پرسش:براي اثبات حادث بودن جهان و نقض تسلسل علل و اثبات يكتايي علت العلل و اثبات صفات ثبوتي براي علت العلل و نقض صفات سلبي از او و همچنين اثبات معاد براهيني منطقي و استدلالي مطرح بفرماييد؟
پاسخ:
1ـ عالم خلقت ، حادث یا قدیم؟
قبل از پرداختن به اصل مطلب نخست لازم است ، معنای چند واژه همچون ازلی ، قدیم و حادث را روشن سازیم ، چرا که این واژه ها همواره معنایی واحد ندارد.
ــ معانی واژه ی « ازلی »
الف ـ واژه ی ازلی ، گاه به موجودی اطلاق می شود که هیچ گونه آغازی برای آن نمی توان فرض نمود. روشن است که هر چه با نام مخلوق شناخته می شوند ، نمی توانند زیر چتر این مفهوم قرار گیرند ؛ چون برای هر موجود امکانی می توان یک نحوه آغاز را فرض نمود ؛ حتّی اگر برای موجودی نتوان آغاز زمانی فرض کرد باز می توان برای آن آغاز علّی و معلولی لحاظ کرد. تنها یک حقیقت است که هیچ گونه آغازی را نمی توان برایش اعتبار کرد ؛ و آن حقیقت ، خودِ وجود می باشد. لذا وجود ، که به خاطر نقیض بودن با عدم ، فرض عدم را برنمی تابد ، واجب الوجود و ازلی می باشد. امّا غیر حقیقتِ وجود ، که ماهیّت نامیده می شوند ، هم فرض وجود برایشان مقدور است هم فرض عدم ؛ لذا می توانند موجود بشوند یا موجود نشوند. به تعبیر فلسفی ماهیّات ممکن الوجود بوده ، امکان وجود و امکان عدم شدن را دارا می باشند. برای مثال ، مادّه ی عالم ، نه مساوی با وجود است و نه مساوی با عدم ؛ لذا هم فرض وجود برایش ممکن است ، هم فرض عدم.
ازلی به این معنا در مقابل ، ممکن الوجود و حدوث ذاتی قرار دارد.
ب ـ واژه ی ازلی گاه به معنای موجود لازمانی نیز به کار می رود. در این کاربرد ، ازلی آن موجودی است که ذاتاً از عالم زمان خارج می باشد ؛ لذا از قید گذشته و حال و آینده رهاست ؛ پس نه آغاز زمانی دارد و نه پایان زمانی. برای مثال امور ریاضی مثل اعداد و فرمولهای ریاضی ، فرازمانی می باشند ؛ یا مفاهیم ذهنی امور رها از زمان می باشند ؛ لذا گذر زمان تغییری در آنها ایجاد نمی کند. البتّه توجّه شود که کشف امور ریاضی یا احضار صور ذهنی در بستر زمانی رخ می دهند ؛ لکن این امور قید انسان هستند نه قید امور ریاضی یا ذهنی. از نگاه فلاسفه و عرفای اسلامی ، عالم مثال (ملکوت) و عالم عقول مجرّده (جبروت) ، نیز عوالمی غیر زمانی می باشند ؛ لذا از آغاز و پایان زمانی منزّه و مبرّا می باشند.
ازلی به این معنا مرادف قدیم زمانی مجرّد از مادّه و در مقابل موجود مادّی است.
ج ـ کار برد سوم واژه ی ازلی در مورد موجودی زمانی است که آغاز زمانی ندارد. از نگاه حکمای اسلامی تنها سه حقیقت با این ویژگی وجود دارند. نخست مادّه ی فلسفی ــ نه فیزیکی ــ است که همواره از صورتی به صورتی دیگر متحوّل می شود ، ولی همیشه ی زمانها وجود داشته و خواهد داشت. حقیقت دوم ، اصل حرکت جوهری است که آن نیز تابع مادّه (هیولی) بوده و همواره وجود داشته است. البتّه توجّه شود که مراد از این حرکت ، حرکت تک تک موجودات عالم مادّه نیست ، بلکه مقصود حرکت جوهری کلّ عالم مادّه می باشد. امّا حقیقت سوم ، خودِ زمان است که از فرض آغاز زمانی برای آن لازم می آید که آغاز زمانی نداشته باشد. چون اگر گفته شود: زمانی بود که زمان نبود ، لازم می آید که قبل از زمان ، زمانی بوده باشد.
ازلی به این معنا مرادف قدیم زمانی مادّی و در مقابل حدوث زمانی است.
ــ قدیم ذاتی و قدیم زمانی
قدیم یعنی آن چه که مقدّم است. لذا قدیم ذاتی یعنی آن موجودی که ذاتاً بر هر موجودی تقدّم دارد و محال است چیزی مقدّم بر او باشد. روشن است که اگر چنین ذاتی موجود باشد ، علّت العلل تمام موجودات خواهد بود. از نظر حکما تنها حقیقتی که قدیم ذاتی می باشد ، خودِ وجود است که آن را وجود صرف و وجود محض می نامند. منظور حکما از واجب الوجود و خدا نیز همین صرف وجود می باشد.
امّا قدیم زمانی آن موجودی است که همیشه ی زمانها بوده است و زمانی نبوده که نبوده باشد. امّا قدیم زمانی بودن ، مستلزم آن نیست که قدیم ذاتی هم باشد. لذا عالم ملکوت و عالم جبروت که خارج از زمان می باشند ، و همچنین خودِ زمان و حرکت عامّ جهان مادّی و مادّه ی اولی (هیولی) همواره بوده اند و زمانی نبوده که نبوده باشند. لکن در عین اینکه همواره بوده اند ، همواره نیز ممکن الوجود بوده اند و همواره نیز علّت وجود دهنده داشته اند. چون ذاتشان عین وجود نیست ؛ و چیزی که عین وجود نیست ، لاجرم باید با عنایت جناب وجود ، موجود گردد.
ـــ حادث ذاتی و حادث زمانی
حادث یعنی نوپدید ، پدیده ، نو ظهور. و حادث زمانی آن موجودی است که زمانی نبوده و آنگاه پیدایش زمانی یافته است. تمام موجودات عالم مادّه چنین حدوثی دارند. چون همگی سابقه ی عدم زمانی دارند. بر این اساس ، عالم مثال (ملکوت) و عالم عقول مجرّده (جبروت) و خودِ زمان و حرکت عامّ جهان مادّی و مادّه ی اولی (هیولی) ، حادث زمانی نیستند بلکه قدیم زمانی هستند. امّا حادث ذاتی آن موجودی است که ذاتاً اقتضای تقدّم بر جمیع موجودات را نداشته باشد. روشن است که غیر از صرف وجود ، که تقدّم ذاتی بر هر حقیقتی دارد ، باقی موجودات ، که عین وجود نبوده ممکن الوجود می باشند ، حادث ذاتی خواهند بود. بنا بر این ، حادث ذاتی چیزی جز همان ممکن الوجود نیست.
حال با این مقدّمه می پردازیم به اصل بحث.
ـــ عالم خلقت حادث است یا قدیم؟
اکثریّت قاطع عرفا و فلاسفه ی اسلامی بر این اعتقادند که عالم خلقت قدیم زمانی است. یعنی زمانی نبوده که عالم نبوده باشد. چون از وجود علّت تامّه ، وجود معلول آن نیز لازم می آید. یعنی محال است علّت تامّه موجود باشد ولی معلول آن موجود نباشد ؛ و الّا لازم می آید که علّت تامّه در همان حال که علّت تامّه است ، علّت تامّه نباشد ؛ و این اجتماع نقیضین است ؛ و اجتماع نقیضین ذاتاً محال است. بنا بر این ، اگر خدا علّت تامّه ی عالم است ؛ و خدا (وجود خالص و محض) همواره بوده و خواهد بود ؛ پس عالم نیز همواره بوده و خواهد بود. لکن عالم همواره معلول خدا و قائم به او بوده و خواهد بود ؛ یعنی کلّیّت عالم خلقت قدیم زمانی ولی حادث ذاتی است. و حادث ذاتی یعنی موجودی که وجودش نیازمند علّت است ، چه آن موجود ، زمانی باشد یا نباشد.
به نظر فلاسفه و عرفای اسلامی ، عالم خلقت دارای سه مرتبه ی وجودی است که عبارتند از عالم مادّه ، که بارزترین خصوصیّت آن حرکت و زمان است. و عالم مثال (ملکوت) که عالمی است غیر مادّی ولی دارای شکل و رنگ و مقدار. این عالم که منزّه از حرکت و تغییر و زمان است ، علّت عالم مادّه بوده و احاطه ی وجودی بر آن دارد. و مافوق آن ، عالم غیر مادّی دیگری است به نام عالم عقل (عالم جبروت) ، که منزّه از تمام آثار عالم مادّه بوده و علّت عالم مثال و عالم مادّه می باشد. عالم عقل و عالم مثال ، از آن جهت که عوالمی مجرّد(غیر زمانی) هستند ، آغاز زمانی برای آنها معنی ندارد. لذا این دو عالم فقط آغاز علّی دارند. یعنی از حیث وجودی بعد از علّت خود قرار دارند ؛ ولی این بعدیّت ، بعدیّت رتبی است نه بعدیّت زمانی. یعنی رتبه وجودی این دو عالم ، بعد از رتبه ی وجودی خداوند متعال است. برای درک درست تقدّم علّی ، ذکر مثالی مفید خواهد بود. وقتی انسان با کلیدی قفل را باز می کند ، چرخش کلید ، معلول چرخش دست می باشد ؛ و شکّی نیست که تا دست نچرخد ، کلید نیز نمی چرخد. لذا چرخش دست تقدّم وجودی بر چرخش کلید دارد ، امّا از حیث زمانی ، هیچ تقدّم و تأخّری بین چرخش دست و کلید وجود ندارد ؛ بلکه چرخش هر دو در یک زمان می باشد.
در بین متکلمین نیز کسانی که وجود عالم عقل و عالم مثال را پذیرفته اند ، آن دو را قدیم زمانی دانسته اند ؛ ولی متکلمینی که وجود عوالم مجرّد را نپذیرفته اند ، عالم را منحصر در عالم مادّه دانسته و آن را حادث زمانی شمرده اند. یعنی معتقد شده اند که عالم دارای آغاز زمانی است. دلیل عمده ی این گروه آن است که اگر موجودی آغاز زمانی نداشته باشد ، پس علّت نیز ندارد. لذا انکار حدوث زمانی عالم ، در حقیقت انکار وجود خداست. امّا اکثر فلاسفه و عرفای اسلامی ، نه تنها عوالم مجرّد ، بلکه اصل عالم مادّه را هم ، قدیم زمانی دانسته اند. از نظر این گروه از اندیشمندان اسلامی ، قیامت به معنی به هم ریختن صورت عالم مادّه است نه به معنی عدم شدن آن ؛ لذا بعد از قیامت نیز دوباره عالمی نو به پا می شود. بعد از آن عالم نیز عالمی دیگر و این سلسله تا بی نهایت ادامه خواهد یافت .همچنین ، قبل از این عالم نیز عالمی دیگر بوده است ؛ و قبل از آن نیز عالمی دیگر تا بی نهایت. و همه این عوالم فقط در صورت با هم متفاوتند ، ولی مادّه ی همه آنها یکی بوده و یکی خواهد بود. بنا بر این ، از دیدگاه اکثر فلاسفه و عرفای اسلامی ، تک تک موجودات زمانی ، آغاز زمانی دارند ؛ همچنین عالم موجود ما آغاز زمانی دارد ؛ ولی اصل عالم مادّه همواره بوده و خواهد بود. امّا در عین اینکه این عوالم همواره بوده اند ، در عین حال ، همواره هم معلول بوده اند. چون ذات این امور ، عین وجود نیست.
این مطلب در روایات معصومین (ع) نیز مورد اشاره واقع شده است. « عَنْ أَبِي حَمْزَةَ الثُّمَالِيِّ قَالَ سَمِعْتُ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ ع يَقُولُ إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ مُحَمَّداً وَ عَلِيّاً وَ الطَّيِّبِينَ مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ وَ أَقَامَهُمْ أَشْبَاحاً قَبْلَ الْمَخْلُوقَاتِ ثُمَّ قَالَ أَ تَظُنُّ أَنَّ اللَّهَ لَمْ يَخْلُقْ خَلْقاً سِوَاكُمْ بَلَى وَ اللَّهِ لَقَدْ خَلَقَ اللَّهُ أَلْفَ أَلْفِ آدَمَ وَ أَلْفَ أَلْفِ عَالَمٍ وَ أَنْتَ وَ اللَّهِ فِي آخِرِ تِلْكَ الْعَوَالِم. ــــ ابو حمزه ثمالى گفته است از حضرت زين العابدين عليه السّلام شنيدم که مي فرموند: خداوند محمّد و علي و فرزندان پاكش را قبل از آفرينش مخلوقات از نور عظمت خود آفريد و آنها را به صورت شبح قرار داد.سپس امام (ع) فرموند:آیا تو خيال مي كنى خداوند جز شما چيزى نيافريده است؟ به خدا سوگند ، خداوند هزار هزار آدم و هزار هزار عالم آفريده كه تو در آخرين عالم ، قرار گرفتهاى. »(بحار الأنوا ؛ ج 25 ؛ ص25)
« عَنْ جَابِرِ بْنِ يَزِيدَ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ:« أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ.» فَقَالَ يَا جَابِرُ تَأْوِيلُ ذَلِكَ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ إِذَا أَفْنَى هَذَا الْخَلْقَ وَ هَذَا الْعَالَمَ وَ أَسْكَنَ أَهْلَ الْجَنَّةِ الْجَنَّةَ وَ أَهْلَ النَّارِ النَّارَ جَدَّدَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَالَماً غَيْرَ هَذَا الْعَالَمِ وَ جَدَّدَ عَالَماً مِنْ غَيْرِ فُحُولَةٍ وَ لَا إِنَاثٍ يَعْبُدُونَهُ وَ يُوَحِّدُونَهُ وَ خَلَقَ لَهُمْ أَرْضاً غَيْرَ هَذِهِ الْأَرْضِ تَحْمِلُهُمْ وَ سَمَاءً غَيْرَ هَذِهِ السَّمَاءِ تُظِلُّهُمْ لَعَلَّكَ تَرَى أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّمَا خَلَقَ هَذَا الْعَالَمَ الْوَاحِدَ وَ تَرَى أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ يَخْلُقْ بَشَراً غَيْرَكُمْ بَلْ وَ اللَّهِ لَقَدْ خَلَقَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَلْفَ أَلْفِ عَالَمٍ وَ أَلْفَ أَلْفِ آدَمٍ أَنْتَ فِي آخِرِ تِلْكَ الْعَوَالِمِ وَ أُولَئِكَ الْآدَمِيِّين. ـــــــ جابر بن يزيد گويد: از امام باقر (ع) در باره آيه «آيا ما از آفرينش نخست ناتوان شديم؟ بلكه آنان در آفرينش جدیدی هستند.» پرسيدم، حضرت فرمود: اى جابر! تأويل آيه ، اين است كه خداوند متعال آنگاه كه اين آفريدگان و اين جهان را نابود ساخته و بهشتيان را در بهشت و دوزخيان را در دوزخ جاى دهد، جهان ديگرى غير از اين جهان را از نو پديد مىآورد، بدون نر و ماده ، تا او را پرستيده و يگانه دانند و برای آنان زمينى غير از اين زمين مىآفريند كه در آن استقرار يافته و آسمان ديگرى كه بر آنان سايه افكند. شايد تو بر اين پنداری كه خداوند تنها اين جهان را آفريده و به جز شما بشرى را نيافريده است؟ آرى به خدا سوگند! به طور حتم خداوند متعال هزار هزار جهان و هزار هزار آدم آفريده كه تو در پايان اين جهانها و آن آدميان هستى. »(الخصال ؛ج2 ؛ص652 )
تعبیر الف الف (هزار هزار) احتمالاً برای بیان کثرت است نه به عنوان یک عدد مشخص. کما اینکه در زبان فارسی نیز هزاران هزار به معنی خیلی خیلی زیاد به کار می رود.
پس فلاسفه ی اسلامی بخصوص طرفداران فلسفه ی صدرایی معتقدند که مادّه ی عالم ــ مادّه به اصطلاح فلسفی نه فیزیکی ــ حادث ذاتی ولی قدیم زمانی است ؛ یعنی مادّه در عین اینکه معلول خداست ولی اصل آن همواره بوده و خواهد بود ؛ چرا که علّت آن ، یعنی خداوند متعال همواره بوده و خواهد بود ؛ و با وجود علّت تامّه ، وجود معلول نیز الزامی است. بنا بر این آنچه دائما در تغییر است صورت عالم است نه مادّه ی آن . بر این اساس ، اگر عالم فعلی ما آغاز و پایان و عمر زمانی معیّن دارد ، پس قبل از عالم ما عوالمی بوده ، بعد از آن نیز عوالمی خواهد بود . به عبارتی بی نهایت عالم مادّی قبل از عالم فعلی ما بوده و بی نهایت عالم مادّی نیز از این پس خواهد بود.
ــ اینجا ممکن است این پرسش مطرح شود که : اگر مادّه و اصل عالم مادّه همواره بوده پس چه نیازی به علّت دارد؟
گر چه از نظر فلسفی و طبق تعابیر اهل بیت (ع) جهان مادّی همواره وجود داشته و از پی هر قیامتی جهان مادّی جدیدی آفریده می شود ، ولی باید توجّه داشت که قدیم زمانی بودن جهان ، آن را بی نیاز از علّت هستی بخش نمی کند. چرا که جهان در ذات خود ممکن الوجود است و ممکن الوجود با تمام وجودش بند به علّت خویش است ؛ به نحوی که اگر علّت ، آنی اراده ی خود را از آن برگیرد معلول نابود می شود. لکن خدای ازلی و ابدی ، نه تنها در ذات خود ازلی و ابدی است ، بلکه اراده ی او نیز ازلی و ابدی است ؛ لذا محال است اراده ی خود را تجدید نماید ؛ چرا که تجدید اراده علامت امکان است و خدا واجب الوجود بوده از امکان منزِّه می باشد.
بنا بر این ، اگر عالم مادّه همواره بوده ، و همواره نیز ممکن الوجود بوده ؛ پس همواره محتاج علّت بوده است.
ــ امّا دلیل قدیم زمانی نبودن عالم فعلی ما
گفته شد که طبق براهین حکما و دلالت روایات اهل بیت (ع) ، اصل عالم مادّه قدیم زمانی است و آغاز زمانی ندارد. امّا شکّی نیست که تک تک موجودات این عالم ، حادث زمانی بوده ، قدیم زمانی نیستند. این چیزی است که هم از راه حسّ آن را در می یابیم ؛ هم علوم تجربی گواهی می دهند که هر جسم مادّی در حال تشعشع انرژی می باشد. لذا هر جسم مادّی در حال تبدیل شدن به انرژی است. پس نمی تواند بی نهایت سال عمر داشته باشد. البته از طرف دیگر ، انژری نیز دائماً تبدیل به جسم می شود. لذا انرژیهای خاصّ نیز نمی توانند قدیم زمانی باشند.
همچنین علوم تجربی اثبات نموده که تمام کهکشانها در حال دور شدن از یکدیگر می باشند و جهان مادّی مانند بادکنکی در حال انبساط است. لذا نتیجه گرفته اند که این جهان روزی در یک نقطه مجتمع بوده و با انفجار آن نقطه ، جهان آغاز شده است. چون اگر چنین نبود و انبساط جهان ازلی بود ، در آن صورت امروز کهکشانها باید چنان دور از هم قرار می گرفتند که هیچ کهکشانی قابل رصد نبود. پس همین که ما الآن می توانیم کهکشانها را مشاهده کنیم ، دلیل بر این است که انبساط آنها چیزی حدود 13 میلیار سال قبل آغاز شده است.
همچنین اصل آنتروپی در فیزیک مدّعی است که جهان به سمت بی نظمی می رود. پس اگر عمر جهان بی نهایت سال بود ، در آن صورت باید اکنون جهانی با بی نظمی کامل می داشتیم. در حالی که جهان امروز ما دارای نظمی بسیار شگرف است. امّا بالاخره نظم آن در هم فروخواهد ریخت ؛ که از نظر موحّدین ، آن لحظه ، همان لحظه ی به هم ریختن صورت جهان فعلی ما و هنگامه ی قیامت می باشد. امّا از پس این عالم و از مادّه ی آن ، عالمی دیگر پدیدار خواهد شد ؛ که آن نیز ابتدا و انتهایی خواهد داشت.
2ـ ادلّه ی محال بودن تسلسل علل
باید توجّه داشت که وقتی گفته می شود تسلسل باطل است ؛ منظور این است که : ترتّب علل بالفعل و مجتمع در وجود ، بر یکدیگر تا بی نهایت محال می باشد. به عبارت دیگر ، هر تسلسلی محال نیست ؛ بلکه تسلسلی محال است که:
اوّلاً بین اجزاء سلسله ی آن ترتّب علّی و معلولی باشد و وجود هر جزء بر جزء قبلی متوقّف باشد. لذا وجود بی نهایت موجود که بین آنها رابطه ی علّت و معلولی نیست ، محال نمی باشد.
ثانیاً تمام اجزاء سلسله باید بالفعل باشند ؛ نه اینکه برخی بالفعل و برخی بالقوّه باشد. لذا تسلسل اعداد و تسلسل اجزاء خطّ محال نیست. چون آنچه از عدد و خطّ ، بالفعل می شود ، همواره متناهی است و هیچگاه عدد و خطّ نامتناهی وجود خارجی نداشته است.
ثالثاً تمام اجزاء سلسله باید اجتماع در وجود داشته باشند ؛ نه اینکه یکی معدوم و دیگری موجود شود. لذا تسلسل حوادث زمانی و تسلسل اجزاء زمان محال نیست. چون تا اجزاء گذشته ی زمان و حوادث گذشته سپری نشوند ، جزء بعدی نمی آید ؛ و آنگاه که جزء بعدی ظاهر شد ، دیگر جزء گذشته وجود ندارد.
عمده اشکالی هم که به بحث استحاله ی تسلسل وارد نموده اند ، در حقیقت از عدم توجّه به همین سه شرط اساسی تسلسل محال ناشی شده است. و آنچه آنان در ردّ تسلسل به عنوان برهان ارائه کرده اند ، همواره مورد توجّه حکمای اسلامی بوده است.
حکمای اسلامی ــ بر خلاف متکلّمین ــ با صراحت تمام از حادث ذاتی ولی قدیم زمانی بودن عالم مادّه سخن گفته اند. لذا از دیدگاه حکمای اسلامی ، اصل کنش و واکنش بین اجسام طبیعی ، اگر چه در ذات ماهوی خود حادث و معلول می باشد ، امّا نه آغاز زمانی دارد و نه پایان زمانی ؛ یعنی قبل از هر کنش و پدیده ی طبیعی و زمانی ، یک کنش و پدیده ی طبیعی بوده است. لذا از منظر حکمای اسلامی ، تسلسل در حوادث زمانی نه تنها مانعی ندارد ، بلکه لازم و ضروری است. و این در حالی است که هر مقطع زمانی از عالم مادّه ، علّت پیدایش مقطع بعدی و معلول مقطع قبلی است ؛ لذا از منظر حکما تسلسل علل به این معنا نه تنها ممکن بلکه ضروری است. امّا باید توجّه داشت که تسلسل محالی که در برخی براهین خداشناسی از آن بهره برده می شود ، این تسلسل نیست. امّا با کمال تأسّف اشکال کنندگان به این مساله به خود زحمت نداده اند تا کتب حکمای اسلامی را به درستی مطالعه و دریابند.
ـــ براهین اثبات محال بودن تسلسل علل
برای اثبات استحاله ی تسلسل علل ، براهین متعدّدی اقامه شده که برخی از آنها جدّا دشوار می باشند ؛ لذا تنها به چند نمونه ی آسانتر اشاره می شود.
ـ برهان وسط
اگر سلسله ای فرض شود که دارای سه جزء باشد، بدین صورت که جزء اول علتِ جزء دوم و جزء دوم در عین حال که معلول جزء اول است علت جزء سوم باشد و جزء سوم معلول جزء دوم باشد، از مقایسه سه جزء سلسله ، اوصاف خاصی برای هریک از اجزا پدید می آید. بدین ترتیب که جزء اول ، علت بی واسطه جزء دوم و علت باواسطه و بعید برای جزء سوم است و فقط دارای وصف علیت است و به معلولیت متصف نیست . جزء دوم ، عنصر واسطه است که معلول جزء اول و علت جزء سوم است . جزء سوم معلول دو جزء قبل است و علت چیزی نیست . بنابراین ، جزء اول یک طرف سلسله وجزء سوم طرف دیگر سلسله و جزء دوم که وصف علیت و معلولیت دارد، وسط سلسله است . چنانچه بر تعداد اجزای سلسله افزوده شود، در حقیقت بر تعداد وسط در سلسله افزوده خواهد شد و در این حال هر جزئی که وسط است ، ویژگی عنصر وسط ، یعنی داشتن دو وصف علیت و معلولیت ، را خواهد داشت . چون تضایف میان طرف و وسط ، ملازمت آنها را از حیث وجود و عدم و قوه و فعل اقتضا می کند، هرگاه وسط موجود باشد طرفین نیز باید موجود باشد. امّا فرض سلسله ای با اجزای نامتناهی مستلزم آن است که وسط بدون طرف موجود باشد و این امر بنا بر تضایف وسط و طرف محال است . پس سلسله ای مرکّب از اجزای نامتناهی محال است ، زیرا مستلزم محال ، محال است ( رجوع شود به ارسطو ، مابعدالطبیعه ، کتاب 2، فصل 2، 994 الف ، س 1ـ19؛ ابن سینا، 1376 ش ، ص 341ـ 345؛ فخررازی ، 1410، ج 1، ص 602؛ میرداماد، 1356ش ، ص 229؛ صدرالدین شیرازی ، سفر اول ، ج 2، ص 144ـ 145).
ـ برهان تطبیق
اگر سلسله ای نامتناهی فرض شود که تعدادی از اجزای آن از طرف متناهی آن کم گردد، می توان دو سلسله فرض کرد: سلسله ی کامل قبل از کم شدن اجزای آن ، و سلسله ی ناقص یعنی همان سلسله بعد از کم شدن تعدادی از اجزایش . آنگاه اگر دو سلسله ی مفروض از طرف متناهی به طرف نامتناهی آنها بر یکدیگر تطبیق شوند، چنانچه به ازای هر جزء از سلسله ی کامل ، جزئی در سلسله ی ناقص باشد، در این صورت تساوی کلّ و جزء لازم می آید که مستلزم تناقض و محال است ، یعنی لازم می آید که بود و نبود اجزایی که از سلسله کم شده است یکسان باشد و سلسله ی ناقص که نسبت به سلسله ی کامل (قبل از کم شدن ) در حکم جزء آن است ، با کلّ (سلسله ی کامل قبل از کم شدن ) یکسان باشد. حال اگر به ازای هر جزء از سلسله ی کامل ، جزئی در سلسله ی ناقص نباشد، تناهی سلسله ی ناقص لازم می آید و سلسله ی کامل به همان تعداد اجزایی که از آن کم شده بود، بیشتر از سلسله ناقص خواهد داشت . در این صورت ، سلسله ی کامل نیز ضرورتاً متناهی خواهد بود، زیرا هر چیزی که به اندازه ی محدود افزون بر سلسله متناهی باشد، خود متناهی است ( رجوع کنید به فخررازی ، 1407، ج 1، ص 151ـ152؛ نصیرالدین طوسی ، ص 247؛ تفتازانی ، ج 2، ص 120ـ121؛ صدرالدین شیرازی ، سفر اول ، ج 2، ص 145؛ زنوزی ، 1355ش ، ص 32ـ 33؛ سبزواری ، ص 134).
برخی برهان تطبیق را با ذکر اشکالها و نقضهایی ، ضعیف و غیرتام دانسته اند. برخی از نقضها و پاسخهای آنها بدین شرح است : اگر سلسله ای از اعداد که از یک آغاز می شود و تا بی نهایت ادامه دارد در نظر گرفته شود، آنگاه سلسله ای دیگر از اعداد فرض شود که از ده شروع می شود، چنانچه این دو سلسله بر یکدیگر تطبیق گردد، بنا بر مدعای برهان ، سلسله ی دوم باید متناهی باشد و حال آنکه سلسله ی اعداد در هر صورت نامتناهی است.
نقض دوم با توجه به افزونتر بودن معلومات الهی نسبت به مقدورات الهی وارد است . بدین ترتیب که علم خدا به ذات خود و نیز جمیع ممکنات و ممتنعات تعلق می گیرد، حال آنکه تنها ممکنات در زمره ی مقدورات الهی قرار دارند، پس معلومات الهی بیش از مقدورات اوست و اگر برهان تطبیق صادق باشد، باید در خصوص معلومات و مقدورات خدا یا در باره ی معلومات او در فرض کاستی یکی از معلومات و انطباق مجدد آن بر سلسله پیشین ، صادق آید و این مستلزم محدودیت و تناهی مقدورات و معلومات الاهی است . به عبارت دیگر، اگر سلسله معلوماتِ مقدور خدا را بر سلسله معلومات او، شامل مقدور و غیرمقدور، تطبیق کنیم ، اولاً تناهی مقدورات و ثانیاً تناهی معلومات الهی لازم می آید، حال آنکه مقدورات و معلومات الهی نامتناهی اند.
نقض سوم با توجه به حرکات طبیعی که در امتداد زمان واقع می شود، وارد می آید. بدین شرح که فلاسفه حرکات طبیعی را نامتناهی می دانند، حال اگر سلسله حرکات عالم را پس از کاستن جزئی از آن بر کلِّ قبل از نقصان تطبیق کنیم ، تناهی کل سلسله ــ بنا بر مدعای برهان ــ لازم می آید. متکلمان نقضها را از طریق اختصاص دادن برهان به غیر موارد نقض پاسخ داده اند، در حالی که تخصیص در احکام عقلی جایز نیست و در واقع به معنای تخلف مدلول از دلیل و بالتبع اعتراف به بطلان اصل دلیل است . اما فلاسفه موارد نقض را اساساً خارج از مجرای برهان تطبیق دانسته اند (خروج تخصصی )، زیرا تطبیق علاوه بر فعلیت آحاد سلسله ، مشروط به اجتماع در وجود و ترتّب وضعی و طبیعی میان آنهاست و با حفظ و جمع شرایط مذکور است که افراد دو سلسله مفروض می توانند بر یکدیگر تطبیق شوند. تطبیق در سلسله اعداد، که آحاد آن فاقد فعلیت اند، و در حرکات طبیعی و نیز مقدورات الاهی ، که اجتماع در وجود ندارند، صادق نیست ، بنا بر این نقضهای مذکور مردود است ( رجوع کنید بهتفتازانی ، ج 2، ص 121ـ123؛ صدرالدین شیرازی ، سفر اول ، ج 2، ص 145ـ152؛ زنوزی ، 1355 ش ، ص 33ـ 36).
امّا این اشکالات وارد نیستند ؛ چون همه ی این اشکالات ناظر به تسلسل محال نیستند و بلکه در مواردی هستند که سه شرط اساسی تسلسل محال را ندارند.
میرداماد (1356 ش ، ص 231) نیز برهان تطبیق را تام ندانسته و آن را «تدلیس مغالطی » خوانده است . دلیل وی این است که تطبیق اجزا و آحاد سلسله ی ناقص و کامل بتدریج صورت می گیرد و این تطبیق تا هنگامی است که ذهن توان ادامه آن را داشته باشد و هرگاه ذهن منصرف شود، تطبیق پایان می یابد و تا بی نهایت ادامه ندارد. این اشکال میرداماد در باره اعداد ــ که سلسله آن از قوه به فعل نیامده است ــ و در باره سلسله حوادث غیرمتناهیِ تعاقبی که اجتماع در وجود ندارند و نیز هر سلسله ای که ترتیب و ترتّب آن ذهنی است نه واقعی و طبیعی ، صادق است ، اما در باره سلسله ای که وحدت و ترتیب واقعی دارد و اجزای آن بالفعل موجودند صادق نیست ، زیرا در چنین سلسله ای با تطبیق یکی از اجزا بقیه اجزا نیز تطبیق می یابند. به همین دلیل اشکال میرداماد در باره ابعاد و مقادیر جسم و مهمتر از آن در باره سلسله علل وجودی و فاعلی وارد نیست (جوادی آملی ، ج 2، بخش 3، ص 60؛ برای آگاهی از اشکالات دیگر بر برهان تطبیق و پاسخ آنها رجوع کنید به علامه حلّی ، ص 105ـ 107؛ میرک بخاری ، ص 189ـ191).
ـ برهان تضایف
اگر سلسله علل و معلولات به علت محضی ، که معلول شی ء دیگر نیست ، منتهی نگردد، عدم همراهی بین دو متضایف لازم می آید. اما تالی یعنی عدم همراهی بین دو متضایف باطل است ، پس مقدّم نیز باطل است . به عبارت دیگر، چون علت و معلول متضایف اند و دو متضایف ، در وجود و عدم و قوه و فعل متکافی ءاند، پس ضروری است که سلسله ی علتها و معلولها از یک سو به معلول اخیر (چیزی که معلول محض است و علت شی ء دیگر نیست ) و از سوی دیگر به علت محض (چیزی که فقط علت است و معلول شی ء دیگر نیست ) منتهی شود تا به ازای هر معلولیتی ، علیتی و به ازای هر علیتی معلولیتی باشد. بدین ترتیب ، تسلسل ، یعنی عدم تناهی در سلسله علل و معلولات ، ممتنع است . برهان تضایف ، که بر تضایف علیت و معلولیت مبتنی است ، از جمله براهین اختصاصی در ابطال تسلسل علل و معلولات است و برای ابطال عدم تناهیِ ابعاد مفید نیست ( رجوع کنید به صدرالدین شیرازی ، سفر اول ، ج 2، ص 162ـ163؛ سبزواری ، ص 136؛ مدرس یزدی ، ص 145ـ147).
ـ برهان اسدّ و اخصر (محکمترین و کوتاهترین برهان )
اگر سلسله ای نامتناهی فرض شود که هریک از آحادِ مترتب و بالفعل آن در این حکم مشترک باشند که وجود هر جزء منوط به موجود شدن جزء دیگری است که قبل از آن موجود شده است ، پس هیچیک از آحاد نامتناهی سلسله موجود نمی شود مگر اینکه قبل از آن جزء دیگری موجود شده باشد. بنابراین ، سلسله ی مفروض باید به جزئی منتهی شود که موجود بودن آن متوقف بر جزء دیگر نباشد. پس تحقق سلسله ، دلیل بر وجود جزئی در آغاز است که موجودیّت آن متوقف بر غیر نیست و وجود اجزای سلسله ، بدون واسطه یا باواسطه ، منوط به وجود آن است . در برهان اسدّ و اخصر، همانند برهان ترتّب ، ابتدا وجود سرسلسله و بعد تناهی سلسله اثبات می گردد. این برهان را از فارابی دانسته اند.
مثلاً فرض می کنیم که بی نهایت شمع بالفعل در یک ردیف طولی وجود داشته باشند ؛ و ببینیم که شمعها تا چشم کار می کند روشن می باشند. می پرسیم این شمع آخری (نزدیک به ما) چگونه روشن شده است؟ گفته می شود: با شمع قبلی. می پرسیم شمع قبلی با چه چیزی روشن شده ؟ گفته می شود با شمع قبل از خود ؛ و به همین نحو هر شمعی با شمع قبل از خود روشن شده است ؛ و هیچ یک از این بی نهایت شمع نیست که شعله ی خود را از چیز دیگری گرفته باشد. عقل صریح حکم می کند که در این صورت شمع آخری نباید روشن باشد. چون لازمه روشن بودن آن ، این است که شمع قبلی روشن بوده باشد. روشن بودن شمع قبلی نیز منوط به روشن بودن شمع قبل از خودش می باشد و به این ترتیب باید بی نهایت واسطه طیّ شود تا شعله به شمع آخری برسد. لکن بی نهایت هیچگاه تمام نمی شود تا شعله به این شمع آخری برسد. اگر شعله به شمع آخر برسد پس معلوم می شود که بی نهایت واسطه را طی نکرده است. ( رجوع کنید به میرداماد، 1356 ش ،ص 231؛ صدرالدین شیرازی ، سفر اول ، ج 2، ص 166؛ سبزواری ، ص 136؛ طباطبائی ، ص 218؛ جوادی آملی ، ج 2، بخش 3، ص 121).
ــ یک نکته ی مهمّ
برخی منکرین خدا چنین پنداشته اندکه برای اثبات وجود خدا ، اثبات استحاله ی تسلسل علل الزامی است ؛ و بدون اثبات محال بودن تسلسل نمی توان وجود خدا را اثبات نمود. در حالی که چنین نیست و برخی از براهین اثبات وجود خدا نه تنها نیازی به استفاده از استحاله ی تسلسل ندارند ، بلکه خود دلیل بر استحاله ی تسلسل در علل فاعلی می باشند. برای مثال ، برهان وجوب و امکان با دو تقریر قابل ارائه است ؛ هم با استفاده از استحاله ی تسلسل و هم بدون آن. لذا تقریر دوم آن ، اثبات می کند که قضیّه ی استحاله ی تسلسل که در تقریر اوّل به کار رفته است ، صادق می باشد.
ــ تقریر اوّل برهان وجوب و امکان ، مبتنی بر محال بودن تسلسل علل چنین است.
1ـ شکّی نیست که خارج از وجود ما موجودی هست. چون انکار این امر منجر به سفسطه می شود.
2ـ این موجود ، بنا به فرض عقلی از دو حال خارج نیست. یا واجب الوجود (عین وجود) است یا عین وجود نبوده ، ممکن الوجود مي باشد که نسبتش به وجود و عدم یکسان است.
3ـ اگر این موجود عین وجود بوده ، واجب الوجود است ، مطلوب ثابت می باشد ؛ امّا اگر ممکن الوجود بوده نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ برای موجود شدن محتاج علّت(وجود دهنده) است.
4ـ حال علّت آن نیز یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود. اگر واجب الوجود باشد ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود باشد ، خود آن علّت نیز محتاج علّت دیگری است. به این ترتیب بحث منتقل می شود به آن علّت سوم و فرضهای قبلی در مورد آن نیز جاری می شود. همینطور بحث منتقل می شود به علّت چهارم و پنجم و... .
5ـ و چون تسلسل علل عقلاً محال است بنا بر این ، این سلسله ی علل نمی تواند بی نهایت باشد ؛ بلکه باید در جایی به علّتی برسیم که فوق آن علّتی نباشد. که آن همان واجب الوجود است.
ــ تقریر دوم برهان وجوب و امکان ، بدون ابتناء به محال بودن تسلسل نیز چنین می باشد.
1ـ شکّی نیست که ممکن الوجودهایی هستند.
2ـ اگر مجموعه ی همه ی ممکن الوجودها را یکجا فرض کنیم به نحوی که هیچ ممکن الوجودی خارج از این مجموعه باقی نماند ، باز عقل حکم به ممکن الوجود بودن کلّ این مجموعه خواهد نمود. چون از اجتماع تعداد زیادی ممکن الوجود که همگی محتاج به علّت هستند ، واجب الوجود ، درست نمی شود. حتّی اگر تعداد اعضای این مجموعه بی نهایت باشند باز کلّ مجموعه ، ممکن الوجود خواهد بود.
3ـ پس کلّ مجموعه ی ممکن الوجودها ، محتاج علّت است.
4ـ حال، علّت این مجموعه یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود است.
5ـ امّا ممکن الوجود نمی تواند علّت این مجموعه باشد ؛ چون طبق فرض ما ، همه ی ممکن الوجودها داخل این مجموعه هستند و خارج از این مجموعه ، ممکن الوجودی نیست که علّت این مجموعه باشد ؛ پس لاجرم ، علّت این مجموعه واجب الوجود است.
ملاحظه می فرمایید که در این برهان به هیچ وجه از استحاله ی تسلسل استفاده نشده و باز همان نتیجه ای به دست آمده که در برهان اوّل به دست آمده بود. پس از اینجا معلوم می شود که تسلسل علل محال است و الّا برهان اوّل که با فرض محال بودن تسلسل علل سامان یافت ، به نتیجه ی درست نمی رسید.
3ـ تصوّر درست خدا و اثبات وجود او
ـــ تصوّر درست خدا
در بحث خداشناسی ، باید متوجّه بود که واژه ی خدا و معادلهای متعدد آن در زبانهای گوناگون ، لفظی تک معنایی نبوده در هر فرهنگ و دین و مذهب و مکتبی معنایی خاصّ دارد. برای مثال خدای مدّ نظر مسیحیان ، یک اَبَر انسان و یک پدر آسمانی است که در ضمن ، نقش خالقیّت و ربوبیّت نیز دارد ؛ و می تواند به صورت بشر در آمده فدای گناهان امّت شود ؛ یا خدای مطرح در کتاب مقدّس تحریف شده یهودیان ، خدایی است که گاه ناتوان و جاهل نیز هست ؛ و برخی اوقات از کار خود اظهار پشیمانی هم می کند؛ یا خدای واحد زرتشتیان قادر به خلقت مستقیم موجودات نیست لذا دو منشاء خلقت آفریده است تا آنها موجودات خیر و شرّ عالم را پدید آورند ؛ یا خدای مورد نظر علمای اشعری مذهب ، خدایی است که اوصافش عین ذاتش نبوده در اتّصاف به عالمیّت و قادریّت و امثال آنها محتاج به علم و قدرت و امثال اینهاست که خارج از ذات خدا بوده ازلی هستند. و ...
بسیاری از منکرین خدا نیز در حقیقت خدایی خود ساخته را در ذهن خود تصوّر نموده ، آن را مورد انکار قرار می دهد ؛ و به زعم باطل خویش چنین می پندارند که وجود خدا قابل اثبات نیست ؛ یا حتّی دلائلی بر عدم وجودش موجود می باشد.
بنا بر این قبل از ورود در مباحث خداشناسی ابتدا باید به نحو اجمال روشن شود که ما چه تعریفی از خدا داریم و می خواهیم وجود چگونه خدایی را اثبات کنیم. امّا برای بیان منظور علمای اسلام از خدا ، ابتدا لازم است چند مطلب زیربنایی توضیح داده شود تا راه برای درک درست از مقصود علمای اسلام فراهم شود.
ــ وجود (هستی ) و ماهیّت (چیستی)
انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد ، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت ، ستاره ، آب ، عقل ، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور ، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند. یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد ، آب وجود دارد ، عقل وجود دارد ، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ، لذا صحیح است که برای همه ی موارد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شوند ؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند امر نسبت داد. چرا که این امور ، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت ، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود ، نمی شد گفت : درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این ، فلاسفه بین وجود و اموری مثل درخت بودن ، آب بودن ، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند ، تفاوت قائل شده ، این امور را ماهیّت(چیستی) موجودات نامیده اند.
ـــ واجب الوجود و ممکن الوجود.
انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم ، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود ، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود ؛ مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این ، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت ، انسان ، عقل و ... ، و گاه معدوم است مثل سیمرغ ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند ؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت ، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این ، موجوداتِ دارای ماهیّت ، همگی دارای امکان بوده ، ممکن الوجودِ و العدم هستند ؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر ، برای هر ماهیّتی ، فرض عدم جایز است ، همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. به تعبیر دیگر ، هر ماهیّتی به خودیِ خود ، نه اقتضای وجود دارد و نه اقتضای عدم ؛ بلکه نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود ؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس ، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ یعنی مثلاً انسان بودن ، نه مساوی با وجود داشتن است ، نه مساوی با عدم بودن. اگر انسان بودن مساوی با وجود داشتن بود ، در این صورت انسان همواره باید می بود و عدم بردار نبود ؛ چون وجود ، نقیض عدم است و عدم را قبول نمی کند. همچنین اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه پا به عرصه ی وجود نمی گذاشت ؛ چون عدم نیز نقیض وجود می باشد و وجود را قبول نمی کند.
امّا برعکس ماهیّات ، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است ، خودِ وجود همواره تحقق دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبود وجود ، تناقض لازم می آید ؛ چرا که وجود ، نقیض عدم است ؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلت وجود مفهومی به نام «وجوب » انتزاع نموده اند. بنا بر این ، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیّت است ؛ لذا عدم بردار نیست. به عبارت دیگر ، واجب الوجود یعنی وجود خالص ، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود ، مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیّت است. چرا که ماهیّت ، قالب و حدّ عدمی موجودات است. پس موجود فاقد ماهیّت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این ، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.
حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجود محض ، صرف ، خالص و بدون ماهیّت (نامحدود) ؛ که واژه ی واجب الوجود ، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود قرار دارد که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود می باشد. لذا وقتی گفته می شود: وجود بر دو قسم است: واجب الوجود و ممکن الوجود ، در اصل مجازگویی شده. چون ممکن بودن (امکان) وصف ماهیّت است نه وصف وجود. وجود یکی بیش نیست و آن هم خودش می باشد. امّا ممکن الوجود ، یعنی ماهیّتی که اراده ی وجود به او تعلّق گرفته و او را موجود کرده است ؛ لذا اگر وجود دست خود را از پشت ماهیّت بردار عدم خواهد بود.
توضیح این مطلب با مثالی چند شاید بیشتر بتواند مطلب را تقریب نماید. البته توجّه داشته باشیم که این مثالها صرفاً برای ملموس نمودن حقایق پیش گفته می باشند ؛ و الّا آنچه پیشتر گفته شد ، حقیقت عقلی محض بوده ، مثال ملموس حسّی و خیالی ندارد.
ـ مثال نخست:
اگر وجود را به آب تشبیه کنیم ، ماهیّات مثل موج ، قطره ، دریا ، باران ، برف ، یخ ، فوّراه ، آبشار ، ابر ، مه ، بخار ، تگرگ و ... ، خواهند بود. موج ، قطره نیست ؛ باران ، برف نیست ، آبشار ، ابر نیست و ... . همه ی این نمودهای آب ، غیر از همدیگرند ، امّا همگی در آب بودن مشترکند؛ لکن هیچکدام از این امر آب هم نیستند بلکه از آب هستند یا به تعبیری آب دارند. اگر مثلاً یخ بودن مساوی با آب بودن باشد و باران بودن هم مساوی با آب بودن باشد ، در آن صورت می توان گفت که یخ همان باران است ؛ در حالی که چنین نیست. پس باید دانست که «از آب بودن» ، غیر از «آب بودن» است. بنا بر این ، آب حقیقتِ واحدِ عقلی (غیر حسّی) است که در قالب باران و موج و قطره و یخ و ... ، ظهور نموده است. حال می گوییم فرض موج و باران و یخ و آبشار و ... ، بدون آب ممکن است. باران و موج و ابر و ... قالبهایی هستند که می توان محتوای آنها را آب قرار داد یا به جای آب ، نفت یا بنزین یا هر مایع دیگری فرض نمود. از همینجا روشن می شود که آب بودن در ذات این قالبها ملحوظ نیست. پس انسان می تواند قالب موج و باران و ... را بدون هیچ محتوایی در ذهن اعتبار نموده به دلخواه خود به آن محتوا دهد.
حال بر می گردیم به وجود و ماهیّت. ماهیّاتی مثل انسان و درخت و ستاره و عقل و اراده و آب و ... نیز قالبهایی هستند ذاتاً بی محتوا که اگر محتوایشان وجود باشد ، موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. چون وراء وجود چیزی غیر از عدم نیست.
پس واجب الوجود همان وجودی است که ماهیّات را هست می کند و ممکن الوجودها ، همین قالبها هستند که ذاتاً نه مساوی با وجودند و نه مساوی با عدم ؛ لکن انسان آنها را به اعتبار اینکه وجود یافته اند ، قسمی از وجود می پندارد.
ــ مثال دوم:
باز مثال دیگری ارائه می شود که از مثال اوّل نیز رساتر است.
اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات مثل صور خیالی انسان خواهند بود که به محض اراده کردن ، در ذهن انسان ظهور می یابند. این صور خیالی ، در حقیقت چیزی جز ظهور اراده ی انسان نیستند ؛ لذا به محض اینکه انسان اراده کرد ظاهر می شوند و به محض انصرافِ اراده ، نابود می گردند. البته در عین اینکه مثلاً یک سیب خیالی چیزی جز ظهور اراده نیست ، لکن سیب ، اراده هم نیست. سیب ، سیب است و اراده ، اراده ؛ امّا سیب ذهنی ، ظهور اراده است.
حال با یکبار اراده نمودن ، دهها و صدها صورت خیالی پدید می آوریم . در این حالت ، یک اراده است که به صورت سیب و انار و خرگوش و درخت و ... ظاهر گشته است ؛ لکن در عین اینکه همه ی این امور ظهور یک اراده می باشند ، هر کدام از آن صور ، غیر از اراده و نیز غیر از صورت دیگر هستند. همچنین ما می توانیم با یک اراده ، موجوداتی در حال تغییر را در ذهن خود ظاهر سازیم ، بدون اینکه متغیّر بودن آنها ، باعث تغییر در اراده ی ما شود. ماهیّات نیز همگی ظهور یک وجودند ولی اوّلاً هر کدام از آنها غیر از دیگری هستند. ثانیاً در عین اینکه همگی ظهور وجودند ولی هیچکدام عین یا جزء وجود نیستند. ثالثاً کثرت آنها باعت کثرت وجود نمی شود ؛ بلکه وجود هم مثل اراده ـ در مثال ـ همچنان به وحدت خود باقی می ماند. رابعاً متغیّر بودن ماهیّات ، موجب تغیّر در وجود واحد نمی شود. خامساً همانگونه که با نگاهی سطحی و با صرف نظر از اراده ی واحد ، هر کدام از آن صور ذهنی را می توان یک واحدِ اراده در نظر گرفت ، با نگاه عرفی ، هر کدام از ماهیّات نیز یک قسم وجود فرض می شوند. امّا در حقیقت صور خیالی انسان اراده نیستند بلکه از اراده هستند ؛ یا به تعبیری ظهور و نمود اراده می باشند. ماهیّاتی چون انسان ، درخت ، خورشید ، عقل ، اراده ، آب ، روح و ... نیز وجود نیستند بلکه از وجودند ؛ یا به تعبیری وجود دارند. امّا خودِ وجود (واجب الوجود) وجود است ؛ و معنی ندارد که گفته شود: وجود از وجود است ، یا وجود وجود دارد. پس اینکه گفته می شود: « خدا (واجب الوجود) وجود دارد » ، تعبیری است ناشیانه و عرفی ، و البتّه توهّم برانگیز ، که ناشی از انس انسان به ماهیّات می باشد.
ـــ ملاک احتیاج به علّت چیست؟
از مطالب پیشین روشن شد که نسبتِ ممکن الوجود به وجود و عدم یکسان است. پس ، تا وجود به ماهیّت افاضه نشده ، آن ماهیّت در عالم خارج ظاهر نخواهد شد. بنا بر این ، امکان (نه اقتضای وجود داشتن و نه اقتضای عدم داشتن) ملاک احتیاج به علّت است ؛ و کار علّت ، وجود دادن به ماهیّت و خارج نمودن او از حالت تساوی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیّت وجود افاضه کند؟ روشن است که ماهیّات نمی توانند به یکدیگر افاضه ی وجود کنند ، چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند. بنا بر این ، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود افاضه کند ، خودِ وجود است ؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیّت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود : پس به خودِ وجود ، چه کسی وجود داده است؟ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند. یعنی ماهیّاتی هستند که به آنها وجود داده شده است یا به تعبیر دیگر ، مورد توجّه وجود واقع شده اند. لذا در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است ، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. پس نمی توان گفت: انسان وجود است ؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد .
حاصل کلام اینکه: ممکن الوجود یعنی آنچه که با توجّهِ وجود موجود می شود و بدون توجّه او معدوم است. به تعبیر دیگر ، ممکن الوجودها ، کمالات وجودی خود وجودند در مقام ظهور ، و جدا از او چیزی نیستند. امّا واجب الوجود ، خودِ وجود بوده ، عین وجوب و عین ضرورت است و چرا و چگونه بردار نیست. لذا منطقی نیست که پرسیده شود: چرا خدا باید وجود داشته باشد؟ یا خدا چگونه موجودی است؟
ـ براهین اثبات وجود خدا
ــ اقسام برهان
براهین به طور کلّی بر سه قسمند.
1) برهان اِنّی: که در آن از معلول به علّت پی برده می شود ؛ مثلاً از وجود دود بر وجود آتش استدلال می شود. این برهان از نظر منطقی پایین ترین حدّ یقین آوری را داراست. لذا فلاسفه اسلامی ،که در پی یقین صد در صدی هستند ، در اثبات وجود خدا از آن استفاده نمی کنند ؛ ولی متکلمین اسلامی که در صددند متناسب با فهم تمام اقشار بشری ، برهان اقامه کنند ، از این قسم برهان نیز استفاده می کنند.
2) برهان لِمّی: که در آن از وجود علّت بر وجود معلول استدلال می شود. این قسم برهان مفید یقین صد در صدی بوده ، خدشه ناپذیر است ؛ لکن از آنجا که مراد از خدا ، واجب الوجود(وجود صرف و بدون علّت) است ، این برهان برای اثبات وجود خدا کاربرد ندارد.
3) برهان از راه ملازمات عامّه: در این قسم برهان ، نه از علّت به معلول پی برده می شود نه بالعکس ؛ بلکه از وجود یکی از دو امر که ملازم یکدیگرند بر وجود امر دیگر استدلال می شود. برای مثال گفته می شود: اینجا طبقه بالای ساختمان است ؛ طبقه بالا وقتی معنی دارد که طبقه پایینی باشد. پس زیر این طبقه ، طبقه ی پایینی نیز هست. در این استدلال ساده ، بالا نه علّت پایین است نه معلول آن. بلکه بالا و پایین ، همواره باهم بوده ، ملازم همند. همه ی براهینی که فلاسفه اسلامی در فلسفه به کار می برند از این سنخ اند ؛ که یقین آوری آن حتّی از برهان لمّی هم بالاتر است. براهین سطوح بالای اثبات وجود خدا نیز از این قسم هستند.
ــ اقسام خداجویان.
طالبان اثبات وجود خدا از نظر سطح ادراک پنج گروهند:
1) عوام مقلّد: که فاقد قوّه ی استدلال بوده ، وجود خدا را به تقلید از دیگران می پذیرند.
2) عوام محقّق: که وجود خدا را با براهینی سطح پایین چون برهان نظم ، برهان حدوث و برهان حرکت پذیرفته اند.
3) خواصّ: که وجود خدا را با براهینی یقینی ولی به نوعی با توجّه به خلق او اثبات می کنند. خود این گروه نیز درجاتی دارند.
4) خاصّ الخواصّ: که در اثبات وجود خدا ، هیچ نظری به مخلوق نداشته از متن وجود ، بر وجود خدا استدلال می کنند.
5) اخصّ الخواصّ: که وجود خدا برایشان بدیهی بوده ، بی نیاز از اقامه برهانند ؛ و اگر برهانی می آورند برای دیگران است.
بر این اساس ، براهینی که در این مقاله ، به اجمال ذکر می شوند ، متناسب با سطوح خداجویان ، در چهار سطح خواهند بود. در بین این براهین برهانی که باید بیشتر مورد توجّه حضرت عالی واقع شود ، برهان وجوب و امکان می باشد که منکرین وجود خدا شبهه ی قابل توجّهی در مورد آن ندارند.
ــ برهان نظم.
1ـ جهان دارای نظم است. 2ـ هر نظمی ناظمی دارد. 3ـ پس این جهان ناظمی دارد.
مقدّمه ی اوّل این برهان ، قضیّه ای حسّی تجربی است که با پیشرفت علوم ، یقینی بودن آن نیز روز به روز افزایش می یابد. مقدّمه ی دوم نیز برای اکثر مردم روشن است.
ــ برهان نظم ، را با اسلوبی جدید و بدون تکیه بر نظم کلّی جهان نیز می توان اقامه نمود ، که در آن نیازی به اثبات نظم کلّ جهان نیست ، بلکه نظم یک موجود مثل نظم بدن خود شخص برای اقامه ی این برهان کافی است.
ــ بیان فنّی برهان نظم
1ـ شکّی نیست که من به عنوان یک مجموعه ی منظّم وجود دارم .
2ـ هر نظمی ناظمی دارد.
3ـ پس نظم وجود من ناظمی دارد.
4 ـ ناظم نظم موجود در من ، یا خود من هستم یا اجزاء من هستند یا طبیعت ناظم من است یا عدم ، ناظم من می باشد (تصادف) ، یا موجودی دیگر نظم مرا پدید آورده است.
5 ـ خود من نمی توانم ناظم وجود خودم باشم و این را به علم حضوری درک می کنم که من ناظم وجود خودم نیستم . اجزاء من نیز نمی توانند ناظم وجود من باشند ، چون اجزاء من از خود من تواناتر نیستند. اگر آنها چنین قدرتی داشته باشند پس من که مجموع آنها هستم به نحو اولی باید چنین قدرتی داشته باشم . عدم (تصادف) نیز چیزی نیست که ناظم باشد. طبیعت نیز یا همان خود من یا جزء من است ، یا همان موجود دیگر است یا یک مفهوم ساخته ی ذهن می باشد. پس تنها یک موجود دیگر است که می تواند ناظم من باشد.
6 ـ آن موجود دیگر نیز یا خودش موجودی غیر مرکّب است(مجموعه نیست) یا موجودی مرکّب و مجموعه است. اگر غیر مرکّب است خداست ؛ امّا اگر مرکّب است خود او نیز باید دارای نظم باشد. چون فاقد یک کمال نمی تواند اعطا کننده ی آن به دیگری باشد. و اگر نظم دارد پس او نیز ناظمی دارد.
7 ـ ناظم او نیز یا مرکّب است یا غیر مرکّب. اگر غیر مرکّب باشد خداست و الّا او نیز باید نظم و ناظم داشته باشد. و چون تسلسل محال است لذا سر این سلسله باید به یک موجود غیر مرکّب ختم شود که او را خدا می نامیم.
بر برهان نظم اشکال شده که یک موجود یا کلّ جهان ، تشکیل شده از تعدادی ذرّه ی بنیادی ؛ بنا بر این ، بر حسب حساب احتمالات ، این ذرّات ممکن است به میلیاردها میلیاردها صورت مختلف باهم ترکیب شوند. پس نظم موجود جهان ، تنها یکی از این میلیاردها میلیاردها ترکیب ممکن است. چه بسا ذرّات جهان میلیاردها بار به صورتهای مختلف ترکیب شده اند ، ولی چون این ترکیبها ناپایدار بوده اند به زودی از بین رفته اند تا به صورت تصادفی نوبت به ترکیب کنونی جهان رسیده ، که به خاطر پایدار بودنش مانده است.
متأسفانه خیلی از مدافعین برهان نظم در صدد بر آمده اند که به این اشکال پاسخ دهند در حالی که این اشکال از اساس باطل است و جای طرح ندارد. این اشکال با این فرض مطرح شده که نظم مورد نظر در برهان نظم ، نظم داخلی (نظم هندسی و ریاضی) است ، لذا بر اساس حساب احتمالات این شبهه را طرح نموده اند. امّا باید توجّه داشت که حساب احتمالات در جایی کاربرد دارد که اجزاء شرکت کننده در آزمایش ، فاقد هر خاصّیّت تداخل کننده باشند ؛ یا خاصّیّت آنها نیز در آزمایش لحاظ شود. برای مثال گفته می شود: اگر ده عدد مهره را که هر کدام یک رنگ هستند ، در کیسه ای بریزیم و به صورت تصادفی دو به دو آنها را از کیسه در آوریم ، احتمال این که رنگ آبی و قرمز باهم از کیسه خارج شوند یک صدم است. حال اگر بین این مهره ها ، مهره آبی و قرمز هر دو از جنس آهنربا باشند چه خواهد شد؟! آیا بازهم احتمال باهم خارج شدن آنها یک صدم است؟! بدیهی است که چنین نیست. این بار احتمال باهم خارج شدن آنها صد در صد است ؛ چون این دو مهره خاصّیّت تداخل کننده دارند ؛ یعنی بی اقتضاء نیستند. حال سوال این است: آیا اجزاء جهان یا انسان ، مثل مهره های معمولی داخل کیسه ، بی خاصّیّتند که حساب احتمالات در مورد آنها جاری شود. اگر میلیاردها بار هم تعداد مساوی الکترون و پروتون را در یک محیط با شرایط یکسان قرار دهید همواره از ترکیب آنها اتم هیدروژن پدید خواهد آمد نه اتمی دیگر. چون الکترون و پروتون بارهای مخالف داشته همدیگر را جذب می کنند. بلی ، اگر روزی انسان کشف کرد که ریزترین ذرّات جهان فاقد هر خاصّیّتی هستند و می توانند به اشکال گوناگون ترکیب شوند ، آنروز برهان نظم با حساب احتمالات زیر سوال می رود. امّا تا کنون فیزیکدانها به چنین ذرّه ای نرسیده اند.
ــــ برهان حدوث
1ـ جهان حادث(نوپدید) است ؛ چرا که جهان ، مرکّب از موجوداتی است که همگی سابقه ی عدم دارند. بنا بر این ، کلّ جهان نیز سابقه عدم داشته حادث است. 2ـ هر حادثی (پدیده ای) محتاج مُحدِثی(پدید آورنده ای) است. 3ـ پس این جهان مُحدِث و پدید آورنده ای دارد.
ــ برهان حرکت
1ـ جهان طبیعت سراسر حرکت است و سکون ، امری نسبی است.ــ این قضیّه هم در فلسفه ثابت شده هم در علم فیزیک نوین ـــ 2ـ هر حرکتی ، محتاج محرّک(حرکت دهنده) است. 3ـ خود آن محرّک نیز یا دارای حرکت است یا دارای حرکت نیست. 4ـ اگر دارای حرکت نیست مطلوب ما ثابت است ؛ امّا اگر حرکت دارد باز خود ، محتاج محرّک است. 5 ـ باز محرّک او یا فاقد حرکت است یا واجد حرکت. اگر فاقد حرکت است مطلوب ثابت است و الّا باز روند قبلی تکرار می شود. 6ـ و چون تسلسل محال است لذا سلسله ی محرّکها باید منتهی به محرّکی بدون حرکت شود. 7ـ پس محرّک بدون حرکت یقیناً وجود دارد که همان خداست.
این براهین که بیان آنها گذشت ، برای سطوح پایین می باشند. البته تقریر فنّی برهان نظم برای افرادی با درک بالاتر است. امّا چند برهان بعدی برای اکثر خواصّ می باشد.
ــ برهان عشق و حبّ
1ـ انسان با علم حضوری و وجدانی می یابد که در ذات خود ، عاشق کمال محض ، بقاء ابدی ، قدرت مطلق ، آگاهی نامتناهی و رهایی از تمام قیدها و محدودیّتها است. لذا هر چه از این امور به او داده شود ، باز بیشترش را طلب می کند.
2ـ عاشق و معشوق ، مثل بالا و پایین ، علم و جهل و امثال این امور ، لازم یکدیگرند ؛ که یکی بدون دیگری معنی ندارد. لذا اگر کسی گفت: من عاشقم. از او پرسیده می شود: عاشق چی هستی؟ چون عاشق وقتی عاشق است که معشوقی باشد.
3ـ پس در دار هستی ، کمال محض ، بقاء ابدی ، قدرت مطلق ، آگاهی نامتناهی و وجود رها از تمام قیدها و محدودیّتها موجود است ؛ و الّا عشق بالفعل انسان به این امور ،معنایی نداشت. و چنین موجودی همان واجب الوجود است.
درک این برهان برای برخی افراد آسان نیست ؛ لذا ممکن است برای برخی شبهاتی درباره ی این برهان پدید آید ؛ که اگر به مقدّمه ی دوم و مثالهای ضمن آن توجّه کافی داشته باشند ، این اشکالات رفع خواهد شد.
ــــ برهان وجوب و امکان
مقدّمات این برهان در عین این که بدیهی اند ولی تصوّر موضوع و محمول آنها ممکن است برای برخی افراد دشوار باشد. آنچه پیشتر درباره ی وجود و ماهیّت گفته شود ، در حقیقت برای این بود که مقدّمات این برهان بیشتر روشن شود.
ــ تقریر برهان ،مبتنی بر استحاله ی تسلسل.
1ـ شکّی نیست که خارج از وجود ما موجودی هست. چون انکار این امر منجر به سفسطه می شود.
2ـ این موجود ، بنا به فرض عقلی از دو حال خارج نیست ؛ یا واجب الوجود (عین وجود) است یا عین وجود نبوده ، ممکن الوجود است که نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد.
3ـ اگر این موجود عین وجود بوده ، واجب الوجود است ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود بوده نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ برای موجود شدن ، محتاج علّت(وجود دهنده) است.
4ـ حال علّت آن نیز یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود. اگر واجب الوجود باشد ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود باشد ، خود آن علّت نیز محتاج علّت دیگری است. به این ترتیب بحث منتقل می شود به آن علّت سوم و فرضهای قبلی در مورد آن نیز جاری می شود. همینطور بحث منتقل می شود به علّت چهارم و پنجم و ... .
5. و چون دور و تسلسل علل عقلاً محال است بنا بر این ، این سلسله ی علل نمی تواند بی نهایت باشد ؛ بلکه باید در جایی به علّتی برسیم که فوق آن علّتی نباشد. که آن همان واجب الوجود می باشد.
ــ تقریر برهان بدون استفاده از استحاله ی تسلسل.
1ـ شکّی نیست که ممکن الوجودهایی هستند.
2ـ اگر مجموعه ی همه ی ممکن الوجودها را یکجا فرض کنیم ، به نحوی که هیچ ممکن الوجودی خارج از این مجموعه باقی نماند ، باز عقل حکم به ممکن الوجود بودن کلّ این مجموعه خواهد نمود. چون از اجتماع تعداد زیادی ممکن الوجود که همگی محتاج به علّت هستند ، واجب الوجود ، درست نمی شود. حتّی اگر تعداد اعضای این مجموعه بی نهایت باشند باز کلّ مجموعه ، ممکن الوجود خواهد بود.
3ـ پس کلّ مجموعه ی ممکن الوجودها ، محتاج علّت است.
4ـ حال، علّت این مجموعه یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود است.
5 ـ امّا ممکن الوجود نمی تواند علّت این مجموعه باشد ؛ چون طبق فرض ما ، همه ی ممکن الوجودها داخل این مجموعه هستند و خارج از این مجموعه ، ممکن الوجودی نیست که علّت این مجموعه باشد ؛ پس لاجرم ، علّت این مجموعه واجب الوجود است.
برهان اخیر یکی از محکمترین براهین خداشناسی می باشد که اگر کسی معنی درست ممکن الوجود و واجب الوجود را ــ آنچنان که در ابتدای پاسخ گفتیم ــ بداند ، در درستی آن ذرّه ای شکّ به خود راه نمی دهد.
امّا براهینی که در ادامه ذکر می شوند ، صورتهای گوناگون برهان صدّیقین می باشند که طرح آنها برای برای عموم چندان کارساز نیست ؛ چرا که فهم مقّدمات آنها در عین بداهت ، برای اکثر مردم مقدور نمی باشد. البته با مطالبی که در صدر پاسخ گفته شد ، فهم این براهین نیز آسانتر خواهد بود.
ــــ برهان صدّقین
برهان صدّقین که خالص ترین براهین است تقریرات فراوانی دارد که به برخی از آنها به اجمال و بدون توضیح اصطلاحات اشاره می شود. فهم عمیق و درست این براهین نیازمند تبحّر در حکمت متعالیه(مکتب فلسفی ملاصدرا) است.
تقریر اوّل
1. انکار واقع مساوی با سفسطه است ؛ لذا شکّی نیست که واقعیّتی هست. 2. واقع نقیض عدم است. 3. بنا بر این ، اصل واقعیّت عدم بردار نیست. 4. چیزی که عدم بردار نیست واجب الوجود است. 5. پس واجب الوجود موجود بوده حاقّ واقع است.
تقریر دوم
1. وجود ، حقیقت واحد اصیل است. 2. حقیقت وجود ، نقیض عدم است ؛ لذا عدم بردار نیست. 3. پس حقیقت واحد وجود ، واجب الوجود است.
تقریر سوم
1. وجود یا مستقلّ است یا رابط. 2. به علم حضوری شکّی نیست که وجود خود من ، وجود رابط است نه مستقلّ. 3. وجود رابط ، بدون وجود مستقل معنی ندارد. 4. پس وجود مستقلّ موجود است.
4ـ دلائل توحید
ــ برهان فرجه
این برهان اوّلین بار توسّط امام صادق (ع) مطرح شده چنین است.
« ... ثُمَّ يَلْزَمُكَ إِنِ ادَّعَيْتَ اثْنَيْنِ فُرْجَةٌ مَا بَيْنَهُمَا حَتَّى يَكُونَا اثْنَيْنِ فَصَارَتِ الْفُرْجَةُ ثَالِثاً بَيْنَهُمَا قَدِيماً مَعَهُمَا فَيَلْزَمُكَ ثَلَاثَةٌ فَإِنِ ادَّعَيْتَ ثَلَاثَةً لَزِمَكَ مَا قُلْتَ فِي الِاثْنَيْنِ حَتَّى تَكُونَ بَيْنَهُمْ فُرْجَةٌ فَيَكُونُوا خَمْسَةً ثُمَّ يَتَنَاهَى فِي الْعَدَدِ إِلَى مَا لَا نِهَايَةَ لَهُ فِي الْكَثْرَة ... ــــــــ اگر ادعا كنى که قدیم ذاتی دو تاست. بر تو لازمست فرجه ای ( وجه تمایزی) بين آنها قائل شوى تا دوگانگی آنها درست شود. و اگر قائل به فرجه شوی آن فرجه و وجه تمایز ، قديم سومى خواهد بود بين آن دو ؛ پس تو را سه قدیم لازم خواهد آمد. و اگر ادعاى سه قدیم كنى ، بر تو لازم شود آنچه در دو خدا گفتم كه بين آنها فرجه باشد ؛ بنا بر اين پنج قدیم مي شوند و به این ترتیب در شماره بالا مىرود و تعداد قدیم ذاتی بىنهايت مىشود.»(الكافي ،ج1 ،ص81 )
بیان ساده ی حدیث شریف:
1ــ دو گانگی فرع تمایز است. تا تمایزی نباشد دوگانگی معنی ندارد. لذا اگر دو واجب الوجود باشد لازم است که آن دو دارای وجه امتیازی باشند. یعنی حدّاقل باید چیزی در یکی از آن دو باشد که در دیگری نباشد تا تمایز حاصل شود و الّا هر دو عین هم و یگانه می شوند.
2ــ چون آن دو واجب الوجود قدیم ذاتی هستند بنا بر این ، تمایز آنها نیز قدیم است. پس این وجه تمایز نیز ــ که امری وجودی است ــ قدیم خواهد بود. پس روی هم سه قدیم ذاتی حاصل می شود.
3ــ خود این قدیم سوم (وجه تمایز) نیز باید وجه تمایزی با آن دو قدیم داشته باشد تا عین تک تک آنها نشود. پس یک وجه تمایز با اوّلی خواهد داشت و یک وجه تمایز با دومی. که این دو وجه تمایز جدید نیز به همان دلیل سابق باید قدیم باشند. پس تعداد قدما به پنج می رسد.
4 ــ خود این دو قدیم نیز باید با همدیگر و با سه قدیم قبلی تمایزی قدیم داشته باشند ؛ لذا تعداد قدما به نه عدد می رسد. و به این ترتیب مدام تعداد قدما افزایش می یابد.
5 ــ پس از فرض دو گانه بودن واجب الوجود ، بی نهایت بودن تعداد واجب الوجود لازم می آید. در حالی که ما فرض کردیم دو تاست ؛ و این خلف و تناقض است. پس فرض اوّل (دو گانگی واجب الوجود ) باطل بوده است.
همچنین تحقق بی نهایت موجود بالفعل ذاتاً محال بوده منجر به تناقض می شود. چون لازمه ی تحقق داشتن مستلزم تعیّن است و یکی از وجوه تعیّن ، تعیّن عددی است و تعیّن عددی در مقابل بی نهایت بودن است. بنا بر این از تحقق بی نهایت موجود لازم می آید اجتماع تعیّن و عدم تعیّن که محال است.
نیز از تحقّق بی نهایت قدیم ذاتی لازم می آید که هر کدام آنها مقیّد به بی نهایت قید ممیّز باشند و تحقّق بی نهایت قید در یک موجود محال است. چون تحقّق وجود مقیّد به تعیّن قیدهای آن است و بی نهایت بودن در مقابل تعیّن داشتن است.
ــ برهان دوم
وجود بیش از یک واجب الوجود محال است. چون واجب الوجود یعنی وجودِ بدون حدّ ، بدون قید و بدون ماهیّت ؛ به عبارتی یعنی وجود صرف و محض. و برای چنین وجودی فرض دومی محال است. چون اساساً صرف هر چیزی ، چه در ذهن و چه در خارج ، دومی بردار نیست. برای مثال صرف انسان که از هر قیدی مثل مرد بودن و زن بودن ، بلند یا کوتاه بودن ، سفید وسیاه بودن و ... منزّه است ، دومی بردار نیست. چون دوگانگی فرع تمایز و تمایز فرع مقیّد بودن است و تقیّد در مقابل صرافت است. پس وجود محض و منزّه از قید و حدّ (واجب الوجود) نه تنها دومی بردار نیست که فرض دومی هم برای آن محال است.
ــ برهان سوم
اگر وجود محض و بدون قید دومی داشته باشد یا آن دو عین همند یا غیر هم. اگر عین هم باشند دوگانگی در کار نیست و اگر غیر هم باشند پس باید وجه اختلاف داشته باشند. یعنی حدّاقلّ یکی از آنها باید چیزی داشته باشد که دیگری فاقد آن باشد تا به این وسیله دو گانگی حاصل شود. و اگر چنین شد در آن صورت از وجود محض بودن خارج شده هر دو ، وجود مقیّد خواهند شد. یکی مقیّد به داشتن آن چیز و دیگر مقیّد به نداشتن آن. پس از فرض دو وجود محض لازم می آید که آن دو محض نباشند و این تناقض است.
ــ برهان چهارم : برهان عدم برهان بر وجود بيش از يك خدا
وقتي وجود خدا با برهان اثبات شد ، حداقل يک خدا ثابت شده است. بنا براين اگر كسي مدعي است كه خداي دومي وجود دارد بايد وجود خداي دوم يا بيشتر را با برهان اثبات نمايد. لكن هيچ برهاني بر اين امر وجود ندارد. اين برهان را خداوند متعال چنين بيان نمود: «وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللّهِ إِلهًا آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ ... ــــــ و هر كس معبود ديگري را با خدا بخواند بر وجود آن معبود ديگر برهاني ندارد.»(المؤمنون:117) همچنين فرمود: «أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ ـــــ آيا با الله، معبود ديگري هست، بگو اگر راست مي گوييد برهان بياوريد.»(النمل:64)
ــ برهان پنجم: برهان تدافع دو قدرت
امام صادق(ع) به زنديق فرمود: « اين گفتار تو كه مي گويي خدا دو تاست از سه حال بيرون نيست، يا هر دوي آنها قدیم و قوي هستند، يا هر دوی آنها ضعيفند يا يكي قوي و ديگري ضعيف است. اگر هر دو قوي هستند پس چرا همديگر را دفع نمي كنند تا يگانه مدبر عالم شوند و اگر خيال مي كني كه يك ضعيف و ديگري قوي است، آنكه قوي است خدا و آن ديگري عاجز است.» (الكافي ،ج1 ،ص81 )
در اين كلام امام برخي از مقدمات حذف شده اند. خلاصه ی برهان چنين است:
اگر دو خدا موجود باشد ، يا هر دو قدرت برابر دارند؛ يا يكي قدرت بيشتري دارد؛ یا هر دو ضعيف و عاجزند. اگر هر دو عاجزند كه هيچ كدام خدا نيستند ؛ و اگر يكي قوي و ديگري ضعيف است، آنكه قوي است خدا و آن ديگري مخلوق و محكوم حكم اوست ؛ و اگر هر دو قدرت برابر داشته باشند، در آن صورت مانع از تدبير يكديگر مي شوند و در نتيجه عالم نابود مي شود. چرا كه قدرت ذاتاً اقتضاي غلبه دارد و محال است موجودي قادر باشد و طالب غلبه نباشد.
ــ برهان ششم: برهان تمانع
امام صادق(ع) به زنديق فرمودند: «و اگر بگويي خدا دو تاست، آن دو خدا خالي از دو وجه نيستند ؛ يا هر دو از همه جهت با هم توافق دارند یا هر دو از همه جهت از هم جدا هستند. پس زمانيكه خلق را منظّم و كشتي را در حركت مي بينيم و اختلاف شب و روز و خورشيد و ماه راه مشاهده مي كنيم، درستي امر و تدبير و به هم پيوستگي امور دلالت مي كند بر اينكه مدبر عالم يكي است.» (الكافي ،ج1 ،ص81 )
خلاصه اين برهان چنين است:
اگر خدا دو تا باشد، آن دو خداي فرضي از سه حالت بيرون نيستند، يا از هر جهت مثل همند كه در آن صورت دوگانگي آن دو توهم است. چون دوگانگي مستلزم حداقل يك تفاوت است. يا از هر جهت با هم تفاوت دارند كه در آن صورت هر كدام علت و مدبّر مستقل خواهند بود. در نتيجه هر كدام دست به تدبير عالم خواهد زد كه نتيجه ی آن به هم ريختن عالم خواهد شد. اگر يكي از آنها به نفع ديگري كنار بكشد، معلوم مي شود كه او علت و مدبر نيست پس خدا هم نيست. همكاري بين دو موجود كاملا متمايز از هم نيز عقلا محال است. چون دو علّت کاملاً متمایز از یکدیگر ، دو معلول کاملاً متمایز نیز خواهند داشت ؛ پس محال است آن دو معلول واحد داشته باشند ؛ یا معلولهای آنها با هم هماهنگ باشند. حالت سوم اين است كه آن دو در برخي وجوه با هم شريك باشند كه در آن صورت نيز خدا نخواهند بود. چون لازمه ی اين امر تركيب از جزء مشترك و غيرمشترك است و هيچ مركبي واجب الوجود نيست. امام(ع) اين فرض سوم را در كلامشان مطرح نكردند چون بطلان آن واضح بود.
خداوند متعال برهان تمانع را چنين بيان نموده است: «لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا ـــــ اگر در آسمان و زمين بيش از يك خدا بود، آن دو(آسمان و زمين) فاسد مي شدند(ويران مي شدند.)».(الانبياء/22)
5ـ نحوه ی انتزاع اسماء ثبوتی و سلبی خدا از ذات واحد
اثبات تک تک اسماء و اوصاف ثبوتی و سلبی خداوند متعال مستلزم نگارش کتابی است مفصّل. لذا در چنین نامه ای مقدور نیست. لذا با توجّه به آنچه قبلاً گفته شده ، ذیلاً به نحوه ی انتزاع این اسماء و صفات از ذات واحد می پردازیم.
طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف و بدون هیچ قید و حدّی ؛ و ثابت شد که چنین خدایی محقّق و موجود است. و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.
پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد. همچنین خدا نمی تواند جسم باشد ؛ چون جسم مرکّب است از مادّه و صورت. روح هم نمی تواند باشد ؛ چون روح نیز مرکّب از وجود و ماهیّت است. به تعبیر دیگر روح ، ماهیّت است نه وجود.
همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد است. به این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود.
و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است.
و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند.
و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.
و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند.
و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند.
و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است.
و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.
و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.
و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.
و ...
و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند. و چون آن اسماء را به تنهایی و صرف نظر از ذات لحاظ کنی صفات پدیدار شوند.
بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام « او ادنی » است ، جز خدا هیچ نیست.
6ـ ادلّه ی اثبات ضروت معاد
براي اثبات معاد دو راه عمده وجود دارد راه اوّل اين است كه ما ابتدا با دليل عقلي وجود خدا و اصل نبوّت عامّه را اثبات كنيم و آنگاه از راه معجزه و دلايل ديگر اثبات كنيم كه محمد بن عبدالله(ص) ، پيامبر خداست و نيز با اخبار متواتر اثبات كنيم كه قرآن کریم ، از زبان پیامبر صادر شده است. یا از راه معجزه بودن قرآن کریم ، ثابت نماییم که این کتاب ، از جانب خداست. و آنگاه مي توانيم با گفته ی قرآن کریم و پيامبر(ص) به حقّانيّت معاد و خصوصيّات آن پي ببريم. امّا راه دوم اين است كه مستقيما با برهان عقلي وجود معاد را اثبات نماییم . در اینجا به چند برهان براي اثبات وجود عالم آخرت به نحو اجمال اشاره می شود.
ــ برهان اوّل
انسان فطرتا عشق به راحتي مطلق دارد و تمام تلاشش در دنيا اين است كه به راحتي مطلق برسد. لذا هر اندازه نیز راحتی به دست آورد باز قانع نمی شود و حالتی راحتر از آن را طلب می کند. ولي رسيدن به راحتي مطلق در دنيا محال است ؛ چرا که دنیا دار تزاحم و دار کون و فساد و تغییر است ؛ و این امور در تقابل با ثبات و آرامش می باشند. از طرفي وجود اين ميل بدون متعلّق آن مستلزم اين است كه يك امر اضافي(نسبی و قیاسی ) بدون طرف مقابلش موجود شود ؛ که امری است محال. چون امور متضایف یا اضافی همواره دو طرف دارند ؛ و وجود یک طرف بدون طرف دیگر ممکن نیست. مثل بالا و پایین ، عاشق و معشوق ، طالب و مطلوب و ... . بنا براين بايد عالمي باشد كه راحتي مطلق در آن موجود باشد تا چنین محالی لازم نیاید ؛ و آن عالم ، عالمی غیر از دنیاست که ما آن را عالم بعد از مرگ یا عالم آخرت می نامیم.
توضيح مطلب اين كه ميل به راحتي مطلق يك حقيقت اضافي است و حقايق اضافي همواره دو طرفه هستند و يكي بدون ديگري نمي تواند وجود داشته باشد مثل بالا و پايين ، پدر و فرزند، چپ و راست ، عاشق و معشوق عالم و معلوم و ... . بنا براين معني ندارد كه عشق به راحتي مطلق باشد ولي راحتي مطلق که معشوق آن عشق است نباشد. چرا که عاشق بدون معشوق معني ندارد ؛ همان طور كه عالم بدون معلوم معني ندارد.اگر عالمی هست پس حتما معلومی نیز هست ؛ اگر عاشقی هست پس حتما معشوقی نیز هست چون عاشق عدم شدن معنی ندارد. اگر کسی بگوید من عاشقم ، حتماً از او پرسیده می شود که عاشق چه چیزی هستی؟ یا اگر بگوید من طالبم ، حتماً از او پرسیده می شود که طالب چه چیزی هستی؟
ــ برهان دوم
انسان عاشق و طالب آزادي محض است ؛ و آزادي محض در عالم مادّه حاصل نمي شود. چون مادّه محدوديّت آور است. پس بايد عالمي موجود باشد كه در آن آزادي محض امکان وجود داشته باشد ؛ در غیر این صورت لازم مي آيد كه عاشق باشد بدون معشوق و طالب باشد بدون مطلوب.
ــ برهان سوم
انسان عاشق و طالب زندگي ابدي است ؛ لذا از تصوّر نابودن شدن خویش نیز هراس دارد. پس بايد زندگي ابدي موجود باشد ؛ چون در غیر این صورت لازم مي آيد كه عاشق بدون معشوق و طالب بدون مطلوب موجود شود ؛ که امری است عقلاً محال.
ــ برهان چهارم
خدا بی نیاز محض است ؛ یعنی جمیع کمالات را داراست ؛ و عدالت یکی از کمالات وجودی است . پس خدا عادل نیز هست ؛ چون اگر عادل نباشد ، لازم می آید که خدا فاقد یکی از کمالات باشد ؛ و فاقد یکی از کمالات نمی تواند کمال محض باشد. از طرف دیگر لازمه ی عادل بودن خدا این است که اوّلاً ظالم را مجازات نماید ؛ و ثانیاً هر ظالمی را به اندازه ی ظلمش مجازات کند. امّا شکّی نیست که چنین امری در دنیا محال است ؛ و بسیاری از ظالمها بدون مجازات می مانند. مثلا اگر کسی هزاران نفر را کشته باشد باید او را هزاران بار کشت ؛ ولی در دنیا بیش از یک بار کشتن ممکن نیست. بنا براین باید عالمی دیگر غیر از دنیا وجود داشته باشد تا عدالت خدا در آن جاری شود ؛ و آن عالم همان آخرت است.( در این دلیل از راه واجب الوجود بودن خدا و از راه عدالت او بر معاد استدلال شده است.)
ــ برهان پنجم
حركت جوهري اشياء ، حركت از نقص به سوی كمال است و عكس آن بنا به قواعد فلسفی محال می باشد. چون حركت يعني خروج تدریجی شي از حالت بالقوه و استعداد به سوي بالفعل شدن ؛ و محال است شيء بالعفل دوباره به حالت بالقوّه ی سابق خود بازگردد. از طرف دیگر ، در فلسفه اثبات شده که غايت حركت ، رسيدن به عالم تجرّد است. پس تمام اشياء به سمت عالم تجرّد سير مي كنند و عالم تجرّد عالمی غیر از دنیاست ؛ که ما آن را عالم بعد از مرگ می نامیم. تا زمانی که حرکت کلّ عالم فعلی به انتها نرسیده ، حالت تجرّد بعد از مرگ موجودات را عالم برزخ گویند ؛ امّا آنگاه که حرکت کلّ عالم مادّه ی فعلی نیز به انتها رسید و به اصطلاح ، کلّ عالم مادّه دچار مرگ یا قیامت شد ، حالت بعد از مرگ آن را عالم آخرت می نامند.
با این برهان که اساس آن بر حرکت جوهری است ، نه تنها وجود عالم آخرت اثبات می شود ، بلکه عالم برزخ نیز ثابت می شود.
ــ برهان ششم
خدا کمال محض است ؛ و لازمه ی کمال محض بودن ، حکیم بودن است ؛ چون حکمت نیز از صفات کمال است. پس خدا حكيم است ؛ و حكيم ، آفرينش بيهوده نمي كند. امّا اگر عالم آخرت نباشد و موجودات با مرگ نابود شوند ، لازم مي آيد كه خلقت انسان و دیگر موجودات بيهوده و عبث باشد. پس بايد عالمي باشد كه انسان در آن به غايت خود برسد تا وجودش عبث نباشد.
( در این دلیل از راه واجب الوجود بودن خدا و از راه حکمت او بر ضرورت معاد استدلال شده است )
7 ـ آخرت یا يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِر
در حكمت متعاليه (مکتب فلسفی ملاصدرا ) اثبات مي شود كه علم با عالم و عمل با عامل متّحد است و انسان سازنده ی حقيقت خويش است و ثابت مي شود كه آدمي افزون بر جسم مادي ، داراي جسم مثالي يا برزخي نيز مي باشد. و جسم برزخي جسمي است بدون مادّه ؛ شبيه اجسامي كه در خواب مي بينيم يا شبيه اجسامي كه در ذهن تصوّر مي كنيم. اين جسم نتيجه ی حركت جوهري خود انسان است و برخی خصوصیّات آن با عمل اختیاری انسان در ارتباط می باشد. لذا محاکمه ی آخرت مثل محاکمه ی دنیا نیست كه انسان را محاكمه كنند و آنگاه براي او پاداش يا مجازاتي را در نظر بگيرند. جهنم و بهشت ظهور و تجسّم علم ، اعتقاد ، خُلقیّات و عمل انسان است ؛ به این معنی که جهنّم و بهشت هر کسی لازمه ی وجود اوست ؛ همانند زوجیّت که لازمه وجود عدد چهار می باشد. نامه ی اعمال نيز متّحد با وجود خود شخص می باشد. خداوند متعال مي فرمايد: «پس هر كسي به اندازه ی ذره اي عمل خير انجام دهد آن را مي بيند و هر كسی به اندازه ی ذره اي كار شرّ انجام دهد آن را مي بيند»(زلزله:7ـ 8 ) در اين آيه سخن از جزاء نيست ، سخن از تجسّم خود عمل است. بین عمل و عامل رابطه ی علّي و معلولي برقرار است لذا محال است عمل يكي به پاي ديگري نوشته شود. خداوند متعال پسر نوح را كه كافر بود «عمل غيرصالح » ناميد و فرمود: « قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ فَلا تَسْئَلْنِ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجاهِلينَ ـــــ اي نوح او از خاندان تو نيست ، او عملي غيرصالح است ...» (هود:46) ؛ يعني عامل عين عمل است. لذا كسی كه كار جهنّمي مي كند خودش عين عذاب جهنم مي شود و فرمود: « كساني كه اموال يتيمان را به ظلم مي خورند تنها آتش مي خورند و به زودي در شعله هاي آتش مي سوزند» (نساء:10). عوام از این آیه چنین که هر که مال یتیمان را به ظلم می خورد ، در آتش انداخته می شود ؛ امّا آیه چنین نمی گوید ؛ بلکه می گوید:خود همان مالی که به ظلم خورده می شود ، باطنش عین آتش است ؛ لذا وقتی آن مال حرام جزء بدن شد و از راه حرکت جوهری تبدیل به بدن برزخی و اخروی شخص شد ؛ خود آن بدن شعله ور خواهد بود. همچنین فرمود «...پس بترسید از آتشی که هیزم آن مردم وسنگ است»( بقره:24) و فرمود:«... آنها ( کافران ) هیزم آتشند»( آل عمران:10)
يعني همین آلان هم مال حرام خوردن آتش خوردن است. همین الان هم جسم برزخی کافر شعله ور است ؛ لكن پرده ی عالم مادّه مانع از ديدن اين حقيقت است. مانند كسي كه زير تيغ جرّاحي است ولي به خاطر بي حسي بدن ، درد را احساس نمي كند. در روز قيامت كسي كه عقائد باطل و ظلماني دارد تمام وجودش سياهي و ظلمت است ؛ و كسي كه عقائد نوراني و پاك دارد تمام وجودش روشني و نور است ؛ « آن( عذاب عظيم) روزي خواهد بود كه چهره هايي سفيد و چهره هايي سياه مي گردد ...»(آل عمران:106) ؛ « هنگامي كه آن (وعده الهي) را از نزديك مي بينند صورت كافران زشت و سياه مي گردد و به آنها گفته مي شود:اين همان چيزي است كه تقاضاي آن را داشتيد » (ملك:27) ؛ يعني اين اقتضاي عمل شماست. امّا اینکه اهل جهنّم چهره ی سیاه دارند ، از آن جهت است که پشت به خدا نموده اند ؛ و « اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ». همچنین فرمود: «روزي كه مردان و زنان منافق به مومنان مي گويند نظري به ما بيفكنيد تا از نور شما پرتوي برگيريم به آنها گفته مي شود، به پشت سر خود باز گرديد و كسب نور كنيد » (حديد:13). برخی مترجمین ، بعد از تعبیر « پشت سر خود » پارنتزی باز نموده و نوشته اند « دنیا » یعنی به دنیا باز گردید. در حالی که منظور این نیست. مقصود این است که شما پشت به خدا که نور هستی است قرار گرفته اید ، پس به سمت خدا باز گردید تا نورانی شوید.
از اين قسم آيات در قرآن كريم زياد است كه همگي دلالت بر اتحاد بين عذاب و انسان بدكار و اتحاد بين خير و خوشي و خوبي با انسان مومن دارند.
برای مطالعه بیشتر به کتب زیر مراجعه فرمایید:
ــ معاد از ديدگاه امام خميني (ره).
ــ معاد یا بازگشت بسوی خدا ، استاد محمد شجاعي.