0

پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

 
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:مي خواستم در مورد اينکه گفته شده از طرف امام علي(ع) که وحدت خدا از نوع وحدت عددي نيست يعني چي؟ اينکه چرا خدا از شدت ظهور پنهان است؟!
کل ظاهر غيره غيرباطن و کل باطن غيره غيرظاهر ... هر پيدايي جز او پنهان نيست و هر پنهاني جز او ظاهر نيستفقط خدا و وجود خدا است که در عين پنهان بودن پيدا است و در عين پيدا بودن نهاناست؟ دلايلش چيه؟ اگر ممکن است قوي و عالمانه مثل هميشه پاسخ دهيد.

پاسخ:

1ـ واحد عددی یعنی واحدی که از تکرار آن اعداد درست می شوند. مثلاً خورشید واحد بالعدد می باشد ؛ لذا می توان خورشید دیگری را به عنوان دومی او فرض نمود ؛ و باز خورشید دیگری به عنوان سومی او و چهارمی او و ... . امّا خداوند متعال واحد بالعدد نیست ؛ یعنی نمی توان برای او دومی فرض نمود. چون از فرض دومی برای او ، تناقض لازم می آید.

خدا یعنی وجود محض و نامحدود ؛ پس اگر برای خدا دومی فرض شود ، بدین معناست که دو وجود محض و نامحدود موجود است. لذا اوّلی مقیّد و محدود می شود به دومی ؛ و دومی مقیّد و محدود می شود به اوّلی. و مقیّد و محدود ، نقیض محض و نامحدود می باشند. بنا بر این از فرض وجود دو موجود محض و نامحدود ، مقیّد و محدود بودن آن دو لازم می آید. و روشن است که مقیّد نقیض محض و محدود نقیض نامحدود می باشد.

پس خدا آن موجودی است که برای او نمی توان دومی را فرض نمود. و موجودی که فرض دومی برای او محال باشد ، واحد بالعدد نخواهد بود. بلکه وحدت او وحدت حقّه ی حقیقیّه ی ذاتیّه می باشد.

توجّه: نه تنها خداوند متعال واحد بالعدد نیست بلکه صادر نخستین ، یعنی وجود منبسط یا به تعبیر عرفا ، حقیقت محمّدیّه نیز واحد بالعدد نمی باشد. چرا که وجود منبسط نیز نامحدود است و دومی برنمی دارد. لکن ذات باری تعالی نامحدود ذاتی است ولی وجود منبسط (مشیّة الله یا وجه الله) ، نامحدود ظلّی می باشد. لذا این مقام از وجود را نیز وحدت حقّه است ؛ لکن وحدت حقّه ی حقیقیّه ی ظلّیّه. برای این حقیقت نیز چون ذات باری تعالی اسماء فراوانی شمرده اند که به گفته ی برخی مطّلعین بیش از صد اسم می باشند ؛ که از جمله ی آنهاست: حقیقت محمّدیّه ، وجود منبسط ، نَفَس رحمانی ، حقیقت مائیّه ، صادر اوّل ، نور نخستین ، عنقا (سیمرغ) ، مشیّة الله ، وجه الله ، ارادة الله ، روح القدُس ، لوح محفوظ ، رَقّ منشور ، ظلّ ممدود و ... . اشاره به این حضرت است آیات ذیل:

« وَ كِتابٍ مَسْطُورٍ ؛ في‏ رَقٍّ مَنْشُورٍ »(طور:2ـ3)

« أَ لَمْ تَرَ إِلى‏ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَليلاً  ـــ آيا نديدى چگونه پروردگارت سايه را گسترده ساخت؟! و اگر مى‏خواست آن را ساكن قرار مى‏داد؛ سپس خورشيد را بر وجود آن دليل قرار داديم‏ » (الفرقان:45)

دقّت فرمایید که در نظام ما سایه ، دلیل و آیت خورشید است نه خورشید دلیل و آیت سایه ؛ ولی خداوند فرمود: خورشید را دلیل و آیه ی آن سایه قرار دادیم. لذا با این بیان راه را بر برداشتهای عوامانه بست.

« كُلُّ شَيْ‏ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ــــ همه چيز فانى است مگر وجه الله ؛ حكم تنها از آنِ اوست؛ و همه بسوى او بازگردانده مى شويد » (القصص:88)

«وَ أَنَّ إِلى‏ رَبِّكَ الْمُنْتَهى‏ ــــ و اینكه همه امور به پروردگارت منتهى مى‏گردند»(النجم:42)

« اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في‏ زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضي‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى‏ نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَليمٌ »(النور:35)

در خاتمه ی این بخش گفتنی است که جای بحث از حضرت وجود منبسط ، عرفان نظری است ؛ که بعد از گذر از وادی حکمت متعالیه خواهد بود. لذا بیش از این اطاله ی کلام نمی کنیم  تا مبادا وارد حیطه های تخصّصی نشویم.

2ـ موجودات ممکنه دارای ماهیّتند ؛ یعنی افزون بر وجود ، حدّی نیز دارند. به تعبیر دیگر ، چون مخلوقات ، وجودات محدودند ، لذا حدّ و مرزی دارند. آنگاه یا حدّشان برای دیگری قابل درک است یا قابل درک نیست. اگر قابل درک است ، پس برای آن ادراک کننده ظاهر است و اگر قابل درک نیست برای او باطن می باشد. مثلاً آدمی حدّ درخت را درک می کند ـ اگر چه نتواند آن را بیان نماید ـ لذا درخت برای او ظاهر است ؛ امّا حدّ ملائک را ادراک نمی کند ؛ پس ملائک برای او غیب و باطن محسوب می شوند. امّا آنکه حدّ ملائک را هم ادراک می کند ، دیگر ملائک برای او غیب و باطن نخواهند بود.

پس هر آنچه محدود است اگر برای موجودی ظاهر بود دیگر در همان آن ، برای همان موجود ، باطن نخواهد بود ؛ و اگر باطن بود دیگر همان آن، ظاهر نخواهد بود.

امّا وجود محض با تک تک وجودات محدود حاضر است ؛ چرا که اساساً یک وجود بیش نیست و همه ی وجودها در حقیقت ظهورات آن وجود محض می باشند. پس هر موجودی که خود را ادراک می کند ، در حقیقت به اندازه ی سعه ی وجودی خویش ، وجود محض را هم ادراک کرده است. امّا کسی را توان آن نیست که کنه وجود محض را ادراک نماید. لذا او در همان حال که ادراک می شود ، منزّه از این است که به تمام حقیقتش ادراک شود. پس در همان حال که ظاهر گشته ، باطن است ؛ و در همان حال که باطن است ، ظاهر گشته. این ویژگی تنها در وجود محض است و جز وجود محض هیچ موجودی چنین نتواند بود. البته وجود منبسط  نیز برای خلائق چنین حالتی دارند ؛ لکن آن نور مقدّس نیز برای خدا فقط ظاهر است و باطن نیست. لذا کلّیّت این حکم ، فقط اختصاص به ذات اقدس وجود محض ذاتی دارد. حضرت مولی الموحّدین علی بن ابی طالب ـ علیه افضل صلوات المصلین ـ در خطبطه 49 نهج البلاغه فرمودند: « ... لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَى تَحْدِيدِ صِفَتِهِ وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ  ـــــ خداوند عقل‏ها را بر حقيقت صفتش آگاه نساخته، در عین حال ، از معرفت و شناسايى واجب خود نیز باز نداشته است » ؛ یعنی ادراک او در حدّ توان ، ممکن ، ولی شناسایی کنه او ، ناممکن است.

او نامحدود است و نامحدود ، محاط کسی واقع نمی شود تا ظاهر به تمام حقیقتش شود. لذا صفت باطن همواره با او خواهد بود. از طرف دیگر ، ظهور اقتضای ذات وجود است ؛ پس آن وجود که ظهور ندارد ، وجود نیست ؛ به تعبیری ، فرض وجود بی ظهور ، فرضی است متناقض همچون فرض مربع سه ضلعی. لذا حکما فرمودند: ظهور ، مساوق وجود می باشد. بنا بر این او در مظاهر خویش ـ که همان مخلوقات او باشند ـ ظهور دارد ؛ لکن به قدر سعه ی وجودی آن مظاهر. از اینرو هیچ موجودی نیست که خدای را نشناسد ؛ لذا فرمودند: « مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ ـــ نزد هر جاهلى شناخته شده است».

او ظاهر است چون ظهور ، اقتضای ذات وجود است ؛ امّا باطن است چون ظهور او عین وجود اوست ؛ لذا ظهورش نیز در نهایت شدّت بوده نامحدود است. پس اصل ظهورش را می توان دریافت ؛ امّا حدّی برای ظهورش نیست تا بر آن احاطه توان یافت. لذا ظهورش را توان شناخت ؛ ولی کنه ظهور او را نتوان شناخت. پس ظاهر است در عین باطن بودن و باطن است در عین ظاهر بودن. ظاهر است ولی از فرط شدّت ظهور و نامحدود بودن ظهورش ، مخفی است.

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:21 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش :نقطه و وجه تمايز خالق و مخلوق چيست؟

پاسخ:

شاید خیلی ها در پاسخ این سوال چنین بگویند که خالق ، واجب الوجود است و مخلوق ممکن الوجود و این وجه تمایز خدا و خلق می باشد.

اصل این سخن که خالق ، واجب الوجود است و مخلوق ممکن الوجود می باشد ، درست است ولی باید توجّه داشت که از این حقیقت نمی توان با عنوان وجه تمایز یاد نمود ؛ چون سخن گفتن از وجه تمایز درباره ی خدا مساوی است با مخلوق کردن خدا. چون لازمه ی هر وجه تمایزی مقیّد بودن به آن وجه است و لازمه ی مقیّد بودن ، محض نبودن است ؛ و واجب الوجود یعنی وجود محض. پس لازمه ی وجه تمایز داشتن خدا با خلق این است که خدا واجب الوجود نباشد.

همچنین لازمه ی وجود وجه تمایز این است که خدا با خلق خود وجه اشتراک نیز داشته باشد. چون وجه تمایز در جایی معنا دارد که وجه اشتراکی باشد. پس لازمه ی وجود وجه تمایز بین خدا و خلق این است که خدا مرکّب از وجه تمایز و وجه اشتراک باشد ؛ و لازمه ی هر ترکیبی ممکن الوجود بودن است که با واجب الوجود بودن منافات دارد.

خداوند متعال احد است ؛ یعنی ترکیب در او راه ندارد. لذا نه وجه تمایزی دارد و نه وجه اشتراکی. و صمد است ؛ یعنی محدود به هیچ قید و حدّی نیست ؛ و هر وجه اشتراک و وجه تمایزی ، قید و حدّ است. او لم یلد و لم یولد ؛ یعنی نه چیزی از او جدا می شود و نه از چیزی جدا گشته ؛ یعنی وجه تمایز و جدایی با چیزی ندارد. و تنها خداست که چنین است و غیر او همه ی موجودات با یکدیگر وجه اشتراک و امتیاز دارند ؛ لذا و لم یکن له کفواً احد.

بر همین اساس امیر مومنان (ع) فرمودند: « مَعَ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا بِمُزَايَلَة ــــ خدا همراه با هر چیزی است امّا نه به نحو نزدیکی با آنها و غیر از هر چیزی است امّا نه به نحو انفکاک از آنها.» ( نهج البلاغة ، خطبه اوّل) و فرمودند: « هُوَ فِي الْأَشْيَاءِ عَلَى غَيْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَيْرِ مُبَايَنَة ... أَمَامُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ وَ لَا يُقَالُ لَهُ أَمَامٌ دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ لَا كَشَيْ‏ءٍ فِي شَيْ‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَيْ‏ءٍ مِنْ شَيْ‏ءٍ خَارِج‏  ـــــ  خدا در اشیاء است بدون آمیختگی با آنها و خارج از آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. ... پیشاپیش هر چیزی است ولی به او پیش و جلو گفته نمی شود. در اشیاء داخل است امّا نه مانند داخل بودن چیزی در چیزی و از آنها خارج می باشد امّا نه مانند خارج بودن چیزی از چیزی.» ( أمالي الصدوق، ص342 )

حاصل تمام این کلمات معجزه آسا این است که به معنای متعارف ، خدا نه از چیزی جداست و نه با چیزی آمیخته ؛ نه وجه اشتراکی دارد و نه وجه افتراقی ؛ نه داخل چیزی است و نه خارج از چیزی. با همه هست و کسی با او نیست ؛ غیر هر چیزی است و غیری ندارد ؛ فوق هر چیزی است ولی فوق و تحت ندارد. جلوی هر چیزی است ولی پشت و رو ندارد. لذا از آنچه اهل خیال درباره اش توهّم کنند مبرّاست و از اوصافی که غیر بندگان خالصش بیان کنند منزّه است ؛ « سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ ؛ إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ ـــــ منزّه است خداوند از آنچه توصيف مى‏كنند ، مگر بندگان مخلص خدا» (صافّات:159ـ 160)

امّا این اوصاف شگفت را چگونه می توان دریافت و از اوصافی که اهل خیالات درباره ی خدا گمان می کنند فاصله گرفت؟ طریق راهیابی به این  حقیقت متعالی چنگ زدن به ریسمان عقل سلیم است که با استعانت از قرآن و روایات حقیقت خلق و خالق را برای ما روشن می سازد. بر این اساس مقاله ی زیر تقدیم حضور می گردد که رابطه ی خلق و خالق را آنچنان که حکماء الهی از قرآن و روایات به چنگ آورده و تقریر عقلی کرده اند ، ترسیم می نماید.  

ــ تصوّر درست از خدا و خلق.

1ـ باید توجه داشت که واژه ی خدا و معادلهای متعدد آن در زبانهای گوناگون ، لفظی تک معنایی نبوده در هر فرهنگ و دین و مذهب و مکتبی معنایی خاصّ دارد. برای مثال خدای مدّ نظر مسیحیان ، یک اَبَر انسان و یک پدر آسمانی است که در ضمن ، نقش خالقیّت و ربوبیّت نیز دارد ؛ و می تواند به صورت بشر در آمده فدای گناهان امّت شود ؛ یا خدای مطرح در کتاب مقدّس تحریف شده یهودیان ، خدایی است که گاه ناتوان و جاهل نیز هست ؛ و برخی اوقات از کار خود اظهار پشیمانی هم می کند؛ یا خدای واحد زرتشتیان قادر به خلقت مستقیم موجودات نیست لذا دو منشاء خلقت آفریده است تا آنها موجودات خیر و شرّ عالم را پدید آورند ؛ یا خدای مورد نظر علمای اشعری مذهب ، خدایی است که اوصافش عین ذاتش نبوده در اتّصاف به عالمیّت و قادریّت و امثال آنها محتاج به علم و قدرت و امثال اینهاست که خارج از ذات خدا بوده ازلی هستند. و ...

بنا بر این قبل از ورود در مباحث خداشناسی ابتدا باید به نحو اجمال روشن شود که ما چه تعریفی از خدا داریم و می خواهیم چگونه خدایی را اثبات کنیم. امّا برای بیان منظور علمای اسلام از خدا ، ابتدا لازم است چند مطلب زیربنایی توضیح داده شود تا راه برای درک درست از مقصود علمای اسلام فراهم شود.

ــ وجود و ماهیّت 

انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد ، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت ، ستاره ، آب ، عقل ، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور ، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند. یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبت وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد ، آب وجود دارد ، عقل وجود دارد ، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ، لذا صحیح است که برای همه ی موارد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شوند ؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد. چرا که این موجودات ، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجود درخت عین خود درخت ، و وجود عقل عین خود عقل بود ، نمی شد گفت : درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این ، فلاسفه بین وجود و اموری مثل درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند ، تفاوت قائل شده ، این امور را ماهیّت(چگونگی) موجودات نامیدند.

ـــ واجب الوجود و ممکن الوجود.

انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم ، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود ، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این ، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت ، انسان ، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند ؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت ، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این ، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده ، ممکن الوجودِ و العدم  هستند ؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر ، برای هر ماهیّتی ، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. به تعبیر دیگر ، هر ماهیّتی به خودی خود نه اقتضاء وجود دارد و نه اقتضاء عدم ؛ بلکه نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود ؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس ، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است. یعنی مثلاً انسان بودن ، نه مساوی با وجود داشتن است ، نه مساوی با عدم بودن.

امّا برعکس ماهیّات ، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است ، خودِ وجود همواره تحقق دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبود وجود ، تناقض لازم می آید ؛ چرا که وجود ، نقیض عدم است ؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلت وجود مفهومی به نام «وجوب » انتزاع نموده اند. بنا بر این ، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیّت است ؛ لذا عدم بردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص ، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود ، مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیّت است. چرا که ماهیّت ، قالب و حدّ عدمی موجودات است. پس موجود فاقد ماهیّت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این ، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.

حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجود محض ، صرف ، خالص و بدون ماهیّت (نامحدود) ؛ که واژه واجب الوجود ، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است. لذا وقتی گفته می شود: وجود بر دو قسم است: واجب الوجود و ممکن الوجود ، در اصل مجازگویی شده. چون ممکن بودن (امکان) وصف ماهیّت است نه وصف وجود. وجود یکی بیش نیست و آن هم خودش می باشد. امّا ممکن الوجود ، یعنی ماهیّتی که اراده ی وجود به او تعلّق گرفته و او را موجود کرده است ؛ لذا اگر وجود دست خود را از پشت ماهیّت بردار عدم خواهد بود.

توضیح این مطلب با مثالهایی شاید بیشتر بتواند مطلب را تقریب نماید.

اگر وجود را به آب تشبیه کنیم ، ماهیّات مثل موج ، قطره ، دریا ، باران ، برف ، یخ ، فوّراه ، آبشار ، ابر ، مه ، بخار ، تگرگ و ... ، خواهند بود. موج ، قطره نیست ؛ باران ، برف نیست ، آبشار ، ابر نیست و ... . همه ی این نمودهای آب ، غیر از همدیگرند ؛ امّا همگی در آب بودن مشترکند ، لکن هیچکدام آب نیستند بلکه از آب هستند یا آب دارند. اگر مثلاً یخ بودن مساوی با آب بودن باشد و باران بودن هم مساوی با آب بودن باشد ، در آن صورت می توان گفت که یخ همان باران است ؛ در حالی که چنین نیست. پس باید دانست که «از آب بودن» ، غیر از «آب بودن» است. بنا بر این ، آب حقیقتِ واحدِ عقلی (غیر حسّی) است که در قالب باران و موج و قطره و یخ و ... ، ظهور نموده است. حال می گوییم فرض موج و باران و یخ و آبشار و ... ، بدون آب ممکن است. باران و موج و ... قالبهایی هستند که می توان محتوای آنها را آب قرار داد یا به جای آب ، نفت یا بنزین یا هر مایع دیگری فرض نمود. از همینجا روشن می شود که آب بودن در ذات این قالبها ملحوظ نیست. پس انسان می تواند قالب موج و باران و ... را بدون هیچ محتوایی در ذهن اعتبار نموده به دلخواه خود به آن محتوا دهد.

حال بر می گردیم به وجود و ماهیّت. ماهیّاتی مثل انسان و درخت و ستاره و عقل و اراده و آب و ... نیز قالبهایی هستند ذاتاً بی محتوا که اگر محتوایشان وجود باشد ، موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. چون وراء وجود چیزی غیر از عدم نیست.

پس واجب الوجود همان وجودی است که ماهیّات را هست می کند و ممکن الوجودها ، همین قالبها هستند که ذاتاً نه مساوی با وجودند و نه مساوی با عدم ؛ لکن انسان آنها را به اعتبار اینکه وجود یافته اند ، قسمی از وجود می پندارد.

باز مثال دیگری ارائه می شود که از مثال اوّل نیز رساتر است.

اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات مثل صور خیالی انسان خواهند بود که به محض اراده کردن ، در ذهن انسان ظهور می یابند. این صور خیالی ، در حقیقت چیزی جز ظهور اراده ی انسان نیستند ؛ لذا به محض اینکه انسان اراده کرد ظاهر می شوند و به محض انصراف اراده نابود می گردند. البته در عین اینکه مثلاً یک سیب خیالی چیزی جز ظهور اراده نیست ، لکن سیب ، اراده هم نیست. سیب ، سیب است و اراده ، اراده ؛ لکن سیب ذهنی ، ظهور اراده است.

حال با یکبار اراده نمودن ، دهها و صدها صورت خیالی پدید می آوریم . در این حالت یک اراده است که به صورت سیب و انار و خرگوش و درخت و ... ظاهر گشته است ؛ لکن در عین حال ، هر کدام از آن صور ، غیر از دیگری هستند. همچنین ما می توانیم با یک اراده ، موجوداتی در حال تغییر را در ذهن خود ظاهر سازیم ، بدون اینکه متغیّر بودن آنها ، باعث تغییر در اراده ی ما شود. ماهیّات نیز همگی ظهور یک وجودند ولی اوّلاً هر کدام غیر از دیگری هستند. ثانیاً در عین اینکه همگی ظهور وجودند ولی هیچکدام عین یا جزء وجود نیستند. ثالثاً کثرت آنها باعت کثرت وجود نمی شود ؛ بلکه وجود هم مثل اراده ـ در مثال ـ همچنان به وحدت خود باقی می ماند. رابعاً متغیّر بودن ماهیّات ، موجب تغیّر در وجود واحد نمی شود. خامساً همانگونه که با نگاهی سطحی و با صرف نظر از اراده ی واحد ، هر کدام از آن صور ذهنی را می توان یک واحدِ اراده در نظر گرفت ، با نگاه عرفی ، هر کدام از ماهیّات نیز یک قسم وجود فرض می شوند.

ـــ ملاک احتیاج به علّت

از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم یکسان است. پس ، تا وجود به ماهیّت افاضه نشده ، ظاهر نخواهد شد. بنا بر این ، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) علّت احتیاج به علّت است ؛ و کار علّت ، وجود دادن به ماهیّت و خارج نمودن او از حالت تساوی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیّت وجود افاضه کند؟ روشن است که ماهیّات نمی توانند به یکدیگر افاضه ی وجود کنند ، چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند. بنا بر این ، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود افاضه کند ، خودِ وجود است ؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیّت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود : پس به خودِ وجود ، چه کسی وجود داده است؟ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند. یعنی ماهیّاتی هستند که به آنها وجود داده شده است یا به تعبیر دیگر مورد توجّه وجود واقع شده اند. لذا در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است ، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. پس نمی توان گفت: انسان وجود است ؛ درخت وجود است و ... .

حاصل کلام اینکه: ممکن الوجود یعنی آنچه که با توجّهِ وجود موجود می شود و بدون توجّه او معدوم است. به تعبیر دیگر ، ممکن الوجودها ، کمالات وجودیِ خود وجود اند در مقام ظهور ، و جدا از او چیزی نیستند.  امّا واجب الوجود ، خودِ وجود بوده ، عین وجوب و عین ضرورت است و چرا و چگونه بردار نیست. لذا منطقی نیست که پرسیده شود: چرا خدا باید وجود داشته باشد؟ یا خدا چگونه موجودی است؟ 

همچنین از این مطالب روشن می شود که ممکنات ظهور کمالات واجب الوجود می باشند و در عرض یا حتّی در طول او نیستند تا وجه اشتراک یا وجه تمایزی با او داشته باشند

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:22 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:بنده مي خواستم درباره اين كه وحدت خداوند عددي نيست مطالبي را بدانم. لطفاً جوري توضيح و تفصيل دهيد كه فهم كاملي از اين جمله داشته باشيم و دچار سردرگمي هاي بي جا نشويم.

پاسخ:

واحد ، دارای اقسامی است که برخی از آنها عبارتند از: واحد بالعدد ، واحد جنسی ، واحد نوعی و وحدت حقّه. از بین این اقسام واحد ، خداوند متعال تنها دارای قسم آخر بوده منزّه از باقی اقسام می باشد. بحث وحدت از مباحث سنگین فلسفی است که ورود بدون مقدّمه در آن بسی مشکل می باشد ؛ لذا برای اینکه معنی وحدت عددی نداشتن خدا روشن شود ذکر چند مقدّمه ی فلسفی ــ البته در حدّ امکان ساده ــ  لازم به نظر می رسد.

مقدمه نخست: وجود و ماهیّت 
انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد ، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت ، ستاره ، آب ، عقل ، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور ، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند. یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبت وجود به همه ي این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد ، آب وجود دارد ، عقل وجود دارد ، اراده وجود دارد.همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی این موارد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود ؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آن واحد به چند موجود نسبت داد ؛ چرا که این موجودات ، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجود درخت عین خود درخت ، و وجود عقل عین خود عقل بود نمی شد گفت : درخت و عقل وجود دارند چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این ، فلاسفه بین وجود و اموری مثل درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند ، تفاوت قائل شده ، این امور را ماهیّت(چگونگی) موجودات  نامیده اند.

مقرمه دوم: واجب الوجود و ممکن الوجود.
انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم ، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود ، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این ، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت ، انسان ، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند ؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت ، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این ، موجودات دارای ماهیّت ، همگی دارای امکان بوده ، ممکن الوجود هستند ؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر ، برای هر ماهیّتی ، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز استبرای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود ؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس ، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است
امّا برعکس ماهیّات ، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است ، خود وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبود وجود ، تناقض لازم می آید ؛ چرا که وجود ، نقیض عدم است ؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلت وجود ، مفهومی به نام «وجوب » انتزاع نموده اند. بنا بر این ، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیّت است ؛ لذا عدم بردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص ، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود ، مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیّت می باشد ؛ چرا که ماهیّت ، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیّت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این ، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت گرفت.
حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما عبارت است از وجود محض ، صرف ، خالص و بدون ماهیّت(نامحدود) ؛ که واژه ي واجب الوجود ، بار تمام این معانی را به دوش می کشدمقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود مي باشد که عبارت از موجودی است که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

 

مقدمه سوم: اقسام ماهیّت

ماهیّت (چگونگی ) بر دو قسم است ؛ جوهر و عرض.

ماهیّت یک موجود ، وقتی صرف نظر از هر چیزی در نظر گرفته شود آن را جوهر شیء گویند ؛ برای مثال انسان بودن یک جوهر است به شرط آنکه زن و مرد بودن یا کوتاه و بلند بودن و امثال این امور در آن لحاظ نشود. همچنین حیوان بودن یک جوهر است به شرط آنکه اسب بودن و فیل بودن و کبوتر بودن و امثال اینها در آن لحاظ نشوند.

از جوهر به این معنا تعبیر به ذات نیز می شود ؛ لذا گفته می شود انسان ذات نوعی است که تمام اشخاص انسانی افراد آن نوع می باشند. پس تمام اشخاص انسانی در عین اینکه میلیاردها نفرند ولی در انسان بودن یکی هستند ؛ یعنی دارای وحدت نوعی می باشند. همچنین گفته می شود ؛ اسب و فیل و کبوتر و ماهی و ... دارای وحدت جنسی بوده در ذات حیوانی ، که جنس آنهاست ، یگانه اند.

روشن است که خدا به خاطر نداشتن ماهیّت ، جوهر نبوده از وحدت نوعی و جنسی نیز منزّه می باشد.

حال اگر افراد یک نوع در نظر گرفته شوند مثل علی و حسن و زینب و فاطمه و ... ، که افراد انسان می باشند ، ملاحظه می شود که یکی نبوده دارای کثرتند ؛ و آنچه باعث کثرت آنها شده جنس حیوانی یا نوع انسانی آنها نیست ، بلکه خصوصیّات فردی آنها نظیر قدّ و رنگ و زمان و مکان و شکل و امثال این امور است که موجب تکثّر و عدم یگانگی آنها شده است. از این امور موجب کثرت در نوع ، که عارض بر جوهر و ذات اشیاء می شوند ، تعبیر می شود به ماهیّات عرضی. تعداد اعراض بطور کلّی نه تاست که یکی از آنها عدد می باشد که با عروضش بر موجودات موجب تعدّد آنها می گردد.

وقتی تک تک افراد یک نوع را بدون لحاظ دیگر افراد در نظر بگیریم ، گفته می شود آن فرد ، دارای وحدت عددی است ؛ یعنی یک عدد انسان یا یک عدد فیل یا یک عدد ... است. بنا بر این واحد عددی آن است که از تکرار و کنار هم قرار گرفتن آنها عدد و تعدّد حاصل می شود.

واحد بالعدد خود بر دو قسم است ؛ یا قابل قسمت است یا قابل قسمت نیست. آنچه قابل قسمت است یا واحد بالاتّصال است مانند جسم واحد که قابل تقسیم به دو قسمت می باشد ؛  یا واحد بالتّرکیب است مانند بدن انسان و هر ترکیب شیمیایی دیگر که از ترکیب کثرات وحدت حاصل شده. امّا واحد عددی که قابل قسمت نیست یا قابل اشاره ی حسّی است که تنها مصداق آن نقطه می باشد ؛ یا قابل اشاره ی حسّی نیست که مصداق آن امور مجرّد و غیر مادّی مثل عقل ، اراده ، حبّ ، ملائک و ... هستند.

امّا خداوند متعال ، از آنجا که وجود محض بوده ، منزّه از ماهیّت و جوهریّت و عرضیّت و نوعیّت و جنسیّت و اتّصال و ترکیب و امثال این امور است ، مبرّا از وحدت متعلّق به این امور نیز می باشد.

واحدیّت خدا عین وجود او بوده و وجود او عین واحدیّت اوست ؛ و چون وجود او محض و نامحدود (بدون حدّ و قید) می باشد تکرار وجودش فرض ندارد ؛ چون لازمه ی دوگانگی داشتن وجه تمایز ، و لازمه وجود وجه تمایز ، داشتن قید و حدّ است. لذا اگر خدا وحدت عددی داشته لازم می آید که دوگانگی برای او فرض داشته باشد و لازمه چنین امری این است که خدا (وجود صرف و نامحدود) ، وجود صرف و نامحدود نباشد ؛ به عبارت دیگر لازمه چنین امری این است که خدا ، خدا نباشد

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:22 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:ما محکوم به وظيفه ايم نه مأمور به نتيجه اما آيا اين در مورد خداوند متعال نيز صادق است؟ خداوند مي فرمايد انس و جنّ را براي عبادت خود آفريدم در حاليکه بسياري از آنها خداوند را عبادت نکرده و نخواهند کرد و مستوجب عذاب و در موارد متعددي خلود در آتش و عذاب ابدي خواهند بود. اين وقتي سؤال برانگيزتر مي شود که به علم کامل و دقيق و شفاف خداوند نسبت به عاقبت آفرينش هر مخلوقي، يقين داشته باشيم. با اين مقدمه، سؤال ايجاد مي شود که آيا خداوند که مي داند اين تعداد از انس و جنّ عبادت او را نخواهند کرد، و او هم صرفاً براي عبادت آنها را مي آفريند، پس چرا مي آفريند؟ آيا خداوند هم نه به خاطر نتيجه و حکمت بلکه به صرف وظيفه و تجلي صفت خلاقيت، دست به آفرينش آن انسانها و جنّها مي زند؟ آيا مگر خداوند به چيزي غير از خود محدود و مقيد است که براي او وظيفه تعيين نمايد؟ بنظر مي رسد وظيفه در شأن الوهيت نباشد و حکمت خداوند ايجاب مي کند که او نتيجه را بخواهد. شايد از همين جا بتوان استنباط کرد که عذاب الهي وسيله اي براي حصول همان نتيجه اصلي آفرينش است نه هدف؛ بدين ترتييب که عبادت در معناي حقيقي يعني روح بندگي باطني (خشوع و سرسپردگي و انقيادي که عاشق نسبت به معشوق دارد و نهايت آن الگوبرداري، همانندسازي، و تحصيل صفات معشوق است؛ نه بندگي ظاهري آنچنان که برده نسبت به ارباب دارد و نهايت آن نياز ارباب و از خود بيگانه شدن برده است) و در نهايت وقتي شعور بنده اي به آن نمي رسد، عذاب وسيله اي مي شود براي پاک کردن موانع بندگي حقيقي و در نهايت بايد آن نتيجه بندگي (در اين دنيا يا در آن دنيا هر چند با گذر از هفت خوان رستم) حاصل شود تا حکمت الهي تحقق يابد. نهايت بندگي نيز که در اثر شبيه سازي به صفات خالق، کسب کمالات و بعبارتي قرب الهي حاصل مي شود و همه اين تکميل فضايل و کسب کمالات يعني کم شدن فاصله تا خداوند متعال و يعني بالاخره فناي لله (البته گفتنش راحت است). حاصل اينکه اگر آخر سلسله و زنجيره خلقت هر مخلوقي به فنا (نه عدم) و از بين رفتن به وجود و نه از بين رفتن به عدم ختم نشود، اين زنجيره دچار ضعف و حقيقتي برگشت ناپذير به خداوند (حداقل بعد وجودي آن که به علت تکامل، اين بعد وجودي وسيعتر مي شود نه بعد عدمي و ماهيتي آندر نظر گرفته شده است که نه با حکمت الهي سازگار به نظر مي رسد، نه با اينکه مخلوقي چنين جسارتي در مقابل حق تعالي داشته باشد، نه با سير تکامل از عدم مطلق تا وجود مطلق (که قاعدتاً فيض حقيقي و حقيقت صفت خلق و خلقت الهي است) نه با نفي کثرت که درآخر هر کثرتي بايد به وحدت برگشت کند وگرنه اصالت به کثرت شايد شائبه شرک پيدا کند، و نه ... و الله اعلم.

پاسخ:

1ـ اینکه خداوند مي فرمايد: « وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ » ، منظور این نیست که من آنها را آفریدم تا هدف مرا برآورده سازند ؛ چون خدا هدف ندارد تا کسی آن را برآورده سازد. این آیه صرفاً بیان کننده ی این معناست که ای انس و جنّ ! هدف تعیین شده برای حرکت اختیاری شما ، رسیدن به مقام عبودیّت است. پس اگر خواستید ، به آن هدف برسید و اگر نخواستید ، به خود زیان زده اید نه به خدا. لذا فرمود: «إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً  ــــ  همانا ما راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد(و پذيرا گردد) يا ناسپاسی کند.» (الإنسان:3) ؛ یعنی ما گفتیم که باید به چه مقامی باید برسید ؛ و دین و هادیان خود را هم فرستادیم تا اگر شما خواستید ، به وسیله ی ٱنها به هدفتان برسید. و اگر نخواستید به هدف تعیین شده برای خودتان برسید ، به خود زیان زده اید ؛ و چنین نیست که خدا از هدف خود باز مانده باشد. چون خدا غنیّ محض است ؛ و غنیّ محض هدف ندارد. چون هدف ، کمالی است که باید به آن رسید ؛ و خدا فاقد کمالی نیست تا بخواهد به آن برسد. بر همین اساس خداوند متعال در آیاتی فرمود: « قُلْ يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنِ اهْتَدى‏ فَإِنَّما يَهْتَدي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِوَكيل‏ ـــــــ بگو: اى مردم! پيام حق از جانب پروردگارتان براى شما آمده است. پس هر كه هدايت پذيرد تنها به سود خويش هدايت مى‏شود و هر كه گمراه شود فقط به زيان خود گمراه مى‏گردد، و من بر شما نگهبان نيستم. » (يونس:108) ؛ و فرمود: «... مَنْ شَكَرَ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَريم‏ ــــــ هر كس شكر كند، به نفع خود شكر مى‏كند؛ و هر كس كفران نمايد پروردگار من ، غنىّ و كريم است.» (النمل:40) ؛ و فرمود: « وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللَّهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعالَمين‏ ـــــ  كسى كه جهاد و تلاش كند، براى خود تلاش مى‏كند؛ چرا كه خداوند از همه جهانيان بى نياز است. » (العنكبوت:6) ؛ و فرمود: « مَنْ يَشْكُرْ فَإِنَّما يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ حَميد ـــــــ آن كس كه شکر كند ، پس فقط به برای خود شکر نموده ؛ و آنکه کفران نماید ، پس همانا خدا بى‏نياز و ستوده است. » (لقمان:12) ؛ یعنی خیال نکنید که اگر شما هدایت نشدید و به مقام عبودیّت نرسید ، خدا از هدف خود باز مانده است. حاشا و کلّا ، برای خدا هدف معنی ندارد تا به آن برسد یا نرسد.

پس خدا می آفریند نه برای نتیجه ، چون نتیجه همان هدف و کمالی است که شخص در پی آن است. و برای خدا هدف و کسب کمال معنی ندارد.

2ـ امّا اینکه گفته می شود: ما مأمور به وظیفه ایم نه مأمور به نتیجه ؛ مقصود این است که هدف تعیین شده برای افعال اختیاری ما ، عبودیّت و بندگی است ؛ و بندگی به این است که انسان فقط تابع دستور خدا باشد ؛ و یقین کند که اگر طبق دستور او رفتار نموده و وظیفه ی بندگی خود را به جا آورد ، طبق سنّتهای الهی حاکم بر عالم هستی ، به کمال مطلوب خود خواهد رسید. 

3ـ امّا اینکه گفته می شود: خدا آفرید تا خالقیّت خود را اظهار نماید. مقصود این نیست که اظهار خالقیّت ، هدف خدا بود ؛ بلکه مقصود این است که خالقیّت ، لازمه ی خدایی است. لذا فرض خدایی که ذاتاً خالق نیست ، فرض موجودی است غیر از خدا. چون خدایی که خالق نیست ، فاقد کمالی به نام خالقیّت است. و فاقد یک کمال ، ناقص است. و موجود ناقص محتاج است. پس چنین موجودی نمی تواند خدا باشد ؛ بلکه آنکه احتیاج او را برآورده می سازد ، او خدا خواهد بود. پس خدا خلق نمی کند تا خالقیّتش ظهور کند ، بلکه چون خالق است ، خالقیّتش ظهور می کند و از ظهور خالقیّت او خلق ، نمودار می شوند.

همچنین حکمت خدا به این معناست که چون او کمال محض است ؛ لذا عالمی که از او نمودار گردد ، محکمتر از آن ، عالمی فرض نخواهد داشت. لذا خدا حکیم است ، یعنی کار محکم می کند. اهل برهان را هم حکیم گویند ، از آن جهت که سخن برهانی محکم و خلل ناپذیر است.

4ـ امّا عذاب و جهنّم ، نمود نقصها و عدمهای شخص جهنّمی است ؛ یعنی شخص باید به کمالی می رسید که نرسیده است ؛ یعنی باید به مقام عبودیّت اختیاری دست می یافت ، ولی دست نیافته است. لذا نداشته های او به صورت حسرت و عذاب برای او جلوه گر می شوند. مانند درد جسمانی که نمود به هم خوردن نظم سلولها و نظم مزاج است. نظم سلولها امری وجودی است ؛ لذا اگر به هم خورد ، عذاب خواهد داشت. بینایی ، امر وجودی است ؛ لذا اگر کسی چشم خود را از دست داد ، معذّب خواهد بود ؛ حتّی اگر درد جسمانی نداشته باشد. چون فقدان و ناداری و عدم ، عین عذاب است ؛ البته برای کسی که می توانست داشته باشد ولی ندارد.

البته برخی گفته اند: درد امر وجودی است. اینها بین فعالیّتهای مغزی و عصبی و درد اشتباه کرده اند. اعصاب ، صرفاً به مغز اطّلاع می دهند که نقصی حاصل شده است ؛ و مفز نیز این اطّلاعات را در اختیار روح قرار می دهد ؛ و روح است که از ادراک نقص ، احساس درد می کند. لذا گاه روح شخص مشغول امری بسیار شوق انگیز یا امری بسیار اندوهناک است ، و با اینکه بدنش زخمی شده ، ولی در چنان حالتی درد آن را حسّ نمی کند ؛ چون توجّهی به آن نقص ندارد.

5ـ امّا در باب فناء فی الله عرض می شود که همه موجودات عالم ، به محض وقوع قیامت کبری به این فنا خواهند رسید ؛ لکن این فنا ، فنای تکوینی است. چون تمام موجودات ، حتّی کفّار و شیطان هم ، تکویناً عبد خدا هستند ؛ و غایت عبودیّت ، فناء فی الله است.  امّا فناء فی الله اختیاری که عین عبودیّت اختیاری و غایت آن است ، تنها برای عبد مختار خدا خواهد بود به اندازه ی عبودیّتش. لذا فرمود: « كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ (26) وَ يَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرام‏ ــــ همه كسانى كه روى آن هستند فانى مى‏شوند (26)  و تنها وجه پروردگار تو باقی می ماند که صاحب جلال و اکرام است» (الرّحمن) و فرمود: « وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ  ـــــــ  و برای الله است آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ؛ و همه ی امور به سوى او باز گردانده می شوند » (آل‏عمران:109)

در این بازگشت تکوینی به سوی خدا و فناء در اسماء الهی ، همه ی موجودات شریکند. بعد از آن فناء ، همه از حال فناء خارج گشته به صحنه ی محشر می آیند ولی اهل جهنّم ، از همان حال فناء ، به علم الیقین می یابند که مقام حقیقی آنها در صورت عبودیّت چه می شد. لذا وقتی به وضع موجود خود نظاره نمودند ، فاصله خود را از خود حقیقی می یابند ، و نقصهایشان نمودار گشته آنها را آتش خود فرو می پوشد. از آن به بعد ، نوبت فنای اختیاری می رسد. اهل بهشت در اسماء رحمت خدا فانی می شوند که بهشت ظهور آنهاست ؛ و اهل جهنّم نیز در اسماء غضب خدا فانی می شوند که جهنّم ظهور آنهاست. امّا جهنّم حقیقتاً هدف تعیین شده نیست ؛ بلکه جهنّم یعنی نرسیدن به هدف. آنکه از کنکور قبول شد ، خوش است چون به هدف رسیده است ؛ امّا آنکه مردود می شود ، غمگین و آزرده است ؛ چون نرسیده است

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:23 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:جواب خيلي بود و پاسخ بسياري از شبهات من داده شد اما چند تا سوال ديگر هم برام ايجاد شد: 1- اگر ما افراد غير مسلمان را در نظر بگيريم، مي بينيم با وجود انواع هدايت، اين افراد فقط از برخي هدايتها برخوردار هستند، به عنوان مثال هدايت تشريعي در اديان مسيحيت و يهوديت به آن صورتي که ما مي گيم به چشم نمي خوره و خوب با اون اوضاعي هم که اونجا هست، حرکت فرد به سمت واقعيت تقريبا صورت نمي گيره، همچنين فطرت اين افراد هم تحت شرايط محيط آنجا دچار تغيير اساسي ميشه و هدايت فطري هم کاربرد ندارد و تقريبا با اون شرايط عقل هم دست نخورده و پلمپ باقي مي مونه، تکليف اين افراد چي هست؟ آيا اينها هم در صفوف گمراه شدگان از طرف خدا قرار مي گيرند چون بعضيهاشون ناخواسته و بطور فجيع گناه مي کنند درحالي که اصلا فکر هم نمي کنند که بد باشه؟؟؟ 2- شما فرموديد در اثر نافرماني بعضي انسانها خدا اضلال مجازاتى را نصيب آنها مي کند،قبول... ولي جاي چند سوال باقي است:آيا اگر خدا آنها را گمراه نمي کرد امکان نداشت آنها هدايت شوند؟واگر فرد به هيچ عنوان قابل هدايت نيست و شامل اضلال مجازاتى شده پس بستن و نبستن هدايت چه فرقي ميکنه؟غير از اين هست که مهرباني خدا رو زير سوال ميبره؟خداي چگونه راه هدايت را مي بندد در حالي که ارحم الراحمين مي باشد؟ 3- جنس اين گمراهي که مي فرماييد از چه هست؟يعني مثلا اينجوري هست که خدا از پيش آمدن حوادثي که موجب هدايت او مي شود جلوگيري مي کند،مثلا نمي گذاره با يک کتاب و يا انسان خوب که مي تونه هدايتش کنه آشنا بشه و يا نه به صورت ديگر مي باشد؟ 4- شما در فرموده ايد که:( در حالي که در اصل خودش خودش را از فيض خاصّ خدا محروم نموده است. مانند کسي که وارد آب مي شود ، و با اينکه شنا بلد است ولي به اختيار خود شنا نمي کند و غرق مي گردد. در اين حالت او خودش خودش را غرق نموده ؛ ولي گفته مي شودآب فلاني را غرق کرد ؛ يا آب فلاني را خفه کرد). با توجه به فرمايش شما سوالي و انتقادي مطرح مي باشد:مثالي که فرموديد درست به نظر نمي آيد،من تا حالا نديده ام بگن آب فلاني را خفه کرد،حتي اگر خود کشي کرده باشد،گفته مي شود فلاني خفه شد،فلاني غرق شد،فلاني خودکشي کرد...در ضمن در ماهيت آب مرده و خداوند حي تفاوت مي باشد... اين سوال مهم مطرح ميباشد که چرا خداوند در قران اينقدر اصرار دارد که بگوييد که خدا هر که را بخواهد گمراه مي کند و هر که را بخواهد هدايت مي کند،پايفشاري بر اين سبک گفتار سوال بر انگيز مي باشد،خدا ميتونست بگه :و آنها بر اثر گناهشان گمراه شدند، فطرت آنها به علت گناه آلوده شد و آنها نتوانستند راه را تشخيص دهند،آنها بر اثر گناه خود گمراه شدند و آياتي ديگر از اين قبيل،چرا خداوند اينقدر پايفشاري براين سبک گفتار دارد؟ 5- منظور از اين جمله شما رو درک نکردم اگر امکان داره بيشتر توضيح بفرماييد:( شاء ، يشاء با مشيّت از ريشه مي باشند. بنا بر اين تعبير « يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدي مَنْ يَشاءُ » در حقيقت حکايت مي کند از مشيّت و سنّت ثابت الهي.)

پاسخ:

1ـ پاسخ سوال اوّل:

فطرت الهی حتّی در بدترین محیطها نیز هیچگاه از کار نمی افتد. مثلاً محال است که کسی در بدّترین محیطها هم عدالت را بد بداند یا ظلم را خوب بشمارد ؛ یا دزدی را خوب و امانتداری را بد بداند. بلی کسانی هستند که ظلم و دزدی را خوب می دانند ، امّا نه در مقام اعتقاد ، بلکه در مقام عمل چنین هستند ؛ یعنی اینها خودشان نیز می دانند که دروغ می گویند. این کاری است که اکثر مردم دنیا کما بیش انجام می دهند ؛ یعنی در مقام اعتقاد به چیزی قائلند و در مقام عمل ، خلاف آن را می کنند. مثلاً همه می دانند که رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی خوب است ؛ ولی حتّی ممکن است یک پلیس راهنمایی و رانندگی نیز در مقام عمل ، از این قوانین تخطّی نماید. یا همه می دانند که دزدیدن مال دیگران بد است ، لذا اگر کسی مال خودشان را بدزد ، شکّ نمی کنند که آن شخص دزد ، آدم بدی بوده ؛ امّا چه بسا همین شخص که دزدیده شدن مال خودش ، توسّط دیگری را بد می داند ، خودش مال دیگران را می دزد و برای خود توجیهاتی نیز تراشیده است تا این کار را خوب جلوه دهد.

همانگونه که فطرت تعطیل شدنی نیست ، حتّی عقل را هم نمی توان کاملاً تعطیل نمود. مسیحیان معتقدند: خدا در عین یکی بودن سه تاست و در عین سه تا بودن یکی است. حال از یک مسیحی بپرسید که آیا عقلاً ممکن است چیزی هم سه تا باشد هم یکی؟ پاسخ می دهد که: خیر چنین امری تناقض است. لذا حتّی کشیشان مسیحی نیز اعتراف می کنند که تثلیث با عقل و منطق سازگار نیست ؛ امّا برای توجیه اعتقاد خودشان می گویند: تثلیث امری فراعقلی است ؛ لذا فقط باید به آن ایمان داشت.

ملاحظه می کنید که اینها بی عقل نیستند بلکه عقل را مسخره کرده اند. پس حقّشان است که هدایت نشوند. چون هادی خدا (عقل) را به تمسخر گرفته اند. عقل با صراحت می گوید که من تثلیث را تناقضی آشکار می یابم و یقین دارم که باطل است. پس راهی برای توجیه نیست. بلی مواردی هست که عقل می گوید: من نفیاً و اثباتاً نظری در این باره ندارم و نمی توانم هم نظری داشته باشم. در چنین مواردی اگر دلیل موجّه داشته باشیم می توانیم آن امر را ، امری فرا عقلی بدانیم. امّا آنجا که عقل می فهمد ، و حکم به بطلان قطعی می کند ، جای چنین توجیهاتی نیست.

مردم غیر مستضعف اروپا نیز بی استثنا به حکم فطرت و عقل می دانند که انسان نباید متعصّب باشد و باید دنبال حقیقت برود ؛ و هر جا حقیقت را یافت باید به آن تن دهد. لذا اگر از آنها بپرسیم که آیا تعصّب کورکورانه خوب است؟ می گویند: خیر. و اگر اگر از آنها بپرسیم که: آیا حقیقت را باید جست یا باید منتظر شد که حقیقت خودش خودش را به ما معرّفی کند؟ پاسخ می دهند که: حقیقت را باید جست و پیدا کرد. همچنین اگر از آنها بپرسی که: آیا پس از یافتن حقیقت باید به آن تن داد یا باید آن را رها ساخت؟ پاسخ می دهند که: باید به حقیقت تن داد. 

پس اگر غیر مسلمین یا غیر شیعیانی ، که مستضعف فکری نیستند و توان فهم و تحقیق دارند ، درباره ی اسلام و تشیّع تحقیق نمی کنند ، نمی توانند بگویند ما نمی دانستیم که باید تحقیق کنیم. البته برای یک مسیحی ، یا یهودی لازم نیست که یک تحقیق دانشگاهی گسترده انجام دهد تا باطل بودن دین خودش را بیابد ؛ بلکه کافی است از خودشان بپرسند که آیا این تورات و انجیل کنونی ، همان تورات و انجیل زمان موسی و عیسی هستند؟ اگر جواب مثبت است دلیلش چیست؟ اینجاست که متوجّه می شوند هیچ دلیلی ندارند. چون نه تورات و نه انجیل ، سند تاریخی قطعی ندارند. بلکه حتّی وجود خود حضرت موسی و عیسی (ع) نیز سند تاریخی قطعی ندارد ، کجا رسد کتب آنها. ما مسلمین هم اگر وجود این بزرگواران را می پذیریم ، نه به خاطر اسناد تاریخی ، بلکه به خاطر آیات قرآن کریم می باشد.

این اوّلین هدایت خدا و اوّلین قدمی است که یک غیر مسلمان باید بردارد تا نوبت به هدایت دوم و قدم دوم برسد. پس اگر کسی به این هدایت فطری و عقلی پاسخ مثبت داد و اوّلین قدم در راه تحقیق را برداشت ، خدا نیز هدایتهای بعدی را به او می رساند. لذا اگر در شرح حال تازه مسلمانهای غربی و شرقی تفحّص نمایید ملاحظه می فرمایید که اکثر آنها بعد از برداشتن این قدم ، با هدایتهای بعدی مواجه شده اند. مثلاً ادواردو آنیلّی ، فرزند سناتور آنیلّی که صاحب کارخانه ی فیات و تیم یونتوس می باشد ، وقتی قرآن کریم را در کتاب فروشی می بیند ، کنجکاو می شود که ببیند در این کتاب چه مطالبی نوشته شده است. لذا آن را برداشته و در همان کتاب فروشی می خواند و احساس می کند که باید تمام آن را مطالعه نماید. پس آن را می خواند و اوّلین قدم را در مسیر هدایت بر می دارد. آنگاه خداوند متعال هدایت دوم را به سراغش می فرستد و با افرادی مسلمان و ایرانی آشنا می شود و پلّه های ایمان را یکی یکی طی می کند و مسلمان می شود. و سر آخر توسّط پدرش از ارث محروم شده و عاقبت توسّط خانواده اش به شهادت می رسد ؛ در حالی که قصد داشته به ایران آمده و مشغول تحصیل علوم دینی شود. خداوند اینگونه هدایت می کند ؛ امّا به شرط اینکه شخص به اوّلین هدایت خدا ، که با فطرت و عقل است ، پاسخ مثبت دهد. در مراحل بعدی نیز وضع به همین قرار است ؛ یعنی تا مرحله ای طیّ نشود ، نوبت به مرحله ی بعد نمی رسد.

البته دقّت شود که این مراحل برای افراد عادی است. امّا مستضعفین فکری مثل عقب مانده های ذهنی یا افراد بسیار کم هوش ، که قدرت اندیشه ندارند ، یا مکلّف نیستند یا تکلیف سنگینی ندارند. اینها حتّی اگر در بطن جامعه ی اسلامی و تحت تعلیم هم باشند ، اعتقاد چندان عمیقی پیدا نمی کنند. لذا حساب اینها از باقی مردم جداست و در روز قیامت نیز حسابرسی ویژه ای خواهند داشت.

2ـ پاسخ سوال دوم

اضلال مجازاتی ، به نحو مستقیم ، در حقیقت از جانب خود فرد است نه از سوی خدا ؛ و اگر به خدا نسبت داده می شود از ناحیه ی وجودی است که ذکر آن خواهد آمد. باران هدایت خدا دائماً ریزان است و همه را شامل می شود چه کافر و چه مومن ؛ امّا تنها کسانی از آن بهره می برند که ظرف وجود خویش را رو به خدا کنند نه پشت به خدا. امّا عدّه ای وقتی با هدایت روبرو شدند به آن بی اعتنایی می کنند که حقیقت این بی اعتنایی ، کج شدن و در نهایت ، وارونه شدن ظرف وجود شخص است. لذا فرمود: « وَ لَمَّا جاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ نَبَذَ فَريقٌ مِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ كِتابَ اللَّهِ وَراءَ ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ ــــ و هنگامى كه فرستاده‏اى از سوى خدا به سراغشان آمد، و با نشانه‏هايى كه نزد آنها بود مطابقت داشت، جمعى از آنان كه به آنها كتاب(آسمانى) داده شده بود، كتاب خدا را پشت سر افكندند؛ گويى هيچ از آن خبر ندارند!!» (البقرة:101). این پشت سر انداختن کتاب هدایت ، در حقیقت به نحو روی برگرداندن از حقیقت است. لذا خداوند متعال فرمود: « فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ وَ قُلْ لِلَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْأُمِّيِّينَ أَ أَسْلَمْتُمْ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ اللَّهُ بَصيرٌ بِالْعِبادِ ــــ اگر با تو، به گفتگو و ستيز برخيزند ، بگو: «من روی خود را تسلیم خدا نمودم و پيروانم نیز همچنین.» و به آنها كه اهل كتاب هستند ( يهود و نصارى‏) و بى‏سوادان‏ ( مشركان) بگو: «آيا شما هم تسليم شده‏ايد؟ (روی خود را به خدا کرده اید؟) » پس اگر تسلیم شوند به یقین هدایت می شوند ؛ و اگر روی برگرداندند ، پس از آن ، وظیفه ی تو تنها ابلاغ(رسالت) است؛ و خدا نسبت به بندگان، بيناست. » (آل‏عمران:20)

امّا چرا خدا این اضلال را به خود نسبت می دهد؟

خدا از آن جهت کار گمراهان را هم به خود نسبت می دهد که فاعل و سبب مطلق می باشد. لذا حتّی افعال اختیاری انسانها نیز ، در عین اینکه فعل خود آنهاست ، فعل خدا می باشد. لذا خداوند متعال در سوره ی نساء ، یکبار تمام امور خوب و بد را به خود نسبت داد و بلافاصله کارهای خوب را به خود و کارهای بد را به بشر نسبت داد. « ... وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَديثاً (78) ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ وَ أَرْسَلْناكَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَ كَفى‏ بِاللَّهِ شَهيداً ــــــ  و اگر خيرى به آنها رسد گويند: اين از جانب خداست، و اگر بدى به آنها رسد گويند: اين از جانب توست. بگو: همه از جانب خداوند است. اين قوم را چه شده است كه نمى‏خواهند سخنى را عمیقاً بفهمند؟ هر خيرى به تو رسد از جانب خداست و هر بدى به تو رسد از خود توست، و تو را به عنوان پيامبر براى مردم فرستاديم، و اين بس كه خداوند گواه است. ».

برای اینکه این معنا بیشتر معلوم شود مثالی ذکر می کنیم ــ البته باید دانست که هر مثالی از جهتی نزدیک کننده و از جهاتی دور کننده می باشد ، لذا تنها باید به جهت نزدیک کننده بودن آن نظر داشت. چون مثال ، حقیقت نیست بلکه برای محسوس نمودن معقول می باشد ــ .

وقتی نور سفید خورشید از شیشه ی آبی عبور می کند ، نور عبور کرده آبی می شود ؛ و وقتی از شیشه ی قرمز عبور می کند ، نور خروجی ، قرمز رنگ است. نور آبی و نور قرمز ، هر دو نور هستند ، و نور بودن آنها از خورشید می باشد و شیشه ها به هیچ وجه تولید نور نمی کنند. در کار خوب و بد انسانها نیز جنبه ی وجودی کار ، مخلوق خداست و هیچ بشری به فعل خود وجود نمی دهد. حال سوال این است که شیشه ی آبی و شیشه ی قرمز ــ که تولید نور نمی کنند ــ آیا تولید رنگ می کنند یا نه؟ یا انسانها ـ که اصل کار را ایجاد نمی کنند ــ آیا در تولید صفت خوبی و بدی کار نقشی دارند یا نه؟

پاسخ این است که شیشه ها ، نه تنها اصل نور را تولید نمی کنند ، بلکه حتّی در تولید رنگ آبی یا قرمز نیز حقیقتاً نقش تولید کنندگی ندارند. نور سفید خورشید ، تمام طیفهای هفتگانه ی نور را به تنهایی در خود دارد ؛ لذا نور خورشید نور تامّ است ،  همانگونه که فیض صادر شده از سوی خدا نیز به تنهایی تمام کمالات امکانی را در خود دارد. وقتی این نور سفید خورشید به شیشه ی آبی می رسد ، شیشه ی آبی تمام شش رنگ را بر می گرداند و تنها به طول موج رنگ آبی اجازه ی عبور می دهد ؛ لذا رنگ نور عبوری ، آبی رنگ می شود. شیشه ی قرمز نیز تمام رنگها را منعکس می کند و تنها به طیف قرمز اجازه ی عبور می دهد. پس کار شیشه ی آبی و قرمز ، تولید رنگ نیست ؛ بلکه آنها در برابر نور سفید ــ که هفت رنگ نور را تماماً دارد ــ  محدودیّت ایجاد می کنند و تنها به بخشی از آن اجازه ی عبور و ظهور می دهند و به این طریق نور آبی و قرمز ایجاد می شود که دو عنوان برای نور هستند ؛ امّا دقّت شود که آبی یا قرمز بودن نور آبی و نور قرمز ، اموری زائد بر نور بودن آنها نیستند ؛ بلکه آبی بودن نور آبی عین نوریّت اوست ؛ کما اینکه قرمز بودن نور قرمز نیز عین نوریّت آن می باشد.

فیض کامل خدا نیز مثل نور خورشید به وجود مختار انسانها اصابت می کند و می خواهد تماماً از وجود آنها گذر نموده در قالب فعل آنها ظاهر شود و بهترین اعتقاد و فعل ممکن را ایجاد نماید. حال اگر وجود کسی مثل شیشه ی بی رنگ باشد ، تمام فیض در اعتقاد و فعل او ظاهر می گردد و چنین اعتقاد و فعلی تماماً خیر است ؛ و تمام آن از خداست. امّا اگر فیض خدا به وجودی برخورد کند که بی رنگ نیست ، تنها بخشی از آن عبور می کند و در این حالت نور عبور نموده ،  تمام فیض نیست بلکه فیض ناقص می باشد. لذا با اینکه تمام آن از جانب خداست ، ولی نقصی دارد که مربوط می شود به شیشه ی اختیار بشر ؛ که از این نقص و عدم ، عنوانی برای اعتقاد و فعل آدمی انتزاع می شود ؛ و این عنوان به مانعیّت و محدود کنندگی وجود مختار آدمی نسبت داده می شود نه به خدا ؛ همانگونه که شیشه ی رنگی ، نور را محدود می کرد و باعث می شد تمام نور عبور نکند ؛ و همین ناقص عبور نمودن نور بود که باعث می شد نور عبوری ، رنگ و عنوان خاصّی بگیرد.

پس وجود تمام اعتقادات و خلقیّات و افعال آدمی ، فقط و فقط از خداست ؛ و خود انسان هیچ نقش ایجاد کنندگی نسبت به آن ندارد. حال اگر وجود شخص ، مانع از ظهور تمام فیض نبود ،اعتقاد و کار ظهور یافته از او ، خوب شمرده می شود ؛ امّا اگر وجود شخص ، مانع از ظهور تمام فیض شد ، بسته به مقدار محدودیّت اِعمال شده از طرف بشر ، اعتقاد ظهور یافته از او ، اعتقاد باطل یا حقّ و کار ظهور یافته از او کار حرام یا کار مکروه یا مباح محسوب می گردد. لذا در هر حال جنبه ی وجودی اعتقاد و فعل که خیر می باشد ، از خداست و عناوین مربوط به جنبه ی عدمی و نقصی اعتقاد و فعل که ناشی از وجود مختار آدمی است ، مربوط می شود به انسان. و روشن است که امر عدمی خالق نمی خواهد.

در اینجا بد نیست یک نکته ی ظریف نیز مورد اشاره واقع شود ؛ و آن اینکه ، خیر و خوبی دو اصطلاح دارد. جنبه ی وجودی تمام اعتقادات و افعال ــ چه بد باشند و چه خوب ــ  از آن جهت که وجودند ، خوب می باشند. از طرف دیگر ، اگر فیض عبوری از اختیار انسان ، در حدّ مطلوب باشد ، آن نیز اعتقاد یا کار خوب نامیده می شود. خوب به معنای اوّل وصف اصل وجود فعل بوده و عامّ می باشد ؛ امّا خوب به معنای دوم ، از بی رنگی شیشه ی اختیار آدمی انتزاع می شود و در مقابل بد قرار دارد. پس خوب به معنی اوّل تنها به خدا نسبت داده می شود ؛ امّا خوب به معنای دوم هم به خدا نسبت داده می شود هم به بشر. امّا اعتقاد باطل و کار بد ، فقط به بشر اسناد داده می شود که ناظر به جنبه ی عدمی و نقصی می باشد. لذا خداوند متعال فرمود: « وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَديثاً ؛ ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِك‏ ـــــ  و اگر به آنها ( منافقان‏) حسنه ای برسد، مى‏گويند: « اين، از ناحيه خداست.» و اگر سيّئه ای برسد ، مى‏گويند: « اين، از ناحيه توی پیامبر است .» بگو: « همه ی اينها از ناحيه خداست.» پس چرا اين گروه حاضر نيستند سخنى را درك كنند؟! (آرى،) آنچه از نيكيها به تو مى‏رسد، از طرف خداست؛ و آنچه از بدى به تو مى‏رسد، از سوى خود توست. » (النساء:78 و 79)

در این آیات ، ابتدا تمام خوبی ها و بدیها به خدا نسبت داده شدند ؛ و بلافاصله بدیها از خدا نفی شدند. امّا این تناقض گویی نیست ؛ بلکه در قسمت اوّل ، نظر به جنبه ی وجودی خوبیها و بدیها شد که همه از خدا و خیر می باشند ؛ ولی در قسمت دوم  به جنبه ی عنوانی خوبیها و بدیها نظر شد و در نتیجه عناوین بدیها از خدا نفی شدند.

نکته ی ظریف دیگر در مورد مثال نور است که آن را از خود قرآن کریم استفاده کردیم و در سطح محدودی در این مساله به کار گرفتیم . خداوند متعال می فرماید: « اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ـــــ خداوند نور آسمانها و زمين است‏» (النور:35)

همچنین در جریان ملاقات حضرت موسی و حضرت خضر (ع) که در آیات 60 تا 82 سوره کهف بیان شده ، اشاراتی به این پاسخ وجود دارد. در آنجا حضرت خضر (ع) شکستن کشتی را تنها به خود نسبت می دهد ، چون شکستن ، تماماً امر عدمی است. قتل را به خود و خدا نسبت می دهد ؛ چون جهت دنیایی آن امر عدمی ولی جنبه ی قبض روح آن امر وجودی است. امّا درست نمودن دیوار را تماماً به خدا نسبت می دهد ؛ چون تمام آن امر وجودی و خیر می باشد. البته این گونه سخن گفتن ، ادب نگه داشتن با خدا را هم به نمایش می گذارد ؛ که اولیای الهی هر چه دارند از این گوهر تابناک دارند.

حاصل سخن آنکه:

ضلالت در حقیقت چیزی نیست جز روی برگرداندن بنده از هدایت دائمی خدا. لکن روی بر تافتن عبد دو حیث دارد ؛ از آن جهت که عملی وجودی است ، کار خداست ، ولی از آن جهت که محدودیّت و نقص و عدمی را موجب می شود ، ذاتاً به عبد و مجازاً به خدا نسبت داده می شود.

3ـ پاسخ سوال سوم

از مطلب قبلی روشن شد که خدا عوامل هدایت را از کسی دور نمی کند ، بلکه با وجود عوامل هدایت است که شخص گمراه می شود. مانند شیشه ی رنگی که تمام نور سفید به آن می خورد ، ولی او تمام آن را از خود عبور نمی دهد ؛ و مانند شیشه ی سیاه ، که هیچ نوری را از خود گذر نمی دهد و سایه ایجاد می شود که چیزی جز عدم نور نیست. فطرت و عقل و دین و کتب آسمانی و انبیاء و ائمه و دیگر عوامل پیدا و پنهان هدایت نیز مانند نور خورشید می باشند که در برخورد با شیشه ی اختیار برخی افراد ، یا از آن نمی گذرند و در پس اختیار آنها ، سیاهی کفر نمودار می شود ، یا به صورت ناقص از آنها گذر می کنند ، که نتیجه اش ، نمودار شدن رنگ غیر خدایی و اعتقادات و ادیان و مذاهب انحرافی است. لذا خداوند متعال فرمود: « إِنَّ اللَّهَ لا يَسْتَحْيي‏ أَنْ يَضْرِبَ مَثَلاً ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها فَأَمَّا الَّذينَ آمَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ وَ أَمَّا الَّذينَ كَفَرُوا فَيَقُولُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلاً يُضِلُّ بِهِ كَثيراً وَ يَهْدي بِهِ كَثيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفاسِقينَ ـــــــ خداوند از اين كه(به موجودات ظاهرا كوچكى مانند) پشه، و حتىكمتر از آن، مثال بزند شرم نمى‏كند. (در اين ميان) آنان كه ايمان آورده‏اند، مى‏دانند كه آن، حقيقتى است از طرف پروردگارشان؛ و امّا آنها كه راه كفر را پيموده‏اند، (اين موضوع را بهانه كرده) مى‏گويند: «منظور خداوند از اين مثل چه بوده است؟!» (آرى،) خدا جمع زيادى را با آن گمراه ، و گروه بسيارى را هدايت مى‏كند؛ ولى تنها فاسقان را با آن گمراه مى‏سازد.» (البقرة:26) یعنی خداوند متعال آیاتی را نازل می کند ؛ لکن آن آیات ، تنها در جان انسانهای حقیقت جو نفوذ می کند و به واسطه ی آن هدایت می شوند ؛ امّا انسانهای بهانه جو و فاسق با همین آیات به گمراهی می افتند و شروع می کنند به منعکس نمودن کامل یا ناقص این آیات از خودشان. لذا فرمود: « وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ وَ لا يَزيدُ الظَّالِمينَ إِلاَّ خَساراً ـــــــ و از قرآن، آنچه شفا و رحمت است براى مؤمنان، نازل مى‏كنيم؛ و ستمگران را جز خسران و زيان نمى‏افزايد.» (الإسراء:82) و فرمود: « هُوَ الَّذي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذينَ في‏ قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْويلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ ـــــــ او كسى است كه اين كتاب را بر تو نازل كرد، كه قسمتى از آن، آيات محكم است؛ كه اساس اين كتاب مى‏باشد؛ و قسمتى از آن، متشابه است. امّا آنها كه در قلوبشان انحراف است، به دنبال متشابهاتند، تا فتنه‏انگيزى كنند ؛ و تفسير(نادرستى) براى آن مى‏طلبند؛ در حالى كه تفسير آنها را، جز خدا و راسخان در علم، نمى‏دانند. (آنها كه) مى‏گويند: «ما به همه ی آن ايمان آورديم؛ همه از طرف پروردگارِ ماست.» و جز صاحبان عقل، متذكر نمى‏شوند.» (آل‏عمران:7) همچنین فرمود: « وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلاَّ مَلائِكَةً وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلاَّ فِتْنَةً لِلَّذينَ كَفَرُوا لِيَسْتَيْقِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ يَزْدادَ الَّذينَ آمَنُوا إيماناً وَ لا يَرْتابَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ لِيَقُولَ الَّذينَ في‏ قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْكافِرُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلاً كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدي مَنْ يَشاءُ وَ ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلاَّ هُوَ وَ ما هِيَ إِلاَّ ذِكْرى‏ لِلْبَشَرِ ـــــــ مأموران دوزخ را فقط فرشتگان(عذاب) قرار داديم، و تعداد آنها را جز براى آزمايش كافران معيّن نكرديم تااهل كتاب‏ ( يهود و نصارى‏) يقين پيدا كنند و بر ايمان مؤمنان بيفزايد، و اهل كتاب و مؤمنان(در حقّانيّت اين كتاب آسمانى) ترديد به خود راه ندهند، و بيماردلان و كافران بگويند: «خدا از اين توصيف چه منظورى دارد؟!» (آرى) اين گونه خداوند هر كس را بخواهد گمراه مى‏سازد و هر كس را بخواهد هدايت مى‏كند ؛ و لشكريان پروردگارت را جز او كسى نمى‏داند، و اين جز هشدار و تذكّرى براى انسانها نيست.» (المدثر:31)

4ـ پاسخ سوال چهارم

مثالی که در نامه قبلی زده شده بود ، در سطحی پایین بود. لذا آن را با مثالی عمیقتر در مطلب پیشین جایگزین کردیم. البته این اصل کلّی را هم در نظر داشته باشیم که مثال ، هیچگاه حقیقت نیست ، بلکه برای تقریب حقیقت به ذهن می باشد. به تعبیر دیگر ، برای محسوس نمودن امور معقول می باشد. لذا باید از مثال گذر نموده حقیقت را یافت و مناقشه در مثل نکرد.

5ـ پاسخ سوال پنجم

در جمله ی « شاء ، يشاء با مشيّت از ريشه مي باشند. بنا بر اين تعبير « يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدي مَنْ يَشاءُ » در حقيقت حکايت مي کند از مشيّت و سنّت ثابت الهي. » ، افتادن یک کلمه باعث شده که حضرت عالی متوجّه معنا نشوید. اصل جمله چنین است: « شاء ، يشاء با مشيّت از یک ريشه مي باشند. بنا بر اين تعبير « يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدي مَنْ يَشاءُ » در حقيقت حکايت مي کند از مشيّت و سنّت ثابت الهي. »

منظور این عبارت آن است که وقتی خداوند متعال می فرماید: « يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدي مَنْ يَشاءُ » ، مقصود این است که هدایت نمودن و گمراه ساختن خدا ، اموری بی قانون نیستند ؛ بلکه هر دو امر در قالب یک سنّت و مشیّت ثابت و تغییر ناپذیر واقع می شوند. یعنی خداوند متعال ، از ازل اراده نموده که: از شیء الف ، همواره شیء ب نمودار خواهد شد. پس هر گاه از شیء الف ، شیء ب نمودار شد ، خداوند می فرماید: ما بودیم که شیء ب را نمودار ساختیم. و این در حقیقت چیزی نیست جز همان قانون عامّ علّیّت که در سراسر هستی جریان دارد. طبق این سنّت الهی ، اگر کسی پای خود را از لبه ی پشت بام بیرون بگذارد ، نیروی جاذبه او را پایین خواهد کشید. و اگر کسی در چنین سقوطی با سر به زمین سفت خورد ، خواهد مرد. اگر کسی چاقو در چشم خود کرد ، کور خواهد شد. اگر کسی فلان بیماری را دارد ، فلان غذا ، بیماری وی را تشدید خواهد نمود. و ... . باز بر طبق همین قانون ، اگر کسی پشت به هدایت خدا نمود ، گفتار هادیان الهی موجب گمراهتر شدن او خواهد شد. لذا فرمود: « في‏ قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضا ــــ در دلهاى آنان يک نوع بيمارى است ؛ پس خداوند نیز بر بيمارى آنان افزوده است.‏»(البقرة:10). یعنی خداوند از آنجا که رحمت محض می باشد ، هدایت را بر خود لازم دانسته ، و از طرفی این گونه افراد ، به هدایت حسّاسیّت پیدا کرده اند ؛ لذا هر چه بیشتر هدایت شوند ، بیشتر لج می کنند و بیشتر گمراه می شوند. اینها مانند کسی هستند که نسبت به داروی خاصّی حسّاسیّت دارد و بدنش آن را پس می زند ؛ ولی تنها داروی بیماری او نیز همان داروست. البته پیدا شدن خود همین حسّاسیّت نیز به اختیار خود شخص و طبق سنّتی الهی است. یعنی خداوند متعال ، از ازل چنین مقرّر داشته که هر کس در مقابل حقّ و حقیقت ، استکبار ورزید و عالماً و عامداً حقّ را انکار نمود ، وجودش از حقّ و حقیقت برگردد. چون حقّ و وجود ، مساوق یکدیگر بوده عینیّت دارند. لذا خدا که وجود محض است ، حقّ محض نیز می باشد ؛ و دیگر موجودات نیز به مقدار رتبه ی وجودیشان ، از حقّ بهره دارند.

پس وقتی خداوند متعال می فرماید: ما فلانی را گمراه ساختیم ، مقصود این است که ما قانونی وضع نموده بودیم که « اگر کسی فلان کار را انجام دهد » ، سقوط می کند ، و آن شخص ، آن کار را کرد ؛ لذا سقوط نمود. پس ما او را ساقط نمودیم ؛ چون او طبق قانون ما ساقط شد. یعنی یک جهت ساقط شدن مربوط می شود به اختیار خود شخص و جهت دیگرش مربوط می شود به اراده ی تکوینی و ازلی خدا. از اینرو ، ساقط شدن شخص ، هم قابل استناد به خداست ، هم قابل استناد به خودش. چون اگر او خود را در آن سنّت الهی داخل نمی کرد ، ساقط نمی شد ؛ و از طرف دیگر ، اگر خدا چنان قانونی در عالم هستی خلق نکرده بود و بین آن کار مشخّص و آن سقوط ، رابطه ی علّت و معلولی برقرار نساخته بود ، باز آن شخص ساقط نمی شد. مثلاً خدا مقرر نموده که آتش ، گوشت را بسوزاند. حال اگر کسی داخل آتش شد ، هم خودش خودش را سوزانده ، هم خدا او را سوزانده است. البته دقّت شود که قانوگذاری خدا در عالم تکوین ، مثل قانونگذاری ما انسانها نیست ؛ بلکه سنن و قوانین او در حقیقت عین اراده و مشیّت او می باشند. لذا آتش ظهور اراده ی خداست و اثر آن نیز در اصل ، اثر اراده ی خداست

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:24 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:چطور مي شود کسي را که اعتقاد دارد جهان اتفاقي بوجود آمده و خدا بوجود آورنده آن نيست متقاعد نماييم که خدا هست و اين جهان آفريننده دارد مخصوصا اگر اعتقاد به نظريه داروين در مورد تکامل موجودات هم باشد، لطفا جوابي علمي و قاطع بفرماييد.

پاسخ:

1ـ تصادف و اتّفاق ، فرضی است توخالی و بی معنی.

هر پدیده ای که رخ می دهد یا بی علّت است یا با علّت.اگر کسی قائل شود که پدیده ی بی علّت وجود دارد ، پس او قانون علّیّت را انکار نموده است. و اگر کسی قانون علّیّت را انکار نماید ، قول خود او نیز قابل اثبات نیست. چون در هر استدلالی ، بین مقدّمات استدلال و نتیجه ی آن رابطه ی ضروری وجود دارد و قانون علّیّت چیزی جز همین رابطه ی ضروری بین دو چیز نیست. پس هر پدیده ای دارای علّتی است ؛ که دگرگونیها یا تفاوتهای موجود در مخلوقات نیز از این قاعده مستثنی نیست.

حال می پرسیم علّت این تفاوتهای موجود در مخلوقات چیست؟ علّت این پدیده یا امری وجودی است یا امر عدمی است یا تصادف است. امر عدمی که چیزی نیست تا حقیقتاً علّت واقع شود ؛ تصادف هم یا امر وجودی است یا امر عدمی ، چون وجود و عدم نقیض یکدیگرند و چیز سومی بین آنها قابل فرض نیست. پس اگر تصادف یعنی علّت نداشتن ، در آن صورت تصادف همان علّت واقع شدن عدم است که معنی ندارد. بنا بر این علّت همه این تفاوتها امری وجودی است.

حال اگر آن امر وجودی خداست که مطلوب ثابت است و اگر خدا نیست ، خود آن نیز علّتی دارد ؛ که باز علّتش یا خداست یا غیر خدا ، که اگر غیر خدا باشد ، باز علّتی دارد و ... . و چون تسلسل علل محال است ، لذا سر این سلسله باید ختم به خدا شود. امّا خدا علّت ندارد چون پدیده نیست ؛ بلکه خدا ، خودِ وجود است و وجود ، وجود دهنده نمی خواهد. چون خودش ، خودش است. ( دقّت شود)

پس چه فرضیّه ی تکامل انواع درست باشد و چه نادرست ، در هر حال تدبیر امور موجودات و تفاوتهای آنها به اراده و مشیّت الهی است. یعنی به فرض که فرضیّه داروین درست باشد و این همه تنوّع موجودات ، ناشی از روند تکامل باشد ؛ آنگاه سوال این است که خود همین روند تکامل و خود همین پیدایش تفاوتها و تنوّعها آیا واجب الوجودند یا ممکن الوجود می باشند؟  واجب الوجود ( عین خود وجود) که نیستند ؛ پس ممکن الوجود می باشند ؛ و هر ممکن الوجودی نیز علّت می خواهد.

پس به فرض ما حاصل تکامل باشیم ، مگر خودِ تکامل یک روند بی قانون و بی نظم است. اینها خیال می کنند مسیر تکامل یک مسیر تصادفی است. امّا باید پرسید که تصادفی یعنی چه؟

آیا تصادفی بودن یعنی علّت نداشتن؟ این که یقیناً باطل است. چون ناقض اصل علّیّت می باشد ؛ و با انکار اصل علّیّت هیچ استدلالی وجود نخواهد داشت. چرا که در هر استدلالی ، مقدّمات علّت حصول نتیجه هستند. پس اگر اصل علّیّت درست نیست ؛ استدلال شما بر تصادفی بودن امور نیز ارزشی ندارد. کما اینکه در این حالت ، استدلال شما بر نادرستی اصل علّیّت نیز ارزشی نخواهد داشت.

آیا تصادفی یعنی نامعلوم بودن وضع بعدی یک پدیده؟ اگر منظور این است ، که ظاهراً همین است ، باز دلیل بر بی هدف بودن امور یا دلیل بر علّت نداشتن این امور نمی شود. آیا این که ما نمی توانیم وضع بعدی یک پدیده را تعیین کنیم ، به این معناست که آن پدیده وضع بعدی مشخّصی ندارد؟ چه خودخواهانه و چه خود مدارانه و خود محورانه.

یک نفر در خیابان راه می رود و سر یک چهار راه می رسد ، بنده نمی دانم او به کدام سمت خواهد رفت ؛ آیا ندانستن من دلیل بر این است که پیچیدن او به سمت چپ ، اتّفاقی و تصادفی است؟ بلی از نگاه من چندین احتمال وجود دارد که هر یک امکان وقوع دارد. ممکن است او مستقیم برود یا دوباره به عقب برگردد یا سمت چپ رود یا سمت راست برود یا بایستد ؛ یا ... . امّا از نگاه خود آن شخصی که راه می رود ، یک احتمال بیش نیست ؛ او از ابتدا می داند که کدام سمت خواهد رفت.

دعوای آلبرت اینشتین و ورنر هایزنبرگ بر سر اصل عدم قطعیّت نیز همین بود. هایزنبرگ می گفت: عدم قطعیّت در پیش بینی وضع مکانی و زمانی یک ذرّه ، به صورت توأمان ، ناشی از ذات ذرّات بوده ، نشان تصادف است. امّا اینشتین معتقد بود که این عدم قطعیّت ، ناشی از محدودیّت ماست ؛ چون ما برای اندازه گیری وضع مکانی و زمانی یک ذرّه به صورت توأمان ، چاره ای جز استفاده از شعاع نوری (امواج الکترومغناطیس) نداریم ؛ و این نور موقع برخورد با ذرّه آن را شتاب می دهد و پیش بینی را ناممکن می سازد. لذا او می گفت: « خدا با جهان تاس بازی نمی کند » ؛ یعنی از منظر خدا که بدون نور می بیند ، همه چیز قطعی و مشخّص است.

با فرض درستی فرضیّه ی تکامل ، بلی ما هیچ راهی نداریم که بدانیم آیا زرّافه در آینده گردن درازتر می شود یا گردنش کوتاهتر می گردد یا تغییری نمی کند ؛ بلکه هر سه احتمال وجود دارد. امّا آیا ندانستن ما دلیل بر این است که وضع آینده ی زرّافه برای هیچ موجود دیگری نیز مشخّص نیست؟!! اگر فرض کنیم موجودی وجود دارد ، که می تواند با سرعت مافوق سرعت نور حرکت کند ــ فیزیکدانها نام این موجود فرضی را تاکیون گذاشته اند ــ در آن صورت طبق نظریّه ی نسبیّت عامّ اینشتین ، زمان برای او وارونه خواهد شد. لذا مسیر او نه به سمت آینده بلکه از آینده به گذشته خواهد بود. پس از نگاه چنین موجودی کاملاً روشن است که وضع آینده ی زرّافه چگونه است ؛ او حتّی آینده ی ما و زمان مرگ ما را هم خواهد دانست ؛ لکن او نیز از گذشته ی ما بی خبر خواهد بود. لذا همه ی آنچه برای ما قطعی است ، برای او احتمالات خواهد بود.

بالاتر از این فرض ، فرض موجودی فرار زمانی است که نه آینده برای او مبهم است نه گذشته. لذا این جنابی که دم از تصادف و احتمالات می زند ، باید ابتدا با برهان ثابت کند که امکان وجود چنین دو موجودی نیست ؛ آنگاه دم از تصادف به معنی دوم بزند. در حالی که تا کنون هیچ برهانی اقامه نشده که نشان دهد موجود فرازمانی امکان وجود ندارد. و نه تنها بر عدم او برهان نیست ، بلکه براهین فراوانی بر وجودش اقامه شده است ؛ و نه تنها این حقیقت برهانی است ، بلکه حتّی شواهد عینی نیز وجود دارند که برخی از انسانها قادرند آینده ی احتمالی برای ما را ، به صورت قطعی بیان کنند. مثلاً عرفا در ادیان و مرتاضان هندی و افراد روشن بین ، قادرند به صورت محدودی از حوادث رخ نداده خبر دهند. اینها در واقع از طریق عالم فرامادّی به جهان نظر کرده و آینده ی قطعی را می بینند. همان آینده ای که برای ما صرف احتمالات است.

از اینها که بگذریم ، این گونه افراد از طریق علوم تجربی می خواهند وجود علّت و ناظم عالم را انکار کنند. در حالی که اساساً روش خود علوم تجربی از نظر فلسفه ی علم ، دچار مشکل است. از منظر فلسفه ی علم ، که کارش ارزیابی میزان یقین آوری روش علوم می باشد ، شیوه ی استدلال علوم تجربی صرفاً روشی ظنّ آور است و هیچگاه نمی تواند یقین منطقی ایجاد نماید. پس وقتی خود نظریّات علوم تجربی یقینی نیستند ، چگونه می توانند یک مساله ی فلسفی یقینی را ابطلال نمایند؟ در ادامه ی مطالب ، مقاله ای در باب میزان یقین آوری علوم تجربی نیز تقدیم حضور خواهد شد که این مطلب را به صورت تفصیلی بحث کرده است.

با توجّه به مطلب فوق ، اگر فرضیّه تکامل داروین نظریّه ای تجربی بود ، صرفاً نظریّه ای ظنّی می شد نه قانونی یقینی و قطعی به معنای حقیقی کلمه ؛ امّا حقیقت امر آن است که از منظر فلسفه ی علم ، فرضیّه تکامل داروین ، حتّی  یک نظریّه ی تجربی هم نیست. چون فرضیّات و نظریّات تجربی باید از سه ویژگی آزمایش پذیری ، پیش بینی کنندگی و ابطال پذیری برخوردار باشند ؛ که فرضیّه ی تکامل ، فاقد هر سه ویژگی است. پس استناد به چنین فرضیّه ی پا درهوایی برای انکار وجود نظم در جهان ، کاری است منطقاً نادرست. در این باره نیز مقاله ای در ادامه ی مطالب تقدیم حضور خواهد شد.

2ــ میزان یقین آوری علوم تجربی از نگاه فلسفه ی علم.

ـــ ارزش یقین آوری فرمولهای علوم تجربی انسانی.

الف ـ نسبت علوم تجربی انسانی با ریاضیّات و علوم تجربی طبیعی.

علوم تجربی بر دو گونه اند: علوم تجربی طبیعی مثل فیزیک ، شیمی و زیست شناسی ؛ و علوم تجربی انسانی مثل اقتصاد ، جامعه شناسی و  روانشناسی. امّا شاخه های ریاضیّات جزء علوم تجربی نیستند ، بلکه از علوم عقلی و برهانی بوده ، روش تحقیق آن از سنخ روشن تحقیق فلسفه ی عقلی می باشد.

باید توجّه داشت که قوانین ریاضی مبتنی بر براهین قطعی عقلی بوده ، ضروری ، ذاتی و زوال ناپذیرند و تا ابد نیز قابل نقض نمی باشند. امّا علوم تجربی مبتنی بر فرضیّه ها ی غیر برهانی هستند که اگر از طریق شواهد تجربی مورد تأیید واقع شوند ، به مقام نظریّه ی تجربی ارتقاء می یابند. امّا هیچگاه حقیقتاً به مقام قانون قطعی و زوال ناپذیر نائل نمی شوند ؛ چون هر لحظه این احتمال وجود دارد که شاهدی تجربی آن را نقض نماید. در این صورت است که نظریّه ی تجربی سست شده و جای خود را به نظریّه ی بهتر از خود می دهد.

این حکایتِ تمام شاخه های علوم تجربی است ؛ لکن باز تفاوت فاحشی است بین علوم تجربی طبیعی و علوم تجربی انسانی. در علوم طبیعی اغلب ـ نه همیشه ـ یک نظریّه به عنوان نظریّه ی برتر حاکمیّت دارد و دیگر نظریّات در بایگانی این علوم به سر می برند. البته گاهی نیز برخی از همین نظریّات بایگانی شده به ناگاه قوّت گرفته و جای نظریّه ی حاکم را می گیرند. در علوم طبیعی ، نظریّه ی حاکم ، مادامی که بیشترین تأییدات تجربی را دارد بر روی کار می ماند تا اینکه شواهد نقض کننده ی آن پیدا شوند ؛ که در این صورت نظریّه ی دیگری که بتواند آن شاهد نقض را توجیه نماید ، جای نظریّه ی قبلی را می گیرد. امّا در علوم تجربی انسانی وضع به گونه ی دیگری است و همواره چندین نظریّه در عرض هم در جامعه ی علمی حضور دارند و چه بسا برخی از این نظریّات در تضادّ با نظریّه ی دیگر نیز می باشند. مثلاً برخی از مکاتب روانشناسی وجود روح را انکار نموده تمام رفتارها و حالات انسان را ناشی از خواصّ مغز و بدن می دانند ؛ در حالی که برخی مکاتب دیگر وجود روح را قبول دارند. همچنین برخی مکاتب روانشناسی انسان را موجودی مختار می دانند ولی مکاتب دیگری هم هستند که وجود اختیار را از ریشه انکار کرده ، انسان را ماشینی زنده فرض می کنند. لذا چیزی به نام علم روانشناسی نداریم ، بلکه مکاتب گوناگون روانشناسی وجود دارند که گاه متضادّ با یکدیگر نیز می باشند. این وضع در مورد علم اقتصاد و جامعه شناسی نیز بر قرار می باشد.

پس فرمولهای علوم تجربی انسانی ، نه تنها در حدّ فرمولهای ریاضی نیستند ، بلکه حتّی به پای فرمولهای علوم تجربی طبیعی مثل فیزیک و شیمی نیز نمی رسند. در حالی که خود فرمولهای علوم تجربی طبیعی نیز یقین آور نبوده هر لحظه در معرض ابطال می باشند.

ب ـ ارزش یقین آوری علوم تجربی طبیعی از دیدگاه فلسفه علوم تجربی.

بر خلاف نظر اکثر مردم ، که علوم تجربی را علومی قطعی و تغییرناپذیر می انگارند ، از نظر فیلسوفان علم ، که کارشان ارزیابی روش تحقیق علوم می باشد ، اساساً در علوم تجربی چیزی به نام قانون قطعی و یقینی وجود ندارد ؛ و هر چه در علوم تجربی است همگی نظریّه اند و قوانین آنها صرفاً ارزش کاربردی دارند و ارزش هستی شناسانه ی آنها کمتر از آن چیزی است که معمولاً گمان می شود. البته دقّت شود که علوم حسّی غیر از علوم تجربی می باشند. علوم حسّی ، اطّلاعاتی جزئی هستند که مستقیماً از راه حواسّ به دست می آیند و هیچ گونه استدلالی در آنها وجود ندارد ، تا سخن از درستی یا نادرستی آنها باشد. بر این اساس ، اینکه کره ی ماه گرد است یا سطح آن پوشیده از گودالهایی می باشد یا اینکه فلان حیوان در فلان منطقه زندگی می کند یا اینکه نور سفید بعد از گذر از منشور ، به هفت رنگ تجزیه می شود و ... ، هیچکدام جزء مسائل علوم تجربی محسوب نمی شوند ؛ بلکه همگی علوم حسّی می باشند. امّا اینکه چرا کره ی ماه گرد است؟ یا اینکه علّت پیدایش چاله های آن چیست؟ یا چرا فلان حیوان در فلان منطقه زندگی می کند و در جای دیگر یافت نمی شود؟ یا اینکه علّت تجزیه شدن نور سفید به طیف هفت رنگ چیست؟ مسائلی هستند که علوم تجربی باید به آنها پاسخ دهند ، و اینجاست که پای فرضیّه ها و مدلهای ذهنی به میان می آیند و همینجاست که استدلال مطرح می شود ؛ و همینجاست که علوم تجربی از استدلال غیر یقینی استفاده می کنند.

برای روشن شدن مقصود به اجمال ، چند مثال ذکر می شود.

مثال نخست:

اوّلین کسی که نظریّه ی اتم (ذرّه ی بنیادی و نشکن ) را مطرح ساخت دموکریتوس ، فیلسوف یونانی بود. این نظریّه در قرون اخیر دوباره مطرح شد تا بوسیله ی آن برخی مشاهدات ما در عالم فیزیک و شیمی توجیه شوند. لذا اعتراف به وجود اتم نه از راه مشاهده ی حسّی بود  و نه از راه برهان عقلی وجودش اثبات شده است. فرض وجود اتم صرفاً برای این بود که می توانست برخی از سوالات ما را پاسخ دهد. بعد از مدّتی دانشمندان متوجّه شدند که فرضیّه ی اتم به تنهایی نمی تواند همه ی سوالات را جواب دهد ، لذا این نظریّه مطرح شده که شاید اتم هم اجزایی دارد. باز این مساله نیز نه حسّی است نه عقلی ؛ و فقط فرضی مفید است که در یافتن پاسخ برخی سوالات ما ، کار آیی دارد. در این زمان تامسون مدل کیک کشمشی را ارائه داد که در آن اجزائی به نام الکترون مثل کشمش هایی در کیک کشمشی پراکنده اند. این مدل بسیاری از سوالات را جواب داد ولی در برابر برخی سوالات تازه تر نارسایی اش آشکار شد. لذا مدل اتم هسته دار رادرفورد مطرح شد که آن نیز مشکلات باز هم بیشتری را حلّ نمود ؛ ولی باز ناتوانی اش در حلّ مسائل نوظهور روشن شد. لاجرم مدل سیّاره ای بور پیشنهاد شد که سالها از پس سوالات بر آمد ولی بالاخره آن نیز در برابر سوالات جدیدتر به زانو در آمد ؛ و مدل کوانتومی شرودینگر جای آن را گرفت که امروزه بر اذهان اساتید و دانشجویان فیزیک حکومت می کند. امّا این آخر ماجرا نیست. چون بر خلاف دانشجویان و اساتید مقلّدی که به غلط خود را مجتهد فیزیک می پندارند ، دانشمندان محقّق ، این مدل را هم به چالش کشیده اند. امروزه حتّی خود اتم زیر سوال است کجا رسد اجزاء آن. امروز نظریّه نوظهور ابَرریسمان است که با مکانیک کوانتوم دست و پنجه نرم می کند.

حاصل مطلب این که امروزه اگر ما وجود اتم ، الکترون ، پروتون ، پوزیترون ، نوترون ، فتون و امثال آنها را می پذیریم صرفاً از این جهت است که کارکرد داشته تجارب و مشاهدات ما را توجیه می کنند. و کارکرد داشتن یک نظریّه منطقاً دلیل بر درستی آن نیست. در همین روندی که گفته شد ملاحظه فرمودید که مدلهای گوناگون اتم هر کدام کارکردهایی داشتند. پس آیا همه ی آنها درستند. روشن است که همه درست نیستند. اساساً کار علوم تجربی همین است که دنبال مدلهایی با کارکردهای هر چه بیشتر است. و هر گاه مدلی قویتر ارائه شد مدل قبلی بازنشسته می شود.

مثال دوم:

 شاهد دیگر در علم نجوم است. هیئت زمین مرکزی بطلمیوس که نتیجه ی سالها رصد ستارگان و محاسبات ریاضی بود ، سالیان درازی درست می نمود ، تا آنجا که با این نظریّه حرکت تمام سیّارات قابل توجیه بود و بر اساس آن می شد خسوف و کسوف را به دقّت پیش بینی نمود. لذا عدّه ی به خاطر کارکرد داشتن آن و پیش بینیهای درستش گمان می کردند که این نظریّه کاملاً درست است ، تا اینکه ابوسعید سجزی در قرن چهارم هجری در درستی این نظریّه تردید ایجاد نمود و گفت خورشید مرکز عالم است و زمین به گرد خورشید می گردد . ابوریحان بیرونی این نظریّه را از ابوسعید سجزی در کتاب خود نقل نموده و گفته است من نیز شک دارم که آیا خورشید مرکز عالم است یا زمین ؛ ولی درستی هیچکدام قابل اثبات نیست چون محاسبات نجومی طبق هر دو نظریّه به یک جواب منتهی می شوند. امّا کپرنیک بعد از حدود چهار صد سال از او ، باز نظریّه ی وی را مطرح ساخت ؛ گالیله آن را تئوریزه نمود و شواهدی تجربی بر درستی آن ارائه نمود. کپلر مدارهای دایره ای سیّارات را بیضوی کرد و نیوتن با قانون جاذبه اش این هیئت را محکم ساخت ؛ چنان که بعضی ادّعا کردند فیزیک به آخر خود رسیده است . و در حالی که این نگرش به عالم هستی ، حقیقتی و قطعی تلقّی می شد و بر اساس آن صدها مساله ی بشر حلّ می شد ، و به راحتی می شد با این نظریّه بر روی کره ی ماه فرود آمد ، ناگهان آلبرت اینشتین با نظریّه ی نسبیّت عامّ و ادوین هابل با نظریّه ی انبساط عالم از راه رسیدند و بساط  هیئت نیوتنی را در هم فرو ریختند ، و تبیینی متفاوت از عالم و گرانش ارائه دادند. نظریّه ی نسبیّت و انبساط جهان نیز تنها نظریّه ی مطرح در جهان امروز  نیست بلکه اینها نیز رقیبهایی در عالم علم دارند که ممکن است روزی جای اینها را بگیرند. پس چگونه می توان این نظریّات را قطعی دانست. خود دانشمندان طراز اوّل علوم تجربی ــ برخلاف رده های پایین و مقلّد این علوم ــ هیچگاه به علوم تجربی به عنوان علم قطعی نظر نمی کنند و الّا در پی کشف جدید نمی بودند. این افراد کم اطلاع از ماهیّت علوم تجربی هستند که این علوم را یقینی می انگارند. مفاهیمی چون الکترون ، پرتون ، نوترون ، کوارک ، پوزیترون ، انحنای فضا ، نیرو ، فتون و ... همگی فرضیّه هایی هستند برای توجیه مشاهدات حسّی انسان ، که خودشان هیچگاه محسوس نیستند. لذا امروزه در نظریّه ی ابر ریسمان ، تمام این امور به چالش کشیده شده اند. اگر کسی با تاریخ علوم تجربی ، بخصوص فیزیک نظری ، آشنا باشد آنگاه متوجّه می شود که این مفاهیم چگونه زاده شده اند.

در اینجا ذکر چند اعتراف از فیزیکدانان بزرگ نیز خالی از فایده نیست.

هایزنبرگ: « فرمولهای ریاضی جدید دیگر خود طبیعت را توصیف نمی کنند ، بلکه بیانگر دانش ما از طبیعت هستند. ما مجبور شده ایم که توصیف طبیعت را که قرنها هدف واضح علوم دقیقه به حساب می آمد کنار بگذاریم. تنها چیزی که فعلاً می توانیم بگوییم این است که در حوزه ی فیزیک اتمی جدید ، این وضعیّت را قبول کرده ایم ؛ زیرا آن به حدّ کافی تجارب ما را توضیح می دهد. » (دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر ، ص34)

کمبل: « حوزه ی کار فیزیک مطالعه ی یک جهان خارجی نیست ؛ بلکه مطالعه ی بخشی از جهان داخلی تجارب است. و دلیلی وجود ندارد که ساختارهایی نظیر ... که ما وارد می کنیم تناظری با واقعیّت خارجی داشته باشند.» (همان)

هایزنبرگ: « هستی شناسی ماتریالیسم مبنی بر این توهّم است که ... واقعیّت مستقیم دنیای اطراف ما را می توان به حوزه ی اتمی تعمیم داد. امّا این تعمیم غیر ممکن است. اتمها شیء نیستند. » (همان ، ص 42)

آلبرت اینشتین گفته است: « این فرض که موج و ذرّه ، تنها اشکال ممکن مادّه هستند اختیاری است و چیزی تضمین نمی کند که در آینده صورتهای دیگر مادّه کشف نشوند. حدّ اکثر می توان گفت که تا این زمان نتوانسته ایم به بیش از این دست یابیم.» (تحلیلی از دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر ، نوشته دکتر مهدی گلشنی ، ص73)

آلبرت اینشتین حتّی در مواردی به زبان علوم تجربی نیز انتقاد نموده ، و زبان ریاضی را برای بیان علوم طبیعی ، زبانی ناکارآمد دانسته و گفته است: « احکام ریاضی تا حدی که مربوط به حقیقت است ، محقّق نیستند ؛ و تا حدّی که محقّق اند ، با حقیقت سر و کار ندارند. به نظر من وضوح کامل تنها در آن قسمت از ریاضیّات است که مبتنی بر روش اصل موضوعی می باشد. » (مقالات علمی اینشتین ، ترجمه محمود مصاحب ، ص38 ، 39)

آلبرت اینشتین در مقایسه ی ریاضیّات و علوم تجربی نیز گفته است: « جهان علم برای ریاضیّات ارزشی خاصّ قائل بوده و آن را بالاتر از سایر رشته های دانش تلقّی کرده است. یکی از علل و موجبات این امر آن است که در ریاضیّات صحبت از احکامی است مسلّم و قطعی و محقّق ، حال آنکه در مورد رشته های دیگر علوم ، اینطور نبوده و احکام آنها کما بیش قابل بحث و انتقاد است ؛ و چه بسا آنچه امروز مورد تأیید و توجّه است فردا با کشف واقعیّتهایی تازه بی اعتبار می گردد و جای خود را به نظریّه هایی نوین می سپارد. » (مقالات علمی اینشتین ، ترجمه محمود مصاحب ، ص37)

باز آلبرت انيشتين در نقد مکانیک کوانتوم گفته است: « من فکر نمی کنم که چنين نظريه ای ماندنی باشد. من نمی توانم قبول کنم که خداوند با جهان تاس می اندازد.»

نیلس بور ، نظریّه پرداز یکی از مدلهای اتم ، گفته: « این اشتباه است که فکر کنیم وظیفه ی فیزیک کشف ماهیّت طبیعت است. فیزیک مربوط است به آنچه که ما می توانیم درباره ی طبیعت بگوییم. »(تحلیلی از دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر ، نوشته دکتر مهدی گلشنی ، ص81)

برتراند راسل ، ریاضی دان مشهور ، حتّی پا فراتر نهاده در یقین آوری ریاضیّات نیز تردید نموده است. وی گفته : « ریاضیات موضوعی است که در آن نه می دانیم از چه سخن می گوییم و نه می دانیم آنچه که می گوییم درست است. » ( کتاب فیزیک از آغاز تا امروز ، فصل 18 : آزاد اندیشی در ریاضیات)

البته این نظر راسل ، ناظر به مفاهیم ریاضی است ، نه روش آن که برهان است ؛ بخصوص مفاهیم نوظهوری مثل اعداد موهومی یا مختلط  یا ابعاد اعشاری یا ابعاد بالای سه بُعد و ... .

گذشته از اعترافات دانشمندان بزرگ علوم طبیعی ، تاریخ علوم تجربی نیز گواه صادقی است که نشان می دهد نظریّات علوم تجربی دائماً در حال تحوّل و ابطال می باشند. مثلاً روزگاری قانون جاذبه ی نیوتن جزء یقینیّات فیزیک شمرده می شود و حتّی کسی گمان نمی کرد که روزی ابطال گردد ولی ملاحظه فرمودید که نظریّه ی نسبیّت عامّ اینشتین ، نظریّه ی نیوتن را از اساس باطل و طرحی دیگر در انداخت. باز قانون ترکیب سرعتها در فیزیک نیوتنی از قطعیّات فیزیک شمرده می شد و تمام شواهد تجربی نیز آن را تأیید می کردند ، ولی نسبیّت خاصّ اینشتین ، نشان داد که این قانون نادرست بوده ولی نادرستی آن در سرعتهای معمولی روشن نمی شود. خود نسبیّت عامّ و خاصّ نیز هم اکنون در معرض نقد جدّی دانشمندان قرار دارند و ایرادات فراوانی بر آنها وارد نموده اند ؛ ولی هنوز نظریّه ای جای آن را نگرفته است. فیزیکدانها حتّی نام نظریّه جایگزین را هم تعیین نموده ، نظریّه وحدت نامیده اند ؛ چرا که قرار است آن نظریّه فرضی نسبیّت و مکانیک کوانتوم را با هم متّحد نماید و نارسایی هر دو را برطرف سازد.

همچنین وضع موجود برخی علوم تجربی مثل روانشناسی و جامعه شناسی ، خود گواه است که این روش ، یقین آور نیست. در عصر کنونی دهها مکتب روانشناسی و جامعه شناسی وجود دارند که برخی از آنها در تضادّ کامل با یکدیگر  قرار دارند. همه ی این مکاتب ، از روش علوم تجربی استفاده می کنند ؛ حال اگر این روش یقین آور است ، پس همه ی این مکاتب باید درست باشند. امّا چگونه ممکن است این مکاتب متضادّ همه باهم درست باشند؟!!

3 ــ فرضیّه تکامل ، علم یا توهّم؟!

ــ خلاصه ی فرضيه تكامل انواع. 
فرضيه تكامل انواع داروين ، مدعي است كه همه موجودات زنده در يك روند تكاملي از موجودات قبل از خود منشعب شده اند. مثلا مدعی است که جدّ انسان و میمونی به نام شامپانزه ، يك نوع حيوان شبه انسان يا شبه ميمون بوده كه در دو شرايط متفاوت به دو صورت انسان و ميمون ، تكامل يافته است. در این فرضيه، اصلي وجود دارد به نام اصل انتخاب اصلح ؛ که می گوید : موجود زنده ای در طبیعت بقا خواهد داشت که نسبت به دیگر رقبای خود در زندگی ، سازگاري بهتري با  محیط داشته باشد ؛ يعني در تنازع براي بقا آن موجود زنده ای  كه سازگاري بيشتري با شرائط محيطي دارد باقي مي ماند و بقيه ی موجودات از بين مي روند ؛ مثلا گروهي از موجودات كه از برگ درختان تغذيه مي كردند وقتي با خشك سالي مواجه شدند بر سر تصاحب غذا با هم به رقابت پرداختند و در اين ميان آنهايي كه گردنشان كمي بلندتر از ديگران بود به خاطر دسترسي آنها به غذاي بيشتر ،باقي ماندند و نسل آنها در زمين گسترش يافت. باز در خشك سالي هاي بعدي از بين همين گروه گردن دراز آنها كه باز گردنشان درازتر از بقيه بود باقي ماندند ؛ و به همين ترتيب در عرض ميليونها سال و هزاران خشك سالي ، نسلي گردن دراز به نام زرّافه پديد آمد .بر اساس اصل انتخاب اصلح ، ادعاي فرضيه تكامل انواع  این است که موجودات زنده ی كاملتر در طي ساليان دراز ، از موجودات زنده ی پست تر و ناقص تر به وجود مي آيند. لذا هر چه در زمان به عقب برگرديم با موجودات زنده ی ساده تر و ابتدايي تري مواجه خواهيم شد ؛ و قاعدتاً اوّلين موجودات زنده ، موجوداتی تك سلولي خواهند بود . پس طبق اين فرضيه، موجودات زنده از تك سلولي شروع شده و در اثر تكامل ، رفته رفته پيشرفته تر و كاملتر شده اند؛ تا در آخرين مرحله ی اين سلسله، انسان به وجود آمده است.

 ــ ارزش علمي فرضيه تكامل از دیدگاه فلسفه علم .
دانشمندان فلسفه ی علم ، كه ارزش نظريّات علمي را بررسي مي كنند ، معتقدند كه فرضيه تكاملِ انواع داروين ، به طور كلّي فاقد خصوصيّات يك فرضيّه ی علمي ـ تجربي است. چون از نظر فلسفه ی علم ، يك فرضيه ی علمي ـ تجربی ، بايد دارای سه ويژگي زیر باشد:

1ـ ويژگي آزمايش پذيری 

2ـ ويژگي پيش بيني كنندگی 

3ـ ويژگي ابطال پذيری .

خاصيت آزمايش پذيري يعني اينكه بايد بتوان با ترتيب دادن آزمايش و تكرار آن آزمایش به دفعات متعدد ، ‌صحّت فرضیّه را تأييد كرد ؛ مثلا می توان آب را بارها و بارها جوشاند و درجه جوش آن را اندازه گرفت ، و ملاحظه نمود که آیا آب خالص همیشه در صد درجه به جوش می آید یا نه؟ در حالي كه ادعای فرضيه ی تكامل انواع داروین ، كه می گوید موجودات زنده از همدیگر منشعب می شوند، قابل آزمايش نيست ؛ و ما هيچ گاه نمي توانيم پديده ی تكامل را در طبیعت یا در آزمایشگاه با حواسّمان ـ چه بدون وسائل و چه با وسائل ـ مشاهده كنيم. آنچه در دست دانشمندان دیرینه شناس است تنها يك سري فسيل است ؛ كه آن هم يقينا فسيل تمام موجودات گذشته نيست. چون اوّلا هر استخواني تبديل به فسيل نشده است ؛ چرا كه تبدیل استخوان به فسیل در شرایط خاصّی رخ می دهد. ثانيا دانشمندان نمي توانند تمام زمين را براي يافتن فسيلها كاوش كنند.

در فرضيه تكامل داروين ، از تشابه فسيلها به اين نتيجه مي رسند كه صاحبان اين فسيلها ، تكامل يافته از يكديگرند. در حالي كه اين كافي براي اثبات يك فرضيه نيست؛ و در واقع نوعی فرضیه سازی علمی تخیلی است. آنچه براي ما يقيني است اين است كه در گذشته موجوداتي زندگي مي كرده اند ؛ و برخي از آنها شبيه هم بوده اند ؛ ولي ما از هيچ راه علمي و تجربي نمي توانيم به دست آوريم كه حتما بعضي از اين موجودات مشابه ، از بعض ديگر مشتق شده اند. چون ما تنها خود فسيلها و تشابه آنها را مي بينيم نه تبديل شدن آنها به همديگر را ؛ و لازمه ی تشابه بين دو موجود ؛ ارتباط آنها باهم نيست. اگر لازمه ی تشابه دو موجود زنده ، ارتباط تکاملی آنها با همدیگر بود ، در آن صورت می توانستیم با یقین حکم کنیم که هر دو انسان شبیه به هم ، فرزندان دوقلوی یک پدر و مادرند. امّا روشن است که چنین حکمی عقلانی نیست. آيا با ديدن دو انسان بسيار شبيه به هم مي توان به طور قطع و يقين گفت كه آن دو ، فرزندان دوقلوي يك پدر و مادرند؟ بلي از نظر روانشناختي ما يقين مي كنيم كه اين دو نفر فرزندان دوقلو ي يك پدر و مادرند ؛ ولي از نظر منطقي چنين يقيني حاصل نمي شود. چون دو نفر كه شباهت بسيار زيادي به هم دارند ، ممكن است  در عالم واقع ، هيچ رابطه ی فاميلي باهم نداشته باشند. لذا از شباهت فسيلها تنها مي توان حدس زد كه اين موجودات از همديگر مشتق شده اند ؛ و علم به دنبال یقین منطقي است نه حدس و گمان كه يقين روانشناختي است.

برخی افراد کم دقّت در مقابل این سخن فیلسوفان علم جبهه گیری کرده و گفته اند: فرضیّه تکامل آزمایش پذیر است. مگر نمی بینید که فسیل شناسها فسیل موجودات مشابه را با روش علمی پیدا کرده اند؟

به اینها باید گفت: ادّعای فرضیّه تکامل ، وجود موجوداتی در گذشته یا وجود شباهت بین آنها نیست ، تا یافته شدن این موجودات شبیه به هم ادّعای آنها را اثبات کند. ادّعای فرضیّه تکامل این است که موجودات پستتر به مرور زمان تبدیل به موجودات کاملتر می شوند. پس باید این تبدیل را با آزمایش ثابت کنند. چون صرف شباهت ، تبدیل را ثابت نمی کند. از کجا معلوم ؛ شاید موجودات به صورت دفعی به وجود آمده اند ، ولی به وجود آورنده ی آن موجودات ، آنها را شبیه به هم آفریده است.  
خصوصيت دوم يك فرضيه ی تجربی ، خاصيّت پيش بيني كنندگي آن است ؛ يعني يك فرضيه ی علمي بايد بتواند با فرمولهاي خود و با در دست داشتن پارامترهای موجود در زمان حال ،اتفاقات بعدي را پيش بيني كند. مثلا بر اساس قانون جاذبه عمومي نيوتن ، مي توان از مطالعه ی وضع فعلي خورشيد و زمين و ماه ، پيش بيني كرد كه در چه روزي و چه ساعتی و چه دقیقه و ثانیه ای كسوف رخ خواهد داد . ولي با فرضيه ی تكامل داروين نمي توان پيش بيني كرد كه مثلا صدميليون سال بعد موجودات زنده ی فعلي به چه صورتي درخواهند آمد. مثلا این فرضيه نمی تواند به طور قطع پیش بینی کند که آيا گردن زرّافه در صد میلیون سال دیگر باز درازتر خواهد شد یا نه ؟ اگر فرضيه ی تكامل انواع ، يك قانون علمي بود بايد با بررسی وضع فعلی موجودات زنده مي توانست آینده ی آنها را پيش بيني كند ؛ همانطور که نظریه جاذبه عمومی نیوتن با بررسی وضع فعلی سیارات می تواند موقعیّت آنها را در زمان آینده پیش بینی نمايد.
خاصيت سوم يك فرضيه ی علمي ، خاصيت ابطال پذيری است ؛ يعني يك فرضيه ی علمي بايد بگويد كه در چه شریطي ابطال مي شود. مثلا نظريه ی جاذبه عمومي نيوتن مي گويد كه اگر ماده اي پيدا شود كه جذب مواد ديگر نشود و عدم جذب آن نيز ناشي از يك نيروي مزاحم نباشد در آن صورت قانون جاذبه عمومي از عموميت افتاده و نقض می شود. يا نظریه نسبيّت خاصّ اینشتين مدّعي است كه اگر ذره اي مادّي يافت شود كه سرعت آن بالاتر از سرعت نور باشد در آن صورت ، نظریه نسبيّت خاصّ باطل مي شود. يعني از خصوصيّات نظريه ی علمي يكي هم اين است كه بتواند موارد نقض خود را بيان كند. اگر نظریّه ای چنين نباشد آن نظريه توتولوژيك خواهد بود ؛ و فرضيه تكامل انواع داروین ، يك فرضيه توتولوژيك است ؛ يعني با هر فرضي سازگار است ؛ و نمی گوید که در چه شرایطی ابطال می شود . مثلا زرّافه الآن گردن دراز است ؛ فرضيه تكامل مدّعي است كه شرايط ويژه اي باعث گردن دراز شدن زرّافه شده است. اگر گردن زرّافه كوتاه بود باز فرضيه تكامل مي گفت كه شرايط ويژه اي باعث كوتاهي گردن آن شده است. لذا اين فرضيه نمي گويد كه چرا موجودات ، چنين هستند كه مي بينيم ؛ بلكه مي گويد چون موجودات چنين هستند پس در گذشته چنان بوده اند ؛ آن هم با حدس و گمان مبتني بر يافته هاي فسيل شناسان ، نه بر اساس مشاهده ی واقعي و تجربه.
بنابر اين فرضيه تكامل انواع ، هنوز قطعيت علمي كه سهل است ،به حدّ يك نظريه علمي ـ تجربی هم نرسيده است. لذا اين فرضيه در بين دانشمندان غربي هم منتقدين زيادي دارد؛ لكن فرهنگ و سياست سكولار غربي بر آن است كه اين فرضيه را به عنوان يك نظريه علمي به خورد بشريت دهد. چرا كه اين فرضيه مي تواند پايه ی مناسبي براي چنان فرهنگ و سياستي باشد ؛ چون بنا به اصل انتخاب اصلح که در این فرضیه وجود دارد ؛پيام آن در نظام سياسي این است كه : « حق با قويتر است ؛ و بقا با آن كسي است كه قويتر باشد» یعنی هر که اقتصاد قویتری دارد باقی می ماند ؛ هر که بمب اتمی دارد باقی می ماند و .... که اینها همان شعار كشورهاي غربي است. در حالی که دیدیم شوروی سابق همه ی اینها را داشت ولی سرنگون شد ؛ امّا کشورهای بسیار ضعیفتر از آن باقی ماندند. همچنین این فرضیّه در حقیقت مدرک علمی اومانیسم می باشد که ریشه ی مکتبهای فرهنگی ، اجتماعی و روانشناسی غربی است. انسان در این مکاتب ، انسانی است بریده از خدا و بریده از قداست و بریده از ملکوت ؛ و فرضیّه تکامل بهترین وسیله است برای ترسیم چنین انسانی. لذا غربی ها در حقیقت با این فرضیّه می خواهند اباء و اجداد مکاتب خودشان را اثبات نمایند.
ــ اشکالات نقضي فرضيه تکامل داروین:
1- گفته شد که مدعای فرضيه تکامل در مورد موجودات بزرگ و پرسلولی مثل حشرات و پرندگان و... قابل آزمایش نیست ؛ چرا که اوّلاً به ادعای این فرضیه ، این روند ، میلیونها سال طول کشیده است ؛ و ثانیا میلیونها عامل بر آن تاثیر داشته اند که عملاً نمی توان همه را مشخص نمود . اما ادعای این فرضیه در دو مورد قابل آزمایش است ؛ 1) در مورد چگونگی تبدیل مواد شیمیایی ــ مثلا اسیدهای آمینه ــ به موجودات زنده. 2) در مورد چگونگی تبدیل تک سلولی ها به موجودات پر سلولی .
ما در جهان امروز هم مواد شیمیایی تشکیل دهنده ی موجودات زنده را در اختیار داریم ، هم تک سلولی ها را . همچنین می دانیم که شرایط تبدیل این ترکیبات شیمیایی به تک سلولی ها و شرایط تبدیل تک سلولی ها به پر سلولی ها محدود و قابل مشابه سازی در آزمایشگاهند. بنابراین ، اگر فرضيه ی تکامل داروین درست است ، پس باید بتوان در این دو مورد آن را در آزمایشگاه به اثبات رساند ؛ در حالی که هیچ دانشمندی تا به حال نتوانسته است یک تک سلولی كامل را از ترکیبات شیمیایی بدست آورد ؛ یا نشان دهد که از ترکیب طبیعی چند تک سلولی یک چند سلولی درست می شود. البته دقّت شود که برخی توانسته اند با ترکیب تک سلولی ها ، تک سلولی جدیدی به وجود آورند ؛ لکن اینها با مهندسی ژنتیک است و هزاران فرسخ فاصله دارد با آنچه گفته شد.
2- هم اکنون موجودات زنده ای در روی زمین زندگی می کنند که در زمان دایناسورها و بلکه قبل از آنها نیز به همین شکل کنونی وجود داشته اند ؛ و فسیلهای آنها که از زمان دایناسور ها به دست آمده است ، نشان می دهد که در طی این میلیونها سال هیچ تغییری نکرده اند. از جمله ی این موجودات می توان اشاره نمود به : ماهی خاویاری ، خرچنگ نعل اسبی ، نوعی از سرپایان به نام ناتیلوس ، پلاتیپوس ، اوپاسوم ، کروکودیل ، تواتارا ، اوکاپی ، لامپری ، کوالاکانت ، گینگو ، قلاب ماهی خون آشام ، کوسه ی مزی و ... .

فرضيه تکامل از توجیه این امر که چرا این موجودات در طی میلیونها سال تغییر نکرده اند عاجز است ؛ در حالی که در این مدت شرائط زندگی این موجودات تغییرات بسیاری کرده است. برخی از این موجودات حتّی قبل از دایانوسورها نیز بر پهنه ی زمین بوده اند ولی استخوانهای امروزی آنها عین فسلیهای اجداد خودشان است. 
3- فرضيه تکامل انواع، مدعی است که بنا به اصل تنازع بقا یا انتخاب اصلح ، همواره آن موجودی به حیات خود ادامه خواهد داد که از دیگر رقبای خود در حیات قویتر و با طبیعت سازگارتر است . یافته های فسیل شناسان ، نشان داده است که قبل از نسل انسان و میمون (شامپانزه) نسلی می زیسته است که از نظر مغزی کاملتر از میمون ولی ناقصتر از انسان بوده است ؛ فرضيه تکامل مدعی است که برخی از این موجودات در شرایط خاصی تبدیل به میمون شده اند و برخی دیگر در شرایط خاص دیگری تبدیل به انسان شده اند؛ حال سوال این است که چرا این موجود انسان نما ، مغز متکامل خود را از دست داده و تبدیل به میمون شده است ؛ چگونه است که این موجود با آن مغز کاملتر از مغز میمون ،نتوانسته است به حیات خود ادامه دهد ولی میمونی که ناقصتر از او بوده توانسته است به حیات خود ادامه دهد. طبق اصل انتخاب اصلح همواره عامل مثبت می ماند و عامل منفی از بین می رود . آیا باهوش بودن برای حفظ حیات عامل منفی بود ؟ شکی نیست که هوش ، قویترین عامل بقا است .بنابر این ، اصل تنازع بقا یا اصل انتخاب اصلح نمی تواند اصلی کلّی باشد.مشابه این مثال در طبیعت به اندازه ای زیاد است که خارج از حدّ شمارش است. برای مثال چگونه سگ پاکوتا یا سگ پشمالوی فانتزی ، که نه سرعت زیادی دارند ، نه قدرت زیادی و نه دیگر خصوصیّات یک حیوان شکارچی را ، باقی مانده اند ولی بسیاری از فامیلهای آنها که شکارچیان قابلی بوده اند منقرض شده اند. فرضیه ی تکامل در جواب این سوال می گوید: حتماً این موجوداتِ باقی مانده خصوصیّات ویژه ای داشته اند که باعث بقاء آنها شده است. امّا قادر نیست بگوید که این خصوصیّات ویژه چیستند.        
4- بین موجودات زنده تفاوت مغزی و هوشی چندانی ملاحظه نمی شود ؛ مثلا شامپانزه که بعد از دلفینها کاملترین مغز را بین حیوانات دارد ، تنها اندکی از یک نوع میمون دیگر به نام اورانگوتان ، باهوشتر است ؛ اورانگوتان نیز تنها کمی از باهوشترین حیوان قبل از خود ــ در رتبه هوشی ــ باهوشتر است و ... . امّا بین انسان و شامپانزه ، فاصله هوشی ، به شدت زیاد است ؛ میمون اعداد کوچک(اعداد یک رقمی) را می شناسد ؛ اما انسان ، دم از بی نهایتها می زند . میمونها برای ارتباط باهمدیگر تنها چند علامت محدود دارند ؛ و زبان به معنی واقعی کلمه در آنها وجود ندارد ؛ در حالی که انسانها با میلیونها واژه و با هزاران زبان و لهجه با همديگر سخن می گویند. قدرت کشف و اختراع میمونها نیز با انسان قابل مقایسه نیست . همچنین هنر و اخلاق و عقیده و آرمان و ... همگی اموری مختص انسانند. حال سوال این است که این فاصله عمیق بین انسان و حیوان چگونه به وجود آمده است؟ فرضيه تکامل انواع داروین ، قادر به جواب گویی به این سوال نیست. لذا برخی از اندیشمندان ، انسان را از پدیده ی تکامل استثناء کرده و گفته اند : فرضیه تکامل فقط شامل حیوانات می شود ؛ و خلقت انسان از خلقت دیگر موجودات جداست. برخی نیز گفته اند مغز انسانهای بدوی ناقصتر از انسان فعلی بوده است ؛ و به مغز میمونها نزدیکتر بوده است ؛ امّا یافته های فسیل شناسان نشان داده است که اندازه ی مغز انسانهای غارنشین هفت هزار سال قبل با مغز انسانهای فعلی تفاوتی نداشته است. همچنین جدیدترین یافته ها نشان می دهد که بین انسان فعلی و انسان نماهای قبل از ما (انسان نئاندرتال) هیچ رابطه ژنتیکی وجود ندارد.

5. در زمان اجداد زرّافه ها حيوانات زيادي بودند كه از برگ درختان تغذيه مي كردند پس چرا آنها در رقابت با زرّافه ها از بين نرفتند ؛ يا چرا آنها نیز گردن دراز نشدند؟

6. برخی از حیوانات ، باکره زا هستند ؛ یعنی خودشان ، هم نر هستند هم ماده ؛ ولی اکثر حیوانات نر و ماده ی جدا از هم دارند ؛ چرا طبیعت که می توانست روش باکره زایی را برگزیند آن را در اکثر حیوانها برنگزید ؛ و چرا فقط در برخی برگزید. در حالی که حیوانات باکره زا شانس بقاء بیشتری دارند.

و ...

4ـ  انکار وجود خدا ، سر ار تناقض در می آورد.

اگر کسی خدای مورد نظر حکمای اسلامی را به درستی دریابد ـ که البته خفّاش صفتان حقیقت گریز را بدان راه نیست ـ به بداهت خواهد یافت که از انکار وجود چنین خدایی تناقض لازم می آید. لذا در ادامه نظر شریف شما بزرگوار را جلب می کنیم به مباحثی نسبتاً سنگین و دقیق که فهم و هضم آن ثمراتی شگرف در بحث خداشناسی در پی خواهد داشت.

ــ سطوح مختلف تصوّر خدا
الف. ابتدایی ترین فهمی كه خداباوران از خدا دارند ، تصویر خدای خالق و ایجاد كننده است ؛ خدایی كه وجودش بر اساس ساده ترین براهین ، یعنی برهان حدوث قابل است. هر انسان خالی الذهنی ، كه ذهنش آلوده به شبهات نگشته ، وقتی به موجودات مورد درك خود نظر می كند در می یابد كه این موجودات حادث و نوظهور می باشند ؛ یعنی زمانی نبودند و اكنون هست شده اند. از طرفی عقل حكم می كند كه هیچ موجود حادث و نوپدیدی نمی تواند سرخود به وجود آید ، بلكه حتماً مُحدِث و پدیدآورنده ای می خواهد. پس این موجودات حادث و نوپدید ، مُحدِث و پدید آورنده ای دارند كه خداباوران این پدید آورنده را خدا می نامند. این برهان ، ساده ترین دلیلی است كه هر صاحب عقلی آن را می فهمد و می داند ؛ البته ممكن است بسیاری افراد از بیان این برهان در قالب كلمات ناتوان باشند ولی این ناتوانی عملی دلیل بر ندانستن نیست
ب. یك مرتبه بالاتر از این تصویر از خدا ، تصویر خدای خالقی است بعد از خلق عالم ، آن را به حال خود رها نكرده بلكه گردش عالم را هم در اختیار دارد. كسانی كه خدا را اینگونه تصوّر می كنند افزون بر برهان حدوث از برهان حركت نیز برای اثبات وجود او بهر برده برده چنین استدلال می كنند كه: خورشید و ماه و ستارگان و كهكشانها و دیگر موجودات عالم و در كلّ همه عالم مادّه در حركت و تكاپو است ؛ و هر حركتیمُحَرّك (حركت دهنده) می خواهد. پس این عالم ، حركت دهنده ای دارد كه خداباوران نام او را خدا نهاده اند.
پ. تصویر عمیقتر و كاملتر از دو تصویر پیشین ، تصویر خدای خالق و گردانده ای است كه ناظم هستی نیز می باشد و دارای علم و حكمت بی مانندی استكسانی كه چنین دریافتی از خدا دارند افزون بر دو برهان سابق ، از برهان نظم نیز برای اثبات وجود وی كمك گرفته می گویند:جهان پدیده ها با این همه گوناگونی موجودات و حركات ، دارای هماهنگی و نظم حیرت آوری است كه نظمهای پدید آمده توسّط دانشمندان و نوابغ بشری در مقابل آن هیچ بوده و تنها اقتباس بسیار ناقصی از آن نظم شگرف استو هر نظمی نیازمند ناظمی عالم و حكیم است. پس عالم با نظمی چنین عظیم و شگرف یقیناً ناظمی بسیار عالم و حكیم دارد كه در فرهنگ خداباوران ، خدا نامیده می شود.
تتصویر عمیقتر و دقیقتر از تصویر خدای ناظم و عالم و حكیم ، تصویر خدایی است كه كمال مطلق ، علم مطلق ، قدرت مطلق ، حیات مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق و ... استخدایی با این وی‍‍ژگی ها برای كسانی است كه خود را به نیكی شناخته و از مجرای وجود خویش خدا را یافته اند. اینان وقتی به خود نظر می كنند می یابند كه با تمام وجود عاشق كمال مطلق ، علم مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق ، قدرت مطلق و ... می باشند ؛ لذا هر چه علم و قدرت و زیبایی و ... داشته باشند باز میل به بیشتر از آن دارند ؛ اینان در می یابند كه از عمق وجودشان عاشق علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق هستند وبه كمتر از مطلق راضی نمی شوند. از اینجا می فهمند كه پس علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق در عالم هستی وجود دارد ؛ چون عاشق و معشوق ، مثل بالا و پایین و راست و چپ ، دو مفهوم متضائف هستند كه وجود یكی بدون دیگری ممكن نیست. اگر بالایی هست پس پایینی نیز وجود دارد ؛ طرف راست بدون طرف چپ معنی ندارد ؛ عاشق نیز بدون معشوق نمی توان وجود داشته باشد. بنا بر این اگر علم و كمال و قدرت و حیات و زیبایی مطلق ، معشوق ماست و ما عاشق این امور هستیم ، پس این امور یقیناً وجود دارند چون عشق ما به این امور بالفعل موجود است. و چون وجود دو یا چند نامحدود ممكن نیست لذا همه ی این اوصاف نامحدود باید اوصاف یك وجود نامحدود باشند كه خدا نامیده می شود
ثتصویر آخر از خدا ،تصویر خدای واجب الوجود می باشد كه خود دارای سطوح چندگانه ای است كه پرداختن به تك تك این سطوح نیازمند مقاله ای بسیار طولانی است لذا در ادامه ای بحث تنها به حدّ متوسّطی از این تصویر می پردازیم

 

ـــ تصوّر خدا از منظر حكما


برای ورود به اصل این بحث نیاز به مباحث فلسفی مقدّماتی و نسبتاً سنگینی است كه چاره ای جز طرح آنها نیست ؛ لكن سعی می شود این مباحث همراه با مثال و در سطح پایینی مطرح شوند.

 

ـ وجود و ماهیت

انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند.

 

ـ واجب الوجود و ممکن الوجود

انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است.

امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.

حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

 

ــ ملاک احتیاج به علّت

از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. برای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و ... . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد».

حاصل کلام اینکه: ممکن الوجود یعنی آنچه که با توجّهِ وجود ، موجود می شود و بدون توجّه او معدوم است. به تعبیر دیگر ، ممکن الوجودها ، کمالات وجودی خود وجودند در مقام ظهور ، و جدا از او چیزی نیستند.  امّا واجب الوجود ، خودِ وجود بوده ، عین وجوب و عین ضرورت است و چرا و چگونه بردار نیست. لذا منطقی نیست که پرسیده شود: چرا خدا باید وجود داشته باشد؟ یا خدا چگونه موجودی است؟ 

 

پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَكُمْ أَینَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ  ــــــ او با شماست هر جا که باشید و خداوندبه آنچه می کنید بیناست» (الحدید:4) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است ... .»(نور:35) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می دهد. حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخی دعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «... یا نُورَ النُّورِ یا نُورَ كُلِّ نُور... ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! ... » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 306) 

 

بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(ع) نیز فرموده اند: «... هُوَ فِی الْأَشْیاءِ عَلَى غَیرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیرِ مُبَاینَةٍ ... دَاخِلٌ فِی الْأَشْیاءِ لَا كَشَی‏ءٍ فِی شَی‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَی‏ءٍ مِنْ شَی‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.

همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107)

برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد.

ـ مثال نخست:

اگر وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و ... هستند. موج و قطره و دریا و حباب و ... آب نیستند بکله قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و ... ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و ... ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حس و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن.

در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و ... دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد.

ـ مثال دوم:

اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن آن صور ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند.

در این مثال شگفت ، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و اراده. رابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد.

حال قضاوت فرماید که آیا منکرین وجود خدا ، چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خدایی قابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « كَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیكَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیكَ أَ یكُونُ لِغَیرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَكَ حَتَّى یكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیكَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُكَ ظَاهِراً فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ  خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد كه تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! كى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی كه به سوی تو ره نماید؟! كى دور شدى تا آثار تو كسى را به تو رساند؟!  كور باد دیده‏اى كه تو را نبیند با اینكه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى كه بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد.  و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏64 ،ص142

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:25 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:من همیشه هنگام یاد خدا، گاهی او را جسم می پندارم، چگونه آن را از خود دور کنم؟

پاسخ:
انسانها بطور طبیعی گرایش به محسوسات دارند ؛ چرا که اوّلین یافته های ادراکی آنها محسوساتند و معقولات در اثر رشد وجودی در وجود انسان رخ نشان داده و در سایه ی ممارست و تمرین گسترش و غلبه می یابند. بنا بر این تنها راه عقلی شدن و فرامادّی اندیشیدن این است که انسان وجود خود را در سایه ی تمرین اندیشه های تجرّدی رشد عقلانی دهد تا بتواند معقولات را هم به راحتی محسوسات ادراک نماید. البته تا رسیدن به این حدّ از رشد ادراکی باید از وسواس پرهیز نمود و به این گونه تخیّلات بهای افراطی نداد ؛ چرا که شیطان دنبال چنین فرصتهایی است تا ذهن ما را به اموری اینچنینی مشغول داشته از هدف اصلی که رشد وجودی و کسب کمالات حقیقی است باز دارد.

پس راه چاره اوّلاً بها ندادن به این افکار و تخیّلات و ثانیاً تقویّت قوّه ی عقل و اندیشه است که آن هم در سایه ی مطالعه ی کتب اهل فکر ، همچون شهید مطهری ، و تفکّر زیاد و مستمرّ در مسائل عقلی حاصل می شود. در ادامه مقاله ای در باب تصوّر صحیح خدا ارائه می شود که می تواند زمینه ی مناسبی برای شروع مطالعات خداشناسی و تمرین تفکّر ایجاد نماید.

1ـ بدون تصوّر یک موجود نمی توان در مورد او هیچ اندیشه و باوری داشت ؛ چرا که هر اندیشه و باوری دست کم باید در قالب یک قضیّه (جمله ی خبری) قابل بیان باشد ؛ و هر قضیّه ای مرکّب از موضوع (نهاد) و محمول (گزاره) است. لذا اگر ما تصوّری از یک موضوع خاصّ نداشته باشیم باوری نیز درباره ی آن نخواهیم داشت ـ چه باور مثبت و چه منفی ــ . بنا بر این ، درباره ی خدا نیز اگر تصوّری در ذهن شخص وجود نداشته باشد نمی تواند باوری درباره ی آن داشته باشد. ــ البته توجّه دارید كه مراد از تصوّر داشتن از خدا ، داشتن یك شكل و قالب ذهنی از خدا نیست بلكه تصوّر صرف عقلی مراد است كه فاقد هر گونه شكل خیالی است مثل تصوّر عقل و فكر و اراده و امثال این امور كه شكل ندارند ــ . پس هر كس در مورد خدا نفیاً یا اثباتاً سخن گفته ، قضیه ای را طرح می كند ، یقیناً تصوّری هر چند اجمالی از خدا دارد. امّا شكّی نیست كه اوّلاً تصوّر همگان از خدای حقیقی در یك مرتبه نیست و تصوّر برخی افراد عمیقتر و دقیقتر است. ثانیاً هر تصوّری از خدا لزوماً مطابق با خدای حقیقی نیست بلكه ممكن است تنها از جهاتی با خدای حقیقی تطابق داشته باشد. برای مثال تقریباً همه ی افرادی كه تصوّری از خدا دارند او را به عنوان خالق و پدید آورنده ی عالم تصوّر می كنند. این مقدار تصوّر اجمالی از خدا كافی است تا انسان بتواند وجود خدا را با براهینی چون برهان حدوث یا برهان حركت یا برهان نظم اثبات نماید ؛ ولی این مقدار تصوّر از خدا ممكن است آلوده به تصوّرات نادرستی نیز باشد ؛ مثلاً ممكن است كسی همین خدای خالق را جسمانی تصوّر نماید یا در تصوّر رابطه ی وجودی او با مخلوقات دچار اشتباهات فاحشی شود ، مثل مسیحیان یا یهودیان یا زرتشتیان كه اصل وجود خدا را به عنوان خالق ، درست تصوّر می كنند ولی آن را با تصوّرات نادرست دیگری آلوده می سازند كه نه تنها قابل اثبات نیست بلكه قابل ابطال نیز می باشد. لذا اگر تصوّر شخص از خدا ، از جهاتی نادرست  و غیر مطابق با واقع باشد روشن است که باور او نسبت به خدا نیز در همان جهات دچار مشكل خواهد بود. حتّی منكرین خدا هم كه خدا را به عنوان خالق تصوّر نموده و آنگاه منكر آن می شوند در حقیقت در تصوّر درست خدا مشكل دارند ، لذا خدای مورد نظر خود را انكار می كنند نه خدای واقعی موحّدان حقیقی را . بر این اساس از افرادی که معتقدند خدا موجود نیست باید پرسید منظورتان کدام خداست؟ چون چه بسا این افراد خدایی را انکار می کنند که هیچ ارتباطی به خدای خداپرستان و موحّدان حقیقی ندارد. همچنین آنان که می گویند خدا قابل دیدن است یا اعضاء و جوارح دارد ، در حقیقت مخلوقی را به جای خدا تصوّر نموده اند ؛ البته همراه با صفت خالقیت.

بر این اساس در سطور زیر ابتدا به سطوح مختلف تصوّر از خدا پرداخته و در انتها مقاله ای نسبتاً فلسفی تقدیم محضر حضرت عالی می شود که با مطالعه ی چندباره ی آن تصوّری عمیق از خدای موردنظر حکیمان الهی و براهین وجود خدا به دست خواهید آورد.

2ـ سطوح مختلف تصوّر خدا

الف ـ ابتدایی ترین فهمی كه خداباوران از خدا دارند ، تصویر خدای خالق و ایجاد كننده است ؛ خدایی كه وجودش بر اساس ساده ترین براهین ، یعنی برهان حدوث قابل اثبات است. هر انسان خالی الذهنی ، كه ذهنش آلوده به شبهات نگشته ، وقتی به موجودات مورد درك خود نظر می كند در می یابد كه این موجودات حادث و نوظهور می باشند ؛ یعنی زمانی نبودند و اكنون هست شده اند. از طرفی عقل حكم می كند كه هیچ موجود حادث و نوپدیدی نمی تواند سرخود به وجود آید ، بلكه حتماً مُحدِث و پدیدآورنده ای می خواهد. پس این موجودات حادث و نوپدید ، مُحدِث و پدید آورنده ای دارند كه خداباوران این پدید آورنده را خدا می نامند. این برهان ، ساده ترین دلیلی است كه هر صاحب عقلی آن را می فهمد و می داند ؛ البته ممكن است بسیاری افراد از بیان این برهان در قالب كلمات ناتوان باشند ولی این ناتوانی عملی دلیل بر ندانستن نیست. 

ب. یك مرتبه بالاتر از این تصویر از خدا ، تصویر خدای خالقی است بعد از خلق عالم ، آن را به حال خود رها نكرده بلكه گردش عالم را هم در اختیار دارد. كسانی كه خدا را اینگونه تصوّر می كنند افزون بر برهان حدوث از برهان حركت نیز برای اثبات وجود او بهر برده برده چنین استدلال می كنند كه: خورشید و ماه و ستارگان و كهكشانها و دیگر موجودات عالم و در كلّ همه عالم مادّه در حركت و تكاپو است ؛ و هر حركتی مُحَرّك (حركت دهنده) می خواهد. پس این عالم ، حركت دهنده ای دارد كه خداباوران نام او را خدا نهاده اند.

پ ـ تصویر عمیقتر و كاملتر از دو تصویر پیشین ، تصویر خدای خالق و گردانده ای است كه ناظم هستی نیز می باشد و دارای علم و حكمت بی مانندی است. كسانی كه چنین دریافتی از خدا دارند افزون بر دو برهان سابق ، از برهان نظم نیز برای اثبات وجود وی كمك گرفته می گویند:جهان پدیده ها با این همه گوناگونی موجودات و حركات ، دارای هماهنگی و نظم حیرت آوری است كه نظمهای پدید آمده توسّط دانشمندان و نوابغ بشری در مقابل آن هیچ بوده و تنها اقتباس بسیار ناقصی از آن نظم شگرف است. و هر نظمی نیازمند ناظمی عالم و حكیم است. پس عالم با نظمی چنین عظیم و شگرف یقیناً ناظمی بسیار عالم و حكیم دارد كه در فرهنگ خداباوران ، خدا نامیده می شود.

ت ـ تصویر عمیقتر و دقیقتر از تصویر خدای ناظم و عالم و حكیم ،  تصویر خدایی است كه كمال مطلق ، علم مطلق ، قدرت مطلق ، حیات مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق و ... است. خدایی با این وی‍‍ژگی ها برای كسانی است كه خود را به نیكی شناخته و از مجرای وجود خویش خدا را یافته اند. اینان وقتی به خود نظر می كنند می یابند كه با تمام وجود عاشق كمال مطلق ، علم مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق ، قدرت مطلق و ... می باشند ؛ لذا هر چه علم و قدرت و زیبایی و ... داشته باشند باز میل به بیشتر از آن دارند ؛ اینان در می یابند كه از عمق وجودشان عاشق علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق هستند و به كمتر از مطلق راضی نمی شوند. از اینجا می فهمند كه پس علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق در عالم هستی وجود دارد ؛ چون عاشق و معشوق ، مثل بالا و پایین و راست و چپ ، دو مفهوم متضائف هستند كه وجود یكی بدون دیگری ممكن نیست. اگر بالایی هست پس پایینی نیز وجود دارد ؛ طرف راست بدون  طرف چپ معنی ندارد ؛ عاشق نیز بدون معشوق نمی توان وجود داشته باشد. بنا بر این اگر علم و كمال و قدرت و حیات و زیبایی مطلق ، معشوق ماست و ما عاشق این امور هستیم ، پس این امور یقیناً وجود دارند چون عشق ما به این امور بالفعل موجود است. و چون وجود دو یا چند نامحدود ممكن نیست لذا همه ی این اوصاف نامحدود باید اوصاف یك وجود نامحدود باشند كه خدا نامیده می شود.    

ث ـ تصویر آخر از خدا ،تصویر خدای واجب الوجود می باشد كه خود دارای سطوح چندگانه ای است كه پرداختن به تك تك این سطوح نیازمند مقاله ای بسیار طولانی است لذا در ادامه ای بحث تنها به حدّ متوسّطی از این تصویر می پردازیم.  
ـ تصوّر خدا از منظر حكما

برای ورود به اصل این بحث نیاز به مباحث فلسفی مقدّماتی و نسبتاً سنگینی است كه چاره ای جز طرح آنها نیست ؛ لكن سعی می شود این مباحث همراه با مثال و در سطح پایینی مطرح شوند. 
 ـ وجود و ماهیّت 
انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد ، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت ، ستاره ، آب ، عقل ، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور ، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند. یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبت وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد ، آب وجود دارد ، عقل وجود دارد ، اراده وجود دارد.همینطور با تعقلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبرییکی است لذا صحیح است که برای همه موارد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود ؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آن واحد به چند موجود نسبت داد ؛ چرا که این موجودات ، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجود درخت عین خود درخت ، و وجود عقل عین خود عقل بود نمی شد گفت : درخت و عقل وجود دارند چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این ، فلاسفه بین وجود و اموری مثل درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند ، تفاوت قائل شده ، این امور را ماهیّت(چگونگی) موجودات نامیدند
ــ واجب الوجود و ممکن الوجود.
انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم ، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود ، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این ، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت ، انسان ، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند ؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت ، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این ، موجودات دارای ماهیّت ، همگی دارای امکان بوده ، ممکن الوجود هستند ؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر ، برای هر ماهیّتی ، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز استبرای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود ؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس ، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است
امّا برعکس ماهیّات ، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است ، خود وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبود وجود ، تناقض لازم می آید ؛ چرا که وجود ، نقیض عدم است ؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلت وجود ، مفهومی به نام «وجوب » انتزاع نموده اند. بنا بر این ، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیّت است ؛ لذا عدم بردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص ، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیّت است. چرا که ماهیّت ، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیّت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این ، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت گرفت.
حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجود محض ، صرف ، خالص و بدون ماهیّت(نامحدود) ؛ که واژه ی واجب الوجود ، بار تمام این معانی را به دوش می کشدمقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود می باشد که عبارت از موجودی است که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.
ــ ملاک احتیاج به علّت
از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم یکسان است. پس ، تا وجود به ماهیّت اعطا نشده موجود نخواهد شد ؛ بنا بر این ، امکان ، كه همان نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن است ، علّت احتیاج به علّت می باشد ؛ و کار علّت ، وجود دادن به ماهیّت و خارج نمودن او از حالت تساوی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیّت وجود دهد؟ روشن است که ماهیّات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ، چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این ، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد خودِ وجود است ؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیّت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود : پس به خودِ وجود ، چه کسی وجود داده است؟ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند. یعنی ماهیّاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. لذا در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است ، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفتانسان وجود است ؛ درخت وجود است و ...

3ـ براهین اثبات وجود خدا (واجب الوجود)
اقسام برهان
براهین به طور کلّی بر سه قسمند.
 
برهان اِنّی: که در آن از معلول به علّت پی برده می شود ؛ مثلاً از وجود دود بر وجود آتش استدلال می شود. این برهان از نظر منطقی پایین ترین حدّ یقین آوری را داراست. لذا فلاسفه اسلامی ،که در پی یقین صد در صدی هستند ، در اثبات وجود خدا از آن استفاده نمی کنند ؛ ولی متکلمین اسلامی که در صددند متناسب با فهم تمام اقشار بشری ، برهان اقامه کنند ، از این قسم برهان نیز استفاده می کنند.
برهان لِمّی: که در آن از وجود علّت بر وجود معلول استدلال می شود. این قسم برهان مفید یقین صد در صدی بوده ، خدشه ناپذیر است ؛ لکن از آنجا که مراد از خدا ، واجب الوجود(وجود صرف و بدون علّت) است ، این برهان برای اثبات وجود خدا کاربرد ندارد
برهان از راه ملازمات عامّهدر این قسم برهان ، نه از علّت به معلول پی برده می شود نه بالعکس ؛ بلکه از وجود یکی از دو امر که ملازم یکدیگرند بر وجود امر دیگر استدلال می شود. برای مثال گفته می شود: اینجا طبقه بالای ساختمان است ؛ طبقه بالا وقتی معنی دارد که طبقه پایینی باشد. پس زیر این طبقه ، طبقه ی پایینی نیز هست. در این استدلال ساده ، بالا نه علّت پایین است نه معلول آن. بلکه بالا و پایین ، همواره باهم بوده ، ملازم همندهمه ی براهینی که فلاسفه اسلامی در فلسفه به کار می برند از این سنخ اند ؛ که یقین آوری آن حتّی از برهان لمّی هم بالاتر است. براهین سطوح بالای اثبات وجود خدا نیز از این قسم هستند.
اقسام خداجویان.
طالبان اثبات وجود خدا از نظر سطح ادراک پنج گروهند:
 
عوام مقلّد: که فاقد قوّه ی استدلال بوده ، وجود خدا را به تقلید از دیگران می پذیرند ؛ البته اینها براهین ساده ای چون برهان حدوث را می دانند ولی قادر به بیان آن نیستند.
عوام محقّق: که وجود خدا را با براهینی سطح پایین چون برهان نظم ، برهان حدوث و برهان حرکت پذیرفته اند.
خواصّ: که وجود خدا را با براهینی یقینی ولی به نوعی با توجّه به خلق او اثبات می کنند. خود این گروه نیز درجاتی دارند.
خاصّ الخواصّ: که در اثبات وجود خدا ، هیچ نظری به مخلوق نداشته از متن وجود ، بر وجود خدا استدلال می کنند
اخصّ الخواصّ: که وجود خدا برایشان بدیهی بوده ، بی نیاز از اقامه برهانند ؛ و اگر برهانی می آورند برای دیگران است.
در مباحث سابق به برهان حدوث ، برهان حركت ، برهان نظم و برهان عشق یا حبّ اشاره ای شد ، كه متناسب با سطح عوام محقّق و خواصّ بودند ، حال به برهان وجوب و امكان و برهان صدّیقین می پردازیم كه از نظر یقین آوری در مراتب بالاتری قرار دارند.

ــ برهان وجوب و امکان 
مقدّمات این برهان در عین این که بدیهی اند ولی تصوّر موضوع و محمول آنها ممکن است برای برخی افراد دشوار باشد. تقریر برهان وجوب و امکان چنین است.
ــ تقریر برهان ،مبتنی بر محال بودن تسلسل علل.
1ـ شکّی نیست که خارج از وجود ما موجودی هست. چون انکار این امر منجر به سفسطه می شود. 2ـ این موجود ، بنا به فرض عقلی از دو حال خارج نیست. یا واجب الوجود (عین وجود) است یا عین وجود نبوده ، ممکن الوجود می باشد که نسبتش به وجود و عدم یکسان است. 3ـ اگر این موجود عین وجود بوده ، واجب الوجود است ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود بوده نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ برای موجود شدن محتاج علّت(وجود دهنده) است. 4ـ حال علّت آن نیز یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود. اگر واجب الوجود باشد ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود باشد ، خود آن علّت نیز محتاج علّت دیگری است. به این ترتیب بحث منتقل می شود به آن علّت سوم و فرضهای قبلی در مورد آن نیز جاری می شود. همینطور بحث منتقل می شود به علّت چهارم و پنجم و... . 5ـو چون تسلسل علل عقلاً محال است بنا بر این ، این سلسله ی علل نمی تواند بی نهایت باشد ؛ بلکه باید در جایی به علّتی برسیم که فوق آن علّتی نباشد. که آن همان واجب الوجود است.
ــ تقریر برهان بدون ابتناء به محال بودن تسلسل.
1ـ شکّی نیست که ممکن الوجودهایی هستند. 2ـ اگر مجموعه ی همه ممکن الوجودها را یکجا فرض کنیم به نحوی که هیچ ممکن الوجودی خارج از این مجموعه باقی نماند ، باز عقل حکم به ممکن الوجود بودن کلّ این مجموعه خواهد نمود. چون از اجتماع تعداد زیادی ممکن الوجود که همگی محتاج به علّت هستند ، واجب الوجود ، درست نمی شود. حتّی اگر تعداد اعضای این مجموعه بی نهایت باشند باز کلّ مجموعه ، ممکن الوجود خواهد بود. 3ـ پس کلّ مجموعه ی ممکن الوجودها ، محتاج علّت است. 4ـ حال، علّت این مجموعه یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود است. 5ـ امّا ممکن الوجود نمی تواند علّت این مجموعه باشد ؛ چون طبق فرض ما ، همه ی ممکن الوجودها داخل این مجموعه هستند و خارج از این مجموعه ، ممکن الوجودی نیست که علّت این مجموعه باشد ؛ پس لاجرم ، علّت این مجموعه واجب الوجود است
ـ برهان صدّقین
برهان صدّقین که خالص ترین براهین است تقریرات فراوانی دارد که به برخی از آنها به اجمال و بدون توضیح اصطلاحات اشاره می شود. فهم عمیق و درست این براهین نیازمند تبحّر در حکمت متعالیه(مکتب فلسفی ملاصدرا) است.
تقریر اوّل
1ـ انکار واقع مساوی با سفسطه است ؛ لذا شکّی نیست که واقعیّتی هست. 2ـ واقع نقیض عدم است. 3ـ بنا بر این ، اصل واقعیّت ، عدم بردار نیست.. 4ـ چیزی که عدم بردار نیست واجب الوجود است. 5ـ پس واجب الوجود موجود بوده حاقّ واقع است.
تقریر دوم
ـ وجود ، حقیقت واحد اصیل است. 2ـ حقیقت وجود ، نقیض عدم است ؛ لذا عدم بردار نیست. 3ـ پس حقیقت واحد وجود ، واجب الوجود است.
تقریر سوم
1ـ وجود یا مستقلّ است یا رابط. 2ـ به علم حضوری شکّی نیست که وجود خود من ، وجود رابط است نه مستقلّ. 3ـ وجود رابط ، بدون وجود مستقل معنی ندارد. 4ـ پس وجود مستقلّ موجود است.

برای مطالعه ی بیشتر به منابع زیر مراجعه فرمایید:

1ـ خداشناسی ، دفتر شماره ی 1 از مجموعه ی پرسشها و پاسخهای دانشجویی نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها ، نوشته ی محمد رضا کاشفی
2ـ آفریدگار جهان، آیت الله مکارم شیرازی
3ـ  خدا را چگونه بشناسیم، آیت‏الله مكارم شیراز 
4ـ راه خداشناسی، استاد جعفر سبحانی
5ـ اصول عقاید، استاد محسن قرائتی
6ـ راه شناخت خدا، محمدی ری شهری
7ـ توحید، شهید دستغیب شیرازی 
8ـ خدا از دیدگاه قرآن، بهشتی، محمد، بعثت تهران 
9ـ  معارف قرآن (3 - 1، خداشناسی، کیهان شناسی، انسان شناسی)، مصباح یزدی، محمدتقی، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی
10ـ خدا و صفات جمال و جلال ، سبحانی، جعفر، دفتر تبلیغات اسلامی قم
11ـ توحید ، استاد شهید مرتضی مطهری(ره)
12ـ دوره پنج جلدی مقدمه ای بر جهان بینی توحیدی، استاد شهید مرتضی مطهری(ره)

4ـ  نحوه ی انتزاع اسماء خدا از ذاتش
طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف ، بدون هیچ قید و حدّی ؛ و ثابت شد که چنین خدایی محقّق و موجود است. و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است. و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.
پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب استچه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد
همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد است. به این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود
و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است
و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند
و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.
و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند
و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند
و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است.
و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیراست.
و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.
و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.
و ... 
و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند. و چون آن اسماء را به تنهایی و صرف نظر از ذات لحاظ کنی صفات پدیدار شوند.
بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام « او ادنی » است ، جز خدا هیچ نیست.

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:25 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:نسبت خداوند به مخلوق نظير کداميک از نسبتهاي زير يا مشابه آن است؟ شاه به رعيت، مخترع به اختراع، عطر به بوي خوش، درخت به ميوه، مادر به فرزند و غيره.

پاسخ:

هیچ کدام از این موارد ، رابطه ی خدا و خلق را به درستی تبیین نمی کنند. مقاله ی زیر همراه با مثالهایی که در ضمن آن آمده ، رابطه ی خدا و خلق را در آن حدّی که فهمش مقدور بشر عادی می باشد ، تبیین می نماید.

ـــ سطوح مختلف تصوّر خدا
الف. ابتدایی ترین فهمی كه خداباوران از خدا دارند ، تصویر خدای خالق و ایجاد كننده است ؛ خدایی كه وجودش بر اساس ساده ترین براهین ، یعنی برهان حدوث قابل است. هر انسان خالی الذهنی ، كه ذهنش آلوده به شبهات نگشته ، وقتی به موجودات مورد درك خود نظر می كند در می یابد كه این موجودات حادث و نوظهور می باشند ؛ یعنی زمانی نبودند و اكنون هست شده اند. از طرفی عقل حكم می كند كه هیچ موجود حادث و نوپدیدی نمی تواند سرخود به وجود آید ، بلكه حتماً مُحدِث و پدیدآورنده ای می خواهد. پس این موجودات حادث و نوپدید ، مُحدِث و پدید آورنده ای دارند كه خداباوران این پدید آورنده را خدا می نامند. این برهان ، ساده ترین دلیلی است كه هر صاحب عقلی آن را می فهمد و می داند ؛ البته ممكن است بسیاری افراد از بیان این برهان در قالب كلمات ناتوان باشند ولی این ناتوانی عملی دلیل بر ندانستن نیست
ب. یك مرتبه بالاتر از این تصویر از خدا ، تصویر خدای خالقی است بعد از خلق عالم ، آن را به حال خود رها نكرده بلكه گردش عالم را هم در اختیار دارد. كسانی كه خدا را اینگونه تصوّر می كنند افزون بر برهان حدوث از برهان حركت نیز برای اثبات وجود او بهر برده برده چنین استدلال می كنند كه: خورشید و ماه و ستارگان و كهكشانها و دیگر موجودات عالم و در كلّ همه عالم مادّه در حركت و تكاپو است ؛ و هر حركتیمُحَرّك (حركت دهنده) می خواهد. پس این عالم ، حركت دهنده ای دارد كه خداباوران نام او را خدا نهاده اند.
پ. تصویر عمیقتر و كاملتر از دو تصویر پیشین ، تصویر خدای خالق و گردانده ای است كه ناظم هستی نیز می باشد و دارای علم و حكمت بی مانندی استكسانی كه چنین دریافتی از خدا دارند افزون بر دو برهان سابق ، از برهان نظم نیز برای اثبات وجود وی كمك گرفته می گویند:جهان پدیده ها با این همه گوناگونی موجودات و حركات ، دارای هماهنگی و نظم حیرت آوری است كه نظمهای پدید آمده توسّط دانشمندان و نوابغ بشری در مقابل آن هیچ بوده و تنها اقتباس بسیار ناقصی از آن نظم شگرف استو هر نظمی نیازمند ناظمی عالم و حكیم است. پس عالم با نظمی چنین عظیم و شگرف یقیناً ناظمی بسیار عالم و حكیم دارد كه در فرهنگ خداباوران ، خدا نامیده می شود.
تتصویر عمیقتر و دقیقتر از تصویر خدای ناظم و عالم و حكیم ، تصویر خدایی است كه كمال مطلق ، علم مطلق ، قدرت مطلق ، حیات مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق و ... استخدایی با این وی‍‍ژگی ها برای كسانی است كه خود را به نیكی شناخته و از مجرای وجود خویش خدا را یافته اند. اینان وقتی به خود نظر می كنند می یابند كه با تمام وجود عاشق كمال مطلق ، علم مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق ، قدرت مطلق و ... می باشند ؛ لذا هر چه علم و قدرت و زیبایی و ... داشته باشند باز میل به بیشتر از آن دارند ؛ اینان در می یابند كه از عمق وجودشان عاشق علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق هستند وبه كمتر از مطلق راضی نمی شوند. از اینجا می فهمند كه پس علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق در عالم هستی وجود دارد ؛ چون عاشق و معشوق ، مثل بالا و پایین و راست و چپ ، دو مفهوم متضائف هستند كه وجود یكی بدون دیگری ممكن نیست. اگر بالایی هست پس پایینی نیز وجود دارد ؛ طرف راست بدون طرف چپ معنی ندارد ؛ عاشق نیز بدون معشوق نمی توان وجود داشته باشد. بنا بر این اگر علم و كمال و قدرت و حیات و زیبایی مطلق ، معشوق ماست و ما عاشق این امور هستیم ، پس این امور یقیناً وجود دارند چون عشق ما به این امور بالفعل موجود است. و چون وجود دو یا چند نامحدود ممكن نیست لذا همه ی این اوصاف نامحدود باید اوصاف یك وجود نامحدود باشند كه خدا نامیده می شود
ثتصویر آخر از خدا ،تصویر خدای واجب الوجود می باشد كه خود دارای سطوح چندگانه ای است كه پرداختن به تك تك این سطوح نیازمند مقاله ای بسیار طولانی است لذا در ادامه ای بحث تنها به حدّ متوسّطی از این تصویر می پردازیم

 

ـــ تصوّر خدا از منظر حكما


برای ورود به اصل این بحث نیاز به مباحث فلسفی مقدّماتی و نسبتاً سنگینی است كه چاره ای جز طرح آنها نیست ؛ لكن سعی می شود این مباحث همراه با مثال و در سطح پایینی مطرح شوند.

 

ـ وجود و ماهیت

انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند.

 

ـ واجب الوجود و ممکن الوجود

انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است.

امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.

حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

 

ــ ملاک احتیاج به علّت

از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. برای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و ... . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد».

حاصل کلام اینکه: ممکن الوجود یعنی آنچه که با توجّهِ وجود ، موجود می شود و بدون توجّه او معدوم است. به تعبیر دیگر ، ممکن الوجودها ، کمالات وجودی خود وجودند در مقام ظهور ، و جدا از او چیزی نیستند.  امّا واجب الوجود ، خودِ وجود بوده ، عین وجوب و عین ضرورت است و چرا و چگونه بردار نیست. لذا منطقی نیست که پرسیده شود: چرا خدا باید وجود داشته باشد؟ یا خدا چگونه موجودی است؟ 

 

پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَكُمْ أَینَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ  ــــــ او با شماست هر جا که باشید و خداوندبه آنچه می کنید بیناست» (الحدید:4) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است ... .»(نور:35) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می دهد. حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخی دعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «... یا نُورَ النُّورِ یا نُورَ كُلِّ نُور... ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! ... » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 306) 

 

بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(ع) نیز فرموده اند: «... هُوَ فِی الْأَشْیاءِ عَلَى غَیرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیرِ مُبَاینَةٍ ... دَاخِلٌ فِی الْأَشْیاءِ لَا كَشَی‏ءٍ فِی شَی‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَی‏ءٍ مِنْ شَی‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.

همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107)

برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد.

ـ مثال نخست:

اگر وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و ... هستند. موج و قطره و دریا و حباب و ... آب نیستند بکله قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و ... ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و ... ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حس و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن.

در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و ... دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد.

ـ مثال دوم:

اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن آن صور ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند.

در این مثال شگفت ، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و اراده. رابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد.

حال قضاوت فرماید که آیا منکرین وجود خدا ، چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خدایی قابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « كَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیكَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیكَ أَ یكُونُ لِغَیرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَكَ حَتَّى یكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیكَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُكَ ظَاهِراً فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ  خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد كه تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! كى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی كه به سوی تو ره نماید؟! كى دور شدى تا آثار تو كسى را به تو رساند؟!  كور باد دیده‏اى كه تو را نبیند با اینكه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى كه بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد.  و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏64 ،ص142

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:26 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:از آنجا که انسانها و ساير موجودات استقلال وجودي ندارند و ذاتا وابسته به آفريدگار خود هستند پس چگونه اعمال انسانها مستحق عقاب و عذاب و يا پاداش مي شود؟ به عبارتي وقتي انسانها نيست مطلق هستند چگونه از هم جدا هستند و داراي تفاوت؟ وقتي انسانها همه قائم بالذات پروردگار هستند و سبب و مسبب همه کارهاي آنها پروردگار است پس چه ارزشي دارد که انسانها را مي پروراند و تا ابد نگه مي دارد؟ آيا خلقت و آفرينش بيهوده نيست؟

پاسخ:

1ـ در نامه ی شماره هفت ، بیان شد که مخلوقات در ذات خود ، نه وجودند و نه عدم بلکه ماهیّاتی هستند که نسبتشان به وجود و عدم یکسان می باشد. لذا این گزاره که « انسانها نیست مطلق هستند» ، گزاره ای است نادرست.

در مورد قائم به ذات بودن خدا و قائم به خدا بودن مخلوقات نیز در همان نامه توضیح داده شد که خدا وجود محض می باشد ؛ و وجود ، عین موجودیّت و ظهور بوده بی نیاز از وجود دهنده است ؛ چرا که وجود دادن به وجود معنی ندارد. عدم نیز نقیض وجود بوده محال است موجود گردد ؛ امّا مخلوقات که ماهیّات بوده نسبتشان به وجود و عدم یکسان می باشد ؛ برای موجود شدن نیازمند وجودند و وجود تنها خداست ؛ لذا موجودیّت مخلوقات در گرو اراده ی خداوند متعال می باشد. در مورد نحوه حصول کثرت در مخلوقات نیز در همان نامه هفت مطالبی خدمت حضرت عالی عرضه گردید.

حال برای اینکه حقیقت مخلوقات و نسبت آنها با خدا (وجود محض ) روشنتر شود ، مطالب زیر تقدیم می گردد.

ــ وجود و ماهیّت 
انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد ، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت ، ستاره ، آب ، عقل ، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور ، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند. یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبت وجود به همه ي این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد ، آب وجود دارد ، عقل وجود دارد ، اراده وجود دارد.همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است لذا صحیح است که برای همه موارد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود ؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آن واحد به چند موجود نسبت داد ؛ چرا که این موجودات ، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجود درخت عین خود درخت ، و وجود عقل عین خود عقل بود نمی شد گفت : درخت و عقل وجود دارند چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این ، فلاسفه بین وجود و اموری مثل درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند ، تفاوت قائل شده ، این امور را ماهیّت(چگونگی) موجودات نامیدند
ـــ واجب الوجود و ممکن الوجود.
انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم ، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود ، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این ، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت ، انسان ، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند ؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت ، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این ، موجودات دارای ماهیّت ، همگی دارای امکان بوده ، ممکن الوجود هستند ؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر ، برای هر ماهیّتی ، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز استبرای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود ؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس ، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است
امّا برعکس ماهیّات ، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است ، خود وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبود وجود ، تناقض لازم می آید ؛ چرا که وجود ، نقیض عدم است ؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلت وجود ، مفهومی به نام «وجوب » انتزاع نموده اند. بنا بر این ، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیّت است ؛ لذا عدم بردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص ، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود ، مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیّت است. چرا که ماهیّت ، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیّت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این ، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت گرفت.
حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجود محض ، صرف ، خالص و بدون ماهیّت(نامحدود) ؛ که واژه ي واجب الوجود ، بار تمام این معانی را به دوش می کشدمقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود مي باشد که عبارت از موجودی است که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.
ـــ ملاک احتیاج به علّت
از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم یکسان است. پس ، تا وجود به ماهیّت اعطا نشده موجود نخواهد شد ؛ بنا بر این ، امکان ، كه همان نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن است ، علّت احتیاج به علّت مي باشد ؛ و کار علّت ، وجود دادن به ماهیّت و خارج نمودن او از حالت تساوی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیّت وجود دهد؟ روشن است که ماهیّات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ، چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این ، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد خودِ وجود است ؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیّت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود : پس به خودِ وجود ، چه کسی وجود داده است؟ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند. یعنی ماهیّاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. لذا در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است ، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفتانسان وجود است ؛ درخت وجود است و ....

2ـ درباره ی نحوه ی ارتباط مخلوقات با خدا نیز به مناسبت در نامه شماره هفت مطالبی عرضه شد که همان مطالب با تفصیل بیشتری در اینجا نیز عرضه می شود.

الف . رابطه خدا و خلق چگونه است؟

خدا وجود محض ؛ یعنی عین وجود و خود وجود است ؛ ولی غیر خدا در حدّ ذاتشان ، نه وجودند و نه عدم ، بلکه ماهیّاتند. و ماهیّت نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد. برای مثال انسان بودن یا درخت بودن ـ که از جمله ی ماهیّات می باشند ـ  ، نه مساوی با وجود داشتن هستند نه مساوی با معدوم بودن ؛ چرا که اگر این امور مساوی با وجود بودند پس همواره باید موجود می بودند ؛ چون وجود نقیض عدم بوده ، عدم برنمی دارد ؛ در حالی که این امور زمانی نبوده اند ؛ همچنین اگر این امور مساوی با عدم بودند هیچگاه نباید موجود می شدند ؛ چون عدم در مقابل وجود بوده ، وجود بر نمی دارد ؛ حال آنکه این امور موجود شده اند. پس از این ویژگی غیر خدا (غیر وجود محض) ، که در ذاتشان نه اقتضای وجود دارند و نه اقتضای عدم ، معلوم می شود که این امور در ذاتشان نه از سنخ وجودند و نه از سنخ عدم ، بلکه نسبتشان به هر دو یکسان می باشد. پس اگر اراده ی وجود محض ، به این امور تعلّق گرفت به واسطه ی وجود او موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود.

برای تقریب به ذهن ذکر مثالی خالی از فایده نیست ؛ اگرچه این مثال کاستی هایی نیز دارد.

اگر حقیقت وجود انسان که با لفظ « من » از آن تعبیر می شود ، موجودی قائم به ذات فرض شود ، علم و قدرت و عقلانیّت و قوّه خیال و امثال این صفات درونی انسان ، به منزله ی اسماء ذتیّه ی او خواهند بود ؛ و اراده ی او که از این صفات درونی ناشی می شود در  حکم فیض عامّ خواهد بود. حال اگر انسان با یک اراده دهها و صدها موجود گوناگون را در ذهن خود بیافریند ، آم موجودات همان ظهور اراده ی او و به تبع اراده ، ظهور صفات درونی او خواهند بود. در این مثال ملاحظه می فرمایید که اراده در عین یکی بودند می تواند هزاران ظهور داشته باشد بدون اینکه خود متکثّر شود ؛ همینطور « من » در عین یکی بودن می تواند دهها شئون ذاتی داشته باشد ، بدون آنکه کثرتی در آن حاصل گردد. همچنین در عین اینکه موجودات آفریده شده در ذهن ، چیزی جز ظهور اراده و صفات درونی انسان نیستند ولی آن سیب و درخت و ستاره ی ذهنی هر کدام خوشان هستند و هیچکدام آنها ، اراده یا من نیستند ؛ به همین نحو مخلوقات نیز اگر چه چیزی جز ظهور اراده ی الهی نیستند ولی عین اراده ی او هم نیستند ؛ لذا حکما گفتند: « النفس فی وحدتها  کلّ القوی و لیس بشیء منها ــ نفس در عین یکی بودن همه ی قواست ولی هیچکدام آنها نیست.» و شیخ اشراق فرموده است: « صفحات الاعیان عند الله کصفحات الاذهان عندنا. ـــ نسبت حقایق موجودات خارجی در نزد خدا مانند حقیقت موجودات ذهنی است در نزد ما.» لذا موجودات نه داخل در وجود خدا هستند و نه خارج از او ؛ همان گونه که حقائق ذهنی نه جزئی از وجود انسانند نه خارج از وجود او بلکه ظهور شئونات ذاتی اویند. از اینرو مولای اهل وحدت ، سرّ الانبیاء و المرسلین علی بن ابی طالب (ع) فرمودند: « مَعَ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْ‏ءٍ لَا بِمُزَايَلَةٍ ـــ همراه هر چیزی است امّا با آنها نزدیکی و یگانگی ندارد ؛ غیر از هر چیزی است امّا از آنها جدا نیست.»( نهج البلاغه ، خطبه اوّل). امام الائمه امیر مومنان در فراز دیگری فرمودند: از من بپرسید قبل از آنکه مرا از دست بدهید ... در این هنگام مردی ذعلب نام ... گفت اى امير المؤمنين آيا پروردگارت را ديده‏اى؟ حضرت فرمود: واى بر تو اى ذعلب همانا پروردگارى را ندیده پرستش نکردم. پرسيد او را چطور ديده‏اى؟ خدايت را براى ما تعريف كن. حضرت فرمودند: واى بر تو، ديدگان او را با نگاه كردن نمى‏بينند ولى دلها با حقيقتهاى ايمان او را در مى‏يابند. واى بر تو اى ذعلب همانا پروردگار من به دورى و نزديك، به حركت و سكون و ايستادن و نشستن تعريف نمی شود كه گفته شود بلند شد و نيز به رفتن و آمدن تعريف نمی شود. لطيف است امّا به لطافت شناخته نمی شود ؛ بزرگ است امّا به خشنى و درشتى‏ وصف نمی شود، مهربان است و رحيم امّا به رقّت درك نمی شود ؛ مؤمن است ولى نه به عبارت، درك مى‏شود نه به حواس و اعضا و جوارح. گوينده است نه به لفظ ؛ او در اشياء است ولى با آنها ممزوج و آمیخته نیست ، از اشياء بيرون است نه به طور جدایی ، بر فراز تمام موجودات است و چيزى بر فراز او نيست پيش همه‏ى موجودات است ولى به او پيش گفته نمی شود ؛ داخل در همه‏ى موجودات است ولى نه مانند داخل بودن چيزى در چيز ، از همه چيز بيرون است ولى نه مانند خارج بودن چیزی از چيزی. در این هنگام ذعلب يمانى روى زمين افتاد و غش كرد. بعد از هوشیاری گفت: به خدا سوگند مانند اين پاسخ را نشنيده بودم به خدا سوگند ، دیگر از اين پرسشها نمى‏كنم. » ( إرشاد القلوب إلى الصواب، ج‏2، ص: 374)

نتیجه اینکه رابطه ی خدا و خلق ، یک رابطه ی ویژه و بی مانند است که در عالم هستی مشابه و مثل ـ به معنای حقیقی ندارد.

ب. نسبت خالقیّت مطلق خدا و اختیار انسان

انسان موجودی است مختار که در خلقت دنیایی خود ، هم افق با حیوانات آفریده شده ولی استعدادهای فراوانی در وجود او به ودیعه گذاشته شده که با عمل اختیاری خود می تواند آنها را شکوفا نموده تا فراتر از ملائک مقرّب نیز پر بکشد. هدف از خلقت دنیایی او نیز همین است که او در دار امتحان و تکلیف قرار گرفته این راه را طی نماید ؛ چون موجودی که بخواهد کمالات همه ی موجودات عالم را داشته باشد چاره ای جز این ندارد که راه خود را از پایین ترین مراتب وجود شروع کرده تا اوج هستی امکانی طی ّ طریق نماید تا به این وسیله تمام نشئات وجود امکانی را زیر چتر وجودی خود درآورد.

امّا اینجا این سوال مطرح می شود که اگر خدا خالق مطلق بوده ، علّت تمام امور و از جمله علّت افعال اختیاری انسان می باشد ، پس جایگاه اختیار انسان در کجاست؟ برای پاسخ گویی به این پرسش مطلب زیر عرضه می گردد.

ـــ خالقیّت مطلق خدا و اختیار بشر

يکي از مسلّمات اعتقادات مسلمين اين است که خداوندِ قدير، خالق مطلق بوده همه ي امور را او آفريده است.

حال سوال اين است که تکليف افعال ارادي انسان در اين ميانه چه مي شود؟ آيا خالق افعال ارادي انسان نيز خداوند متعال است؟ اگر گفته شود که خدا خالق آنها نيست و انسان خود پديد آورنده ي افعال ارادي خود است، لازم مي آيد که خدا، خالق مطلق نباشد و انسان نيز در اين ميان يک نيمچه خالقی باشد ؛ و اگر گفته شود که خالق افعال ارادي انسان ، فقط خداست ، جبر لازم مي آيد.

اين مسأله، عدّه اي از مسلمين را بر آن داشت که به سمت اعتقاد به جبر کشيده شده مختار بودن انسان را منکر شوند. در تاريخ کلام از اين عدّه با نام « مُجَبّره » ياد مي شود. اين اعتقاد، بعدها توسّط ابوالحسن اشعری ــ مؤسس مذهب اشعری ــ چهره اي ديگر به خود گرفته با نام نظريه ي «کسب» مشهور شد ؛ که در حقيقت چيزي جز همان جبر نبود. بر اساس اين تفکّر، خالقيت مطلق خدا حفظ ، ولي حکمت و عدل او زير سوال مي رود. چون طبق اين مبنا ، وجود بهشت و جهنّم و تکليف و ارسال انبياء و کتب آسماني و وعد و وعيد حقّ تعالي ، همگي اموري لغو و بيهوده خواهند بود ؛ و خداوند متعال به خاطر ارتکاب اين امور لغو و بيهوده ، ديگر حکيم نخواهد بود. همينطور به خاطر به جهنّم بردن بدکاراني که هيچ اختياري در انجام فعل خود نداشتند ظالم خواهد بود. اشاعره براي اينکه از اين لازمه ي باطل نيز فرار کنند، حسن و قبح عقلي را هم انکار کرده گفتند: عقل انسان به هيچ وجه قادر به درک خوب و بد نيست. حسن و قبح ، فقط و فقط شرعي است ؛ يعني اگر خدا امر به خوبي چيزي کند آن چيز خوب مي شود و اگر از چيزي نهي نمايد آن چيز قبيح خواهد بود. لذا حسن و قبح براي خدا معنا ندارد. اين نظر نيز به بداهت عقلي باطل است چرا که حتّي منکرين خدا نيز با عقلشان ادراک مي کنند که برخي امور مثل دزدي، دروغگويي، خيانت، تجاوز به حريم ديگران، کشتن ديگران و ... قبيح و در مقابل ، راستگويي، وفاداري، رعايت حقوق ديگران و احترام به جان و مال مردم خوب است. لذا در  ملحدترين حکومتها نيز دزد و آدم کش را زنداني و قانون شکن را مجازات مي کنند.

گروه ديگري از مسلمين که متوجّه اين نقيصه ي بزرگ در نظريه ی جبر و کسب شده بودند و آن را در تضادّ با اسلام و قرآن مي يافتند به دفاع از عدل و حکمت خدا پرداخته گفتند: خدا ما را آفريده و به ما قدرت انجام افعال ارادي را داده است امّا او خالق افعال ما انسانها نيست. خالق و پديد آورنده ي افعال ارادي انسان ، خود انسان است که با قدرت داده شده از سوي خدا دست به آفرينش افعال خود مي زند. در تاريخ علم کلام، از اين گروه با نام «مُفَوّضه» و از نظريه ي آنها با عنوان « نظريه ي تفويض » ياد مي شود. بارزترين مذهب معتقد به اين نظريه ، مذهب معتزله بوده است، که امروزه وجود خارجي ندارند. بر اساس نظريه ي تفويض، عدل و حکمت خدا توجيه مي شود ولي خالقيت مطلق خدا زير سوال مي رود؛ و انسان نيز به عنوان شريک خدا در خالقيت، مطرح، و يک نوع خالقيت محدود براي انسان پذيرفته مي شود. و اين در حالي است که خداوند متعال مي فرمايد:«اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْء »(الزمر:62) و بي ترديد «کلّ شيء»، شامل افعال ارادي انسان نيز مي شود.

اين دو گروه از مسلمين، که همگي از اهل سنّت هستند، بر اين گمان بوده اند که جبر و تفويض، نقيض يکديگرند ؛ و محال است دو نقيض، در آنِ واحد و از جهت واحد، در يک جا جمع شوند يا هر دو باهم برداشته شوند. براي مثال محال است چيزي هم انسان باشد هم غير انسان کما اينکه محال است چيزي نه انسان باشد نه غير انسان. مجبّره و مفوّضه بر اين گمان بودند که جبر و تفويض نيز شبیه چنين حالتي را دارند لذا مي گفتند محال است انسان در يک فعل ارادي خاصّ، نه مجبور باشد نه مُفَوّض؛ کما اينکه محال است هم مجبور باشد هم مفوّض.

امّا در اين ميان ، اهل بيت(ع) با هر دو نظريه مخالف بوده هر دو را در تضادّ با قرآن و برهان عقلي معرّفي مي کردند ؛ و معتقد بودند که جبر و تفويض نقيض هم نيستند بلکه متضادّ همند ؛ و دو متضادّ اگرچه در يک موضوع جمع نمي شوند ولي مي توان هر دو را از موضوع خاصّي برداشت ؛ مثل سياه و سفيد که محال است يک چيز در آنِ واحد ، هم تماماً سياه باشد هم تماماً سفيد؛ ولي همان چيز مي تواند نه سياه باشد و نه سفيد بلکه سبز يا قرمز يا آبي باشد. از اينرو امام صادق(ع) فرمودند:«لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيضَ بَلْ أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْن. ــــــ نه جبر و نه تفويض بلکه امري بين آن دو» (التوحيد للصدوق،ص 206)

امّا در اينکه مراد از«امر بين الامرين» چيست؟ سخنهاي فراواني گفته شده و تفاسير گوناگوني از آن ارائه شده است. از عوامانه ترين تفسير، که مي گويد انسان درصدي مجبور و درصدي مفوّض است، گرفته تا پيچيده ترين تفسير که بر پايه ي وحدت شخصي وجود استوار بوده از حدّ فهم افراد عادي و غير آشنا به عرفان نظري خارج است. در اين نوشته تنها به یک تفسير که فهم آن نسبتاً راحتر است اشاره مي شود.

 

الف ـ در اين که انسان مختار است شکّي نيست؛ شکّ در مختار بودن انسان شکّ در يکي از بديهي ترين يافتهاي انساني است. چرا که انسان مختار بودن خود را نه از راه استدلال بلکه با علم حضوري و وجداني ادراک مي کند که خطا در آن راه ندارد. انسان همانگونه که وجود خود، شادي خود، غم خود، شکّ خود، عقل داشتن خود و امثال اين امور را با يافتي دروني مي يابد ، مختار بودن خود را هم به همين گونه ادراک مي کند. انسان به وضوح درمي يابد که ارتعاش دست يک انسان مبتلا به پارکينسون (لرزش بي اختياري بدن) تفاوت فاحشي دارد با لرزش دست يک هنرپيشه که نقش يک انسان مبتلا به پارکينسون را بازي مي کند. همينطور مي فهمد که تفاوت فراواني است بين کسي که در خواب حرف مي زند يا در خواب راه مي رود با کسي که در بيداري سخن مي گويد يا راه مي پويد.  

ب ـ خداوند متعال خالق مطلق است لذاخالق فعل انسان نیز می باشد ؛ به اين معني که خدا به فعل انسان وجود مي دهد؛ امّا مجراي افاضه وجود به فعل ارادي انسان ، اختیارخود انسان است. لذا فعل ارادي او در عين اينکه مخلوق خداست به اختيار خود او نيز هست. خدا به همه ي موجودات به يک صورت افاضه ي وجود مي کند مثل نور خورشيد که به همه ي اشياء به يک صورت مي تابد ؛ امّا اين فيض وجود، در هر موجودي به تناسب ساختار وجودي آن موجود ظاهر مي شود. از اینرو  اين فيض ، وقتي از راه وجود مختار انساني گذر کرده به فعل او مي رسد به صورت فعل اختياري آن شخص ظاهر مي شود ؛ همانگونه که نور سفيد خورشيد در گذر از شيشه ي آبي، آبي رنگ و در گذر از شيشه ي قرمز، قرمز رنگ مي شود. همانطور که در اين مثال حقيقت هر دو نور آبي و قرمز از خورشيد است امّا آبي و قرمز بودن آن ناشي از شيشه هاست نه خورشيد؛ افعال اختياري انسان نيز از نظر وجودي، معلول خدا هستند ولي خوب و بد بودن آنها منتسب به خدا نمي شود بلکه ناشي از وجود مختار آدمي است.

وقتی بچّه ای زاده می شود خداست که به او وجود می دهد و وجود مادر ، تنها مجرای فیض است امّا گفته نمی شود خدا زاینده ی نوزاد است ؛ چون زاییدن اسمی است که از واسطه ی فیض انتزاع شده است نه از افاضه کننده ی آن.

اگر انسانی ، انسان دیگری را از باب قصاص بکشد نمی توان او را قاتل یا ظالم نامید ؛ امّا اگر همین فاعل آن شخص را به ناحق بکشد او را قاتل و ظالم می نامند. همچنین اگر همین فاعل ، همان شخص را به جرم تجاوز به حریم اسلام  بکشد نه تنها نمی شود او را قاتل یا ظالم نامید بلکه باید او را مجاهد فی سبیل الله خواند. همچنین اگر حیوان درنده ای آن شخص را به رسم شکار می کشت حقیقتاً نمی شد آن حیوان درنده را قاتل یا ظالم قلمداد نمود ؛ گرچه مجازاً چنین وصفی به آن حیوان داده می شود. در این چهار مثال اگر با صرف نظر از منشاء فاعلی فعل ، به آن نگاه شود ، هر چهار حالت از حیث وجودی یکسانند ؛ یعنی در هر چهار حالت یک فعل رخ داده است و آن ، کشتن یک انسان است ؛ لکن وقتی این فعل واحد را نسبت به چهار منشاء می سنجیم چهار عنوان متفاوت پیدا می شود. به همین ترتیب اگر همان فعل واحد را نسبت به خدا در نظر بگیریم عنوانی برای خدا نیز انتزاع می شود ؛ که عبارت است از عنوان مُمیت. همچنین اگر این فعل را نسبت به جناب عزرائیل (ع) بسنجیم عنوان قابض الارواح برای او انتزاع خواهد شد.

بنا بر این در افعال مخلوقات ، آنچه به خدا نسبت داده می شود خود فعل ( حیثیّت وجودی فعل) است نه عناوین آنها ؛ چون عناوین افعال ، از نسبت آن افعال به رتبه ی وجودی منشاء فاعلی آنها انتزاع می شوند. به عبارت دیگر عناوین افعال به نوعی تابع ماهیّاتند. لذا حتّی عناوینی چون قصاص کننده و قاتل در ردیف عناوینی چون ممیت و قابض الارواح نیستند. دو عنوان اوّل ، عناوین ماهوی اند ولی دو  عنوان اخیر عناوین وجودی اند.

بنا بر این ، خدا در تمام افعال اختیاری انسان فقط و فقط وجود دهنده است ؛ دزدی و راستگویی و دروغگویی و غیبت و مدح و ... از آن جهت که اموری وجودی اند مخلوق خدا هستند و انسان هیچ نقش وجود دهندگی نسبت به آنها ندارد ؛ چون انسان در ذات خود فاقد وجود است کجا رسد که به چیزی وجود دهد. امّا تفاوت این امور و خوب و بد شدن آنها از جانب خدا نیست بلکه مستند به وجود مجاری فیض می باشد که یکی از آنها اختیار انسان می باشد ؛ لذا اصل وجودی این امور از آنِ خداست ولی عناوین خوب و بد آنها مستند به اختیار بشر می شود. و آنچه انسان را مستحقّ عقاب یا پاداش می کند همین عناوین ماهوی هستند نه وجود الهی افعال وی ؛ و عذاب و پاداش آنها نیز چیزی نیست جز ظهور ماهیّت آخروی آن افعال. لذا انسان فاسق یا کافر و افعال بد او و جهنّم ، از حیث وجودی مستند به خدا بوده عین خیر و خوبی هستند ؛ ولی از حیث ماهوی در مقابل مومنین و افعال حسنه و بهشت بوده شرّ و قبیح اند.

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:27 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:آيا تنها با استفاده از عقل مي توان صفات خدا را اثبات کرد؟ مثلاً اثبات کرد که خدا نامحدود است؟ يا مثلاً علم و قدرت تو نامحدود است؟ يا مثلاً اينکه خدا کمال مطلق است و بدون نقص؟ به عنوان مثال اگر قبول کنيم که جهان هستي را خدا آفريده باز هم دليل بر نامحدود بودن قدرت خدا نيست. چون ما نميدانيم که آيا ميتواند چيزي بالاتر از اين خلق کند يا نه؟

پاسخ
1ـ اساساً خدا یعنی موجود نامحدود و کمال محض و مطلق. این تعریف ما از خداست؛ این تعریف واجب الوجود است ؛ و در براهین اثبات وجود خدا در حقیقت می خواهند وجود موجود نامحدود و مطلق ومحض را اثبات نمایند. وقتی وجود چنین موجودی اثبات شد آنگاه اوصاف او نیز از وجود او انتزاع می شوند. البته ممکن است منظور کسی از خدا موجودی غیر از این باشد ؛ در این صورت واژه خدا مثل واژه شیر در فارسی مشترک لفظی خواهد شد. لذا اثبات آن خدا اثباتگر خدای مورد نظر ما نخواهد بود و انکار او نیز انکار خدای مورد نظر ما نیستو حقیقت این است که واژه خدا مشترک لفظی است و تصوّر افراد از خدا متفاوت می باشداکثراستدلالهایی هم که بر عدم وجود خدا اقامه شده اند در حقیقت وجود خدایی غیر از خدای مورد نظر ما را ردّ می کنند.
پس قبل از اثبات وجود یک موجود ابتدا باید مشخّص نمود که منظور من از این موجود چیست تا در مقام استدلال گرفتار مغالطه اشتراک لفظی نشویم. بر همین اساس می گوییم: خدا در منظر حکیم موحّد یعنی وجود محض ، صرف ، مطلق و نامحدود ؛ یعنی وجودی که هیچ قیدی برنمی دارد حتّی همین قید بی قیدی را مراد از نامحدود بودن خدا نیز همین است. نامحدود یعنی موجودی که حدّ ندارد. حدّ هرموجودی ماهیّت (چیستی) آن موجود است. حدّ هر موجودی همان است که آن موجود را از دیگر موجودات متمایز می کند. برای مثال آنچه میمون را از انسان متمایز می کند ، صرفاً شکل ظاهری آنها نیست ؛ بلکه ماهیّت آنهاست. لذا اگر با جراحی پلاستیک میمونی را به صورت انسان درآورند باز حقیقتاً انسان نخواهد شد ؛ بلکه همچنان میمون خواهد بود و در ضمن میمون بودن ، مجسمه ای متحرّک از انسان نیز خواهد بود. تمایز انسانها از همدیگر نیز به ماهیّات عرضی آنهاست مثل شکل و رنگ و... که آنها نیز حدودند. پس ماهیّت یعنی حدّها و مرزهای بین موجودات ؛ و شکّی نیست که حدّ و مرز اموری عدمی اند که عقل ما آنها را اموری وجودی اعتبار می کند. بنا بر این وقتی گفته می شود خدا موجودی نامحدود است مقصود این است که او ماهیّت نداشته و وجود محض است. منظور از محض و صرف بودن نیز این است که او فقط وجود است و دیگر هیچ. مراد از مطلق بودن نیز دقیقاً همین معناست که او وجود می باشد و از هر قید و شرط و حدّی رهاست.
ـ فرق بی نهایت و نامحدود
عدد ، کمّیّت است ؛ و کمّیّت از ماهیّات عرضی می باشد؛ لذا هر عددی محدود است. بزرگترین عدد نیز معنی ندارد ؛ نه این که معنی دارد ولی به ذهن نمی آیدسلسله اعداد نیز گرچه بی نهایت، ولی محدود است. باید توجّه نمود که نامحدود بودن غیر از بی نهایت بودن است. هر نامحدودی ، بی نهایت است ؛ یعنی نهایت و پایان ندارد ؛ ولی هر بی نهایتی نامحدود نیست. بی نهایت فقط در کمّیات به کار می رود چه کمّ منفصل که عدد است و چه کمّ متّصل که خطّ و سطح و حجم و زمان است. سلسله اعداد و خطّ و سطح و حجم ، نهایت ندارد ؛ یعنی آخر ندارد ؛ یعنی همواره قطعه ای از آن بالفعل موجود است. ولی همه اینها حدّ دارند ، یعنی سلسله اعداد یا خطّ ، سلسله اعداد یا خطّ است نه چیز دیگری مثل سلسله علل یا سلسله حوادث ... ؛ یعنی این امور با دیگر امور، وجه تمایز دارند ؛ یعنی مرزی عقلی دارند که آنها را از دیگر امور جدا می کند. خطّ و سطح هر دو بی نهایتند ولی خطّ ، خطّ است و سطح ، سطح . همچنین خطّ ، سلسله اعداد نیست و بالعکس. پس هر کدام اینها تعریف و محدوده ی وجودی خود را دارند. ولی موجود نامحدود ، از هر تعریفی و از هرقید و حدّی منزّه است ؛ یعنی نه اندازه و مقدار دارد نه رنگ و مزّه و بو و مکان و زمان . نه داخل در چیزی است نه خارج از چیزی است. نهدرون دارد نه بیرون دارد ؛ نه جوهر است و نه عرض و نه ... . همچنین وقتی گفته می شود الله اکبر ، مقصود این نیست که او از همه چیز بزرگتر است. بلکه منظور این است که او برتر از آن است که با چیزی مقایسه شود ؛ و برتر از آن است که تعریف و توصیف ماهوی شود. چنین نامحدودی را انسان نه تنها ادراک می کند بلکه ادراک او اساس تمام ادراکهاست. چون ادراک وجود بی قید ، ادراکی بدیهی و اساس تمام ادراکهاست. تا انسان وجود را فارغ از هر قیدی ادراک نکند نمی تواند دیگر امور را ادراک نماید. لذا امام صادق (ع) فرمودند:« ... مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ فَرْدَانِيّاً لَا خَلْقُهُ فِيهِ وَ لَا هُوَ فِي خَلْقِهِ غَيْرُ مَحْسُوسٍ وَ لَا مَجْسُوسٍ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ... ــــــ نزد هر جاهلى معروفست ؛ يكتاست ؛ نه مخلوقش در او باشند و نه او در مخلوقش ؛ محسوس نيست و به لمس در نيايد، و ديدگان دركش نكنند، ...» (کافی ،ج1 ، ص91)

ــ چرا خدا نامحدود است؟
موجود عقلاً ( در مقام فرض عقلی) به دو قسم تقسیم می شود . موجود یا غنیّ بالذات است یا غنیّ بالذات نیست . به عبارت دیگر موجود یا عین وجود است یا عین وجود نیست . موجودی که عین وجود و غنیّ بالذات است واجب الوجود نامیده می شود ؛ وموجودی که عین وجود نیست ممکن الوجود گفته می شود . موجوداتی مثل انسان ، سنگ ، فرشته و جنّ ممکن الوجودند ؛ یعنی اینها عین وجود نیستند بلکه ماهیّتند ؛ و ماهیّت نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ یعنی می تواند باشد و می تواند نباشد . لذا نمی توان گفت انسان وجود است؛ بلکه باید گفت انسان وجود دارد؛ چون ممکن است انسان وجود نداشته باشد؛ کما اینکه زمانی وجود نداشته است اگر انسان عین وجود بود همواره باید می بود ؛ چون عدم ، نقیض وجود است ؛ و محال است وجود، عدم گردد. ممکن الوجود از آن جهت که نسبتش به وجود و عدم یکسان است نیازمند علتی است که به او وجود دهد ؛ و غیر از خود وجود، چیزی نیست که به آن وجود دهد. لذا زمانی به ماهیت انسان وجود داده نشده بود، پس موجود نبود ؛ و حال به آن وجود داده شده، پس موجود شده است . ماهیّاتی نیز هستند که به آنها وجود داده نشده است لذا موجود نشده اند مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و... . پس ملاک احتیاج به علّت ، ممکن الوجود بودن است
امّا منظور از واجب الوجود، موجودی است که عین وجود است و از سنخ ماهیّت نیست ؛ چون اگر ماهیت داشت باید کسی به او وجود می داد. بنا بر این در نگاه حکیم موحّد ، خدا یعنی عین وجود و خودِ وجود ؛ و حقیقت وجود یکی بیش نیست؛ و الّا لازم می آمد که نقیض آن (عدم ) نیز زیاد باشد در حالی که عدم چیزی نیست که زیاد هم باشد. پس خدا وجود است ؛ و عین غنا و بی نیازی است ؛ ومعنی ندارد که گفته شود چه کسی به خدا (وجود) ، وجود داده است. چون وجود ، خودش وجود است و نیازی به وجود دهنده ندارد ؛ منظور از بی نیازی واجب الوجود نیز همین است که نیاز به علت ندارد . چون همه کمالات ناشی از وجود و ظهورات و اوصاف وجودند. ماهیت نه عالِم است نه جاهل ؛ نه قویست نه ضعیف ؛ نه زنده است نه مرده . وقتی به ماهیت ، وجود افاضه شد صفات کمال نیز به اندازه ی مرتبه ی وجودیش به آن افاضه می شود؛ به عبارت دیگر کمالات یک موجود ممکن، ظهورات وجودی است که به او داده شده است ؛ و در واقع هر کمالی که در ممکن الوجود است ظهور کمالات واجب الوجود است در رتبه وجودی ممکن الوجود .
خلاصه مطلب اینکه واجب الوجود بودن عین بی نیاز بودن و عین غنیّ بالذات بودن است . لذا ما نامحدود بودن را برای واجب الوجود فرض نکرده ایم بلکه اولاً نامحدود بودن در معنی خود واجب الوجود نهفته است کما اینکه بی نیازی او هم در معنی وجوب وجود نهفته است. در واقع تصور واجب الوجود محدود یا واجب الوجود نیازمند مثل تصور مثلث چهار گوش است . آیا می توان گفت که این فرض ماست که مثلث را سه گوش تصور می کنیم ؟ آیا می توان گفت که ممکن است شکلی مثلث باشد ولی در عین حال سه گوش هم نباشد ؟ لذا با اثبات واجب الوجود ، نامحدود بودن و بی نیازی آن نیز اثبات شده است ؛ چون منظور ما از واجب الوجود همین وجود صرف و نامحدود می باشد. مراد از اینکه خدا محدود نیست این نیست که خدا دارای طول وعرض و ارتفاع بی نهایت است ؛ بلکه مقصود این است که خدا حدّ منطقی یا فلسفی ندارد ؛ چون حدّ یک شیء ، ماهیت آن است. و ماهیت شئ همان تعریف شئ است که چیستی آن شئ را بیان می کند و خدا چیستی ندارد. وقتی می پرسیم فلان موجود چیست؟جوابی که داده می شود همان ماهیت شئ است و خاصیت این جواب این است که آن شئ را از اشیاء دیگر متمایز می کند ؛ و تمایز وقتی معنی دارد که موجود در عرض موجود دیگر باشد ؛ و خدا در عرض هیچ موجودی نیست . 
ــ استدلال بر نامحدود بودن خدا
تقریر اول
هر موجود محدودي داراي ماهيت است؛ چون ماهيت، حدّ وجود است؛ و امکان ، لازمه ی ماهيّت است. پس هر موجود محدودي ممکن الوجود است و هيچ ممکن الوجودي واجب الوجود نيست. پس هيچ موجود محدودي واجب الوجود نيست.

تقرير دوم
وجود ، يک حقيقت مشکک(داراي مراتب) است؛ و واجب الوجود بالاترين مرتبه وجود است. در سلسله مراتب وجود هر مرتبه از وجود نسبت به مرتبه بالاتر از خود محدود است(نسبت به مافوق خود ضعف وجودی دارد). حال اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که بالاتر از واجب الوجود نيز وجودي باشد تا واجب الوجود نسبت به آن ضعيف و محدود باشد ؛ و اين خلف است چون در تعريف واجب الوجود گفتيم که واجب الوجود بالاترين مرتبه وجود است.

تقرير سوم

واجب الوجود يعني بالاترين حد وجود(اشدّ الوجود) و اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که فاقد برخي کمالات باشد؛ و هر کمالي امر وجودي است. پس اگر واجب الوجود محدود باشد، لازم مي آيد که فاقد مرتبه اي از وجود باشد و فاقد مرتبه اي از وجود نمي تواند بالاترین مرتبه وجود باشد . پس اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که واجب الوجود نباشد و اين خلف است.

در این استدلالها مشاهده می فرمایید که اگر معنی درست واجب الوجود ( وجود صرف ) به درستی تصور شود ، نامحدود بودن آن ( بدون ماهیت بودن آن ) امری بدیهی است ؛ لذا این براهین همگی تنبیهی هستند

2ـ خدا کمال محض است.

منظور از کمال همان وجود است ؛ یعنی کمال ، اسم دیگری است برای وجود.لذا خدا کمال محض است یعنی خدا وجود محض می باشد.
نقیض کمال ، نقص است. و نقص یعنی عدم چیزی. پس کمال یعنی وجود چیزی. چون نقیض عدم ، وجود می باشد. بر همین اساس باید گفت: نقیض کمال محض ، نقص محض است ؛ و نقص محض یعنی عدم محض. پس کمال محض یعنی وجود محض.
هر صفت کمالی چون علم ، قدرت ، حیات و ... نیز در واقع صفات وجودند نه صفات ماهیّت. لذا انسان ـ به عنوان یک ماهیّت ـ ذاتاً نه اقتضای عالمیّت دارد نه اقتضای قدرت دارد نه اقتضای حیات دارد و نه اقتضای ... . ماهیّت اگر وجود یافت به میزان وجودش از این صفات وجود نیز بهره خواهد داشت ؛ امّا چون وجودش محض نبوده محدود به ماهیّت است ، لذا صفات وجودی او نیز محدود خواهند بود.
پس خدا تمام اوصاف کمال را به نحو نامحدود دارد ؛ چرا که تمام این اوصاف ، اوصاف ذاتی وجود و به تعبیر دیگر، اسماء ذاتی وجودند ؛ و خدا یعنی وجود محض و نامحدود

3ـ اثبات وحدانیّت واجب الوجود از راه نامحدود بودن او 
ــ برهان نخست
وجود بیش از یک واجب الوجود محال است.
 چون واجب الوجود یعنی وجودِ بدون حدّ ، بدون قید و بدون ماهیّت ؛ به عبارتی یعنی وجود صرف و محض. و برای چنین وجودی فرض دومی محال است. چون اساساً صرف هر چیزی ، چه در ذهن و چه در خارج ، دومی بردار نیست. برای مثال صرف انسان که از هر قیدی مثل مرد بودن و زن بودن ، بلند یا کوتاه بودن ، سفید وسیاه بودن و ... منزّه است ، دومی بردار نیست. چون دوگانگی فرع تمایز و تمایز فرع مقیّد بودن است و تقیّد در مقابل صرافت است. پس وجود محض و منزّه از قید و حدّ (واجب الوجود) نه تنها دومی بردار نیست که فرض دومی هم برای آن محال است
ــ برهان دوم
اگر وجود محض و بدون قید ( وجود نامحدود) دومی داشته باشد یا آن دو عین همند یا غیر هم. اگر عین هم باشند دوگانگی در کار نیست و اگر غیر هم باشند پس باید وجه اختلاف داشته باشندیعنی حدّاقلّ یکی از آنها باید چیزی داشته باشد که دیگری فاقد آن باشد تا به این وسیله دو گانگی حاصل شود. و اگر چنین شد در آن صورت از وجود محض بودن خارج شده ، هر دو ، وجود مقیّد و داری حدّ و مرز عقلی می شوند. یکی مقیّد و محدود به داشتن آن چیز و دیگر مقیّد و محدود به نداشتن آن. پس از فرض دو وجود محض و نامحدود لازم می آید که آن دو محض و نامحدود نباشند و این تناقض است.

4ـ نحوه ی انتزاع اسماء ثبوتی و سلبی خدا از ذات واحد او

اثبات تک تک اسماء و اوصاف ثبوتی و سلبی خداوند متعال مستلزم نگارش کتابی است مفصّل. لذا در چنین نامه ای مقدور نیست.
 لذا با توجّه به آنچه قبلاً گفته شده ، ذیلاً به نحوه ی انتزاع این اسماء و صفات از ذات واحد می پردازیم.
طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف و بدون هیچ قید و حدّی ؛ و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف فرض و تناقض می باشد. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.
پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد.همچنین خدا نمی تواند جسم باشد ؛ چون جسم مرکّب است از مادّه و صورت. روح هم نمی تواند باشد ؛ چون روح نیز مرکّب از وجود و ماهیّت است. به تعبیر دیگر روح ، ماهیّت است نه وجود
ایضاً چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد است. به این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود
و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است
و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور ، خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند
و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.
و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند
و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند
و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است ؛ یا چون وجود محض است و وجود را به غیر وجود نیاز نیست ؛ پس صمد است.
و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.
و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.
و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.
و ... 
و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند
بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند ؛ و در واقع اینها اسماء گوناگون وجودند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام فناء مطلق است ، جز خدا (وجود محض) هیچ نیست.

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:28 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

وحدانيت را با استفاده از مفهوم بي نهايت بيان نمائيد؟

پرسش:من يك سؤالي داشتم و آن اينكه هميشه در مقالاتي كه راجع به خدا و يگانگي او خوانده ام نوشته شده كه از آن جا كه خدا بايد بايد بي نهايت باشد و خداي ناقص خدا نيست پس اگر دو خدا در نظر بگيريم، هر دوي آنها ناقص شده و بنابراين هيج كدام خدا نيستند. يعني در اين مقالات ابتدا فرض را بر نامحدود بودن خدا مي گذارند و سپس به اثبات يگانگي او مي پردازند كه در اين صورت آن اثبات كاملا منطقي و برايم قابل بذيرش است. اما مشكل اساسي من اينجاست كه چرا فرض بر نامحدود بودن خدا گذاشته مي شود؟ و چرا امكان ندارد كه دو خدا وجود داشته باشند كه هر كدام از آنها يك كمالي را داشته باشد كه ديگري آن كمال را در حد كامل و بي نهايت ندارد و بنابراين هر كدام كار خاصي انجام مي دهند. (مثلا يكي مسئول آفرينش جهان و موجودات است و ديگري مسئول اداره كردنآنهاست و براي خلق جهان به يکديگر نياز دارند. البته اين را براي مثال گفتم.) و اين دو براي به وجود آمدن جهان بايد باهم همكاري كنند و چون مي بينيم كه جهاني وجود دارد پس اين دو در ايجاد جهان و اداره آن با هم همكاري كرده اند.در پايان نيز از شما تشكر کرده و خواهش مي كنم تا مرا راهنمايي كرده و از اين شك عذاب دهنده خارج سازيد تا نور ايمان و يقين در اين ايام فرخنده و مبارک در قلبم واردشود.

پاسخ
لفظ بی نهایت لفظ غلط اندازی است که کاربرد آن در مورد خدا چندان خوب نیست ؛ چون خدا دو تا نیست کجا رسد که بی نهایت باشد ؛ بی نهایت عمدتاً در کمّیّات به کار می رود. پس سزاوار است که ازلفظ نامحدود استفاده فرمایید
ــ خدا یعنی وجود محض و نامحدود
خدا ، وجود محض ، صرف و مطلق است. یعنی وجودی است که هیچ قیدی برنمی دارد. مراد از نامحدود بودن خدا نیز همین است. نامحدود یعنی موجودی که حدّ ندارد. حدّ هر موجودی ماهیّت آن موجود است. حدّ هر موجودی همان است که آن موجود را از دیگر موجودات جدا می کندبرای مثال آنچه میمون را از انسان متمایز می کند ، صرفاً شکل ظاهری آنها نیست ؛ بلکه ماهیّت آنهاست. لذا اگر با جراحی پلاستیک میمونی را به صورت انسان درآورند باز انسان نخواهد شد. بلکه همچنان میمون خواهد بود و در ضمن میمون بودن ، مجسمه ای متحرّک از انسان نیز خواهد بود. تمایز انسانها از همدیگر نیز به ماهیّات عرضی آنهاست مثل شکل و رنگ و... که آنها نیز حدودند. بنا بر این وقتی گفته می شود خدا موجودی نامحدود است مقصود این است که او ماهیّت نداشته و وجود محض است
عدد ، کمّیّت است ؛ و کمّیّت از ماهیّات عرضی است ؛ لذا هر عددی محدود است. بزرگترین عدد نیز معنی ندارد ؛ نه این که معنی دارد ولی به ذهن نمی آید. سلسله ی اعداد نیز گرچه بی نهایت است ولی محدود است. باید توجّه نمود که نامحدود بودن غیر از بی نهایت بودن است. هر نامحدودی ، بی نهایت است به معنی بی ابعاد بودن. ولی هر بی نهایتی نامحدود نیست. بی نهایت فقط در کمّیات به کار می رود چه کمّ منفصل که عدد است و چه کمّ متّصل که خطّ و سطح و حجم و زمان است.سلسله اعداد و خطّ و سطح و حجم ، نهایت ندارد ؛ یعنی آخر ندارد. یعنی همواره قطعه ای از آن بالفعل موجود است. ولی همه اینها حدّ دارد ، یعنی سلسله اعداد یا خطّ ، سلسله اعداد یا خطّ است نه چیز دیگر مثل سلسله علل یا سلسله حوادث یا ... یعنی این امور با دیگر امور وجه تمایز دارند. یعنی مرزی عقلی دارند که آنها را از دیگر امور جدا می کند. خطّ و سطح هر دو بی نهایتند ولی خطّ ، خطّ است و سطح ، سطح . همچنین خطّ ، سلسله اعداد نیست و بالعکس. پس هر کدام اینها تعریف و محدوده ی وجودی خود را دارند. ولی موجود نامحدود ، از هر تعریفی و از هرقید و حدّی منزّه است. یعنی نه اندازه و مقدار دارد نه رنگ و مزّه و بو و مکان و زمان . نه داخل در چیزی است نه خارج از چیزی است. نه درون دارد نه بیرون دارد و... و نه جوهر است و نه عرض. همچنین وقتی گفته می شود الله اکبر ، مقصود این نیست که او از همه چیز بزرگتر است. بلکه منظور این است که او برتر از آن است که با چیزی مقایسه شود ؛ و برتر از آن است که تعریف و توصیف شود. چنین نامحدودی را انسان نه تنها ادراک می کند بلکه ادراک او اساس تمام ادراکهاست. چون ادراک وجود بی قید ، ادراکی بدیهی و اساس تمام ادراکهاستتا انسان وجود را ادراک نکند نمی تواند دیگر امور را ادراک نماید. امام صادق (عفرمودند:« ... مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ فَرْدَانِيّاً لَا خَلْقُهُ فِيهِ وَ لَا هُوَ فِي خَلْقِهِ غَيْرُ مَحْسُوسٍ وَ لَا مَجْسُوسٍ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ... ــــــ نزد هر جاهلى معروفست ؛ يكتاست ، نه مخلوقش در او باشند و نه او در مخلوقش ، محسوس نيست و بلمس در نيايد، و ديدگان دركش نكنند، ...» (کافی ، ج1 ، ص91)

ــ چرا خدا نامحدود است؟
موجود عقلاً به دو قسم تقسیم می شود . موجود یا غنیّ بالذات است یا غنیّ بالذات نیست . به عبارت دیگر موجود یا عین وجود است یا عین وجود نیست . موجودی که عین وجود و غنیّ بالذات است واجب الوجود نامیده می شود ؛ و موجودی که عین وجود نیست ممکن الوجود گفته می شود . موجوداتی مثل انسان ، سنگ ، فرشته و جنّ ممکن الوجودند ؛ یعنی اینها عین وجود نیستند بلکه ماهیّتند ؛ و ماهیّت نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ یعنی می تواند باشد و می تواند نباشد . لذا نمی توان گفت انسان وجود است؛ بلکه باید گفت انسان وجود دارد؛ چون ممکن است انسان وجود نداشته باشد؛ کما اینکه زمانی وجود نداشته است . اگر انسان عین وجود بود همواره باید می بود ؛ چون عدم ، نقیض وجود است ؛ و محال است وجود، عدم گردد. ممکن الوجود از آن جهت که نسبتش به وجود و عدم یکسان است نیازمند علتی است که به او وجود دهد ؛ و غیر از خود وجود چیزی نیست که به آن وجود دهد. لذا زمانی به ماهیت انسان وجود داده نشده بود پس موجود نبود ؛ و حال به آن وجود داده شده پس موجود شده است . ماهیّاتی نیز هستند که به آنها وجود داده نشده است لذا موجود نشده اند مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و... پس ملاک احتیاج به علّت ممکن الوجود بودن است
واجب الوجود موجودیست که عین وجود است و از سنخ ماهیّت نیست ؛ چون اگر ماهیت داشت باید کسی به او وجود می داد. بنابراین خدا عین وجود است؛ و حقیقت وجود یکی بیش نیست و الّا لازم می آمد که نقیض آن (عدم ) نیز زیاد باشد در حالی که عدم چیزی نیست که زیاد هم باشد. پس خدا وجود است ؛ و عین غِنی و بی نیازی است ؛ ومعنی ندارد که گفته شود چه کسی به خدا (وجود مطلق ) وجود داده است ؛ چون وجود ، خودش وجود است و نیازی به وجود دهنده ندارد ؛ منظور از بی نیازی واجب الوجود نیز همین است که نیاز به علت ندارد . چون همه کمالات ناشی از وجود و ظهورات و اوصاف وجودند. ماهیت نه عالم است نه جاهل ؛ نه قویست نه ضعیف ؛ نه زنده است نه مرده . وقتی به ماهیت ، وجود افاضه شد صفات کمال نیز به اندازه ی مرتبه ی وجودیش به آن افاضه می شود؛ به عبارت دیگر کمالات یک موجود ممکن، ظهورات وجودی است که به او داده شده است ؛ و در واقع هر کمالی که در ممکن الوجود است ظهور کمالات واجب الوجود است در رتبه وجودی ممکن الوجود .
خلاصه مطلب اینکه واجب الوجود بودن عین بی نیاز بودن و عین غنیّ بالذات بودن است . لذا ما نا محدود بودن را برای واجب الوجود فرض نکرده ایم بلکه اولاً نامحدود بودن در معنی خود واجب الوجود نهفته است کما اینکه بی نیازی او هم در معنی وجوب وجود نهفته است در واقع تصور واجب الوجود محدود یا واجب الوجود نیازمند مثل تصور مثلث چهار گوش است . آیا می توان گفت که این فرض ماست که مثلث را سه گوش تصور می کنیم ؟ آیا می توان گفت که ممکن است شکلی مثلث باشد ولی در عین حال سه گوش هم نباشد . لذا با اثبات واجب الوجود ، نا محدود بودن و بی نیازی آن نیز اثبات شده است . و مراد از اینکه خدا محدود نیست این نیست که خدا دارای طول وعرض و ارتفاع بی نهایت است ؛ بلکه مقصود این است که خدا حدّ منطقی یا فلسفی ندارد ؛ چون حدّ یک شی ماهیت آن است. و ماهیت شئ همان تعریف شئ است که چیستی آن شئ را بیان می کند و خدا چیستی ندارد. وقتی می پرسیم فلان موجود چیست؟جوابی که داده می شود همان ماهیت شئ است و خاصیت این جواب این است که آن شئ را از اشیاء دیگر متمایز می کند ؛ و تمایز وقتی معنی دارد که موجود در عرض موجود دیگر باشد ؛ و خدا در عرض هیچ موجودی نیست . 
ــ استدلال بر نامحدود بودن خدا
تقریر اول
هر موجود محدودي داراي ماهيت است؛ چون ماهيت، حدّ وجود است؛ و امکان لازمه ی ماهيّت است. پس هر موجود محدودي ممکن الوجود است و هيچ ممکن الوجودي واجب الوجود نيست پس هيچ موجود محدودي واجب الوجود نيست.

تقرير دوم
وجود يک حقيقت مشکک(داراي مراتب) است؛ و واجب الوجود بالاترين مرتبه وجود است. در سلسله مراتب وجود هر مرتبه از وجود نسبت به مرتبه بالاتر از خود محدود است(نسبت به مافوق خود صعف وجودی دارد). حال اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که بالاتر از واجب الوجود نيز وجودي باشد تا واجب الوجود نسبت به آن ضعيف و محدود باشد ؛ و اين خلف است چون در تعريف واجب الوجودگفتيم که واجب الوجود بالاترين مرتبه وجود است.

تقرير سوم

واجب الوجود يعني بالاترين حد وجود(اشدّ الوجود) و اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که فاقد برخي کمالات باشد؛ و هر کمالي امر وجودي است. پس اگر واجب الوجود محدود باشد، لازم مي آيد که فاقد مرتبه اي از وجود باشد و فاقد مرتبه اي از وجود نمي تواند بالاترین مرتبه وجود باشد . پس اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که واجب الوجود نباشد و اين خلف است.

در این استدلالها مشاهده می فرمایید که از « نیاز » استفاده نمی شود .اگر معنی درست واجب الوجود ( وجود صرف ) به درستی تصور شود ، نامحدود بودن آن ( بدون ماهیت بودن آن ) امری بدیهی است ؛ لذا این براهین همگی تنبیهی هستند
ـــ دلیل بر وحدانیّت واجب الوجود از راه نامحدود بودن او 
ــ برهان نخست
وجود بیش از یک واجب الوجود محال است. چون واجب الوجود یعنی وجودِ بدون حدّ ، بدون قید و بدون ماهیّت ؛ به عبارتی یعنی وجود صرف و محض. و برای چنین وجودی فرض دومی محال است. چون اساساً صرف هر چیزی ، چه در ذهن و چه در خارج ، دومی بردار نیست. برای مثال صرف انسان که از هر قیدی مثل مرد بودن و زن بودن ، بلند یا کوتاه بودن ، سفید وسیاه بودن و ... منزّه است ، دومی بردار نیست. چون دوگانگی فرع تمایز و تمایز فرع مقیّد بودن است و تقیّد در مقابل صرافت است. پس وجود محض و منزّه از قید و حدّ (واجب الوجود) نه تنها دومی بردار نیست که فرض دومی هم برای آن محال است
ــ برهان دوم
اگر وجود محض و بدون قید ( وجود نامحدود) دومی داشته باشد یا آن دو عین همند یا غیر هم. اگر عین هم باشند دوگانگی در کار نیست و اگر غیر هم باشند پس باید وجه اختلاف داشته باشند. یعنی حدّاقلّ یکی از آنها باید چیزی داشته باشد که دیگری فاقد آن باشد تا به این وسیله دو گانگی حاصل شود. و اگر چنین شد در آن صورت از وجود محض بودن خارج شده ، هر دو ، وجود مقیّد و داری حدّ و مرزعقلی می شوند. یکی مقیّد و محدود به داشتن آن چیز و دیگر مقیّد و محدود به نداشتن آن. پس از فرض دو وجود محض و نامحدود لازم می آید که آن دو محض و نامحدود نباشند و این تناقض است.

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:28 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:بنده دانشجويي 22 ساله هستم با اعتقادات مذهبي. مي خواستم بپرسم چگونه مي توان بين رأفت و عطوفت خدا با عذابهاي جهنم جمع بست؟ چگونه خدا صداي ضجه و ناله جهنميان را مي شنود ولي به فرياد آنها ترتيب اثر نمي دهد؟ واقعاً نمي توانم اين موضوع را هضم و درک کنم. او که مي فرمايد اگر بندگانم از شدت علاقه من به خود مطلع شوند جان مي دهند، چگونه چنين خداي مهرباني در مقابل فرياد آنان در جهنم صبر مي کند؟

پاسخ
1
ـ چگونه مي توان بين رأفت و عطوفت خدا با عذابهاي جهنم جمع بست؟ 
همانگونه که مهر پدری را می توان با تنبیه نمودن فرزند خاطی جمع نمود. پدر ، فرزند خاطی خود را تنبیه می کند ، نه از روی دشمنی بلکه از روی مهر و محبّت. نیز پزشک رئوف شکم فرزند بیمار خود را پاره می کند ؛ تا عملش کند ؛ چون دوستش دارد. شخص رئوف جای نیش مار را بر بدن فرزند دلبندش تیغ می زند تا زهر آن خارج گردد. تیغ زدن او از مهر و محبّت است امّا کودک جاهل قضاوت دیگری می کند. کما اینکه کودکان از پزشک می ترسند ولی بزرگترها به پزشک احترام می گذارند ؛ چون او آمپول پزشک را قهر می بیند و این مهر. جهنّم ، که مظهر غضب خداست ، در مقابل بهشت است ، که مظهر اسم الرّحیم می باشد ؛ امّا هر دوی اینها تحت رحمت عامّ خدا قرار دارند که از آن با عنوان رحمت رحمانیّه یاد می شود. لذا خدا رحمان است نسبت به همگان و رحیم است نسبت به مومنین
2
ـ چگونه خدا صداي ضجه و ناله جهنميان را مي شنود ولي به فرياد آنها ترتيب اثر نمي دهد؟ 
همانگونه که مادر مهربان صدای ضجّه کودکش را هنگام آمپول زدن می شنود ولی نه تنها مانع نمی شود بلکه کمک می کند تا بدن فرزند دلبندش را با سوزن سوراخ کنندچنین مادری از ضجّه فرزندش ناراحت می شود ولی می داند که خیر فرزندش در همین استجهنّم وسیله تطهیر گناه است تا شخص جهنّمی لایق ورود به بهشت شود.
3ـ جهنّم نمودو ظهور نداشته های خود انسان است.
 جهنّم چیزی نیست بلکه عدم چیزی است. درد و رنج و عذاب ، نبود سلامتی و لذّت است. غم نبود ابتهاج درونی است. پس خدا کسی را جهنّم نمی برد.جهنّم ظهور نقصهای وجودی خود شخص می باشد.جهنّم همان جهل (نبود علم ) ، همان بخل (نبود سخاء ) ، همان ذلّت ( نبود عزّت) و ... است. آدمی همانگونه که سایه و سیاهی را چیزی می پندارد ، خیال می کند که عذاب هم چیزی است. حال آنکه سایه همان عدم نور است ؛ و از هر چه نوری منعکس نشود ، سیاه رنگ نامیده می شود ؛ حال آنکه چیزی به نام رنگ سیاه وجود ندارد.

 

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:29 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:در قرآن گفته شده شيطان به خدا گفت چون من از آتشم و انسان از خاک، هرگز بر انسان سجده نخواهم کرد. شيطان در بارگاه خدا بوده و سالها به عبادت خدا همت گماشت اما به واسطه اين نا فرماني از درگاه خدا رانده شد و به بهشت آمد. همانجا که آدم و حوا بودند و از خدا خواست که تا قيامت به او مهلت بدهد تا در فريب بندگان خدا بکوشد. اگر آتش عنصري مادي است و طبق خواص ماده مکان و فضا اشغال مي کند، بارگاه خدا چگونه جايي است که چيزي با خواص مادي مي تواند آنجا باشد؟ بايد خدا از جنس شيطان يا شبيه آن باشد که شيطان بتواند پيش خدا باشد. بعد به بهشت که جايگاهي پايين تر است نزول کندفقط با فرض اينکه خدا مادي باشد شيطان مي تواند در بارگاه خدا باشد.

پاسخ:

1ـ در هیچ آیه و روایتی نداریم که شیطان در بارگاه خدا بوده است ؛ نهایت چیزی که در آیات و روایات وجود دارد این است که ابلیس شخصی از جنّ ها بوده که در ردیف ملائک قرار داشته است ؛ آن هم نه در ردیف ملائک مقرّبی چون جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل (ع) ، بلکه همراه با رده های پایین ملائک بوده است. اینکه گفته می شود شیطان در بارگاه خدا بود تعبیری عرفی و غیر عالمانه است.

2ـ واژه ی بارگاه واژه ای فارسی است که در مورد شاهان به کار می رود نه در مورد خدا. کسانی که این واژه را در مورد خدا به کار می برند یا تصوّر درستی از این کلمه ندارند یا منظورشان از آن مقام قرب به خداست. و قرب به خدا قرب معنوی است نه قرب مکانی ؛ مثل اینکه گفته می شود اویس قرنی از اصحاب مقرّب رسول الله بود ، در حالی که اویس قرنی حتّی یک بار نیز رسول خدا را از نزدیک ندیده بود ولی به خاطر علاقه ی ویژه ای که او به رسول خدا و رسول خدا به وی داشت ، او را از مقرّبین حضرت رسول می دانیم. همچنین گفته می شود رنگ زرد در آستانه ی رنگ سفید ایستاده است در حالی که رنگ سیاه با رنگ سفید بیگانه است. در این تعبیر مراد نزدیکی و دوری مکانی نیست بلکه نزدیکی و دوری سنخیّتی مقصود است.

3ـ  با مطالبی که پیشتر گفته شد سستی شبهه آشکار گشت ولی دیگر مفروضات این شبهه نیز در غایت سستی است ، درست مثل استدلال خود ابلیس که در غایت سستی بود.

اینکه شیطان از مادّه خلق شده درست ولی این تمر دلیل بر این که ابلیس صرف مادّه باشد ، همانطور که آدم از خاک آفریده شد ولی دارای روح مجرّد و غیر مادّی بود . ابلیس نیز موجودی زنده و دارای روح مجرّد می باشد. لذا از حیث روحی می تواند در ردیف ملائک قرار گیرد ، همانگونه که انسانهای مهذّب و عارف می توانند با سیر روحی در عالم ملائک سیاحت نمایند.

 

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:30 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:مسلمانان معتقدند که حضرت عيسي زنده است و در نزد خداست. اگر روح عيسي پيش خداست و جسمش نيست پس حضرت عيسي مرده. ولي اگر مي گوييد با جسمش پيش خداست، پس خداجا و مکان دارد که چيزي با خواص ماده مي تواند پيشش باشد.

پاسخ:

1ـ خداوند متعال در این باره فرموده است: « إِذْ قالَ اللَّهُ يا عيسى‏ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا وَ جاعِلُ الَّذينَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذينَ كَفَرُوا إِلى‏ يَوْمِ الْقِيامَةِ ثُمَّ إِلَيَّ مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَيْنَكُمْ فيما كُنْتُمْ فيهِ تَخْتَلِفُونَ ــــ (به ياد آوريد) هنگامى را كه خدا به عيسى فرمود: «من تو را برمى‏گيرم و به سوى خود، بالا مى‏برم و تو را از كسانى كه كافر شدند، پاك مى‏سازم؛ و كسانى را كه از تو پيروى كردند، تا روز رستاخيز، برتر از كسانى كه كافر شدند، قرار مى‏دهم؛ سپس بازگشت شما به سوى من است و در ميان شما، در آنچه اختلاف داشتيد، داورى مى‏كنم.» (آل‏عمران:55)

الف ـ از این آیه نه مرگ آن حضرت قابل اثبات است نه عدم مرگ ایشان ؛ آنچه از این آیه بر می آید این است که آن حضرت از عالم مادّه فراتر رفته است. در روایات نیز تصریح شده که آن جناب دوباره به عالم مادّه بازخواهد گشت ؛ همان گونه که نبیّ اکرم (ص) به معراج رفت و بازگشت.

ب ـ همچنین هیچ شاهدی در این آیه نیست که نشان دهد عیسی (ع) به معنای مکانی کلمه نزد خداست. نهایت چیزی که از این آیه می توان فهمید این است که آن حضرت نوعی معراج داشته است. در روایات اهل بیت (ع) نیز تصریح شده که آن جناب به آسمان چهارم عروج نموده است. امّا اینکه خدا از عروج به آسمان چهارم تعبیر به « رافِعُكَ إِلَيَّ ــ تو را به سوی خود بالا می برم » نمود ، به این خاطر است که آسمان چهارم از آسمانهای ملکوتی می باشد و عالم ملکوت به خاطر نداشتن قیود زمانی و مکانی و مادّی ، از حیث رتبه ی وجودی ، به وجود خدا که وجود بی قید می باشد ، نزدیکتر است.

تفصیل این مطلب در نامه نهم حضرت عالی که راجع به معراج نبوی بود بیان شد و همانجا تببین گردید که معراج در مکان نبوده و تقرّب مطرح در آن نیز مکانی نیست ، بلکه تقرّب در رتبه ی وجودی و به معنی رهایی از قیدها است.

2ـ امّا اینکه گفته می شود معراج ، جسمانی است ، به این معناست که سیر معراجی در عالم مادّه با جسم مادّی است و در عالم ملکوت با جسم ملکوتی و در عالم جبروت با جسم جبروتی است و فراتر از آن با وجود الهی و اسمائی است که نه جسم است نه روح مجرّد بلکه حقیقتی است که تشریح آن برای افراد نا آشنا با عرفان نظری مقدور نیست .

در نظر سطحی و عرفی ، مادّه و جسم یک چیزند ولی باید توجّه داشت که از نگاه حکمای اسلامی جسم و مادّه یکی نیستند. لذا جسم می تواند بدون مادّه نیز موجود باشد ؛ همانگونه که ما در خواب ، افراد را با جسمشان می بینیم در حالی که آن اجسام شبح گون دارای مادّه نیستند. همچنین وقتی ما موجودات مادّی را در ذهن خود تصوّر می کنیم دقیقاً مثل موجودات خارجی جسم می باشند ولی مادّه ندارند. در عالم ملکوت نیز جسم وجود دارد لکن مادّه و حرکت و زمان در آن راه ندارد و این سه از خواصّ مادّه هستند نه از خواصّ جسم. در عالم جبروت نیز اجسام عقلیّه وجود دارند که از هر گونه شکل و رنگ و اندازه منزّه بوده جسم صرف می باشند ؛ امّا با کما تأسف تصوّر این حقیقت برای غیر حکما ، که از سالها تمرین عقلی حکما محروم بوده اند ، کاری است بسیار دشوار.

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:30 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:در كتاب انديشه اسلامي(1) صفحه 92 آمده: « خدا با غير خود متحد نمي گردد زيرا غير او ممكن الوجود است و روا نيست كه موجود غني بالذات با موجود فقير وابسته متحد گردد.» خداوند نور آسمان ها و زمين است و نتايج اثبات شده نسبيت خاص مي گويد: 1. در حرکت با سرعت نور، زمان متوقف مي شود. 2. در حرکت با سرعت نور، جرم جسم متحرک بي نهايت مي شود. 3. در حرکت با سرعت بالا، ابعاد جسم کاهش مي يابد و در سرعت نور به صفر مي رسد. از طرفي نص صريح آيات را هم داريم كه: « اول آخر و ظاهر و باطن همه اوست» و « به هر كجا كه نظر كنيد آنجا چهره خداست» و البته « ليس كمثله شي» جالب اينكه مكانيك نيوتني هم ثابت كرده كه تمام اجزاي عالم در حركتند. البته نه با سرعت نور زيرا كه در آن سرعت اولا نيست مي شوند دوما رسيدن به آن انرژي بي نهايتي مي خواهد كه در دسترس بشر نيست و نخواهد بود. شما را نمي دانم اما بنده از اين نقل ها بوي هفت شهر عشق عطار را مي شنوم و آنجا كه سي مرغ متوجه شدند كه با عنايات سيمرغ بوده كه تا آنجا رسيده اند، همان گونه كه نسبيت مي گويد چنين انرژي در اختيار بشر نيست، به او نظر كردند سي مرغ ديدند و به خود كه نظر كردن سيمرغ را و چون حل معماي مايي و تويي را خواستند از او جواب شنيدند كه ما چون آيينه ايم شما هنوز خود را مي نگريد و از گوهر ذات من بي خبريد پس خود را در من گم كنيد تا به حقيقت پي ببري. طي كردن پله پله اين مراحل با مستندات علمي و آيات شريفه تناقضي نداشت اما با متن ذكر شده كتاب تناقض دارد آن را چگونه مي توان برطرف كرد؟

پاسخ:

1. مطالبی که در مورد نسبیّت خاصّ بیان نموده اید کاملاً درست است. امّا این جمله که « جالب اينكه مكانيك نيوتني هم ثابت كرده كه...» به نظر در تایپ اشتباه شده ؛ احتمالاً منظور شریف حضرت عالی « مکانیک کوانتومی» بوده. همچنین این جمله که« البته نه با سرعت نور زيرا كه در آن سرعت اولا نيست مي شوند.» کمی تا قسمتی نادرست است چون ذرّه ی جرم دار ــ به فرض محال از نظر فیزیکی ــ اگر به سرعت نور برسد نیست نمی شود. حجم صفر به معنی نیست شدن نیست.

2. امّا آیه ی شریفه ی « اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ » ربطی به فیزیک و نظریّه نسبیّت و امثال آن ندارد. آنچه خداوند متعال بیان فرموده نوعی بیان تمثیلی و رمزآلود از یک حقیقت نامحسوس است که بیان مستقیم آن به خاطر قصور کلمات بشری ناممکن است. لذا خداوند متعال آن حقیقت نامحسوس را از باب تشبیه معقول به محسوس با استفاده از کلمات متداول در بین مردم بیان داشت تا اهل حقیقت از مثال به مُمثّل راه یابند. برای اینکه گفتار فوق را تصدیق فرمایید کافی است ادامه ی آیه شریفه را هم مطالعه فرمایید که سطور را زیر متبرّک نموده است.

« اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في‏ زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضي‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى‏ نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَليمٌ. ــــــــــــــــــــــــــــــــ  خداوند نور آسمانها و زمين است؛ مَثَل نور خداوند همانند چراغدانى است كه در آن چراغى(پر فروغ) باشد، آن چراغ در حبابى قرار گيرد، حبابى شفاف و درخشنده همچون يك ستاره ی فروزان، اين چراغ با روغنى افروخته مى‏شود كه از درخت پربركت زيتونى گرفته شده كه نه شرقى است و نه غربى؛ (روغنش آن چنان صاف و خالص است كه) نزديك است بدون تماس با آتش شعله‏ور شود؛ نورى است بر فراز نورى ؛ و خدا هر كس را بخواهد به نور خود هدايت مى‏كند، و خداوند به هر چيزى داناست »(النور:35)

3. در نگاه شما عزیز بزرگوار به آیه ی شریفه ی قرآن کریم ، دو نکته ی اساسی ، که باید در تفسیر آیات رعایت شود ، مغفول مانده است. اوّل اینکه حضرت عالی عالم را خلاصه کرده اید در عالم مادّه و نور را خلاصه نموده اید در نور حسّی. دوم اینکه توجّه نفرموده اید که کلمات و اصطلاحات هر علم و کتابی مختصّ به خود آن علم یا کتاب است و نباید اصطلاحات را با هم خلط نمود. برای مثال واژه های مادّه ، حرکت ، جسم ، هم در فیزیک کاربرد دارند هم در فلسفه ی اسلامی ؛ امّا تعاریف این واژه ها در این دو علم کاملاً متفاوت از همدیگر است. واژه های قرآن کریم نیز معانی خاصّ خود را دارند و نباید آنها را با واژه های عرفی یا علمی خلط نمود.

بر این اساس ، خدمت با سعادت و عزیز شما عرض می شود که اوّلاً نور اقسامی دارد که یکی از آنها نور حسّی دنیوی است. انوار دیگری نیز وجود دارند که از آنها تعبیر می شود به انوار ملکوتی ، انوار جبروتی و انوار لاهوتی. و شاید از این جهت بود که خداوند متعال فرمود:« نُورٌ عَلى‏ نُورٍ  ــ نوری بر فراز نوری» چرا که عالم ملکوت در رتبه ی وجودی برتر از عالم مادّه و عالم جبروت نیز برتر از عالم ملکوت است. و عالم لاهوت احاطه ی وجودی بر همه ی آنها دارد. ثانیاً در کلمات قرآن کریم ، نور به اموری اطلاق شده که نشان می دهد مراد خداوند از این واژه همین نور حسّی دنیوی نیست. برای روشن شدن مطلب ، این نوشته ی ناقابل را به زیور آیاتی الهی زینت می دهیم.

« إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّون‏ ... . ــــــــــ ما تورات را نازل كرديم در حالى كه در آن ، هدايت و نور بود ؛ و پيامبران ، كه در برابر فرمان خدا تسليم بودندبا آن براى يهود حكم مى‏كردند ... »( المائدة:44)

« يا أَهْلَ الْكِتابِ قَدْ جاءَكُمْ رَسُولُنا يُبَيِّنُ لَكُمْ كَثيراً مِمَّا كُنْتُمْ تُخْفُونَ مِنَ الْكِتابِ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثيرٍ قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبين‏. ــــــــ اى اهل كتاب! پيامبر ما، كه بسيارى از حقايق كتاب آسمانى را كه شما كتمان مى‏كرديد روشن مى‏سازد، به سوى شما آمد؛ و از بسيارى از آن، (كه فعلاً افشاى آن مصلحت نيست،) صرف نظر مى‏نمايد. (آرى،) از طرف خدا، نور و كتاب آشكارى به سوى شما آمد.»(المائدة :15)

« وَ قَفَّيْنا عَلى‏ آثارِهِمْ بِعيسَى ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ آتَيْناهُ الْإِنْجيلَ فيهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ . ــــــــــ و بدنبال آنها (پيامبران پيشين) ، عيسى بن مريم را فرستاديم در حالى كه كتاب تورات را كه پيش از او فرستاده شده بود تصديق داشت؛ و انجيل را به او داديم كه در آن، هدايت و نور بود ؛ و(اين كتاب آسمانى نيز) تورات را، كه قبل از آن بود، تصديق مى‏كرد؛ و هدايت و موعظه‏اى براى پرهيزگاران بود.»(المائدة:46)

« فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذي أَنْزَلْنا وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبيرٌ . ــــــــــ حال كه چنين است، پس به خدا و رسول او و نورى كه نازل كرده‏ايم ايمان بياوريد؛ و بدانيد خدا به آنچه انجام مى‏دهيد آگاه است.»(التغابن:8)

در این چند آیه ی شریفه ، ملاحظه می فرمایید که از قرآن کریم ، انجیل و تورات ، به عنوان نور یاد شده است. بی تردید مراد از چنین تعبیری این نیست که کتب آسمانی از سنخ امواج الکترومغناطیس هستند. بلکه مراد این است که این کتابها ذاتاً روشن و حقّند و ظلمت و باطل در آنها راه ندارد و دیگران را هم به سوی روشنی و حقّ رهنمون می شوند. همانگونه که نور ذاتاً روشن است و دیگر اشیاء نیز در روشنی آن دیده می شوند. لذا در توصیف نور گفته شده « النّور ظاهزٌ بنفسه و مظهرٌ لغیره. ــــــ نور خود به خود روشن است و غیر خود را هم روشن می کند.» کتب آسمانی نیز خودشان عین حقّند و دیگران را هم در مسیر حقّ قرار می دهند. لذا خداوند متعال می فرماید: « وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فِي اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُدىً وَ لا كِتابٍ مُنيرٍ . ــــــــــــــ و گروهى از مردم، بدون هيچ دانش و هيچ هدايت و كتاب نور دهنده و روشنى بخشى ، درباره ی خدا مجادله مى‏كنند. » (الحج:8)

« يُريدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلاَّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ . ــــــــــــ آنها مى‏خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند؛ ولى خدا جز اين نمى‏خواهد كه نور خود را كامل كند، هر چند كافران ناخشنود باشند.»(التوبة:32)

« أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ فَوَيْلٌ لِلْقاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ أُولئِكَ في‏ ضَلالٍ مُبينٍ . ــــــــــ آيا كسى كه خدا سينه‏اش را براى اسلام گشاده است و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته(همچون كوردلان گمراه است؟!) واى بر آنان كه قلبهايى سخت در برابر ذكر خدا دارند! آنها در گمراهى آشكارى هستند.»(الزمر:22)

در این دو آیه ی شریفه نیز از اسلام به عنوان نور یاد شده ، چرا که اسلام نیز مثل نور که راه را روشن می کند ، راه تکامل آدمی را روشن می سازد.

البته برای قرآن کریم و دیگر کتب آسمانی و دین الهی حقیقتی ملکوتی ، جبروتی و لاهوتی نیز وجود دارد که از آن تعبیر به وجود نوری کتب آسمانی و دین الهی می شود. کما اینکه برای همه ی موجودات مادّی و از جمله خود نور حسّی نیز چنین مراتبی وجود دارد. اساساً در منطق قرآن کریم ، حقیقت همه ی موجودات از عوالم غیب به سوی عالم مادّه نازل می شوند. البته حکمت متعالیه(مکتب فلسفی ملاصدرا) نیز این حقیقت قرآنی را با براهین عقلی اثبات می کند. خداوند متعال در آیاتی از این حقیقت پرده برداشته فرموده است:

« وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ . ـــــ و هیچ چیزی نیست مگر اینکه خزائن آن نزد ماست و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه ی معلوم و معیّن»(الحجر:21)

« ... وَ أَنْزَلْنَا الْحَديدَ فيهِ بَأْسٌ شَديدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاس‏. ـــــ و آهن را نازل كرديم كه در آن نيروى شديد و منافعى براى مردم است.»(الحديد:25)

« يا بَني‏ آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُواري سَوْآتِكُمْ وَ ريشاً وَ لِباسُ التَّقْوى‏ ذلِكَ خَيْر. ـــــــ اى فرزندان آدم! لباسى براى شما نازل نمودیم  كه اندام شما را مى‏پوشاند و مايه ی زينت شماست.»(الأعراف:26)

«... وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواج‏... . ـــــــــ  ... و نازل کردیم براى شما هشت زوج از چهارپايان را »(الزمر:6)

4. امّا اینکه خداوند متعال خود را نور نامید ، نه به این معناست که ذات باری تعالی از نور حسّی یا ملکوتی یا جبروتی است ؛ بلکه نور یکی از اسماء حق تعالی است همانطور که غفور و رزّاق و خالق ، اسماء خدا هستند. خدا را از آن جهت که روزی می دهد رزّاق گویند و از آن جهت که گناهان را می آمرزد غفور و غفّار نامند و از آن جهت که موجودات را با اندازه و تقدیر معیّن نازل می کند خالق گفته اند. همینطور خداوند متعال را از آن جهت که ، با نور وجود ، ماهیّت موجودات را ظاهر و روشن می سازد نور گفته اند. و حتّی برای اینکه مسلمین دچار شبهه نشوند و خدا را با نور مرئی اشتباه نگیرند ؛ در حرزی از فاطمه زهرا ــ سلام الله علیها ــ به نقل از نبی اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ــ  آمده است: « بِسْمِ اللَّهِ النُّورِ بِسْمِ اللَّهِ نُورِ النُّورِ بِسْمِ اللَّهِ نُورٌ عَلَى نُورٍ بِسْمِ اللَّهِ الَّذِي هُوَ مُدَبِّرُ الْأُمُورِ بِسْمِ اللَّهِ الَّذِي خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ وَ أَنْزَلَ النُّورَ عَلَى الطُّورِ فِي كِتابٍ مَسْطُورٍ  فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ بِقَدَرِ مَقْدُورٍ عَلَى نَبِيٍّ مَحْبُورٍ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ وَ بِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ وَ عَلَى السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ مَشْكُورٌ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ. ـــــــــــــــ به نام خدای نور ، به نام خدای نوری که برفراز نوری است . به نام خدایی که تدبیرگر امور است .  به نام خدایی که خلق نمود نور را از نور. سپاس خدایی را که خلق نمود نور را از نور ؛ و نازل نمود نور را بر طور در صفحه ای گسترده ؛ به اندازه ی تعین شده ؛ ... »(بحار الأنوار ، ج‏ ،43  ،ص 68 )

همچنین در دعای جوشن کبیر می خوانیم:« يَا نُورَ النُّورِ يَا مُنَوِّرَ النُّورِ يَا خَالِقَ النُّورِ يَا مُدَبِّرَ النُّورِ يَا مُقَدِّرَ النُّورِ يَا نُورَ كُلِّ نُورٍ يَا نُوراً قَبْلَ كُلِّ نُورٍ يَا نُوراً بَعْدَ كُلِّ نُورٍ يَا نُوراً فَوْقَ كُلِّ نُورٍ يَا نُوراً لَيْسَ كَمِثْلِهِ نُورٌ . ـــــــــــــ  ای نورِ نور ! ای نورانی کننده ی نور! ای خالق نور ! ای تدبیر کننده ی نور ! ای تقدیر کننده ی نور ! ای نور هر نوری ! ای آن نور که قبل از هر نوری ! ای آن نور که بعد از هر نوری! ای آن نور که بالاتر از هر نوری! ای نوری که نوری مثل تونیست! » (بحارالأنوار،ج91 ،ص 390)

خداوند متعال نه تنها نور آسمانها و زمین که نور نور و بلکه نورنورنور و بلکه بالاتر ، نور نور نور نور است. نور حسّی حقیقتی در عالم ملکوت دارد که این نور حسّی تنزّل یافته ی آن است لذا آن نور ملکوتی نور این نور حسّی است. یعنی علّت ظهور نور حسّی در عالم مادّه ، همان نور ملکوتی است. خود نور ملکوتی نیز تنزّل یافته ی نور جبروت است. لذا نور جبروت، نور نور نور حسّی است. نور جبروتی نیز ظهور نور لاهوت است که همان اسم النّور است که اسم خداست. و او نور نور نور نور حسّی است.

حکمای اسلامی ، گاه از وجود ، تعبیر به نور می کنند ؛ چون همانگونه که نور حسّی باعث ظاهر شدن اشیاء تاریک می شود و بدون نور حسّی ، چیزی نمودار نمی شود؛ وجود ، نیز باعث ظهور ماهیّات می شود و بدون وجود ، ماهیّات موجود نمی شود. لذا آنچه همه ی مخلوقات را ، که همه موجودات دارای ماهیّتند ، ظاهر نموده است وجود است. و حقیقت وجود خداست که وجود محض است. از اینرو در حکمت اشراق ملائک را انوار قاهره و خداوند متعال را نورالانوار گویند. یعنی وجودی که همه ی وجودها از اوست.

5. امّا این جمله که« خدا با غير خود متحد نمي گردد زيرا غير او ممكن الوجود است و روا نيست كه موجود غني بالذات با موجود فقير وابسته متحد گردد.» کاملاً درست است. و نور بودن خدا ، به آن معنا که گفته شد ، به معنی اتّحاد خدا با موجودات نیست. افزون بر این ، اگر تمام آیه ی شریفه ی نور ملاحظه گردد خداوند متعال با تعابیر بعدی ، خود نفی اتّحاد نموده است. ممکن الوجود یعنی موجود دارای ماهیّت و خدا یعنی وجود صرف و منزّه از ماهیّت. و روشن است که اتّحاد این دو محال است ؛ چون ماهیّت حدّ وجود است لذا موجود ماهوی یعنی موجود دارای حدّ ، و وجود صرف یعنی وجود بدون حدّ ؛ پس ، اتّحاد و یکی شدن  این دو ، مساوی است با راه یافتن حدّ در وجود بدون حدّ. و این محال است که موجود واحدی هم حدّ داشته باشد هم حدّ نداشته باشد. البته باید توجّه داشت که فناء فی الله و لقاء الله که در عرفان نظری مطرح است ، در نزد اهل آن به معنی اتّحاد خلق با خالق نیست ؛ بلکه معنای خاصّ خود را دارد که جای بحث آن کتب عرفان و کلاس عرفان است ؛ و ورود بی مقدّمه به اینگونه مباحث سنگین جز گمراهی فکری چیزی در پی نخواهد داشت. برای فهم حقیقت فناء و لقاء ربّ ، حدّاقلّ باید یک سال منطق ، پنچ ، شش سال فلسفه و به همین مقدار عرفان خواند تا تصوّر درستی از این مبحث برای شخص حاصل شود.   

6. امّا مطالبی که از منطق الطیر عطار ذکر فرموده اید ، در جای خود ، که عرفان نظری است ، قابل تأملّ و مداقّه است ؛ و سزا نیست که چنان مباحث بلندی را در حدّ علوم طبیعی همچون فیزیک نظری پایین بیاوریم. حتّی کتب تفسیر نیز جای اینگونه مباحث عرفانی نیست. منطق الطیر در حقیقت تفسیری عرفانی از آیه ی نور است که فهم آن به حسب عادی برای افراد عرفان نخوانده غیر ممکن است. آنچه ادبای عرفان نخوانده از منطق الطیر می فهمند و بیان می کنند هم ، قشر و پوستی بیش نیست. سرّ سیمرغ را مرغان لاهوتی دانند و بس. سرّ سیمرغ راز وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت است که هزاران صیّاد خودسر ، که نام صوفی بر خود نهاده اند ، در راه صید آن از کوه جهل خویش تا عمق اسفل السافلین ساقط شده اند ؛ و جز خاصّان درگاهش راه به قاف عشق او نبرده اند. به قول حافظ :

عنقا شکارکس نشود دام بازچین .... کانجا همیشه باد به دست است دام را.

پنج شنبه 17 تیر 1395  1:31 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها