0

داستان هایی از بحارالانوار

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

داستان هایی از بحارالانوار

پاداش دسته گل اهدايي
 

يكي از كنيزان امام حسين عليه السلام خدمت حضرت رسيد، سلام كرد و دسته گلي تقديم آن حضرت نمود.
حضرت هديه آن كنيز را پذيرفت و در مقابل به او فرمود:
تو را در راه خدا آزاد كردم.
انس كه ناظر اين برخورد انساني بود از آن حضرت با شگفتي پرسيد:
چگونه در مقابل يك دسته گل بي ارزش او را آزاد كردي؟! - چون ارزش مادي يك كنيز به صدها دينار طلا مي رسيد. -
حضرت با تبسمي حاكي از رضايت خاطر بود فرمود:
خداوند اينگونه ما را ادب كرده، چون در قرآن كريم مي فرمايد:
اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها او ردوها
اگر كسي به شما نيكي كرد او را نيكي و رفتار شايسته تري پاسخ دهيد.
و من فكر كردم، از هديه اين كنيز بهتر اين است كه در راه خدا آزادش كنم 
اگر واقعا هر كس خوبيهاي مردم را با نيكيها و رفتار خوب تري پاسخ مي داد،

همان طور كه خاندان پيغمبر گرامي انجام داده اند، زندگي بهتر و جامعه ما جامعه اي اسلامي مي شد.
 

 

جلد ۳ بحارالانوار
 

چهارشنبه 30 تیر 1395  3:15 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

عظمت يك بانو
 

گروهي از مردم نيشابور، اجتماع كردند. محمد پسر علي نيشابوري را انتخاب نمودند و سي هزار و پنجاه هزار درهم و مقداري پارچه به او دادند تا در مدينه محضر امام موسي بن جعفر عليه السلام برساند.
شطيطه نيشابوري كه زني مؤمنه بود، يك درهم سالم و تكه پارچه اي كه به دست خود، نخ آن را رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت، آورد و گفت: (ان الله لايستحيي من الخلق).
متاعي كه مي فرستم اگر چه ناچيز است؛ لكن از فرستادن حق امام اگر هم كم باشد نبايد حيا كرد.
محمد مي گويد:
- براي اينكه درهم وي نشانه اي داشته باشد. آن گاه جزوه اي آوردند كه در حدود هفتاد ورق بود و بالاي هر صفحه مسأله اي نوشته بودند و پايين صفحه سفيد مانده بود تا جواب سؤالها نوشته شود. ورقها را دو تا دو تا روي هم گذاشته، با سه نخ بسته بودند و روي هر نخ نيز يك مهر زده بودند كه كسي آنها را باز نكند. به من گفتند:
- اين جزوه را شب به امام عليه السلام بده و فرداي آن شب جواب آنها را بگير.
اگر ديدي پاكتها سالم است و مهر نامه ها نشكسته، مهر پنج عدد را بشكن و پاكتها را باز كن و نگاه كن. اگر جواب مسائل را بدون شكستن مهر داده باشد او امام است و پولها را به ايشان بده و اگر چنان نبود، پولهاي ما را برگردان. محمد بن علي از نيشابور حركت كرد و در مدينه وارد خانه عبدالله افطح پسر امام صادق عليه السلام شد. او را آزمايش نمود و متوجه شد او امام نيست. سرگردان بيرون آمده، مي گفت:
- خدايا! مرا به پيشوايم هدايت كن.
محمد مي گويد:
در اين وقت كه سرگردان ايستاده بودم، ناگهان غلامي گفت: بيا برويم نزد كسي كه در جستجوي او هستي. مرا به خانه موسي بن جعفر عليه السلام برد.
چشم حضرت كه به من افتاد فرمود:
- چرا نااميد شدي و چرا به سوي ديگران مي روي؟ بيا نزد من. حجت و ولي خدا من هستم. مگر ابوحمزه بر در مسجد جدم، مرا به تو معرفي نكرد؟ سپس فرمود:
- من ديروز همه مسائلي را كه احتياج داشتيد جواب دادم، آن مسائل را با يك درهم شطيطه كه وزنش يك درهم و دو دانگ است كه در ميان كيسه اي است كه چهارصد درهم دارد و متعلق به وازري مي باشد، بياور و ضمنا پارچه حريري شطيطه را كه در بسته بندي آن برادران بلخي است، به من بده.
محمد بن علي مي گويد: از فرمايش امام عليه السلام عقل از سرم پريد. هر چه خواسته بود آوردم و در اختيار حضرت گذاشتم. آن گاه درهم و پارچه شطيطه را برداشت و فرمود: (ان الله لا يستحيي من الحق): خدا از حق حيا ندارد. سلام مرا به شطيطه برسان و يك كيسه پول به من داد و فرمود: اين كيسه پول را به ايشان بده كه چهل درهم است.
سپس فرمود: پارچه اي از كفن خودم به عنوان هديه برايش فرستادم كه از پنبه روستاي صيدا قريه فاطمه زهرا عليه السلام است كه خواهرم حليمه دختر امام صادق عليه السلام آن را بافته است و به او بگو پس از فرود شما به نيشابور، نوزده روز زنده خواهد بود. شانزده درهم آن را خرج كند و بيست و چهار درهم باقيمانده را براي مخارج ضروري خود و مصرف نيازمندان نگهدارد و نمازش را خودم خواهم خواند. آن گاه فرمود:اي ابو جعفر هنگامي كه مرا ديدي پنهان كن و به كسي نگو! زيرا كه صلاح تو در اين است و بقيه پولها و اموالي كه آورده اي به صاحبان آنها برگردان...
 
بحارالانوار جلد ۲
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 30 تیر 1395  3:17 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

 

شكيبايي مادرانه

 

 


يكي از اصحاب بزرگ پيغمبر صلي الله عليه و آله به نام ابوطلحه پسري داشت كه بسيار مورد محبت او بود. اتفاقا سخت بيمار شد. مادر آن پسر همين كه احساس كرد نزديك است بچه از دنيا برود ابوطلحه را به بهانه اي نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله فرستاد. پس از اينكه ابوطلحه از منزل خارج شد طولي نكشيد كه بچه از دنيا رفت. امّ سليم مادر، جسد فرزندش را در جامه اي پيچيد و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضاي خانواده سفارش كرد كه به ابوطلحه خبر مرگ بچه را نگويند سپس غذاي مطبوعي تهيه نمود و خود را با عطر و وسايل آرايش آراست و براي پذيرايي شوهرش آماده شد.
هنگامي كه ابوطلحه به خانه آمد پرسيد: حال فرزندم چگونه است؟ زن گفت: استراحت كرده.
سپس ابوطلحه گفت: غذايي هست بخوريم؟ امّ سليم فوري برخاست و غذا را آورد پس از صرف غذا خود را در اختيار ابوطلحه گذاشت و با وي همبستر شد. در اين حين به وي گفت: اي ابوطلحه! اگر امانتي از كسي نزد ما باشد و آن را به صاحبش باز گردانيم، ناراحت مي شوي؟
ابوطلحه: سبحان الله! چرا ناراحت باشم. وظيفه ما همين است.
زن: در اين صورت به تو مي گويم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود كه امروز او امانت خود را باز گرفت.
ابوطلحه بدون تغيير حال گفت: اكنون من به صبر شكيبايي از تو كه مادر او بودي سزاوارترم. آن گاه ابوطلحه از جا حركت كرد و غسل نمود و دو ركعت نماز خواند. پس از آن محضر پيغمبر صلي الله عليه و آله رسيد و داستان همسرش را به عرض پيامبر صلي الله عليه و آله رساند.
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: خداوند در فرزند آينده تان به شما بركت دهد. سپس فرمود:
- سپاس خداي را كه در ميان امت من زني همانند زن بردبار بني اسرائيل قرار داد.
از حضرت سؤال شد شكيبايي آن زن چگونه بود؟
فرمود: در بني اسرائيل زني بود كه دو پسر داشت. شوهرش دستور داد براي مهمانان غذا تهيه كند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچه ها مشغول بازي بودند كه ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهماني به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچه ها را از چاه بيرون آورد و در پارچه اي پيچيد و در كنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرايش كرد و براي همسرش آماده شد پس از فراغت از بستر، مرد پرسيد: بچه ها كجايند؟ زن گفت: اتاق ديگرند.
مرد بچه ها را صدا زد ناگهان آن دو كودك زنده شده و به سوي پدر دويدند زن كه اين منظره را ديد گفت:
- سبحان الله! به خدا سوگند اين دو كودك مرده بودند و خداوند به خاطر شكيبايي و صبر من آنها زنده كرد.

 

 

بحارالانوار جلد ۲

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 30 تیر 1395  3:20 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

 


سه جمله زيبا در لوح

 


بانوي بانوان فاطمه عليها السلام روزي نزد پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله آمد و از برخي مشكلات زندگي شكايت كرد.


پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله لوحي به او داد و فرمود:


دخترم! آنچه را در لوح نوشته شده بخوان و به خاطر بسپار!


زهرا بر آن نگريست و ديد نوشته شده:


من كان يومن باالله و اليوم الاخر فلا يوذي جاره، و من كان يومن باالله و اليوم الاخر فليكرم ضيفه، و من كان يومن باالله و اليوم الاخر فليقل خيرا او يسكت.


هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد همسايه خود را نبايد بيازارد و

 

هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد مهمانش را احترام كند هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد بايد سخن حق بگويد يا سكوت كند.

 

بحارالانوار جلد ۳
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

چهارشنبه 30 تیر 1395  3:28 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

حكومتي بي ارزش تر از كفش وصله دار

 


علي عليه السلام با سپاهيان اسلام براي سركوبي پيمان شكنان به سوي بصره حركت مي كردند.

در نزديكي بصره به محل (ذي قار) رسيدند. در آنجا براي رفع خستگي و آماده سازي سپاه توقف نمودند.

عبد الله بن عباس مي گويد:


من در آنجا به حضور امير المومنين علي رسيدم، ديدم (رئيس مسلمانان، فرمانده كل قوا) خود كفش خويش را وصله مي زند.


حضرت روي به من كرد و فرمود:


ابن عباس! اين كفش چه قدر مي ارزد؟ قيمت آن چه قدر است؟


گفتم:ارزشي ندارد.


فرمود: سوگند به خدا! همين كفش بي ارزش از رياست و حكومت شما براي من محبوب تر است.

مگر اين كه بتوانم با اين حكومت و رياست حق را زنده كنم و باطل را براندازم.


آري! ارزش يك حكومت، بسته به آن است كه در سايه اش حق زنده و باطل نابود گردد و گرنه چه ارزشي دارد؟
 

 

 

بحارالانوار جلد ۳
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 31 تیر 1395  10:07 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

 از من بپرسيد


امير المومنين عليه السلام براي مردم سخنراني مي كرد، در ضمن سخنراني فرمود:
مردم از من بپرسيد پيش از آن كه در بين شما نباشم، به خدا سوگند! از هر چيز بپرسيد پاسخ خواهم گفت.
سعد بن وقاص به پا خاست و گفت:
اي امير المؤمنين! چند تار مو در سر و ريش من است!
حضرت فرمود:
به خدا قسم! دوستم رسول خدا به من فرموده بود تو همين سوال را از من خواهي كرد!
آنگاه فرمود:
اگر حقيقت را بگويم از من نمي پذيري، همين قدر بدان در بن هر موي سر و ريش تو شيطاني لانه كرده و در خانه تو گوساله اي (عمر بن سعد) است كه فرزندم حسين را مي كشد. عمر سعد در آن وقت كودكي بود كه بر سر چهار دست و پا راه مي رفت.

جلد ۳ بحارالانوار
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 31 تیر 1395  10:11 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

رعايت آداب اسلامي در اوج قدرت


روزي امير المؤمنين علي عليه السلام در دوران خلافتش در خارج كوفه با يك نفر ذمي (يهودي يا مسيحي) كه در پناه اسلام بود، همراه شدند.
مرد ذمي گفت:
بنده خدا كجا مي روي؟
امام فرمود: به كوفه.
هر دو ره راه ادامه دادند تا سر دو راهي رسيدند، هنگامي كه ذمي جدا شد و راه خود را پيش گرفت برود، ديد كه رفيق مسلمانش از راه كوفه نرفت، همراه او مي آيد.
مرد ذمي گفت:
مگر شما نفرمودي به كوفه مي روم؟
فرمود: چرا.
شما از راه كوفه نرفتي، راه كوفه آن يكي است.
مي دانم ولي پايان خوش رفاقتي آنست كه مرد، رفيق راهش را در هنگام جدايي چند قدم بدرقه كند و دستور پيغمبر ما همين است، بدين جهت مي خواهم چند گام تو را بدرقه كنم. آنگاه به راه خود بر مي گردم.
ذمي گفت:
پيغمبر شما چنين دستور داده؟
امام فرمود: بلي.
- اين كه آيين پيغمبر شما با سرعت در جهان پيش رفت كرد و چنين پيروان زياد پيدا نمود، حتما به خاطر همين اخلاق بزرگوارانه او بوده است.
مرد ذمي با امير المومنين سوي كوفه برگشت هنگامي كه شناخت همراه او خليفه مسلمانان بوده است، مسلمان شد و اظهار داشت:
من شما را گواه مي گيرم كه پيرو دين و آيين شما مي باشم.

بحارالانوار جلد ۳
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 31 تیر 1395  10:12 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

علي (ع) در اوج عطوفت و بزرگواري


امير المؤمنين علي عليه السلام پس از آن كه به دست ابن ملجم ضربت خورد، از شدت زخم بي حال شده بود.


وقتي كه به حال آمد، امام حسن در ظرفي، شير به حضرت داد. امام كمي از شير خورد بقيه را به حسن داد و فرمود:


اين شير را به اسيرتان (ابن ملجم) بدهيد!


سپس فرمود:


فرزندم! به آن حقي كه در گردن تو دارم، بهترين خوردنيها و نوشيدني ها را به او بدهيد و تا هنگام مرگم با ايشان مدارا كنيد و

از آنچه مي خوريد به او بخورانيد و از آنچه مي نوشيد به ايشان بنوشانيد تا نزد شما گرامي شود!

بحارالانوار جلد ۳
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

پنج شنبه 31 تیر 1395  10:15 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

چاره فراق

 


مردي از انصار خدمت پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يا رسول الله! من طاقت فراق شما را ندارم. هنگامي كه به خانه مي روم به ياد شما مي افتم، از روي محبت و علاقه اي كه به شما دارم، دست از كار و زندگي برداشته، به ديدارتان مي آيم، تا شما را از نزديك ببينم، آن گاه به ياد روز قيامت مي افتم كه شما وارد بهشت مي شويد در والاترين جايگاه آن قرار مي گيريد و من آن روز از جدايي شما اي رسول خدا چه كنم؟
بعد از صحبت هاي مرد انصاري، اين آيه شريفه نازل شد:
آنان كه از خدا و رسولش اطاعت كنند، در زمره كساني هستند كه خدا برايشان نعمتها عنايت كرده: از پيغمبران، راستگويان، صادقان، شهيدان و صالحان و اينان خوب رفيقاني هستند.
رسول خدا صلي الله عليه و آله آن مرد را خواست و اين آيه را برايش خواند و اين مژده را به او داد كه پيروان راستين پيامبر صلي الله عليه و آله در بهشت، كنار آن حضرت خواهند بود.

 

 

بحارالانوار جلد ۳
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 3 مرداد 1395  8:25 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

 پرهيز از غضب

 


مردي خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله رسيد و عرض كرد:
يا رسول الله! مرا چيزي بياموز كه باعث سعادت و خوشبختي من باشد.
حضرت فرمود:
برو و غضب نكن و عصباني مباش!
مرد گفت:
همين نصيحت برايم كافي است.
سپس نزد خانواده و قبيله اش بازگشت. ديد پس از او حادثه ناگواري رخ داده است، قبيله او با قبيله ديگر اختلاف پيدا كرده، مقدمه جنگ ميان آن دو آماده است و كار به جايي رسيده كه هر دو قبيله در برابر يكديگر صف آرايي كرده، اسلحه به دست گرفته اند و آماده يك جنگ خونين هستند. در اين حال، مرد برانگيخته شد و بي درنگ لباس جنگي پوشيد و در صف بستگان خود قرار گرفت.
ناگاه! اندرز پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم كه فرموده بود (غضب نكن) به خاطرش آمد. فوري سلاح جنگ را بر زمين گذاشت و به سوي قبيله اي كه با خويشان او آماده به جنگ بودند، شتافت و به آنان گفت:
مردم! هرگونه (ضرر و زيان) مثل زخم و قتل... از جانب ما به شما وارد شده و علامت ندارد (ضارب و قاتلي معلوم نيست) به عهده من است و من آن را به طور كامل از مال خود مي پردازم و هرگونه زخم و قتل كه ضارب و قاتلش معلوم است از آنها بگيريد.
بزرگان قبيله پيشنهاد عاقلانه او را شنيدند، دلشان نرم شده و شعله غضبشان فرو نشست و از او تشكر كردند و گفتند:
ما هيچ گونه نيازي به اين چيزها نداريم و خودمان به پرداخت جريمه و عفو و گذشت سزاوار هستيم.
بدين گونه با ترك غضب هر دو قبيله با يكديگر صلح و آشتي كرده، آتش كينه و عدوات در ميانشان خاموش گرديد.

 

 

بحارالانوار جلد ۳
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 3 مرداد 1395  8:44 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

 حدود همسايه

 


مردي از انصار خدمت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله آمد و عرض كرد:
من خانه اي در فلان محل خريده ام و نزديكترين همسايه ام آدمي است كه اميد خيري از او ندارم و از شرش نيز خاطر جمع نيستم.
رسول خدا صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام، سلمان، اباذر و (راوي مي گويد: چهارمي شايد مقداد باشد) دستور فرمود كه با صداي بلند در مسجد فرياد زنند كه هركس همسايه اش از آزار او آسوده نباشد، ايمان ندارد، آنان نيز در مسجد سه بار فرمايش حضرت را با صداي بلند به مردم اعلان كردند. سپس حضرت با دست اشاره كرد و فرمود:
چهل خانه از چپ و راست و جلو و عقب همسايه محسوب مي شود.

 

بحارالانوار جلد ۳
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 3 مرداد 1395  8:47 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

مشورت با شريك زندگي

 


در بني اسرائيل مرد نيكوكاري بود كه مانند خود همسر نيكوكار داشت مرد نيكوكار شبي در خواب ديد كسي به او گفت: خداي متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نيمي از آن در ناز و نعمت و نيم ديگر آن در سختي و فشار خواهد گذشت اكنون بسته به ميل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهي.
مرد نيكوكار گفت: من شريك زندگي دارم كه بايد با وي مشورت كنم. چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نيمي از عمر تو در وسعت و نعمت و نيم ديگر آن در سختي و تنگدستي خواهد گذشت اكنون بگو من كدام را مقدم بدارم؟
زن گفت: همان ناز و نعمت را در نيمه اول عمرت انتخاب كن.
مرد گفت: پذيرفتم
بدين ترتيب مرد نصف اول عمرش را براي وسعت روزي انتخاب كرد. به دنبال آن دنيا از هر طرف بر او روي آورد ولي هر گاه نعمتي بر او مي رسيد همسرش مي گفت از اين اموال به خويشان خود و نيازمندان كمك كن و به همسايگان و برادرانت بده و بدين گونه هر گاه نعمتي به او مي رسيد از نيازمندان دستگيري نموده و به آنان ياري مي رساند و شكر نعمت را بجاي مي آورد تا اينكه نصف اول عمر ايشان در وسعت و نعمت گذشت و چون نصف دوم فرا رسيد بار ديگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدرداني از اعمال و رفتار تو كه در اين مدت انجام دادي همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پايان عمرت در آسايش و نعمت زندگي كن.

 

بحارالانوار جلد ۲
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 3 مرداد 1395  8:51 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

 

نقش اعمال نيك در زندگي

 


سه نفر از بني اسرائيل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سير و سفر در غاري به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگي از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد. بيرون آمدنشان ديگر ممكن نبود. طوري كه مرگ خود را حتمي مي دانستند پس از گفتگو و چاره انديشي زياد به يكديگر گفتند: به خدا قسم! از اين مرحله خطر نجات پيدا نمي كنيم، مگر اينكه از روي راستي و درستي با خدا سخن بگوييم بياييد هر كدام از ما عملي را كه فقط براي رضاي خدا انجام داده ايم به خدا عرضه كنيم تا خداوند ما را از گرفتاري نجات بدهد.
يكي از آنان گفت: خدايا! تو خود مي داني كه من عاشق زني شدم كه داراي جمال و زيبايي بود و در راه جلب رضاي او مال زيادي خرج كردم. تا اينكه به او دست يافتم و چون با او خلوت كردم و خود را براي آميزش آماده نمودم ناگاه در آن حال به ياد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بيرون رفتم خدايا! اگر اين كار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضايت تو واقع شده اين سنگ را از جلوي در غار بردار در اين وقت سنگ كمي كنار رفت به طوري كه روشنايي را ديدند.
دومي گفت: خدايا! تو خود آگاهي كه من عده اي را اجير كردم كه برايم كار كند و قرار بود هنگامي كه كار تمام شد به هر يك از آنان مبلغ نيم درهم بدهم چون كار خود را انجام دادند من مزد هر يك از آنها را دادم ولي يكي از ايشان از گرفتن نيم درهم خودداري كرده و اظهار داشت: اجرت من بيشتر از اين مقدار است؛ زيرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام به خدا قسم! اين پول را قبول نمي كنم و در نتيجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نيم درهم بذر خريده در زميني كاشتم خداوند هم بركت داد و حاصل زياد برداشتم پس از مدتي همان اجير پيش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من به جاي نيم درهم هيجده هزار درهم (اصل سرمايه و سود آن) به او دادم خداوندا! اگر اين كار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن در اين هنگام سنگ تكان خورد كمي كنار رفت به طوري كه در اثر روشنايي همديگر را مي ديدند ولي نمي توانستند بيرون بيايند.
سومي گفت: خدايا! تو خود مي داني كه من پدر و مادري داشتم كه هر شب شير برايشان مي آوردم تا بنوشند يك شب دير به خانه آمدم و ديدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شير را كنارشان گذاشته و بروم ترسيدم جانوري در آن شير بيفتد خواستم بيدارشان كنم ترسيدم ناراحت شوند بدين جهت بالاي سر آنها نشستم تا بيدار شدند بار خدايا! اگر من اين كار را به خاطر جلب رضاي تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن ناگهان سنگ حركت كرد و شكاف بزرگي به وجود آمد و توانستند از آن غار بيرون آمده و نجات پيدا كنند.

 

بحارالانوار جلد ۲

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 3 مرداد 1395  9:10 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

 جوان ارزشمند


مردي با خانواده خود سوار بر كشتي شد و به دريا سفر نمود. كشتي در وسط دريا در هم شكست جز همسر آن مرد تمام سرنشينان كشتي غرق شدند زن روي تخته پاره كشتي نشست و امواج ملايم دريا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزيره اي رساند زن در ساحل پياده شد و بعد از پيمودن ناگهان خود را بالاي سر جواني ديد اتفاقا آن جوان راهزني بود كه از هيچ گناهي ترس و واهمه نداشت.
جوان ناگاه ديد كه بالاي سرش زني ايستاده سرش را بلند كرد. رو به زن كرد و گفت: تو جني يا انسان؟
زن پاسخ داد: از بني آدمم!
مرد بي حيا بدون آنكه سخني بگويد افكار خلافي در سر گذراند و چون خواست اقدامي صورت دهد، زن را سخت پريشان و لرزان ديد
راهزن گفت: اين قدر پريشان و لرزاني؟
زن با دست به سوي آسمان اشاره كرد و گفت: از او (خدا) مي ترسم.
مرد پرسيد: آيا تا بحال چنين كاري كرده اي؟
زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه!
ترس و اضطراب زن در دل مرد بي باك اثر گذاشت راهزن گفت:
- تو كه تاكنون چنين كاري را نكرده اي و اكنون نيز من تو را مجبور مي كنم، اين گونه از خداي مي ترسي. به خدا قسم! كه من از تو به اين ترس و واهمه از خدا سزاوارترم.
راهزن اين سخن را گفت و بدون آنكه كار خلافي انجام دهد برخاست و توبه كرد و به سوي خانه اش به راه افتاد همين طور كه در حال پشيماني و اضطراب راه مي پيمود. ناگاه به راهبي مسيحي برخورد كرد و با يكديگر همراه و هم سفر شدند مقداري از راه را با هم رفتند. هوا بسيار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر مي تابيد. راهب گفت:
جوان! دعا كن تا خدا سايه باني از ابر براي ما بفرستد تا از حرارت خورشيد آسوده شويم.
جوان با شرمندگي گفت: من عمل نيكويي در پيشگاه خدا ندارم تا جرأت درخواست چيزي از او داشته باشم.
عابد گفت: پس من دعا مي كنم، تو آمين بگو. جوان قبول كرد.
راهب دعا كرد و جوان آمين گفت: طولي نكشيد توده اي ابر آمد بالاي سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سايه انداخت هر دو زير سايه ابر مقدار زيادي راه رفتند تا بر سر دو راهي رسيدند و از يكديگر جدا شدند عابد به راهي رفت و جوان به راهي. راهب متوجه شد ابر بالاي سر جوان حركت مي كند. راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اكنون معلوم شد تو بهتر از من هستي. دعاي من به خاطر آمين مستجاب شده. اكنون بگو ببين چه كار نيكي انجام داده اي كه در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندين ساله من است جوان داستان خود را با آن زن تفصيلا نقل كرد. راهب پس از آگاهي از مطلب گفت: خداوند گناهان گذشته ات را به خاطر آن ترس آمرزيده مواظب آينده باش و خويشتن را بار ديگر به گناه آلوده مساز.

 

بحارالانوار جلد ۲


 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 3 مرداد 1395  9:23 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار

مجلس بزم و شادماني به هم خورد


متوكل (خليفه خون ريز عباسي) از توجه مردم به امام هادي عليه السلام سخت نگران و در وحشت بود. بعضي مفسده جويان نيز به متوكل گزارش داده بودند كه در خانه امام هادي عليه السلام اسلحه، نوشته ها و اشياي ديگر جمع آوري شده تا او عليه خليفه قيام كند.
متوكل بدون اطلاع گروهي از دژخيمان خود را به منزل آن حضرت فرستاد مأموران به خانه امام هادي عليه السلام هجوم آوردند. ولي هر چه گشتند چيزي نيافتند آن گاه به سراغ امام رفتند و حضرت را در اتاقي تنها ديدند كه در به روي خود بسته و لباس پشمي بر تن دارد و روي شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است. امام را در آن حال دستگير كرده نزد متوكل بردند و به او گفتند كه ما در خانه اش چيزي نيافتيم و او را ديديم رو به قبله نشسته و قرآن مي خواند.
متوكل عباسي در صدر مجلس عيش نشسته بود. جام شرابي در دست داشت و ميگساري مي كرد در اين حال امام عليه السلام وارد شد. چون امام عليه السلام را ديد عظمت و هيبت امام او را فراگرفت. بي اختيار حضرت را احترام نمود و ايشان را در كنار خود نشاند و جام شراب را به آن حضرت تعارف كرد.
امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آميخته نشده، مرا از اين عمل معاف بدار.
متوكل ديگر اصرار نكرد سپس گفت:
پس شعري بخوانيد و با خواندن اشعار محفل ما را رونق ببخشيد امام عليه السلام فرمود:
- من اهل شعر نيستم و شعر چنداني نمي دانم.
خليفه گفت:
- چاره اي نيست بايد بخواني.
امام عليه السلام اشعاري خواند كه ترجمه آنها اين گونه است:
(زمامداران قدرتمند و خون ريز بر قله كوهساران بلند، شب را به روز مي آوردند در حاليكه مردان دلاور و نيرومند از آنان پاسداري مي كردند. ولي قله هاي بلند نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند.
آنان پس از مدتها عزت و عظمت از قله آن كوههاي بلند به زير كشيده شدند و در گودالها (قبرها) جايشان دادند، چه منزل و آرامگاه ناپسندي و چه بد فرجامي!)
پس از آن كه آنان در گورها قرار گرفتند، فريادگري بر آنان فرياد زد: چه شد آن دست بندهاي زينتي و كجا رفت آن تاجهاي سلطنتي و زيورهايي كه بر خود مي آويختند؟
كجاست آن چهره هاي نازپرورده كه همواره در حجله هاي مزين پس پرده هاي الوان به سر مي بردند؟
در اين هنگام قبرها به جاي آنان با زبان فصيح پاسخ دادند و گفتند: اكنون بر سر خوردن آن رخسارها كرمها مي جنگند.
آنان مدت زماني در اين دنيا خوردند و آشاميدند؛ ولي اكنون آنان كه خورنده همه چيز بودند خود خوراك حشرات و كرمهاي گور شدند.
سخنان امام عليه السلام چنان بر دل سخت تر از سنگ متوكل اثر بخشيد كه بي اختيار گريست به طوري كه اشك ديدگانش ريش وي را تر نمود!
حاضران مجلس نيز گريستند متوكل كاسه شراب را به زمين زد و مجلس عيش و نوش بهم خورد.
به دنبال آن چهار هزار دينار به امام عليه السلام تقديم كرد و امام عليه السلام را با احترام به منزل خود بازگرداند.

 

 

بحارالانوار جلد ۲
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

یک شنبه 3 مرداد 1395  9:24 AM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها