0

قصه‌های احمد

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

قصه‌های احمد

 

قصه‌های احمد


به خانه که رسیدم، تعجب کردم. بوی کباب تازه می‌آمد. کیف مدرسه‌ام را کنار دیوار گذاشتم و به طرف 
آشپزخانه رفتم. به مادرم که مشغول پنخت غذا بود سلام کردم و گفتم: «مامان جون! حالا درسته که ما از اول ماه رمضون تا الآن که روز پنجمه، همش روزۀ کله گنجشکی گرفتیم، ولی راضی نیستیم برای نهار ما اینقدر به زحمت بیفتین ها! همون شیش تا کباب برامون بسه!»
مادرم نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: «به به! سلام احمد آقای بلبل زبون! رسیدن به خیر! اولاً که امروز چهارم ماهدرمضونه نه پنجم. بعدشم این برنج و کباب‌ها فقط مال شما نیست، اینا نهار مهمونه!»
با تعجب پرسیدم: «کدوم مهمون مامان جون؟»
مادرم به طرف اتاق پذیرایی اشاره کرد و جواب داد: «بهتره خودت بری ببینی!»
وارد پذیرایی که شدم فریادی از خوشحالی کشیدم. دایی محمود روی مبل کنار پنجره نشسته بود. پریدم توی بغلش و صورتش رو بوسیدم.

قصه‌های احمد


موقع پهن کردن سفره، از صحبتهای مادرم متوجه شدم که دایی محمود به خاطر یک مأموریت کاری براس سه روز به مشهد آمده‌اند. نمی‌دانم قبلاً به شما گفته‌ام که من چهارتا دایی دارم که دایی محمود از همه جوانتر هستند و حسابدار یک شرکت بزرگ در شهر شیراز هستند و از وقتی که ما از تهران به مشهد آمدیم ایشان هم به شیراز رفتند و آنجا زندگی می‌کنند. جای شما خالی!
داشتیم کباب می‌خوردیم که من یک مرتبه متوجه یک نکته مهم شدم. نگاهی به مادرم کردم و گفتمک «مامان! مگه آدم بزرگا هم می‌تونن توی ماه رمضون روزه کله گنجشکی بگیرند و ظهر که شد مثل دایی جون ناهار بخورن؟!»
و جواب شنیدم: «نه احمد جون!» دایی محمود اصلاً روزه نیستن چون مسافرند و حتما میدونی که مسافر نباید روزه بگیره!»
لقمه‌ام را قورت دادم و گفتم: «آها! یادم اومد! آقای پرورشی‌مون هفته‌ی پیش در این باره برامون توضیح داد و شرایط اون مسافرت رو هم گفت. ولی یادمه ماه رمضون پارسال هم که ما رفتیم تهران خونه‌ی پدربزرگ. ایشون هم با ما ناهار می‌خوردن! با این که توی خونه خودشون بودن و مسافر نبودن! پس حتماً روزه‌شون کله گنجشکی بوده دیگه!»
مامان گفت: «بله پسرم! شما دست میگی. پدربزرگ ناهار می‌خورد ولی روزه کله گنجشکی نداشت چون ایشون اصلاً روزه نبود!»
با تعجب پرسیدم: «یعنی چی مامان جون؟ مگه میشه مسلمون، توی ماه رمضون، مسافر هم نباشه و روزه هم نگیره؟!» 
این دفعه دایی محمود پاسخ داد: «ببین احمد جون! پدرپزرگ به خاطر سن بالایی که دارن، نمی‌تونن گشنگی . تشنگی رو تحمل کنن و چون این قدرت و توان را ندارند، روزه بهشون واجب نیست، خدای مهربون هم روزه رو برای کسایی واجب کرده که می‌تونن روزه باشن و قدرت تحمل گشنه و تشنه بودن رو دارن».


 

قصه‌های احمد


مامان که روی صندلی، جلوی آشپزخانه نشسته بود، ادامه داد: تازه افراد دیگه‌ای هم هستند که اگرچه به سن تکلیف رسیدن ولی روزه بهشون واجب نمی‌شه».
من که تا حالا این حرف‌‌ها را نشنیده بودم، دست از غذا خوردن کشیدم و گفتم: «مامانی! میشه اونارو هم برام بگین؟»
و مامان جواب داد: «بله پسرم. یکی که همون مسافرها بودن. دوم: اونایی که به خاطر سن بالا نمی‌تونن روزه بگیرن چون قدرت و توان روزه گرفتن ندارن. سوم: بچه‌هایی که تازه به سن تکلیف رسیدن و بدنشون ضعیفه یا هر کسی دیگه‌ای که به خاطر ضعف جسمی توان تحمل گشنگی و تشنگی رو نداره. چهارم: اونایی که روزه برای سلامتی‌شون ضرر داره مثلاً زخم معده یا مریضی دیگه‌ای دارن که روزه باعث میشه حالشون بد بشه یا مریضی‌شون شدیدتر بشه. پنجم: افرادی که روزه برای جسم اونا ضرر نداره ولی مثلاً اگه روزه بگیرن ضرر و خسارت خیلی مهمی به اموال یا آبروی اونا وارد میشه. ششم: خانم‌هایی که بچه کوچیک دارن که یا هنوز به دنیا نیامده و توی شکم مادرشه و یا به دنیا اومده و شیر می‌خوره. اینام اگه روزه برای خودشون یا بچشون ضرر داره نباید روزه بگیرن!».
من یک قاشق برنج برداشتم و گفتم: «واقعاً که خدای ما چقدر مهربونه که حاضر نیست بندهاش ضرر کنن یا سلامتی‌شون به خطر بیفته».
دایی محمود دستی به سرم کشید و گفت: «احسنت احمد جون! حالا که اینقدر مطالب مهم یاد گرفتی وقتشه که سوغاتی شیراز به عنوان جایزه به شما تقدیم بشه!»
نگاهی به مادرم کردم و گفتم: «مامان جون! ممنون خیلی خوشمزه بود» و ادامه دادم «حیف که الان وظیفه‌ی مهم سوغاتی گرفتن رو دارم وگرنه توی جمع کردن سفره کمکتون می‌کردم» مادر نگاهی به من و دایی محمود کرد و با خنده گفت: «نوش جونتون! بله شما بفرمایین به وظیفه‌تون برسین. من هم تا چند دقیقه‌ی دیگه برای انجام وظیفه خدمت می‌رسم!»
حسین میرزایی (ملک)

 

یک شنبه 20 تیر 1395  4:27 PM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها