پرسش:مطلب زير را در اينترنت خواندم لطفا در مورد آن توضيح مفصل دهيد.
برهان نظم يكي از مهمترين و آشناترين برهانهاست، و در كنار برهان عليت، دو ركن مهم از باور استدلالي به خدا را تشكيل مي دهند. با آنكه در كلام اسلامي به آن توجه چنداني نمي شود و بيشتر به مسيحيت تعلق دارد، مفسرين بسياري از آيات قرآن را بيان كننده ي اين برهان مي دانند. برهان ساده ست، و براي همين عموميت زيادي دارد. در اين برهان بيان ميشود که در جهان شكل هاي مختلفي از نظم وجود دارد، و مي دانيم كه نظم بدون ناظم ممكن نيست، و يك مجموعه ي منظم نمي تواند اتفاقي شكل گرفته باشد، پس جهان ناظمي دارد. با مشاهده ساعت به وجود ساعت ساز پي ميبريم. ايراد اصلي اين برهان در تعريف نظم ميباشد. ما مجموعه اي را منظم ميدانيم که همه اجزاء آن در راه رسيدن به هدفي خاص با هم همکاري داشته باشند. در مورد ماشين بسيار پيچيده اي مانند انسان نيز به چنين سيستمي بر نميخوريم. ريچارد داوکينز در مصاحبه با جيمزواتسون (به همراه فرانسيس کريک ساختار DNA را کشف کردند)، اين نکته را مطرح کرد که، برخلاف او و کريک، بسياري از مردم تعارضي ميان دين و علم نمي يابند، چون ادعا مي کنند که علم درباره ي چگونگي امور است و دين درباره ي مقصود غائي امور. واتسون فوراً پاسخ داد: خوب، من فکر نمي کنم که بودن ما هيچ مقصودي داشته باشد. ما صرفاً حاصل تکامل هستيم. مي توانيد بگوييد، خداي من، اگر فکر مي کنيد وجود ما مقصودي ندارد، پس حتماً زندگي بسيار غمباري داريد. اما من انتظار نهار دلپذيري را دارم. در اين مقاله سعي دارم ارتباط سيستم هاي طبيعي و مسئله گزينش فزاينده (Cumolative selection) را مطرح نمايم. در بررسي اين برهان، تعريف نظم از اهميت ويژه اي برخوردار است که در اينجا به يک مثال اکتفا ميکنم. ما مي توانيم براي يک سيستم اهداف متعددي در نظر بگيريم. شايد مكانيزمي كه زلزله را به وجود مي آورد در جهت رسيدن به هدف خاصي ندانيم و آن را منظم ندانيم، در حالي كه مي توانيم از ديدگاهي ديگر آن را مكانيزمي براي آزادشدن انرژي سنگها و پايين آمدن سطح انرژي شان بدانيم، و در نتيجه زلزله را مكانيزمي در جهت رسيدن به يك هدف مشخص و عالي، و در نهايت منظم بدانيم. جهان ما هرشكلي كه مي داشت، از نظر ما منظم مي بود. به عبارت بهتر، نظم، ايده ايست ذهني و نه قانوني خارجي. حال به بررسي سيستم هاي طبيعي بپردازيم و ببينيم که نظم موجود در آنها نشانگر چيست. نخست به يک بلور نمک نگاهي مي اندازيم. کريستال هاي نمک طعام (NaCl) شکل هندسي معيني دارند. احتمال قرار گيري اتم ها به شکل تصادفي براي تشکيل چنين ساختاري چقدر است؟ براي تهيه اين بلورها کافيست محلول آب-نمک را تهيه کنيم و صبر نماييم تا آب آن در دماي اتاق تبخير گردد. بايد توجه کنيم که اگر آب را به سرعت تبخير نماييم به جاي بلور با پودر نمک مواجه خواهيم شد که اين خود مسئله مهمي است و به نقش زمان اشاره دارد. در هنگام تبخير آب، با افزايش غلظت محلول اتمهاي Na+ و Cl- با شدت بيشتري به هم برخورد ميکنند. در واقع در هر ثانيه مليونها برخورد در درون محلول روي ميدهد. هنگامي که دو اتم با بار مخالف به هم برخورد ميکنند در کنار هم باقي ميمانند و اگر دو اتم با بار موافق به هم برخورد کنند همديگر را دفع ميکنند. با تشکيل هسته بلور هر اتمي که در جهت صحيح به بلور برخورد کند در کنار آن باقي ميماند. هر گاه يک اتم در جهتي نا مناسب برخورد انجام دهد دوباره به محلول باز مي گردد. اين اتم ممکن است هزاران برخورد نامناسب با بلور داشته باشد اما سرانجام برخورد صحيح را انجام خواهد داد و سرانجام تمام اتمهاي موجود در محلول در کنار هم قرار خواهند گرفت. بله، ساختاري منظم در جلوي چشم شما شکل گرفته است و تصادف آن رابوجود آورده است نظم موجود در سيستم هاي طبيعي از اين نوع است. اجزاء مختلف بر اثر تصادف در کنار هم قرار ميگيرند و حد واسطهاي ناپايدار از ميان ميروند و تنها اجزائي که به صورت پايداري با ديگر اجزاء در ارتباط هستند باقي ميمانند. اين فرآيند را گزينش فزاينده مينامند. ريچارد داوکينز در کتاب ساعت ساز کور اين مسئله را با ماجراي ميمون تايپيست توضيح داده است: اگر ميموني شروع به ضربه زدن به کليد هاي ماشين تحرير کند چقدر طول ميکشد تا جمله زير را تايپ کند: Methinks it is like a weasel. جمله هملت به پولينوس- از کتاب هملت اثر شکسپير با توجه به بيسواد بودن ميمونها و تايپ کردن تصادفي، احتمال تايپ صحيح اين جمله عددي نجومي و در حدود 1040 خواهد بود. حال فرض کنيم که ما حرفهاي درست را نگه داريم و اجازه دهيم ميون تنها حرفهاي غلط را دوباره تايپ کند. با شبيه سازي کامپيوتري مشخص شده است که در اين حالت تنها چند هزار ضربه لازم است تا جمله تايپ شود. در حالت اول فرآيند صرفاً تصادفي است اما در حالت دوم علاوه بر تصادف، حد واسطهاي صحيح حفظ ميشود يعني گزينش فزاينده صورت ميگيرد بسياري از خدا باوران در نوشته هايشان ساختار اتم را مختصراً معرفي ميکنند و سپس عنوان ميکنند که چنين ساختار منظمي حتماً به يک ناظم نياز دارد.حال ببينيم در يک راکتور اتمي چه اتفاقي مي افتد. پس از متلاشي شدن هسته اورانيم تعداد زيادي الکترون، نوترون و پروتون به اطراف پراکنده ميشود. اين ذرات به يکديگر و اتمهاي ديگر برخورد ميکنند و اتمهاي جديدي را تشکيل ميدهند. در صورتي که اتم حاصله پايدار نباشد دوباره متلاشي ميشود و اتم هاي جديدي بوجود مي آورد و سرانجام تنها اتمهاي پايدار باقي ميمانند. توجه نماييد که بسياري از اتمهاي بوجود آمده ناپايدار هستند اما با گذشت چند مليون يا مليارد سال اين اتم ها نيز با از دست دادن انرژي به صورت تشعشع راديواکتيو سرانجام به اتمهاي پايداري تبديل ميشوند. اين همان اتفاقي است که در انفجار بزرگ Big Bang روي داده است. پس از انفجار اتمهاي گوناگوني شکل گرفته اند ولي فقط پايدارها باقي مانده اند. پس بايد اين جمله را اصلاح کنيم که اگر چنين و چنان وضعيت وجود نداشت اتم هم وجود نداشت. بايد بگوييم: هر گاه چنين و چنان وضعيتي فراهم گردد اتم هم بوجود مي آيد. در ادامه همين مطلب خداشناس مطرح ميکند که فاصله الکترون و هسته و مقدار جرم الکترون و ..... هريک عددي ثابت و معين است و اگر مقدار آن متفاوت از اين بود اتم وجود نداشت. طرح اين مسئله از اين جا ناشي مي شود که خداشناس فکر ميکند که اتم ( و کلاً جهان) بايد به اين شکلي که هست تشليل ميشد، يعني شکل کنوني جهان را هدف مي داند. اما دانشمندان نظر متفاوتي دارند. به عقيده آنان شکل کنوني جهان حاصل کنشهاي اجزاء و نيروهاي موجود در طبيعت است و ميتوانست به شکل هاي مختلف ديگري وجود داشته باشد. براي مثال يکي از اين اعداد را بررسي ميکنيم. مقدار انرژي بستگي هسته 0.007 است. اين انرژي اجزاء هسته اتم را در کنار هم نگه ميدارد. اگر مقدار اين عدد 0.006 بود هيچ عنصري جز هيدروژن وجود نداشت و اگر0.008 بود همه عناصر جز هيدروژن وجود داشتند. بايد بپرسيم اگر هيدروژن وجود نداشت چه ميشد؟ آب هم وجود نداشت و حيات تشکيل نميشد. آيا عدم وجود حيات بر روي زمين سيارات را از مدارشان خارج ميکرد؟ و يا کهکشانها نابود ميشدند؟ اگر جهان شامل تنها گاز هيدروژن بود چه اتفاقي مي افتاد؟ آيا جهاني از گاز هيدروژن وجود نداشت؟ چيستم من زاده يک شام لذتبار ناشناسي پيش ميراند در اين راهم روزگاري پيکري بر پيکري پپيچيد من به دنيا امدم بي آنکه خود خواهم عصيان-فروغ فرخزاد نويسنده و خواننده اين مقاله هر کدام حاصل تعداد زيادي تصادف هستند. شبي(يا روزي) زن و مردي با هم آميزش کردند. هر دومشکل ناباروري نداشتند. لقاح به درستي انجام شد. جنين به درستي جايگزيني کرد. جنين به سلامت رشد کرد. در وقت زايمان زنده متولد شد. از دهها حادثه و بيماري که ميتوانست جان او را بگيرد تاکنون در امان مانده و اکنون زنده است. اگر اين اتفاقات نمي افتاد چه ميشد؟ اکنون اين مقاله وجود نداشت تا آنرا بخوانيد يا اينکه شما وجود نداشتيد تا مقاله مرا بخوانيد. آيا اين امر يک فاجعه بود و بدون من يا شما جهان وجود نداشت؟ بله خواننده گرامي، جهان هدفي ندارد تا بر اساس اين هدف آنرا منظم بدانيم. در بررسي علمي ساختارهاي طبيعي متوجه ميشويم که آنها پيچيده هستند نه هدفمند. جهان ساعت نيست که با ديدن آن به وجود ساعتساز پي ببريم. پيچيده ترين سيستم هاي موجود در طبيعت موجودات زنده هستند. علم زيست شناسي نشان ميدهد که موجودات زنده تنها ميتوانند توسط ساعتسازي کور و فاقد شعور ساخته شده باشد. معروفترين مثال در زمينه گزينش فزاينده انتخاب طبيعي است که چارلز داروين آن را در کتاب منشاء گونه ها معرفي کرده است. داروين عنوان ميکند که جانداران در تغيير و تحول هستند و تنها آنهايي زنده ميمانند که سازگاري بهتري داشته باشند. در بررسي موجودات زنده متوجه ميشويم که آنها داراي اندامها و بخشهاي بي فايده زيادي هستند! اگر به بال مرغ خانگي پرکنده دقت کنيد متوجه وجود انگشت در بال اين پرنده خواهيد شد. اين انگشت هيچ کاربردي ندارد و تنها بازمانده دست اجداد پرندگان است که به بال تبديل شده است. اگر آفريننده قصد داشت که بالي جهت پرواز طراحي کند آيا انگشتي بي مصرف هم در آن قرار ميداد. شايد بگوييد چه اشکالي دارد. بايد گفت که اين بخش در بدن جاندار وجود دارد و بيهوده انرژي مصرف ميکند تا سلولهايش زنده بماند. ممکن است دچار جراحت و عفونت شود. به وزن ماشين پرنده ما اضافه ميکند و اين به معني مصرف انرژيبيشتر براي پرواز است. به مثالهايي در زمينه انسان توجه کنيد. برخي افراد ميتوانند گوش هاي خود را تکان دهند. همه ما ماهيچه هايي براي تکان دادن گوش داريم ولي آيا نيازي هم به آنها داريم؟ خير اين اجداد ما بودند که نياز به حرکت دادن گوش خود داشتند. چقدر با آپانديس و درد آن آشنايي داريد. آيا ميدانيد که آپانديس عضوي بي مصرف است؟ جراحان هر هنگام که به هر دليلي شکم انسان را باز کنند آپانديس را جدا ميکنند و دور مي اندازند. اما اين عضو در برخي ميمونها نقش ويژه اي در هضم غذا دارند. انسان به دليل تغيير رژيم غذايي نسبت به اين عضو بي نياز شد و اين اندام در حال تحليل رفتن است. تنها فايده آپانديس اين است که عفونت کند و شما را به تيغ جراح بسپارد. مثال ديگري که در اين زمينه وجود دارد پرده بکارت در جنس مونث است. اين عضو باقيمانده ماهيچه اي حلقوي در ميمونها و ديگر پستانداران است که پس از عمل مقاربت دهانه واژن را ميبنند تا اسپرم در اثر دويدن و ساير حرکات از واژن خارج نشود. اجداد غار نشين ما نيازي به فراردائم از شکارچيان نداشته اند و اين عضو تحليل رفته است. جالب است بدانيد که بيش از صد عضو بي فايده در بدن انسان شناسايي شده است. اگر نگاهي به زيست شناسي مولکولي (ژنتيک، بيوشيمي...) بيندازيم تعداد اجزاء بي فايده از اين هم بيشتر است. در ژنوم جانداران تعداد زيادي ژن کاذب وجود دارد. اينها ژن واقعي نيستند وهيچ کارکردي ندارند. اين ژنها روزگاري داراي فعاليت بودند اما در اثر جهش هاي ژني غيرفعال شده اند و حالا فقط وجود دارند. حال ميتوانيم سخن زيست-فيزيکدان معروف جيمز واتسون را درک کنيم هنگامي که ميگويد: خوب، من فکر نمي کنم که بودن ما هيچ مقصودي داشته باشد. ما صرفاً حاصل تکامل هستيم.
پاسخ:
مطلبی که ارسال فرموده اید بسیار طولانی است و تک تک جملات آن نیز قابل نقد می باشند ؛ لکن اقدام به این کار حقیقتاً وقت گیر خواهد. لذا تنها به نقد جملاتی از آن اکتفا می کنیم.
الف ـ گفته شده: « برهان نظم يكي از مهمترين و آشناترين برهانهاست، و در كنار برهان عليت، دو ركن مهم از باور استدلالي به خدا را تشكيل مي دهند.»
1ـ حکمای اسلامی ابداً از برهان نظم مشهور برای اثبات وجود خدا استفاده نمی کنند. این برهان تنها از سوی متکلّمین ، آنهم برای اقناع سطوح پایین جامعه ، استفاده می شود. لذا برای یک دانشمند ، هیچگاه برهان نظم را کسی مطرح نمی کند که حالا بخواهد آن را ابطال بکند یا نکند. بلی در مغرب زمین برای اثبات وجود خدا ــ البته خدای مورد نظر خودشان که همان پدر آسمانی است ــ از این برهان زیاد استفاده می کنند.
2ـ حکمای اسلامی از این برهان نه برای اثبات وجود خدا ، بلکه بعد از اثبات وجود خدا با براهین دیگر ، برای اثبات حکمت او بهره می برند.
3ـ ظاهراً برخی اسم برهان امکان و وجوب را گذاشته اند برهان علّیّت ؛ که اگر چنین باشد ، بلی این برهان از براهین مهمّ خداشناسی است ؛ امّا اگر مقصودشان چیز دیگری است ، در آن صورت عرض می شود که: چیزی به نام برهان علّیّت وجود ندارد.
مقدّمات برهان وجوب و امکان در عین این که بدیهی اند ولی تصوّر موضوع و محمول آنها ممکن است برای برخی افراد دشوار باشد. برهان امکان وجوب چنین است:
ــ تقریر برهان ،مبتنی بر استحاله ی تسلسل.
1ـ شکّی نیست که خارج از وجود ما موجودی هست. چون انکار این امر منجر به سفسطه می شود.
2ـ این موجود ، بنا به فرض عقلی از دو حال خارج نیست ؛ یا واجب الوجود (عین وجود) است یا عین وجود نبوده ، ممکن الوجود است که نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد.
3ـ اگر این موجود عین وجود بوده ، واجب الوجود است ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود بوده نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ برای موجود شدن ، محتاج علّت(وجود دهنده) است.
4ـ حال علّت آن نیز یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود. اگر واجب الوجود باشد ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود باشد ، خود آن علّت نیز محتاج علّت دیگری است. به این ترتیب بحث منتقل می شود به آن علّت سوم و فرضهای قبلی در مورد آن نیز جاری می شود. همینطور بحث منتقل می شود به علّت چهارم و پنجم و ... .
5. و چون دور و تسلسل علل عقلاً محال است بنا بر این ، این سلسله ی علل نمی تواند بی نهایت باشد ؛ بلکه باید در جایی به علّتی برسیم که فوق آن علّتی نباشد. که آن همان واجب الوجود می باشد.
ــ تقریر برهان بدون استفاده از استحاله ی تسلسل.
1ـ شکّی نیست که ممکن الوجودهایی هستند.
2ـ اگر مجموعه ی همه ی ممکن الوجودها را یکجا فرض کنیم ، به نحوی که هیچ ممکن الوجودی خارج از این مجموعه باقی نماند ، باز عقل حکم به ممکن الوجود بودن کلّ این مجموعه خواهد نمود. چون از اجتماع تعداد زیادی ممکن الوجود که همگی محتاج به علّت هستند ، واجب الوجود ، درست نمی شود. حتّی اگر تعداد اعضای این مجموعه بی نهایت باشند باز کلّ مجموعه ، ممکن الوجود خواهد بود.
3ـ پس کلّ مجموعه ی ممکن الوجودها ، محتاج علّت است.
4ـ حال، علّت این مجموعه یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود است.
5 ـ امّا ممکن الوجود نمی تواند علّت این مجموعه باشد ؛ چون طبق فرض ما ، همه ی ممکن الوجودها داخل این مجموعه هستند و خارج از این مجموعه ، ممکن الوجودی نیست که علّت این مجموعه باشد ؛ پس لاجرم ، علّت این مجموعه واجب الوجود است.
برهان اخیر یکی از محکمترین براهین خداشناسی می باشد که اگر کسی معنی درست ممکن الوجود و واجب الوجود را بداند ، در درستی آن ذرّه ای شکّ به خود راه نمی دهد.
امّا معنی درست واجب الوجود و ممکن الوجود چیست؟
واجب الوجود ، یعنی خودِ وجود بدون هیچ قید دیگری ؛ یعنی وجود صرف ، محض و خالص. روشن است که چنین موجودی عدم برنمی دارد. چون وجود ، نقیض عدم است. پس همانطور که عدم ، وجود نمی شود ، وجود هم عدم نمی گردد. لذا نمی توان پرسید: چه کسی به وجود ، وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است. از چنین موجودی ، یعنی از خودِ وجود ، تعبیر می شود به واجب الوجود. پس می توان گفت: واجب الوجود ، وجود است. امّا نباید گفت: واجب الوجود ، وجود دارد ؛ مگر از باب مجاز.
امّا موجوداتی چون انسان ، درخت ، فرشته و ... را که نه مساوی وجودند و نه مساوی عدم ، ماهیّت گویند. اگر مثلاً انسان مساوی وجود بود ، پس همیشه باید می بود ؛ چون وجود ، عدم بر نمی دارد. و اگر مساوی عدم بود ، پس هیچگاه نباید موجود می شد ؛ چون عدم نیز وجود بر نمی دارد. لذا گفته می شود: ماهیّات ( انسان و درخت و فرشته و عقل و ... ) نسبتشان به وجود و عدم یکسان است. لذا اگر جناب وجود به آنها عنایت بکند موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. چنین موجودی را ممکن الوجود گویند ؛ چون ممکن است موجود بشود و ممکن است موجود نشود ؛ یعنی اگر جناب وجود به آنها عنایت بکند موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. روشن است که درباره ی چنین موجودی نمی توان گفت: وجود است ، بلکه باید گفت: وجود دارد.
بر این اساس می توان برهان وجوب و امکان را چنین نیز تقریر نمود:
1ـ هر موجودی از دو حال خارج نیست ؛ یا خودِ وجود است یا خودِ وجود نیست. لذا یک موجود ، مثلاً یک درخت ، یا خودِ وجود است یا خودِ وجود نیست ، بلکه وجود دارد.
2ـ روشن است که درخت ، عین وجود نیست ؛ بلکه وجود دارد.
3ـ پس وجود به درخت داده شده است.
4ـ حال ، وجود دهنده یِ درخت ، یا خودِ وجود است یا کسی است غیر از وجود.
5ـ غیر خودِ وجود ، خودش وجود نیست تا بتواند به چیزی وجود بدهد.
6ـ پس وجود دهنده به درخت ، خود جناب وجود است.
7 ـ پس یقیناً وجود (واجب الوجود) موجود است.
البته دقّت شود که این برهان تنبیهی است و الّا اگر کسی حقیقت واجب الوجود و ممکن الوجود را درست بفهمد ، خواهد یافت که از انکار وجودِ واجب الوجود ، تناقض لازم می آید. چون اگر گفته شود: واجب الوجود ، موجود نیست ، به این معناست که وجود ، موجود نیست. بطلان این قضیّه نیز روشن است. چون هر چیزی خودش ، خودش است. پس وجود نمی تواند که موجود نباشد. بع تعبیر دیگر ، « وجود ، موجود نیست » ، یعنی « وجود ، معدوم است» ؛ که تناقض بودن این قضیّه روشنتر از هر روشنی است.
حال این نگاه حکمای اسلامی به خدا را مقایسه فرمایید با خدای مطرح در مقاله ی مورد سوال تا ببینید تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟ این خفّاشان کور باطن خیال کرده اند با انکار خدای خود ساخته و ذهن ساخته ی خودشان حقیقتاً واجب الوجود را هم ردّ نموده اند. امّا ذهی خیال باطل. این بیچارگان حتّی تاکنون چنین مطالبی هم به گوششان نخورده است. چرا که « وصل خورشید به شب پرّه ی اعمی نرسد ــ که در این آینه صاحب نظران حیرانند » ؛ بس شب پره ها که منکر خورشیدند امّا به انکار شب پره ها ، ساحت خورشید جهان افروز خدشه برندارد. بگذار حضرت وجود را انکار کنند ؛ همان حقیقتی را که موجودیّت خودشان به اوست ؛ « هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم ــــ او با شماست هر جا که باشيد». بگذار بازی کنند این کودکان تیله باز و فرفه باز با اتمها و کهکشانها ؛ « قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ في خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ ــــ بگو: خدا! آنگاه رهایشان ساز در گفتگوهاى لجاجتآميزشان تا بازى كنند » (الأنعام:91). بگذار خوش باشند به دو سه فرضیّه ی لرزانی که دارند: « كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ ؛ فَذَرْهُمْ في غَمْرَتِهِمْ حَتَّى حين ــــــ هر گروهی به آنچه نزد خود دارند خوشحالند. پس رهایشان کن در جهل و غفلتشان تا زمانى » (المومنون:53 و 54)
به اینها باید گفت: وجود شناسی نِیی جان من ، خطا اینجاست. اینها اگر می دانستند که خدا یعنی وجود صرف ، یعنی وجود و دیگر هیچ ؛ و غیر خدا یعنی ماهیّت که با عنایت وجود متّصف به موجودیّت می شود ، دیگر اینگونه در جهالات خودشان غوطه نمی خوردند ؛ و به گوش جان این کلام خدا را نیوش می کردند که: « شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُو ـــ خدا شهادت می دهد که معبودی جز او نیست» (آلعمران:18) ؛ یعنی اگر بدانی که خدا یعنی وجود ، آنگاه می فهمی که خودِ وجود می گوید: من عدم بردار نیستم ؛ و هر چه غیر من (وجود) است ، یعنی ماهیّات ، برای موجود شدن ، محتاج عنایت من می باشند. لذا آنها با تمام ذات خویش ، مرا می خوانند و دست به دامن کبرایی من آویخته اند که مبادا ما را رها سازی که : « اگر نازی کند لیلی ، فرو ریزند محملها » ؛ و « چون سلطان عزّت عَلَم برکشد ــ جهان سر به جِیب عدم در کشد » .
ب ـ گفته شده: « من فکر نمي کنم که بودن ما هيچ مقصودي داشته باشد. ما صرفاً حاصل تکامل هستيم. »
1ـ عرض می شود: با فکر نکردن شما حقیقت ابطلال نمی شود. اینکه من نمی دانم که بودن من مقصودی دارد یا نه؟ نشد ابطال هدفداری عالم یا ابطال وجود ناظم. شکّ ، علم و برهان نیست ؛ بلکه جهل و حیرت است.
2ـ به فرض ما حاصل تکامل باشیم ، مگر خودِ تکامل یک روند بی قانون و بی نظم است. اینها خیال می کنند مسیر تکامل یک مسیر تصادفی است. امّا باید پرسید که تصادفی یعنی چه؟
آیا تصادفی بودن یعنی علّت نداشتن؟ این که یقیناً باطل است. چون ناقض اصل علّیّت می باشد ؛ و با انکار اصل علّیّت هیچ استدلالی وجود نخواهد داشت. چرا که در هر استدلالی ، مقدّمات علّت حصول نتیجه هستند. پس اگر اصل علّیّت درست نیست ؛ استدلال شما بر تصادفی بودن امور نیز ارزشی ندارد. کما اینکه در این حالت ، استدلال شما بر نادرستی اصل علّیّت نیز ارزشی نخواهد داشت.
آیا تصادفی یعنی نامعلوم بودن وضع بعدی یک پدیده؟ اگر منظور این است ، که ظاهراً همین است ، باز دلیل بر بی هدف بودن امور نمی شود. آیا این که ما نمی توانیم وضع بعدی یک پدیده را تعیین کنیم ، به این معناست که آن پدیده وضع بعدی مشخّصی ندارد؟ چه خودخواهانه و چه خود مدارانه و خود محورانه.
یک نفر در خیابان راه می رود و سر یک چهار راه می رسد ، بنده نمی دانم او به کدام ، سمت خواهد رفت ؛ آیا ندانستن من دلیل بر این است که پیچیدن او به سمت چپ ، اتّفاقی و تصادفی است؟ بلی از نگاه من چندین احتمال وجود دارد که هر یک امکان وقوع دارد. ممکن است او مستقیم برود یا دوباره به عقب برگردد یا سمت چپ رود یا سمت راست برود یا بایستد ؛ یا ... . امّا از نگاه خود آن شخصی که راه می رود ، یک احتمال بیش نیست ؛ او از ابتدا می داند که کدام سمت خواهد رفت.
دعوای آلبرت اینشتین و ورنر هایزنبرگ بر سر اصل عدم قطعیّت نیز همین بود. هایزنبرگ می گفت: عدم قطعیّت در پیش بینی وضع مکانی و زمانی یک ذرّه ، به صورت توأمان ، ناشی از ذات ذرّات بوده ، نشان تصادف است. امّا اینشتین معتقد بود که این عدم قطعیّت ، ناشی از محدودیّت ماست ؛ چون ما برای اندازه گیری وضع مکانی و زمانی یک ذرّه به صورت توأمان ، چاره ای جز استفاده از شعاع نوری (امواج الکترومغناطیس) نداریم ؛ و این نور موقع برخورد با ذرّه آن را شتاب می دهد و پیش بینی را ناممکن می سازد. لذا او می گفت: « خدا با جهان تاس بازی نمی کند » ؛ یعنی از منظر خدا که بدون نور می بیند ، همه چیز قطعی و مشخّص است.
با فرض درستی فرضیّه ی تکامل ، بلی ما هیچ راهی نداریم که بدانیم آیا زرّافه در آینده گردن درازتر می شود یا گردنش کوتاهتر می گردد یا تغییری نمی کند ؛ بلکه هر سه احتمال وجود دارد. امّا آیا ندانستن ما دلیل بر این است که وضع آینده ی زرّافه برای هیچ موجود دیگری نیز مشخّص نیست؟!! اگر فرض کنیم موجودی وجود دارد ، که می تواند با سرعت مافوق سرعت نور حرکت کند ــ فیزیکدانها نام این موجود فرضی را تاکیون گذاشته اند ــ در آن صورت طبق نظریّه ی نسبیّت عامّ اینشتین ، زمان برای او وارونه خواهد شد. لذا مسیر او نه به سمت آینده بلکه از آینده به گذشته خواهد بود. پس از نگاه چنین موجودی کاملاً روشن است که وضع آینده ی زرّافه چگونه است ؛ او حتّی آینده ی ما و زمان مرگ ما را هم خواهد دانست ؛ لکن او نیز از گذشته ی ما بی خبر خواهد بود. لذا همه ی آنچه برای ما قطعی است ، برای او احتمالات خواهد بود.
بالاتر از این فرض ، فرض موجودی فرار زمانی است که نه آینده برای او مبهم است نه گذشته. لذا این جنابی که دم از تصادف و احتمالات می زند ، باید ابتدا با برهان ثابت کند که امکان وجود چنین دو موجودی نیست ؛ آنگاه دم از تصادف به معنی دوم بزند. در حالی که تا کنون هیچ برهانی اقامه نشده که نشان دهد موجود فرازمانی امکان وجود ندارد. و نه تنها بر عدم او برهان نیست ، بلکه براهین فراوانی بر وجودش اقامه شده است ؛ و نه تنها این حقیقت برهانی است ، بلکه حتّی شواهد عینی نیز وجود دارند که برخی از انسانها قادرند آینده ی احتمالی برای ما را ، به صورت قطعی بیان کنند. مثلاً عرفا در ادیان و مرتاضان هندی و افراد روشن بین ، قادرند به صورت محدودی از حوادث رخ نداده خبر دهند. اینها در واقع از طریق عالم فرامادّی به جهان نظر کرده و آینده ی قطعی را می بینند. همان آینده ای که برای ما صرف احتمالات است.
3ـ از اینها که بگذریم ، در این مقاله خواسته اند از طریق علوم تجربی وجود ناظم را انکار کنند. در حالی که اساساً روش خود علوم تجربی از نظر فلسفه ی علم ، دچار مشکل است. از منظر فلسفه ی علم ، که کارش ارزیابی میزان یقین آوری روش علوم می باشد ، شیوه ی استدلال علوم تجربی صرفاً روشی ظنّ آور است و هیچگاه نمی تواند یقین منطقی ایجاد نماید. پس وقتی خود نظریّات علوم تجربی یقینی نیستند ، چگونه می توانند یک مساله ی فلسفی یقینی را ابطلال نمایند؟ در انتهای مطالب ، مقاله ای در باب میزان یقین آوری علوم تجربی نیز تقدیم حضور خواهد شد که این مطلب را به صورت تفصیلی بحث کرده است.
4ـ با توجّه به مطلب فوق ، اگر فرضیّه تکامل داروین نظریّه ای تجربی بود ، صرفاً نظریّه ای ظنّی می شد نه قانونی یقینی و قطعی به معنای حقیقی کلمه ؛ امّا حقیقت امر آن است که از منظر فلسفه ی علم ، فرضیّه تکامل داروین ، حتّی یک نظریّه ای تجربی هم نیست. چون فرضیّات و نظریّات تجربی باید از سه ویژگی آزمایش پذیری ، پیش بینی کنندگی و ابطال پذیری برخوردار باشند ؛ که فرضیّه ی تکامل ، فاقد هر سه ویژگی است. پس استناد به چنین فرضیّه ی پا درهوایی برای انکار وجود نظم در جهان ، کاری است منطقاً نادرست. در این باره نیز مقاله ای در انتهای مطالب تقدیم حضور خواهد شد.
پ ـ گفته شده: « بله، ساختاري منظم در جلوي چشم شما شکل گرفته است و تصادف آن را بوجود آورده است نظم موجود در سيستم هاي طبيعي از اين نوع است. اجزاء مختلف بر اثر تصادف در کنار هم قرار ميگيرند و حد واسطهاي ناپايدار از ميان ميروند و تنها اجزائي که به صورت پايداري با ديگر اجزاء در ارتباط هستند باقي ميمانند. اين فرآيند را گزينش فزاينده مينامند.»
1ـ قبلاً در مورد تصادف و دو معنای آن سخن گفته شد ؛ و عرض کردیم که قول به تصادف به یک معنا مساوی است با انکار اصل علّیّت ؛ و انکار اصل علّیّت مساوی است با بسته شدن دروازه ی هر گونه استدلالی. و قول به تصادف به معنی دیگر ، نیز در حقیقت اعتراف به عجز ما از دانستن آینده است نه اثبات محتمل بودن آینده.
2ـ « حد واسطهاي ناپايدار از ميان ميروند» یعنی چه؟ یعنی عدم می شوند؟ مگر وجود ، عدم می شود؟ به حکم عقل صریح ، نه عدم ، وجود می شود و نه وجود عدم می گردد. از این گذشته ، جناب منتقد پاسخ دهند که چرا یک ساختار پایدار است و ساختار دیگر ناپایدار؟
ت ـ گفته شده: « اگر ميموني شروع به ضربه زدن به کليد هاي ماشين تحرير کند چقدر طول ميکشد تا جمله زير را تايپ کند: Methinks it is like a weasel. جمله هملت به پولينوس- از کتاب هملت اثر شکسپير با توجه به بيسواد بودن ميمونها و تايپ کردن تصادفي، احتمال تايپ صحيح اين جمله عددي نجومي و در حدود 1040 خواهد بود. حال فرض کنيم که ما حرفهاي درست را نگه داريم و اجازه دهيم ميمون تنها حرفهاي غلط را دوباره تايپ کند. با شبيه سازي کامپيوتري مشخص شده است که در اين حالت تنها چند هزار ضربه لازم است تا جمله تايپ شود. در حالت اول فرآيند صرفاً تصادفي است اما در حالت دوم علاوه بر تصادف، حد واسطهاي صحيح حفظ ميشود يعني گزينش فزاينده صورت ميگيرد بسياري از خدا باوران در نوشته هايشان ساختار اتم را مختصراً معرفي ميکنند و سپس عنوان ميکنند که چنين ساختار منظمي حتماً به يک ناظم نياز دارد. »
جناب منتقد با این بیان خواسته تا وجود ناظم را انکار کند ، در حالی که ناخودآگاه وجود او را اثبات نموده است. در این مثال ، آیا میمون است که جمله را می نویسد یا ما که غلطهای او را می ندازیم و صحیحها را نگه می داریم؟ تصادف وقتی است که ما به عنوان موجود آگاه در کار میمون دخالت نکنیم ؛ پس وقتی ما دخالت نمودیم ، این ما هستیم که میمون را به سمت یک ساختار منظّم هدایت می کنیم. پس در طبیعت کور نیز باید کسی باشد که حالتهای خاصّی را نگه دارد و حالتهای دیگر را کنار بزند تا نظم ، نمود پیدا کند ؛ و ناظم عالم یعنی همین.
در این مثال به جای اینکه یک انسان باسواد در کار میمون دخالت کند ، اگر یک بی سواد دخالت می کرد ، باز حاصل کار ، پدیدار شدن یک جمله ی معنادار نبود. پس در حقیقت این آگاهی شخص است که پدیداری آن جمله را موجب می شود. همچنین اگر شخص باسوادی در کار میمون دخالت می نمود ، ولی از پیش ، جمله ای در ذهن نداشت ، باز جمله ی معنادار پدیدار نمی شد. به معنی دقیق کلمه ، این همان انسان دخالت کننده در کار میمون است که جمله ای را از پیش ، در ذهن خود دارد ، و به گونه ای در کار میمون دخالت می کند که جمله ی مورد نظر خودش نمودار شود.
پس در طبیعت نیز اوّلاً باید عاملی غیر از خود عالم در کار اجزاء بی شعور عالم دخالت کند. ثانیاً آن عامل دخالت کننده باید عالم به آن نظمی باشد که می خواهد پدید آورد. لذا او حالتهایی را که تناسب با نظم عالم ندارند را کنار می زند و حالتهای مناسب را نگه می دارد تا نظم مورد نظرش نمودار گردد.
البته این مثال سه مشکل اساسی نیز دارد.
نخست اینکه: در عالم ، میمونی وجود ندارد تا ذرّات را کنار هم قرار دهد.
دوم اینکه : ذرّات عالم مثل حروف الفبا تعداد اندکی ندارند. شما فرض بفرمایید که میلیاردها میلیاردها میلیاردها ... حرف وجود دارند ؛ و میمونی می خواهد با تایپ نمودن آنها جمله ای بسازد. او اگر بخواهد بنویسد: آب ، اگر در ضربه ی اوّل نوشت آ ، یک در میلیاردها میلیاردها ... احتمال دارد که ضربه ی بعدی او بر حرف ب باشد. حال تصوّر فرمایید که او می خواهد میلیاردها میلیاردها ... کلمه را هم بنویسد ؛ که هر کلمه ای هم از میلیاردها میلیاردها ... حرف تشکیل شده است. چون در جهان میلیاردها میلیاردها ... موجود است که هر کدام نیز از میلیاردها میلیاردها ... ملکول یا اتم درست شده اند.
اشکال سوم اینکه: امروز علم کیهان شناسی نشان می دهد که کران تا کران عالم از یک نظم شگفتی پیروی می کند ، سوال این است که چگونه این سر عالم با سر دیگرش هماهنگ می شود؟ در یک سیستم ، همواره اجزاء با یکدیگر تبادل کنش و واکنش دارند. به عبارت دیگر ، اجزاء سیستم ، از یکدیگر اطّلاعات می گیرند و خود را با وضعیّت دیگر اجزاء هماهنگ می سازند تا تعادل سیستم حفظ شود. در یک سیستم طبیعیِ محدود مثل انسان ، ممکن است گفته شود که اجزاء از طریق ارسال علائم الکتریکی و علائم شیمیایی هماهنگی خود را حفظ می کنند. در نظمهای بزرگ مثل نظم یک اکولوژی نیز اجزاء آن از طریق طبیعی و با علائم شیمیایی و فیزیکی با یکدیگر تبادل اطّلاعات دارند. در سطح کره ی زمین نیز نظم ژئولوژیک از طریق تبادل اطّلاعات از طرق فیزیکی و شیمیایی حفظ می شود. در داخل منظومه ی شمسی نیز ترکیب حرکت خطّی و قانون گرانش است که نظم موجود را حفظ می کند ، امّا نظم یک کهکشان را چه چیزی حفظ می کند؟ چون سریعترین چیز در عالم مادّه نور است. حال اگر بین اجزاء یک کهکشان بخواهد اطّلاعات ردّ و بدل شوند و کنشها و واکنشها همدیگر را تعدیل کنند ، با سرعت نور نیز صد هزار سال طول می کشد تا اثر یک کنش ، از این سر کهکشان تا سر دیگرش برسد. حال تصوّر فرمایید که اگر یک کنش در کهکشان ما بخواهد به کهکشانهای دیگر برسد باید چند سال زمان طی شود. امّا اگر بخواهد کنشی از این سر عالم مادّه به سر دیگر آن برسد ، عملاً میلیاردها میلیاردها ... سال طول می کشد و تا آن زمان ، عمر جهان تمام شده است. حتّی اگر به فرض ، ما سرعت امواج گرانش را سرعت تاکیونی (مافوق سرعت نور) فرض کنیم ، که هنوز وجودشان ثابت نشده ، باز هم انتقال اطّلاعات بین اجزاء عالم در حدّی نیست که عالم بتواند تعادل خود را به صورت یک سیستم حفظ کند.
حاصل کلام اینکه تشبیه نمودن عالم مادّه به یک سیستم محدود زمینی ، در حقیقت نوعی مغالطه می باشد. چون با مطالبی که عرض شد ، هماهنگی اجزاء کلّ عالم مادّه ، از طریق سیستمیک غیر ممکن می باشد ؛ لذا عالم یک سیستم نیست ؛ بلکه قاعدتاً باید حقیقت دیگری داشته باشد که علم باید دنبال عنوان و تعریف دیگری برای آن باشد ؛ و ماهیّت آن بشناسد.
ث ـ در اینجا بد نیست این مطلب را هم بیان کنیم که تلازم بین نظم و ناظم ، تلازمی فلسفی است ؛ لذا با هزاران نظریّه ی تجربی نیز قابل ابطال نیست. چون فلسفه علم عقلی و برهانی است ؛ مانند ریاضیّات ؛ در حالی که علوم تجربی ، صرفاً نظریّه اند و با شواهد اثبات می شوند. لذا همواره در معرض تغییر و ابطال و جایگزینی با نظریّه ی برتر می باشند.
ــ برهان نظم به شکل فلسفی آن چنین است:
1ـ « نظم و ناظم » ، دو مفهوم متضائف هستند ؛ نظیر مفاهیم: بالا و پایین ، عاشق و معشوق ، عالم و معلوم ، علم و عالم ، ضارب و مضروب .
2ـ ویژگی مفاهیم متضائف آن است که هموراه باهمند و از وجود یکی ، وجود دیگری نیز لازم می آید. مثلاً محال است طبقه ی پایین یک ساختمان موجود باشد ولی طبقه ی بالای آن موجود نباشد. چون پایین بودن پایین به این است که بالا داشته باشد. لذا خانه ی یک طبقه را نمی توان طبقه ی پایین گفت ؛ چون طبقه ی بالا ندارد. همچنین محال است کسی عاشق باشد ولی معشوقی نداشته باشد ؛ چون عاشق هیچی شدن بی معنی است. نیز محال است مضروب باشد ، ولی ضاربی در کار نباشد. به همین نحو ، محال است نظم باشد ولی ناظم نباشد.
3ـ ویژگی دیگر مفاهیم متضائف آن است که اگر یکی خارجی است دیگری نیز باید خارجی باشد و یکی ذهنی است ، دیگری نیز ذهنی خواهد بود.
4 ـ نظم در عالم خارج موجود است.
5 ـ پس ناظم نیز باید در عالم خارج موجود باشد.
برهان نظم تقریرات فلسفی دیگری نیز دارد که بسیار تخصّصی و فنّی می باشند ؛ لذا از طرح آنها خودداری می شود. لذا با وجود این تقریرات عمیق ، حکما هیچگاه از برهان نظم مشهور استفاده نمی کنند. برهان نظم مشهور ، در حقیقت ، عرفی شده ی همان برهان نظم فلسفی است که برای فهمهای سطوح پایین مطرح می شود.
ج ــ میزان یقین آوری علوم تجربی از نگاه فلسفه ی علم.
ـــ ارزش یقین آوری فرمولهای علوم تجربی انسانی.
1 ـ نسبت علوم تجربی انسانی با ریاضیّات و علوم تجربی طبیعی.
علوم تجربی بر دو گونه اند: علوم تجربی طبیعی مثل فیزیک ، شیمی و زیست شناسی ؛ و علوم تجربی انسانی مثل اقتصاد ، جامعه شناسی و روانشناسی. امّا شاخه های ریاضیّات جزء علوم تجربی نیستند ، بلکه از علوم عقلی و برهانی بوده ، روش تحقیق آن از سنخ روشن تحقیق فلسفه ی عقلی می باشد.
باید توجّه داشت که قوانین ریاضی مبتنی بر براهین قطعی عقلی بوده ، ضروری ، ذاتی و زوال ناپذیرند و تا ابد نیز قابل نقض نمی باشند. امّا علوم تجربی مبتنی بر فرضیّه ها ی غیر برهانی هستند که اگر از طریق شواهد تجربی مورد تأیید واقع شوند ، به مقام نظریّه ی تجربی ارتقاء می یابند. امّا هیچگاه حقیقتاً به مقام قانون قطعی و زوال ناپذیر نائل نمی شوند ؛ چون هر لحظه این احتمال وجود دارد که شاهدی تجربی آن را نقض نماید. در این صورت است که نظریّه ی تجربی سست شده و جای خود را به نظریّه ی بهتر از خود می دهد.
این حکایتِ تمام شاخه های علوم تجربی است ؛ لکن باز تفاوت فاحشی است بین علوم تجربی طبیعی و علوم تجربی انسانی. در علوم طبیعی اغلب ـ نه همیشه ـ یک نظریّه به عنوان نظریّه ی برتر حاکمیّت دارد و دیگر نظریّات در بایگانی این علوم به سر می برند. البته گاهی نیز برخی از همین نظریّات بایگانی شده به ناگاه قوّت گرفته و جای نظریّه ی حاکم را می گیرند. در علوم طبیعی ، نظریّه ی حاکم ، مادامی که بیشترین تأییدات تجربی را دارد بر روی کار می ماند تا اینکه شواهد نقض کننده ی آن پیدا شوند ؛ که در این صورت نظریّه ی دیگری که بتواند آن شاهد نقض را توجیه نماید ، جای نظریّه ی قبلی را می گیرد. امّا در علوم تجربی انسانی وضع به گونه ی دیگری است و همواره چندین نظریّه در عرض هم در جامعه ی علمی حضور دارند و چه بسا برخی از این نظریّات در تضادّ با نظریّه ی دیگر نیز می باشند. مثلاً برخی از مکاتب روانشناسی وجود روح را انکار نموده تمام رفتارها و حالات انسان را ناشی از خواصّ مغز و بدن می دانند ؛ در حالی که برخی مکاتب دیگر وجود روح را قبول دارند. همچنین برخی مکاتب روانشناسی انسان را موجودی مختار می دانند ولی مکاتب دیگری هم هستند که وجود اختیار را از ریشه انکار کرده ، انسان را ماشینی زنده فرض می کنند. لذا چیزی به نام علم روانشناسی نداریم ، بلکه مکاتب گوناگون روانشناسی وجود دارند که گاه متضادّ با یکدیگر نیز می باشند. این وضع در مورد علم اقتصاد و جامعه شناسی نیز بر قرار می باشد.
پس فرمولهای علوم تجربی انسانی ، نه تنها در حدّ فرمولهای ریاضی نیستند ، بلکه حتّی به پای فرمولهای علوم تجربی طبیعی مثل فیزیک و شیمی نیز نمی رسند. در حالی که خود فرمولهای علوم تجربی طبیعی نیز یقین آور نبوده هر لحظه در معرض ابطال می باشند.
2 ـ ارزش یقین آوری علوم تجربی طبیعی از دیدگاه فلسفه علوم تجربی.
بر خلاف نظر اکثر مردم ، که علوم تجربی را علومی قطعی و تغییرناپذیر می انگارند ، از نظر فیلسوفان علم ، که کارشان ارزیابی روش تحقیق علوم می باشد ، اساساً در علوم تجربی چیزی به نام قانون قطعی و یقینی وجود ندارد ؛ و هر چه در علوم تجربی است همگی نظریّه اند و قوانین آنها صرفاً ارزش کاربردی دارند و ارزش هستی شناسانه ی آنها کمتر از آن چیزی است که معمولاً گمان می شود. البته دقّت شود که علوم حسّی غیر از علوم تجربی می باشند. علوم حسّی ، اطّلاعاتی جزئی هستند که مستقیماً از راه حواسّ به دست می آیند و هیچ گونه استدلالی در آنها وجود ندارد ، تا سخن از درستی یا نادرستی آنها باشد. بر این اساس ، اینکه کره ی ماه گرد است یا سطح آن پوشیده از گودالهایی می باشد یا اینکه فلان حیوان در فلان منطقه زندگی می کند یا اینکه نور سفید بعد از گذر از منشور ، به هفت رنگ تجزیه می شود و ... ، هیچکدام جزء مسائل علوم تجربی محسوب نمی شوند ؛ بلکه همگی علوم حسّی می باشند. امّا اینکه چرا کره ی ماه گرد است؟ یا اینکه علّت پیدایش چاله های آن چیست؟ یا چرا فلان حیوان در فلان منطقه زندگی می کند و در جای دیگر یافت نمی شود؟ یا اینکه علّت تجزیه شدن نور سفید به طیف هفت رنگ چیست؟ مسائلی هستند که علوم تجربی باید به آنها پاسخ دهند ، و اینجاست که پای فرضیّه ها و مدلهای ذهنی به میان می آیند و همینجاست که استدلال مطرح می شود ؛ و همینجاست که علوم تجربی از استدلال غیر یقینی استفاده می کنند.
برای روشن شدن مقصود به اجمال ، چند مثال ذکر می شود.
مثال نخست:
اوّلین کسی که نظریّه ی اتم (ذرّه ی بنیادی و نشکن ) را مطرح ساخت دموکریتوس ، فیلسوف یونانی بود. این نظریّه در قرون اخیر دوباره مطرح شد تا بوسیله ی آن برخی مشاهدات ما در عالم فیزیک و شیمی توجیه شوند. لذا اعتراف به وجود اتم نه از راه مشاهده ی حسّی بود و نه از راه برهان عقلی وجودش اثبات شده است. فرض وجود اتم صرفاً برای این بود که می توانست برخی از سوالات ما را پاسخ دهد. بعد از مدّتی دانشمندان متوجّه شدند که فرضیّه ی اتم به تنهایی نمی تواند همه ی سوالات را جواب دهد ، لذا این نظریّه مطرح شده که شاید اتم هم اجزایی دارد. باز این مساله نیز نه حسّی است نه عقلی ؛ و فقط فرضی مفید است که در یافتن پاسخ برخی سوالات ما ، کار آیی دارد. در این زمان تامسون مدل کیک کشمشی را ارائه داد که در آن اجزائی به نام الکترون مثل کشمش هایی در کیک کشمشی پراکنده اند. این مدل بسیاری از سوالات را جواب داد ولی در برابر برخی سوالات تازه تر نارسایی اش آشکار شد. لذا مدل اتم هسته دار رادرفورد مطرح شد که آن نیز مشکلات باز هم بیشتری را حلّ نمود ؛ ولی باز ناتوانی اش در حلّ مسائل نوظهور روشن شد. لاجرم مدل سیّاره ای بور پیشنهاد شد که سالها از پس سوالات بر آمد ولی بالاخره آن نیز در برابر سوالات جدیدتر به زانو در آمد ؛ و مدل کوانتومی شرودینگر جای آن را گرفت که امروزه بر اذهان اساتید و دانشجویان فیزیک حکومت می کند. امّا این آخر ماجرا نیست. چون بر خلاف دانشجویان و اساتید مقلّدی که به غلط خود را مجتهد فیزیک می پندارند ، دانشمندان محقّق ، این مدل را هم به چالش کشیده اند. امروزه حتّی خود اتم زیر سوال است کجا رسد اجزاء آن. امروز نظریّه نوظهور ابَرریسمان است که با مکانیک کوانتوم دست و پنجه نرم می کند.
