0

انتخابش بین بهشت و دنیا "دفاع از حرم" بود

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

انتخابش بین بهشت و دنیا "دفاع از حرم" بود

انتخابش بین بهشت و دنیا "دفاع از حرم" بود

 

یکی از خود سید این سؤال را پرسیده بود که اگر شهید شوی و خدا یک حق انتخاب بدهد می‌روی بهشت یا اینکه برمی گردی و این دنیا را انتخاب می‌کنی؟ گفته بود من به بهشت کاری ندارم می‌خواهم دوباره برگردم و مدافع حرم شوم.

انتخابش بین بهشت و دنیا

شهر مشهد نیز مانند سایر جغرافیای اسلام جزء پیشتازان عرصه جبهه‌های جهاد بوده است. امروزه تمامی کوچه‌پس‌کوچه‌های حاشیه شهر مشهد شاهد حضور، تولد و پرورش بزرگان است. چه سرّی است که مردانی بزرگ با روحی به وسعت آسمان از خانه‌های کوچک و محقر و حاشیه‌ای در کال زرکش و بلوار توس به اوج آسمان عروج و در صدر اخبار قرار می‌گیرند. در آن شب که گام بر پله‌های خانه‌ای قدیمی و کوچک می‌گذاردیم تا خبر شهادت سید حکیم را به پدر و مادرش بدهیم حیرت مسئولین و فرماندهان را شاهد بودم که گوشه‌گوشه خانه را به دنبال گمشده‌ای بودند و در آخر این جمله را به زبان آوردند: «سید حکیم مردی به آن بزرگی چگونه در این خانه کوچک زندگی می‌کرد؟». راست گفته‌اند این خانه‌ها بسیار کوچک و محقر است. باید رفت، باید رفت به سوی ابدیت، باید بال گشود و پرید به‌سوی وسعت آسمان‌ها، به‌سوی خدا.

شهید محمدحسن حسینی یکی از همین وطن‌داران بی‌مرز بود که پس از سال‌ها جهاد، در ماه مبارک رمضان و در جبهه‌های نبرد سوریه به شهادت رسید. روز گذشته بخش اول گفت‌وگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با همسر شهید حسینی منتشر شد که می توانید آن را از اینجا بخوانید.

بخش دوم مصاحبه در ذیل آمده است.


** فرزند هم دارید؟

نه متأسفانه؛ 16سال باهم زندگی کردیم اما صاحب فرزندی نشدیم؛ شاید خواست خدا بود، وقتی خدا نخواهد کاری انجام شود بنده‌هایش هم نمی‌توانند کاری بکنند.

** کار آقا سید قبل اینکه بروند سوریه چه بود؟

مقنّی بود. کار چاه کندن خیلی خطرناک بود همیشه بهم می‌گفت «برام دعا کن؛ از این مرگ‌ها دوست ندارم. در بستر بیماری مردن را دوست ندارم». همیشه آرزویش شهادت بود. می‌گفت «اگر شهید نشویم می‌میریم»؛ بااینکه مثل حالا سفره شهادت پهن نبود و خبری از سوریه نبود.

** گویا وضعیت مالی خوبی هم داشتند؛ بااین وجود چرا تصمیم گرفتند بروند سوریه؟

اگر سید می‌ماند و کار می‌کرد حقوقش خیلی بیشتر از این حقوق ناچیز الآن مان بود. خیلی به ما زخم زبان زدند که شما به خاطر پول می‌روید سوریه؛ اما نه مشکل مالی داشتیم و نه مشکل مدارک اقامتی. حدود سه سال بود که سید به سوریه می‌رفت؛ اما ما 8 سال است که اقامت ایران را داریم. به سید می‌گفتم: سید جان مردم می‌گویند چقدر بهتان پول می‌دهند؟ چقدر پول می‌گیرید؟ می‌گفت «اسلام مرز ندارد؛ سعی کن حرف‌های مردم ایمانت را نلرزاند».

انتخابش بین بهشت و دنیا "دفاع از حرم" بود



** قبل از سوریه هم به جنگی رفته بودند؟

بله– دوسال و چند ماهی را در افغانستان علیه طالبان جنگیدند.

** آموزش نظامی را کجا دیده بودند؟

توی افغانستان در همان سن 16سالگی آموزش دیده بود

** دیدگاه‌شان نسبت به جنگ سوریه چه بود؟

سید یک دیدگاه خاصی روی ائمه(ع) و خصوصاً حضرت زینب(س) داشت؛ معتقد بود اسلام مرز ندارد. در سوریه به مردم مظلوم و بی‌گناه زن و بچه و پیرمرد... رحم نمی‌کنند و سر می‌برند، رفت تا از مردم دفاع کند.

** از اولین اعزامشان به سوریه بگویید.

بار اولی که خواست برود به من گفت نمی‌خواهی بروی خانه مادرت؟ منزل مادرم سمت تهران بود. من را راهی کرد سمت تهران و گفت شما بروید من هم تا یک هفته دیگر می‌آیم. رفتم و یک هفته بعد آمد. همیشه وقتی می‌رفتیم تهران می‌گفت زود برگردیم. یک ماهی ماندیم سؤال کردم نمی‌خواهیم برگردیم؟ گفت نه بمانیم اشکالی ندارد. همیشه می‌گفت رفتیم تهران سریع برگردیم. شک کرده بودم تا اینکه گفت: "می‌خواهم به مسافرتی بروم شما همین‌جا خانه مادرت بمان" پرسیدم چه مسافرتی؟ گفت بیا بنشین می‌خواهم برایت چیزی بگویم. نشست اول از غریبی‌ها و مصائب حضرت زینب(س) گفت و در واقع یک روضه برایم خواند. داشت اشکم سرازیر می‌شد که پرسید حالا دوست داری من کنارت باشم و دشمنان حرم حضرت زینب(س) را تخریب کنند؟ اینها را می‌گفت و دلم را آتش می‌زد. گفتم خب اینها چه ربطی به من دارد؟ گفت می‌خواهم بروم سوریه برای دفاع از حرمش اجازه می‌دهی بروم؟ من هم هیچ اطلاعی از جنگ سوریه نداشتم و نتوانستم مخالفت کنم و رفت. بار اولی که رفت مجروح شد و وقتی برگشت فهمیدم اوضاع چقدر خطرناک است؛ ولی با آن روحیه و صحبت‌ها نمی‌توانستم به او "نه" بگویم.

** از سوریه چه چیزی تعریف می‌کرد؟ می‌دانستید چه کار می‌کنند؟

هر وقت می‌پرسیدم چه کار می‌کنی می‌گفت هیچ، "بخور و بخواب". ولی این اواخر وقتی عملیات می‌رفت به من می‌گفت. بقیه دوستانش می‌گفتند سید فرمانده است ولی خودش چیزی نمی‌گفت.

انتخابش بین بهشت و دنیا "دفاع از حرم" بود



 ** خاطره ویژه‌ای از این سه سال دارید؟

بله – خصوصاً این دفعه آخری که آمد. همیشه وقتی می‌خواست بیاید مرخصی از یک هفته قبلش خبر داشتم و آماده استقبال می‌‌شدم. خیلی عادی در خانه بودم؛ فکر می‌کردم سوریه است؛ که گوشی‌ام زنگ خورد؛ رفتم دیدم شماره ایرانِ سید است؛ با تعجب فراوان گوشی را جواب دادم اصلاً نگفتم سلام حالت چطور است؟ فقط پرسیدم کجایی؟ خندید گفت سلامت را خوردی؟ گفتم سلام را فراموش کن بگو کجایی؟ گفت شام درست کن تا یک ساعت دیگر خانه‌ام. نمی‌دانید چقدر خوشحال شدم و سریع رفتم غذا درست کردم به خانه رسیدم سرو وضع خودم مرتب کردم تازه وقت هم اضافه آوردم منتظر بودم کی زنگ در را می‌زند. تمام خاطرات شیرین سوریه سید را می‌شود در همان یک ساعت خلاصه کرد.

** اگر دوباره زمان به عقب برگردد باز هم حاضرید این کار را انجام بدهید و بگذارید آقا سید بروند سوریه؟

همان‌طور که قبلاً یکی از خود سید این سؤال را پرسیده بود که اگر شهید شوی و خدا به تو یک حق انتخاب بدهد تا بروی بهشت یا اینکه برگردی این دنیا کدام را انتخاب می‌کنی؟ گفت من به بهشت کاری ندارم؛ می‌خواهم دوباره برگردم و مدافع حرم شوم. من هم می‌گویم اگر روزی زمان به عقب برگردد می‌خواهم همراه سید همین راه را انتخاب کنم.

** از آخرین اعزامش بگویید.

16 اردیبهشت بود آن شب باران خیلی شدیدی می‌بارید رفت بیرون خیس آب شد برگشت، گفتم ببین خیس شدی امشب هم که باران می‌آید بمان و فردا برو. گفت مگر یک شب بمانم چه می‌شود؟ گفتم برای من یک دنیاست. گفت یه عکس از این سرو وضع خیس من بگیر یادگاری نگهدار من دو تا عکس ازش گرفتم.

 ** آخرین باری که باهم تماس داشتید و صحبت کردید کی بود؟

 دو روز قبل از شهادتش به من گفت کجایی؟ گفتم خانه. گفت دلم برایت خیلی تنگ شده می‌خواهم ببینمت؛ گفتم من هم از خدایم است؛ گفت بیا اینترنت تماس تصویری؛ ولی صدایت در نیاید هندزفری ندارم دوستانم همه دور و برم هستند صدایت را نشنوند. تماس برقرار شد و تا چشمم به صورتش افتاد بغضم ترکید و گریه‌ام گرفت و سید تماس را قطع کرد. پیام دادم چرا قطع کردی؟ گفت دلم تنگ شده خواستم ببینمت بعد تو همش داری گریه می‌کنی، قول دادم گریه نکنم فقط یک بار دیگر زنگ بزند و ببینمش زنگ زد و دوتایی با بغض فقط نگاه کردیم. بعد به مادرم گفتم چرا من این‌جوری شدم؟! هر بار در تماس تصویری فقط شوخی و خنده بود اما این بار... مادرم گفت لابد دل‌تنگ شدی. بعدها فهمیدم که آن دیدار، دیدار آخر بود و آخرین پیام هم همان روز شهادت ساعت 3 و 11 دقیقه عصر بود.

انتخابش بین بهشت و دنیا "دفاع از حرم" بود



 ** چطور از شهادت سید خبردار شدید؟

قبل از ظهر پیام داد دارم می‌روم عملیات؛ برای بچه‌ها دعا کن؛ من هم طبق معمول رفتم صدقه انداختم و آیة‌الکرسی و دعا خواندم. ساعت 14:30 پیام داد که عزیز، ما از خط برگشتیم؛ همه چیز به خوبی تمام شد ممنون از دعاهایت و آخرین پیام‌مان هم ساعت 15:11 دقیقه بود. من هم با خیال راحت نشستم که برگشتن مقر و خطری تهدیدش نمی‌کند. هر ساعتی از شب که آمدم و گوشی را چک کردم دیدم آخرین ساعت آنلاینش ساعت 17:58 بوده ولی بد به دلم راه ندادم گفتم لابد خوابیده شاید برق ندارند و یا شارژ گوشیش تمام شده. خوابیدم و صبح بعد از نماز گروه‌های اجتماعی را چک می کردم دیدم خیلی چت‌ها زیاد شده تندتند مطالب را رد می‌کردم که چشمم به این جمله افتاد «سید حکیم واقعاً شهید شده؟» از جا بلند شدم ایستادم و بلند گفتم یا زهرا(س) و برگشتم با دقت تک‌تک چت‌ها را خواندم و دیدم همه نوشته‌اند سید حکیم به شهادت رسید؛ سید حکیم هم به درجه رفیع شهادت نائل آمد، سید حکیم شربت شهادت را نوشید، مدام به هم تبریک گفته بودند. برایم خیلی سخت بود، سید همه دار و ندارم بود، عشقم، زندگی‌ام،  نخواستم باور کنم و نوشتم دروغ است؛ من خودم با سیدم صحبت کردم و متوجه شدند من هم عضو گروه هستم و از من عذرخواهی کردند.

** وصیتی هم در طی این سال‌ها داشتند؟

وصیت‌نامه‌اش که هنوز به‌دستمان نرسیده؛ ولی همیشه می‌گفت ما می‌رویم آنجا از حرم دفاع می‌کنیم شما هم اینجا از حریمش دفاع کنید از چادر خاکی مادرمان زهرا(س) و آخرین باری که رفتیم بهشت رضا(ع) کنار مزار رفقایش، در گلزار شهدا قسمتی برای مدافعان حرم بود که پر شده قطعه دیگر هم متعلق به شهدایی است که جدید می‌آورند همان‌جا گفت وقتی که من شهید شدم توی همین قطعه قدیمی کنار دوستانم به خاکم بسپارید؛ بعد به شوخی ادامه داد "تا از آن قطعه پاشم بیام اینجا چایی‌شان سرد می‌شه" و یک جای خالی بود که نشانم داد و گفت این جای من است. وقتی پیکر را آوردند همانجا به خاک سپرده شد.

 انتهای پیام/

دوشنبه 28 تیر 1395  2:35 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها