در شاهنامه از دژها، خاندانها، پهلوانان و مردان و زنانی نام برده شده است که هر کدام مظهر و نشانهای در فرهنگ ایران زمین هستند. در مجموعه مقالات آشنایی با شاهنامه قرار است با این مجموعه بزرگ ادبی ایران آشنا شویم. در این مقاله و دو مقاله آینده در مورد دژهای شاهنامه سخن خواهیم گفت و به معرفی دژهایی خواهیم پرداخت که در شاهنامه از آنها نام برده شده است.
گنگ دژ
یکی از شهرهای آرمانی دوران اساطیری، کَنگدژ یا کنگدز است که در اساطیر ایران، نامِ شهر-دژی در شرق ایران است و در ناحیه نیمروز مابین سیستان و خراسان قدیم قرار داشت. این دژ را سیاوش ساخته است در فرجامشناسیِ مزدایی اهمیت دارد. پشوتن، یکی از جاویدانان، در گنگدژ به سرمیبرد و در پایانِ هزاره زرتشت با صدوپنجاهنفر مردِ پرهیزگار از سوی کنگدژ خروج میکند. علاوه بر این در متنهای پهلوی، کیخسرو پس از دادن پادشاهی به لهراسب به گنگ دژ میرود. گنگ دژ به روایت کتابهای دینی زرتشت، شهری مینوی بود که نخست در آسمان بر سر دیوان روان بود و سیاوش آن را در محل سیاوشگرد استوار کرد.
گنگدژ علاوه بر منابع زرتشتی در شاهنامه فردوسی نیز به تصویر کشیده شده است. گنگدژ شاهنامه از دیدگاه طبیعی، تسخیر نشدنی است، زیرا در میان کوههای بسیار بلند استقرار یافته و تنها راه آن به بیرون تنگهای است به طول ده فرسنگ که از آنجا پنج مرد میتوانند راه را بر صدهزار مرد جنگی ببندند.
در شاهنامه به ترکیب خاص کنگدژ نخستین بار در بخش «جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب» اشاره میشود و آن هنگامی است که افراسیاب در شهر کنگ سنگر گرفته است و جهن فرزند افراسیاب نزد کیخسرو پیام پدر میگزارد و از قول وی میگوید که چون روزگارش تنگ آید به فرمان یزدان چون ستاره به آسمان میرود و به دریای کیماک بر بگذرد و لشکر و کشور کیخسرو را گذارد و خود به کنگدژ رود و آرمد و هیچ کس از شاه سپاه اورا نخواهد دید. به هر حال پس از فتح شهر کنگ به دست ایرانیان افراسیاب آواره میشود و چون مساعدتی از خاقان چین نمیبیند به کنگدژ میرود.
ز من بشنو از گنگ دژ داستان// بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست// بدان سان زمینی دلارای نیست
که آن را سیاوش برآورده بود// بسی اندرو رنجها برده بود
به یک ماه زان روی دریای چین// که بی نام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت// ببینی یکی پهن بی آب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر// کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکی کوه بینی بلند// که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان// بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه// ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست// همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ// ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد// بباشد به راه از پی کارکرد
نیابد بریشان گذر صد هزار// زرهدار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ// همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی// به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت// چو این شهر بینی نشاید گذشت
دژ آلانان
استحکامات اغلب دژها بهگونهای بود که به سادگی قابل تصرف نبودند، به همین جهت غالبا دژهای بسیار مستحکم را با نیرنگ یا محاصره طولانی تصرف میکردند. یکی از ويژگیهای بسیار مهم دژ آلانان قرارگیری آن در کنار دریا یا آبگیری بزرگ و عظیم بوده است. در شاهنامه اشاره شده که افراد برای ورود به دژ باید مهر و نشانی مخصوص را ابتدا به دژدار نشان میدادند و تنها پس از تایید او میتوانستند وارد دژ شوند.
به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه// وزان تیرگی کاندر آمد به ماه
پس پشتش اندر یکی حصن بود// برآورده سر تا به چرخ کبود
چنان ساخت کاید بدان حصن باز// که دارد زمانه نشیب و فراز
هم این یک سخن قارن اندیشه کرد// که برگاشتش سلم روی از نبرد
الانی دژش باشد آرامگاه// سزد گر برو بربگیریم راه
که گر حصن دریا شود جای اوی// کسی نگسلاند ز بن پای اوی
یکی جای دارد سر اندر سحاب// به چاره برآورده از قعر آب
نهاده ز هر چیز گنجی به جای// فگنده برو سایه پر همای
مرا رفت باید بدین چاره زود// رکاب و عنان را بباید بسود
اگر شاه بیند ز جنگآوران// به کهتر سپارد سپاهی گران
همان با درفش همایون شاه// هم انگشتر تور با من به راه
بباید کنون چارهای ساختن// سپه را بحصن اندر انداختن
من و گرد گرشاسپ و این تیره شب// برین راز بر باد مگشای لب
چو روی هوا گشت چون آبنوس// نهادند بر کوهه پیل کوس
همه نامداران پرخاشجوی// ز خشکی به دریا نهادند روی
سپه را به شیروی بسپرد و گفت// که من خویشتن را بخواهم نهفت
شوم سوی دژبان به پیغمبری// نمایم بدو مهر انگشتری
چو در دژ شوم برفرازم درفش// درفشان کنم تیغهای بنفش
شما روی یکسر سوی دژ نهید// چنانک اندر آیید دمید و دهید
سپه را به نزدیک دریا بماند// به شیروی شیراوژن و خود براند
بیامد چو نزدیکی دژ رسید// سخن گفت و دژدار مهرش بدید
چنین گفت کز نزد تور آمدم// بفرمود تا یک زمان دم زدم
مرا گفت شو پیش دژبان بگوی// که روز و شب آرام و خوردن مجوی
کز ایدر درفش منوچهر شاه// سوی دژ فرستد همی با سپاه
تو با او به نیک و به بد یار باش// نگهبان دژ باش و بیدار باش
چو دژبان چنین گفتها را شنید// همان مهر انگشتری را بدید
همان گه در دژ گشادند باز// بدید آشکارا ندانست راز
چو دژدار و چون قارن رزمجوی// یکایک بروی اندر آورده روی
یکی بدسگال و یکی ساده دل// سپهبد بهر چاره آماده دل
همی جست آن روز تا شب زمان// نه آگاه دژدار از آن بدگمان
چو شب روز شد قارن رزمخواه// درفشی برافراخت چون گرد ماه
خروشید و بنمود یک یک نشان// به شیروی و گردان گردنکشان
چو شیروی دید آن درفش یلی// به کین روی بنهاد با پردلی
در حصن بگرفت و اندر نهاد// سران را ز خون بر سر افسر نهاد
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید// نه آیین دژ بد نه دژبان پدید
نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب// یکی دود دیدی سراندر سحاب
درخشیدن آتش و باد خاست// خروش سواران و فریاد خاست
چو خورشید تابان ز بالا بگشت// چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت
دژ بهمن
این دژ در عرصهای مرتفع قرار داشت و پیرامون آن به گونهای بود که کسی نمیتوانست به سادگی محل ورود به دژ و نیز راه دسترسی به آن را پیدا کند، به همین سبب لشکری که برای فتح آنجا میرفت، بدون هیچ اقدامی مجبور به بازگشت میشد.
این دژ در شاهنامه دژ استوار و سربرکشیده و طلسم شده بددینان و بتکده آنان بر کنار دریاچه چیچست بود که کیخسرو آن را گشود. نخست فریبرز پسر کیکاووس با طوس و لشکری نیرومند به پای دژ رفتند، اما ناگهان زمین چنان گرم شد که نیزهها و زرهها برافروخته و سرخ گشت و مردان جنگی در میان زره سوختند. پهلوانان یک هفته گرد دژ گشتند تا درش را پیدا کنند و نیافتند و نومید بازگشتند. آنگاه کیخسرو و گیو گودرز به گشودن دژ رفتند. کیخسرو نامهای نوشت پر از آفرین و ستایش خداوند و نام خود را در آن یاد کرد و گفت که به فرمان خداوند به گشودن دژ آمده است، و آن را به نیزهای بست و به گیو داد تا به دژ اندازد. گیو نیزه را بر دیوار دژ افکند و چون نیزه به دیوار فرو رفت، دیوار با صدایی رعدآسا شکاف برداشت و هوا تیره شد. به فرمان کیخسرو دژ را تیرباران کردند و پس از آنکه دیوان بسیار کشته شدند، هوا روشن و در دژ پدیدار شد و ایرانیان به درون رفتند و آنجا را ویران ساختند و به جای آن آتشکده آذرگشسب را ساختند.
درون دژ سکونتگاهی همانند یک شهر وجود داشت. در آنجا باغ، کاخ، ایوان، میدان و سایر فضاهای شهری و معماری ساخته شده بود. ساختمانی گنبدخانهای نیز وجود داشت که پیرامون آن را فضاهایی با طاق بلند فراگرفته و محل گردآمدن موبدان و ستارهشناسان بود.
چو آگاهی آمد به آزادگان// بر پیر گودرز کشوادگان
که طوس و فریبرز گشتند باز// نیارست رفتن بر دژ فراز
بیاراست پیلان و برخاست غو// بیامد سپاه جهاندار نو
همی رفت لشکر گروها گروه// که از سم اسپان زمین شد چو کوه
چو نزدیک دژ شد همی برنشست// بپوشید درع و میان را ببست
نویسندهای خواست بر پشت زین// یکی نامه فرمود با آفرین
ز عنبر نوشتند بر پهلوی// چنان چون بود نامهٔ خسروی
که این نامه از بندهٔ کردگار// جهانجوی کیخسرو نامدار
که از بند آهرمن بد بجست// به یزدان زد از هر بدی پاک دست
که اویست جاوید برتر خدای// خداوند نیکی ده و رهنمای
جهانی سراسر به شاهی مراست// در گاو تا برج ماهی مراست
گر این دژ بر و بوم آهرمنست// جهان آفرین را به دل دشمنست
به فر و به فرمان یزدان پاک// سراسر به گرز اندر آرم به خاک
و گر جاودان راست این دستگاه// مرا خود به جادو نباید سپاه
چو خم دوال کمند آورم// سر جاودان را به بند آورم
به فرمان یزدان کند این تهی// که اینست پیمان شاهنشهی
یکی نیزه بگرفت خسرو به دست// همان نامه را بر سر نیزه بست
بسان درفشی برآورد راست// به گیتی به جز فر یزدان نخواست
بفرمود تا گیو با نیزه تفت// به نزدیک آن بر شده باره رفت
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند// ببر سوی دیوار حصن بلند
بنه نامه و نام یزدان بخوان// بگردان عنان تیز و لختی ممان
بشد گیو نیزه گرفته به دست// پر از آفرین جان یزدان پرست
چو نامه به دیوار دژ برنهاد// به نام جهانجوی خسرو نژاد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد// پس آن چرمهٔ تیزرو باد کرد
شد آن نامه نامور ناپدید// خروش آمد و خاک دژ بردمید
همانگه به فرمان یزدان پاک// ازان باره دژ برآمد تراک
تو گفتی که رعدست وقت بهار// خروش آمد از دشت و ز کوهسار
جهان گشت چون روی زنگی سیاه// چه از باره دژ چه گرد سپاه
تو گفتی برآمد یکی تیره ابر// هوا شد به کردار کام هژبر
برانگیخت کیخسرو اسپ سیاه// چنین گفت با پهلوان سپاه
که بر دژ یکی تیر باران کنید// هوا را چو ابر بهاران کنید
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک// بسی زهره کفته فتاده به خاک
ازان پس یکی روشنی بردمید// شد آن تیرگی سر به سر ناپدید
جهان شد به کردار تابنده ماه// به نام جهاندار پیروز شاه
برفتند دیوان به فرمان شاه// در دژ پدید آمد از جایگاه
به دژ در شد آن شاه آزادگان// ابا پیر گودرز کشوادگان
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ// پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
بدانجای کان روشنی بردمید// سر باره دژ بشد ناپدید
دران شارستان کرد چندان درنگ// که آتشکده گشت با بوی و رنگ
چو یک سال بگذشت لشکر براند// بنه بر نهاد و سپه برنشاند
رویین دژ
ضخامت حصار یا دیوار این دژ بسیار زیاد بود، چنان که چند سوار در کنار یکدیگر میتوانستند روی آن عبور کنند. این دژ دو دروازه داشت، یکی به سوی چین و دیگری به سوی ایران. وسعت دژ چنان بود که در حدود صدهزار مرد جنگی در آن مستقر بودند. همچنین امکانات کشاورزی و ذخیره آذوقه دردرون دژ به اندازهای بود که ساکنان دژ به مدت ده سال میتوانستند به صورت خودکفا زندگی کنند. درون این دژ عموما زنان و کودکان را نگه میداشتند.
استحکامات دژ به گونهای بود که اسفندیار متوجه شد که از طریق محاصره و نبرد نمیتواند آن را تصرف کند؛ بنابراین او به نیرنگ به لباس بازرگانان با یک کاروان کالا و عدهای از مردان جنگی که در صندوقهای کالا پنهان شده بودند به درون دژ راه یافت و به این ترتیب آن را تصرف کرد.
چو آمد به خشکی سپاه و بنه// ببد میسره راست با میمنه
به نزدیک رویین دژ آمد سپاه// چنان شد که فرسنگ ده ماند راه
وزان جایگه باره را بر نشست// به تندی میان یلی را ببست
به بالا برآمد به دژ بنگرید// یکی ساده دژ آهنین باره دید
سه فرسنگ بالا و پهنا چهل// بجای ندید اندر او آب و گل
به پهنای دیوار او بر سوار// برفتی برابر بروبر چهار
چو اسفندیار آن شگفتی بدید// یکی باد سرد از جگر برکشید
چنین گفت کاین را نشاید ستد// بد آمد به روی من از راه بد
بپرسید و گفت این دژ نامدار// چه جایت و چندست بر وی سوار
ز ارجاسپ چندی سخن راندند// همه دفتر دژ برو خواندند
که بالا و پهنای دژ را ببین// دری سوی ایران دگر سوی چین
بدو اندرون تیغزن سیهزار// سواران گردنکش و نامدار
اگر در ببندد به ده سال شاه// خورش هست چندانک باید سپاه
اگر خواهد از چین و ماچین سوار// بیابد برش نامور صد هزار
نیازش نیابد به چیزی به کس// خورش هست و مردان فریادرس
پشوتن بشد نزد اسفندیار// سخن رفت هرگونه از کارزار
بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ// به سال فراوان نیاید به چنگ
به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ// به جایی فریب و به جایی نهیب
گهی فر و زیب و گهی در نشیب// چو بازارگانی بدین دژ شوم
اگر دیدهبان دود بیند به روز// شب آتش چو خورشید گیتی فروز
چنین دان که آن کار کرد منست// نه از چاره هم نبرد منست
سپه را بیارای و ز ایدر بران// زرهدار با خود و گرز گران
درفش من از دور بر پای کن// سپه را به قلب اندرون جای کن
سپهبد به دژ روی بنهاد تفت// به کردار بازارگانان برفت
همی راند با نامور کاروان// یلان سرافراز چون ساروان
چو نزدیک دژ شد برفت او ز پیش// بدید آن دل و رای هشیار خویش
به دژ نامدارن خبر یافتند// فراوان بگفتند و بشتافتند
که آمد یکی مرد بازارگان// درمگان فرو شد به دینارگان
شب آمد یکی آتشی برفروخت// که تفش همی آسمان را بسوخت
چو از دیدهگه دیدهبان بنگرید// به شب آنش و روز پردود دید
ز جایی که بد شادمان بازگشت// تو گفتی که با باد همباز گشت
چو از راه نزد پشوتن رسید// بگفت آنچ از آتش و دود دید
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه// شد از گرد خورشید تابان سیاه
همه زیر خفتان و خود اندرون// همی از جگرشان بجوشید خون
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه// جهان نیست پیدا ز گرد سیاه
به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی// هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی
از ایران سپاهی بیامد بزرگ// به پیش اندرون نامداری سترگ
سرافراز اسفندیارست و بس// بدین دژ نیاید جزو هیچکس
همان نیزه جنگ دارد به چنگ// که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ
چو کهرم بر باره دژ رسید// پس لشکر ایرانیان را بدید
چنین گفت کاکنون بجز رزم کار// چه ماندست با گرد اسفندیار