفته اى ؟
<نه >.
پس چه مى دانى كه در زمین چه خبر است ؟ چیزى از زمین نمى دانم , ولى گمان مى كنم كه در زیر زمین , چیزى وجود ندارد.
گمان و شك , یكنوع درماندگى است , آنجا كه نمى توانى به چیزى یقین پیدا كنى , آنگاه امام به او فرمود: آیا به آسمان بالا رفته اى ؟
نه .
آیا مى دانى كه آسمان چه خبر است و چه چیزها وجود دارد؟ <نه >.
<عجبا! تو كه نه به مشرق رفته اى و نه به مغرب رفته اى , نه به داخل زمین فرو رفته اى و نه به آسمان بالا رفته اى , و نه بر صفحهء آسمانها عبور كرده اى تا بدانى در آنجا چیست , و با آنهمه جهل و ناآگاهى , باز منكر مى باشى (تو كه از موجودات بالا و پائین و نظم و تدبیر آنها كه حاكى از وجود خدا است , ناآگاهى , چرا منكر خدا مى باشى ؟) آیا شخص عاقل به چیزى كه ناآگاه است , آن را انكار مى كند؟>.
تاكنون هیچكس با من این گونه , سخن نگفته (و مرا این چنین در تنگناى سخن قرار نداده است ).
بنابراین تو در این راستا, شك دارى , كه شاید چیزهائى در بالاى آسمان و درون زمین باشد یا نباشد؟ آرى شاید چنین باشد (به این ترتیب , منكر خدا از مرحلهء انكار, به مرحلهء شك و تردید رسید).
كسى كه آگاهى ندارد, بر كسى كه آگاهى دارد, نمى تواند برهان و دلیل بیاورد.
از من بشنو و فراگیر, ما هرگز دربارهء وجود خدا شك نداریم , مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمى بینى كه در صفحه افق آشكار مى شوند و بناچار در مسیر تعیین شدهء خود گردش كرده و سپس باز مى گردند, و آنها];ّّ در حركت در مسیر خود, مجبور مى باشند ,اكنون از تو مى پرسم : اگر خورشید و ماه , نیروى رفتن (و اختیار) دارند, پس چرا بر مى گردند, و اگر مجبور به حركت در مسیر خود نیستند, پس چرا شب , روز نمى شود, و به عكس , روز شب نمى گردد؟
به خدا سوگند, آنها در مسیر و حركت خود مجبورند, و آن كسى كه آنها را مجبور كرده , از آنها فرمانرواتر و استوارتر است ."
راست گفتى .
بگو بدانم , آنچه شما به آن معتقدید, و گمان مى كنید <دهر> (روزگار) گردانندهء موجودات است , و مردم را مى برد, پس چرا <دهر> آنها را بر نمى گرداند, و اگر بر مى گرداند, چرا نمى برد؟ همه مجبور و ناگزیرند, چرا آسمان در بالا, و زمین در پائین قرار گرفته ؟ چرا آسمان بر زمین نمى افتد؟ و چرا زمین از بالاى طبقات خود فرو نمى آید, و به آسمان نمى چسبد, و موجودات روى آن به هم نمى چسبند؟!.
(وقتى كه گفتار و استدلالهاى محكم امام به اینجا رسید, عبدالملك , از مرحلهء شك نیز رد شد, و به مرحله ایمان رسید) در حضور امام صادق (ع ) ایمان آورد و گواهى به یكتائى خدا و حقانیت اسلام دارد و آشكارا گفت : <آن خدا است كه پروردگار و حكم فرماى زمین و آسمانها است , و آنها را نگه داشته است !>.
حمران , یكى از شاگردان امام كه در آنجا حاضر بود, به امام صادق (ع ) رو كرد و گفت : <فدایت گردم , اگر منكران خدا به دست شما, ایمان آورده و مسلمان شدند, كافران نیز بدست پدرت (پیامبر ـ ص ) ایمان آوردند.
عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد: <مرا به عنوان شاگرد, بپذیر!>.
امام صادق (ع ) به هشام بن حكم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: <عبدالملك را نزد خود ببر, و احكام اسلام را به او بیاموز>.
هشام كه آموزگار زبردست ایمان , براى مردم شام و مصر بود, عبدالملك را نزد خود طلبید, و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت , تا اینكه او داراى عقیدهء پاك و راستین گردید, به گونه اى كه امام صادق (ع ) ایمان آن مؤمن (و شیوهء تعلیم هشام ) را پسندید .
ناظره ابن ابى العوجاء با امام صادق (ع ) (1 ابن مقفع و ابن ابى العوجاء, دو نفر از دانشمندان زبردست عصر امام صادق (ع ) بودند, و خاد و دین را انكار مى كردند و به عنوان دهرى و منكر خدا, با مردم بحث و مناظره مى نمودند, در یكى از سالها, امام صادق (ع ) در مكه بود, آنها نیز در مكه كنار كعبه بودند, ابن مقفع به ابن ابى العوجاء رو كرد و گفت : <این مردم را مى بینى كه به طواف كعبه سرگرم هستند, هیچ یك از آنها را شایسته انسانیت نمى دانم , جز آن شیخى كه در آنجا (اشاره به مكان جلوس امام صادق (ع ) كرد) نشسته است , ولى غیر از او, دیگران عده اى از اراذل و جهال و چهارپایان هستند>.
<چگونه تنها این شیخ (امام صادق -ع -) را به عنوان انسان با كمال یاد مى كنى ؟>.
براى آنكه من با او ملاقات كرده ام , وجود او را سرشار از علم و هوشمندى یافتم , ولى دیگران را چنین نیافتم .
بنابراین لازم است , نزد او بروم و با او مناظره كنم و سخن تو را در شأن او بیازمایم كه راست مى گویى یا نه ؟.
به نظر من این كار را نكن , زیرا مى ترسم , در برابر او درمانده شوى , و او عقیدهء تو را فاسد كند.
نظر تو این نیست , بلكه مى ترسى من با او بحث كنم , و با چیره شدن بر او نظر تو را در شأن و مقام او, سست كنم .
اكنون كه چنین گمانى دربارهء من دارى , برخیز و نزد او برو, ولى به تو سفارش مى كنم كه حواست جمع باشد, مبادا لغزش یابى و سرافكنده شوى مهار سخن را محكم نگهدار, كاملاً مراقب باش تا مهار را از دست ندهى و درمانده نشوى ...
برخاست و نزد امام صادق (ع ) رفت و پس از مناظره , نزد دوستش ابن مقفع بازگشت و گفت : <واى بر تواى ابن مقفع ! ما هذا ببشروان كان فى الدنیا روحانى یتجسد اذا شأ ظاهراً, و یتروح اذا شأ باطناً فهو هذا...
: <این شخص بالاتر از بشر است , اگر در دنیا روحى باشد و بخواهد در جسدى آشكار شود, و یا بخواهد پنهان گردد همین مرد است >.
او را چگونه یافتى ؟ نزد او نشستم , هنگامى كه دیگران رفتند و من تنها با او ماندم , آغاز سخن كرد و به من گفت : <اگر حقیقت آن باشد كه اینها (مسلمانان طواف كننده ) مى گویند, چنانكه حق هم همین است , در این صورت اینها رستگارند و شما در هلاكت هستید, و اگر حق با شما باشد كه چنین نیست , آنگاه شما با آنها (مسلمانان ) برابر هستید (در هر دو صورت , مسلمانان , زیان نكرده اند).
من به او (امام ) گفتم :<خدایت رحمت كند, مگر ما چه مى گوئیم و آنها (مسلمانان ) چه مى گویند؟ سخن ما با آنها یكى است >.
فرمود: <چگونه سخن شما با آنها (مسلمین ) یكى است , با اینكه آنها به خداى یكتا و معاد و پاداش و كیفر روز قیامت , و آبادى آسمان و وجود فرشتگان , اعتقاد دارند, ولى شما به هیچیك از این امور, معتقد نیستید و منكر وجود خدا مى باشید>.
من فرصت را بدست آورده و به او (امام ) گفتم : <اگر مطلب همان است كه آنها (مسلمانان ) مى گویند و قائل به وجود خدا هستند, چه مانعى دارد كه خدا خود را بر مخلوقش آشكار سازد, و آنها را به پرستش خود دعوت كند, تا همه بدون اختلاف به او ایمان آورند, چرا خدا خود را از آنها پنهان كرده و بجاى نشان دادن خود, فرستادگانش را به سوى آنها فرستاده است , اگر او خود بدون واسطه با مردم تماس مى گرفت , طریق ایمان آوردن مردم به او نزدیكتر بود>.
او (امام ) فرمود: واى بر تو چگونه خدا بر تو پنهان گشته با اینكه قدرت خود را در وجود تو به تو نشان داده است , قبلاً هیچ بودى , سپس پیدا شدى , كودك گشتى و بعد بزرگ شدى , و بعد از ناتوانى , توانمند گردیدى , سپس ناتوان شدى , و پس از سلامتى , بیمار گشتى , سپس تندرست شدى , پس از خشم , شاد شدى , سپس غمگین , دوستیت و سپس دشمنیت و به عكس , تصمیمت پس از درنگ , و به عكس , امیدت بعد از ناامیدى و به عكس , یاد آوریت بعد از فراموشى و به عكس و... به همین ترتیب پشت سرهم نشانه هاى قدرت خدا را براى من شمرد, كه آنچنان در تنگنا افتادم كه معتقد شدم بزودى بر من چیره مى شود, برخاستم و نزد شما آمدم > ناظرهء ابن ابى العوجاء با امام صادق (ع )(2 عبدالكریم معروف به <ابن ابى العوجاء>, روز دیگر به حضور امام صادق (ع ) براى مناظره آمد, دید گروهى در مجلس آن حضرت حاضرند, نزدیك امام آمد و خاموش نشست .
<گویا آمده اى تا به بررسى بعضى از مطالبى كه بین من و شما بود بپردازى >.
آرى به همین منظور آمده ام اى پسر پیغمبر! از تو تعجب مى كنم كه خدا را انكار مى كنى , ولى گواهى مى دهى كه من پسر پیغمبر هستم و مى گویى اى پسر پیغمبر! عادت , مرا به گفتن این كلام , وادار مى كند.
پس چرا خاموش هستى ؟
شكوه و جلال شما باعث مى شود كه زبانم را یاراى سخن گفتن در برابر شما نیست , من دانشمندان و سخنوران زبردست را دیده ام و با آنها هم سخن شده ام , ولى آن شكوهى كه از شما مرا مرعوب مى كند, از هیچ دانشمندى مرا مرعوب نكرده است .
اینك كه تو خاموش هستى , من در سخن را مى گشایم , آنگاه به او فرمود: <آیا تو مصنوع (ساخته شده ) هستى یا مصنوع نیستى ؟>.
من ساخته شده نیستم .
بگو بدانم , اگر ساخته شده بودى , چگونه بودى ؟ مدت طولانى سردرگریبان فرو برد و چوبى را كه در كنارش بود دست به دست مى كرد, و آنگاه (چگونگى اوصاف مصنوع را چنین بیان كرد) دراز, پهن , گود, كوتاه , با حركت , بى حركت , همهء اینها از ویژگیهاى چیز مخلوق و ساخته شده است .
اگر براى مصنوع (ساخته شد) صفتى غیر از این صفات را ندانى , بنابراین خودت نیز مصنوع هستى و باید خود را نیز مصنوع بدانى , زیرا این صفات را در وجود خودت , حادث شده مى یابى .
از من سؤالى كردى كه تاكنون كسى چنین سؤالى از من نكرده است و در آینده نیز كسى این سؤال را];ّّ نمى كند.
فرضاً بدانى كه قبلاً كسى چنین پرسشى از تو نكرده , ولى از كجا مى دانى كه در آینده كسى این سؤال را از تو نپرسد؟, وانگهى تو با این سخنت , گفتارت را نقض نمودى , زیرا تو اعتقاد دارى كه همه چیزاز گذشته و حال و آینده , مساوى و برابرند, بنابراین چگونه چیزى را مقدم و چیزى را مؤخر مى دانى و در گفتارت , گذشته و آینده را مى آورى .
توضیح بیشترى بدهم , اگر تو یك همیان پر از سكهء طلا داشته باشى وكسى به تو بگوید در آن همیان سكه هاى طلا وجود دارد, و تو در جواب بگوئى نه , چیزى در آن نیست , او به تو بگوید: سكه طلا را تعریف كن , اگر تو اوصاف سكه طلا را ندانى , مى توانى ندانسته بگویى , سكه در میان همیان نیست .
نه , اگر ندانم , نمى توانم بگویم نیست .
درازا و وسعت جهان هستى , از همیان , بیشتر است , اینك مى پرسم شاید در این جهان پهناور هستى , مصنوعى باشد, زیرا تو ویژگیهاى مصنوع را از غیر مصنوع نمى شناسى .
وقتى كه سخن به اینجا رسید, ابن ابى العوجاء, درمانده و خاموش شد, بعضى از هم مسلكانش مسلمان شدند و بعضى در كفر خود باقى ماندند.
ناظره ابن ابى العوجاء با امام صادق (ع ) (3 روز سوم , ابن ابى العوجاء تصمیم گرفت به میدان مناظره با امام صادق (ع ) بیاید و آغاز سخن كند و به مناظره ادامه دهد, نزد امام (ع ) آمد و گفت : امروز مى خواهى سؤال را من مطرح كنم .
<هرچه مى خواهى بپرس >.
به چه دلیل , جهان هستى , حادث است (قبلاً نبود و بعد به وجود آمده است ؟).
هر چیز كوچك و بزرگ را تصور كنى , اگر چیزى مانندش را به آن ضمیمه نمایى , آن چیز بزرگتر مى شود, همین است انتقال از حالت اول (كوچك بودن ) به حالت دوم (بزرگ شدن ) (و معنى حادث شدن همین است ) اگر آن چیز, قدیم بود (از اول بود) به صورت دیگر در نمى آمد, زیرا هر چیزى كه نابود یا متغیر شود, قابل پیدا شدن و نابودى است , بنابراین با بود شدن پس از نیستى , شكل حادث شد (و همین بیانگر قدیم نبودن اشیاء است ), و یك چیز];ّّ نمى تواند هم ازل و عدم باشد و هم حادث و قدیم .
فرض در جریان حالت كوچكى و بزرگى در گذشته و آینده همان است كه شما تقریر نمودى , كه حاكى از حدوث جهان هستى است , ولى اگر همه چیز, به حالت كوچكى خود باقى بمانند, در این صورت دلیل شما بر حدوث آنها چیست ؟ محور بحث ما همین جهان موجود است كه در حال تغییر مى باشد حال اگر این جهان را برداریم و جهان دیگرى را تصور كنیم و مورد بحث قرار دهیم , باز جهانى نابود شده و جهان دیگرى به جاى آن آمده , و این همان معنى حادث شدن است , در عین حال به فرض تو (كه هر كوچكى به حال خود باقى بماند) جواب مى دهم , مى گوئیم فرضاً هر چیزى كوچكى به حال خود باقى باشد, در عالم فرض صحیح است كه هر چیز كوچكى را به چیز كوچك دیگرى مانند آنها ضمیمه كرد, كه با ضمیمه كردن آن , بزرگتر مى شود, و روا بودن چنین تصورى , كه همان روا بودن تغییر است بیانگر حادث بودن است , اى عبدالكریم ! در برابر این سخن , دیگر سخنى نخواهى داشت . رگ ناگهانى ابن ابى العوجاء یك سال از ماجراى مناظرات ابن ابى العوجاء با امام صادق (ع ) در مكه گذشت , باز سال بعد ابن ابى العوجاء كنار كعبه به حضور امام صادق (ع ) آمد, یكى ازشیعیان به امام عرض كرد: <آیا ابن ابى العوجاء مسلمان شده است ؟>.
قلب او نسبت به اسلام , كور است , او مسلمان نمى شود.
هنگامى كه چشم ابن ابى العوجاء به چهرهء امام صادق (ع ) افتاد, گفت : <اى آقا و مولاى من !>.
چرا اینجا آمده اى ؟
به رسم و معمول تن و آئین وطن , به اینجا آمده ام تا دیوانگى و سرتراشى و سنگ پرانى مردم را (كه در مراسم حج انجام مى دهند) بنگرم .
تو هنوزبه سركشى و گمراهى خود باقى هستى ؟ ابن ابى العوجاء همین كه خواست سخن بگوید, امام صادق (ع ) به او فرمود: مجادله و ستیز در مراسم حج روا نیست , آنگاه امام عبایش را تكان داد و فرمود: اگر حقیقت آن است كه ما به آن معتقد هستیم ـ چنانكه حقیقت همین ];ّّ است ـ در این صورت ما رستگاریم نه شما, و اگر حق با شما باشد ـ چنانكه چنین نیست ـ و ما و هم شما رستگاریم , بنابراین ما در هر حال رستگاریم , ولى شما در یكى از دو صورت , در هلاكت خواهید بود, در این هنگام حال ابن ابى العوجاء منقلب شد, و به اطرافیان خود رو كرد و گفت : <در قلبم احساس درد مى كنم , را برگردانید> وقتى كه او را باز گرداندند, از دنیا رفت , خدا او رانیامرزد.
ناظرهء امام رضا (ع ) با یكى از منكران خدا یكى از منكران وجود خدا, نزد حضرت رضا (ع ) آمد, گروهى در محضر آن حضرت بودند, امام به او فرمود: اگر حق با شما باشد ـ ولى چنین نیست ـ در این صورت ما و شما برابریم , و نماز و روزه و زكات و ایمان ما به ما زیان نخواهد رسانید, و اگر حق با ما باشد ـ چنانكه همین است ـ در این صورت ما رستگاریم و شما زیانكار و در هلاكت خواهید بود.
به من بفهمان كه خدا چگونه است ؟ و در كجاست ؟ واى بر تو, این راهى كه مى روى غلط است , خدا چگونگى را چگونه كرد, بدون آنكه او به چگونگى , توصیف شود, و او مكان را مكان كرد, بى آنكه خود داراى مكان باشد, بنابراین ذات پاك خدا با چگونگى و مكان , شناخته نمى شود و با هیچیك از نیروى حس , درك نمى شود, و به هیچ چیزى تشبیه نمى گردد.
اگر خدا با هیچیك از نیروهاى حس , درك نمى شود, بنابراین او چیزى نیست .
واى بر تو, اینكه نیروهاى حس تو از درك او عاجز هستند, او را انكار كردى , ولى ما در عین آنكه نیروهاى حس ما از درك ذات پاك او, عاجز است , به او ایمان داریم , و یقین داریم كه او پروردگار ما است , و به هیچ چیزى شباهت ندارد.
به من بگو خدا از چه زمانى بوده است ؟ به من خبر بده كه خدا از چه زمانى نبوده است , تا من به تو خبر دهم كه در چه زمانى بوده است .
دلیل بر وجود خدا چیست ؟
من وقتى كه به پیكر خودم مى نگرم , نمى توانم در طول و عرض آن چیزى بكاهم یا بیفزایم , زیانها و بدى هایش ]; را از آن دور سازم , و سودش را به آن برسانم , از همین موضوع یقین كردم كه این ساختمان , داراى سازنده است , از این رو به وجد صانع (سازنده ) اعتراف كردم , به علاوه گردش سیارات و پیدایش ابرها, و زیدن بادها, و سیر خورشید و ماه و ستارگان و نشانه هاى شگفت انگیز و آشكار دیگر را كه دیدم , دریافتم كه این گردنده ها, گرداننده دارد, و این موجودات داراى سازنده و پردازنده مى باشند. ناظره عبدالله دیصانى با هشام بن حكم هشام بن حكم از شاگردان زبردست و هوشمند امام صادق (ع ) بود, روزى یكى از منكران خدا به نام <عبدالله دیصانى > با هشام ملاقات كرد و پرسید: آیا تو خدا دارى ؟ آرى .
آیا خداى تو قادر است ؟ آرى , هم توانا است و هم بر همه چیز مسلط است .
آیا خداى تو مى تواند همهء دنیا را در میان تخم مرغ بگنجاند, بى آنكه دنیا كوچك شود, و درون تخم مرغ , وسیع گردد؟ براى پاسخ به این سؤال به من مهلت بده .
یك سال به تو مهلت مى دهم .
هشام : سوار شد و به حضور امام صادق (ع ) رسید, و عرض كرد: <اى فرزند رسول خدا, عبدالله دیصانى نزد من آمده و سؤالى از من كرد كه براى پاسخ به آن , تكیه گاهى جز خدا و شما كسى نیست >.
او چه سؤالى كرد؟ او گفت : آیا خدا قدرت دارد كه دنیا با آن وسعت را در درون تخم مرغ قرار دهد, بى آنكه دنیا را كوچك كند و تخم مرغ را بزرگ نماید؟ اى هشام ! تو داراى چند حس هستى ؟ داراى پنج حس هستم (بینایى , چشائى , شنوائى , بویائى و بساوائى <لامسه >).
كدامیك از این پنج حس كوچكتر است ؟
حس بینائى .
اندازهء وسیلهء بینائى (عدسى چشم ) چقدر است ؟ به اندازهء یك عدس , یا كوچكتر از آن است .
اى هشام ! جلو و بالاى سرت را نگاه كن , و به من بگو چه مى بینى ؟.
هشام نگاه كرد و گفت : <آسمان , زمین , خانه ها, كاخها, بیابانها, كوهها و نهرها را مى نگرم >.
خدائى كه قادر است آنچه را با آن همه وسعت كه مى بینى , در میان عدسى چشم تو قرار دهد, مى تواند همه ء جهان را در درون تخم مرغى قرار دهد, بى آنكه جهان كوچك گردد و تخم مرغ بزرگ شود.
در این هنگام , هشام خم شد و دست و پاى امام صادق (ع ) را بوسید, و گفت : <اى پسر رسول خدا! همین پاسخ براى من بس است > هشام به خانهء خود بازگشت , فرداى آن روز عبدالله نزد هشام آمد و گفت : براى عرض سلام آمده ام نه براى گرفتن جواب آن سؤال .
هشام گفت : اگر جواب آن سؤال را مى خواهى , این است جواب آن (سپس جواب امام را براى او بیان كرد).
عبدالله دیصانى (تصمیم گرفت شخصاً به حضور امام صادق (ع ) برسد و سؤالاتى را مطرح كند) به خانهء امام صادق (ع ) رهسپار شد و اجازهء ورود طلبید, و به او اجازه داده شد, او به محضر آن حضرت رسید و نشست و گفت : <اى جعفر بن محمد! مرا به معبودم راهنمائى كن .
امام : نامت چیست ؟ عبدالله , بیرون رفت , نامش را نگفت , دوستانش به او گفتند: چرا نامت را نگفتى .
او جواب داد: اگر نامم را كه عبدالله (بندهء خدا) است مى گفتم , از من مى پرسید: آنكه تو بندهء او هستى كیست ؟ دوستان عبدالله گفتند: نزد امام برگرد و بگو: <مرا به معبودم راهنمایى كن و از نام مپرس >.
عبدالله بازگشت به امام صادق (ع ) عرض كرد: <مرا به معبودم راهنمائى كن و از نامم مپرس >.
امام اشاره به جایى كرد و فرمود: در آنجا بنشین .
عبدالله نشست , در همین هنگام , یكى از كودكان امام كه تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مى كرد, به آنجا آمد, امام به كودك فرمود: <آن تخم مرغ را به من بده >.
كودك , تخم مرغ را به امام داد.
امام آن را بدست گرفت و به عبدالله رو كرد و فرمود: <اى دیصانى ! این تخم را نگاه كن كه سنگرى پوشیده است , داراى :
1 پوست كلفتى است .
2 زیر پوست كلفت , پوست نازكى قرار دارد.
3 زیر آن پوست نازك , (مانند) نقره اى است روان (سفیده ).
4 سپس طلائى است آب شده (ز رده ) كه نه طلاى آب شده با آن نقرهء روان بیامیزد, و نه آن نقرهء روان با آن طلاى روان مخلوط گردد, و به همین وضع باقى است , نه سامان دهنده اى از میان آمده كه بگوید: من آن را آن گونه ساخته ام , و نه تباه كننده اى از بیرون به درونش رفته , كه بگوید من آن را تباه ساختم , و روشن نیست كه براى تولید فرزند نر, درست شده یا براى تولید فرزند ماده , ناگاه پس از مدتى شكافته مى شود و پرنده اى مانند طاووس رنگارنگ , از آن بیرون مى آید, آیا به نظر تو چنین تشكیلات (ظریفى ) داراى تدبیر كننده اى نیست ؟ عبدالله دیصانى در برابر این سؤال , مدتى سر به زیر افكند, سپس (در حالى كه نور ایمان بر قلبش تابیده بود) سربلند كرد و گفت : <گواهى مى دهم كه معبودى جز خدا یكتا نیست و او یكتا و بى همتا است , و گواهى مى دهم كه محمد (ص ), بنده و رسول خدا است , و تو امام و حجت از طرف خدا بر مردم هستى , و من از عقیدهء باطل و كرده ء خود توبه كردم و پشیمان هستم >
پاسخ امام به دوگانه پرست
(دو گانه پرستى به حضور امام صادق (ع ) آمد, و از عقیدهء خود دفاع مى كرد, عقیده اش این بود كه جهان هستى داراى دو خدا است , یكى خدایى نیكیها و دیگرى خداى بدى ها و...).
امام صادق (ع ) در رد عقیدهء او و هرگونه دوگانه پرستى چنین فرمود: اینكه تو مى گوئى خدا دوتا است , بیرون از این تصوارات نیستند: 1 یا هر دو نیرومند و قدیم هستند.
2 یا هر دو ناتوان هستند.
3 یا یكى قوى , و دیگرى ناتوان است .
پس چرا یكى از آنها دیگرى را از صحنه خارج نمى كند, تا خود به تنهایى بر جهان حكومت كند؟ (نظام واحد جهان حاكى است كه یك حاكم در جهان وجود دارد, بنابراین خدا, یك قوى مطلق است ).
نیز بیانگر یكتائى خدا است , و گفتار ما را ثابت مى كند, زیرا همان قوى خدا است , ولى دیگرى خدا نیست به دلیل ضعفى كه دارد.
در مورد (ضعف هر دو خدا) یا آنها از جهتى با هم متفق هستند و از جهتى مختلف , در این صورت لازم است كه بین آن دو, یك <ما به الامتیاز> (چیزى كه یكى از آن خدایان دارد و دیگرى ندارد) باشد, و نیز لازم است كه آن <ما به الامتیاز> امرى وجودى قدیم باشد, و از اول همراه آن دو خدا بوده , تا دوئیت آنها, صحیح باشد, در این صورت <سه خدا> به وجود مى آید, و به همین ترتیب چهار خدا و پنج خدا و بیشتر مى شود, و باید معتقد به بى نهایت خدا شد.
هشام مى گوید: یكى از سؤالات آن دو گانه پرست این بود كه (بحث در مورد دوگانه پرستى را به اصل وجود خدا كشانید) به اما صادق (ع ) گفت : دلیل شما بر وجود خدا چیست ؟ وجود آنهمه ساخته ها بیانگر وجود سازنده است , چنانكه وقتى كه تو ساختمان استوار و محكم و سربر افراشته اى را دیدى , یقین پیدا مى كنى كه آن ساختمان , بنائى داشته است , گرچه تو آن بنا را ندیده باشى .
خدا چیست ؟ خدا چیزى است بر خلاف همه چیز, به عبارت دیگر ثابت كردن معنائى است , چیزى است به حقیقت چیز بودن , ولى جسم و شكل ندارد, و به هیچیك از حواس , درك نمى شود, و خیالها او را در نمى یابند, و گذشت زمان , او را كاهش و دگرگون نسازد> .
پاسخ به سؤالات منكر خدا
یكى از منكران خدا كه سؤالات پیچیده اى دربارهء خداشناسى در ذهن خود انباشته بود, به حضور امام صادق (ع ) آمد و سؤالات خود را مطرح كرد, و امام به یكایك آن پاسخ داد, به ترتیب زیر: خدا چیست ؟
او چیزى بر خلاف همه چیز است , كه گفتارم به یك <معنائى >, بر مى گردد, او چیزى است به حقیقت معنى چیز, نه جسم است و نه شكل , نه دیده مى شود و نه لمس مى گردد, و با هیچیك از حسهاى پنچگانه (بینائى , شنوائى , چشائى , بویائى , و بساوائى ) درك نمى گردد, خاطرها به او نمى رسند, گذشت روزگار, موجب كاهش و دگرگونى او نخواهد شد.
تو مى گوئى خدا شنوا و بینا است ؟ آرى شنوا است ولى بدون عضو گوش , و بینا است بدون وسیلهء چشم , بلكه به ذات خود شنوا و بیناست , البته منظورم این نیست كه او چیزى است , و ذات خود شنوا و بیناست , البته منظورم این نیست كه او چیزى است , و ذات او چیز دیگر, بلكه براى فهماندن تو این گونه سخن گفتم , حقیقت این است كه او با تمام ذاتش مى شنود, اما معنى كلمهء <تمام > این نیست كه او جزء دارد, بلكه مى خواهم مقصودم را به تو بفهمانم , برگشت سخنم این است كه : او شنوا, بینا و دانا است بى آنكه صفاتش جداى از ذاتش باشد.
پس خدا چیست ؟
او <رب ّ> (پروردگار), معبود و <الله > است , اینكه مى گویم الله و رب است منظورم اثبات لفظ الف , لام , هاء, راء و باء نیست , بلكه منظور آن حقیقت و معنایى است كه آفرینندهء همه چیز است , و نامهائى مانند: الله , رحمان , رحیم , عزیز, و... اشاره به همان حقیقت است , و او است پرستیده شدهء بزرگ و عظیم .
هر چیزى كه در خاطر انسان بگذرد, او مخلوق (ذهن )است , نه خالق .
اگر سخن تو درست باشد, لازمه اش این است كه وظیفهء خداشناسى از ما ساقط شود, زیرا ما فقط به شناختن آنچه كه در ذهن مى گذرد مكلف مى باشیم , آنچه كه ما دربارهء خدا مى گوئیم این است كه : <هر چیزى كه به وسیله ء];ّّ حواس , قابل حس باشد و در محدودهء احساس ما در آید مخلوق است (ولى حقیقت خدا قابل درك با حواس نیست , پس او خالق است ).
ذات پاك خدا داراى دو جهت نیست : 1 نیستى 2 شباهت به اشیاء, كه شباهت از ویژگیهاى مخلوق است كه اجزایش بهم پیوسته بوده , و هماهنگى آشكار دارد, داراى پدید آورنده و آفریدگار است , كه آن آفریدگار, غیر از آفریده ها است و شباهت به آنها ندارد, وگرنه مانند آنها داراى صفات آنها مى گردد مانند: پیوستگى , هماهنگى , تغییر, نبود و بود, و انتقال از كودكى به بزرگى , و از سیاهى به سفیدى , و از نیرومندى به ناتوانى و حالات دیگر كه نیازى به شرح آنها نیست .
آیا خدا داراى ذات و خودى است ؟
آرى , جز با ذات و خودى چیزى ثابت نگردد.
آیا خدا چگونگى دارد؟
نه , زیرا كیفیت و چگونگى جهت چیزى است (مثل سفیدى براى كاغذ) و او جهت ندارد, ولى باید در خداشناسى از دو چیز دورى كنیم :
1 تعطیل و نیستى خدا.
2 تشبیه خدا به چیزى , زیرا كسى كه ذات خدا را نفى كند, او را انكار نموده , ربوبیت او را رد كرده , و او را ابطال نموده است , و اگر كسى او را به چیزى تشبیه كند, او را موصوف به صفات ساخته شده كه سزاوار مقام ربوبیت نیست كرده است , بنابراین , كیفیت به این معنى براى او درست نیست , اما توصیف او به كیفیت به این معنى كه او را از دو جهت <تعطیل > (نیستى ) و <تشبیه > بیرون آورد, براى خدا ثابت است .
آیا خدا, خودش متحمل رنج و زحمت كارها مى گردد؟ او برتر از چنین نسبتى است , تحمل رنج , از صفات مخلوق است كه انجام كارها براى او بدون رنج میسر نیست , ولى ذات پاك خدا بالاتر از این تصورات است , اراده و خواستش , نافذ است , و آنچه بخواهد انجام خواهد شد.
ناظرهء امام رضا (ع ) با ابوقره
ابوقرة, یكى از خبر پردازها و خبرنگارهاى عصر حضرت رضا (ع ) بود, صفوان بن یحیى یكى از شاگردان حضرت رضا (ع ) مى گوید, ابوقره از من خواست , تا او را به محضر مبارك حضرت رضا (ع ) ببرم , من از حضرت رضا (ع ) اجازه گرفتم و آن حضرت اجازه داد.
ابوقره به محضر حضرت رضا (ع ) رسید, و از احكام دین و حلال و حرام پرسشهایى كرد تا سؤالش به مسألهء توحید كشیده شد, و در این مورد, چنین سؤال كرد: <براى ما روایت كرده اند كه خداوند <دیدار> و <هم سخنى > خود را بین دو پیغمبر تقسیم نمود (و در میان پیامبران , دو پیغمبر را برگزید تا با یكى از آنها هم كلام شود, و با دیگرى دیدار نماید) قسمت <هم سخنى > خود را به موسى (ع ) داد, و قسمت دیدار خود را به حضرت محمد (ص ) عطا نمود> (بنابراین خدا وجودى قابل دیدن است ).
اگر چنین باشد, پس آن پیغمبرى كه (یعنى پیامبر اسلام ) به جن و انس خبر داد كه دیده ها خدا را درك نكند, و وسعت آگاهى مخلوقات را یاراى احاطه به او وفهم ذات او نیست , و او شبیه و همتا ندارد, كدام پیغمبر بود؟, مگر شخص محمد (ص ) چنین نفرمود؟
آرى , او چنین فرمود.
بنابراین چگونه ممكن است كه پیغمبرى از طرف خدا به سوى مردم بیاید و آنها را به سوى خدا دعوت كند, و به آنها بگوید كه دیده ها قادر به دیدن خدا نیستند, وسعت و آگاهى مخلوقات را یاراى فهمیدن ذات پاك او نیست , و او شبیه و همتا ندارد, سپس خود این پیغمبر بگوید: من باو دو چشمم خدا را دیده ام ؟ و احاطهء علمى به او یافته ام ؟ و او به شكل انسان (قابل رؤیت ) است , آیا حیا نمى كنید؟ افراد بى دین و كوردل , نتوانستند چنین نسبتى به آن حضرت بدهند, كه او چیزى را فرمودو سپس بر خلاف آن گفت .
خداوند خودش در قرآن (آیه 13نجم ) مى فرماید: و لقد راه نزلة اخرى :
<و با دیگر, پیغمبر, خدا را دید>.
در همین جا آیه دیگرى هست (آیه 11نجم ) كه آنچه را پیغمبر (ص ) دیده بیان مى كند و مى فرماید: ما كذب الفواد ما راى :
<قلب او در آنچه دید, هرگز دروغ نمى گفت > یعنى دل پیغمبر (ص ) آنچه را كه چشمش دید دروغ ندانست .
سپس خداوند در همین سوره (نجم ) آنچه را محمد (ص ) دیده خبر مى دهد و (در آیه 18نجم ) مى فرماید: لقد رأى من آیات ربه الكبرى <او پاره اى از آیات و نشانه هاى بزرگ پروردگارش را دید>.
بنابراین نشانه هاى خدا (كه پیامبر آنها را دیده ) غیر ذات خدا است و باز خداوند (در آیهء 110سوره طه ) مى فرماید: ولا یحیطون به علما : <آنها احاطه و آگاهى به ذات او ندارند>, بنابراین اگر دیده ها خدا را مى تواند بنگرد, احاطه و آگاهى به او را نیز پیدا خواهد كرد (با اینكه آیهء مذكور مى گوید: آگاهى به او ممكن نیست ).
پس شما روایات (را كه مى گویند پیامبر (ص ), خدا را دید) تكذیب مى كنید؟ اگر روایات بر خلاف قرآن باشند, تكذیب مى كنم , و آنچه مسلمانان به آن اتفاق رأى دارند, این است كه : <نمى توان به وجود خدا احاطه علمى یافت , و دیده ها ذات او را درك نمى كنند, و او به هیچ چیزى شباهت ندارد>. نیز صفوان مى گوید: ابوقره مرا واسطه قرار داد, از حضرت رضا (ع ) اجازه گرفتم و او به حضور آن حضرت رسید, و چند سؤال از حلال و حرام , مطرح كرد تا اینكه پرسید: <آیا شما قبول دارید كه خدا محمول است ؟>.
هر محمول (حمل شده ) فعلى (حمل ) بر او واقع شده , كه به دیگرى نسبت داده مى شود, و محمول اسمى است كه معنى آن , نقص و تكیه بر دیگر كه حامل باشد دارد...
و چنانكه گوئى زبر, زیر, بالا, پائین (زبر و بالا, دلالت بر مدح دارد و زیر و پائین دلالت بر نقض دارد, و روا نیست كه خداوند دستخوش تغییر باشد).
خدا <حامل > و نگهدارندهء همه چیز است , كلمهء <محمول > بدون اینكه به دیگرى تكیه كند, مفهومى نخواهد داشت ];ّّ (بنابراین روا نیست كه خدا, محمول باشد) و هرگز از كسى كه به خدا و عظمتش ایمان دارد, شنیده نشده كه در دعاى خود, خدا را با جملهء <اى محمول > بخواند.
خدا در قرآن (17حاقه ) مى فرماید:
و یحمل عرش ربك فوقهم یومئذ نمانیة : <در آن روز عرش پروردگارت را هشت نفر, در بالایشان حمل كنند>.
و نیز (در آیهء 7غافر) مى فرماید:
الذین یحملون العرش
: <كسانى كه عرش را حمل مى كنند>.
نام خدا نیست , بلكه عرش نام علم و قدرت است و عرشى كه همه چیز در آن هست , سپس خداوند انجام حمل عرش را به غیر خود كه فرشتگان باشند نسبت داده است ...
در روایتى آمده : <هرگاه خدا خشم كند, فرشتگان حامل عرش , سنگینى خشم خدا را بر دوش خود, احساس مى كنند, و به سجده مى افتند, و هنگامى كه خشم خدا بر طرف شد, دوش آنها سبك گردد و به جاى نخستین خود باز گردند> آیا شما این روایت را تكذیب مى كنید؟! در رد این روایت فرمود: اى ابوقره ! به من بگو از وقتى كه خدا شیطان را لعنت كرده و بر او خشم نموده , آیا تا امروز خدا از شیطان خشنود شده است ؟ (هرگز از او خشنود نشده ) بلكه همیشه بر شیطان و دوستان و پیروانش خشمگین است , (طبق گفتهء تو باید از آن زمان تا حال حاملان عرش در سجده باشند, در صورتى كه چنین نیست , پس عرش نام خدا نیست ).
وانگهى تو چگونه جزئت مى كنى كه پروردگارت را به تغییر و دگرگونى از حالى به حال دیگر توصیف نمائى , و او را همانند مخلوق , دستخوش حالات گوناگون بدانى , و منزه و دور از این نسبتها است , و ذات ثابت و غیر قابل تغییر مى باشد, همهء موجودات در قبضهء قدرت او و تحت تدبیر او است و همه به او نیاز دارند, و او به هیچكس نیاز ندارد.
یدن خدا با چشم دل
شخصى از خوارج (تندروهاى ضد امام ), به حضور امام باقر (ع ) رسید و گفت : <اى ابو جعفر! چه چیزى را مى پرستى ؟>.
خداوند بزرگ را .
آیا خدا را دیده اى ؟
چشمها با مشاهده او را نمى بینند, ولى قلبها به حقیقت ایمان او را دیده اند, ذات پاك خدا با قیاس و تشبیه شناخته نشود, و بوسیلهء حس ها درك نگردد, او شبیه انسانها نیست , بلكه با نشانه هایش او را مى شناسند, او كه در قضاوتش ستم نمى كند, خدائى كه پرستش سزاوار او است , و یكتا معبود جهانیان مى باشد.
آن مرد خارجى كه مجذوب بیان شیوا و عمیق امام شده بود, از محضر امام بیرون رفت , در حالى كه این آیه را مى خواند:
الله اعلم حیث یجعل رسالته : <خدا آگاهتر است كه مقام رسالت خود را در وجود چه كسى , قرار دهد> (انعام ـ 124 .
رستش خدا با دیدار دل دانشمندى به حضور امیرمؤمنان على (ع ) آمد و گفت : اى امیرمؤمنان ! آیا پروردگارت را هنگام پرستش دیده اى ؟.
واى بر تو من آن نیستم , خدایى را كه ندیده باشم , پرستش كنم .
چگونه خدایت را دیده اى ؟ واى بر تو:
لا تدركه العیون فى مشاهدة الابصار, ولكن رأته القلوب بحقایق الایمان : <دیدگان او را با بینائى چشم نبینند, ولى قلبها او را با حقیقتهاى ایمان دیده اند> نظیر این مطب در حدیث دیگر آمده و آن اینكه : روزى مؤمنان على (ع ) در مسجد كوفه , بر فراز منبر بود و سخن مى ];ّّ گفت , مردى قوى دل و سخنور به نام <ذعلب > در مجلس برخاست و گفت : <اى مؤمنان ! آیا پروردگار خود را دیده اى ؟>.
<واى بر تو, من آن نیستم خدائى را كه ندیده ام پرستش كنم >.
اى امیر مؤمنان ! خدا را چگونه دیده اى ؟ واى بر تو اى ذعلت ! دیدگان او را با نگاه چشم نبینند, بلكه دلها او را به حقیقت ایمان , درك كنند....
نفى جسمیت خدا
یونس بن ظبیان مى گوید: به حضور امام صادق (ع ) رفتم و عرض كردم : هشام بن حكم (شاگرد برجستهء امام صادق ) سخن سخت و پیچیده اى را مطروح كرده كه قسمتى از آن را به طور خلاصه براى شما مى گویم : هشام معتقد است كه خدا جسم است , زیرا هر چیزى دو گونه است , جسم و عمل جسم , و از آنجا كه روا نیست كه آفرینندهء جسمها, كار جسم باشد, پس رواست كه فاعل جسم باشد.
واى بر هشام ! مگر او نمى داند كه جسم , محدود و متناهى است , و چون جسم , محدود مى باشد, قابل كم و زیاد است , و چنین چیزى , مخلوق خواهد بود.
پس من در این مورد چگونه معتقد باشم ؟
خدا, نه جسم است و نه شكل , او جسمها را جسم كند, و شكلها را شكل نماید, جزء ندارد, بى نهایت است , دستخوش كاهش و افزایش نیست , و اگر كسى قائل به جسمیت خدا شود, پس چه فرقى بین خالق و مخلوق خواهد بود, ولى خداوند آفریدگار و پدید آورنده است , و بین او و مخلوقات , فرق است چرا كه او یكتا و بى همتا است .
ین جواب را از حجاز آورده اى (ابوشا كر دیصانى از دانشمندان معروف عصر امام صادق (ع ) بود, و در صف منكران توحید قرار داشت , ومعتقد به خادیى نور و خداى ظلمت بود و همواره مى كوشید تا با بحثهاى كلامى , عقیدهء خود را ثابت كند, و اسلام را نقض نماید, او بنیانگذار مكتبى به نام دیصانیه شده بود و شاگردانى داشت , و حتى مدتى <هشام بن حكم > از شاگردان او];ّّ بود, در اینجا به یك نمونه از ایراد تراشى هاى او توجه كنید: ) ابو شاكر به نظر خود ایرادى براى قرآن یافته بود, روزى به هشام بن حكم (شاگرد برجستهء امام صادق ) گفت : در قرآن آیه اى وجود دارد كه عقیدهء ما (دوگانه پرستى ) را تصدیق مى كند.
كدام آیه را مى گوئى ؟ آنجا كه (در آیه 84سورهء زخرف ) مى خوانیم :
و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله : <او كسى است كه در آسمان معبود است و در زمین نیز معبود مى باشد>, بنابراین آسمان معبودى دارد, و زمین معبود دیگر.
هشام مى گوید: من ندانستم چگونه به او پاسخ بگویم , در آن سال به زیارت خانهء خدا مشرف شدم , و نزد امام صادق (ع ) رفتم و ماجرا را عرض كردم .
امام صادق (ع ) فرمود: این سخن بى دین خبیثى است , هنگامى كه بازگشتى , از او بپرس : نام تو در كوفه چیست ؟ مى گوید: فلان .
بگو: نام تو در بصره چیست ؟
مى گوید: فلان , سپس بگو: <پروردگار ما نیز همین گونه است , نام او در آسمان <اله > است و در زمین نام او <اله > است , و همچنین در دریاها, و صحراها و در هر مكانى , اله و معبود, او است >.
هشام مى گوید: هنگامى كه بازگشتم , به سراغ ابوشاكر رفتم , و این پاسخ را به او دادم , گفت : <این سخن از تو نیست , این را از حجاز آورده اى > <هذه نقلت من الحجاز) ناظرهء هشام بن حكم با استاد معتزلى (عمر بن عبید (80ـ 128ه. ق ) از اساتیدو بزرگان فرقهء معتزلهء اسلامى , در عصر امام صادق (ع ) بود, و از دوستان نزدیك منصور دوانیقى (دومین خلیفهء عباسى ) به شمار مى رفت , و در بصره , جلسهء درسى داشت , و شاگردان بسیارى در آن جلسه , شركت مى كردند, و او طبق مرام خود (كه بر خلاف اعتقادات تشیع بود) تدریس مى نمود, هشام بن حكم كه از شاگردان زبردست امام صادق (ع ) و از محققان نیرومند تشیع بود, روزى در جلسهء درس او شركت نمود, و با او به مناظره پرداخت به گونه اى كه او را محكوم كرد اینك به شیوهء مناظرهء او توجه كنید) جمعى از شاگردان امام صادق (ع ), از جمله هشام , در محضر آن حضرت بودند, امام صادق (ع ) به هشام كه در این وقت جوان بود, رو كرد و فرمود: <آنچه كه بین تو و عمروبن عبید (استاد معتزلى ) مناظره و بحث شده , براى ما بیان كن >.
<فدایت شوم اى فرزند رسول خدا! من مقام شما را گرامى مى دارم , و از سخن گفتن در حضور شما شرم دارم , زیرا زبانم را در محضر شما, یاراى سخن گفتن نیست !>.
هرگاه ما دستورى به شما مى دهیم , اطاعت كنید.
به من خبر رسید كه <عمروبن عبید> روزها در مسجد بصره با شاگردان خود مى نشیند (و دربارهء مسألهء امامت و رهبرى , بحث و گفتگو مى كند, و عقیدهء شیعه را در مورد مسألهء امامت , بى اساس جلوه مى دهد).
این خبر براى من بسیار ناگوار بود, از این رو (از كوفه ) به بصره رفتم , و در روز جمعه به مسجد بصره وارد شدم , دیدم جمعیت زیادى گرداگرد او حلقه زده اند, و او نیز جامهء سیاه پشمى بر تن كرده , و عبایى به دوش افكنده , و حاضران از او سؤال مى كردند و او جواب مى داد.
از حاضران تقاضا كردم , تا در حلقهء خود به من جائى بدهند, سرانجام راه باز كردند, و در آخر جمعیت , بر دو زانو نشستم , آنگاه مناظرهء من با او به این ترتیب شروع شد: (خطاب به عمروبن عبید): اى دانشمند, من مرد غریبى هستم , آیا اجازه دارم از شما سؤالى كنم ؟ آرى اجازه دارى .
آیا چشم دارى ؟ فرزندم ! این چه سؤالى است كه مطرح مى كنى , چیزى را كه مى بینى چرا از آن مى پرسى ؟ سؤالات من همین گونه است .
گرچه سؤالات تو احمقانه است , ولى آنچه خواهى بپرس .
آیا چشم دارى ؟ آرى .
به وسیلهء چشم چكار مى كنى ؟ به وسیلهء چشم , رنگها و اشخاص و سایر منظره ها را مى نگرم .
آیا بینى دارى ؟ آرى .
با آن چه استفاده مى برى ؟ به سیلهء بینى بوها را استسشمام مى نمایم .
آیا زبان و دهان دارى ؟ آرى .
با آن چه نفعى مى برى ؟ با زبان طعم غذاها را چشیده و درك مى كنم .
آیا گوش دارى ؟ آرى .
با گوش چه استفاده مى كنى ؟ با گوش , صداها را مى شنوم .
آیا قلب دارى ؟ آرى .
با قلب چه مى كنى ؟ به وسیلهء قلب (مركز ادراكات ) آنچه بر اعضاى بدنم مى گذرد, و بر حواس من خطور مى كند, برطرف كرده و صحیح را از باطل تشخیص مى دهم .
آیا اعضاء, از قلب بى نیاز نیستند؟ نه , نه هرگز.
وقتى كه اعضاء بدن , صحیح و سالم هستند, چه نیازى به قلب دارند؟ پسر جانم ! اعضاء بدن در بوئیدن یا دیدن یا شنیدن یا چشیدن , تردید پیدا كنند, و در امرى از امور دچار حیرت شوند, فوراً به قلب (مركز ادراكات ) مراجعه مى كنند, تا تردیدشان رفع شود و یقین حاصل كنند.
بنابراین خداوند قلب را براى رفع تردید قرار داده است .
آرى .
اى مرد دانشمند! وقتى كه خداوند براى تنظیم ادارهء امور كشور كوچك تن تو, پیشوایى به نام قلب قرار داده , چگونه ممكن است كه خداى مهربان آنهمه مخلوق و بندگان خود را بدون رهبر, واگذارد, تا در حیرت و شكت , به سر برند و براى رفع شك و حیرت آنها, امام و پیشوا نیافریده باشد, تا مردم در موارد مختلف به او مراجعه كنند.
در این هنگام ,<عمرو> سكوت عمیقى كرد و لب به سخن نگشود, و پس از زمانى تأمل , به هشام گفت : <آیا تو هشام بن حكم نیستى ؟> <نه >, (این پاسخ هشام یكنوع تاكتیك بود).
آیا با او نشست و برخاست نكرده اى ؟ و در تماس نبوده اى ؟ نه .
پس تو از اهل كجائى ؟ از اهل كوفه هستم .
پس تو همان هشام هستى .
در این هنگام , <عمرو> از جا برخاست و مرا در آغوش كشید و بر جاى خود نشانید, و تا من بر آن مسند نشسته بودم , سخنى نگفت .
وقتى كه سخن هشام به اینجا رسیده امام صادق (ع ) خندید و به هشام فرمود: این طرز استدلال را از كه آموخته اى ؟ هشام عرض كرد: آنچه از شما شنیده بودم منظم كردم .
امام صادق (ع ) فرمود:
<هذا والله مكتوب فى صحف ابراهیم و موسى : <سوگند به خدا, این گونه مناظرهء تو در صحف ابراهیم و موسى (ع ) نوشته شده است >.
ناظرهء شاگردان امام صادق (ع ), با دانشمند شامى عصر امام صادق (ع ) بود, یكى از دانشمندان شام (در مكه ) به حضور امام صادق (ع ) رسید و خود را چنین معرفى كرد:
<من به علم كلام و فقه و فرائض , آگاه هستم و براى بحث و مناظره با اصحاب و شاگردان شما به اینجا آمده ام >.
سخن تو از گفتار پیامبر (ص ) گرفته شده , یا از خودت مى باشد؟ هم از گفتار پیامبر (ص ) است و هم از خودم مى باشد(آمیخته اى از سخن پیامبر (ص ) و خودم هست ).
پس تو شریك پیامبر (ص ) هستى ؟ نه , شریك او نیستم .
آیا بر تو وحى نازل مى شود؟ <نه >.
آیا اگر اطاعت پیامبر (ص ) را واجب مى دانى , اطاعت خودت را نیز واجب مى دانى ؟ اطاعت خودم را واجب نمى دانم .
آنگاه امام صادق (ع ) به <یونس بن یعقوب > (یكى ازشاگردان برجسته اش ) رو كرد و فرمود: اى یونس ! این مرد, قبل از آنكه به بحث و مناظره پردازد, خودش را محكوم نمود( زیرا بدون دلیل , سخن خود را حجت دانست ), اى یونس ! اگر علم كلام را به خوبى مى دانستى با این مرد شامى , مناظره مى كردى .
واى و افسوس !! كه به علم كلام آگاهى ندارم , فدایت گردم , شما از علم كلام نهى فرمودى , و مى فرمودى واى بر كسانى كه با علم كلام سروكار دارند و مى گویند: این درست مى آید, و آن بى اساس است , این به نتیجه مى رسد, این را مى فهمیم و آن را نمى فهمیم ...
آنچه من نهى كرده ام , این است كه سخن مرا رها كنند و به آنچه خود دانسته اند (و بافته اند) تكیه كنند, اى یونس ! اكنون بیرون برو و هر كدام از دانشمندان علم كلام را دیدى (كه از شاگردان امام هستند) به اینجا بیاور.
من از حضور امام صادق (ع ) بیرون رفتم , و سه نفر به نامهاى : حمران بن اعین , مؤمن الطاق احوال و هشام بن ];ّّ سالم را كه علم كلام را به خوبى مى دانستند به حضور امام صادق (ع ) آوردم و نیز <قیس بن ماصر> را كه به نظرم در علم كلام , از همه برتر بود, و این علم را از امام سجاد (ع ) آموخته بود, به محضر امام آوردم , وقتى همگى در كنار هم اجتماع كردیم , امام صادق (ع ) سر از خیمه بیرون آورد, از همان خیمه اى كه در كوه كنار حرم مكه براى آن حضرت برپا مى داشتند, و آن جناب , چند روز قبل از شروع مراسم حج در آنجا به سر مى برد, در این هنگام چشم حضرت به شترى افتاد كه دوان دوان مى آمد, فرمود: به خداى كعبه سوگند سوارهء این شتر, <هشام > است كه به اینجا مى آید.
حضاران فكر كردند منظور امام , هشام از فرزندان عقیل است , زیرا امام او را بسیار دوست داشت , ناگاه دیدند شتر نزدیك شد, و سوارهء آن , <هشام بن حكم > (یكى از دانشمندان و شاگردان بزرگ امام ) است كه وارد شد, او در آن هنگام نوجوان بود, و تازه موى چهره اش روئیده شده بود و همهء حاضران در سن و سال از او بزرگتر بودند, امام صادق (ع ) تا هشام را دید, از او استقبال گرم كرد, و برایش جا باز نمود, و در شأن او فرمود:
ناصرنا بقلبه و لسانه و یده :
<هشام با دل و زبان و عملش , یارى كنندهء ما است >.
آنگاه امام صادق (ع ) (به چند نفر از شاگردانش كه در آنجا حاضر بودند, به هر كدام جداگانه فرمود: با آن دانشمند شامى مناظره و گفتگو كنند) نخست به حمران فرمود: با مرد شامى مناظره كن , او به مناظره با مرد شامى پرداخت و طولى نكشید كه مرد شامى در برابر حمران , درمانده شد.
سپس امام (ع ) به (مؤمن الطاق ) فرمود: اى طاقى ! با مرد شامى گفتگو كن , او با مرد شامى به مناظره پرداخت و طولى نكشید كه بر مردم شامى چیره و پیروز گردید.
سپس امام (ع ) به <هشام بن سالم > فرمود: تو هم با مرد شامى سخن بگو, او نیز با شامى به گفتگو پرداخت , ولى بر شامى چیره نشد, بلكه برابر شدند.
آنگاه امام (ع ) به <قیس بن ماصر> فرمود: تو با او سخن بگو, قیس با مرد شامى به مناظره پرداخت , امام (ع ) مناظره ء آنها را گوش مى كرد, و خنده بر لب داشت , زیرا دانشمند شامى , درمانده شده بود, و نشانه هاى درماندگى و عجز در چهره اش دیده مى شد...
سپس امام صادق (ع ) به دانشمند شامى رو كرد و فرمود: <با این جوان , اشاره به <هشام بن حكم > گفتگو كن >.
دانشمند شامى , آمادگى خود را براى مناظره با هشام اعلام كرد و گفتگوى آنها در حضور امام صادق (ع ) به ترتیب زیر ادامه یافت :
(خطاب به هشام ) اى جوان ! دربارهء امامت این مرد (امام صادق ) از من سؤال كن (مى خواهم در این باره با تو گفتگو كنم ).
هشام (از بى ادبى و گستاخى مرد شامى به ساحت مقدس امام ) به گونه اى خشمگین شد كه بدنش مى لرزید, در این حال به مرد شامى گفت : <آیا پروردگارت خیر و سعادت بندگانش را بهتر و بیشتر مى خواهد, یا بندگان , خیر خود را نسبت به خود؟>.
بلكه پروردگار, خیر بندگانش را بیشتر مى خواهد.
خداوند براى خیر و سعادت انسانها چه كرده است؟ خداوند حجت خود را براى آنها استوار نموده , تا پراكنده نگردند, و او بین بندگانش را در پرتو حجتش ,الفت , و دوستى بخشد, تا نابسمامانیها خود را در پرتو دوستى , سامان دهند, و همچنین خداوند بندگانش را به قانون الهى آگاه مى كند.
آن حجت كیست ؟
او رسول خدا است .
بعد از رسول خدا (ص ) كیست ؟
بعد از پیامبر (ص ), حجت خدا, <قرآن و سنت > است .
آیا قرآن و سنت , براى رفع اختلاف امروز ما سودمند است ؟ آرى .
پس چرا بین من و تو اختلاف است و تو براى همین جهت از شام به اینجا (مكه ) آمده اى ؟! دانشمند شامى در برابر این سؤال خاموش ماند, امام صادق (ع ) به او فرمود: چرا سخن نمى گوئى ؟ اگر در پاسخ سؤال هشام بگویم : قرآن و سنت , اختلاف بین ما را رفع مى كند, سخن بیهوده اى گفته ام ,];ّّ زیرا عبارات قرآن و سنت , داراى معانى گوناگون است , و اگر بگویم : اختلاف ما در فهم قرآن و سنت , به عقیدهء ما لطمه نمى زند و هر كدام از ما ادعاى حق مى كنیم , در این صورت , قرآن و سنت به ما سودى (در رفع اختلاف ) نبخشد, ولى همین استدلال (مذكور) به نفع عقیدهء من است , نه بنفع عقیدهء هشام .
از هشام همین مسأله را بپرس , كه پاسخ قانع كننده را از او كه وجودش سرشار از علم و كمال است , مى یابى .
آیا خداوند شخصى را به سوى بشر فرستاده تا آنها را متحد و هماهنگ كند؟ و نابسامانیهایشان را سامان بخشد و حق و باطل را بر ایشان شرح دهد؟ در عصر رسول خدا (ص ) یا امروز؟
در عصر رسول خدا (ص ) كه خود آن حضرت بود, ولى امروز, آن شخص كیست ؟ امروز همین شخصى كه در مسند نشسته (اشاره به امام صادق (ع )) و از هر سو مردم به حضورش مى آیند, (حجت و برطرف كننده اختلاف ما است , زیرا) میراث دار علم نبوت است كه دست به دست از پدرانش به او رسیده است , اخبار زمین و آسمان را براى ما بازگو مى سازد.
<من چگونه بفهمم كه این شخص (امام صادق ) همان حجت حق است ؟!> هر چه خواهى از او بپرس , تا به حجت حق بودن او پى ببرى .
اى هشام با این سخن , دیگر عذرى براى من باقى نگذاشتى , از من است كه بپرسم و با سؤال به حقیقت برسم .
آیا مى خواهى گزارش چگونگى سفر و مسیر راه مسافرت تو را از شام به اینجا, به تو خبر دهم ؟ كه چنین و چنان بود (امام مقدارى از چگونگى سفر او را بیان كرد).
(كه شیفتهء بیانات امام صادق (ع ) شده بود, حقیقت را دریافت و نور ایمان بر صفحهء قلبش تابید و هماندم ) با شادمانى گفت : <راست گفتى , اكنون به خدا, اسلام آوردم >.
بلكه اكنون به خدا ایمان آوردى , و اسلام , قبل از ایمان است , به وسیله اسلام از یكدیگر ارث مى برند و ازدواج كنند ولى ثواب بردن در پرتو ایمان است , (تو قبلاً مسلمان بودى , ولى امامت مرا قبول نداشتى , و اكنون با];ّّ پذیرش امامت من , به ثواب اعمالت مى رسى ).
صحیح فرمودى , گواهى مى دهم كه : <معبودى جز خداى یكتا نیست , و محمد (ص ) خدا است , و تو جانشین اوصیاء پیامبر اسلام (ص ) هستى >.
در این هنگام امام صادق (ع ) در بارهء چگونگى مناظرات شاگردانش با دانشمند شامى (نامبرده ) چنین نظر داد: به <حمران > فرمود: <تو سخن خود را هماهنگى با حدیث , به پیش مى برى و به حق نائل مى شوى >.
وبه <هشام بن سالم > فرمود: <تو در جستجوى یافتن حدیث , مى پردازى , ولى توان و شناخت پیاده كردن آن را به طور صحیح ندارى >.
و به <مؤمن الطاق > فرمود: <تو بسیار با قیاس و تشبیه وارد بحث مى شوى , و از موضوع بحث خارج مى گردى , باطلى را بوسیلهء باطلى رد مى كنى , و باطل تو روشنتر است >.
و به <قیس بن ماصر> فرمود: <تو به گونه اى سخن مى گویى كه آن را به حدیث پیامبر (ص ) نزدیكتر سازد, ولى دورتر شود, حق را با باطل مخلوط مى كنى , با اینكه حق اندك , انسان را از باطل بسیار, بى نیاز مى كند, تو و احول (مؤمن الطاق ) هنگام بحث از شاخه اى به شاخهء دیگر مى پرید و در این جهت داراى مهارت و زبردستى هستید.
یونس مى گوید: به خدا من فكر مى كردم كه امام دربارهء هشام نیز همان را بگوید كه به قیس و احول فرمود, ولى (هشام را با عالیترین وصف , ستود و) در شأن او چنین گفت : <اى هشام با هر دو پا به زمین نمى خورى , تا كارت به جائى رسد كه نزدیك است به زمین سقوط كنى , در هماندم پرواز مى كنى > (یعنى تا نشانهء درماندگى را درخود احساس كردى , با زبردستى , خود را نجات مى دهى ) آنگاه به هشام فرمود: <افرادى مانند تو باید با سخنواران , مناظره كنند, مراقب باش كه در بحثهاى لغزش نكنى , كه به خواست خدا, شفاعت ما از پیامدهاى این گونه شیوهء بحث و مناظره , براى طراح و گردانندهء چنین شیوه است > و از گفتار امام صادق (ع ) در شأن هشام بن حكم است : <هشام مدافع حق ما و جلوبرندهء گفتار و رأى ما, و اثباتگر حقانیت ما, و كوبندهء مطالب بیهودهء دشمنان ما است , كسى كه از او پیروى كند و افكار او را دنبال نماید, از ما پیروى كرده و كسى كه با او مخالفت نماید, با ما دشمنى نموده است > نجاه سال در جستجوى رهبر آگاه (بُرَیْهْ یا <بُرَیْهه > از علماى بزرگ هفتاد ساله مسیحى در عصر امام صادق (ع ) بود كه مسیحیان به وجود او افتخار مى كردند, او مدتى بود كه عقیده اش نسبت به آئین مسیحیت , سست شده بود, و به دنبال دین . حق مى گشت , و با بسیارى از مسلمانان , بحث و مناظره نموده بود, او همسر خدمتگزارى داشت كه مطالب دینى را با او در میان مى گذاشت , ولى با آن همه بحث و بررسى , هنوز به نتیجه نرسیده بود, تا اینكه شیعیان , او را به <هشام بن حكم > یكى از شاگردان زبردست و دانشمند امام صادق (ع ) معرفى كردند.
بُرِیْهَه روزى با جمعى از مسیحیان به مغازهء هشام در كوفه رفتند, دیدند هشام به عده اى قرآن یاد مى دهد, بریهه به هشام گفت : <با همهء عالمان و متكلمان اسلام , بحث و مناظره كرده ام , ولى به نتیجه نرسیده ام , اینك آمده ام با تو مناظره كنم >.
هشام در حالى كه خنده بر لب داشت , به او گفت : <اگر از معجزات حضرت مسیح (ع ) را مى خواهید, ندارم سپس او سؤالاتى دربارهء اسلام , ازهشام كرد, و پاسخ كافى شنید, آنگاه هشام از او سؤالاتى دربارهء مسیحیت كرد, ولى او در پاسخ , درمانده شد, سرانجام بریهه شرمسار شد, و همراهانش اظهار پشیمانى مى كردند, و با این وضع متفرق شدند.
بریهه به خانهء خود بازشگت و جریان ملاقات خود با هشام را براى همسرش تعریف كرد, و همسرش گفت : اگر در جستجوى دین حق هستى , غمگین نباش , هر كجا حق را دیدى بپذیر, و در این مسیر, لجاجت نكن .
بریهه سخن او را پذیرفت , و روز دیگر نزد هشام رفت و به او گفت : <آیا تو معلم و رهبرى نیز دارى ؟>.
آرى .
او كیست و در كجاست و در چه حال است ؟
اندكى از نژاد, عصمت , علم , سخاوت و شجاعت امام صادق (ع ) را بیان كرد, و سپس گفت : <اى بریهه ! خداوند هر حجتى را كه بر مردم دورانهاى گذشته منصوب نموده , براى مردم دوران وسط و اخیر نیز, اقامه كرد, و هیچگاه حجت خدا و دین از میان نرود>.
سخن بسیار درستى گفتى آنگاه بریهه همراه همسر خود, با هشام به سوى مدینه رهسپار شدند, تا به حضور امام صادق (ع ) برسند.
هشام همراه بریهه و همسر او (مسافرت طولانى بین كوفه ومدینه را به پایان رسانده ) به مدینه رسیدند) براى دیدار امام صادق (ع ) به خانهء آن حضرت رفتند, در آنجا با امام كاظم (ع ) فرزند امام صادق (ع ) (كه در آن وقت كمتر از بیست سال داشت ) ملاقات نمودند.
هشام داستان خود با بریهه را براى امام كاظم (ع ) نقل كرد, در این هنگام امام كاظم (ع ) به بریهه فرمود: تا چه اندازه به كتاب دینت (انجیل ) آگاهى دارى ؟ آن را مى دانم .
تا چه اندازه اطمینان دارى كه معنیش را بدانى ؟.
به آن به خوبى آگاه هستم , و در این جهت , اطمینان بسیار دارم .
آنگاه امام كاظم (ع ) مقدارى از فرازهاى كتاب انجیل را خواند, بریهه (آنچنان تحت تأثیر جاذبهء قرائت امام قرار گرفت كه هماندم نور ایمان بر سراسر قلبش تابید و) عرض كرد:
ایاك كنت اطلب منذ خمسین سنة او مثلك
: <پنجاه سال است كه من در جستجوى تو یا مانند تو بودم >
لاقات عالم بزرگ مسیحى با امام صادق (ع ) بریهه , عالم بزرگ میسحیان , از آن پس , به خدا (و اسلام ) ایمان آورد, و در راه ایمان , به خوبى , استوار ماند, بانوئى كه همراهش بود نیز مسلمان شد, آنگاه هشام همراه بریهه و آن بانو به حضور امام صادق (ع ) رسیدند, و هشام جریان ملاقات حضرت كاظم (ع ) را با بریهه , براى امام صادق بازگو گرد.
امام صادق (ع ) این آیه (34آل عمران ) را خواند: ذریة بعضها من بعض و الله سمیع علیم : <آنها فرزندان و دودمانى بودند كه (از نظر علم و كمال ) بعضى از بعض دیگر گرفته شده بودند, و خداوند شنوا و دانا است >.
(یعنى حضرت كاظم (ع ) گلى از نژاد رسالت و نبوت است كه آن گونه بریهه را تحت تأثیر قرار داده است ).
در این هنگام بریهه به امام صادق (ع ) عرض كرد: <تورات و انجیل و كتابهاى آسمانى كه بر پیامبران نازل شد, از كجا به دست شما رسیده است ؟!> این كتابها از ناحیهء خود آن پیامبران , به ارث به ما رسیده است (منظور ارث معنوى و علمى است ) همانگونه كه آنها كتابهاى آسمانى را مى خواندند, ما هم مى خوانیم , و همانگونه كه آنها بیان مى كردند, ما نیز بیان مى كنیم .
و این را بدان كه :
ان اللّه لا یجعل حجةً فى ارضه یسأل عن شیىء قبقول : لا أَدرى : <همانا خداوند حجتى در زمین خود نمى گذارد كه چیز از او بپرسند و او بگوید: نمى دانم > بلكه او قدرت پاسخگویى به همهء سؤالات را دارد> .
پى نوشتها:
17 باب الحركة و الانتقال , حدیث 10 ص 128 ج 1 الكافى .
18 شرح زندگى هشام , كتاب <هشام بن حكم , پاسدار عقائد اسلام > تألیف محمدى اشتهاردى , ج 1 19 باب الاضظرار الى الحجه , حدیث 3 ص 169و 170 ج 1 الكافى .
20 دانشمند شامى , یكى از علماى اهل تسنن بوده است .
21 علم كلام , علمى است كه در اصول عقائد, براساس استدلالال قوى عقلى و نقلى بحث مى كند.
22 منظور, ابوجعفر, محمد بن على بن نعمان كوفى است كه لقبش <احول > بود, و در محله طاق المحامل كوفه , مغازه داشت , از این رو به او <مؤمن الطاق > مى گفتند, ولى مخالفان او را به عنوان <شیطان الطاق > مى خواندند (سفینة البحار, ج 2ص 100.
23 باب الاضطرار الى الحجة, حدیث 4ص 171و 172 ج 1 الكافى .
24 همان , دنبالهء حدیث 4 ص 172و 173 ج 1 الكافى .
25 الشافى سید مرتضى , ص 12 تنقیح المقال , ج 3 ص 295
26 مرآة العقول , ج 1 ص 170ـ مطابق نقل ترجمهء اصول كافى , ج 1 ص 330
27 باب ان الائمه (ع ) عندهم جمیع الكتب ... حدیث یك , ص 227 ج 1 الكافى .
28 همان مدرك .
منبع: تبیان