حاصل مطلب این که امروزه اگر ما وجود اتم ، الکترون ، پروتون ، پوزیترون ، نوترون ، فتون و امثال آنها را می پذیریم صرفاً از این جهت است که کارکرد داشته تجارب و مشاهدات ما را توجیه می کنند. و کارکرد داشتن یک نظریّه منطقاً دلیل بر درستی آن نیست. در همین روندی که گفته شد ملاحظه فرمودید که مدلهای گوناگون اتم هر کدام کارکردهایی داشتند. پس آیا همه ی آنها درستند. روشن است که همه درست نیستند. اساساً کار علوم تجربی همین است که دنبال مدلهایی با کارکردهای هر چه بیشتر است. و هر گاه مدلی قویتر ارائه شد مدل قبلی بازنشسته می شود.
مثال دوم:
شاهد دیگر در علم نجوم است. هیئت زمین مرکزی بطلمیوس که نتیجه ی سالها رصد ستارگان و محاسبات ریاضی بود ، سالیان درازی درست می نمود ، تا آنجا که با این نظریّه حرکت تمام سیّارات قابل توجیه بود و بر اساس آن می شد خسوف و کسوف را به دقّت پیش بینی نمود. لذا عدّه ی به خاطر کارکرد داشتن آن و پیش بینیهای درستش گمان می کردند که این نظریّه کاملاً درست است ، تا اینکه ابوسعید سجزی در قرن چهارم هجری در درستی این نظریّه تردید ایجاد نمود و گفت خورشید مرکز عالم است و زمین به گرد خورشید می گردد . ابوریحان بیرونی این نظریّه را از ابوسعید سجزی در کتاب خود نقل نموده و گفته است من نیز شک دارم که آیا خورشید مرکز عالم است یا زمین ؛ ولی درستی هیچکدام قابل اثبات نیست چون محاسبات نجومی طبق هر دو نظریّه به یک جواب منتهی می شوند. امّا کپرنیک بعد از حدود چهار صد سال از او ، باز نظریّه ی وی را مطرح ساخت ؛ گالیله آن را تئوریزه نمود و شواهدی تجربی بر درستی آن ارائه نمود. کپلر مدارهای دایره ای سیّارات را بیضوی کرد و نیوتن با قانون جاذبه اش این هیئت را محکم ساخت ؛ چنان که بعضی ادّعا کردند فیزیک به آخر خود رسیده است . و در حالی که این نگرش به عالم هستی ، حقیقتی و قطعی تلقّی می شد و بر اساس آن صدها مساله ی بشر حلّ می شد ، و به راحتی می شد با این نظریّه بر روی کره ی ماه فرود آمد ، ناگهان آلبرت اینشتین با نظریّه ی نسبیّت عامّ و ادوین هابل با نظریّه ی انبساط عالم از راه رسیدند و بساط هیئت نیوتنی را در هم فرو ریختند ، و تبیینی متفاوت از عالم و گرانش ارائه دادند. نظریّه ی نسبیّت و انبساط جهان نیز تنها نظریّه ی مطرح در جهان امروز نیست بلکه اینها نیز رقیبهایی در عالم علم دارند که ممکن است روزی جای اینها را بگیرند. پس چگونه می توان این نظریّات را قطعی دانست. خود دانشمندان طراز اوّل علوم تجربی ــ برخلاف رده های پایین و مقلّد این علوم ــ هیچگاه به علوم تجربی به عنوان علم قطعی نظر نمی کنند و الّا در پی کشف جدید نمی بودند. این افراد کم اطلاع از ماهیّت علوم تجربی هستند که این علوم را یقینی می انگارند. مفاهیمی چون الکترون ، پرتون ، نوترون ، کوارک ، پوزیترون ، انحنای فضا ، نیرو ، فتون و ... همگی فرضیّه هایی هستند برای توجیه مشاهدات حسّی انسان ، که خودشان هیچگاه محسوس نیستند. لذا امروزه در نظریّه ی ابر ریسمان ، تمام این امور به چالش کشیده شده اند. اگر کسی با تاریخ علوم تجربی ، بخصوص فیزیک نظری ، آشنا باشد آنگاه متوجّه می شود که این مفاهیم چگونه زاده شده اند.
در اینجا ذکر چند اعتراف از فیزیکدانان بزرگ نیز خالی از فایده نیست.
هایزنبرگ: « فرمولهای ریاضی جدید دیگر خود طبیعت را توصیف نمی کنند ، بلکه بیانگر دانش ما از طبیعت هستند. ما مجبور شده ایم که توصیف طبیعت را که قرنها هدف واضح علوم دقیقه به حساب می آمد کنار بگذاریم. تنها چیزی که فعلاً می توانیم بگوییم این است که در حوزه ی فیزیک اتمی جدید ، این وضعیّت را قبول کرده ایم ؛ زیرا آن به حدّ کافی تجارب ما را توضیح می دهد. » (دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر ، ص34)
کمبل: « حوزه ی کار فیزیک مطالعه ی یک جهان خارجی نیست ؛ بلکه مطالعه ی بخشی از جهان داخلی تجارب است. و دلیلی وجود ندارد که ساختارهایی نظیر ... که ما وارد می کنیم تناظری با واقعیّت خارجی داشته باشند.» (همان)
هایزنبرگ: « هستی شناسی ماتریالیسم مبنی بر این توهّم است که ... واقعیّت مستقیم دنیای اطراف ما را می توان به حوزه ی اتمی تعمیم داد. امّا این تعمیم غیر ممکن است. اتمها شیء نیستند. » (همان ، ص 42)
آلبرت اینشتین گفته است: « این فرض که موج و ذرّه ، تنها اشکال ممکن مادّه هستند اختیاری است و چیزی تضمین نمی کند که در آینده صورتهای دیگر مادّه کشف نشوند. حدّ اکثر می توان گفت که تا این زمان نتوانسته ایم به بیش از این دست یابیم.» (تحلیلی از دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر ، نوشته دکتر مهدی گلشنی ، ص73)
آلبرت اینشتین حتّی در مواردی به زبان علوم تجربی نیز انتقاد نموده ، و زبان ریاضی را برای بیان علوم طبیعی ، زبانی ناکارآمد دانسته و گفته است: « احکام ریاضی تا حدی که مربوط به حقیقت است ، محقّق نیستند ؛ و تا حدّی که محقّق اند ، با حقیقت سر و کار ندارند. به نظر من وضوح کامل تنها در آن قسمت از ریاضیّات است که مبتنی بر روش اصل موضوعی می باشد. » (مقالات علمی اینشتین ، ترجمه محمود مصاحب ، ص38 ، 39)
آلبرت اینشتین در مقایسه ی ریاضیّات و علوم تجربی نیز گفته است: « جهان علم برای ریاضیّات ارزشی خاصّ قائل بوده و آن را بالاتر از سایر رشته های دانش تلقّی کرده است. یکی از علل و موجبات این امر آن است که در ریاضیّات صحبت از احکامی است مسلّم و قطعی و محقّق ، حال آنکه در مورد رشته های دیگر علوم ، اینطور نبوده و احکام آنها کما بیش قابل بحث و انتقاد است ؛ و چه بسا آنچه امروز مورد تأیید و توجّه است فردا با کشف واقعیّتهایی تازه بی اعتبار می گردد و جای خود را به نظریّه هایی نوین می سپارد. » (مقالات علمی اینشتین ، ترجمه محمود مصاحب ، ص37)
باز آلبرت انيشتين در نقد مکانیک کوانتوم گفته است: « من فکر نمی کنم که چنين نظريه ای ماندنی باشد. من نمی توانم قبول کنم که خداوند با جهان تاس می اندازد.»
نیلس بور ، نظریّه پرداز یکی از مدلهای اتم ، گفته: « این اشتباه است که فکر کنیم وظیفه ی فیزیک کشف ماهیّت طبیعت است. فیزیک مربوط است به آنچه که ما می توانیم درباره ی طبیعت بگوییم. »(تحلیلی از دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر ، نوشته دکتر مهدی گلشنی ، ص81)
برتراند راسل ، ریاضی دان مشهور ، حتّی پا فراتر نهاده در یقین آوری ریاضیّات نیز تردید نموده است. وی گفته : « ریاضیات موضوعی است که در آن نه می دانیم از چه سخن می گوییم و نه می دانیم آنچه که می گوییم درست است. » ( کتاب فیزیک از آغاز تا امروز ، فصل 18 : آزاد اندیشی در ریاضیات)
البته این نظر راسل ، ناظر به مفاهیم ریاضی است ، نه روش آن که برهان است ؛ بخصوص مفاهیم نوظهوری مثل اعداد موهومی یا مختلط یا ابعاد اعشاری یا ابعاد بالای سه بُعد و ... .
گذشته از اعترافات دانشمندان بزرگ علوم طبیعی ، تاریخ علوم تجربی نیز گواه صادقی است که نشان می دهد نظریّات علوم تجربی دائماً در حال تحوّل و ابطال می باشند. مثلاً روزگاری قانون جاذبه ی نیوتن جزء یقینیّات فیزیک شمرده می شود و حتّی کسی گمان نمی کرد که روزی ابطال گردد ولی ملاحظه فرمودید که نظریّه ی نسبیّت عامّ اینشتین ، نظریّه ی نیوتن را از اساس باطل و طرحی دیگر در انداخت. باز قانون ترکیب سرعتها در فیزیک نیوتنی از قطعیّات فیزیک شمرده می شد و تمام شواهد تجربی نیز آن را تأیید می کردند ، ولی نسبیّت خاصّ اینشتین ، نشان داد که این قانون نادرست بوده ولی نادرستی آن در سرعتهای معمولی روشن نمی شود. خود نسبیّت عامّ و خاصّ نیز هم اکنون در معرض نقد جدّی دانشمندان قرار دارند و ایرادات فراوانی بر آنها وارد نموده اند ؛ ولی هنوز نظریّه ای جای آن را نگرفته است. فیزیکدانها حتّی نام نظریّه جایگزین را هم تعیین نموده ، نظریّه وحدت نامیده اند ؛ چرا که قرار است آن نظریّه فرضی نسبیّت و مکانیک کوانتوم را با هم متّحد نماید و نارسایی هر دو را برطرف سازد.
همچنین وضع موجود برخی علوم تجربی مثل روانشناسی و جامعه شناسی ، خود گواه است که این روش ، یقین آور نیست. در عصر کنونی دهها مکتب روانشناسی و جامعه شناسی وجود دارند که برخی از آنها در تضادّ کامل با یکدیگر قرار دارند. همه ی این مکاتب ، از روش علوم تجربی استفاده می کنند ؛ حال اگر این روش یقین آور است ، پس همه ی این مکاتب باید درست باشند. امّا چگونه ممکن است این مکاتب متضادّ همه باهم درست باشند؟!!
چ ــ فرضیّه تکامل ، علم یا توهّم؟!
ــ خلاصه ی فرضيه تكامل انواع.
فرضيه تكامل انواع داروين ، مدعي است كه همه موجودات زنده در يك روند تكاملي از موجودات قبل از خود منشعب شده اند. مثلا مدعی است که جدّ انسان و میمونی به نام شامپانزه ، يك نوع حيوان شبه انسان يا شبه ميمون بوده كه در دو شرايط متفاوت به دو صورت انسان و ميمون ، تكامل يافته است. در این فرضيه، اصلي وجود دارد به نام اصل انتخاب اصلح ؛ که می گوید : موجود زنده ای در طبیعت بقا خواهد داشت که نسبت به دیگر رقبای خود در زندگی ، سازگاري بهتري با محیط داشته باشد ؛ يعني در تنازع براي بقا آن موجود زنده ای كه سازگاري بيشتري با شرائط محيطي دارد باقي مي ماند و بقيه ی موجودات از بين مي روند ؛ مثلا گروهي از موجودات كه از برگ درختان تغذيه مي كردند وقتي با خشك سالي مواجه شدند بر سر تصاحب غذا با هم به رقابت پرداختند و در اين ميان آنهايي كه گردنشان كمي بلندتر از ديگران بود به خاطر دسترسي آنها به غذاي بيشتر ،باقي ماندند و نسل آنها در زمين گسترش يافت. باز در خشك سالي هاي بعدي از بين همين گروه گردن دراز آنها كه باز گردنشان درازتر از بقيه بود باقي ماندند ؛ و به همين ترتيب در عرض ميليونها سال و هزاران خشك سالي ، نسلي گردن دراز به نام زرّافه پديد آمد .بر اساس اصل انتخاب اصلح ، ادعاي فرضيه تكامل انواع این است که موجودات زنده ی كاملتر در طي ساليان دراز ، از موجودات زنده ی پست تر و ناقص تر به وجود مي آيند. لذا هر چه در زمان به عقب برگرديم با موجودات زنده ی ساده تر و ابتدايي تري مواجه خواهيم شد ؛ و قاعدتاً اوّلين موجودات زنده ، موجوداتی تك سلولي خواهند بود . پس طبق اين فرضيه، موجودات زنده از تك سلولي شروع شده و در اثر تكامل ، رفته رفته پيشرفته تر و كاملتر شده اند؛ تا در آخرين مرحله ی اين سلسله، انسان به وجود آمده است.
ــ ارزش علمي فرضيه تكامل از دیدگاه فلسفه علم .
دانشمندان فلسفه ی علم ، كه ارزش نظريّات علمي را بررسي مي كنند ، معتقدند كه فرضيه تكاملِ انواع داروين ، به طور كلّي فاقد خصوصيّات يك فرضيّه ی علمي ـ تجربي است. چون از نظر فلسفه ی علم ، يك فرضيه ی علمي ـ تجربی ، بايد دارای سه ويژگي زیر باشد:
1ـ ويژگي آزمايش پذيری
2ـ ويژگي پيش بيني كنندگی
3ـ ويژگي ابطال پذيری .
خاصيت آزمايش پذيري يعني اينكه بايد بتوان با ترتيب دادن آزمايش و تكرار آن آزمایش به دفعات متعدد ، صحّت فرضیّه را تأييد كرد ؛ مثلا می توان آب را بارها و بارها جوشاند و درجه جوش آن را اندازه گرفت ، و ملاحظه نمود که آیا آب خالص همیشه در صد درجه به جوش می آید یا نه؟ در حالي كه ادعای فرضيه ی تكامل انواع داروین ، كه می گوید موجودات زنده از همدیگر منشعب می شوند، قابل آزمايش نيست ؛ و ما هيچ گاه نمي توانيم پديده ی تكامل را در طبیعت یا در آزمایشگاه با حواسّمان ـ چه بدون وسائل و چه با وسائل ـ مشاهده كنيم. آنچه در دست دانشمندان دیرینه شناس است تنها يك سري فسيل است ؛ كه آن هم يقينا فسيل تمام موجودات گذشته نيست. چون اوّلا هر استخواني تبديل به فسيل نشده است ؛ چرا كه تبدیل استخوان به فسیل در شرایط خاصّی رخ می دهد. ثانيا دانشمندان نمي توانند تمام زمين را براي يافتن فسيلها كاوش كنند.
در فرضيه تكامل داروين ، از تشابه فسيلها به اين نتيجه مي رسند كه صاحبان اين فسيلها ، تكامل يافته از يكديگرند. در حالي كه اين كافي براي اثبات يك فرضيه نيست؛ و در واقع نوعی فرضیه سازی علمی تخیلی است. آنچه براي ما يقيني است اين است كه در گذشته موجوداتي زندگي مي كرده اند ؛ و برخي از آنها شبيه هم بوده اند ؛ ولي ما از هيچ راه علمي و تجربي نمي توانيم به دست آوريم كه حتما بعضي از اين موجودات مشابه ، از بعض ديگر مشتق شده اند. چون ما تنها خود فسيلها و تشابه آنها را مي بينيم نه تبديل شدن آنها به همديگر را ؛ و لازمه ی تشابه بين دو موجود ؛ ارتباط آنها باهم نيست. اگر لازمه ی تشابه دو موجود زنده ، ارتباط تکاملی آنها با همدیگر بود ، در آن صورت می توانستیم با یقین حکم کنیم که هر دو انسان شبیه به هم ، فرزندان دوقلوی یک پدر و مادرند. امّا روشن است که چنین حکمی عقلانی نیست. آيا با ديدن دو انسان بسيار شبيه به هم مي توان به طور قطع و يقين گفت كه آن دو ، فرزندان دوقلوي يك پدر و مادرند؟ بلي از نظر روانشناختي ما يقين مي كنيم كه اين دو نفر فرزندان دوقلو ي يك پدر و مادرند ؛ ولي از نظر منطقي چنين يقيني حاصل نمي شود. چون دو نفر كه شباهت بسيار زيادي به هم دارند ، ممكن است در عالم واقع ، هيچ رابطه ی فاميلي باهم نداشته باشند. لذا از شباهت فسيلها تنها مي توان حدس زد كه اين موجودات از همديگر مشتق شده اند ؛ و علم به دنبال یقین منطقي است نه حدس و گمان كه يقين روانشناختي است.
برخی افراد کم دقّت در مقابل این سخن فیلسوفان علم جبهه گیری کرده و گفته اند: فرضیّه تکامل آزمایش پذیر است. مگر نمی بینید که فسیل شناسها فسیل موجودات مشابه را با روش علمی پیدا کرده اند؟
به اینها باید گفت: ادّعای فرضیّه تکامل ، وجود موجوداتی در گذشته یا وجود شباهت بین آنها نیست ، تا یافته شدن این موجودات شبیه به هم ادّعای آنها را اثبات کند. ادّعای فرضیّه تکامل این است که موجودات پستتر به مرور زمان تبدیل به موجودات کاملتر می شوند. پس باید این تبدیل را با آزمایش ثابت کنند. چون صرف شباهت ، تبدیل را ثابت نمی کند. از کجا معلوم ؛ شاید موجودات به صورت دفعی به وجود آمده اند ، ولی به وجود آورنده ی آن موجودات ، آنها را شبیه به هم آفریده است.
خصوصيت دوم يك فرضيه ی تجربی ، خاصيّت پيش بيني كنندگي آن است ؛ يعني يك فرضيه ی علمي بايد بتواند با فرمولهاي خود و با در دست داشتن پارامترهای موجود در زمان حال ،اتفاقات بعدي را پيش بيني كند. مثلا بر اساس قانون جاذبه عمومي نيوتن ، مي توان از مطالعه ی وضع فعلي خورشيد و زمين و ماه ، پيش بيني كرد كه در چه روزي و چه ساعتی و چه دقیقه و ثانیه ای كسوف رخ خواهد داد . ولي با فرضيه ی تكامل داروين نمي توان پيش بيني كرد كه مثلا صدميليون سال بعد موجودات زنده ی فعلي به چه صورتي درخواهند آمد. مثلا این فرضيه نمی تواند به طور قطع پیش بینی کند که آيا گردن زرّافه در صد میلیون سال دیگر باز درازتر خواهد شد یا نه ؟ اگر فرضيه ی تكامل انواع ، يك قانون علمي بود بايد با بررسی وضع فعلی موجودات زنده مي توانست آینده ی آنها را پيش بيني كند ؛ همانطور که نظریه جاذبه عمومی نیوتن با بررسی وضع فعلی سیارات می تواند موقعیّت آنها را در زمان آینده پیش بینی نمايد.
خاصيت سوم يك فرضيه ی علمي ، خاصيت ابطال پذيری است ؛ يعني يك فرضيه ی علمي بايد بگويد كه در چه شریطي ابطال مي شود. مثلا نظريه ی جاذبه عمومي نيوتن مي گويد كه اگر ماده اي پيدا شود كه جذب مواد ديگر نشود و عدم جذب آن نيز ناشي از يك نيروي مزاحم نباشد در آن صورت قانون جاذبه عمومي از عموميت افتاده و نقض می شود. يا نظریه نسبيّت خاصّ اینشتين مدّعي است كه اگر ذره اي مادّي يافت شود كه سرعت آن بالاتر از سرعت نور باشد در آن صورت ، نظریه نسبيّت خاصّ باطل مي شود. يعني از خصوصيّات نظريه ی علمي يكي هم اين است كه بتواند موارد نقض خود را بيان كند. اگر نظریّه ای چنين نباشد آن نظريه توتولوژيك خواهد بود ؛ و فرضيه تكامل انواع داروین ، يك فرضيه توتولوژيك است ؛ يعني با هر فرضي سازگار است ؛ و نمی گوید که در چه شرایطی ابطال می شود . مثلا زرّافه الآن گردن دراز است ؛ فرضيه تكامل مدّعي است كه شرايط ويژه اي باعث گردن دراز شدن زرّافه شده است. اگر گردن زرّافه كوتاه بود باز فرضيه تكامل مي گفت كه شرايط ويژه اي باعث كوتاهي گردن آن شده است. لذا اين فرضيه نمي گويد كه چرا موجودات ، چنين هستند كه مي بينيم ؛ بلكه مي گويد چون موجودات چنين هستند پس در گذشته چنان بوده اند ؛ آن هم با حدس و گمان مبتني بر يافته هاي فسيل شناسان ، نه بر اساس مشاهده ی واقعي و تجربه.
بنابر اين فرضيه تكامل انواع ، هنوز قطعيت علمي كه سهل است ،به حدّ يك نظريه علمي ـ تجربی هم نرسيده است. لذا اين فرضيه در بين دانشمندان غربي هم منتقدين زيادي دارد؛ لكن فرهنگ و سياست سكولار غربي بر آن است كه اين فرضيه را به عنوان يك نظريه علمي به خورد بشريت دهد. چرا كه اين فرضيه مي تواند پايه ی مناسبي براي چنان فرهنگ و سياستي باشد ؛ چون بنا به اصل انتخاب اصلح که در این فرضیه وجود دارد ؛پيام آن در نظام سياسي این است كه : « حق با قويتر است ؛ و بقا با آن كسي است كه قويتر باشد» یعنی هر که اقتصاد قویتری دارد باقی می ماند ؛ هر که بمب اتمی دارد باقی می ماند و .... که اینها همان شعار كشورهاي غربي است. در حالی که دیدیم شوروی سابق همه ی اینها را داشت ولی سرنگون شد ؛ امّا کشورهای بسیار ضعیفتر از آن باقی ماندند. همچنین این فرضیّه در حقیقت مدرک علمی اومانیسم می باشد که ریشه ی مکتبهای فرهنگی ، اجتماعی و روانشناسی غربی است. انسان در این مکاتب ، انسانی است بریده از خدا و بریده از قداست و بریده از ملکوت ؛ و فرضیّه تکامل بهترین وسیله است برای ترسیم چنین انسانی. لذا غربی ها در حقیقت با این فرضیّه می خواهند اباء و اجداد مکاتب خودشان را اثبات نمایند.
ــ اشکالات نقضي فرضيه تکامل داروین:
1- گفته شد که مدعای فرضيه تکامل در مورد موجودات بزرگ و پرسلولی مثل حشرات و پرندگان و... قابل آزمایش نیست ؛ چرا که اوّلاً به ادعای این فرضیه ، این روند ، میلیونها سال طول کشیده است ؛ و ثانیا میلیونها عامل بر آن تاثیر داشته اند که عملاً نمی توان همه را مشخص نمود . اما ادعای این فرضیه در دو مورد قابل آزمایش است ؛ 1) در مورد چگونگی تبدیل مواد شیمیایی ــ مثلا اسیدهای آمینه ــ به موجودات زنده. 2) در مورد چگونگی تبدیل تک سلولی ها به موجودات پر سلولی .
ما در جهان امروز هم مواد شیمیایی تشکیل دهنده ی موجودات زنده را در اختیار داریم ، هم تک سلولی ها را . همچنین می دانیم که شرایط تبدیل این ترکیبات شیمیایی به تک سلولی ها و شرایط تبدیل تک سلولی ها به پر سلولی ها محدود و قابل مشابه سازی در آزمایشگاهند. بنابراین ، اگر فرضيه ی تکامل داروین درست است ، پس باید بتوان در این دو مورد آن را در آزمایشگاه به اثبات رساند ؛ در حالی که هیچ دانشمندی تا به حال نتوانسته است یک تک سلولی كامل را از ترکیبات شیمیایی بدست آورد ؛ یا نشان دهد که از ترکیب طبیعی چند تک سلولی یک چند سلولی درست می شود. البته دقّت شود که برخی توانسته اند با ترکیب تک سلولی ها ، تک سلولی جدیدی به وجود آورند ؛ لکن اینها با مهندسی ژنتیک است و هزاران فرسخ فاصله دارد با آنچه گفته شد.
2- هم اکنون موجودات زنده ای در روی زمین زندگی می کنند که در زمان دایناسورها و بلکه قبل از آنها نیز به همین شکل کنونی وجود داشته اند ؛ و فسیلهای آنها که از زمان دایناسور ها به دست آمده است ، نشان می دهد که در طی این میلیونها سال هیچ تغییری نکرده اند. از جمله ی این موجودات می توان اشاره نمود به : ماهی خاویاری ، خرچنگ نعل اسبی ، نوعی از سرپایان به نام ناتیلوس ، پلاتیپوس ، اوپاسوم ، کروکودیل ، تواتارا ، اوکاپی ، لامپری ، کوالاکانت ، گینگو ، قلاب ماهی خون آشام ، کوسه ی مزی و ... .
فرضيه تکامل از توجیه این امر که چرا این موجودات در طی میلیونها سال تغییر نکرده اند عاجز است ؛ در حالی که در این مدت شرائط زندگی این موجودات تغییرات بسیاری کرده است. برخی از این موجودات حتّی قبل از دایانوسورها نیز بر پهنه ی زمین بوده اند ولی استخوانهای امروزی آنها عین فسلیهای اجداد خودشان است.
3- فرضيه تکامل انواع، مدعی است که بنا به اصل تنازع بقا یا انتخاب اصلح ، همواره آن موجودی به حیات خود ادامه خواهد داد که از دیگر رقبای خود در حیات قویتر و با طبیعت سازگارتر است . یافته های فسیل شناسان ، نشان داده است که قبل از نسل انسان و میمون (شامپانزه) نسلی می زیسته است که از نظر مغزی کاملتر از میمون ولی ناقصتر از انسان بوده است ؛ فرضيه تکامل مدعی است که برخی از این موجودات در شرایط خاصی تبدیل به میمون شده اند و برخی دیگر در شرایط خاص دیگری تبدیل به انسان شده اند؛ حال سوال این است که چرا این موجود انسان نما ، مغز متکامل خود را از دست داده و تبدیل به میمون شده است ؛ چگونه است که این موجود با آن مغز کاملتر از مغز میمون ،نتوانسته است به حیات خود ادامه دهد ولی میمونی که ناقصتر از او بوده توانسته است به حیات خود ادامه دهد. طبق اصل انتخاب اصلح همواره عامل مثبت می ماند و عامل منفی از بین می رود . آیا باهوش بودن برای حفظ حیات عامل منفی بود ؟ شکی نیست که هوش ، قویترین عامل بقا است .بنابر این ، اصل تنازع بقا یا اصل انتخاب اصلح نمی تواند اصلی کلّی باشد.مشابه این مثال در طبیعت به اندازه ای زیاد است که خارج از حدّ شمارش است. برای مثال چگونه سگ پاکوتا یا سگ پشمالوی فانتزی ، که نه سرعت زیادی دارند ، نه قدرت زیادی و نه دیگر خصوصیّات یک حیوان شکارچی را ، باقی مانده اند ولی بسیاری از فامیلهای آنها که شکارچیان قابلی بوده اند منقرض شده اند. فرضیه ی تکامل در جواب این سوال می گوید: حتماً این موجوداتِ باقی مانده خصوصیّات ویژه ای داشته اند که باعث بقاء آنها شده است. امّا قادر نیست بگوید که این خصوصیّات ویژه چیستند.
4- بین موجودات زنده تفاوت مغزی و هوشی چندانی ملاحظه نمی شود ؛ مثلا شامپانزه که بعد از دلفینها کاملترین مغز را بین حیوانات دارد ، تنها اندکی از یک نوع میمون دیگر به نام اورانگوتان ، باهوشتر است ؛ اورانگوتان نیز تنها کمی از باهوشترین حیوان قبل از خود ــ در رتبه هوشی ــ باهوشتر است و ... . امّا بین انسان و شامپانزه ، فاصله هوشی ، به شدت زیاد است ؛ میمون اعداد کوچک(اعداد یک رقمی) را می شناسد ؛ اما انسان ، دم از بی نهایتها می زند . میمونها برای ارتباط باهمدیگر تنها چند علامت محدود دارند ؛ و زبان به معنی واقعی کلمه در آنها وجود ندارد ؛ در حالی که انسانها با میلیونها واژه و با هزاران زبان و لهجه با همديگر سخن می گویند. قدرت کشف و اختراع میمونها نیز با انسان قابل مقایسه نیست . همچنین هنر و اخلاق و عقیده و آرمان و ... همگی اموری مختص انسانند. حال سوال این است که این فاصله عمیق بین انسان و حیوان چگونه به وجود آمده است؟ فرضيه تکامل انواع داروین ، قادر به جواب گویی به این سوال نیست. لذا برخی از اندیشمندان ، انسان را از پدیده ی تکامل استثناء کرده و گفته اند : فرضیه تکامل فقط شامل حیوانات می شود ؛ و خلقت انسان از خلقت دیگر موجودات جداست. برخی نیز گفته اند مغز انسانهای بدوی ناقصتر از انسان فعلی بوده است ؛ و به مغز میمونها نزدیکتر بوده است ؛ امّا یافته های فسیل شناسان نشان داده است که اندازه ی مغز انسانهای غارنشین هفت هزار سال قبل با مغز انسانهای فعلی تفاوتی نداشته است. همچنین جدیدترین یافته ها نشان می دهد که بین انسان فعلی و انسان نماهای قبل از ما (انسان نئاندرتال) هیچ رابطه ژنتیکی وجود ندارد.
5. در زمان اجداد زرّافه ها حيوانات زيادي بودند كه از برگ درختان تغذيه مي كردند پس چرا آنها در رقابت با زرّافه ها از بين نرفتند ؛ يا چرا آنها نیز گردن دراز نشدند؟
6. برخی از حیوانات ، باکره زا هستند ؛ یعنی خودشان ، هم نر هستند هم ماده ؛ ولی اکثر حیوانات نر و ماده ی جدا از هم دارند ؛ چرا طبیعت که می توانست روش باکره زایی را برگزیند آن را در اکثر حیوانها برنگزید ؛ و چرا فقط در برخی برگزید. در حالی که حیوانات باکره زا شانس بقاء بیشتری دارند.
و ..