0

پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

 
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش: منظور از اينكه (هرصفتي نشان ميدهد كه غير از موصوف است و...) در خطبه 1 نهج البلاغه چيست؟

 

پاسخ:

فرمودند: « أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ و مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ»

ترجمه:

« سر آغاز دين، خداشناسى است، و كمال شناخت خدا، باور داشتن، او، و كمال باور داشتن خدا، شهادت به يگانگى اوست؛ و كمال توحيد (شهادت بر يگانگى خدا) اخلاص، و كمال اخلاص، نفي صفات از خداست، زيرا هر صفتى نشان مى‏دهد كه غير از موصوف، و هر موصوفى گواهى مى‏دهد كه غير از صفت است، پس كسى كه خداي سبحان را وصف كند او را به چيزى نزديك كرده، و با نزديك كردن خدا به چيزى، او را دو تا كرده، و با دو تا كردنش، اجزايى براى او تصوّر نموده؛ و با تصّور اجزا براى خدا، او را نشناخته است. و كسى كه خدا را نشناسد به سوى او اشاره مى‏كند و هر كس به سوى خدا اشاره كند، او را محدود كرده، و هر كه او را محدود داند برايش عدد قائل مي شود.»

 

شرح اجمالي:

1ـ « أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ»

دو احتمال دارد.

الف: دين، با خداشناسي آغاز مي شود. لذا مكتبي كه به خدا قائل نيست، اسم دين بر او سزا نيست.

ب: اوّل و اساس دين هر كسي، به خداشناسي اوست. لذا كسي به حقيقت دين نمي رسد مگر با خداشناسي حقيقي. لذا آنكه ظاهراً ديندارخوبي است ولي خداشناس خوبي نيست، در حقيقت، ديندار خوبي هم نيست؛ وزن دينداري افراد، به وزن خداشناسي آنهاست نه به كميّت و ظاهر اعمال آنها. چه بسا كسي بسيار عابد و زاهد باشد ولي دينش پر كاهي ارزش نداشته باشد. وزن خداشناسي افراد نيز به ميزان شكوفايي عقل آنهاست. اغلب دينداران، خداشناسي وهمي و خيالي دارند نه خداشناسي عقلي؛ حتّي بسياري از به ظاهر علما هم دينداري عقلي ندارند.

« عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سُلَيْمَانَ عَنْ أَبِيهِ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ الصَّادِقِ ع فُلَانٌ مِنْ عِبَادَتِهِ وَ دِينِهِ وَ فَضْلِهِ كَذَا وَ كَذَا قَالَ فَقَالَ كَيْفَ عَقْلُهُ فَقُلْتُ لَا أَدْرِي فَقَالَ إِنَّ الثَّوَابَ عَلَى قَدْرِ الْعَقْلِ إِنَّ رَجُلًا مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ كَانَ يَعْبُدُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فِي جَزِيرَةٍ مِنْ جَزَائِرِ الْبَحْرِ خَضْرَاءَ نَضِرَةٍ كَثِيرَةِ الشَّجَرِ طَاهِرَةِ الْمَاءِ وَ إِنَّ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ مَرَّ بِهِ فَقَالَ يَا رَبِّ أَرِنِي ثَوَابَ عَبْدِكَ هَذَا فَأَرَاهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ذَلِكَ فَاسْتَقَلَّهُ الْمَلَكُ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِ أَنِ اصْحَبْهُ فَأَتَاهُ الْمَلَكُ فِي صُورَةِ إِنْسِيٍّ فَقَالَ لَهُ مَنْ أَنْتَ قَالَ أَنَا رَجُلٌ عَابِدٌ بَلَغَنَا مَكَانُكَ وَ عِبَادَتُكَ بِهَذَا الْمَكَانِ فَجِئْتُ لِأَعْبُدَ مَعَكَ فَكَانَ مَعَهُ يَوْمَهُ ذَلِكَ فَلَمَّا أَصْبَحَ قَالَ لَهُ الْمَلَكُ إِنَّ مَكَانَكَ لَنَزِهَةٌ قَالَ لَيْتَ لِرَبِّنَا بَهِيمَةً فَلَوْ كَانَ لِرَبِّنَا حِمَارٌ لَرَعَيْنَاهُ فِي هَذَا الْمَوْضِعِ فَإِنَّ هَذَا الْحَشِيشَ يَضِيعُ فَقَالَ لَهُ الْمَلَكُ وَ مَا لِرَبِّكَ حِمَارٌ فَقَالَ لَوْ كَانَ لَهُ حِمَارٌ مَا كَانَ يَضِيعُ مِثْلُ هَذَا الْحَشِيشِ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى الْمَلَكِ إِنَّمَا أُثِيبُهُ عَلَى قَدْرِ عَقْلِه» (بحار الأنوار، ج‏1، ص84)

ترجمه:

«از محمد بن سليمان از پدرش رسيده كه او گفته: به حضرت ابى عبد اللَّه امام صادق (عليه السّلام) گفتم: فلانى عبادت و بندگى و دين و آئين و فضل‏ و برتريش چنين و چنان است، حضرت فرمودند: عقلش چگونه است؟ گفتم: نمي دانم، فرمودند: ثواب و پاداش، به اندازه ي عقل است، همانا مردى از بنى اسرائيل در جزيره‏اى از جزيره‏هاى دريا كه سبز و خرّم و داراى درخت بسيار و آب پاكيزه‏اى بود خداى تواناى بزرگ را عبادت و بندگى مي نمود، و فرشته‏اى از فرشتگان از آنجا كه او بود گذشت و گفت: پروردگارا پاداش اين بنده‏ات را به من نشان بده! خداى تواناى بزرگ آن را به او نشان داد؛ فرشته آن پاداش را اندك شمرد. خداى تواناى بزرگ به او وحى كرده كه با او همراه باش! آن فرشته به شكل آدمى نزد او آمد، مرد بنى اسرائيلى به او گفت: تو كيستى؟ فرشته گفت: من مردى عبادت‏كننده هستم، از جاى تو و عبادت و بندگيت در اينجا آگاه شده‏ام. من آمدم تا با تو عبادت كنم. پس روزش را با او بود، چون صبح شد فرشته به او گفت: جاى تو پاك و پاكيزه است. مرد بنى اسرائيلى گفت: كاش براى پروردگار ما چهارپايي بود. اگر پروردگار ما الاغى مي داشت آن را در اينجا مي چرانديم، زيرا اين گياهان تباه مى‏شوند (و از آن نفع و سودى به دست نمى‏آيد) فرشته به او گفت: پروردگار تو الاغ ندارد؟ مرد بنى اسرائيلى گفت: اگر براى او الاغى بود اين گونه گياهان تباه نمى‏گشتند. پس خداى توانا و بزرگ به فرشته وحى نمود كه او را به اندازه ي عقلش پاداش مى‏دهم.»

اين عابد، آنقدر اهل عبادت بوده كه رفته است به يك جزيره تا فقط در خدمت خدا باشد، امّا خداشناسي اش بچّه گانه بوده است. توهّم نموده كه اگر خدا در آن جزيره چهارپايي نداشته باشد، علفها هدر مي روند و خدا زيان مي كند. ما شبيه اين پندارها را فراوان در افراد مي بينيم؛ مثلاً مي گويند: « خدا فلان كار را كرده، چه فايده اي دارد؟» انگار خدا دنبال فايده است. يا مي گويند: « خدا چه هدفي از خلقت موجود داشت؟» طرف توهّم كرده كه خدا هم هدفي دارد، در حالي كه هدف داشتن نشانه ي نقص است. هدف يعني آن كمالي كه شخص مي خواهد به آن برسد. خدا براي مخلوقات، هدف تعيين نموده، يعني برايشان نقطه ي كمالي تعيين كرده تا به آن برسند، امّا خودش هيچ هدفي ندارد. او مي آفريند، چون ذات آفرينشگر است. لذا فذض خداي غير خالق، فرض خدايي است كه خدا نيست؛ مثل فرض دايره ي غير گرد؛ دايره ي غير گرد، يعني دايره اي كه دايره نيست.

 

2ـ « وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ »

اوج معرفت خدا اين است كه او را تصديق كني؛ يعني از معرفت ظنّي به معرفت برهاني حقيقي برسي. اوّلاً اغلب افراد و حتّي بسياري از علما، خدا را با براهيني چون برهان نظم و برهان حدوث اثبات مي كنند كه براهين سطح پاييني هستند. اين براهين، در واقع توليد ظنّ غالب (يقين روانشناسي) مي كنند نه يقين عقلي و منطقي. ثانياً اغلب آن افرادي كه براهين خداشناسي را بلد هستند، صرفاً قالب منطقي اش را بلد هستند و به عمق اين براهين علم ندارند. لذا يقينشان هم يقين روانشناختي است نه يقين عقلي حقيقي.

يقين عقلي حقيقي آن است كه خود به خود، به توحيد منجر شود. يعني اگر كسي تعقّل درستي از خدا داشته باشد به بداهت عقلي مي يابد كه خدا، دومي بردار و جزء بردار نيست.

و كمال توحيد آن است كه شخص، غير خدا را هيچكاره بداند و هيچكاره ببيند. نه خودش را كاره اي بداند نه ديگران. چنين كسي، نه توان خودش اميد مي بندد نه به توان و قضاوت ديگران اهمّيّت مي دهد. لذا براي چنين كسي خلوت و جلوت، پادشاه و گدا، مادّي و مجرّد، بهشت و جهنّم برابرند. يعني عملش در جلوت فرقي با خلوتش ندارد، به پادشاه بيش از گدا ارزش قائل نيست. همان گونه كه از مادّيّات دل كنده است از مجرّدات هم دل كنده است. همان گونه كه ميل رفتن به جهنّم ندارد، ميل بهشت رفتن هم ندارد، بلكه فقط و فقط خواهان خداست. به تعبير حضرت حافظ ـ قدّس سرّه ـ : « گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس ــ زين چمن، سايه ي آن سرو روان ما را بس ــ من و همصحبتي اهل ريا دورم باد ــ از گرانان جهان، رطل گران ما را بس ــ قصر فردوس، به پاداش عمل مي‌بخشند ــ ما كه رنديم و گدا، دير مغان ما را بس ــ بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين ــ كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس ــ نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان ــ گر شما را نه بس اين سود و زيان، ما را بس ــ يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم ــ دولت صحبت آن مونس جان ما را بس ــ از در خويش خدا را به بهشتم مفرست ــ كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس ــ حافظ از مشرب قسمت گله بي انصافيست ــ طبع چون آب و غزل‌هاي روان ما را بس.» و در جايي فرموده است: « پدرم روضه ي رضوان به دو گندم بفروخت ــ ناخلف باشم اگر من به جُويي نفروشم.» يعني آدم(ع) به خاطر دو گندم، بهشت را از دست داد، من پسر ناخلف او هستم اگر بهشت را با يك جو معامله نكنم. يعني يك جو ديدار خدا براي من از بهشت ابدي ارزشمندتر است.

و بزرگواري از عرفاي حاضر فرموده اند: « « آقا من كاري نه به جبرئيل دارم، نه به عزرائيل دارم، نه به مُلك و ملكوت دارم، من گرفتار دل و شه جان دلبرم.» اين يعني كمال توحيد، اين يعني اخلاص كه حتّي از فرشتگان هم دل بركني كجا رسد از مادّيّات.

اين مضمون در برخي روايات آمده كه : « نمرود دستور داد در سواد كوفه هيزم را جمع كنند و اين هيزم در قريه‏اى به نام قطنانا در كنار نهر كوثا فراهم آوردند. نمرود امر كرد در آنجا آتشى افروختند و خواستند ابراهيم عليه السّلام را در ميان آتش بياندازند ولى از اين كار ناتوان شدند (به سبب بزرگي آتش). شيطان آمد و براى آنها منجنيق درست كرد و ابراهيم را در آن گذاشتند و به آتش انداختند، در بين زمين و آسمان جبرئيل آمد و گفت آيا حاجتى دارى؟ گفت: به شما نيازى ندارم خداوند خود مرا كفالت مى‏كند و نگهبان من مى‏باشد. بعد از آن ميكائيل آمد و گفت: اگر بخواهى اين آتش را خاموش مى‏كنم، چرا گنج‏هاى آب و باران‏ها دست من مى‏باشد، گفت از شما نمى‏خواهم. سپس فرشته ي باد آمد و گفت اگر بخواهى اينها را از اينجا پراكنده مى‏سازم، گفت نمى‏خواهم. جبرئيل گفت: از خداوند طلب كن! گفت: خداوند خود به حال من آگاه است و مرا مى‏نگرد.»

اين است حقيقت توحيد و اين گونه بود ابراهيم(ع) كه قهرمان توحيد نام گرفت. چنين كسي مي تواند سر اسماعيل خويش را ببرد اگر خدا فرمان دهد.

 

3ـ « وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ و مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ »

روشن است كه صفت، چيزي است غير از موصوف، مثلاً علم چيزي غير از خود عالم است؛ قدرت چيزي غير از خود قادر است.

اخلاص در توحيد آن است كه از خلق خدا دل بكني و تنها اوصاف خدا را ببيني؛ يعني همه چيز را آية الله ببيني و صفات و اسماء خدا را در اشياء شهود كني؛ و بالاتر از آن اين است كه همه ي صفات را يكي ببيني؛ و اوج اخلاص ـ در كلام حضرتش آمد ـ آن است كه اصلاً صفتي نبيني، بلكه ذات باري تعالي را شهود كني. مقام دوم (همه ي صفات را عين هم ديدن)، فناء در صفات است، و مقام سوم (فقط ذات را ديدن)، فناء در ذات. لذا تا زماني كه بنده به اينجا نرسيده، مصداق اين آيه خواهد بود كه: « وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُون ــ و مؤمن نمي شوند اكثرشان به الله مگر آنكه مشرك هستند.» يعني اكثر مؤمنان، همچنان مشرك هستند؛ حتّي بسياري از سالكان و عارفان هم هنوز مشرك به شرك خفي هستند. توحيد حقيقي آنگاه است كه جز خدا هيچ نبيني، حتّي اسماء و صفات هم نبيني.

آنكه صفات خدا را مي بيند، او ذات را با چيزي همراه ديده است. و آنكه ذات را همراه چيزي ببيند، به نوعي او را چندگانه دانسته است. و آنكه چندگانه اش داند، به نوعي او را قابل تجزيه دانسته است، اگر چه تجزيه ي اعتباري. و آنكه خدا را قابل تجزيه بداند، جاهل به حقيقت خدا و جاهل به حقيقت توحيد است.

چرا در مقام شهود صفاتي، هنوز شخص چندگانه پرست است؟

چون صفات با لحاظهاي گوناگون ذات، قابل اعتبارند. مثلاً ذات خداوندي از آن لحاظ كه افاضه مي كند، فيّاض است؛ از آن لحاظ كه عدم در ساحتش راه ندارد، صمد است؛ از آن لحاظ كه از چيزي پديد نيامده، لم يولد؛ از آن لحاظ كه چيزي او جدا نمي شود، لم يلد؛ و ... . پس آنكه شهود صفات مي كند، ذات را داراي لحاظهاي گوناگون مي بيند؛ و روشن است كه يك ذات داراي چندين لحاظ، به نوعي قابليّت تجزيه دارد؛ يعني تجزيه ي عقلي مي شود به لحاظهايي كه دارد. در اين حال، شخص مي تواند اشاره ي عقلي و قلبي داشته باشد به خدا و صفاتش. و هر اشاره اي، نوعي محدود كردن است. بالاخره، ذات ذات است و صفت نيست و صف، صفت است و ذات نيست؛ پس ذات محدود مي شود به اين اينكه صفت نباشد. و آنكه خدا را محدود دانست، به نوعي او را قابل شمارش دانسته است؛ يعني همين كه بگويي ذات و صفت، او را شمرده اي؛ يكم ذات و دوم صفت. در حالي كه خدا، يك عددي نيست؛ او يك وجودي است؛ يعني يكي است كه دومي براي او فرض ندارد. لذا فرمودند: « ... وَاحِدٌ لَا بِتَأْوِيلِ عَدَد» و باز فرمودند: « ... اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ هُوَ وَاحِدٌ لَا وَاحِدَ غَيْرُه».

وقتي شخص، تمام صفات را عين هم ديد، يعني از كثرت لحاظها رهيده است؛ لذا نائل به توحيد صفاتي شده است. امّا هنوز مشرك است؛ چون هنوز ذات را همراه صفت مي بيند؛ لذا دوگانه پرست مي باشد. پس كمال اخلاص در توحيد آن است كه انسان ذات را ببيند بدون هيچ لحاظي. در اين مقام، عارف، جز خدا، هيچ نمي بيند؛ حتّي خود را هم نمي بيند.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:10 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش :

چاينان در مي يابند كه از عمق وجودشان عاشق علم و قدرت و زيبايي و ... مطلق هستند و به كمتر از مطلق راضي نمي شوند. از اينجا مي فهمند كه پس علم و قدرت و زيبايي و ... مطلق در عالم هستي وجود دارد ؛ چون عاشق و معشوق ، مثل بالا و پايين و راست و چپ ، دو مفهوم متضائف هستند كه وجود يكي بدون ديگري ممكن نيست

سوال اينجاست كه چرا وجود عاشق بدون معشوق ممكن نيست؟ لطفا استدلال برهاني بياوريد نه جدلي(اكثر كتاب منطق مظفر را با سي دي استاد خوانده ام)

2.همچنين در مثال دوم بخش -واجب الوجود و ممكن الوجود- فرموديد كه:

اگر وجود را تشبيه به اراده ي انسان كنيم ، ماهيّات مثل صور خيالي انسان خواهند بود كه به محض اراده كردن ، در ذهن انسان ظهور مي يابند. اين صور خيالي ، در حقيقت چيزي جز ظهور اراده ي انسان نيستند

اين مثال خوبي نيست چراكه ما ميتوانيم بگوييم مثلا اوباما(يا هر ماهيت داراي وجود ديگري) وجود دارد ولي نميتونيم بگيم كه صور خيالي اراده دارند يا از اراده اند بلكه ما با اراده مان به آنها وجود ميدهيم.

لطفا برايم يا اين مثال را توضيح دهيد و يا مثال ديگري بزنيد كه قضيه روشن شود

3.در قسمت ـ نحوه ي انتزاع اسماء خدا از ذات واحد- آمده است كه:

همچنين چنين وجودي دوّمي بر نمي دارد. چون لازمه ي دومي نيز دوگانگي و تمايز و مقيّد بودن است. پس او دومي بردار نيست ؛ لذا واحد است. به اين ترتيب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع مي شود.

چيزي كه ازين ميفهمم اينه كه اگه دو تا وجود محض داشته باشيم اين يعني اولي دومي نيست و يعني اولي متفاوت از دومي است و يعني خدا چيستي پيدا ميكند و اين محال است كه واجب الوجود چيستي(ماهيت) داشته باشد.

درست فهميدم؟ميشه اين را بيشتر توضيح بديد. درست هضمش نميكنم.

 

پاسخ:

1ـ طبق قواعد منطقی، قبل از اینکه درباره ی چیزی بحث کنیم باید تعریفی از آن چیز داشته باشیم تا معلوم شود که موضوع مورد بحث ما چیست. پس قبل از بحث مصداقی باید دید تعریف تضائف و متضائفین چه می باشد. تعریف دو امر متضائف نزد اهل منطق چنین است: متضائفین دو امر وجودی اند که تعقّل یکی مستلزم تعقّل دیگری است؛ و در آنِ واحد و از جهت واحد در یک موضوع جمع نمی شوند؛ ولی می توانند در آنِ واحد و از جهت واحد از یک موضوع برداشته شوند.

این تعریف منطقیّون هست از دو امر متضائف. حال باید دید آیا برای چنین تعریفی، مصداق خارجی نیز وجود دارد یا نه؟ چون آدمی می تواند اموری را تعریف کند که مصداق خارجی نداشته باشند. مثلاً می گوید: «مکعب پنج بعدی مکعبی است که تصویر هندسی آن بر فضای چهار بعدی، به صورت یک شکل چهار بعدی (تسرکت) باشد.» در عالم ریاضی می توان از ویژگی ها و احکام ریاضی چنین موجودی بحث نمود؛ امّا کسی تا کنون مصداقی خارجی برای چنین موجودی نیافته است. پس در مورد تضائف نیز باید ببینیم آیا مصداقی خارجی برای آن وجود دارد یا نه؟

با رجوع به معقولات خودمان بالبداهه می یابیم که ما چنین معقولاتی را داریم؛ مثل بالا و پایین یا چپ و راست یا والدیّت و ولدیّت که تصوّر یکی بدن دیگری محال می باشد. این حقیقتی است که هر کسی بداهتاً در ظرف ادراک خود آن را می یابد. پس متضائفین اجمالاً مصداق خارجی دارند.

حال سوال می شود که آیا عاشق و معشوق یا طالب و مطلوب نیز دو امر متضائف هستند یا نه؟

به سوال کننده می گوییم: آنها را به تعریف متضائفین عرضه کن تا معلوم شود که آیا متضائفین هستند یا نه؟ یعنی ببین آیا می توانی عاشق را بدون معشوق و طالب را بدون مطلوب تصوّر کنی؟ اگر کسی معنی عاشق و معشوق و طالب و مطلوب را به درستی بداند، بداهتاً می یابد که تصوّر هر کدام اینها بدون دیگری محال است.

برخی گفته اند: من می توانم مجنون را بدون لیلی تصوّر کنم. پس عاشق و معشوق متضائفین نیستند.

عرض می شود: روشن است که لیلی و مجنون دو امر متضائف نیستند. بلکه دو امری هستند که دلالت التزامی به همدیگر دارند؛ مثل قلم و کاغذ، یا قند و چای، که با یکدیگر تلازم دلالی پیدا نموده اند. امّا محال است بتوانید مجنون را با وصف عاشق بودن تصوّر کنید بدون تصوّر معشوقی برای او. پس دقّت شود که منظور حکما از عاشق و معشوق، خود عاشق و معشوق است نه فلان شخص و فلان شخص. فرق بین حکیم و غیر حکیم نیز همینجاست که حکیم قادر است حیثیّات را جدا از هم ببیند؛ امّا غیر حکیم، فلّه ای درک می کند.  

اگر کسی گفت: من عاشقم، بلافاصله این سوال برای شنونده ایجاد می شود که عاشق چه چیزی؟

اگر کسی گفت: من می خواهم (طالبم)، بلافاصله این سوال برای شنونده ایجاد می شود که چه چیزی را می خواهی؟

پس دقّت شود که صبحت سر مجنون و لیلی یا فلان و فلان نیست؛ بلکه هویّتی با عنوان عاشق بدون هویّتی دیگر با عنوان معشوق قابل تصوّر نیست. به همین نحو هستند، ضارب و مضروب، قاتل و مقتول، عالم و معلوم و ... . آیا کسی می تواند قاتلی را تصوّر کند که هیچ قتلی نکرده تا مقتولی داشته باشد؟ بلی اگر کسی را فرضاً قاتل تصوّر نمودی، یقیناً مقتولی فرضی هم برایش در نظر گرفته ای. بر همین اساس است که اهل منطق گفته اند: دو امر متضائف همواره باهمند؛ وجوداً و عدماً، قوّةً و فعلاً، عیناً و ذهناً ؛ یعنی اگر یکی واقعیّت دارد، دیگری هم واقعی است. اگر یکی معدوم است، دیگری هم معدوم می باشد. اگر یکی فرضی است، دیگری هم فرضی است. اگر یکی بالقوّه است دیگری هم بالقوّه خواهد بود؛ و اگر یکی بالفعل است، دیگری هم بالفعل می باشد. اگر یکی ذهنی است دیگری هم ذهنی خواهد بود؛ و اگر یکی واقعیّت خارجی است، دیگری هم واقعیّت خارجی خواهد بود.

برخی به برهان عشق چنین ایراد گرفته اند:

شما می گویید: «من طالب کمال محض هستم؛ پس کمال محض وجود دارد». این استدلال شما مثل این استدلال است که: « من طالب هواپیمایی از طلا هستم؛ پس چنین هواپیمایی باید وجود داشته باشد». حال آنکه می دانیم چنین هواپیمای طلایی وجود ندارد. بنا بر این، در استدلال شما هم ممکن است کمال محض وجود نداشته باشد.

در پاسخ عرض می شود:

هواپیما، طلا نیست؛ و طلا هم هواپیما نیست. کما اینکه هواپیما، آلومینیم نیست؛ و آلومینیم هم هواپیما نیست. هواپیما صورتی است که در موادّ گوناگونی می تواند نمود یابد. لذا هواپیمای طلایی، هواپیمای آلومینیمی، هواپیمای چوبی و ... همگی حیثیّت ترکیبی دارند؛ یعنی در واقع دو موجودند؛ که به نحو ترکیب اتّحادی ـ ترکیب اتّحادی از مادّه و صورت ـ با هم ترکیب یافته اند. لذا غیر حکیم آنها را یک موجود فرض می کند؛ امّا نزد حکیم، حساب مادّه از حساب صورت جداست. پس وقتی کسی طالب هواپیمای طلایی است، در حقیقت طالب دو چیز است؛ که هر دو مطلوب او نیز وجود دارند. لذا دو طلب است با دو مطلوب؛ که طالب، آن دو را ترکیب ذهنی نموده، لذا مطلوب ذهنی هم دارد. امّا « کمال محض» حیثیّت ترکیبی نداشته مطلوب واحد است نه مطلوب مرکّب. چون واژه ی محض، قید حقیقی نیست؛ بلکه قید توضیحی است. کمال محض، یعنی کمال و دیگر هیچ؛ یعنی وجود و دیگر هیچ. چون کمال و وجود، دو واژه اند برای یک معنا. لذا هر چه وجود است، کمال می باشد؛ و هر چه کمال است، وجود می باشد. کما اینکه هر نقصی عدم است؛ و هر عدمی هم نقص می باشد. پس وقتی کسی می گوید: من طالب کمال محض هستم، منظورش این است که من طالب کمالم؛ همین و بس.

پس چنین قیاسی از سوی اشکال کننده، قیاسی است نادرست که ناشی از ندانستن معنی « محض» می باشد. لذا او خیال نموده که « کمال محض» نیز مثل « هواپیمای طلایی»، حیثیّت ترکیبی دارد.

 

2ـ روشن است که این مثال و هر مثال دیگری نقص دارد. شما از مثال چه انتظاری دارید؟! مثال صرفاً وسیله ای است برای تقریب حقیقت به ذهن. گاه تصوّر یک حقیقت ناملموس برای اذهان ضعیفه مشکل می شود؛ در این صورت، داننده ی آن حقیقت با ذکر مثالی ملموس سعی می کند ذهن مخاطب را به آن حقیقت ناملموس نزدیک سازد؛ و الّا هیچ حقیقتی در عالم هستی مثال مطابق با اصل ندارد. اگر مثال عین اصل بود که مثال نبود. آیا وقتی شما می گویید: فلانی مثل شیر است، منظورتان این است که چهار دست و پا راه می ورود و دم دارد؟! روشن است که منظورتان این نیست؛ بلکه می خواهید بفهمانید که فلانی شجاع می باشد. لذا اهل ادب فرموده اند: « انّ المثال، مُقَرّبٌ مِن جهةٍ و مُبَعّدٌ مِن الجِهات ـــ مثال از یک جهت نزدیک کننده است و از جهات مختلف دور کننده». لذا مخاطب باید مراقب جهت مثال باشد.

 

3ـ  خدا یعنی وجود محض و بدون قید. حال اگر وجود محض و بدون قید ، دومی داشته باشد ، یا آن دو عین همند یا غیر هم. اگر عین هم باشند دوگانگی در کار نیست و اگر غیر هم باشند پس باید وجه اختلاف داشته باشند. یعنی حدّاقلّ یکی از آنها باید چیزی داشته باشد که دیگری فاقد آن باشد تا به این وسیله دو گانگی حاصل شود. و اگر چنین شد ، در آن صورت از وجود محض بودن خارج شده ، هر دو ، وجود مقیّد خواهند شد. یکی مقیّد به داشتن آن چیز و دیگر مقیّد به نداشتن آن. بنا بر این ، از فرض دو وجود محض ، لازم می آید که آن دو ، محض نباشند و این تناقض است.

همچنین اگر هر کدام چیزی داشته باشند که دیگری فاقد آن است ، باز لازم می آید که هر کدام ، مقیّد به داشتن چیزی و نداشتن چیزی شوند. و مقیّد بودن در مقابل محض بودن است.

این یک بیان است که در آن سعی شده پای ماهیّت به میان نیاید. همین بیان را با حضور ماهیّت نیز می توان به صورت زیر تکرار نمود.

واجب الوجود یعنی وجود بدون حدّ و بدون قید و بدون ماهیّت؛ به عبارتی یعنی وجود صرف و محض؛ ( دقّت شود که حدّ و قید و ماهیّت، سه واژه اند برای یک امر). حال اگر دو واجب الوجود فرض شود، لازم می آید که هر کدام آنها محدود به دیگری شود؛ و هر محدودی دارای ماهیّت است. چون ماهیّت چیزی جز حدّ عدمی وجود نیست. و از آنجا که امکان، لازمه ی ماهیّت است، بنا بر این، از فرض دوگانگی واجب الوجود، لازم می آید ممکن الوجود بودن آن دو. و این یعنی اجتماع واجب و ممکن که امری است محال

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:11 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:در يکي از سايتهاي اينترنتي ايرادات وارده از ملاصدرا بر برهان امکان و وجوب ابن سينا را خواندم که در ذيل به آن اشاره ميکنم. خواهش ميکنم بفرماييد که آيا اين ايرادات درست هستد يا خير؟ در صورت صحت آيا باز هم ميتوان براي وجود خدا از اين برهان استفاده کرد؟ ماهيت امري اعتباري و ذهني است. بنابراين امري ذهني نميتواند ملاک احتياج به علت باشد. بنابر اصالت وجود چيزي که تحقق دارد وجود است و وجود خودش بي نيازترين چيز در وجود داشتن است . پس بايد ملاک نياز به علت را در خود وجود جسم جستجو کرد نه در ماهيت داشتن آن.

پاسخ:

1ـ در فلسفه ی مشّاء گفته می شود:

وجود، اصیل؛ و ماهیّت، اعتباری است. و ماهیّت فی حدّ نفسه، نه اقتضای وجود دارد نه اقتضای عدم؛ لذا نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد؛ که از این حالت ماهیّت، تعبیر می شود به امکان. و روشن است که ماهیّت برای خروج از حالت تساوی ( موجود یا معدوم شدن)، محتاج چیزی است که او را از این حالت تساوی خارج کند. این موجود خارج کننده از حالت تساوی را علّت گویند. پس ملاک نیازمندی به علّت، امکان ذاتی ماهیّت است.

پس ممکن الوجود، آن ماهیّتی است که برای تحقّق خویش ( وجود یافتن) محتاج علّت است.

آنگاه می گویند:

موجود ـ اعمّ از اینکه ذهنی باشد یا خارجی ـ  یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود.

شکّ نیست که ممکن الوجودهایی در عالم وجود دارند؛ که علّتی دارند. علّت آنها نیز یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود. اگر واجب الوجود است، که مطلوب ما ثابت است؛ و الّا خود آن علّت نیز علّتی دارد؛ که آن نیز یا واجب است یا ممکن؛ و ... .

و چون تسلسل و دور علل محال می باشد؛ پس سر این سلسله ی علل باید به واجب الوجود برسد.

 

2ـ اشکالی که از جناب ملاصدرا نقل شده ظاهراً به درستی بیان نشده است.

در ضمن اشکال، اعتباری را به معنی ذهنی بودن گرفته اند؛ حال آنکه ملاصدرا اعتباری بودن ماهیّت و امکان را به معنی ذهنی بودن آن نمی داند. در اندیشه ی ملاصدرا، ماهیّت و امکان، اعتبار عقل هستند بدون اینکه ذهنی و خارجی بودن در این اعتبار دخیل باشد؛ لذا ماهیّت و امکان، اعتباری اند، هم در خارج هم در ذهن؛ یعنی ماهیّت و امکان چه در ذهن باشند و چه در خارج، همواره اعتباری اند؛ یعنی قائم به وجود می باشند. ماهیّت، حدّ مراتب وجود است؛ و حدّ وجود، اگر چه جدا از آن نیست؛ امّا متن وجود هم نیست؛ بلکه تا وجود هست آن هم هست و با صرف نظر وجود، وجودی نخواهد داشت. امکان هم لازم ماهیّت است؛ و از آن جدا شدنی نیست.

 

3ـ آیا اشکال جناب صدرا وارد است؟

بلی امکان امری اعتباری است، در حالی که علّت و معلول، دو امر اصیل می باشند. لذا امکان که امری اعتباری است نمی تواند علّت چیزی باشد.

امّا این اشکال بر علّیّت مطرح در برهان وجوب و امکان وارد نیست. چون صحبت از علّیّت در اینجا از باب مجاز است. چرا که امکان در حقیقت امر عدمی است؛ و علّت قرار گرفته است برای « نیازمندی» که آن هم امر عدمی است.

امکان یعنی سلب ضروت وجود و سلب ضرورت عدم. لذا امکان در حقیقت، سلب دو ضرورت است؛ که آن را با تعبیر « نه اقتضای وجود داشتن و نه اقتضای عدم داشتن » بیان می کنند. و شکّ نیست که «سلب ضرورتین» امر عدمی است.

از طرف دیگر، «احتیاج و نیاز به علّت» هم امر عدمی است.

پس هیچ مانعی ندارد که امری عدمی، علّت یک امر عدمی دیگر قرار گیرد. لذا می گوییم: علّت نباریدن باران، نبود ابر است.

بلی اگر حکمای مشّاء، امکان را علّت امری وجودی قرار می دادند اشکال جناب ملاصدرا وارد بود.

پس اشکال جناب صدرا وارد نیست به دو دلیل.

الف. اساساً در این بحث، علیّت حقیقی منظور نیست.

ب. در علّیّت مجازی، امر عدمی می تواند علّت امر عدمی دیگری تلقّی شود.

 

4ـ بیان جدیدی از برهان امکان و وجوب به شکلی که بحث علّیّت در آن وارد نشود.

ـ شکّی نیست که ماهیّاتی چون انسان و درخت و خورشید و ... وجود دارند.

ـ ماهیّات، اموری اعتباری اند؛ یعنی اگر موجودند، با وجود موجودند نه بی وجود.

ـ پس این ماهیّات موجوده، قائم به وجودی هستند؛ و الّا لازم می آید که ماهیّت، خودش اصیل باشد؛ که خلف فرض می باشد.

ـ از وجود، نمی توان سلب وجود کرد. چون سلب الشیء عن نفسه محالٌ (سلب شیء از خودش محال است).

ـ و چیزی که نتوان از آن سلب وجود نمود (چیزی که فرض عدم برای آن محال است)، واجب الوجود(ضروریّ الوجود) می باشد.

ـ پس وجودی که این ماهیّات اعتباری بر آن قائمند، واجب الوجود می باشد.

 

دفع دو شبهه:

ممکن است برخی بگویند: لازمه ی این برهان آن است که به تعداد موجودات، واجب الوجود داشته باشیم. چون هر ماهیّت موجودی، وجودی دارد؛ و طبق این برهان، وجود این ماهیّات، واجب الوجود است.

پاسخ شبهه:

این جمله که « هر ماهیّت موجودی، وجودی دارد»، مغالطه است. قضیّه ی درست چنین است:« هر ماهیّت موجودی، وجود دارد».

توضیح مطلب اینکه:

وجود در تمام ماهیّات یکی است؛ و چنین نیست که به تعدّد ماهیّات، وجود نیز متعدّد گردد. تعابیری چون « وجود انسان»، « وجود درخت» ، « وجود خورشید» نیز تعابیری هستند اعتباری. وجود، حقیقتی است واحد که فرض دومی برای آن ممکن نیست. این همان مطلبی است که خود جناب ملاصدرا اثبات کرده و براهینی بر آن اقامه نموده اند. بر همین اساس است که می توانیم بگوییم: « انسان و درخت و خورشید، وجود دارند». اگر وجود، در انسان غیر از وجود، در درخت، و وجود، در خورشید بود، در این صورت قضیّه ی « انسان و درخت و خورشید، وجود دارند» قابل تألیف نبود.

شبهه دوم:

ممکن است بگویند: وجودی که در هر ماهیّتی حضور دارد، حقیقت وجود نیست؛ بلکه مرتبه ای از مراتب وجود است. و مراتب وجود، واجب الوجود نیستند.

پاسخ شبهه:

اوّلاً حقیقت وجود در تمام مراتب خویش حضور دارد. لذا همان گونه که ماهیّت قائم به اصل وجود است، مرتبه نیز قائم به اصل وجود می باشد. « هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم».

ثانیاً مراتب وجود، خارج از حقیقت وجود نیستند. چون حقیقت وجود، خارج ندارد. کما اینکه مراتب وجود، جزئی از وجود هم نیستند. چون وجود، جزء هم ندارد. برای وجود، داخل به معنی شکم هم معنی ندارد. لذا مراتب وجود، داخل او هم نیستند. پس کجا هستند این مراتب؟ فهم این معنا از توان اکثر مردم خارج است. مراتب وجود، چیزی نیستند جز شئونات و ظهورات ذاتی او؛ و وجود، واجب الوجود است، مِن جمیع الجهات.

سخن آخر:

1ـ این بیانی که ما از برهان امکان و وجوب ارائه دادیم، طبق مبنای حکیم ملاصدراست. امّا طبق مبنای حکماء مشّاء، چنین بیانی قابل دفاع نیست. چون حکماء مشّاء، وجود را حقیقت واحد نمی دانند؛ بلکه برای هر ماهیّت موجودی وجودی خاصّ قائلند.

2ـ برهان امکان و وجوب ابن سینا، هنوز هم بر قوّت خود باقی است. چون مخاطبان این برهان، کسانی در حدّ ملاصدرا نیستند. این برهان برای کسانی است که تفکّرات مشّائی دارند؛ و اکثر مردم نیز چنین تفکّراتی دارند؛ بلکه اکثریّت مردم، مادون این مرتبه از فهم می باشند. وقتی کسی از این مرتبه فراتر رفت و وارد فضای حکمت متعالیه شد، این برهان نیز به آن شکلی در می آید که ما بیان نمودیم. حقیقت این است که بیان برهان فوق و برهان صدّیقین ملاصدرا، برای افرادی که وارد در حکمت متعالیه نیستند، نه تنها موجب هدایت نیست؛ بلکه چه بسا ذهنشان را آشفته می کند.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:12 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:(وقتي وجود خدا با برهان عقلي اثبات شد ، وجود حداقل يك خدا ثابت شده است. چون اثبات وجود چيزي، يقيناً به معني اثبات حدّ اقلّ يك فرد براي آن موجود مي باشد) و اين سخن: (« پسرم بدان اگر پروردگارت شريكي داشت حتما فرستادگان آن شريك هم مي آمدند و تو آثار فرمانروايي و سلطنت او را مي ديدي و حتما كارها و صفات او را مي شناختي ...». يعني هدايت مردم بر خدا لازم است پس اگر خداي دومي بود حتما او هم پيامبراني مي فرستاد تا مردم را هدايت كنند. در حالي كه در طول تاريخ همواره پيامبران از جانب يك خدا آمده اند و همه به توحيد دعوت كرده اند)]

(چون آن وقت احتمالاً بايد تحقيق در تمام اديان و به طور كامل بشود كه البتّه فكر نكنم براي من مقدور باشد و احتمالاً بايد روي موجودات تأمل بيشتري بشود مگر آن كه با برهاني مشخّص شود كه نمي شود بيش از يك خدا را اثبات كرد).

 

(1) وجود خالق:

 

1_برهان نظم:

1)آيا اين كه هر نظمي ناظمي دارد فقط يك احتمال زياد نيست؟مثلاً اين جهان نمي شود اتّفاقي بوجود آيد چون اين احتمال بسيار كم است؛درست است كه عقل اين را قبول نمي كند ولي به نظر من اين يك احتمال زياد مثلاً 99.999% است.

2)آيا نمي شود نظم و هر چيز ديگري كه در اين جهان است جزء خواصّ ذرّات عالم باشد؟يعني مثل قوه ي جاذبه در ذرات يا مثلاً مثل صفاتي كه خدا دارد.

2_برهان حدوث يا وجوب امكان:

1)چرا نمي شود تمام موجودات واجبُ الوجود(خود وجود) باشند وهر كدام هم از نظر جا ومكان و صفات و ميزان قدرت

با هم فرق داشته باشند؟

3_برهان حركت:

1)لطفاً اين برهان را بيشتر توضيح دهيد

2)مگر تمام موجودات عالم متحرّك اند

3) آيا اين كه هر حركتي حركت دهنده اي دارد و...فقط يك احتمال زياد نيست؟مثلاً اين جهان نمي شود اتّفاقي بوجود آيد چون اين احتمال بسيار كم است؛درست است كه عقل اين را قبول نمي كند ولي به نظر من اين يك احتمال زياد مثلاً 99.999% است.

4)اشكال 2 برهان نظم

4_ برهان عشق و حبّ:

به نظر من اين برهان،معنا و اساس درستي ندارد مگر چيزي كه در خيال است نمي تواند معشوق ومحبوب كسي باشدو... .

5_برهان صديقين:

لطفاً اين برهان را بيشتر توضيح دهيد

1)يك تقرير را كه فكر كنم فهميدم اين بود:

تقرير اوّل

1ـ انكار واقع مساوي با سفسطه است ؛ لذا شكّي نيست كه واقعيّتي هست.

2ـ واقع، نقيض عدم است.

3ـ بنا بر اين ، اصل واقعيّت عدم بردار نيست.

4ـ چيزي كه عدم بردار نيست واجب الوجود است.

5ـ پس واجب الوجود موجود بوده حاقّ واقع است.

_ولي اين واجب الوجود آيا همان خدا است يا نه و آيا اصلاً آن خدا است و آيا قدرت خلق دارد و او ناظم اين جهان است؟و...

6_برهان حيات:

1)شايد بشود حيات خود به خود در يك موجودي در ابتدا اتفاق افتاده باشد و بعد كم كم جهش پيدا كره وديگر هم اتّفاق نيفتد و البتّه به نظر من اين يك احتمالي مثل 000000001.% است.

2)شايد موجودي با حيات از ابتدا بوده و شرايط هم برايش خود به خود فراهم بوده و... البتّه به نظر من اين هم يك احتمالي مثل 000000001.% است.

(2)توحيد:

 

1_چرا خدا كمال مطلق است؟و چرا مقيّد نيست؟و اثبات اين كه وجود نبايد مقيّد باشد چيست؟و چرا اگر وجود،مقّيد باشد درحقيقت ماهيت است؟ و چرا خدا نمي تواند مقيّد باشد؟و چرا از خواصّ وجود نمي تواند محدوديّت باشد؟

2_ اگر دو خدا كه هر دو ي آن ها در كمالات يكسان اند باشند و مثلاً غير از دو كمال 1و2 حال اگر اوّلي كمالات مشترك را +كمال 1 داشته باشد و دوّمي كمالات مشترك را+كمال2 داشته باشد و مو جودي برتر از آن دو نباشد چه مشكلي پيش مي آيد؟

3_ اگر دو وجود باشند كه همه ي كمالات را داشته باشند وكمال محض باشند چه مي شود؟آيا همين تفاوت نيست كه يكي وجود عدّه اي از موجودات است وديگري وجود عدّه ي ديگري از موجودات؟

4_ چرا نمي شود دو خدا باشند و هم ديگر را دوست داشته باشند و اين كه دو وجود نمي شود هم ديگر را دوست داشته باشند به نظر من دليل،نيست و مثلاً كسي مي گويد من اين غذا را دوست دارم آيا آن راخودش خلق كرده بوده وحالا آن را دوست دارد؟و اگر دو انسان با هم دوستند آيا هم ديگر راخلق كرده بوده وحالا هم ديگر را دوست دارند؟!

_اگر هم،آن دو خدا هم ديگر را دوست نداشته باشند هم در صورتي كه قدرت مساوي داشته باشند پس دعوا نتيجه اي ندارد و چه فايده اگر از اوّل دنيا تا ابد هم بجنگند_هر چند كه فكر كنم در فرض كمال مطلق بودن،هر دو از اين جنگ منزّه اند ونبايد اصلاً به آن احتياج داشته باشند_ باز هم هيچ نتيجه اي ندارد پس آيا حكمت حكم نمي كند كه ديگر نجنگند؟و اصلاً اثبات آن چيست كه قدرت بدون غلبه خواهي مثل نمك بدون شوري است؟

5_ برهان فرجه هم بيشتر توضيح دهيد و بگويد اين وجه تمايز بين دو وجود چطور يك وجود ديگر مي شود؟و مگر وجه تمايز يك وجود يك وجود ديگري مي شود؟

6_چرا هر قديم بالذّات و هر واجب الوجودي خداست آيا نمي شود وجودي باشد و خالق نباشد يا دست كم خدا نباشد؟

 

پاسخ:

1ـ فرموده اید:« آيا اين كه هر نظمي ناظمي دارد فقط يك احتمال زياد نيست؟مثلاً اين جهان نمي شود اتّفاقي بوجود آيد چون اين احتمال بسيار كم است؛درست است كه عقل اين را قبول نمي كند ولي به نظر من اين يك احتمال زياد مثلاً 99.999% است.»

جواب:

الف. اشکال بی اساس

بر برهان نظم اشکال شده که یک موجود یا کلّ جهان ، تشکیل شده از تعدادی ذرّه ی بنیادی ؛ بنا بر این ، بر حسب حساب احتمالات ، این ذرّات ممکن است به میلیاردها میلیاردها میلیاردها ... صورت مختلف باهم ترکیب شوند. پس نظم موجود جهان ، تنها یکی از این میلیاردها میلیاردها ... ترکیب ممکن است. چه بسا ذرّات جهان میلیاردها میلیاردها ...  بار به صورتهای مختلف ترکیب شده اند ، ولی چون این ترکیبها ناپایدار بوده اند به زودی از بین رفته اند تا به صورت تصادفی نوبت به ترکیب کنونی جهان رسیده ، که به خاطر پایدار بودنش مانده است.

متأسفانه خیلی از مدافعین برهان نظم در صدد بر آمده اند که به این اشکال پاسخ دهند در حالی که این اشکال از اساس باطل است و جای طرح و پاسخ ندارد. این اشکال با این فرض مطرح شده که نظم مورد نظر در برهان نظم ، نظم داخلی (نظم هندسی و ریاضی) است ، لذا بر اساس حساب احتمالات این شبهه را طرح نموده اند. امّا باید توجّه داشت که حساب احتمالات در جایی کاربرد دارد که اجزاء شرکت کننده در آزمایش ، فاقد هر خاصّیّت تداخل کننده باشند ؛ یا خاصّیّت تداخلگر آنها نیز در آزمایش لحاظ شود. برای مثال گفته می شود: اگر ده عدد مهره را که هر کدام یک رنگ هستند ، در کیسه ای بریزیم و به صورت تصادفی دو به دو آنها را از کیسه در آوریم ، احتمال این که رنگ آبی و قرمز  باهم از کیسه خارج شوند یک صدم است. حال اگر بین این مهره ها ، مهره آبی و قرمز هر دو از جنس آهنربا باشند چه خواهد شد؟! آیا بازهم احتمال باهم خارج شدن آنها یک صدم است؟! بدیهی است که چنین نیست. این بار احتمال باهم خارج شدن آنها صد در صد است ؛ چون این دو مهره خاصّیّت تداخل کننده دارند ؛ یعنی بی اقتضاء نیستند. حال سوال این است: آیا اجزاء جهان یا انسان ، مثل مهره های معمولی داخل کیسه ، بی خاصّیّتند که حساب احتمالات در مورد آنها جاری شود؟! اگر میلیاردها بار هم تعداد مساوی الکترون و پروتون را در یک محیط با شرایط یکسان قرار دهید همواره از ترکیب آنها اتم هیدروژن پدید خواهد آمد نه اتمی دیگر. چون الکترون و پروتون بارهای مخالف داشته همدیگر را جذب می کنند. بلی ، اگر روزی انسان کشف کرد که ریزترین ذرّات جهان فاقد هر خاصّیّتی هستند و می توانند به اشکال گوناگون ترکیب شوند ، آنروز برهان نظم با حساب احتمالات زیر سوال می رود. امّا تا کنون فیزیکدانها به چنین ذرّه ای نرسیده اند. 

 

ب. قواعد عقلی، صد در صدی اند.

قضیّه ی « هر نظمی ناظمی دارد»، یک گزاره ی عقلی است؛ و گزاره ی عقلی، ابداً نمی تواند به نحو احتمال باشد. گزاره ی عقلی، یقین بالمعنی الاخصّ است که طرف مقابلش، صفر درصد احتمال درستی دارد.

اثبات فلسفی « هر نظمی ناظمی دارد»

ـ استدلال نخست:

ـ « نظم و ناظم » ، دو مفهوم متضائف هستند ؛ نظیر مفاهیم: بالا و پایین ، عاشق و معشوق ، عالم و معلوم ، علم و عالم ، ضارب و مضروب .

ـ ویژگی مفاهیم متضائف آن است که هموراه باهمند و از وجود یکی ، وجود دیگری نیز لازم می آید. مثلاً محال است طبقه ی پایین یک ساختمان موجود باشد ولی طبقه ی بالای آن موجود نباشد. چون پایین بودن پایین به این است که بالا داشته باشد. لذا خانه ی یک طبقه را نمی توان طبقه ی پایین گفت ؛ چون طبقه ی بالا ندارد. همچنین محال است کسی عاشق باشد ولی معشوقی نداشته باشد ؛ چون عاشق هیچی شدن بی معنی است. نیز محال است مضروب باشد ، ولی ضاربی در کار نباشد. به همین نحو ، محال است نظم باشد ولی ناظم نباشد.

توجّه: تلازم بین این گونه مفاهیم ، ذاتی آنهاست و ربطی به رابطه ی علّیّت و امثال آن ندارد.

ـ ویژگی دیگر مفاهیم متضائف آن است که اگر یکی خارجی است دیگری نیز باید خارجی باشد و اگر یکی ذهنی است ، دیگری نیز ذهنی خواهد بود.

ـ شکّ نیست که نظم در عالم خارج موجود است.

ـ پس ناظم نیز باید در عالم خارج موجود باشد.

با این استدلال ثابت می شود که:

«اگر نظمی هست، پس ناظمی هم هست»، که صورت ساده اش می: « هر نظمی، ناظمی دارد.»

 

استدلال دوم:

برای ورود در این استدلال ابتدا لازم است این سوال را پاسخ دهیم که «حقیقت نظم چیست؟»

اگر با نگاه حکیمانه در مصادیق نظم نظر شود پی خواهیم برد که نظم چیزی نیست جز وجه وحدت اجزاء کثیر ؛ یعنی وقتی چندین شیء به یک نوع وحدت می رسند ، انسان از جهت وحدت آنها مفهوم نظم را انتزاع می کند.

گاه این جهت وحدت در علّت فاعلی واحد داشتن است که از آن نظم فاعلی انتزاع می شود ؛ و گاه این جهت وحدت در غایت و هدف مشترک داشتن است که در این حالت نیز از آن نظم غایی انتزاع می گردد ؛ گاه نیز صرف نظر از فاعل و غایت ، به انسجام آن اشیاء نظر شده از آن نظم درونی یا هندسی به دست می آید. لذا نیازی نیست که ما برهان نظم را صرفاً بر مدار نظم غایی یا فاعلی یا درونی تقریر کنیم ؛ بلکه می توان آن را بر مدار مطلق نظم دائر نمود.

ــ دفاع از کبرای برهان نظم

حال که معلوم شد ، نظم همان جهت وحدت امور متکثّر می باشد ، به راحتی می توان نشان داد که کبرای برهان نظم (هر نظمی ناظمی دارد) کاملاً قابل اثبات بوده و در غایت استحکام می باشد.

حکمای اسلامی بیان داشته اند که: « الشي‏ءُ ما لم يتشخص لم يُوجَد ـــ شیء تا متشخّص نشود موجود نمی شود.» ( الشواهد الربوبية ، ملاصدرا ،ص72 ) ؛ یعنی تا موجودی از کلّیّت خارج نگشته و شخص نگردد ، موجود نمی شود. به عبارت دیگر ، موجود بودن ، مساوق و همپایه ی شخص بودن است ؛ لذا جناب ملاصدرا در اسفار اربعه ، ج‏1 ، ص284 فرمود: « الوجود خارج الذهن يساوق التشخص ــ وجود خارجی ، مساوق و همپایه ی تشخّص می باشد.». از طرف دیگر فرموده اند: « الوحدة يساوق الوجود في صدقها على الأشياء بل هي عينه ـــ وحدت ، مساوق و همپایه ی وجود است در صدقش بر اشیاء ، بلکه وحدت عین وجود می باشد. » (الشواهد الربوبية ، ص61). پس وحدت ، عین تشخّص نیز می باشد. لذا می توان گفت: « الشی ء ما لم یتوحّد ، لم یوجد. ــــ شیء تا وحدت نداشته باشد ، موجود نمی شود. » ؛ عرفا بر همین اساس فرموده اند: « لکلّ شی ءٍ احدیّة ذاتیّة تخصّه ــــ برای هر چیزی احدیّتی ذاتی است که مخصوص به خودش می باشد.» (وحدت از دیدگاه عارف و حکیم ، علّامه حسن زاده آملی ، ص25)

پس طبق مبنای حکمای اسلامی ، تا شیء به وحدت نرسد موجود نمی شود ؛ و گفته شد که نظم همان جهت وحدت اشیاء می باشد. پس « الشیء ما لم ینتظم لم یوجد ــ تا شیء نظم نداشته باشد ، موجود نمی شود». به تعبیر دیگر ، موجود بودن ، مساوق و عین منظّم بودن است ؛ یا به عبارت دیگر ، نظم یکی از اوصاف ذاتی وجود می باشد ؛ همان گونه که وحدت و تشخّص و ... اوصاف ذاتی وجود می باشند ؛ و از همین روست که تمام این مفاهیم ، در مقام واقع ، یکی می باشند.

از طرف دیگر ، حکما بیان داشته اند که: « أن الوجود حقيقةٌ واحدةٌ ساريةٌ في جميع الموجودات على التفاوت و التشكيك بالكمال و النقص فكذا صفاته الحقيقية ــــ همانا وجود حقیقت واحدی است که به نحو تشکیک و تفاوت در کمال و نقص  ، در تمام موجودات سریان دارد ؛ و همین گونه است صفات حقیقی وجود (صفات ذاتی آن).» ( اسفار اربعه ، ملاصدرا ، ج‏6 ،ص117 ). یعنی وجود یکی بیش نیست ، لکن همان یک وجود دارای مراتب بسیار فراوانی است که هر موجودی یک مرتبه از مراتب آن را به خود اختصاص داده است. کما اینکه وحدت و نظم نیز یکی بیش نیست ولی همان یک نظم به مراتب گوناگون در موجودات سریان دارد.

همچنین در حکمت متعالیه ، با براهین قاطعه ، اثبات شده که هر مرتبه از وجود ، نسبت به مرتبه ی پایینتر از خود ، از وحدت قویتری برخوردار می باشد. و چون نظم ، مساوق و همپایه ی وحدت می باشد ، پس هر مرتبه از وجود نسبت به مرتبه ی پایینتر از خود منظّمتر و نسبت به مافوق خود از نظم ضعیفتری برخوردار می باشد. با این بیان روشن می شود که بالاترین مرتبه ی وجود ، ضرورتاً در نهایت درجه ی وحدت خواهد بود ، که هیچ گونه کثرتی ــ اعمّ از کثرت خارجی و عقلی و وهمی ــ در آن قابل فرض نباشد ؛ و چنین موجودی لزوماً اعلی درجه ی نظم را هم دارا خواهد بود. لذا حتّی نظم فاعلی و درونی و غایی نیز در مورد او معنی نخواهد داشت ؛ چون سه گانگی مخالف با وحدت محض می باشد. پس چنین موجودی وحدت مطلق و جمیل محض خواهد بود.

از طرف دیگر ، حکما در قاعده ی امکان اشرف فرموده اند که تا مرتبه ی بالای وجود محقّق نباشد ، محال است مرتبه ی پایین آن محقّق گردد. چرا که مرتبه ی پایین وجود ، نسبت به مرتبه ی بالا ، وجود رابط می باشد ؛ و وجود رابط بدون وجود مستقلّ معنا ندارد. پس تا عالی ترین مرتبه ی وجود که وجود مستقلّ مطلق می باشد ، وجود نداشته باشد مراتب پایین تحقّق نمی یابند. به تعبیر دیگر ، هر مرتبه ی وحدت ، نسبت به مرتبه ی ما فوق خود ، از نوعی کثرت برخوردار می باشد و مرتبه ی بالا در حقیقت به یک اعتبار جهت وحدت آن است و به اعتبار دیگر وحدت بخش آن. لذا تا مرتبه ی وحدت بخش نباشد ، مرتبه ی مادون تحقّق نخواهد داشت. و چون نظم مساوق وحدت بود ؛ پس تا مرتبه ی نظم دهنده نباشد ، مرتبه ی مادون آن که به اعتباری نظم و به اعتباری منظوم است ، تحقّق نخواهد داشت. پس تا ناظم نباشد نظم و منظومی نیز نخواهد بود. و این همان کبرای برهان نظم می باشد که می گوید: «هر نظمی ضرورتاً ناظمی دارد.»

همانطور که ملاحظه فرمودید با مطالب فوق کبرای برهان نظم اثبات می شود ؛ لکن متکلّمین نمی توانند چنین مسیری را برای اثبات کبرای برهان نظم طیّ نمایند. چون مبانی فکری آنها بسیار با آنچه در حکمت متعالیه وجود دارد ، متفاوت است. چنین بیانی را برای امثال هیوم و هایزنبرگ و راسل ـ که منتقد برهان نظم هستند ـ نیز نمی توان ارائه داد ؛ چون افق فکری آنها با آنچه بیان شد ، بسیار فاصله دارد. این راهی است که بندگان وحدت بین خداوند متعال طیّ می کنند ؛ آنانکه تمام عالم هستی را یک پیکر واحد می یابند و یگانگی وجود و وحدت و  نظم را با چشم عقل و دل ، بالعیان مشاهده می کنند. خداوند متعال در آیه ی 191 سوره آل‏عمران ، در وصف اینان چنین فرموده است: « الَّذينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى‏ جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ في‏ خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ ـــــ ( اولوالالباب) آنانی هستند که در حال ایستاده و نشسته و به پهلو خوابیده ، خدا را یاد می کنند و در آفرینش آسمانها و زمین تفکّر کرده می گویند: ای پروردگار ما! تو این را بیهوده نیافریده ای ؛ تو منزّهی از چنین کاری ؛ پس ما را از عذاب آتش نگه دار!».

اینها ابتدا که شروع به تفکّر می کنند ، مثل اکثر مردم ، کثرتها ( آسمانها و زمین) را می بینند ؛ لذا فرمود: « يَتَفَكَّرُونَ في‏ خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ » ؛ امّا نتیجه ی تفکّر آنها این می شود که عالم یک پیکر واحد بیش نیست ؛ یعنی به نظم عالم پی برده و جهت وحدت آن را می یابند ؛ لذا می گویند: « ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً  ـــ تو این را بیهوده نیافریده ای » ، و نگفتند: « ما خَلَقْتَ هؤُلاء باطِلاً  ـــ تو اینها را بیهوده نیافریده ای».

لذا صورت فلسفی برهان نظم که نه برهان انّی است و نه برهان لمّی ، بلکه برهان از راه ملازمات عامّه می باشد ، در حقیقت برهان اولوالالباب می باشد و هیچ خدشه ای در آن نمی توان کرد. لکن این برهان برای افراد نا آشنا با حکمت متعالیه قابل طرح نیست. لذا صورت عرفی شده ی آن که همان برهان نظم مشهور می باشد در قالب برهان انّی و برای سطوح پایین انسانها مطرح می شود ؛ که آنهم به خاطر تکیه بر همین برهان اولوالالباب قابل خدشه نیست.

پس صورت عرفی برهان نظم برای افراد عرفی است. حال اگر کسانی ادّعا دارند که برهان نظم مخدوش است ، در حقیقت ادّعا دارند که فراتر از عرف ادراک می کنند ؛ پس بفرمایند و همان برهان اولوالالباب را که صورت فوق فنّی برهان نظم می باشد ، ادراک کنند ، اگر راست می گویند. لکن اکثر منتقدین برهان نظم و بخصوص فلاسفه غربی ، قدّ و قامتشان کوتاهتر از آن است که دستشان بر شاخسار بلند حکمت متعالیه برسد. لذا سزاست مخاطب آن شعر حضرت حافظ باشند که: « با مدّعی نگویید اسرار عشق و مستی ــــ تا بی خبر بمیرد در رنج خود پرستی.»

 

ــ تقریر برهان نظم با شیوه ی حکمت متعالیه

با توجّه به آنچه گفته شد ، برهان نظم را چنین تقریر می کنیم.

1ـ الشی ء ما لم یتشخّص لم یوجد. (شیء تا متشخّص نشود موجود نمی گردد.)

2ـ تشخّص مساوق وحدت است.

3ـ پس الشی ء ما لم یتوحّد لم یوجد. (شیء تا واحد نشود موجود نمی گردد.) ؛ مثلاً تا اجزاء بدن انسان تشکیل یک پیکر واحد را ندهند ، انسان پدید نمی آید.

4ـ از طرف دیگر ، وحدت ، مساوق و همپایه ی نظم است ؛ و نظم همان جهت وحدت اشیاء می باشد.

5ـ پس الشی ء ما لم ینتظم لم یوجد. (شیء تا دارای نظم نشود موجود نمی گردد.)

6ـ پس کلّ عالم مادّه یا تک تک موجودات آن تا منظم نشوند موجود نمی شوند. و چون موجود شده اند پس منظّم بوده دارای جهت وحدت می باشند.

7ـ جهت وحدتِ یک شیء ، غیر از جهت کثرت آن بوده و جهت وحدت اقوی از جهت کثرت است.

8ـ و چون وحدت و نظم و وجود ، مساوق یکدیگرند ، و وجود ، حقیقت واحد دارای مراتب می باشد ، وحدت و نظم نیز حقیقت واحد دارای مراتب می باشند.

9ـ و در هر امر واحد دارای مراتب ، مرتبه ی پایین نسبت به مرتبه ی بالا وجود رابط بوده ، بدون آن تحقّق نخواهد داشت.

10ـ پس هر مرتبه از نظم ، ضرورتاً بالا دستی خواهد داشت. بنا بر این بالاتر از نظم عالم مادّه ، نظمی است که وحدت بخش و نظم دهنده به عالم مادّه می باشد.

11ـ وحدت بخش یا نظم دهنده ی عالم مادّه نمی تواند واحد محض باشد ؛ چون طبق قاعده ی « الواحد لایصدر الّا عن الواحد و الکثیر لا یصدر الّا عن الکثیر » وحدت بخش و نظم دهنده ی این همه کثرت مادّی نمی تواند واحد محض باشد. پس وحدت بخش و نظم دهنده ی عالم مادّه لزوماً  موجودی است دارای کثرت که جهت وحدت آن اقوی از جهت وحدت عالم مادّه و جهت کثرت آن اضعف از جهت کثرت عالم مادّه است.

12ـ چون وحدت بخش و نظم دهنده ی عالم مادّه خودش یک نحوه وحدت و کثرت دارد ؛ پس به ضرورت عقلی وحدت بخش و نظم دهنده ای دارد ؛ که وحدت آن بازهم قویتر خواهد بود و کثرتش ضعیفتر. و این روند تا آنجا ادامه می یابد که جهت کثرت بکلّی برداشته شده و جهت وحدت به درجه ی محض و مطلق بودن برسد.

13ـ پس لازمه ی نظم موجود در عالم مادّه یا موجودات آن ، این است که وحدت بخش و نظم دهنده ای واحد و منزّه از هر کثرتی وجود داشته باشد ؛ که آن را خدا می نامیم.

 

توجّه:

الف ـ از برهان فوق معلوم شد که هر نظمی ناظم نیز هست جز پایین ترین مرتبه ی وجود (عالم مادّه)  که نمی تواند ناظم باشد. چون مادون آن چیزی نیست. و نیز بالاترین مرتبه ی وجود (خدا) اگر چه در نهایت درجه ی نظم می باشد ؛ لکن او را نظم یا منتظم نتوان گفت ؛ چون اکثر مردم ، نظم را ملازم با کثرت می دانند. لذا نظم از اوصاف خدا شمرده نمی شود تا موجب توهّمات باطل نگردد ؛ همان گونه که در شرع مقدّس ، خدا را علّت العلل یا واجب الوجود نیز نمی خوانند ؛ چون مردم عادی از این کلمات دچار توهّمات باطل می شوند. پس اگر چه از نظر فلسفی نظم را می توان یکی از اوصاف ذاتی خدا دانست ، لکن نباید این واژه را درباره ی خدا به کار برد ؛ چون خودش اجازه نداده ؛ امّا معادل آن را می توان به خدا اطلاق نمود که عبارت باشد از صفت « الجمال » و اسم شریف « الجمیل». کما اینکه در شرع مقدّس ، به جای تعبیر فلسفی «علّت العلل» از واژه ی «مسبّب الاسباب» استفاده می شود.

ب ـ برهان فوق افزون بر این که وجود ناظم کلّ (خدا) را اثبات می کند ، واحدیّت ، احدیّت ، صمدیّت(محض بودن) ، اعلی بودن ، محیط بودن و بسیاری دیگر از اسماء و صفات الهی را هم اثبات می نماید. لذا یکی از برترین براهین خداشناسی می باشد ؛ که بنده آن را برهان اولوالالباب نامیدم تا معلوم شود که این برهان  پهلو به پهلوی برهان صدّیقین می زند.

ج ـ این برهان افزون بر اثبات وجود ناظم کلّ ، وجود عوالم مافوق عالم مادّه و وسائط فیض را هم اثبات می نماید.

 

2ـ فرموده اید: « آيا نمي شود نظم و هر چيز ديگري كه در اين جهان است جزء خواصّ ذرّات عالم باشد؟يعني مثل قوه ي جاذبه در ذرات يا مثلاً مثل صفاتي كه خدا دارد.»

ـ آیا نظم از ذات طبیعت برخاسته است؟

برتراند راسل، فیلسوف ملحد غربی گفته است: « طبيعت مي تواند بدون نياز به هيچگونه عامل خارجي و به صورت خودجوش تغييرات را شکل دهد، و اين تغييرات تنها در اثر کنش و واکنش اجزاي خود طبيعت تحقق مي يابد و به عبارت دقيق تر برخوردها و کنشهاي موجود بين اجزاي طبيعت هر لحظه هماهنگي و سازش بين آنها را افزايش مي دهد. »

پرسشی که از جناب راسل می کنیم این است که: این طبیعت کیست؟ آیا موجودی غیر از خود عالم ، یا اجزاء آن می باشد؟ یا همان عالم یا اجزاء آن است؟ اگر غیر از جهان و اجزاء آن می باشد ، که همان ناظم مورد نظر برهان نظم می باشد. امّا اگر اجزاء عالم چنین نظمی را پدید می آورند ، سوال می شود که خود این اجزاء این نظمی را که قبلاً نبوده چگونه خلق می کنند؟ چون شکّی نیست که خود نظم نیز حقیقتی است غیر از اجزاء جهان. نظم حالتی است که بر اجزاء عالم عارض شده و آنها را منظّم می کند. شاهد اینکه نظم یک مجموعه ، غیر از اجزاء آن مجموعه می باشد ، این است که می توان نظم آن مجموعه را به هم زد ، بدون اینکه اجزاء آن از بین بروند؛ یا خواصّ اجزاء عوض شوند. کما اینکه می توان به چندین جزء نظم داد ، بدون اینکه جزئی بر آن افزوده شود. پس اگر اجزاء یک مجموعه خودشان نظم را پدید می آورند ، یعنی آن را از عدم به وجود می آورند. در حالی که می دانیم هر جزء یک مجموعه ، خواصّ مخصوص خود را دارد و هیچ جزئی نیست که خاصیّت نظم آفرینی داشته باشد. پس خود اجزاء نمی توانند ایجاد کننده ی نظم خودشان باشند. کلّ یک مجموعه یا کلّ جهان نیز صرف نظر از نظم آن ، چیزی جز اجزائش نیست. پس ایجاد کننده ی نظم جهان نمی تواند خود آن باشد و الّا لازم می آید که خود همین جهان ، قبل از آنکه این نظم را داشته باشد ، این نظم را داشته باشد ؛ چرا که فاقد یک کمال نمی تواند اعطاء کننده ی آن باشد. و اگر جهان قبل از آنکه این نظم را داشته باشد ، این نظم را داشته باشد ، لازم می آید که چیزی در زمان عدم بودنش موجود بوده باشد که این نیز آشکارا اجتماع نقیضین است.

مطلب دیگر اینکه اگر بپذیریم که کنشها و واکنشهای فیزیکی و شیمیایی موادّ اطراف ما ، نظم طبیعت را پدید آورده اند ، چگونه بپذیریم که نظم کیهان مورد شناخت ما نیز از این راه به وجود آمده است؟!! بالاترین سرعت ممکن در طبیعت ، سرعت نور می باشد ؛ و اگر نور بخواهد از یک سمت کهکشان راه شیری تا طرف دیگر آن برود ، صد سال طول می کشد. پس تغییر در یک سمت کهکشان راه شیری بعد از صد سال به طرف دیگرش می رسد ؛ و تغییر در کهکشان راه شیری میلیونها سال بعد به اوّلین کهکشان همسایه می رسد. با این وضع ، اجزاء جهان چگونه می توانند خود را با همدیگر هماهنگ نمایند؟ اگر نظم جهان صرفاً در گرو کنشها و واکنشهای اجزاء آن بود ، جهان کنونی ما باید در غایت بی نظمی می بود ؛ امّا با کمال شگفتی ، جهان مورد رصد انسان ، به شدّت منظّم است. پس جناب راسل در بیان این نظریّه تنها تا نوک دماغ کره ی زمین را دیده و توجّه نداشته که کنشها و واکنشهای فیزیکی در ابعاد کوچک را نمی توان به کلّ کیهان تعمیم داد ؛ کما اینکه آن را نمی توان به ابعاد بسیار ریز ، یعنی ابعاد زیر اتمی ، هم تعمیم داد.

 

باز از راسل نقل شده که « تکامل و هماهنگي، خصيصه ي ذاتي هر مجموعه است. بنا براين نيازي به قائل شدن به علّت فاعلي خارجي نيست و غايتمندي پديده ها هم به واسطه ي همين خصيصه ي ذاتي توجيه پذير است. »

اوّلاً این ادّعایی است بی دلیل.

ثانیاً مجموعه همان اجزائی است که در سایه ی نظم ، مجموعه ی واحد را تشکیل داده اند. پس مجموعه قبل از مجموعه شدن ، صرفاً اجزاء غیر مرتبط به هم بوده است و با آمدن نظم ، مجموعه شکل گرفته است. حال جناب راسل بفرمایند ، قبل از اینکه مجموعه شکل گیرد و تولید هماهنگی و نظم کند ، نظم را از کجا به چنگ آورد؟ این نظریّه ی جناب راسل شبیه آن معمّای مشهور می شود که: آیا اوّل مرغ بوده یا تخم مرغ؟ بالاخره اوّل مجموعه بوده و نظم از او زاده شده یا اوّل نظم بوده و مجموعه از او پدید آمده؟

ثالثاً اگر نظم بعدی که مجموعه به خودش خواهد گرفت ، خصیصه ی ذاتی آن است ، پس نمی تواند قابل انفکاک از آن باشد ؛ چون ذاتی یک چیز را نمی توان از آن جدا نمود. پس چگونه این مجموعه الآن هست ولی هنوز آن نظم لاحق را ندارد. نظمی که بعداً بر یک مجموعه عارض می شود ، یک حقیقت کمالی است ، لذا مجموعه ی کنونی فاقد آن می باشد ، پس چگونه این مجموعه آنچه را اکنون ندارد ، خودش به خودش می دهد. مثلاً یک دانه ی سیب که مجموعه ای از اجزاء می باشد ، نظم موجود در درخت سیب را ندارد. پس چگونه می تواند آن نظمی را که ندارد ، خودش به خودش بدهد. حتّی اگر خاک و آب و خورشید و هوا را هم همراه آن در نظر بگیریم باز این سوال مطرح است که چگونه ، فاقد یک کمال ، آن کمال را به خودش می دهد؟ این فرضیّه ی جناب راسل ، مثل آن است که گفته شود: گدایی دست در جیب خود کرد و یک میلیارد تومان به خودش صدقه داد.

 

3ـ فرموده اید: « برهان حدوث يا وجوب امكان»

برهان حدوث غیر از برهان وجوب و امکان می باشد. اینها دو برهانند. برهان حدوث، برای عوام است و برهان وجوب و امکان، برای خواصّ.

 

4ـ فرموده اید: «چرا نمي شود تمام موجودات واجبُ الوجود(خود وجود) باشند وهر كدام هم از نظر جا ومكان و صفات و ميزان قدرت با هم فرق داشته باشند؟»

اگر می دانستید که واجب الوجود و ممکن الوجود یعنی چه؟ چنین سوالی از شما صادر نمی شود. مطلب زیر را چندین بار مطالعه فرمایید تا پاسخ را به دست آورید.

ـ خدا کیست؟
عمده عامل شك درباره ي خدا يا انكار خدا ، نداشتن تصوّر درستي از خداست. لذا شخص ابتدا تصوّري نادرست از خدا پيدا مي كند و آنگاه وجود آن را ردّ مي كند يا درباره اش گرفتار شبهات غير قابل حلّ مي شود
واژه ی خدا و معادلهای متعدد آن در زبانهای گوناگون، لفظی تک معنایی نبوده در هر فرهنگ و دین و مذهب و مکتبی معنایی خاصّ دارد. برای مثال خدای مدّ نظر مسیحیان، یک اَبَر انسان و یک پدر آسمانی است که در ضمن، نقش خالقیت و ربوبیّت نیز دارد؛ و می تواند به صورت بشر (عیسی مسیح) در آمده فدای گناهان امّت شود ؛ یا خدای مطرح در کتاب مقدّس تحریف شده ی یهودیان، خدایی است که گاه ناتوان و جاهل نیز هست؛ و برخی اوقات از کار خود اظهار پشیمانی هم می کند؛ یا خدای واحد زرتشتیان قادر به خلقت مستقیم موجودات نیست لذا دو منشاء خلقت آفریده است تا آنها موجودات خیر و شرّ عالم را پدید آورند؛ یا خدای مورد نظر علمای اشعری مذهب، خدایی است که اوصافش عین ذاتش نبوده در اتّصاف به عالمیّت و قادریّت و امثال آنها محتاج به علم و قدرت و امثال اینهاست که خارج از ذات خدا بوده ازلی هستند و ... .
بنا بر این هر کسی می خواهد درباره ی خدا بحث کرده وجود خدا را اثبات یا انکار نماید ، قبل از ورود در بحث ابتدا باید روشن کند که چه تعریفی از خدا دارد و می خواهد وجود چگونه خدایی را اثبات یا ردّ نماید
بعد از این مقدّمه ما تصویری عقلی از خدای مورد نظر حکمای اسلام را به اجمال ترسیم می کنیم تا ملاحظه فرمایید که وجود چنین خدایی آیا قابل انکار هست یا نه؟ و آیا می شود دست او را از تدبیر عالم خلقت برید یا نه؟ البته برای این منظور چاره ای از طرح برخی مباحث عقلی ناب و خالص و غیر آلوده به محسوسات نداریم ؛ لکن سعی می کنیم این مباحث عقلی صرف را با مثالهایی توضیح دهیم تا از دشواری آن کاسته شود.

ـ وجود و ماهیت 
انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارندثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند

ـ واجب الوجود و ممکن الوجود
انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثلسیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است
امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.
حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

ــ ملاک احتیاج به علّت
از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارداین ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بودبرای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و ... . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد»
پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ ــــــ او با شماست هر جا که باشید و خداوندبه آنچه می کنید بيناست» (الحدید:4) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است ... .»(نور:35) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می دهد. حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخی دعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «... يَا نُورَ النُّورِ يَا نُورَ كُلِّ نُور... ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! ... » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 306)
بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(عنیز فرموده اند: «... هُوَ فِي الْأَشْيَاءِ عَلَى غَيْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَيْرِ مُبَايَنَةٍ ... دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ لَا كَشَيْ‏ءٍ فِي شَيْ‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَيْ‏ءٍ مِنْ شَيْ‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّاتاست امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.
همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107)
برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد
ـ مثال نخست:
اگر وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و ... هستند. موج و قطره و دریا و حباب و ... آب نیستند بلکه قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و ... ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و ... ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حسّ و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن
در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و ... دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد
ـ مثال دوم:
اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن، آن صور، ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند
در این مثال شگفت، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و ارادهرابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد. یعنی نسبت خود را مخلوقات خود بسنج تا نسبت خدا با خلقش را در یابی. البته آنچه ما اینجا بیان نمودیم، نسبت اراده ی خودمان با مخلوقات خودمان بود. اگر نسبت « من » را با روح، و نسبت روح را با عقل و نسبت عقل را با خیال و نسبت خیال را با اراده و نسبت اراده را با صور خیالی می سنجیدیم مثال با ممثّل نزدیکتر بود. لکن ورود در چنین مثالی کار را برای مخاطب ناآشنا با فلسفه ی متعالی سخت دشوار می کند.
حال قضاوت فرماید که منکرین وجود خدا ، چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خداییقابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « كَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیكَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیكَ أَ یكُونُ لِغَیرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَكَ حَتَّى یكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیكَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُكَ ظَاهِراً فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد كه تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! كى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی كه به سوی تو ره نماید؟! كى دور شدى تا آثار تو كسى را به تو رساند؟! كور باد دیده‏اى كه تو را نبیند با اینكه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى كه بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد. و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏64 ،ص142)

 

ـ نحوه ی انتزاع اسماء خدا از ذات واحد
طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف ، بدون هیچ قید و حدّی ؛ و ثابت شد که چنین خدایی محقّق و موجود است. و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.
پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد
همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد استبه این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود
و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است
و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند
و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.
و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند
و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند
و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است.
و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.
و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.
و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.
و ... 
و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند.

بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام فناست ، جز خدا هیچ نیست.

 

5ـ برهان حرکت.

الف.  در برهان حرکت، ما کاری با کلّ عالم نداریم؛ بلکه وجود یک موجود دارای حرکت کافی است تا بتوانیم این برهان را شکل دهیم.

ب. بیان فنّی برهان حرکت

ـ در این که حرکت و متحرّک (حرکت کننده) وجود دارند شکّ نیست.

ـ حرکت یعنی خروج تدریجی شیء متحرّک از حالت بالقوّه برای رسیدن به حالت بالفعل.

ـ حالت بالفعل ، نسبت به حالت بالقوّه ، کمال وجودی است.

ـ شیء متحرّک ، واجد حالت بالقوّه و فاقد حالت بالفعل است ؛ لذا حرکت می کند تا به آن حالت بالفعل برسد. پس آن حالت بالفعل را ندارد و می خواهد به دست آورد.

ـ فاقد یک کمال وجودی، نمی تواند آن کمال را خودش به خودش بدهد.

ـ پس این کمال وجودی (حالت بالفعل) را دیگری به متحرّک می دهد ، که آن دیگری را محرّک می نامیم.

ـ پس این متحرّک ، محرّک دارد.

ـ خود این محرّک نیز یا متحرّک است یا غیر متحرّک.

ـ اگر متحرّک نیست(ثابت است) ، مطلوب ثابت است؛ و اگر متحرّک است، خود او نیز محرّکی دارد.

ـ و چون دور و تسلسل علل فاعلی ـ که محرّک نیز جزء علل فاعلی است ـ محال می باشند، لذا سر سلسله ی محرّکها و متحرّکها منطقاً ختم می شود به محرّکی که خودش حرکت ندارد.

ـ پس یقیناً محرّک بدون حرکت (ثابت) وجود دارد.

اشکالات این برهان:

الف: از نظر حکمای اسلامی این برهان به هیچ وجه وجود واجب الوجود را اثبات نمی کند؛ بلکه فقط وجود محرّک غیر متحرّک را اثبات می کند. و از کجا معلوم که چنین موجودی ، واجب الوجود هم باشد؟ لذا نهایت برد این برهان آن است که وجود موجود ثابت (مجرّد از مادّه) را اثبات کند.

ب: طبق مبنای فلاسفه ی مشّائی ، حرکت در جوهر اشیاء نیست ، بلکه در برخی از اعراض می باشد. فلاسفه ی مشّائی حرکت را چهار قسم دانسته اند که عبارتند از: حرکت انتقالی (مکانی) ، حرکت وضعی ، حرکت کیفی ، حرکت کمّی. این چهار قسم ، همه در اعراض می باشند. لذا می توان به این فلاسفه اشکال نموده و گفت: از کجا معلوم که محرّک ثابت، خدا باشد، چه بسا جوهر خود اشیاء ، منشاء این حرکت در اعراض باشد. پس برهان شما نه تنها وجود خدا را اثبات نمی کند، حتّی قادر نیست وجود ماوراء طبیعت را هم اثبات نماید.

حقیقت این است که این دو اشکال بر برهان حرکت مورد نظر مشائیان وارد است. پس در مباحث الهیّات یا باید آن را به کلّی کنار گذاشت یا برای آن چاره ای کرد.

ـ برهان حرکت در حکمت متعالیه

جناب ملاصدرا ـ بنیانگذار حکمت متعالیه ـ کاملاً واقف بود به این دو اشکال ؛ لذا وقتی با براهین متقن، حرکت جوهری را اثبات نمود، آن را در برهان حرکت به کار بست و یکی از اشکالات این برهان را برطرف ساخت.

جناب ملاصدرا اثبات نمود که اجسام مادّی ، افزون بر چهار حرکت عرضی ـ که مشّائیان گفته بودند ـ حرکت پنجمی نیز دارند ، که عبارت است از حرکت جوهری. امّا توجّه شود که حرکت جوهری به معنی حرکت نمودن جوهر اشیاء نیست؛ یعنی چنین نیست که جوهر چیزی باشد و حرکت آن چیزی دیگر؛ بلکه حرکت جوهری به معنی عین حرکت بودن جوهر جسم می باشد. این نابغه ی دوران اثبات نمود که جوهر و ذات اجسام مادّی حرکت نمی کند بلکه خودش عین حرکت است. لذا هر موجود مادّی در حقیقت واحدی از حرکت و سیلان است. پس جوهر جسم ، هم متحرّک است هم حرکت ؛ یعنی در جوهر جسم، حرکت و متحرّک ، یک چیزند نه دو چیز.

ـــ برهان حرکت طبق مبنای ملاصدرا

ـ جوهر جسم ، عین حرکت است.

ـ حرکت یعنی خروج تدریجی شیء متحرّک از حالت بالقوّه برای رسیدن به حالت بالفعل.

ـ حالت بالفعل ، نسبت به حالت بالقوّه ، کمال وجودی است.

ـ شیء متحرّک (جوهر سیّال جسم) ، واجد حالت بالقوّه و فاقد حالت بالفعل است ؛ لذا حرکت می کند تا به آن حالت بالفعل برسد. پس آن حالت بالفعل را ندارد و می خواهد آن را به دست آورد.

ـ فاقد یک کمال وجودی، نمی تواند آن کمال را خودش به خودش بدهد.

ـ پس این کمال وجودی (حالت بالفعل) را دیگری به متحرّک (جوهر سیّال) می دهد ، که آن دیگری را محرّک می نامیم.

ـ پس این متحرّک (جوهر سیّال) ، محرّک دارد.

ـ خود این محرّک نیز یا متحرّک است یا غیر متحرّک.

ـ اگر متحرّک نیست(ثابت است) ، مطلوب ثابت می باشد؛ و اگر متحرّک است، خود او نیز محرّکی دارد.

ـ و چون دور و تسلسل علل فاعلی ـ که محرّک نیز جزء علل فاعلی است ـ محال می باشند، لذا سر سلسله ی محرّکها و متحرّکها منطقاً ختم می شود به محرّکی که خودش حرکت ندارد.

ـ پس یقیناً محرّک بدون حرکت (ثابت) وجود دارد.

ـ آن محرّک ثابت نمی تواند جسم و جسمانی باشد. چون طبق اصل حرکت جوهری اثبات نموده ایم که هر جوهر جسمانی، عین حرکت و واحدی از حرکت است. پس این محرّک ثابت، موجودی است ماوراء جسم.

در این برهان، دیگر نمی توان گفت که: شاید آن محرّک ثابت، خودش موجود مادّی باشد. چون جناب ملاصدرا اثبات نموده که جوهر جسم، عین حرکت است. لذا هیچ جسمی در جهان نیست که عین حرکت و واحدی از حرکت نباشد. پس این محرّک ثابت، یقیناً موجودی است ماوراء طبیعی.  لذا برهان حرکت با بیان صدرایی ، حقیقتاً وجود ماوراء طبیعت را اثبات می کند. امّا اشکال نخست همچنان باقی است؛ یعنی این برهان نمی تواند اثبات کند که آن محرّک ثابت، واجب الوجود می باشد. لذا این برهان را تنها برای کسی می توان اقامه نمود که جهان را خلاصه نموده است در جهان مادّی و وجود عالمی ماوراء طبیعت را قبول ندارد. چنین کسی خدا را هم قبول ندارد، چون خدا نیز موجودی است فراطبیعی. پس گام اوّل برای به راه آوردن چنین شخصی این است که وجود ماوراء طبیعت را برایش اثبات نماییم تا راه برای اثبات وجود خدا باز شود. مأموریّت برهان حرکت نیز تنها همین اندازه است نه بیشتر.

 

6ـ فرموده اید: « به نظر من اين برهان،معنا و اساس درستي ندارد مگر چيزي كه در خيال است نمي تواند معشوق ومحبوب كسي باشدو... .»

ان شاء الله بزرگ می شوید و فلسفه می خوانید و متوجّه درستی برهان می شوید. وقتی معنی متضائفین و حکم متضائفین را نمی دانید، بهتر از این هم نمی توانید قضاوت کنید.

 

7ـ فرموده اید: « برهان صديقين: لطفاً اين برهان را بيشتر توضيح دهيد »

اگر نامه ی قبلی را عمیق و چندین بار می خواندید، متوجّه برهان صدّقین می شدید. ما قسمت مورد نیاز برای فهم این برهان را در شماره ی 4 همین نامه دوباره تکرار کردیم. خواهشاً این قسمت را دقیق و چندین باره بخوانید.

 

8ـ فرموده اید: « برهان حيات:

1)شايد بشود حيات خود به خود در يك موجودي در ابتدا اتفاق افتاده باشد و بعد كم كم جهش پيدا كره وديگر هم اتّفاق نيفتد و البتّه به نظر من اين يك احتمالي مثل 000000001.% است.

2)شايد موجودي با حيات از ابتدا بوده و شرايط هم برايش خود به خود فراهم بوده و... البتّه به نظر من اين هم يك احتمالي مثل 000000001.% است.»

خود به خود یعنی چه؟

یا چیزی عین وجود است یا عین وجود نیست. اگر عین وجود است، که واجب الوجود می باشد؛ و اگر عین وجود نیست، پس ماهیّت است؛ و ماهیّت نمی تواند خود به خود وجود داشته باشد؛ بلکه با وجود، هست؛ و بی وجود، نیست.

پس دقّت داشته باشید که قائل شدن به وجود خود به خودی یک ماهیّت، یا به معنی انکار اصل علّیّت است یا به معنی وجود بودن ماهیّت.  

 

9ـ فرموده اید: « چرا خدا كمال مطلق است؟و چرا مقيّد نيست؟و اثبات اين كه وجود نبايد مقيّد باشد چيست؟و چرا اگر وجود،مقّيد باشد درحقيقت ماهيت است؟ و چرا خدا نمي تواند مقيّد باشد؟و چرا از خواصّ وجود نمي تواند محدوديّت باشد؟»

شماره 4 را بخوانید. مشکل شما اینجاست که هنوز نتوانسته اید تصویر درستی از وجود و ماهیّت به دست آورید. اگر بدانید وجود یعنی چه؟ می فهمید که اصلاً لفظ وجود مقیّد، مثل لفظ « دایره ی چهارضلعی» لفظی است پارادوکسیکال. همینطور اگر بدانید ماهیّت یعنی چه؟ متوجّه می شوید که ماهیّت یعی قید، یعنی حدّ. این گونه امور با توضیح دادن درست نمی شوند؛ باید بلوغ فکری لازم حاصل شود؛ که حاصل نمی شود مگر با تمرین و ممارست فراوان در معقولات.

 

10ـ فرموده اید: « اگر دو خدا كه هر دو ي آن ها در كمالات يكسان اند باشند و مثلاً غير از دو كمال 1و2 حال اگر اوّلي كمالات مشترك را +كمال 1 داشته باشد و دوّمي كمالات مشترك را+كمال2 داشته باشد و مو جودي برتر از آن دو نباشد چه مشكلي پيش مي آيد؟»

خدا یعنی وجود. حالا شما چطور دو وجود را تصوّر می کنید؟!! کسی که بتواند دو وجود را تصوّر کند، یعنی اصلاً هیچ تصوّری از وجود ندارد؛ بلکه دو ماهیّت صرف را به جای دو وجود تصوّر نموده است؛ مثلاً انسان صرف و جنّ صرف.

در اندیشه ی شما، خدا موجودی است مرکّب از کمالات. در حالی که چنین خدایی فقط به درد لای جرز می خورد. کمال، اسم دیگر وجود است. نور، اسم دیگر وجود است. واحد، اسم دیگر وجود است. صمد، اسم دیگر وجود است. احد، اسم دیگر وجود است. اگر کسی قائل به این باشد که خدا کمالات دارد، کافر است. خدا کمالات ندارد؛ بلکه حقیقت واحدی است که ما از او مفاهیک گوناگونی را انتزاع می کنیم. این معنا را در شماره ی 4 با عنوان « نحوه ی انتزاع اسماء خدا از ذات واحد» توضیح دادیم.

 

11ـ فرموده اید: «اگر دو وجود باشند كه همه ي كمالات را داشته باشند وكمال محض باشند چه مي شود؟آيا همين تفاوت نيست كه يكي وجود عدّه اي از موجودات است وديگري وجود عدّه ي ديگري از موجودات؟ »

یقیناً معنی محض را نمی دانید. محض یعنی بدون قید. دومی بودن، قید است. پس محض از هر چیزی، دومی برنمی دارد. حتّی فرض انسان محض، درخت محض محال است؛ کجا رسد وجود محض.

بابام جان، دو تا وجود، اصلاً غیر قابل تصوّر است. شما وجود را با موجود اشتباه گرفته اید. انسان و روح و عقل و فرشته و جنّ و درخت و ... موجودند نه وجود؛ و موجود یعنی ماهیّتی که وجود دارد؛ یعنی ماهیّتی که وجود، آن را ظاهر نموده است.

 

12ـ فرموده اید: « چرا نمي شود دو خدا باشند و هم ديگر را دوست داشته باشند و اين كه دو وجود نمي شود هم ديگر را دوست داشته باشند به نظر من دليل،نيست و مثلاً كسي مي گويد من اين غذا را دوست دارم آيا آن راخودش خلق كرده بوده وحالا آن را دوست دارد؟و اگر دو انسان با هم دوستند آيا هم ديگر راخلق كرده بوده وحالا هم ديگر را دوست دارند؟!»

چه عرض کنم؟! آن خدایی که تو می گویی، باهم ازدواج هم می توانند بکنند، دوست داشتن که جای خود دارد. مگر خدای مسیحی ها به صورت نطفه در رحم مریم(س) قرار نگرفت، و مگر به صورت عیسی مسیح از مریم(س) متولّد نشد؟ بنده ی ...، خدا که اسم نیست. مشکلت اینجاست که با الفاظ تو خالی بازی می کنی. حرف شما مثل این است که کسی بگوید: « چرا نمی شود که دایره، چهار ضلعی باشد؟» به این شخص می گویند: جناب! یا دایره نمی دانی چیست یا مربّع نمی دانی چیست یا هر دو.

سوالات بعدی را هم ان شاء الله شماره ی 4 را هضم کنید، متوجّه پاسخش می شوید. مشکل اساسی شما در این است که هنوز تصوّر درستی از وجود و ماهیّت ندارید و بین وجود و موجود، خلط می کنید.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:13 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش: چرا خدا در سوره توحيد نگفت خدا يكتاست بلكه گفت بگو خدا يكتاست.

 

پاسخ:

چون توحید خدا به معنی یکی بودن نیست؛ بلکه به این معنی است که او همه ی هستی را پر نموده و جایی برای دومی نگذاشته. لذا فرمود: « هُوَ مَعَكُمْ أَینَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ ــــــ او با شماست هر جا که باشید و خداوندبه آنچه می کنید بیناست» (الحدید:4)

بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(ع) نیز فرموده اند: «... هُوَ فِی الْأَشْیاءِ عَلَى غَیرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیرِ مُبَاینَةٍ ... دَاخِلٌ فِی الْأَشْیاءِ لَا كَشَی‏ءٍ فِی شَی‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَی‏ءٍ مِنْ شَی‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.

همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107)

این معنا از توحید را عقل ورزیده ی حکما درک می کند، امّا قلب به این راحتی زیر بارش نمی رود. لذا بعد از آنکه شخص آن را با عقل فلسفی و عرفانی دریافت، باید مدام آن را به قلب خویش تلقین نماید، تا قلب نیز پذیرای آن شود؛ و فراتر از پذیرش، آن را شهود نماید. پس آنگاه که ما می خوانیم: « قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ »، خطابمان به قلب است؛ یعنی از سوی خدا و رسول او (عقل برهانی) به قلبمان تلقین می کنیم که: « بگو اوست الله، که احد می باشد.»

کما اینکه در آیات « قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاس‏» و « قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ » نیز مخاطب قلب می باشد. چرا که محلّ وسواس، قلب است. پس از جانب خدا به قلبمان خطاب می کنیم که « بگو پناه می برم به پروردگار مردم » و « بگو پناه می برم به پروردگار فلق».

امّا در سوره ی کافرون، مخاطب هم قلب است هم سایر قوا و از جمله زبان. در این سوره خودمان از طرف خدا به خودمان تشر می زنیم که « قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ (1) لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ (2) وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ ». چون گفتن چنین سخنانی به کفّار ، آسان نیست و جرأت می خواهد. لذا نفس تردید می کند که با کافران چنین موضعی را بگیرد. چون از عواقب آن می ترسد. مثلاً امروز کدام دولت از دولتهای کشورهای مسلمان است که بتواند به آمریکا بگوید: « ما تفکّرات و فرهنگ شما را قبول ندارم. شما هم فرهنگ ما را قبول ندارید. پس شما از ما تبعیّت از فرهنگتان را نخواهید، همان گونه که ما به تبعیّت کردن شما از فرهنگ خودمان امیدی نداریم. فرهنگ شما برای خودتان ، فرهنگ ما هم برای خودمان»؟ حقیقت این است که جز ایران عزیز و تکیه کنندگان بر آن چنین جرأتی را ندارند. لذا هنگام خواندن سوره ی الکافرون باید به خودشان تشر بزنند و به خودشان بگویند: پاشو به اینها بگو ... . ولی اینها یا اصلاً کاری با کافران ندارند؛ یا اگر دارند فقط در دلشان دارند؛ و به جای اینکه به خودشان بگویند: به اینها بگو ... ، با خودشان می گویند: یکی نیست به اینها بگوید که ... .

البته در « قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ » ، افزون بر مطلب سابق، این جنبه نیز وجود دارد؛ ما ما به خودمان تشر می زنیم که در برابر مشرکان جرأت داشته باشید و با صراحت تمام توحید را فریاد بزنید؛ و به مسیحیان بگویید که خدا نیازی به شریک و فرزند ندارد تا عیسی مسیح، شریک و فرزند او باشد. و او را نرسد که فرزند داشته باشد یا زاده شده باشد.

امّا با نگاه سابق، به قلب خود تلقین می کنیم که ای قلب بگو: اوست جامع هر کمالی که نه ترکیب می پذیرد و نه دومی! اوست که کران ندارد ؛ و بی کران را نیاز نیست. نه چیزی از او جدا می شود و نه از چیزی جدا گشته است؛ و چون او دومی فرض ندارد.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:14 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:با سلام. در قرآن آمده است كه خداوند سريع الحساب است و در جاي ديگر آمده مقدار روز قيامت پنجاه هزار سال است. علت چيست؟

جواب:

خداوند متعال سريع الحساب است، يعني عمل كردن همان و تحقّق باطل برزخي و اخروي آن عمل، همان. حتّي يك ميلياردم ثانيه هم بين انجام يك عمل و پيدايش صورت برزخي يا اخروي آن عمل، فاصلهنيست. خود طول كشيدن حسابررسي روز قيامت هم باطن زندگي افراد است؛ يعني خودش نوعي مجازات اعمال دنيايي است. كساني كه به دنيا اعتناء نداشتند، و هر لحظه خود را در معرض مرگ ميديدند و جوري زندگي مي كردند كه انگار لحظه اي بعد خواهند مرد، اينها، در آخرت نيز مواقف آخرت را سريع طيّ مي كنند. يعني همين كوتاه ديدن دنيا، براي آنها به صورت حساب رسي سريع جلوه خواهد نمود. امّا آنها كه مرگ را فراموش كرده اند و جوري زندگي مي كنند كه انگار مرگي در كار نيست، همين نگرش آنها، در آخرت، به صورت طول كشيدن حساب اعمال، جلوه خواهد كرد.

لذا خدا سريع الحساب است، و همين طول كشيدن حساب اخروي براي عدّه اي و طول نكشيدنش براي عدّه اي ديگر هم خودش ظهور نوع نگرش آنهاست. و بين نوع نگرش آنها و اين پديده، فاصله اي نيست.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:15 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:سلام خدا قادر مطلق است و عالم مطلق پس خداوند مي تواند خود را نشان دهد...چون قادر مطلق است و عالم مطلق و دور از تصور و وصف است من اشتباه ميكنم؟ آيا درست است كه لازمه ي وجود محدوديت است؟ يعني هيچي يعني همه چي و همه چي يعني هيچي در اينجا چه معني مي دهد؟ پس آيا ما اگر همه كاره ايم پس هيچ كاره ايم و اگر هيچ كاره ايم پس همه كاره ايم.. پس اگر گفته بشه ما آزادي مطلق داريم پس زنداني مطلق هستيم و اگر زنداني مطلق هستيم آزادي مطلق داريم... يعني چي؟ يعني همه چيز در هيچ چيز است؟ يا هيچ چيز در همه چيز است؟ آيا اگر جهان علت رخداد همه چيز هست علت آن علت چيست؟ آيا منطقيست كه گفته بشه هيچ چيز؟ خداوند قادر مطلق است و دور از تصور است اما بعضي از پديده هاي زيست محيطي هستند كه بي نظمي دارند... مثلا سرما خوردگي يا آسيب پذير بودن چشم در پيري يا ديگر پديده ها.. يا وجود بال در پرندگاني كه پرواز نمي كنند... فلسفه ي اين پديده هاي متفرقه چيست؟ ما ميدانيم كه با ديدن يك جهان...به خصوص اگر نتوانيم خالق را بشناسيم و هدف خلقت را نتوانيم بيابيم...برايمان وحشتناك خواهد بود و اين معما كه ما كه هستيم؟ ما چه هستيم؟ در ما گسترش پيدا مي كند پس با ديدن جهان...پي به سازنده ي جهان مي بريم...اما اين را براي من بيشتر روشن كنيد خداوند بخشنده و مهربان است... پس چرا دوزخي براي خطاكاران آفريده؟ و اين كه شر چيست و چگونه به وجود ميايد؟ وقتي شيطان سرپيچي كرد...شيطان را چه كسي گمراه كرد؟

 

پاسخ:

1ـ فرموده اید: « خدا قادر مطلق است و عالم مطلق پس خداوند مي تواند خود را نشان دهد...چون قادر مطلق است و عالم مطلق و دور از تصور و وصف است من اشتباه ميكنم؟ »

در اینکه خدا قادر و عالم مطلق است شکّ نیست. امّا نتیجه ای که گرفته اید، از یک نظر نه تنها لازمه ی منطقی این اوصاف نیست بلکه صد در صد منافات با این اوصاف دارد؛ یعنی چون خدا چنین است، لذا محال است با چشم سر دیده شود. امّا از نظر دیگر، این نتیجه گیری کاملاً درست می باشد؛ که البته بعید می دانم منظور شما این باشد.

گفتیم که از یک نظر نتیجه گیری شما درست و از نظری دیگر نادرست می باشد. پس بحث را در دو مقام توضیح می دهیم.

الف. به این جمله توجّه فرمایید! «  خداوند مي تواند خود را به صورت موجودی جسمانی نشان دهد.»

گوینده ی این کلام یقیناً معنی درست جسم را نمی داند.

جسم از سنخ ماهیّت است نه از سنخ وجود. و ماهیّت چیزی نیست جز حدّ عدمی وجود سیّال؛ و وجود سیّال، ضعیفترین مرتبه ی وجود است.

پس اگر خداوند متعال این شأن را داشته باشد که به صورت جسم برای کسی ظاهر شود،

اوّلاً لازم می آید که برای خدا امکان محدود شدن، وجود داشته باشد؛ چون ماهیّت، حدّ وجود است.

ثانیاً لازم می آید که در خدا، امر عدمی راه داشته باشد؛ که امری ذاتاً محال. چون خدا یعنی وجود محض؛ یعنی « وجود و دیگر هیچ». پس اگر عدم در او راه یابد اوّلاً اجتماع وجود و عدم لازم می آید؛ ثانیاً لازم می آید که  وجود محض، در عین محض بودن، محض نباشد؛ که این نیز خلف فرض بوده منجر به تناقض می شود.

ثالثاً لازم می آید که خداوند متعال ضعیفترین مرتبه ی وجود (وجود سیّال) شود؛ که محال ذاتی است. چون خدا یعنی اشدّ الوجود. پس اگر خدا به صورت اضعف مراتب وجود درآید، لازم می آید که در عین خدا بودن، خدا نباشد؛ که تناقضی است آشکار.

لبّ لباب هر سه مطلب اینکه، لازم می آید خدا در عین خدا بودن، مخلوق خدا نیز باشد. چون محدود به حدّی بودن، دارای جهت عدمی بودن و وجود سیّال بودن، همگی از اوصاف مخلوقات است.

خلاصه آنکه:

به صورت جسم ظاهر شدن، علامت نقص و مخلوقیّت بوده با خدا بودن در تناقض است. لذا محال ذاتی بوده متعلّق قدرت قرار نمی گیرد. چون قدرت بر امر وجودی تعلّق می گیرد نه بر امر عدمی. و هر امر محالی در حقیقت، امر عدمی است. پس همان گونه که قدرت خدا، بر عدم خلق چیزی تعلّق نمی گیرد، بر تجسمّ خودش هم تعلّق نمی گیرد.

ب. امّا از یک نظر، نه تنها برای خدا امکان نمایاندن خود وجود دارد؛ بلکه او ضرورتاً خود را نمایان می سازد و محال است که نمایان نباشد. امّا نمایان است با وجود نه با ماهیّت. چون او فقط و فقط وجود است؛ و ماهیّت ندارد تا به صورت ماهیّت ظاهر گردد.

ما درخت را ـ که ماهیّت است ـ می بینیم. یعنی چه که درخت را می بینیم؟ یعنی نوری به درخت اصابت نموده از درخت منعکس گشته به چشم ما می رسد و از چشم ما به مغز ما منتقل گشته زمینه را فراهم می کند تا روح ما درخت را ادراک کند. پس ما در حقیقت نور بازتاب یافته از درخت را می بینیم نه خود درخت را. لذا آنچه حقیقتاً قابل دیدن است نور می باشد نه درخت و کوه و پرنده و ... . نور است که به خودی خود دیده می شود و سایر اشیاء مادّی به واسطه ی نور دیده می شوند.

خود نور نیز ماهیّت است؛ و ماهیّت حدّ مراتب وجود است. پس بدون خود مرتبه ای از وجود، حدّ آن نیز نخواهد بود. یک مثال برای تقریب به ذهن می زنیم. یک میز، سطحی دارد و سطح آن لبه هایی دارد که خطّ نامیده می شوند؛ و این لبه ها در جایی به همدیگر می رسند که آنها را گوشه های میز می گویند. آیا بدون خود میز، سطح آن و لبه های آن و گوشه های آن می توانند تحقّق داشته باشند؟ روشن است که نمی توانند باشند. چون سطح میز، حدّ عدمی میز است؛ یعنی همان مقطعی که میز آنجا تمام می شود. لبه ها نیز انتهای سطح می باشند؛ که بعد از آن برای میز سطحی نیست. گوشه ها (نقاط گوشه) نیز حدود عدمی لبه ها هستند. پس سطح میز بدون خود میز نمی تواند تحقّق عینی داشته باشد. لبه ها نیز بدون سطح نمی توانند باشند. زوایا (گوشه ها) نیز بدون لبه ها (خطوط) نمی توانند باشند. ماهیّت نیز حدّ عدمی مرتبه ای از وجود است. لذا نور هم ـ که ماهیّتی است ـ حدّ عدمی یک مرتبه از وجود است. پس بدون آن مرتبه از وجود نمی تواند تحقّق داشته باشد. لذا ظهور خود نور، در حقیقت با مرتبه ای از وجود است؛ یعنی در حقیقت آن مرتبه از وجود است که ظهور دارد؛ و نور بودن چیزی جز ظهور آن مرتبه از وجود نیست.

امّا خود یک مرتبه از وجود نیز قائم به اصل وجود است؛ یعنی یک وجود است که دارای مراتب می باشد. لذا بدون اصل وجود، مراتب وجود نیز نخواهد بود. پس مراتب وجود، خودشان ظهورات حقیقت وجود می باشند؛ و بدون خودی نخواهند داشت.

خلاصه آنکه:

آنچه حقیقتاً ظاهر و آشکار می باشد، وجود است؛ و بدون وجود، هیچ چیزی نخواهد بود کجا رسد که ظهور داشته باشد. ظهور وجود، ابتدا به مراتب ذاتی وجود است؛ لذا وجود را نور محض یا نور الانوار ، و مراتب وجود را انوار وجود یا تشعشات وجود یا تجلّیّات وجود یا شئونات وجود یا اسماء الوجود نیز می گویند. آنگاه خود مراتب وجود (تجلّیّات) نیز ظهور یافتند؛ که این ظهورات را حدّی بود؛ که از حدّ آنها تعبیر می کنیم به ماهیّات یا مظاهر یا مخلوقات.

امّا خدا کیست؟ خدا همان وجود است. لذا علّت (وجود دهنده) ندارد. چون وجود، خودش وجود است؛ و معنی ندارد که کسی به وجود، وجود بدهد. مراتب وجود نیز چیزی جز اسماء الله تجلّیّات خداوند متعال نیستند. هر مرتبه از وجود را هم ظهوری است؛ که از آن ظهور تعبیر می شود به اسماء فعلیّه ی خدا؛ و هر کدام از این ظهورات را نیز حدّی است که از آن حدّ، ماهیّات(مخلوقات) انتزاع می شوند. پس نور الانوار و ظاهر بالذّات خداست؛ و اسماء الله تشعشات همان نور واحدند؛ و وجود تک تک موجودات، تشعشعات فرعی همان تشعشعات می باشند؛ و ماهیّات یا مخلوقات، از وجه تمایز این تشعشعات فرعی انتزاع می شوند. لذاست که حکما فرموده اند: وجود اصیل است و ماهیّت، اعتباری.

 

2ـ فرموده اید: « آيا درست است كه لازمه ي وجود محدوديت است؟ »

دقیقاً برعکس، لازمه ی وجود، نامحدود بودن است. بلکه محال است وجود، محدود باشد. چون حدّ هر موجودی ماهیّت آن موجود است. حدّ هر موجودی همان است که آن موجود را از دیگر موجودات جدا می کندبرای مثال آنچه میمون را از انسان متمایز می کند ، صرفاً شکل ظاهری آنها نیست ؛ بلکه ماهیّت آنهاست. لذا اگر با جراحی پلاستیک میمونی را به صورت انسان درآورند باز انسان نخواهد شد. بلکه همچنان میمون خواهد بود و در ضمن میمون بودن ، مجسمه ای متحرّک از انسان نیز خواهد بود. تمایز انسانها از همدیگر نیز به ماهیّات عرضی آنهاست مثل شکل و رنگ و... که آنها نیز حدودند. بنا بر این وقتی گفته می شود خدا موجودی نامحدود است مقصود این است که او ماهیّت نداشته و وجود محض است
ضمناً بی نهایت بودن را با نامحدود بودن خلط نکنیم. هر نامحدودی بی نهایت است؛ امّا هر بی نهایتی نامحدود نیست. نا محدود یعنی بدون ماهیّت؛ ولی بی نهایت یعنی موجودی که پایان ندارد. لذا چه بسا موجودی محدود ( دارای ماهیّت) باشد ولی بی پایان هم باشد. مثلاً سلسه ی اعداد، با اینکه سلسله ی ماهیّات است ولی بی نهایت هم هست. عدد ، کمّیّت است ؛ و کمّیّت از ماهیّات عرضی است ؛ لذا هر عددی محدود است. بزرگترین عدد نیز معنی ندارد ؛ نه این که معنی دارد ولی به ذهن نمی آید. سلسله اعداد نیز گرچه بی نهایت است ولی محدود است. پس باید توجّه نمود که نامحدود بودن غیر از بی نهایت بودن است. هر نامحدودی ، بی نهایت است؛ چون وقتی چیزی ماهیّت ندارد، روشن است سر و ته نیز نخواهد داشت. از طرف دیگر، هر بی نهایتی نامحدود نیست. بی نهایت فقط در کمّیات به کار می رود چه کمّ منفصل که عدد است و چه کمّ متّصل که خطّ و سطح و حجم و زمان است.سلسله ی اعداد و خطّ و سطح و حجم ، نهایت ندارد ؛ یعنی آخر ندارد. یعنی همواره قطعه ای از آن بالفعل موجود است. ولی همه ی اینها حدّ دارد ، یعنی سلسله ی اعداد یا خطّ ، سلسله ی اعداد یا خطّ است نه چیز دیگر مثل سلسله ی علل یا سلسله ی حوادث یا ... ؛ یعنی این امور با دیگر امور وجه تمایز دارند. یعنی مرزی عقلی دارند که آنها را از دیگر امور جدا می کند. خطّ و سطح هر دو بی نهایتند ولی خطّ ، خطّ است و سطح ، سطح همچنین خطّ ، سلسله اعداد نیست و بالعکس. پس هر کدام اینها تعریف و محدوده ی وجودی خود را دارند. ولی موجود نامحدود ، از هر تعریفی و از هرقید و حدّی منزّه است. یعنی نه اندازه و مقدار دارد نه رنگ و مزّه و بو و مکان و زمان . نه داخل در چیزی است نه خارج از چیزی است. نه درون دارد نه بیرون دارد و... و نه جوهر است و نه عرض. همچنین وقتی گفته می شود الله اکبر ، مقصود این نیست که او از همه چیز بزرگتر است. بلکه منظور این است که او برتر از آن است که با چیزی مقایسه شود ؛ و برتر از آن است که تعریف و توصیف شود. چنین نامحدودی را انسان نه تنها ادراک می کند بلکه ادراک او اساس تمام ادراکهاست. چون ادراک وجود بی قید ، ادراکی بدیهی و اساس تمام ادراکهاستتا انسان وجود را ادراک نکند نمی تواند دیگر امور را ادراک نماید. لذا امام صادق (ع)فرمودند:« ... مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ فَرْدَانِيّاً لَا خَلْقُهُ فِيهِ وَ لَا هُوَ فِي خَلْقِهِ غَيْرُ مَحْسُوسٍ وَ لَا مَجْسُوسٍ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ... ــــــ نزد هر جاهلى معروف است ؛ يكتاست ، نه مخلوقش در او باشند و نه او در مخلوقش ، محسوس نيست و به لمس در نيايد، و ديدگان دركش نكنند، ...» (کافی، ج1،ص91) .

خلاصه آنکه:

وجود، ماهیّت نیست؛ و ماهیّت نیز وجود نیست. ماهیّت نیز چیزی جز حدّ مراتب وجود نیست. بنا بر این، اصل وجود، محال است محدود (دارای ماهیّت) باشد. حتّی مراتب وجود نیز در قیاس با همدیگر است که محدود تلقّی می شوند؛ و الّا هر مرتبه از وجود، فی نفسه، نامحدود می باشد. چون در قیاس مراتب است که حدّ و ماهیّت معنی پیدا می کند. 
 

3ـ پرسیده اید: « يعني هيچي يعني همه چي و همه چي يعني هيچي در اينجا چه معني مي دهد؟ ... »

این جمله لغز است. از گوینده اش بپرسید که منظورش چه بوده. منظورش را واضح بگوید تا قضاوت کنیم که درست است یا نادرست. اگر بنا شود به ظاهرش قضاوت نماییم. می گوییم:

هیچی یعنی عدم، و همه چی یعنی وجود. پس « هيچي يعني همه چي و همه چي يعني هيچي » یعنی عدم همان وجود است و وجود نیز همان عدم می باشد. ملاحظه می کنید که چنین معنایی چیزی جز اجتماع نقیضین نیست. لذا اگر گوینده معنای دیگری از این الفاظ نداشته باشد، توهّمات بافته است. باقی جملاتی که در پی این جمله آمده اند لغز گویی اند.

 

4ـ فرموده اید: « آيا اگر جهان علت رخداد همه چيز هست علت آن علت چيست؟ آيا منطقيست كه گفته بشه هيچ چيز؟ »

یعنی چه که جهان علّت رخداد همه چیز است؟!! جهان علّت هیچ چیزی نیست. تنها علّت در دار هستی، جناب وجود است و بس. چون تنها وجود است که بی نیاز از علّت(وجود دهنده) می باشد؛ و تمام مخلوقات (ماهیّات) مظاهر اویند.

 

5ـ فرموده اید: « قادر مطلق است و دور از تصور است اما بعضي از پديده هاي زيست محيطي هستند كه بي نظمي دارند... مثلا سرما خوردگي يا آسيب پذير بودن چشم در پيري يا ديگر پديده ها.. يا وجود بال در پرندگاني كه پرواز نمي كنند... فلسفه ي اين پديده هاي متفرقه چيست؟  »

شما اگر بتوانید حتّی پدیده ی بی نظم در جهان بیابید، و اثبات کنید که حقیقتاً نظمی ندارد، هر جایزه ای بخواهید و در توانم باشد می دهم. تمام بیماری ها طبق قوانین علمی ثابتی رخ می دهند و نظم دارد؛ که اگر غیر از این بود که علم پزشکی معنی نداشت. کار علم پزشکی یافتن روند منظم یک بیماری، و یافتن روشی برای متوقّف نمودن یا کند کردن آن روند نظاممند است. برای مثال، وقتی ویروس سرماخوردگی وارد بدن می شود، دقیقاً طبق یک نظم خاصّ عمل نموده به سلولهای خاصّی حمله می کند. یا پیری اعضای بدن، باز با یک روند منظّم رخ می دهند. همان گونه که رشد یک بذر و تبدیل شدن آن به یک گل، دارای نظمی خاصّ می باشد، خشک شدن و پوسیده شدن آن گل نیز بر اساس نظمی طبیعی است. وجود بال نیز صرفاً برای پرواز نیست. بال پرندگان دهها و صدها کاربرد برای آنها دارد که پرواز یکی از آن کارکردهاست. مثلاً پنگوئنها از بال به آن باله ی شنا استفاده می کنند؛ و نیز هنگام راه رفتن، تعادل خود را با بالهایشان حفظ می نمایند. شتر مرغها برای خنک نمودن خودشان از بالها بهره می گیرند؛ و هنگام دویدن با سرعت بالا، وقتی می خواهند تغییر جهت دهند، با استفاده از بالها مانع از به هم خوردن تعادل خودشان می شوند. حیواناتی چون ببر و پلنگ این کار را با دمشان انجام می دهند. پس جهل ما بر کارکرد چیزی دلیل بر عبث بودن آن نیست.

امروزه در ریاضیّات شاخه ای افزوده شده به نام تئوری آشفتگی یا نظریّه ی آشوب یا هندسه ی آشوب یا هندسه ی برخال یا فراکتال یا تئوری اثر بال پروانه یا اثر پروانه ای یا نظریّه ی بی نظمی ها. این نظریّه برخلاف نامش، بیان می کند که حتّی حوادث به ظاهر آشفته و به شدّت بی نظم، در حقیقت دارای نظمی شگفت می باشند؛ بلکه نظم در این گونه امور، بسی پیچیده تر و شگفتتر از امور ظاهراً منظّم می باشد. همچنین این نظریّه نشان می دهد که تک تک ذرّات عالم تحت یک تدبیر فوق العاده عظیم کار می کنند.

 

6ـ فرموده اید: « ما ميدانيم كه با ديدن يك جهان...به خصوص اگر نتوانيم خالق را بشناسيم و هدف خلقت را نتوانيم بيابيم...برايمان وحشتناك خواهد بود و اين معما كه ما كه هستيم؟ ما چه هستيم؟ در ما گسترش پيدا مي كند پس با ديدن جهان...پي به سازنده ي جهان مي بريم... »

اوّلاً معلوم نیست که چنین امری موجب وحشت همه شود. خیلی ها هستند که کارشان تحقیق در کیهان شناسی و زیست شناسی و امثال آن است، ولی اعتقادی هم به خدا ندارند؛ یا اعتقادی بچّه گانه در باره ی خدای تعالی دارند.

ثانیاً پی بردن به وجود خدا، از راه نگرش به جهان، راهی عوامانه و کار کسانی است که زیاد دربند سوالاتی چون « من کیستم؟ از کجا آمده؟ به کجا می روم؟ و ... » نمی باشند. از نظر حکما، پی بردن از معلول به علّت، منطقاً غیر ممکن می باشد. لذا برهان انّی (استدلال از راه معلول به علّت)، صرفاً یقین روانشناختی تولید می کند نه یقین منطقی. لذا براهینی چون برهان حدوث و برهان نظم رایج، براهینی عامیانه اند که بیشتر برای اقناع کودکان و نوجوانان و افراد کم سواد و امثال آنها به کار می روند. البته بیانی فلسفی از برهان نظم وجود دارد که کاملاً یقین آور می باشد؛ لکن حتّی برخی متکلّمین نیز از فهم و هضم آن عاجزند.

بهترین براهین برای اثبات وجود خدا، برهان امکان و وجوب و برهان صدّیقین و برهان فطرت (برهان حبّ کمال مطلق) هستند؛ در هیچکدام از معلول به علّت نمی رسیم؛ بلکه از راه ملازمات عامّه به خداوند متعال می رسیم؛ که طریقه ی سومی است در برهان؛ که متأسفانه غیر حکما، از این شکل برهان اطّلاع درستی ندارند؛ و آن را برهان انّ مطلق (برهان مرکّب از برهان انّی و لمّی) خلط می کنند؛ حال آنکه برهان انّ مطلق، برهان مستقلّی نیست؛ بلکه ترکیبی از دو شیوه ی انّی و لمّی می باشد. لذا یقین آور نیست. چون برهان انّی یقین آور نمی باشد.

ضمناً گفتنی است که برخی عوام یا علمای شبه عوام خیال کرده اند که برخی براهین مطرح در قرآن کریم، از راه معلول بر علّت استدلال نموده اند؛ حال آنکه چنین نیست؛ و براهین قرآنی از سنخ برهان از راه ملازمات عامّه اند نه انّی یا لمّی.

 

7ـ فرموده اید: « اين را براي من بيشتر روشن كنيد خداوند بخشنده و مهربان است... پس چرا دوزخي براي خطاكاران آفريده؟»

الف. لیس کمثله شیء

مهربانی به آن معنایی که در انسانها معنی دارد ، برای خداوند متعال صفت نقص محسوب می شود. لذا چنین صفتی را نمی توان به خدا نسبت داد. مهربانی مادرانه اوّلاً صفتی غریزی است که ریشه در ترشّح برخی هورمونهای درون ریز دارد. لذا اگر اختلالی در ترشّح این هورمونها پیدا شود ، مهربانی مادرانه نیز دچار اختلال خواهد شد. ثانیاً مهربانی مادرانه ، اگر چه در مواردی به نفع  فرزند او تمام می شود ، ولی شخص مادر آن را صرفاً به نیّت نفع فرزند انجام نمی دهد ؛ بلکه نیاز خود او به محبّت ورزیدن است که وی را وادار به چنین کاری می کند. لذا اگر چنین مادری محبّت نورزد ، خودش احساس کمبود می کند. همان گونه که وقتی ما به نیازمندی کمک می کنیم ، برای این است که حسّ همنوع دوستی خود را ارضاء نماییم و الّا دچار عذاب وجدان می شویم. به تعبیر دیگر ، تمام کارهای آدمیان برای رفع نقص خودشان و کسب کمالات وجودی است ؛ و چنین کاری در مورد خدایی که کمال محض می باشد ، بی معنی است. ثالثاً مهربانی مادرانه ، اگر چه در مواردی به نفع  فرزند او تمام می شود ، ولی همواره چنین نیست ؛ و برخی مادرها برای ارضاء حسّ مادرانه ی خویش ، دست به محّبت ورزی مخرّب زده ، فرزند خود را از تربیت درست و کسب برخی کمالات ، که در سایه ی تحمّل برخی مشکلات می باشد ، محروم می سازند. در حالی که محال است خداوند رحمان و رحیم ـ نه مهربان ـ  بنده ی خود را از کسب کمالات محروم سازد ؛ بلکه هر آنچه برای بنده کمال آور باشد ، خداوند متعال آن را در اختیار بشر قرار می دهد ؛ حتّی بلاها و مصیبتها و جهنّم نیز نوعی وسیله ی ایجاد کمال برای برخی بندگان می باشند.   

امّا اینکه گفته می شود: خدا مهربانتر از مادر می باشد ؛ به این معنا نیست که محبّت خدا نیز از سنخ مهر مادری است ؛ بلکه مقصود این است که خود همان غریزه ی مادرانه نیز موهبتی از جانب خداست تا مادران ، مراقب فرزندان خود باشند و آنها را از آفات محیطی حفظ نمایند. اوست که بدن مادر را چنان آفریده که هرمونهای مربوط به مهر مادری را ترشّح نماید؛ و اوست که بدن را چنان آفریده که به محض تولّد فرزند، شیر در سینه ی او ترشّح می شود. و اوست که در وجود فرزند، غریزه ی مکیدن را قرار داده ، در حالی که توان فوت کردن و تف کردن را ندارد؛ حال آنکه مکانیسم فوت کردن و تف کردن، ساده تر از مکانیسم مکیدن می باشد. همینطور در او غریزه ی گریه نهاده تا اعلام نیاز کند؛ حال آنکه توان خنده ندارد؛ در حالی که مکانسیم گریه پیچیده تر از مکانیسم خنده است.

آری مهر مادری ، یکی از ظهورات رحمت الهی است ؛ کما اینکه جهنّم و بلایا و مصائب نیز ظهوری از رحمت رحمانیّه می باشند ، چرا که رحمت رحمانیّه ، شامل رحمت رحیمیّه (رحمت خاصّ) و غضب خداوند متعال می باشد. وقتی پدری برای تشویق فرزند خود در امر تحصیل دانش ، به او جایزه می دهد ، نوعی رحمت است ؛ آنگاه هم که او را به خاطر فرار از مدرسه تنبیه می کند ، باز از سر رحمت می باشد ، اگر چه ظاهر آن غضب است. وقتی پزشکی به کودک خردسالی آمپول می زند ، از نظر خود کودک ، آن پزشک موجود بدی محسوب می شود ؛ امّا والدین او به خاطر لطفی که پزشک در حقّ فرزندشان کرده از او تشکّر می کنند. وقتی کودکی را مار گزیده است ، دوستداران او ، دست و پای او را بسته و جای نیش مار را تیغ می زنند تا زهر، وارد خون نشود. این کار از سر رحمت و عطوفت است ، امّا خود کودک متوجّه رحمت بودن آن نمی شود ؛ کما اینکه اگر بیگانه ای هم از ماجرا آگاه نباشد ، خیال می کند که به این کودک ظلم می کنند. بلاها و مصیبتها و بیماری ها نیز به منزله ی آمپول و تیغ خدا هستند که با آنها زهر صفات رذیله را از وجود انسان بیرون می کشد. خداوند متعال می فرماید: « امّا انسان، هنگامى كه پروردگارش وى را مى‏آزمايد، و عزيزش مى‏دارد و نعمت فراوان به او مى‏دهد، مى‏گويد: «پروردگارم مرا گرامى داشته است.» (15) و امّا چون وى را مى‏آزمايد و روزى‏اش را بر او تنگ مى‏گرداند، مى‏گويد: «پروردگارم مرا خوار كرده است.» (16) امّا چنین نیست ، بلكه يتيم را نمى‏نوازيد (17) و بر خوراك (دادن‏) بينوا همديگر را بر نمى‏انگيزيد (18) و ميراث (ضعيفان‏) را چپاولگرانه مى‏خوريد (19) و مال را دوست داريد، دوست داشتنى بسيار» (سوره فجر) یعنی این امور برای آن است که این صفات رذیله از شما کنده شود یا شما را از گرفتار شدن به این صفات باز دارد. کما اینکه جهنّم نیز برای پاک ساختن انسانها از ملکات حیوانی و شیطانی است. انسانهای زشت کردار ، گرفتار اوصاف انواع حیوانات و شیاطین می باشند ؛ لذا در آخرت با صورت همان موجودات محشور می شوند و آنگاه خداوند متعال بنده ی فرمانبرداری از بندگان خود را که جهنّم نام دارد، مأمور می کند تا این صورتهای غیر انسانی را از وجود انسانهای زشت کردار پاک نماید ؛ و او به شیوه ی خود یک یک این صورتها را از وجود انسان می زداید ، همانگونه که جرّاح پلاستیک  با تیغ تیز، عیب را از چهره می زداید و آتش کوره ، ناخالصی را از چهره ی سنگ طلا  زدوده ، آن را تبدیل به طلای درخشان می کند. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَزيزاً حَكيماً  ـــــ هر گاه پوستهاى تنشان بريان گردد(و بسوزد)، پوستهاى ديگرى به جاى آن قرار مى‏دهيم، تا عذاب را بچشند. همانا خداوند، عزیز و حكيم است» (النساء:56) اهل معرفت فرموده اند: مراد از این پوست ، همان پوسته ی غیر انسانی اهل جهنّم است که ظهور ملکات درونی آنهاست ؛ و کار جهنّم این است که این ملکات را می سوزاند تا شخص به فطرت الهی خود ، که زیر این پوسته های غیر انسانی دفن شده ، بازگردد. در این هنگام است که شخص جهنّمی خود را انسان یافته و از جهنّم نجات می بابد. لذا جهنّم برای اکثر قریب به اتّفاق مردم، ابدی نبوده وسیله ی تزکیه و طهارت است؛ و جز آنها که ذاتشان عین جهنّم شده، کسی در جهنّم نخواهد ماند. اینها خودشان جهنّم می باشند و دیگران نیز به آتش اینها می سوزند. اینها هیزم جهنّمند. « ... أُولئِكَ هُمْ وَقُودُ النَّار ــ ایشانند هیزم آتش(جهنّم) »(آل‏عمران:10)

ب. « کار پاکان را قیاس از خود مگیر ــ گرچه باشد در نوشتن، شیر شیر»

باید توجّه داشت که کمال بودن امری برای یک موجود ، به این معنی نیست که آن امر برای موجود دیگر نیز کمال محسوب شود. برای مثال ، شاخک داشتن ، کمال برای بسیاری از حشرات می باشد ، امّا این امر ، کمال انسان محسوب نمی شود. پس باید متوجّه بود که کمال بودن یک صفت برای انسان ، دلیل نمی شود که آن صفت ، در حقّ خداوند متعال نیز کمال باشد.  امام باقر (ع) فرمودند: « كلما ميزتموه بأوهامكم في أدق معانيه مخلوق مصنوع مثلكم مردود إليكم و لعل النمل الصغار تتوهم أن لله تعالى زبانيتين فإن ذلك كمالها و يتوهم أن عدمها نقصان لمن لا يتصف بهما و هذا حال العقلاء فيما يصفون الله تعالى به‏ ــــــ هر آنچه که شما آن را بازشناسی می کنید در اوهام خودتان در دقیقترین معانی اش ، مخلوق و مصنوعی است مثل خودتان ؛ که به خودتان باز می گردد . چه بسا مورچه ی ریز ، خیال می کند که همانا برای خداوند متعال نیز دو تا شاخک است. چرا که شاخک داشتن کمال خودش است و خیال می کند که شاخک نداشتن نقصان است برای که شاخک ندارد. حال عقلا نیز در توصیف خداوند متعال به همین گونه است. » (بحار الأنوار ، ج‏66، ص293)

تمام اوصاف بشری ، مثل ذات خود انسان ، مخلوق خدا بوده ، ممکن الوجود می باشند ؛ در حالی که اوصاف ذاتی خداوند متعال ، عین ذات او بوده ، واجب الوجود می باشند. پس خداوند سبحان ، منزّه از آن است که متّصف به اوصاف مخلوقات خویش باشد. چرا که لازمه ی این امر ، ممکن الوجود شدن خداست. امیرمومنان (ع) در خطبه اوّل نهج البلاغه می فرمایند: « كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ  ـــــــ كمال اخلاص ، خدا را از صفات مخلوقات جدا كردن است ، زيرا هر صفتى نشان مى‏دهد كه غير از موصوف ، و هر موصوفى گواهى مى‏دهد كه غير از صفت است ؛ پس كسى كه خدا را با صفت مخلوقات تعريف كند او را به چيزى نزديك كرده ، و با نزديك كردن خدا به چيزى ، او را دو تا شمرده است ( یا برای او دومی شمرده است) ؛ و آنکه دو خدا قائل شده ( یا برای خدا دومی قائل شده ) ، اجزايى براى او تصوّر نموده ؛ و کسی که براى خدا جزء قائل شود، او را نشناخته است»

ج. چرا جهنّم؟

باید توجّه داشت که خداوند در حقیقت کسی را عذاب نمی کند ؛ بلکه این خود افرادند که خود را گرفتار عذاب می کنند. اگر خداوند متعال به جهنّم رفتن گناهکاران یا نزول بلایا را به خود نسبت می دهد ، از آن جهت است که به جهنّم رفتن گناهکاران و نزول بلایا طبق قوانین جهانی خلق شده از سوی خدا رخ می دهند. خداوند متعال عالم را چنین ساخته که آتش بسوزاند و آب موجب سرسبزی گردد و ... ؛ به عبارت دیگر خداوند متعال ، این عالم را به صورت یک نظام علّت و معلولی آفریده که هر عملی ، معلولی داشته باشد. عذابهای جهنّم و نعمتهای بهشت نیز در حقیقت چیزی جز معلول و تجسّم عينى اعتقادات و اعمال خود انسان نيستند در دنیا وقتی کسی مرتکب کار خلافی می شود طبق یک سری قوانین اعتباری و قراردادی برای او مجازاتی در نظر گرفته می شود ، ولی در آخرت به هر کسی فقط اعتقاد و عمل خود او داده می شود ؛ « فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ؛ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ  ـــ  پس هر كس هموزن ذرّه‏اى كار خير انجام دهد خودِ آن را مى‏بيند. و هر كس هموزن ذرّه‏اى كار بد كرده خودِ آن را مى‏بيند.» (الزلزلة:7،8) پس در آخرت خدا کسی را به جرم شرک و گناه مجازات نمی کند بلکه اعتقاد و عمل زشت او را به خودش تحویل می دهند ؛ بلکه بالاتر از این ، اساساً صورت اخروی انسان چیزی جز همان اعتقادات و اخلاقیّات و اعمال او نیست ؛ یعنی حقیقت وجودی انسان با همین امور ساخته می شود. لذا آنکه مثل موش دزدی می کند روح او در حقیقت همچون روح موش است و آنکه ربا می خورد روح او چون روح خوک است که عادت به نجاست خواری و کثافت خواری دارد. از اینرو خداوند متعال فرمود: «قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى‏ شاكِلَتِهِ  ــــ بگو:«هر كس طبق ساختار وجودی خود عمل مى‏كند»(الإسراء:84). پس آنکه در دنیا رشد نکرده و در حدّ حیوان مانده ، در آخرت نیز به همان صورت خواهد بود و آنکه در دنیا کورباطن بود و حقیقت را نمی دید ، در آخرت نیز کور خواهد بود؛ و آنکه در دنیا وجود آتشین داشت و با افکار و خلقیّات و اعمالش ، دل و جان دیگران را می سوزاند در آخرت نیز وجودش شعله ور خواهد بود.

پس اینکه گفته می شود خدا مشرکین و گناهکاران را چنین و چنان مجازات می کند ، به این معنی نیست که خدا مزد کار هر کسی را به او می دهد بلکه به این معناست که او با اعتقادات و خلقیّات و اعمال خویش ، طبق قانون حاکم بر عالم خلقت ، وجود اخروی و جایگاه آخرتی خود را می سازد.

خداوند متعال می فرماید:

« يا أَيُّها الَّذِين كَفَروُا لا تَعْتَذِروُا اليَوم إِنَّما تُجْزُون ما كُنتم تَعمَلون ــــ اى كسانى كه كافر شده‏ايد! امروز پوزش نخواهيد. شما فقط جزا داده می شوید آنچه را که می کردید.».(تحریم:77) یعنی جزای شما خود همان اعمال شماست.

« إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى‏ ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً ـــــ كسانى كه اموال يتيمان را از سر ظلم و ستم مى‏خورند، جز اين نيست كه در شكم‏هاى خود آتش مى‏خورند.» (نساء:7) ؛

نفرمود: آنان را به آتش می اندازیم ، بلکه فرمود: خود حقیقت همین مال یتیم خوردن آتش است. پس وقتی وجود کسی از این آتش درست شد دیگر نمی توان کاری برای او کرد ؛ چون برداشتن این آتش مساوی است با برداشتن بخشی از وجود خود آن شخص. 
« وَ مَنْ كانَ في‏ هذِهِ أَعْمى‏ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى‏ وَ أَضَلُّ سَبيلا ــــ و هر كس كه در اين جهان(از ديدن چهره حق) نابينا بوده است، در آخرت نيز نابينا و گمراهتر است.» (الإسراء:72)

وقتی کسی در این دنیا نخواست تا خیر و حقیقت را ببیند ، وجود آخرتی او نیز به صورت کور شکل می گیرد ؛ در نتیجه او قادر نخواهد شد تا اموری مثل بهشت را مشاهده نماید ؛ چون بهشت خیر و حقّ است. در این آیه نیز خدا نفرمود ما او را کور می کنیم ، بلکه فرمود او کوری خود را از دنیا با خود آورده است.

« وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى‏  ـــــ و هر كس از ياد من روى گردان شود، زندگى تنگى خواهد داشت؛ و روز قيامت، او را نابينا محشور مى‏كنيم.» (طه:124)

نفرمود: هر که از یاد من روی گردان شود زندگی او را تنگ می کنم ، بلکه فرمود: زندگی او به طور قهری تنگ می شود ؛ چرا که دل بی خدا ، سراسر ظلمت است ؛ لذا چنین کسی در متن بهترین نعمتهای دنیایی نیز احساس تنگی وجود خواهد داشت. اینگونه افراد برای اینکه از این تنگی خلاص شوند به مسکرات و مخدّرات و لهو و لعب روی می آورند تا احساس خوشی و گشادگی قلبی کسب نمایند؛ ولی نه تنها به آن دست نمی یابند بلکه زندگی بر آنها تنگتر نیز می شود ؛ در حالی که خداباوران حقیقی حتّی در متن فقر و سختی و مشکلات نیز درونی آرام و مطمئن دارند. حضرت زینب (س) را ببینید! در اوج مصائب می فرماید: « ما رأیتُ الّا جمیلاً ــ من جز زیبا هیچ ندیدم». دقّت کنید، فرمود: زیبا، نه زیبایی. یعنی من در متن حوادث عاشورا، خدای جمیل را می دیدم.

مطلب دیگر اینکه که در نظام حكيمانه ی الهى همان طور كه وجود بهشت در كل نظام هستى، ضرورى و سودمند است؛ وجود جهنّم نيز یکی از نعمات عامّ الهی بوده لازم و فايده‏مند است. لذا وقتى خداوند متعال نعمتهاى خود بر بندگان را بر مى‏شمارد، جهنم و عذابهاى آن را هم در رديف نعمتها قرار داده، مى‏ فرماید: « هذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي يُكَذِّبُ بِهَا الْمُجْرِمُونَ يَطُوفُونَ بَيْنَها وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ ــــــ اين است همان جهنمى كه تبهكاران آن را دروغ مى‏خواندند؛ ميان آتش و آب جوشان مى‏گردند. پس كدام يك از نعمت‏هاى پروردگارتان را منكريد؟» (الرحمن: 43 ـ 45).

باید توجّه داشت که هر امر وجودی خیر و از سنخ نعمت است ؛ جهنّم نیز از آن جهت که امری وجودی است خیر و نعمت است ؛ لکن در مقایسه با بهشت که وجود برتری است ، شرّ محسوب می شود. همانگونه که وجود دستشویی در یک ساختمان خیر است ولی در مقایسه با اتاق پذیرایی شرّ شمرده می شود.   
يكى از فوايد وجود جهنّم ، اين است كه بسيارى از مردم را از بدى، انحراف و كجروى باز مى‏دارد و در نتیجه آنها را به سمت کمال وجودی سوق می دهد ؛ چرا که بدیها در حقیقت همان موانع رشد وجودیهستند. چه بسيار كسانى كه از خوف جهنم، به سعادت و شرافت جاودانه نايل آمده‏انداگر خداوند حكيم دوزخ را در شمار نعمت‏ها آورده است، واقعاً نعمت بزرگى را تذكر داده؛ چرا كه بدون آن بيشتر انسانها اهل بندگى و حركت در جهت تكامل نبودند و در صورت نبود جهنّم از حدّ حیوانی فراتر نمی رفتند.

فایده ی دوم جهنّم و عذابهای آن ، این است که گناهکاران را از آلودگی که به خود بسته اند پاک می کند ؛ لذا چنین نیست که همه ی اهل جهنّم برای ابد در جهنّم بمانند. گناهکاران مانند سنگ طلایی هستند که همراه با اندکی طلا دهها مادّه ی بی ارزش دیگر نیز با خود دارند ؛ لذا همانگونه که سنگ طلا را بارها و بارها ذوب می کنند تا ناخالصی های آن زدوده شود ، گناهکاران را هم وارد جهنّم می کنند تا در آتش وجود خویش بسوزند تا آنجا که از اعتقادات و خلقیّات و اعمال پیشین خود متنفّر گردند. در این هنگام ، که افراد گناهکار از آلودگیهای خود منزجر گشتند به فطرت پاک و الهی خود باز گشته از اعتقادات و خلقیّات و اعمال جهنّمی خویش جدا می گردند و با وجود پاک وارد بهشت می گردند. البته در این میان ، افراد بسیار اندکی که تمام سرمایه های خدادادی خود را نابود ساخته اند ، تا ابد در جهنّم خواهند بود ؛ چرا که انسانیّتی در وجودشان نمانده تا با جهنّم خالص گردد. اینان در حقیقت همان ائمه ی کفر و بنیانگذاران کفر و الحاد و شرکند که همه ی گناهکاران در حقیقت به آتش اینها می سوزند. لذا اینان اصل جهنّم و هیزم دائمی آن هستند ؛ « إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوالُهُمْ وَ لا أَوْلادُهُمْ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ أُولئِكَ هُمْ وَقُودُ النَّارِ ــــــ كسانى كه كافر شدند، ثروتها و فرزندانشان نمى‏تواند آنان را ازخداوند باز دارند؛ در حالی که آنان خود، آتشگيره و هیزم دوزخند. » (آل‏عمران:10)

8ـ پرسیده اید: « شر چيست و چگونه به وجود ميايد؟»

جناب افلاطون فرمودندشرّ ، امر عدمی است ؛ و امر عدمی علّت ندارد
از شما سوال می شود: علّت پیدایش سایه چیست؟ مثلاً وقتی شما کتابی را در مقابل نور خورشید قرار می دهید ، سایه ای بر روی زمین هویدا می شود ، علّت پیدایش این سایه چیست؟

شاید بفرمایید: علّتش خورشید می باشد. عرض می شود: خورشید علّت نور است نه علّت سایه.

شاید بفرماییدعلّتش کتاب می باشد. عرض می شود:کتاب ، علّت بازتابش نور خورشید می باشد نه علّت سایه.

شاید بفرماییدعلّتش من هستم که کتاب را جلوی آفتاب گرفته ام. عرض می شود: شما علّت نگه داشتن کتاب هستید نه علّت سایه.

پس علّت پیدایش سایه چیست؟ عرض می شود: سایه علّت ندارد. چون اساساً چیزی نیست تا علّت داشته باشد. سایه همان عدم نور می باشد. نور ، امر وجودی است ، لذا علّت دارد. امّا عدم یک امر وجودی ، علّت ندارد ؛ مگر از باب مجازگویی. مثلاً می گویند: عدم وجود ابر ، علّت است برای نباریدن باران. حال آنکه نباریدن باران ، امر عدمی است ، نبود ابر نیز امر عدمی است. و نبود ، چیزی نیست که علّت یک نبود دیگر باشد.

این اعتبار ذهن ماست که سایه را امری وجودی قلمداد می کنیم ؛ و چه بسا می گوییم: سایه ی مرا ببین! حال آنکه سایه قابل دیدن نیست. آنچه دیده می شود ، نور اطراف سایه است ؛ امّا ذهن ما ، نور اطراف را نادیده گرفته و آنچه را که دیده نمی شود ، امر وجودی به شمار می آورد.

به همین نحو وقتی رنگها را می شماریم می گوییم: آبی ، قرمز ، بنفش ، سیاه ، زرد و ... . حال آنکه رنگی به نام سیاه ، وجود ندارد. سیاهی چیزی نیست جز عدم انعکاس نور از چیزی. نور سفید، هفت رنگ مرئی دارد؛ که برخی اجسام، از بین این هفت رنگ، تنها قرمز را منعکس نموده و همه را جذب می کنند؛ لذا قرمز دیده می شوند. برخی دیگر فقط نور آبی را منعکس می کنند. برخی نیز مثلاً نور زرد و قرمز را منعکس می کنند که ترکیب آنها می شود نارنجی. برخی دیگر، نور زرد و آبی را منعکس می کنند که ترکیب آنها می شود سبز. لذا رنگ اشیاء، در حقیقت نتیجه ی انعکاس محدود نور سفید است. البته اگر چیزی تمام هفت رنگ را منعکس کند، سفید دیده خواهد شد. امّا اگر یک شیء، هیچ نوری را منعکس نکند، دیده نخواهد شد؛ که در این حالت، همان چیزی را که نمی بینیم، می گوییم: سیاه دیده می شود.

باز سخن می گوییم از چاه و عمق و قطر آن ؛ حال آنکه چاه نیز چیزی نیست جز نبود خاک. لذا اگر خاک اطراف را برداریم ، در آن میان ، چیزی به نام چاه نخواهد ماند. این اعتبار ذهن ماست که این همه نبودها را بود تلقّی می کند ؛ و عجبا که بسیاری از امور وجودی را نیز نادیده می گیرد. مثلاً می گوییم: من درخت را می بینم ؛ حال آنکه من نور را می بینم و به واسطه ی نور ، درخت را می بینم. امّا از اینکه نور را می بینم ، غفلت دارم.

بر همین سیاق ، کوری و کری و گنگی و شلی و امثال این امور ، که شرّ نامیده می شوند ، اموری عدمی اند ؛ و علّت ندارند ؛ مگر به نحو مجاز.  امّا از آنجا که انسان ، انس دارد با وجود انگاری عدمها ، هر قدر هم که به او بگویی اینها علّت ندارند و به خدا منتسب نمی شوند ، باز ذهن او آرام نخواهد گرفت. کما اینکه که عقل ما تصدیق می کند که سایه وجود ندارد ؛ ولی باز می گوید: اندازه ی سایه ی فلانی ، فلان قدر است.

اگر کسی اهل ژرف اندیشی باشد، خواهد یافت که حتّی اموری چون جسمانیّت ، رنگ ، اندازه ، مکانداری ، زمانداری ، ... و به طور کلّی ماهیّات نیز اموری عدمی هستند ؛ که عقل ما آنها را اموری وجودی اعتبار می کند. بر همین اساس است که حکمای الهی ، ماهیّات را اعتباری ، و وجود را اصیل می دانند. از ماهیّات ، تعبیر به حدود وجود (مرزهای وجود) نیز می شود ؛ و می دانیم که حدود اشیاء ، اموری عدمی اند. برای مثال ، حدّ یک کتاب ، همان سطح خارجی اوست که آن را از هوای اطرافش متمایز می سازد. این سطح ، جزء کتاب نیست ، ولی جزء هوا هم نیست ؛ بلکه چیزی است به ضخامت صفر بین آن دو. اگر نصف کاغذی را رنگ سیاه بزنیم ، بین آن سیاهی و سفیدی ، خطّی به ضخامت صفر اعتبار خواهیم نمود که مرز بین سیاهی و سفیدی است. اگر نیک بیندیشید خواهید یافت که در این گونه موارد ، این عقل ماست که اموری را اعتبار می کند. واقع امر آن است که جز وجود ، هیچ حقیقتی وجود ندارد ؛ و جز وجود ، هر چه هست ، اعتبار می باشد ؛ و وجود نیز عین خیریّت می باشد. لذا هر چه شرّ است مربوط می شود به ماهیّات. پس این شرور نیز مثل خود ماهیّات ، اعتباری اند.

مطلب دیگر اینکه این امور عدمی ، در قیاس است که شرّ تلقّی می شوند ؛ لذا اگر قیاسی در کار نباشد ، کسی آنها را شرّ نمی پندارد. مثلاً اگر همه ی انسانها کور مادر زاد به دنیا بیایند ، دیگر کسی کوری را شرّ نخواهد دانست ؛ کما اینکه اکثر مردم ، چشم بصیرتشان کور است ؛ ولی متوجّه شرّ بودن آن نیستند ؛ مگر اینکه خود را با صاحبان بصیرت مقایسه نمایند. یا هیچ انسانی بال ندارد ؛ ولی کسی این را شرّ تلقّی نمی کند. حال اگر برخی انسانها بال داشتند ، در این صورت ، بال نداشتن نیز برای انسانها ، شرّ تلقّی می شد.

لذا هر موجودی در حدّ خود کامل است و نقصی ندارد ؛ و ناقص انگاری برخی موجودات از آنجا ناشی می شود که خیال می کنیم ، آنها می توانستند غیر از آن باشند که هستند. حال آنکه هر چیزی همان است که هست و غیر از آن نمی توانست باشد. چون فرض تغییر در معلول ، مساوی است با فرض تغییر در علّت تامّه ی آن. لذا فرض هر گونه تغییری در عالم خلقت ، مساوی است با فرض تغییر در ذات باری تعالی ؛‌که این نیز امری است محال.

پاسخ فوق ، اگر چه پاسخی است درست و قابل دفاع ، ولی از آنجا که اکثر مردم ، توان فهم درست این پاسخ را ندارد ؛ و نیز عادت ذهنی آنها مزاحم فهم این معناست ، لذا جناب ارسطو ـ شاگرد افلاطون ـ پاسخ دیگری نیز ارائه نمودند ؛ که سطحی فروتر از پاسخ استادشان دارد.

جناب ارسطو فرمودند: برای هر مخلوقی پنج فرض قابل تصوّر می باشد.

الف ـ یا خیر محض می باشد.

ب ـ یا خیرش زیاد و شرّش کم است.

ج ـ یا خیر و شرّش برابرند.

د ـ یا خیرش کم و شرّش زیاد می باشد.

هـ ـ یا شرّ محض است.

فرض پنجم واضح البطلان می باشد. چون از خیر محض (خدا) محال است شرّ محض صادر گردد. 

فرض چهارم نیز محال است تحقّق یابد ؛ چون ترجیح مرجوح می باشد ؛ و ترجیح مرجوح ، قبیح و نقص است. لذا از ساحت خداوندی به دور می باشد که چنین موجودی بیافریند.

فرض سوم نیز ترجیح بلامرجّح می باشد که وقوعش ذاتاً محال است.

فرض نخست نیز یقیناً تحقّق دارد که عبارت باشد از عالم مجرّدات ، که شرّی ندارند.

پس موجودات مادّی از سنخ فرض دوم می باشند ؛ یعنی خیرشان زیاد و شرّشان اندک می باشد.

حال سوال می شود که چرا خداوند ، چنین موجودی را آفرید؟

جناب ارسطو پاسخ می دهند: اگر خداوند متعال چنین موجودی را نیافریند ، در حقیقت ، آفرینش خیر زیاد را به خاطر شرّ اندک ، ترک نموده ؛ و چنین ترکی ، ترجیح مرجوح بر راجح می باشد ؛ که امری است قبیح ؛ و نقص می باشد بر فیّاض علی الاطلاق. پس وجود شرّ قلیل در جنب خیر کثر ، امری است اجتناب ناپذیر ؛ و به تعبیری ، این شرّ قلیل ، لازمه ی خیر کثیر می باشد. لکن توجّه شود که خداوند ، شرّ قلیل را نمی آفریند ؛ بلکه خیری را می آفریند که آن خیر ، به خاطر محدودیّتش ، شرّی را همراه دارد. لذا شرّ موجودات ، بالذّات به خدا منتسب نمی شود ؛ بلکه شرّ، نمود محدویّت ذاتی آنها بوده و بالعرض و المجاز منتسب به خدا می شود.

 

9ـ فرموده اید: « وقتي شيطان سرپيچي كرد...شيطان را چه كسي گمراه كرد؟»

مگر انسان وقتی از فرمان خدا سرپیچی می کند، چه کسی او را گمراه می کند جز نفس خودش؟! کار  شیطان فقط وسوسه نمودن؛ و با صرف وسوسه کسی گمراه نمی شود؛ و الّا هیچ بشر هدایت شده ای وجود نمی داشت جز معصوم ذاتی. چون ابلیس از وسوسه ی هیچ بشری دریغ نمی کند.  در هیچ جای قرآن کریم نیز نیامده که وجود امتحان و بهشت و جهنّم به خاطر وجود و وسوسه های شیطان است. لذا اگر شیطان هم تمرّد نمی کرد باز گناه وجود داشت ؛ چون منشاء اصلی گناه ، نفس امّاره ی خود انسان است نه شیطان ؛ و نقش ابلیس در این میان صرفاً وسوسه و تشویق نفس امّاره است. کما اینکه خود ابلیس نیز در اثر فریب نفس امّاره ی خودش گمراه شد و کس دیگری او را به گمراهی نکشید ؛ یا جنّهای دیگر که قبل از انسانها دچار فساد در زمین شدند ، با تحریک نفس خودشان دست به چنان فسادی زدند. در روایات آمده که گروهی از جنّها طغیان کردند و خداوند متعال بر آنها بلایی نازل نمود و همگی را هلاک کرد جز جنّی به نام حارث که در ظاهر از اهل طاعت بود. پس او را در جمع ملائک در آورد تا آن زمان که فرمان سجده بر آدم(ع) داده شد؛ و حارث از فرمان خدا سرپیچی نمود. در این هنگام بود که لقب ابلیس و شیطان به او داده شد.

پس خود شیطان با نفس خویش گمراه گشت؛ و دیگران هم به اختیار خویش گمراه می شوند؛ و کار ابلیس تنها تحریک به گمراه شدن است نه گمراه کردن. در روز قیامت اهل جهنّم می خواهند تقصیرات گناهان خودشان را به گردن شیطان بیندازند ولی خود ابلیس تصریح می کند که کار من فقط دعوت کردن بود و شما خودتان بودید که گوش به دعوت من دادید. «  وَ قالَ الشَّیطانُ لَمَّا قُضِی الْأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَ ما كانَ لِی عَلَیكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لی‏ فَلا تَلُومُونی‏ وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ ما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِی إِنِّی كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمینَ لَهُمْ عَذابٌ أَلیم‏ ـــــــ و شیطان هنگامى كه كار از كار گذشت، گوید: در حقیقت خدا به شما وعده‏ى راست داد، و من هم به شما وعده دادم و با شما خلاف كردم، و مرا بر شما هیچ تسلطى نبود جز این كه شما را دعوت كردم و اجابتم نمودید. پس مرا ملامت نكنید و خود را ملامت كنید. من فریادرس شما نیستم و شما هم فریادرس من نیستید. من آنچه را كه پیش از این مرا [در كار خدا] شریك مى‏نمودید منكرم. همانا ستمكاران عذابى پر درد خواهند داشت » (ابراهیم:22)

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:16 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:چطور مي شود که خداوند انسان را بيافريند و او را در زمين قرار دهد و بعد بگويد که اين کارها را بايد انجام دهي تا تو را به بهشت ببرم و گرنه جايگاه تو جهنم خواهد بودمگر ما خدا را مجبور کرده بوديم که ما را بيافريند که اينگونه شرط ها را براي ما قرار داده است. آيا اين با رحمت خداوند جور در مي آيد؟ مثل اين که ما کسي را به زور بياريم توي کارگاهي محبوس کنيم و بگويم اگه اين کارها را انجام دادي ما به تو غذا و پاداش مي دهيم در غير اينصورت تو را شکنجه مي کنيم. آيا اين از جايگاه قدرت و اجبار نيست؟

پاسخ
به این مطلب توجّه فرمایید!
چطور می شود که صاحب یک کارخانه ی بسیار بسیار بزرگ، پسرش را به عنوان مسئول یک قسمت از کارخانه قرار دهد، و بعد به او هشدار دهد که فلان قسمت دستگاه را دستکاری نکن! چون اگر این کار را انجام بدهی دستگاه منفجر شده و خودت را خواهد کشتهمچنین فلان قسمت دستگاه را مدام چک کن! چون اگر از کار بیفتد دود سمّی تولید خواهد نمود و موجب کشته شدن خودت خواهد شد.و اگر فلان قسمت دستگاه را هر روز چند بار با آب خنک کنی و نکات ایمی گفته شده را خوب مراعات نمایی بازده کارخانه زیادتر خواهد شد.و خودت می دانی که هر چه بازده کارخانه بالاتر رود سهم خودت از محصول کارخانه بیشتر می شود. چون طبق قراردادمان من حقوقی به تو نمی دهم ؛ بلکه اصل کارخانه مال من است و هر چه سود دهد مال تو. پس اگر بازدهش زیاد شد سودی به من نمی رسد بلکه همه اش برای توست ؛ و اگر هم درست مدیریّت نکردی و به نکات گفته شده دقّت نداشتی، و کارخانه ضرر داد، باز ضررش برای تو خواهد بود
آیا این گونه امر و نهی کردن و شرط و شروط گذاشتن این پدر با پسرش، با رحمت پدری سازگار است؟ 
اگر می خواستید مثالی بزنید چنین مثالی باید می زدید، نه چنان مثالی.شما ابتدا یک تصوّر نادرست از مساله برای خود ایجاد می کنید، و آنگاه شروع می کنید به بمباران آن؛ همان گونه که منکرین خدا، ابتدا خدایی خیالی برای خود می سازند و شروع می کنند به ردّ آن.

پندار شما بزرگوار آن است که خداوند یک طرف ایستاده و آنگاه خارج از خویش ، اوّلاً مخلوقاتی را اختراع نموده ؛ و ثانیاً بهشت و جهنّمی درست کرده ؛ و در مرحله ی سوم ، آن مخلوقات را مورد امر و نهی قرار داده ؛ و با آنها شرط گذاشته که هر کدامشان مطابق سلیقه ی او کار کنند ؛ او را بهشت خواهد و در غیر این صورت در جهنّم خواهد انداخت.

بلی با این پندار یا چیزی شبیه آن، جا دارد که چنان سوالاتی مطرح شود. امّا در واقع امر، نه چنین خدایی وجود دارد و نه چنان مخلوقاتی و نه آنگونه بهشت و جهنّمی. پس برای خلاصی از چنان سوالی ابتدا باید هندسه ی فکری خود را اصلاح نماییم.

بر این اساس باید بدانیم که:

1ـ انسان از عدم نیامده که بپرسیم: چرا خداوند ما را به وجود آورد که حالا... ؟ خدا یعنی وجود، و وجود ، عدم برنمی دارد ؛ یعنی معنی ندارد که بپرسیم: چه کسی به وجود، وجود داد. وجود، همیشه وجود بوده ، هست و خواهد بود. نه وجود شدن عدم معنی دارد ؛ نه عدم شدن وجود. پس خدا ـ که خودِ وجود است ـ همواره بوده و خواهد بود (ازلی و ابدی است). از طرف دیگر ، علم او نیز عین ذات اوست.پس او ازلاً و ابداً عالِم است. لذا او از ازل به ما و کلّ عالم هستی علم داشته. بنا بر این ما همواره در علم او حضور داشته ایم ؛ حتّی اینکه ما کی از مرتبه ی علم خدا به مرتبه ی فعل او تنزّل خواهیم نمود نیز در علم او حضور دارد. پس معنی ندارد که بپرسیم: خدا چرا ما را به وجود آورد؟ چون ما همواره در علم خدا وجود داشته ایم ؛ و تنها از علم او به مقام فعل او تنزّل کرده ایم. و معنا نداشت که تنزّل نکنیم. چون در این صورت لازم می آمد که علم ازلی خدا به اینکه ما از علم او به مقام فعلش تنزّل خواهیم نمود، درست نباشد. به تعبیر دیگر لازم می آمد که علم خدا، جهل و باطل گردد. لازمه این امر نیز آن بود که ذات خدا باطل گردد. چون علم او عین ذات اوست. بنا بر این از فرض تنزّل نکردن هر یک از موجودات عالم ، از علم خدا به مقام فعل او ، فرض نبود خدا لازم می آید. لذا گفته می شود: خدایی خدا اقتضای وجود مخلوقات را دارد.

پس خدایی خدا اقتضاء دارد که کلّ عالم و ما ، وجود فعلی داشته باشیم.

2ـ مخلوقات کجا هستند؟

توهّم غالب مردم این که مخلوقات در بیرون خدایند. برخی افراد نادان نیز خیال کرده اند، مخلوقات ، داخل خدا یا جزئی از خدا می باشند. امّا حقیقت امر آن است که ما نه در بیرون خداییم ، نه در داخل او ؛ کما اینکه نه عین اوییم و نه جزء او.چون او مرکّب نیست تا جزء و داخل داشته باشد ؛ و محدود نیست تا بیرون داشته باشد. عین یک چیز نیز چیزی غیر از خود او نیست. پس مخلوقات چیستند و کجایند؟ عالم هستی ، ظهور اراده ی خداست. اگر خورشید را اراده نموده و با همین اراده نمودن ، آن را در تصوّر خویش ظاهر کنیم ، آن خورشید ، جزئی از حقیقت انسان یا جزئی از اراده ی او نخواهد بود.لذا نمی توان گفت که انسان مرکّب است از جسم و روح و خورشید؛ یا اراده ی او مرکّب است از خورشید و امور دیگر. آن خورشید اگر در داخل مغز انسان باشد، مغزش را نابود می کند. خورشید ذهنی در روح انسان هم نیست. چون روح ، بسیط است و درون ندارد. آن خورشید، بیرون از وجود انسان هم نیست. پس کجاست؟ آن خورشید ذهنی در حقیقت چیزی نیست جز ظهور اراده ی انسان برای خود انسان. لذا به محض اراده نمودن، ظاهر می شود و به محض انصراف اراده، به بطون خویش رجوع می نماید. توجّه شود که وقتی ما اراده ی خود را از آن تصویر ذهنی منصرف می کنیم ، آن موجود، نابود نمی شود ، بلکه به مرتبه ی علم ما رجوع می کند ؛ کما اینکه ابتدا از علم ما به مرتبه ی اراده ی ما تنزّل نموده بود. پس آن خورشید ذهنی نه جزء ماست نه عین ما ، نه داخل ماست و نه خارج ما ؛ بلکه ظهور علم ماست در مرتبه ی اراده ی ما. و ظهور شیء ، ظهور شیء است نه خود شیء؛ لکن ظهور شیء، چیزی جدای از خود او هم نیست. لذا صور ذهنی ما، در ما نیستند بلکه برای ما و از آنِ ما هستند. رابطه خلق با خدا نیز چیزی است از این قبیل، البته در سطحی بسیار متعالی تر. این است که می گوییم:« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون‏ ــــ ما از آنِ خدایيم؛ و به سوى او بازگردنده ایم» (البقرة:156) ؛ البته چون بسیاری از مردم، چنین تصوّری ندارند، لذا آیه را غلط معنا نموده می گویند:« ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم» ؛ حال آنکه اگر کسی اندک سواد عربی داشته باشد می فهمد که معنای آیه این نیست.

حال که دانستیم ما و عالم هستی ، با تمام ویژگی هایمان ، لازمه ی ذات خداییم ؛ و رابطه ی ما با خدا نمی تواند رابطه ی صاحب کار و کارگر یا حتّی رابطه ی پدر و فرزند و یا هر رابطه ی مشابه دیگر باشد ، روشن است که نمی توانیم در قالب یک مثال بسیار ابتدایی مانند مثال حضرت عالی، یا حتّی مانند مثال متوسّط ما، شروع به قضاوت درباره ی خلق و خدا و خلق و بهشت و جهنّم کنیم.

3ـ امّا رابطه ی ما با بهشت و جهنّم چگونه است؟

عالم خلقت، یک نظام یکپارچه است؛ مثل بدنی واحد که اعضاء و سلولهای فراوانی دارد. لذا ما روابطی با تک تک موجودات عالم نیز داریم که وجود این روابط نیز لازمه ی ذات خدا می باشند. چون کلّ این نظام عینی دقیقاً مطابق با همان نظام علمی است که نزد خدا می باشد. پس ما ارتباطی با جهنّم داریم و ارتباطی با بهشت ؛ و ارتباطی با ملائک و ارتباطی با شیطان ؛ ارتباطی با درخت داریم ، ارتباطی با تک تک انسانها و ... . پس باید بدانیم که چه ارتباطی بین ما و این موجودات وجود دارد؛ تا بتوانیم از آنها به نفع خودمان بهره برداری کنیم. اینجاست که خداوند متعال دین را همراه با یک متخصّص کامل عالم هستی برای ما ارسال می کند. دین یا کتاب خدا، همان کتابچه ی راهنمای انسان می باشد که باید انسان را بر اساس آن ساخت.همان گونه که همراه هر دستگاهی کتابچه ای می گذارند که راهنمای مونتاژ آن دستگاه می باشد. خالق ما در این کتاب راهنما، که توسّط متخصّص الهی به ما تعلیم می شود، به ما می گوید که: در این عالم ، فلان راه به سوی جهنّم می رود و فلان راه به سوی بهشت ؛ و شما ذاتاً مختارید و قابلیّت گزینش هر دو راه را دارید. حال با خود شماست، اگر می خواهید به جهنّم روید راهش از این سوست؛ و شیاطین ، راهنمای آن راه می باشند، لکن به نفع شماست که آن سو نروید ؛ و اگر طالب بهشت هستید راهش از این سو می باشد ؛ پس دنبال من بیایید تا شما ببرم! البته اجباری در کار نیست. خدا نه کسی را بهشت می برد و نه جهنّم ؛ این دو وجود دارند و شما هر کدام را اختیار نمایید ، همان سو می روید. مثل اینکه غذا خوردن یا نخوردن ، اجباری نیست ؛ اگر کسی خواست ، می خورد و اگر نخواست نمی خورد. راه سوم ، تصوّر ندارد. بهشت ، کمال است و جهنّم نقص ؛ و بین کمال و نقص ، راه سومی فرض ندارد. ما مخیّریم بین رفتن و نرفتن. اگر کسی کسب کمال نمود، دارایی او بهشت است ؛ و اگر کاری نکرد، کمال لازم را نخواهد داشت ؛ و جهنّم چیزی نیست جز ظهور همین نداشته ها.

پس بگذارید بهشت و جهنّم را مقداری عمیقتر نگاه کنیم.

چنین نیست که مکانی در عالم باشد به نام بهشت و مکانی دیگر به نام جهنّم ؛ و انسانهای خوب و بد را به آنجا ببرند. عدم ، جهنّم است و وجود، بهشت. بینایی ، سلامتی ، علم ، قدرت و امثال این اینها ، که اموری وجودی هستند، عین لذّت می باشند. در مقابل، نابینایی، بیماری، جهل، عجز و امثال اینها، که اموری عدمی هستند، عین عذاب می باشند. البته برخی از این امور، چه از نوع اوّل و چه از نوع دوم ، در دنیا، فقط جنبه ی امتحان دارند. امّا در آخرت، جهنّم و عذابهای آن، چیزی جز نداشته های شخص نیستند. جهل(عدم علم) ، کفر (عدم ایمان) ، شرک(عدم توحید) ، معصیت(عدم طاعت)، عصیان(عدم بندگی) و ... ، همگی ذاتاً عذاب می باشند ؛ نه اینکه خداوند متعال در برابر اینها کسی را عذاب کند. کور را به خاطر کوری، و بیمار را به خاطر بیماری کسی آزار نمی دهد، بلکه خودِ کوری و بیماری، عذاب می باشند. پس وقتی کسی علم ندارد، ایمان ندارد، موحّد نیست، اهل طاعت نیست، بندگی نمی کند و ... یعنی موجودی است ناقص ؛ و نقص و عدم ، عین عذاب می باشد. لذا خدا کسی را عذاب نمی کند؛ بلکه وقتی خدا با ارسال انبیاء و کتب آسمانی ، امری وجودی را به انسان می دهد و این انسان آن امر وجودی را قبول نمی کند، در حقیقت خودش خودش را ناقص نگه داشته و جهنّمی کرده. امّا اگر آن فیض الهی را از انبیاء و کتب آسمانی گرفت، در حقیقت خود را آنگونه که باید باشد، ساخته است. لذا نقصی در خود ندارد تا احساس عذاب کند.

حاصل کلام آنکه: بهشت و جهنّم، در خودماست. نقص و کمال ماست که به صورت عذاب یا لذّت برای ما نمودار می شوند. پس اگر می خواهید مثالی بزنید این گونه مثال بزنید!

ما همه گونه غذا جلوی شخصی گذاشته ایم و او آزاد است که بخورد یا نخورد. حال اگر او نخورد و گرسنه ماند و از درد گرسنگی به خود پیچید. ما نیستیم که او را گرفتار درد کرده ایم؛ بلکه مقصّر خود اوست. خدا به کسی نگفته که اگر نماز بخوانی بهشت می دهم و اگر نخوانی جهنّم می برم ؛ یا اگر شراب بخوری جهنّم می برم ؛ بلکه می گوید: این نماز، غذای روح توست، اگر بخوری روح تو سیر خواهد بود؛ در غیر این صورت، روحت گرسنه خواهد ماند ؛ و همچنین این شراب، برای روح تو مثل سمّ است ؛ اگر آن را بخوری ، روحت مسموم خواهد بود. پس نه خدا صاحب کار است و نه بندگان خدا کارگرند. مزد دادنی هم در کار نیست ؛ بلکه خود همان کار که شخص می کند با وجود خودش یکی می شود.

« فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ؛ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ ــــ پس هر كس هموزن ذرّه‏اى كار خير انجام دهد آن کار خیر را مى‏بيند ؛ و هر كس هموزن ذرّه‏اى كار بد كرده آن کار بد را مى‏بيند» (زلزال:7 ـ 8)

ملاحظه می فرمایید که سخنی از پاداش دادن و مجازات نمودن نیست؛ بلکه خود عمل است که صاحبش آن را ملاقات خواهد نمود.

« إِنَّ الَّذينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتابِ وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَليلاً أُولئِكَ ما يَأْكُلُونَ في‏ بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّار ــــ كسانى كه كتمان مى‏كنند آنچه را خدا از كتاب نازل كرده، و آن را به بهاى كمى مى‏فروشند، آنها در شکم خویش بار نمی کنند مگر آتش را» (البقرة:174)

« إِنَّ الَّذينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى‏ ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ في‏ بُطُونِهِمْ ناراً ــــ كسانى كه اموال يتيمان را به ظلم و ستم مى‏خورند، آنها در شکم خویش بار نمی کنند مگر آتشی را » (النساء:10)

در این آیات نیز سخن از انداخته شدن در آتش نیست؛ بلکه خود مال حرام و کتمان حقایق الهی است که باطنش آتش می باشد.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:17 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:آيا رب العالمين فقط و فقط مخصوص خداست يا مي توان آن را به امام معصوم(ع)نسبت داد؟ در مورد رب، مي توان گفت رب شهدا علي(ع) است؟

جواب:

انسان کامل مظهر اسماء الله است؛ و از جمله مظهر اسم الرّبّ می باشد. لذا اگر کسی بگوید امام معصوم مظهر ربّ است درست گفته و اگر بگوید او ربّ است کافر گشته است.

امیرمؤمنان(ع) فرمودند: « ... يَا أَبَا ذَرٍّ أَنَا عَبْدُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ خَلِيفَتُهُ عَلَى عِبَادِهِ لَا تَجْعَلُونَا أَرْبَاباً وَ قُولُوا فِي فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ فَإِنَّكُمْ لَا تَبْلُغُونَ كُنْهَ مَا فِينَا وَ لَا نِهَايَتَهُ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ أَعْطَانَا أَكْبَرَ وَ أَعْظَمَ مِمَّا يَصِفُهُ وَ أَصِفُكُمْ أَوْ يَخْطُرُ عَلَى قَلْبِ أَحَدِكُمْ فَإِذَا عَرَفْتُمُونَا هَكَذَا فَأَنْتُمُ الْمُؤْمِنُونَ ـــ ای ابا ذربدان كه من بنده خدای عزّ و جلّ و خليفه ی او بر بندگانم . ما را ربّ قرار ندهيد و در فضل ما هر چه می خواهيد بگویيد! که به كنه و نهایت آنچه در ماست نخواهيد رسيد. همانا خداوند تبارك و تعالى به ما بيشتر و بزرگتر از آنچه ما می گوییيم و شما می گویيد يا خطور به قلب يكى از شما نمايد عنايت فرموده است. وقتى ما را اين طور شناختيد آن وقت مؤمن هستيد.» (بحار الأنوار،ج‏26،ص2)

و باز فرمودند: « ... يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ قَالا لَبَّيْكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ قَالَ ع أَنَا أَمِيرُ كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ مِمَّنْ مَضَى وَ مِمَّنْ بَقِيَ وَ أُيِّدْتُ بِرُوحِ الْعَظَمَةِ وَ إِنَّمَا أَنَا عَبْدٌ مِنْ عَبِيدِ اللَّهِ لَا تُسَمُّونَا أَرْبَاباً وَ قُولُوا فِي فَضْلِنَا مَا شِئْتُمْ فَإِنَّكُمْ لَنْ تَبْلُغُوا مِنْ فَضْلِنَا كُنْهَ مَا جَعَلَهُ اللَّهُ لَنَا وَ لَا مِعْشَارَ الْعُشْرِ لِأَنَّا آيَاتُ اللَّهِ وَ دَلَائِلُهُ وَ حُجَجُ اللَّهِ وَ خُلَفَاؤُهُ وَ أُمَنَاؤُهُ وَ أَئِمَّتُهُ وَ وَجْهُ اللَّهِ وَ عَيْنُ اللَّهِ وَ لِسَانُ اللَّهِ بِنَا يُعَذِّبُ اللَّهُ عِبَادَهُ وَ بِنَا يُثِيبُ وَ مِنْ بَيْنِ خَلْقِهِ طَهَّرَنَا وَ اخْتَارَنَا وَ اصْطَفَانَا وَ لَوْ قَالَ قَائِلٌ لِمَ وَ كَيْفَ وَ فِيمَ لَكَفَرَ وَ أَشْرَكَ لِأَنَّهُ لَا يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُون ـــ فرمود: ای سلمان و ای جندب ( ابا ذر)! عرض کردند: لبیک ای که صلوات خدا بر تو باد! فرمودند: من امير هر مرد و زن مؤمنم چه گذشتگان و چه آيندگان. مرا با روح عظمت تائيد كرده‏اند. جز این نیست که من يكى از بندگان خدايم ؛ ما را ربّ نناميد و آنگاه در فضل ما هر چه خواهید بگویيد که به كنه فضل ما نخواهيد رسيد و حتّى مقدارى از يك دهم آن را نمی توانيد بيان كنيد. چون ماییم آيات و دلائل و حجت و خليفه و امين و امام او ؛ و ماییم وجه اللَّه و عين اللَّه و لسان اللَّه. به وسيله ما بندگان خدا عذاب می شوند و به وسيله ما پاداش داده می شوند. ما را از ميان بندگان خود پاك نموده و انتخاب كرده و برگزيده. اگر كسى بگويد به چه جهت و چگونه هستند و در كجايند كه چنين شده‏اند، كافر و مشرك مى‏شود. زيرا او از آنچه می کند بازخواست نمی شود در حالی که آنها بازخواست می شوند.» (‏بحار الأنوار،ج‏26،ص 6)

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:17 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:حقيقت «انا لله و انا اليه راجعون» چيست؟

پاسخ:

1. کلّ عالم خلقت چیزی نیست جز ظهور اراده ی فعلی خداوند متعال. توضیح این حقیقت از راه فلسفه برای افراد غیر متخصّص در فلسفه کار بسیار دشواری است ؛ امّا از آنجا که فرمودند:«مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَف رَبّه ـــــــ هر که خود را شناخت به یقین ربّ خود را شناخت.» ، برای تقریب این مطلب به ذهن ، می توان گفت: نسبت اراده ی خداوند متعال به موجودات عالم خلقت تا حدودی مثل نسبت اراده ی انسان به صور خیالی اوست. انسان زمانی که می خواهد صورتی خیالی را ایجاد نماید آن را اراده می کند و اراده کردن او همان و پدیدار شدن آن صورت خیالی همان. آن صورت خیالی اراده نیست برای مثال صورت خیالی یک سیب یا اژدها عین اراده ی انسان نیست امّا حقیقت آنها چیزی جز اراده هم نیست. لذا به محض اینکه انسان اراده ی خود را از آن صور برگیرد ناپدید می شوند. امّا اگر انسان دوباره همان صور را اراده نماید باز به همان صورت اوّل ظاهر می شوند. از اینرو گفته می شود صور خیالی انسان ، ظهور کمالات اراده ی او هستند.

خود اراده ، موجودی بی شکل و بی رنگ و فاقد اندازه است امّا آنگاه که انسان اراده می کند کمالات وجودی اراده ، در مرتبه ی پایین تری از وجود ، به صورت موجودات شکل دار و رنگ دار ظاهر می شوند ؛ و آنگاه که انسان اراده ی خود را برگرفت ، آن صور نابود نمی شوند بلکه به مرتبه ی بالاتر خود بازگشته در حقیقتِ اراده فانی می شوند. چنین صوری در افراد دارای نفوس قوی ، حتّی در خارج از ذهن نیز می توانند موجود شوند. حکیم الهی ملاصدرای شیرازی در این باره فرموده است:« بعضی از بزرگان عرفان گفته اند: هر انسانی قادر است با قوّه ی وهم خود در قوّه ی خیالش اموری پدید آورد که وجود خارجی ندارند. امّا عارف با قوّت همّت خود می تواند موجوداتی را در عالم خارج نیز ظاهر نماید لکن تا زمانی که عارف از آن موجودات غافل نشده آنها در عالم خارج موجود خواهند بود ولی به محض اینکه از آنها غفلت کند معدوم می شوند.»( الشواهد الربوبية ،ص 264 ، الإشراق الأول).

اراده ی فعلی خداوند متعال نیز تقریباً به همین صورت تجّلی نموده به صورت عالم خلقت ظاهر شده است. لکن برای خدا ذهن و خیال و غفلت و امثال این امور معنی ندارد. لذا خداوند متعال فرمود:« إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‏ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ. ـــــ وقتى چيزى را اراده مى‏كنيم، فقط به آن مى‏گوييم:موجود شو ! بلافاصله موجود مى‏شود» (النحل:40)

البته باید توجّه داشت که اراده ی انسان برای اینکه به صورت شکلی خیالی و ذهنی تجلّی نماید مستقیماً به آن صورتها ظاهر نمی شود بلکه مراحلی را طی نموده ، مرتبه مرتبه در مراتب وجود پایین می آید تا به صورت اشکال و صور خیالی و ذهنی ظاهر شود. به عنوان مثال برای اینکه انسان بتواند صورت ذهنی کوه طلا را در ذهن خود ایجاد نماید ابتدا اراده ی انسان به صورت مفهوم عقلی کوه و مفهوم عقلی طلا ظهور می یابد که هیچکدام دارای شکل و رنگ و اندازه نیستند ؛ آنگاه هر کدام از آن صور عقلی از مرتبه ی صورت عقلی تنزّل یافته در قوّه ی متخیّله شکل پیدا کرده با هم ترکیب می شوند و سر آخر ، در قوّه ی خیال به صورت کوه طلا ظاهر می شود. اراده ی الهی نیز از ابتدا به صورت موجودات مادّی ظاهر نمی شود ؛ بلکه ابتدا به صورت موجودات غیر مادّی خاصّی که فاقد هر گونه شکل و رنگ و اندازه هستند تجلّی می کند که این موجودات را عقول مجرّده یا حقایق جبروتی یا ملائک مهیمنه می نامند. آنگاه اراده حقّ تعالی از این مرتبه از وجود نیز تنزّل یافته به صورت موجودات غیر مادّی شکل دار و رنگ دار و دارای اندازه ظهور پیدا می کند که آنها را موجودات مثالی یا ملکوتی می نامند. در مرحله ی سوم اراده ی فعلی خالق متعال از این مرتبه نیز نازل شده به صورت موجود مادّی ظاهر می شود. لذا خداوند متعال در آیاتی فرمود:

« وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ. ـــ و هیچ چیزی نیست مگر اینکه خرائن آن (حقیقت آن) نزد ماست ؛ و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه معلوم و معیّن.»(الحجر:21)

« ... وَ أَنْزَلْنَا الْحَديدَ فيهِ بَأْسٌ شَديدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاس‏. ــــ و آهن را نازل كرديم كه در آن نيروى شديد و منافعى براى مردم است‏.»(الحديد:25)

«... وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ الْأَنْعامِ ثَمانِيَةَ أَزْواج‏. ــــ و براى شما هشت زوج از چهارپايان نازل نمود.» (الزمر:6)

با تبیین فوق از رابطه ی خدا نسبت به خلق ، معنی قائم بودن موجودات به خدا (انّا لله ــ ما از آنِ خداییم) نیز کاملاً روشن می شود. یعنی همانطور که صور خیالی انسان ، با تمام وجودشان قائم به اراده ی انسان و برای انسان و از آن انسان هستند و به محض انصراف اراده ، ناپدید و در اراده فانی می شوند، موجودات عالم خلقت نیز به همین نحو بند به اراده ی خداوند متعال و ظهور اراده ی اویند. منظور از « انّا الیه راتجعون » همین فناست نه رجوع به آخرت. چون حتّی خود آخرت و بهشت و جهنّم نیز می گویند:« انّا لله و انّا الیه راجعون».

2ـ بحث تکمیلی

خدا وجود محض ؛ یعنی عین وجود و خود وجود است ؛ ولی غیر خدا در حدّ ذاتشان ، نه وجودند و نه عدم ، بلکه ماهیّاتند. و ماهیّت نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد. برای مثال انسان بودن یا درخت بودن ـ که از جمله ی ماهیّات می باشند ـ ، نه مساوی با وجود داشتن هستند نه مساوی با معدوم بودن ؛ چرا که اگر این امور مساوی با وجود بودند پس همواره باید موجود می بودند ؛ چون وجود نقیض عدم بوده ، عدم برنمی دارد ؛ در حالی که این امور زمانی نبوده اند ؛ همچنین اگر این امور مساوی با عدم بودند هیچگاه نباید موجود می شدند ؛ چون عدم در مقابل وجود بوده ، وجود بر نمی دارد ؛ حال آنکه این امور موجود شده اند. پس از این ویژگی غیر خدا (غیر وجود محض) ، که در ذاتشان نه اقتضای وجود دارند و نه اقتضای عدم ، معلوم می شود که این امور در ذاتشان نه از سنخ وجودند و نه از سنخ عدم ، بلکه نسبتشان به هر دو یکسان می باشد. پس اگر اراده ی وجود محض ، به این امور تعلّق گرفت به واسطه ی وجود او موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود.

برای تقریب به ذهن ذکر مثالی خالی از فایده نیست ؛ اگرچه این مثال کاستی هایی نیز دارد.

اگر حقیقت وجود انسان که با لفظ « من » از آن تعبیر می شود ، موجودی قائم به ذات فرض شود ، علم و قدرت و عقلانیّت و قوّه خیال و امثال این صفات درونی انسان ، به منزله ی اسماء ذاتیّه ی او خواهند بود ؛ و اراده ی او که از این صفات درونی ناشی می شود در حکم فیض عامّ خواهد بود. حال اگر انسان با یک اراده دهها و صدها موجود گوناگون را در ذهن خود بیافریند ، آم موجودات همان ظهور اراده ی او و به تبع اراده ، ظهور صفات درونی او خواهند بود. در این مثال ملاحظه می فرمایید که اراده در عین یکی بودند می تواند هزاران ظهور داشته باشد بدون اینکه خود متکثّر شود ؛ همینطور « من » در عین یکی بودن می تواند دهها شئون ذاتی داشته باشد ، بدون آنکه کثرتی در آن حاصل گردد. همچنین در عین اینکه موجودات آفریده شده در ذهن ، چیزی جز ظهور اراده و صفات درونی انسان نیستند ولی آن سیب و درخت و ستاره ی ذهنی هر کدام خوشان هستند و هیچکدام آنها ، اراده یا من نیستند ؛ به همین نحو مخلوقات نیز اگر چه چیزی جز ظهور اراده ی الهی نیستند ولی عین اراده ی او هم نیستند.

نتیجه اینکه رابطه ی خدا و خلق ، یک رابطه ی ویژه و بی مانند است که در عالم هستی مشابه و مثل ـ به معنای حقیقی ندارد ـ ؛ لذا مثالی هم که بیان شد ، اگر چه بهترین مثال ممکن بود ، مثالی بود ناقص و نارسا که تنها بخشی ازر حقیقت را ظاهر می نمود. پس سزا نیست که رابطه خدا با خلق را چون رابطه والدین و فرزند لحاظ نمود.

3ـ یاری گر

اگر شما بزرگوار تحصیلات فلسفی و عرفانی نداشته باشید، به احتمال زیاد در هضم مطالب فوق با مشکلاتی روبرو خواهید شد؛ لذا در تتمیم مطالب فوق الذکر، مطالب زیر نیز تقدیم حضور می شوند که می توانند شما را در هضم مطالب پیش گفته یاری نمایند.

ـــ سطوح مختلف تصوّر خدا

الف. ابتدایی ترین فهمی كه خداباوران از خدا دارند ، تصویر خدای خالق و ایجاد كننده است ؛ خدایی كه وجودش بر اساس ساده ترین براهین ، یعنی برهان حدوث قابل است. هر انسان خالی الذهنی ، كه ذهنش آلوده به شبهات نگشته ، وقتی به موجودات مورد درك خود نظر می كند در می یابد كه این موجودات حادث و نوظهور می باشند ؛ یعنی زمانی نبودند و اكنون هست شده اند. از طرفی عقل حكم می كند كه هیچ موجود حادث و نوپدیدی نمی تواند سرخود به وجود آید ، بلكه حتماً مُحدِث و پدیدآورنده ای می خواهد. پس این موجودات حادث و نوپدید ، مُحدِث و پدید آورنده ای دارند كه خداباوران این پدید آورنده را خدا می نامند. این برهان ، ساده ترین دلیلی است كه هر صاحب عقلی آن را می فهمد و می داند ؛ البته ممكن است بسیاری افراد از بیان این برهان در قالب كلمات ناتوان باشند ولی این ناتوانی عملی دلیل بر ندانستن نیست.

ب. یك مرتبه بالاتر از این تصویر از خدا ، تصویر خدای خالقی است بعد از خلق عالم ، آن را به حال خود رها نكرده بلكه گردش عالم را هم در اختیار دارد. كسانی كه خدا را اینگونه تصوّر می كنند افزون بر برهان حدوث از برهان حركت نیز برای اثبات وجود او بهر برده برده چنین استدلال می كنند كه: خورشید و ماه و ستارگان و كهكشانها و دیگر موجودات عالم و در كلّ همه عالم مادّه در حركت و تكاپو است ؛ و هر حركتی مُحَرّك (حركت دهنده) می خواهد. پس این عالم ، حركت دهنده ای دارد كه خداباوران نام او را خدا نهاده اند.

پ. تصویر عمیقتر و كاملتر از دو تصویر پیشین ، تصویر خدای خالق و گردانده ای است كه ناظم هستی نیز می باشد و دارای علم و حكمت بی مانندی است. كسانی كه چنین دریافتی از خدا دارند افزون بر دو برهان سابق ، از برهان نظم نیز برای اثبات وجود وی كمك گرفته می گویند:جهان پدیده ها با این همه گوناگونی موجودات و حركات ، دارای هماهنگی و نظم حیرت آوری است كه نظمهای پدید آمده توسّط دانشمندان و نوابغ بشری در مقابل آن هیچ بوده و تنها اقتباس بسیار ناقصی از آن نظم شگرف است. و هر نظمی نیازمند ناظمی عالم و حكیم است. پس عالم با نظمی چنین عظیم و شگرف یقیناً ناظمی بسیار عالم و حكیم دارد كه در فرهنگ خداباوران ، خدا نامیده می شود.

ت. تصویر عمیقتر و دقیقتر از تصویر خدای ناظم و عالم و حكیم ، تصویر خدایی است كه كمال مطلق ، علم مطلق ، قدرت مطلق ، حیات مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق و ... است. خدایی با این وی‍‍ژگی ها برای كسانی است كه خود را به نیكی شناخته و از مجرای وجود خویش خدا را یافته اند. اینان وقتی به خود نظر می كنند می یابند كه با تمام وجود عاشق كمال مطلق ، علم مطلق ، رحمت مطلق ، زیبایی مطلق ، قدرت مطلق و ... می باشند ؛ لذا هر چه علم و قدرت و زیبایی و ... داشته باشند باز میل به بیشتر از آن دارند ؛ اینان در می یابند كه از عمق وجودشان عاشق علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق هستند و به كمتر از مطلق راضی نمی شوند. از اینجا می فهمند كه پس علم و قدرت و زیبایی و ... مطلق در عالم هستی وجود دارد ؛ چون عاشق و معشوق ، مثل بالا و پایین و راست و چپ ، دو مفهوم متضائف هستند كه وجود یكی بدون دیگری ممكن نیست. اگر بالایی هست پس پایینی نیز وجود دارد ؛ طرف راست بدون طرف چپ معنی ندارد ؛ عاشق نیز بدون معشوق نمی توان وجود داشته باشد. بنا بر این اگر علم و كمال و قدرت و حیات و زیبایی مطلق ، معشوق ماست و ما عاشق این امور هستیم ، پس این امور یقیناً وجود دارند چون عشق ما به این امور بالفعل موجود است. و چون وجود دو یا چند نامحدود ممكن نیست لذا همه ی این اوصاف نامحدود باید اوصاف یك وجود نامحدود باشند كه خدا نامیده می شود.

ث. تصویر آخر از خدا ،تصویر خدای واجب الوجود می باشد كه خود دارای سطوح چندگانه ای است كه پرداختن به تك تك این سطوح نیازمند مقاله ای بسیار طولانی است لذا در ادامه ای بحث تنها به حدّ متوسّطی از این تصویر می پردازیم.

ـــ تصوّر خدا از منظر حكما

برای ورود به اصل این بحث نیاز به مباحث فلسفی مقدّماتی و نسبتاً سنگینی است كه چاره ای جز طرح آنها نیست ؛ لكن سعی می شود این مباحث همراه با مثال و در سطح پایینی مطرح شوند.

ـ وجود و ماهیت

انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند.

ـ واجب الوجود و ممکن الوجود

انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است.

امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.

حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

ــ ملاک احتیاج به علّت

از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. برای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و ... . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد».

حاصل کلام اینکه: ممکن الوجود یعنی آنچه که با توجّهِ وجود ، موجود می شود و بدون توجّه او معدوم است. به تعبیر دیگر ، ممکن الوجودها ، کمالات وجودی خود وجودند در مقام ظهور ، و جدا از او چیزی نیستند. امّا واجب الوجود ، خودِ وجود بوده ، عین وجوب و عین ضرورت است و چرا و چگونه بردار نیست. لذا منطقی نیست که پرسیده شود: چرا خدا باید وجود داشته باشد؟ یا خدا چگونه موجودی است؟

پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَكُمْ أَینَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ ــــــ او با شماست هر جا که باشید و خداوندبه آنچه می کنید بیناست» (الحدید:4) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است ... .»(نور:35) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می دهد. حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخی دعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «... یا نُورَ النُّورِ یا نُورَ كُلِّ نُور... ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! ... » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 306)

بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(ع) نیز فرموده اند: «... هُوَ فِی الْأَشْیاءِ عَلَى غَیرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیرِ مُبَاینَةٍ ... دَاخِلٌ فِی الْأَشْیاءِ لَا كَشَی‏ءٍ فِی شَی‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَی‏ءٍ مِنْ شَی‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.

همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107)

برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد.

ـ مثال نخست:

اگر وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و ... هستند. موج و قطره و دریا و حباب و ... آب نیستند بکله قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و ... ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و ... ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حس و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن.

در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و ... دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد.

ـ مثال دوم:

اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن آن صور ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند.

در این مثال شگفت ، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و اراده. رابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد.

حال قضاوت فرماید که آیا منکرین وجود خدا ، چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خدایی قابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « كَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیكَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیكَ أَ یكُونُ لِغَیرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَكَ حَتَّى یكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیكَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُكَ ظَاهِراً فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد كه تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! كى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی كه به سوی تو ره نماید؟! كى دور شدى تا آثار تو كسى را به تو رساند؟! كور باد دیده‏اى كه تو را نبیند با اینكه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى كه بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد. و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏64 ،ص142)

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:18 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش: ما چه طور به خود بفهمانيم كه خدايى را كه نمى بينيم بپرستيم؟

پاسخ:

ـ پرستش خدا تابع مشاهده ی عقلی و قلبی اوست نه تابع مشاهده ی حسّی

برای پرستیدن نیاز به دیدن ندارید، بلکه نیاز به باور دارید. آیا شما عقل خود را با چشم می بینید؟ آیا اراده ی خود را با چشم می بینید؟ آیا شما علم خودتان را با چشم می بینید؟ واضح است که این امور، با چشم دیده نمی شوند؛ امّا در اینکه این امور را در وجود خویش دارید، شکّ ندارید. چرا؟ چون این امور را نه با چشم حسّی بلکه با چشم درون مشاهده می کنید. خداوند متعال نیز با چشم حسّی دیده نمی شود؛ ولی با چشم عقل و قلب قابل مشاهده است. وقتی شما وجود خدا را برای خود اثبات عقلی می کنید، در حقیقت او را با عقل دیده اید؛ البته در حدّی بسیار ضعیف.

 

ـ عجز از طرف ماست نه از طرف خدا.

آیا شما می توانید خود را به بنده نشان دهید یا نه؟ یقیناً می توانید. پس قادرید بر نشان دادن خودتان. حال خود را به سنگ هم نشان دهید! آیا می توانید؟ شکّ نیست که می توانید؛ ولی سنگ نمی تواند شما را ببیند، امّا این مشکل شما نیست، مشکل سنگ است که چشم برای دیدن ندارد. عجز از طرف اوست نه از طرف شما. شما خود را نشان می دهید ولی ضعف وجودی سنگ مانع از این است که بتواند شما را ببیند. بلی اگر سنگ قوّه ی بینایی داشت ، می توانست شما را ببیند؛ امّا اگر سنگ قوّه ی بینایی داشت، دیگر سنگ نبود بلکه موجود زنده می شد. اینکه هم سنگ ، سنگ باشد هم بتواند ببیند، چنین چیزی ذاتاً محال می باشد؛ چون مستلزم جمع نقیضین است. این که سنگ سنگ، باشد، یعنی موجود غیر زنده باشد، و اینکه در عین سنگ بودن قوّه ی بینایی هم داشته باشد، یعنی سنگ، موجود زنده باشد. پس لازم می آید که سنگ، در همان حال که موجود غیر زنده است، موجود زنده هم باشد؛ که تناقض بودن چنین امری روشن است.

خدا خود را نشان می دهد، لکن چشم توان دیدن او را ندارد؛ بلکه حتّی قلب ما نیز به این راحتی نمی تواند او را ببیند؛ امّا مولانا امیرالمومنین علی(ع) به صراحت فرمودند که خدا را با چشم قلب ـ که برتر از چشم سر است ـ می بینند. امام صادق(ع) فرمودند: « جَاءَ حِبْرٌ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ حِينَ عَبَدْتَهُ قَالَ فَقَالَ وَيْلَكَ مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ قَالَ وَ كَيْفَ رَأَيْتَهُ قَالَ وَيْلَكَ لَا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ فِي مُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَان ــــ عالمى خدمت امير المؤمنين (ع) رسيد و گفت اى امير مؤمنان: آیا پروردگارت را هنگام پرستش او ديده ای؟ فرمودند: واى بر تو! من آن نيستم كه پروردگارى را كه نديده‏ام بپرستم. عرض كرد: او را چگونه ديده‏اى؟ فرمودند: واى بر تو ! ديدگان هنگام نظر افكندن او را درک نكنند ولى دلها با حقايق ايمان او را ديده‏اند.»( الكافی، ج‏1،ص98)

البته توجّه شود که منظور از قلب، نه آن تلمبه ی خون داخل سینه است، نه آن چیزی که ماها آن را دل می نامیم. این دل که ماها از آن سخن می گوییم، مادون قلب مورد نظر قرآن کریم می باشد. این دل را همه دارند، لذا می گویند: دلم چنین خواست و چنان خواست. امّا قلب (قلب سلیم) را همه ندارد. مقام قلب سلیم ، مقامی است که باید آن را کسب نمود. لذا فرمود: « إِنَّ في‏ ذلِكَ لَذِكْرى‏ لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ ـــ در اين(آیات) تذكّرى است براى آن كس كه قلب دارد » (ق:37). قلب اقسامی دارد مثل: قلب مریض، قلب عنید، قلب متکبّر ، قلب جبّار ، قلب منیب ، قلب سلیم ، قلب مطمئنّ و ... . همان گونه که چشمها نیز اقسامی دارند. چشم قوی ، چشم ضعیف ، چشم دوربین ، چشم نزدیک بین ، چشم آستگمات ، چشم کور ، چشم داری کور رنگی ، چشم چپ ، چشم دو بین ، چشم مریض و ... . اگر چشم کسی سالم باشد، مناظر محسوس را می تواند ببیند؛ امّا اگر مشکل داشت، یا نمی بیند یا نادرست می بیند. چشم قلب نیز همین گونه است. و همچنین است چشم عقل ؛ که اگر سالم باشد، بسیار تیزبین تر از چشم سر ولی ضعیفتر از چشم قلب است.

« عَنْ عَاصِمِ بْنِ حُمَيْدٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ ذَاكَرْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع فِيمَا يَرْوُونَ مِنَ الرُّؤْيَةِ فَقَالَ الشَّمْسُ جُزْءٌ مِنْ سَبْعِينَ جُزْءاً مِنْ نُورِ الْكُرْسِيِّ وَ الْكُرْسِيُّ جُزْءٌ مِنْ سَبْعِينَ جُزْءاً مِنْ نُورِ الْعَرْشِ وَ الْعَرْشُ جُزْءٌ مِنْ سَبْعِينَ جُزْءاً مِنْ نُورِ الْحِجَابِ وَ الْحِجَابُ جُزْءٌ مِنْ سَبْعِينَ جُزْءاً مِنْ نُورِ السِّتْرِ فَإِنْ كَانُوا صَادِقِينَ فَلْيَمْلَئُوا أَعْيُنَهُمْ مِنَ الشَّمْسِ لَيْسَ دُونَهَا سَحَاب‏ ـــــ عاصم بن حميد گويد: با امام صادق (ع) در باره آنچه راجع به ديدن خدا روايت كنند مذاكره می كردم، حضرت فرمودند: اين خورشيد يک هفتادم نور كرسى است و كرسى يک هفتادم نور عرش است ؛ و عرش يک هفتادم‏ نور حجاب می باشد؛ و حجاب يک هفتادم نور ستر است. اگر آنها (آنها که می گویند چرا خدا دیده نمی شود؟) راست می گويند چشم خود را به همين خورشيد وقتى كه در پشت ابر نباشد بدوزند.» (الكافی،ج‏1،ص98)

خورشید عین نور است؛ و نور ، بالذّات قابل دیدن است. امّا کیست که بتواند چشم بر خورشید بدوزد؟ بالاتر از آن کیست که بتواند بر کرسی و فراتر از آن، به عرش نظاره کند؟ و کیست که تاب تحمّل حجاب نوری را داشته باشد؛ و فراتر از آن بتواند نور ستر را تاب بیاورد؟ حتّی از انبیاء نیز تنها رسول الله(ص) توانسته است بر ستر نظر افکند. چرا که نور حجاب، نور خود آن حضرت است.امام باقر(ع) فرمودند:« بِنَا عُبِدَ اللَّهُ وَ بِنَا عُرِفَ اللَّهُ وَ بِنَا وُحِّدَ اللَّهُ وَ مُحَمَّدٌ ص حِجَابُ اللَّه‏ ـــ خدا با ما عبادت شد و با ما شناخته گشت و با ما به یگانگی ستوده شد ؛ و محمّد(ص) حجاب خداست» (بحار الأنوار، ج‏23،ص102). یعنی بین نور آن حضرت و خدا ، هیچ موجودی نیست. چرا که نور حضرتش، اوّلین ظهور خداست. البته امیرمومنان(ع) نیز عین خود آن حضرت است. رسول الله(ص) فرمودند: « أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ نُورِي فَفَتَقَ مِنْهُ نُورَ عَلِيٍّ ثُمَّ خَلَقَ الْعَرْشَ وَ اللَّوْحَ وَ الشَّمْسَ وَ ضَوْءَ النَّهَارِ وَ نُورَ الْأَبْصَارِ وَ الْعَقْلَ وَ الْمَعْرِفَة ــــ نخست چيزى كه خدا تعالى آفريد نور من بود؛ پس نور علی(ع) از نور من منشعب گشت. سپس عرش و لوح و خورشید و روشنایی روز و نور چشمها و عقل و معرفت را آفرید» (بحار الأنوار،ج‏54،ص170)

حاصل سخن آنکه:

خدا هم قابل دیدن است، هم اینکه خود را نشان داده است؛ لکن قابل دیدن است با چشم قلب؛ و خود را نشان داده است به قلب. البته با چشم عقل نیز به صورت ضعیفی می توان او را مشاهده نمود. امّا مشکل اینجاست که همگان قادر به دیدن او نیستند. چرا که ابزار بینایی آنها مشکل دارد. اکثر مردم، در اثر اشتغال به امور دنیا، تنها چشم حسّی و چشم خیال و چشم وهمشان کار می کند؛ و چشم عقل و قلبشان یا کور است یا بیمار. امّا آنها که ابزار درست را دارند، برای آنها دیدن خدا امری است عادی. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « كَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیكَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیكَ أَ یكُونُ لِغَیرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَكَ حَتَّى یكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیكَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُكَ ظَاهِراً فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد كه تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! كى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی كه به سوی تو ره نماید؟! كى دور شدى تا آثار تو، كسى را به تو رساند؟! كور باد دیده‏اى كه تو را نبیند با اینكه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى كه بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد. و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏64 ،ص142(

 

ــ اگر به فرض خدا دیده شود چه می شود؟

فرض خدایی که با چشم قابل دیدن است، فرض موجودی است غیر از خدا. چون چشمها تنها نور حسّی را می بینند. پس اگر خدا با چشم سر دیده شود، معلوم می شود که خدا همان نور حسّی است. و شکّ نیست که نور حسّی ، ممکن الوجود می باشد. بنا بر این، از فرض دیده شدن خدا با چشم، لازم می آید که خدا (واجب الوجود) ، ممکن الوجود باشد؛ یعنی خدا در عین خدا بودن، خدا نباشد.

همچنین هر چه با چشم دیده شود، محدود است. پس اگر خدا با چشم دیده شود، محدود خواهد بود. از طرفی ، هر محدودی ممکن الوجود می باشد. چون محدود یعنی دارای ماهیّت ؛ و امکان ، لازمه ی ماهیّت است. پس اگر خدا با چشم قابل دیدن باشد، لازم می آید که ممکن الوجود باشد.

شنیدن صدای خدا نیز همین حکم را دارد. چون خدا حرف نمی زند ؛ بلکه سخن را خلق می کند. لذا حضرت موسی(ع) صدایی را از درخت می شنید ؛ صدایی که خدا خلق می کرد. همان گونه که ما کلام خدا را از زبان دیگران می شنویم، آنگاه که قرآن می خوانند. همچنین خودمان کلام او را می خوانیم. همینطور آثار علم و زیبایی او را بر پهنه ی عالم خلقت نظاره گریم.

 

ـ دیدار خدا با عقل

صاحب قلب خدا بین شدن، به این آسانی نیست؛ امّا می توان عقل را به کار انداخت تا خدا را با چشم خویش ببیند. البته این نیز ساده نخواهد بود. در ادامه مطلبی تقدیم حضور می شود که اگر چشم عقلتان باز باشد ـ که ان شاء الله باز است ـ خدا را به چشم عقل خواهید دید. امّا اگر چشم عقلتان معیوب باشد ـ که خدا نکند چنین باشد ـ مطلب زیر جز معمّایی برای شما نخواهد بود. البته مطالعه ی چندین باره ی آن، شما را کمک می کند که چشم عقلتان را بازتر کنید.

 

ــ خدا کیست؟

عمده عامل شك درباره ي خدا يا انكار خدا ، نداشتن تصوّري درستي از خداست. لذا شخص ابتدا تصوّري نادرست از خدا پيدا مي كند و آنگاه وجود آن را ردّ مي كند يا درباره اش گرفتار شبهات غير قابل حلّ مي شود.

واژه ی خدا و معادلهای متعدد آن در زبانهای گوناگون، لفظی تک معنایی نبوده در هر فرهنگ و دین و مذهب و مکتبی معنایی خاصّ دارد. برای مثال خدای مدّ نظر مسیحیان، یک اَبَر انسان و یک پدر آسمانی است که در ضمن، نقش خالقیت و ربوبیّت نیز دارد؛ و می تواند به صورت بشر (عیسی مسیح) در آمده فدای گناهان امّت شود ؛ یا خدای مطرح در کتاب مقدّس تحریف شده ی یهودیان، خدایی است که گاه ناتوان و جاهل نیز هست؛ و برخی اوقات از کار خود اظهار پشیمانی هم می کند؛ یا خدای واحد زرتشتیان قادر به خلقت مستقیم موجودات نیست لذا دو منشاء خلقت آفریده است تا آنها موجودات خیر و شرّ عالم را پدید آورند؛ یا خدای مورد نظر علمای اشعری مذهب، خدایی است که اوصافش عین ذاتش نبوده در اتّصاف به عالمیّت و قادریّت و امثال آنها محتاج به علم و قدرت و امثال اینهاست که خارج از ذات خدا بوده ازلی هستند و ... .

بنا بر این هر کسی می خواهد درباره ی خدا بحث کرده وجود خدا را اثبات یا انکار نماید ، قبل از ورود در بحث ابتدا باید روشن کند که چه تعریفی از خدا دارد و می خواهد وجود چگونه خدایی را اثبات یا ردّ نماید.

بعد از این مقدّمه ما تصویری عقلی از خدای مورد نظر حکمای اسلام را به اجمال ترسیم می کنیم تا ملاحظه فرمایید که وجود چنین خدایی آیا قابل انکار هست یا نه؟ البته برای این منظور چاره ای از طرح برخی مباحث فلسفی نداریم ؛ لکن سعی می کنیم این مباحث عقلی صرف را با مثالهایی توضیح دهیم تا از دشواری آن کاسته شود.

 

ـ وجود و ماهیت

انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند.

 

ـ واجب الوجود و ممکن الوجود

انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است.

امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.

حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

 

ــ ملاک احتیاج به علّت

از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. برای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و ... . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد».

پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ ــــــ او با شماست هر جا که باشید و خداوندبه آنچه می کنید بيناست» (الحدید:4) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است ... .»(نور:35) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می دهد. حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخی دعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «... يَا نُورَ النُّورِ يَا نُورَ كُلِّ نُور... ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! ... » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 306)

بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(ع) نیز فرموده اند: «... هُوَ فِي الْأَشْيَاءِ عَلَى غَيْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَيْرِ مُبَايَنَةٍ ... دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ لَا كَشَيْ‏ءٍ فِي شَيْ‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَيْ‏ءٍ مِنْ شَيْ‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.

همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107)

برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد.

ـ مثال نخست:

اگر وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و ... هستند. موج و قطره و دریا و حباب و ... آب نیستند بکله قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و ... ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و ... ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حس و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن.

در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و ... دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد.

ـ مثال دوم:

اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن آن صور ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند.

این مثال شگفت ، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و اراده. رابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد.

حال قضاوت فرماید که منکرین وجود خدا ، چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خدایی قابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « كَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیكَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیكَ أَ یكُونُ لِغَیرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَكَ حَتَّى یكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیكَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُكَ ظَاهِراً فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد كه تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! كى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی كه به سوی تو ره نماید؟! كى دور شدى تا آثار تو كسى را به تو رساند؟! كور باد دیده‏اى كه تو را نبیند با اینكه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى كه بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد. و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏64 ،ص142)

 

ـ نحوه ی انتزاع اسماء خدا از ذات واحد

طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف ، بدون هیچ قید و حدّی ؛ و ثابت شد که چنین خدایی محقّق و موجود است. و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.

پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد.

همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد است. به این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود.

و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است.

و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند.

و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.

و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند.

و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند.

و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است.

و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.

و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.

و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.

و ...

و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند. بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام فناست ، جز خدا هیچ نیست.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:19 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

سؤال: باتوجه به دو آيه: وَ جَاءَ رَبُّك وَ الْمَلَك صفًّا صفًّا( سوره مباركه فجر) و آيه:وُجُوهٌ يَوْمَئذٍ نَّاضِرَةٌ إِلى رَبهَا نَاظِرَةٌ( سوره مباركه قيامت) فرقه وهابيت عقيده شان بر اين است كه خداوند جسم است و در روز قيامت مي توان خدا را تجسم كرد و ديد.ما شيعيان جهت رد اين موضوع و ياجهت اثبات اين كه خدا جسم نيست، چه توجيهي مي توانيم داشته باشيم.

 

پاسخ:

خداوند متعال مي فرمايد:

« هُوَ الَّذي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذينَ في‏ قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْويلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ ــــــــ او كسى است كه اين كتاب را بر تو نازل كرد، كه قسمتى از آن، آيات محكم است؛ كه اساس اين كتاب مى‏باشد؛ و قسمتى از آن، متشابه است‏ (شبهه ناك است)؛ امّا آنها كه در قلوبشان انحراف است، به دنبال متشابهاتند، تا فتنه‏انگيزى كنند؛ و تفسير(نادرستى) براى آن مى‏طلبند؛ در حالى كه تفسير آنها را، جز خدا و راسخان در علم، نمى‏دانند. (آنها كه) مى‏گويند: «ما به همه آن ايمان آورديم؛ همه از طرف پروردگارِ ماست.» و جز صاحبان عقل، متذكر نمى‏شوند» (آل‏عمران:7)

بلي برخي آيات به گونه اي هستند كه مي توان از آنها تجسيم را برداشت نمود. امّا كسي كه چنين برداشتي مي كند، ابتدا بايد ثابت كند كه چنان آياتي، آيات متشابه نيستند؛ و جزء آيات محكمات هستند. پس تا كسي نتوانسته اين مطلب را اثبات كند، حقّ ندارد به ظاهر چنان آياتي تمسّك كند. بخصوص زماني كه بر بطلان يك برداشت، دليل عقلي يا نقلي معتبر وجود دارد، يقيناً چنان برداشتي ناشي از انحراف قلب است.

 

ـ دلائل عدم جسمانيّت خدا

1ـ جسم، ماهيّت است نه وجود. هر ماهيّتي ممكن الوجود مي باشد. پس جسم، ممكن الوجود است. حال اگر خدا هم جسم باشد، لازم مي آيد كه او هم ممكن الوجود باشد؛ در حالي كه خدا يعني واجب الوجود.

 

2ـ جسم طول و عرض و عمق و زمان دارد. همه ي اينها از سنخ امتداد مي باشند. و امتداد، قابليّت تقسيم دارد. لذا هر جسمي از چهار ناحيه قابل تقسيم است؛ يعني در طولش قابل تقسيم است هم در عرضش هم در ارتفاعش هم از حيث زماني تقسيم مي شود به گذشته و آينده؛ يعني عمري از او گذشته و عمري از او باقي است.

پس اگر خدا جسم باشد، قابل تقسيم خواهد بود. و چيزي كه قابل تقسيم باشد، مركّب است. و هر چيزي كه مركّب است، اجزايي دارد.

حال سوال مي كنيم كه آيا اجزاي خدا، خودشان تك تك خدا هستند يا مخلوق خدا. اگر تك تك خدا باشند، خدا در عين يكي بودن چند تاست. امّا اگر مخلوق خدا باشند، چگونه اجزاي يك شيء مي توانند مخلوق خود آن شيء باشند؟ مگر خود شيء چيزي جز مجموع اجزائّ مي باشد؟!

پس خدا نمي تواند جسم باشد.

 

3ـ خداوند متعال فرمود: « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ ــ چيزي همانند او نيست.»

اگر خدا جسم باشد، در جسم بودن، شبيه ساير اجسام خواهد بود؛ در حالي كه آيه مي گويد: خدا به هيچ وجهي شبيه هيچ موجودي نيست.

توضيح:

درخت و هوا و فرشته و كتاب خيلي با هم تفاوت دارند؛ امّا همه ي اينها در يك چيز شبيه هم هستند؛ آن هم در جسم بودن است. حال اگر خدا هم جسم باشد، لازم مي آيد كه خدا هم در جسم بودن، شبيه درخت و هوا و فرشته و كتاب و ... باشد؛ در حالي كه فرمود: « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ».

 

4ـ خداوند متعال فرمود: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ»

سوال: آيا انبياء هم داخل در اين گروه هستند يا نه؟

اگر بگوييد نه، مي گوييم: چگونه ممكن است مؤمنان عادي به چنين مقامي برسند و انبياء از آنها عقب بمانند؟ و اگر بگوييد داخل در اين گروه هستند، گوييم: پس بخوانيد آيه 143 اعراف را كه فرمود:

« وَ لَمَّا جاءَ مُوسى‏ لِميقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِني‏ أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَراني‏ وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَراني‏ فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنين‏ ــــــــ و هنگامى كه موسى به ميعادگاه ما آمد، و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: «پروردگارا! خودت را به من نشان بده، تا تو را ببينم!» گفت: «هرگز مرا نخواهى ديد! ولى به كوه بنگر، اگر در جاى خود ثابت ماند، مرا خواهى ديد!» اما هنگامى كه پروردگارش بر كوه جلوه كرد، آن را همسان خاك قرار داد؛ و موسى مدهوش به زمين افتاد. چون به هوش آمد، عرض كرد: «خداوندا! منزهى تو! من به سوى تو بازگشتم! و من نخستين مؤمنانم.» »

خداوند متعال در اين آيه به موسي(ع) فرمود: « لن تراني». «لن» در زبان عرب براي نفي ابدي است؛ يعني تا ابديّت مرا نخواهي ديد. پس طبق اين آيه، موسي(ع) هيچگاه خدا را به چشم نخواهد ديد؛ در حالي كه محال است او مصداق « وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ » نباشد. پس معني اين آيه، ديدن با چشم نيست.

 

5ـ فرمود: « وَ جَاءَ رَبُّك وَ الْمَلَك صفًّا صفًّا». اين آيه از متشابهات است. چون به وضوح مي بينيم كه بين مسلمين دو برداشت متفاوت از آن وجود دارد. اگر اين آيه محكم بود كه تفاوت برداشت به وجود نمي آمد. پس بايد آن را با آيات محكم تفسير كنيم.

تفسير قرآن به قرآن نخست:

فرمود:« لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‏ءٌ». اگر «جاء» در اين آيه به معني حركت جسماني باشد، لازم مي آيد كه خدا در حركت داشتن، شبيه مخلوقاتش شود.

تفسير قرآن به قرآن دوم:

فرمود:

« ... إِنَّهُ قَدْ جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ » (هود:76)

« ... لَمَّا جاءَ أَمْرُ رَبِّك» ‏(هود:101)

« هَلْ يَنْظُرُونَ إِلاَّ أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ» (النحل:33)

به قرينه ي اين آيات، در آيه ي مورد بحث نيز واژه ي «امر» در تقدير است.

افزون بر اينها، مگر جاء همواره به معني آمدن جسماني است؟ مثلاً مي گوييم: «جاءَ أَمْرُ رَبِّكَ» در حالي كه امر، جسم نيست و آمدن آن نيز جسماني نيست. يا مي گوييم: « إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ» نصر و فتح، امور جسماني نيستند؛ آمدن آنها نيز جسماني نيست. و فرمود: « فَإِذا جاءَ الْخَوْف» مگر خوف جسم است؟ و مگر آمدن خوف، جسماني است؟ يا مي گوييم: «فكري به ذهنم آمد.» يا مي گوييم: « فكرم رفت به فلان چيز.» و امثال اينها. پس رفتن و آمدن و رسيدن، همواره در امور جسماني استعمال ندارند كه كسي بتواند از « وَ جَاءَ رَبُّك »، جسمانيّت خدا را استنباط كند.

 

6ـ ضربه ي نهايي

فرمود: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطيفُ الْخَبير ـــــ چشمها او را نمى‏بينند؛ در حالي كه او چشمها را مى‏بيند؛ و او لطيف و خبير است. » (الأنعام:103)

پس كسي كه آيات مورد بحث را حمل بر رؤيت بصري خدا مي كند، در واقع با اين آيه محكم مخالفت نموده و آن آيات متشابه را بي ضابطه و به ميل و رأي شخصي خود تفسير نموده است. لذا چنان كسي از مصاديق آيه ي 7 آل عمران، يعني مصداق تعبير « فَأَمَّا الَّذينَ في‏ قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْويلِهِ » مي باشند.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:20 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش: خدا در همه جا هست پس در آب هم است، آيا با خوردن آب ما خدا را مي خوريم؟

پاسخ:

خدا نه عين اشياء است، نه در درون اشياء است، نه در بيرون اشياء؛ بلكه خدا با اشياء است؛ در حالي كه اشياء با خدا نيستند. همان گونه كه روح در درون بدن نيست؛ بيرون از بدن هم نيست؛ بلكه با بدن است. نيز همان گونه كه معني نه در درون كلمه است نه در بيرون كلمه است نه عين كلمه است؛ بلكه با كلمه است؛ بي آنكه كلمه با او باشد.

توضيح:

معني آتش، حقيقتي است غير مادّي كه يك حقيقت بيش نيست؛ امّا در عين يكي بودن، در ذهن تمام انسانها حضور دارد بي آنكه تكثّر بپذيرد. آن معني بي آنكه جزئي از واژه ي آتش شود، با اوست؛ امّا بيرون از او هم نيست. چون بيرون واژه ي آتش، اشياء مادّي ديگرند. و شگفت آنكه معني آتش با آتش است ولي واژه ي آتش با معني آتش نيست؛ چون اگر واژه ي آتش با معني آتش بود، همه ي مردم دنيا ـ كه معني آتش را دارند ـ بايد واژه ي آتش را هم مي داشتند؛ در حالي كه ندارند. معني آتش ـ كه حقيقت واحدي است ـ با تمام ذهنها هست بي آنكه به تعداد ذهنها باشد. چون اگر معني آتش به تعداد ذهنها بود، لازم مي آمد كه معني آتش در ذهن من با معني آتش در ذهن شما متفاوت باشد؛ كه در اين حالت، ديگر تفهيم و تفاهم معني نداشت. معني آتش در ذهن من دقيقاً و صد در صد همان است كه در ذهن شما است؛ در حالي كه لازمه ي دو گانگي وجود حدّ اقلّ يك تفاوت است.

معني آتش با «نار» عربي و با «اوت» تركي و با «هاير» انگليسي هم هست بي آنكه به تعداد آنها تكثّر يابد. معني آتش در ذهن فارس و عرب و ترك و ... دقيقاً يكي است.

روح نيز با بدن و با اعضاي بدن همين حالت را دارد.

خداوند متعال نيز با مخلوقات همين رابطه را دارد؛ البته در سطحي بسيار متعالي تر.

نسبت برزخ با دنيا، و نسبت آخرت با « برزخ و دنيا» نيز به همين گونه است.

نسبت فرشتگان با دنيا نيز به همين نحو است.

اين گونه رابطه را رابطه ي ظهور و بطون گويند.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:20 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش: خداشناسي معلول خود شناسي است ياخودشناسي معلول خداشناسي ست؟

پاسخ:

1ـ خداشناسي و خودشناسي، دو روي يك سكّه اند و رابطه ي علّت و معلولي ندارند؛ بلكه رابطه ي تلازم دارند؛ مثل رابطه ي راست و چپ يا بالا و پايين. آيا چپ علّت راست است يا بالعكس؟ آيا پايين، علّت بالاست يا بالعكس؟ همچنين مثل رابطه ي پدر و فرزندي. تا فرزند متولّد نشده، مرد، پدر نيست، به محض تولّد او، مردي پدر مي شود و خود او هم فرزند مي شود. آيا فرزند شدن اين نوزاد علّت پدر شدن آن مرد است يا پدر شدن او علّت فرزند شدن اين نوزاد است؟ دقّت فرماييد! نمي گوييم علّت خود نوزاد، بلكه علّت فرزند شدن او. نمي گوييم علّت خود مرد، بلكه علّت پدر شدن او.

واقع مطلب اين است كه هيچكدام اين گونه امور، علّت و معلول همديگر نيستند، بلكه اين گونه امور، متلازمين هستند؛ يعني لازم و ملزوم يكديگرند. و رابطه ي تلازم، اعمّ از رابطه ي علّت و معلولي است؛ يعني رابطه ي علّت و معلولي نيز يكي از مصاديق تلازم است.

خداشناسي، خود شناسي را در پي دارد و خودشناسي نيز خداشناسي را در پي دارد؛ امّا هيچكدام علّت آن يكي نيست. البته توجّه شود كه خدا، علّت انسان و علّت خداشناسي انسان، و علّت خودشناسي انسان است؛ امّا صحبت در مورد رابطه ي خدا با انسان يا رابطه ي خدا با خداشناسي يا رابطه ي خدا با خودشناسي نيست، بلكه صحبت در مورد رابطه ي خداشناسي و خودشناسي است.

2ـ از كجا آغاز كنيم؟ از خداشناسي يا خود شناسي؟

به يكي گفتند: « خربزه مي خوري يا هندوانه؟ گفت: هر دو وانه»

ما هم عرض مي كنيم هر دو را همزمان بايد شروع كرد. اساساً اين دو از همديگر جدا نمي شوند. البته مي شود كه كسي يكي را كنار بگذارد و ديگري را پي بگيرد؛ امّا در اين حالت بدانيد كه شخص در حال گمراه شدن است. اگر بدون خودشناسي، خداشناسي مي كند، يعني در حال شناختن يك خداي توهّمي است. و اگر بدون خداشناسي، در حال خودشناسي است، يعني در حال شناخت يك خود توهّمي است. البته مي شود كه كسي به ظاهر، بدون خودشناسي، خداشناس حقيقي شود، امّا چنين كسي هم در واقع خودشناس است، لكن توجّه ندارد كه همزمان با خداشناسي، خودشناسي هم كرده است. اين اتّفاق از آن جهت ممكن است كه خودشناسي حقيقي، با علم حضوري است؛ و در علم حضوري، چه بسا شخص متوجّه علم خودش نشود. يعني علم دارد، ولي توجّه به علم خود ندارد.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:21 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:من در بحث واجب الوجود به نتيجه اي رسيده ام ميخواستم ببينم درست است يا نه در جهان وجود موجود است و اين از بديهيات است و چون وجود با عدم که نقيض خودش است جمع نميشود پس وجود بسيط است و نامحدود . چون چيزي که باعث محدوديت ميشود از بيرون است و غير از وجود عدم است که با آن جمع نميشود پس وجود نامحدود است و واجب الوجود = وجود است چون هميشه وجود دارد يعني واجب الوجود چسبيده به ذات وجود است حال اگر واجب الوجود محدود باشد پس با عدم جمع شده است و چون جز ذات وجود است پس وجود را هم محدود ميکند و اين خلاف فرض است پس واجب الوجود هم نامحدود است.

پاسخ:

فرموده اید: « در جهان وجود موجود است و اين از بديهيات است و چون وجود با عدم که نقيض خودش است جمع نميشود پس وجود بسيط است و نامحدود .»

1ـ تعبیر « در جهان وجود موجود است» ، تعبیر درستی نیست. مگر وجود داخل جهان است؟ خود جهان نیز با وجود موجود است؛ یعنب ماهیّتی است که با وجود موجود است و بدون وجود، موجودیّتی نخواهد داشت.

پس بهتر است بفرمایید: « وجود، موجود است».

2ـ فرموده اید: « چون وجود با عدم که نقيض خودش است جمع نميشود پس وجود بسيط است و نامحدود .»

اینکه وجود با عدم جمع نمی شود، چه ربطی به بسیط (غیر مرکّب) بودن وجود دارد؟!

بلی عدم بردار نبودن وجود، با نامحدود بودنش در ارتباط است؛ لکن توجّه نمایید که نامحدود یعنی فاقد ماهیّت نه یعنی دارای طول و عرض و عمق بی نهایت. روشن است که وجود، ماهیّت نیست؛ و حدّ هر موجودی، همان ماهیّت اوست. پس وجود ـ که ماهیّت ندارد ـ محدود(دارای ماهیّت) هم نیست.

امّا ربط عدم با ماهیّت. ماهیّات در حقیقت، حدود عدمی مراتب وجود می باشند. پس اصل وجود که هیچ حدّ عدمی ندارد، ماهیّت هم نخواهد داشت. ماهیّات از قیاس مراتب وجود، انتزاع می شوند.

 

فرموده اید: « چون وجود با عدم که نقيض خودش است جمع نميشود پس وجود بسيط است و نامحدود . چون چيزي که باعث محدوديت ميشود از بيرون است و غير از وجود عدم است که با آن جمع نميشود پس وجود نامحدود است »

ظاهراً بسیط را با نامحدود به یک معنا گرفته اید که درست نیست. بسیط یعنی غیر مرکّب؛ و نامحدود یعنی فاقد ماهیّت. البته عوام، واژه ی نامحدود را با واژه ی بی نهایت، خلط می کند. اگر کسی خدا را بی نهایت بگوید و بداند چه می گوید، سر از کفر در می آورد. چون بی نهایت، یا صفت عدد قرار می گیرد که به معنی کثرت بی انتهاست؛ یا صفت امتداد (خطّ و سطح و حجم) قرار می گیرد که در مورد خدا فرض ندارد. چون امتداد از اعراض جسم است.

 

فرموده اید: « واجب الوجود = وجود»

این تعبیر کاملاً صحیح است. واجب الوجود یعنی چیزی که عدم بردار نیست؛ و حتّی فرض عدم نیز برایش ممکن نیست؛ و تنها وجود است که فرض عدم برایش غیر ممکن می باشد. همچنین واجب الوجود را معنی می کنند به چیزی که علّت (وجود دهنده) ندارد؛ و روشن است که وجود، وجود دهنده ندارد. چون وجود، خودش وجود است؛ و معنی ندارد که کسی به وجود، وجود بدهد. به تعبیر فلسفی، وجود دادن به وجود، تحصیل حاصل است. مثل این است کسی بگوید: خدا انسان را انسان کرد. درستش این است که گفته شود: خدا به انسان، وجود داد. والّا انسان کردن انسان، معنی ندارد.

 

فرموده اید: « چون هميشه وجود دارد يعني واجب الوجود چسبيده به ذات وجود است »

تعبیرات ناشیانه ای است. «همیشه» برای زمان به کار می رود؛ حال آنکه وجود، منزّه از زمان است. تعبیر « واجب الوجود چسبيده به ذات وجود است » نیز تعبیر زیبایی نیست؛ یعنی چه که چیزی خودش به خودش بچسبد؟ « ذات وجود» یعنی چه؟ اگر وجود، ذاتی دارد و غیر ذاتی، آن غیر ذاتش چیست؟

 

فرموده اید: « اگر واجب الوجود محدود باشد پس با عدم جمع شده است و چون جز ذات وجود است پس وجود را هم محدود ميکند و اين خلاف فرض است پس واجب الوجود هم نامحدود است.»

1ـ بهتر بود می فرمودید: « اگر واجب الوجود محدود باشد پس  لازم می آید که حدّ عدمی داشته باشد؛ که همان ماهیّت است»

2ـ تعبیر « و چون جز ذات وجود است پس وجود را هم محدود ميکند » تعبیر خوبی نیست.

مگر وجود جزء دارد که چیزی جزئش باشد؟

« ذات وجود» یعنی چه؟

3ـ فرموده اید: « و اين خلاف فرض است»

کدام فرض؟ فرض شما این بود: « اگر واجب الوجود محدود باشد»

نتیجه ی شما این است: « پس وجود را هم محدود ميکند»

حال کجای این نتیجه با آن فرض مخالف است؟!

در واقع استدلال شما چنین بوده: « اگر واجب الوجود محدود باشد، پس محدود است»

 

حاصل مطلب:

شما بزرگوار تا حدودی توانسته اید حقیقت مطلب را صید کنید و لبّ مطلب را به چنگ آورده اید؛ امّا در بیان آن، شدیداً دچار مشکل شده اید؛ که بنده ی حقیر، منشاء این مشکل را در این می بینیم که شما بزرگوار هنوز تسلّطی روی قواعد منطقی از یک سو، و اصطلاحات فلسفی از سوی دیگر، ندارید. لذا می طلبد که در این باره هم مطالعه ی بیشتر داشته باشید، هم تمرین فکری بیشتر.

ذیلاً مطلبی نیز در رابطه با نامحدود بودن واجب الوجود تقدیم می کنیم. امید که مفید فایده باشد.

1ـ خدا یعنی موجود نامحدود

برخی می پرسند: چرا خدا نامحدود است؟

عرض می کنیم: اساساً خدا یعنی موجود نامحدود و کمال محض و مطلق. این تعریف ما از خداست؛ این تعریف واجب الوجود است ؛ و در براهین اثبات وجود خدا در حقیقت می خواهند وجود موجود نامحدود و مطلق و محض را اثبات نمایند. وقتی وجود چنین موجودی اثبات شد آنگاه اوصاف او نیز از وجود او انتزاع می شوند. پس دقّت شود! چنین نیست که ما ابتدا وجود خدا را اثبات کنیم؛ آنگاه نامحدود بودنش را؛ بلکه خدا یعنی موجود نامحدود؛ و اثبات خدا یعنی اثبات موجود نامحدود. البته ممکن است منظور کسی از خدا، موجودی غیر از این باشد که ما گفتیم؛ در این صورت واژه ی «خدا» مثل واژه ی «شیر» در فارسی، مشترک لفظی خواهد شد. لذا اثبات آن خدا اثباتگر خدای مورد نظر ما نخواهد بود و انکار او نیز انکار خدای مورد نظر ما نیستو حقیقت این است که واژه ی خدا، مشترک لفظی است و تصوّر افراد از خدا متفاوت می باشداکثراستدلالهایی هم که بر عدم وجود خدا اقامه شده اند در حقیقت وجود خدایی غیر از خدای مورد نظر ما را ردّ می کنند.
پس قبل از اثبات وجود یک موجود ابتدا باید مشخّص نمود که منظور من از این موجود چیست تا در مقام استدلال گرفتار مغالطه ی اشتراک لفظی نشویم. بر همین اساس می گوییم: خدا در منظر حکیم موحّد یعنی وجود محض ، صرف ، مطلق و نامحدود ؛ یعنی وجودی که هیچ قیدی برنمی دارد حتّی همین قید بی قیدی را مراد از نامحدود بودن خدا نیز همین است. نامحدود یعنی موجودی که حدّ ندارد. حدّ هر موجودی ماهیّت (چیستی) آن موجود است. حدّ هر موجودی همان است که آن موجود را از دیگر موجودات متمایز می کند. برای مثال آنچه میمون را از انسان متمایز می کند ، صرفاً شکل ظاهری آنها نیست ؛ بلکه ماهیّت آنهاست. لذا اگر با جرّاحی پلاستیک میمونی را به صورت انسان درآورند باز حقیقتاً انسان نخواهد شد ؛ بلکه همچنان میمون خواهد بود و در ضمن میمون بودن ، مجسمه ای متحرّک از انسان نیز خواهد بود. تمایز انسانها از همدیگر نیز به ماهیّات عرضی آنهاست مثل شکل و رنگ و... که آنها نیز حدودند. پس ماهیّت یعنی حدّها و مرزهای بین موجودات ؛ و شکّی نیست که حدّ و مرز، اموری عدمی اند که عقل ما آنها را اموری وجودی اعتبار می کند. بنا بر این وقتی گفته می شود خدا موجودی نامحدود است مقصود این است که او ماهیّت نداشته و وجود محض است. منظور از محض و صرف بودن نیز این است که او فقط وجود است و دیگر هیچ. مراد از مطلق بودن نیز دقیقاً همین معناست که او وجود می باشد و از هر قید و شرط و حدّی رهاست.

 

2ـ فرق بی نهایت و نامحدود
عدد ، کمّیّت است ؛ و کمّیّت از ماهیّات عرضی می باشد؛ لذا هر عددی محدود است. بزرگترین عدد نیز معنی ندارد ؛ نه این که معنی دارد ولی به ذهن نمی آیدسلسله ی اعداد نیز گرچه بی نهایت، ولی محدود است. باید توجّه نمود که نامحدود بودن غیر از بی نهایت بودن است. بلی تسامحاً هر نامحدودی ، بی نهایت است؛ یعنی نهایت و پایان ندارد؛ امّا دقّت شود که در نگاه عمیق، موجود نامحدود، نه با نهایت است نه بی نهایت؛ چون تعداد یا امتداد ندارد که نهایت داشتن یا بی نهایت بودن وصف او قرار گیرد. اگر کسی بگوید: « خدا بی نهایت است» یکی از دو منظور دارد. یا منظورش آن است که خدا یکی یا دو تا یه سه تا یا ... تا نیست؛ بلکه بی نهایت خدا وجود دارد. این که یقیناً باطل است. یا منظورش این است که خدا موجودی است دارای طول و عرض و عمق، ولی از هر جهت، بی نهایت متر است. این نیز وصف جسم مطلق است نه خدا. حقیقت آن است که خدا (وجود) نه عدد بر می دارد نه امتداد؛ لذا نه بی نهایت است نه با نهایت؛ بلکه از هر دو تعبیر، منزّه است. « سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُون‏ ــــ منزّه است خدا از آنچه آنان توصيف مى‏كنند».

یک مثال.

کسی می گوید: « رنگ آبی از رنگ قرمز بزرگتر است» یا می گوید: « رنگ آبی دو متر از رنگ قرمز بزرگتر است». روشن است که این تعابیر، چرندیّات می باشند. چون رنگ طول ندارد تا بزرگ و کوچک بودن در موردش کابرد داشته باشد. بلی شیء رنگی از آن جهت که دارای کمّیّت است، می تواند وصف بزرگ و کوچک را قبول کند.

 پس نامحدود، اساساً ربطی به بی نهایت ندارد؛ ولی گاه از روی تسامح، گفته می شود: « هر نامحدودی، بی نهایت است؛ ولی هر بی نهایتی نامحدود نیست». بی نهایت فقط در کمّیات به کار می رود چه کمّ منفصل که عدد است و چه کمّ متّصل که خطّ و سطح و حجم و زمان است. سلسله ی اعداد و خطّ و سطح و حجم ، نهایت ندارد ؛ یعنی آخر ندارد ؛ یعنی همواره قطعه ای از آن بالفعل موجود است. ولی همه ی اینها حدّ دارند ، یعنی سلسله ی اعداد یا خطّ ، سلسله ی اعداد یا خطّ است نه چیز دیگری مثل سلسله ی علل یا سلسله ی حوادث ... ؛ یعنی این امور با دیگر امور، وجه تمایز دارند ؛ یعنی مرزی عقلی دارند که آنها را از دیگر امور جدا می کند. خطّ و سطح هر دو بی نهایتند ولی خطّ ، خطّ است و سطح ، سطح . همچنین خطّ ، سلسله اعداد نیست و بالعکس. پس هر کدام اینها تعریف و محدوده ی وجودی خود را دارند. ولی موجود نامحدود ، از هر تعریفی و از هرقید و حدّی منزّه است ؛ یعنی نه اندازه و مقدار دارد نه رنگ و مزّه و بو و مکان و زمان . نه داخل در چیزی است نه خارج از چیزی است. نهدرون دارد نه بیرون دارد ؛ نه جوهر است و نه عرض و نه ... . همچنین وقتی گفته می شود الله اکبر ، مقصود این نیست که او از همه چیز بزرگتر است. بلکه منظور این است که او برتر از آن است که با چیزی مقایسه شود ؛ و برتر از آن است که تعریف و توصیف ماهوی شود. چنین نامحدودی را انسان نه تنها ادراک می کند بلکه ادراک او اساس تمام ادراکهاست. چون ادراک وجود بی قید ، ادراکی بدیهی و اساس تمام ادراکهاست. تا انسان وجود را فارغ از هر قیدی ادراک نکند نمی تواند دیگر امور را ادراک نماید. لذا امام صادق (ع) فرمودند:« ... مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ فَرْدَانِيّاً لَا خَلْقُهُ فِيهِ وَ لَا هُوَ فِي خَلْقِهِ غَيْرُ مَحْسُوسٍ وَ لَا مَجْسُوسٍ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ... ــــــ نزد هر جاهلى معروف است ؛ يكتاست ؛ نه مخلوقش در او باشند و نه او در مخلوقش ؛ محسوس نيست و به لمس در نيايد، و ديدگان دركش نكنند، ...» (کافی ، ج1 ، ص91)

3ــ چرا خدا نامحدود است؟
موجود، عقلاً ( در مقام فرض عقلی) به دو قسم تقسیم می شود . موجود یا غنیّ بالذات است یا غنیّ بالذات نیست . به عبارت دیگر موجود یا عین وجود است یا عین وجود نیست . موجودی که عین وجود و غنیّ بالذات است واجب الوجود نامیده می شود ؛ وموجودی که عین وجود نیست ممکن الوجود گفته می شود . موجوداتی مثل انسان ، سنگ ، فرشته و جنّ، ممکن الوجودند ؛ یعنی اینها عین وجودنیستند بلکه ماهیّتند ؛ و ماهیّت نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ یعنی می تواند باشد و می تواند نباشد . لذا نمی توان گفت انسان وجود است؛ بلکه باید گفت انسان وجود دارد؛ چون ممکن است انسان وجود نداشته باشد؛ کما اینکه زمانی وجود نداشته است اگر انسان عین وجود بود همواره باید می بود ؛ چون عدم ، نقیض وجود است ؛ و محال است وجود، عدم گردد. ممکن الوجود از آن جهت که نسبتش به وجود و عدم یکسان است نیازمند علتی است که به او وجود دهد ؛ و غیر از خودِ وجود، چیزی نیست که به آن وجود دهد. لذا زمانی به ماهیتِ انسان وجود داده نشده بود، پس موجود نبود ؛ و حال به آن وجود داده شده، پس موجود شده است . ماهیّاتی نیز هستند که به آنها وجود داده نشده است لذا موجود نشده اند مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و... . پس ملاک احتیاج به علّت ، ممکن الوجود بودن است
امّا منظور از واجب الوجود، موجودی است که عین وجود است و از سنخ ماهیّت نیست ؛ چون اگر ماهیت داشت باید کسی به او وجود می داد. بنا بر این در نگاه حکیم موحّد ، خدا یعنی عین وجود و خودِ وجود. و حقیقت وجود یکی بیش نیست؛ و الّا لازم می آمد که نقیض آن (عدم ) نیز زیاد باشد در حالی که عدم چیزی نیست که زیاد هم باشد. پس خدا وجود است ؛ و عین غنا و بی نیازی است ؛ ومعنی ندارد که گفته شود چه کسی به خدا (وجود) ، وجود داده است. چون وجود ، خودش وجود است و نیازی به وجود دهنده ندارد ؛ منظور از بی نیازی واجب الوجود نیز همین است که نیاز به علت ندارد . چون همه ی کمالات ناشی از وجود و ظهورات و اوصاف وجودند. ماهیت نه عالِم است نه جاهل ؛ نه قوی است نه ضعیف ؛ نه زنده است نه مرده . وقتی به ماهیت ، وجود افاضه شد صفات کمال نیز به اندازه ی مرتبه ی وجودی اش به آن افاضه می شود؛ به عبارت دیگر کمالات یک موجود ممکن، ظهورات وجودی است، که به او داده شده است ؛ و در واقع، هر کمالی که در ممکن الوجود است ظهور کمالات واجب الوجود است در رتبه وجودی ممکن الوجود .
خلاصه ی مطلب اینکه واجب الوجود بودن عین بی نیاز بودن و عین غنیّ بالذات بودن است . لذا ما نامحدود بودن را برای واجب الوجود فرض نکرده ایم بلکه اولاً نامحدود بودن در معنی خود واجب الوجود نهفته است کما اینکه بی نیازی او هم در معنی وجوب وجود نهفته است. در واقع تصور واجب الوجودِ محدود یا واجب الوجود نیازمند مثل تصور مثلث چهار گوش است . آیا می توان گفت که این فرض ماست که مثلث را سه گوش تصور می کنیم ؟ آیا می توان گفت که ممکن است شکلی مثلث باشد ولی در عین حال سه گوش هم نباشد ؟ لذا با اثبات واجب الوجود ، نامحدود بودن و بی نیازی آن نیز اثبات شده است ؛ چون منظور ما از واجب الوجود همین وجود صرف و نامحدود می باشد. مراد از اینکه خدا محدود نیست این نیست که خدا دارای طول وعرض و ارتفاع بی نهایت است ؛ بلکه مقصود این است که خدا حدّ منطقی یا فلسفی ندارد ؛ چون حدّ یک شیء ، ماهیت آن است. و ماهیت شئ همان تعریف شئ است که چیستی آن شئ را بیان می کند و خدا چیستی ندارد. وقتی می پرسیم فلان موجود چیست؟جوابی که داده می شود همان ماهیت شئ است و خاصیت این جواب این است که آن شئ را از اشیاء دیگر متمایز می کند ؛ و تمایز وقتی معنی دارد که موجود در عرض موجود دیگر باشد ؛ و خدا در عرض هیچ موجودی نیست . 

 

4ــ استدلال بر نامحدود بودن خدا
برهان نخست
هر موجود محدودي داراي ماهيت است؛ چون ماهيت، حدّ وجود است؛ و امکان ، لازمه ی ماهيّت است. پس هر موجود محدودي ممکن الوجود است؛ و هيچ ممکن الوجودي واجب الوجود نيست. پس هيچ موجود محدودي واجب الوجود نيست.

برهان دوم
وجود ، يک حقيقت مشکک(داراي مراتب) است؛ و واجب الوجود بالاترين مرتبه ی وجود است. در سلسله مراتب وجود هر مرتبه از وجود نسبت به مرتبه بالاتر از خود محدود است(نسبت به مافوق خود ضعف وجودی دارد). حال اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که بالاتر از واجب الوجود نيز وجودي باشد تا واجب الوجود نسبت به آن ضعيف و محدود باشد ؛ و اين خلف است چون در تعريف واجب الوجود گفتيم که واجب الوجود بالاترين مرتبه ی وجود است.

دقّت شود! مرتبه ی عالی وجود، در حقیقت، همان حقیقت وجود می باشد. چون مراتب بالاتر وجود، احاطه بر مراتب پایینتر داردند؛ مثل نور هزار واتی که نور صد واتی را در خود دارد بی آنکه مرکّب از چند نور باشد. 

برهان سوم

واجب الوجود يعني بالاترين حد وجود(اشدّ الوجود) و اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که فاقد برخي کمالات باشد؛ و هر کمالي امر وجودي است. پس اگر واجب الوجود محدود باشد، لازم مي آيد که فاقد مرتبه اي از وجود باشد؛ و فاقد مرتبه اي از وجود، نمي تواند بالاترین مرتبه ی وجود باشد . پس اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که واجب الوجود نباشد و اين خلف است.

در این استدلالها مشاهده می فرمایید که اگر معنی درست واجب الوجود( وجود صرف ) به درستی تصور شود ، نامحدود بودن آن ( بدون ماهیت بودن آن ) امری بدیهی است ؛ لذا این براهین همگی تنبیهی هستند

5ـ خدا کمال محض است.
منظور از کمال همان وجود است ؛ یعنی کمال ، اسم دیگری است برای وجود. لذا خدا کمال محض است یعنی خدا وجود محض می باشد.
نقیض کمال ، نقص است. و نقص یعنی عدم چیزی. پس کمال یعنی وجود چیزی. چون نقیض عدم ، وجود می باشد. بر همین اساس باید گفت: نقیض کمال محض ، نقص محض است ؛ و نقص محض یعنی عدم محض. پس کمال محض یعنی وجود محض.
هر صفت کمالی چون علم ، قدرت ، حیات و ... نیز در واقع صفات وجودند نه صفات ماهیّت. لذا انسان ـ به عنوان یک ماهیّت ـ ذاتاً نه اقتضای عالمیّت دارد نه اقتضای قدرت دارد نه اقتضای حیات دارد و نه اقتضای ... . ماهیّت اگر وجود یافت به میزان وجودش از این صفات وجود نیز بهره خواهد داشت ؛ امّا چون وجودش محض نبوده محدود به ماهیّت است ، لذا صفات وجودی او نیز محدود خواهند بود.
پس خدا تمام اوصاف کمال را به نحو نامحدود دارد ؛ چرا که تمام این اوصاف ، اوصاف ذاتی وجود و به تعبیر دیگر، اسماء ذاتی وجودند ؛ و خدا یعنی وجود محض و نامحدود

6ـ اثبات وحدانیّت واجب الوجود از راه نامحدود بودن او 
ــ برهان نخست
وجود بیش از یک واجب الوجود محال است. چون واجب الوجود یعنی وجودِ بدون حدّ ، بدون قید و بدون ماهیّت ؛ به عبارتی یعنی وجود صرف و محض. و برای چنین وجودی فرض دومی محال است. چون اساساً صرف هر چیزی ، چه در ذهن و چه در خارج ، دومی بردار نیست. برای مثال صرف انسان که از هر قیدی مثل مرد بودن و زن بودن ، بلند یا کوتاه بودن ، سفید وسیاه بودن و ... منزّه است ، دومی بردار نیست. چون دوگانگی فرع تمایز ، و تمایز فرع مقیّد بودن است؛ و تقیّد در مقابل صرافت است. پس وجود محض و منزّه از قید و حدّ (واجب الوجود) نه تنها دومی بردار نیست که فرض دومی هم برای آن محال است
ــ برهان دوم
اگر وجود محض و بدون قید ( وجود نامحدود) دومی داشته باشد یا آن دو عین همند یا غیر هم. اگر عین هم باشند دوگانگی در کار نیست و اگر غیر هم باشند پس باید وجه اختلاف داشته باشندیعنی حدّاقلّ یکی از آنها باید چیزی داشته باشد که دیگری فاقد آن باشد تا به این وسیله دو گانگی حاصل شود. و اگر چنین شد در آن صورت از وجود محض بودن خارج شده ، هر دو ، وجود مقیّد و داری حدّ و مرز عقلی می شوند. یکی مقیّد و محدود به داشتن آن چیز و دیگر مقیّد و محدود به نداشتن آن. پس از فرض دو وجود محض و نامحدود لازم می آید که آن دو محض و نامحدود نباشند و این تناقض است.

7ـ نحوه ی انتزاع اسماء ثبوتی و سلبی خدا از ذات واحد او

اثبات تک تک اسماء و اوصاف ثبوتی و سلبی خداوند متعال مستلزم نگارش کتابی است مفصّل. لذا در چنین نامه ای مقدور نیست. پس با توجّه به آنچه قبلاً گفته شده ، ذیلاً به نحوه ی انتزاع این اسماء و صفات از ذات واحد می پردازیم.
طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف و بدون هیچ قید و حدّی ؛ و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن اوست. و این خلف فرض و تناقض می باشد. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.
پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد.همچنین خدا نمی تواند جسم باشد ؛ چون جسم مرکّب است از مادّه و صورت. روح هم نمی تواند باشد ؛ چون روح نیز مرکّب از وجود و ماهیّت است. به تعبیر دیگر روح ، ماهیّت است نه وجود
ایضاً چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد است. به این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود
و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است
و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور ، خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند
و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.
و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند
و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند
و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است ؛ یا چون وجود محض است و وجود را به غیر وجود نیاز نیست ؛ پس صمد است.
و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.
و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.
و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.
و ... 
و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند
بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند ؛ و در واقع اینها اسماء گوناگون وجودند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام فناء مطلق است ، جز خدا (وجود محض) هیچ نیست

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:22 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها