0

پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

 
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

خداشناسی، برهان نظم علمی، قوانین را چه کسی آفرید؟

 

پرسش:
ميخواستم بدانم بر فرض اين كه هيچ گاه حكمت متعاليه وجود نداشت ، انسان هايي كه نميتوانند برهاي نظم را قطعي بدانند چطور مي بايست به وجود خدا مطمئن مي شدند؟
چرا خداوند تبارك و تعالي به انسان راه مطمئن شدن از وجود خودش را به انسان نشان نداده؟ اين كه جهان سيستمي منظم است با علم امروز توجيهاتي ديگر دارد و نميتوان آن را دليل محكمي بر وجود خدا دانست.

 

پاسخ:

۱ـ بر فرض اينكه حكمت متعاليه نبود، باز برهان وجوب و امكان بود. اين برهان قبل از ملاصدرا هم وجود داشت.

تمام مقدّمات برهان وجوب و امكان، بديهي است و فهم آن نياز به هيچ گونه معلومات فلسفي ندارد.

تقرير برهان وجوب و امكان به زبان ساده چنين است.

ــ موجودات از دو حالت خارج نيستند ، يا وجود براي آنها ضرورت دارد (عين وجودند ) يا وجود براي آنها ضرورت ندارد(عين وجود نيستند) اوّلي را واجب الوجود و دومي را ممكن الوجود مي نامند.

ــ در اين كه ممكن الوجود موجود است شكّي نيست ؛ چون هر چه در اطراف ماست ممكن الوجودند ؛ يعني وقتي آنها را تصوّر مي كنيم مي بينيم كه فرض عدم براي آنها ممكن است. براي مثال انسان بودن مستلزم وجود داشتن نيست ؛ چون اگر مستلزم وجود داشتن بود همواره بايد وجود مي داشت ؛ در حالي كه زماني زمين خالي از انسان بود. كلّ عالم را هم وقتي تصوّر مي كنيم مي بينيم كه فرض عدم براي آن امكان پذير است ؛ پس عالم بودن نيز مستلزم وجود داشتن نيست.

ــ  از آنجايي كه ممكن الوجود مستلزم وجود داشتن نيست پس براي به وجود آمدن بايد علّتي (وجود دهنده اي) داشته باشد. كلّ عالم نيز از آن جهت كه عين وجود نيست نيازمند وجود دهنده است.

ــ حال اين علّت وجود دهنده يا موجودي واجب الوجود است ، يا خود آن ممكن الوجود ، خودش به خودش وجود داده است  يا ممكن الوجود ديگري به آن وجود داده است. اگر فرض اوّل را بپذيريم واجب الوجود اثبات مي شود ؛ فرض دوم نيز بداهتاً محال است ؛ امّا اگر فرض سوم مطرح شود بحث را منتقل به خود آن ممكن الوجود ديگر كرده و مي پرسيم علّت خود آن ممكن الوجود ديگر چيست؟ يا علّت آن واجب الوجود است يا خودش است يا ممكن الوجودي سوم . اگر فرض سوم درست باشد بحث منتقل مي شود به خود او ؛ و به همين صورت بحث ادامه مي يابد تا در نهايت به واجب الوجود ختم شود ؛ چون وجود بي نهايت معلول بدون علّت نخستين عقلاً محال است. وجود بي نهايت ممكن الوجود بدون علّت مثل اين است كه بي نهايت شمع داشته باشيم كه اوّلي با دومي روشن شده باشد و دومي باسومي و سومي با چهارمي و … و هيچگاه كبريت يا فندكي در كار نباشد.

۲ـ فرموده ايد: « اين كه جهان سيستمي منظم است با علم امروز توجيهاتي ديگر دارد »

چه توجيهات ديگري دارد؟!!! علم امروز هيچ توجيه ديگري ندارد.

علم مي گويد: جهان بر اساس قوانيني دقيق كار مي كند و نظم جهان ناشي از اين قانونهاست. مگر فلاسفه ي اسلامي چيزي غير از اين گفته اند؟!!!
سوال ما اين است: اين قوانين چيستند؟
آيا از سنخ مادّه اند؟ آيا از سنخ انرژي اند؟ آيا از سنخ نيرو هستند؟
قطعاً قوانين حاكم بر جهان، مادّه يا انرژي يا نيرو نيستند؛ بلكه اموري هستند كه بر هر سه ي اينها حاكم مي باشند. پس اين قوانين، خودشان اموري مجرّدند (غير مادّي اند).
پس نظم جهان، ناشي از عواملي غير مادّي (مجرّد) است.
سوال ديگر:
آيا اين قوانين، خودشان هم نظمي دارند يا ندارند؟ يعني آيا اين همه قوانين متعدّد علمي، هيچ ربطي به هم ندارند يا خود آنها نيز با نظامي خاصّ، با هم هماهنگ هستند؟
جواب علم اين است كه خود قوانين حاكم بر جهان نيز باهم هماهنگ هستند؛ در غير اين صورت، جهان به هم مي ريخت و نظمي در جهان پديد نمي آمد.
پس خود قوانين مجرّد حاكم بر جهان نيز قوانيني مافوق خود دارند كه آنها را هماهنگ مي كنند.
آن قوانين مافوق نيز هماهنگ هستند؛ چون اگر هماهنگ نبودند، نمي توانستند قوانين مادون خود را هماهنگ كنند.

پس بالاتر از آن قوانين مافوق نيز قوانيني هستند كه آنها را هماهنگ مي كنند. و روشن است كه هر چه بالا رويم، از تعداد قوانين كاسته خواهد شد تا در نهايت به يك قانون مجرّد برسيم كه او با سلسله مراتبي تمام قوانين را هماهنگ مي كند.
آن قانون نهايي حاكم بر كلّ هستي، همان خداست.

اين هم برهان نظم بر اساس ادّعاهاي علم امروزي. آيا اين برهان، از برهان نظم مشهور، زيباتر و محكمتر نيست؟!

در برهان نظم مشهور، فقط وجود ناظم ثابت مي شود، امّا در اين برهان، نه تنها وجود ناظم ثابت شد، بلكه وحدت ناظم و همچنين وجود عوالم مجرّد طولي نيز ثابت شد.

۳ـ برخي ها سعي دارند كفر خودشان را علمي جلوه دهند.

دانشمندان هم مثل ديگران، برخي ديندارند و برخي بي دين. و دانشمندان بي دين سعي دارند علم را مؤيّد كفر معرّفي كنند و چنين وانمود كنند كه علم، وجود خدا را ردّ مي كند؛ و در اين راه چه مغالطاتي كه نمي بافند. حال آنكه از منظر علمي، هيچ دليلي بر عدم وجود خدا موجود نيست.

در اينجا بد نيست به جملات بعضي از دانشمندان خداباور هم اشاره اي بكنيم تا ببينيد كه در برابر دانشمندان كافر، دانشمندان خداباور هم وجود داشته و دارند.

ـ نيوتن، فيزيكداني موحّد

دايرة المعارف ويكيپديا، در مورد نيوتن گفته است: « هرچند نيوتن بيشتر به خاطر آثار علمي شهرت دارد امّا تعدادي از رساله‌هاي وي در مورد تفسير كتاب مقدس شهرت دارند. وي خود را از معدود افراد زمان مي‌دانست كه توسط خدا براي تفسير كتاب مقدس برگزيده شده بودند. وي مانند بسياري ديگر از معاصران هموطنش از ستايندگان آثار جوزف ميد بود. نيوتن تاكيد زيادي بر تفسير مكاشفه يوحنا داشت و يادداشتهاي فراواني در مورد اين بخش از انجيل دارد. وي به تثليث اعتقاد نداشت.»

مسيحيان، اعتقاد به سه خدا دارند ولي نيوتن يك مسيحي موحّد بود و سه تا بودن خدا را قبول نداشت.

ملاحظه مي كنيد كه نيوتن به انجيل اعتقاد داشته ولي جالب اينجاست كه مسيحيّت رايج (مسيحيّت تثليثي) را قبول نداشته است. و بايد هم قبول نمي كرد. چون تثليث، قطعاً خلاف عقل است. او به مسيحيّتي ايمان داشته كه آلوده به تثليث نبوده است. جملات فراواني هم از خود نيوتن به جا مانده كه نشان مي دهد او فردي خداشناس بوده است. وي گفته است: « اين‌ زيباترين‌ نظام‌ خورشيد و سيّارات‌ و ستاره‌هاي ‌دنباله‌دار، تنها مي‌تواند در نتيجه‌ تدبير و حاكميت‌ يك‌ موجود دانا و توانا پديد آيد.» (فيزيكدانان غربي و مسأله ي خدا، دكتر مهدي گلشني(فيزيكدان)، ص۱۱)

ـ آلبرت انيشتين و خداباوري

انيشتين يهودي زاده است، امّا شواهدي در دست است كه او هم با يهوديّت مخالف بوده هم با مسيحيّت؛ ولي اين به معني ملحد بودن نيست. چون او بارها اعتراف به وجود خدا كرده و بلكه از حقّانيّت اسلام دم زده است. شواهدي در دست است كه او، كتاب مقدّس (عهد عتيق+ عهد جديد) را خرافات مي دانسته است؛ همان گونه كه ما مسلمانها نيز كتاب مقدّس را خرافات مي دانيم.

اين جملات از انيشتين است:

« خداوند به مشكلات رياضي ما اهميتي نمي دهد. او به صورت عملي انتگرل مي گيرد.»

«خدا با جهان تاس بازي نمي‌كند.» اين جمله را در ردّ اصل عدم قطعيّت هايزنبرگ گفته است. هايزنبرگ فيزيكدان ملحد است.

« قرآن كتاب جبر يا هندسه نيست؛ مجموعه‏اى از قوانين است كه بشر را به راه صحيح، راهى كه بزرگترين فلاسفه و دانشمندان دنيا از تعريف و تعيين آن عاجزند، هدايت مى‏كند ».
پاره اي از گفتارهاي فيزيكدانان در مورد خدا، بر گرفته از كتاب: « فيزيكدانان غربي و مسأله ي خداباوري» تأليف فيزيكدان بزگوار، دكتر مهدي گلشني.

گاليله‌: «خداوند در اعمال ‌طبيعت‌، بيشتر از جمله‌هاي‌ مقدّس‌ انجيل‌، متجلّي‌ مي‌شود».

نيوتن‌: « اين‌ زيباترين‌ نظام‌ خورشيد و سيّارات‌ و ستاره‌هاي ‌دنباله‌دار، تنها مي‌تواند در نتيجه‌ تدبير و حاكميت‌ يك‌ موجود دانا و توانا پديد آيد »

انيشتين‌: « زيباترين‌ و عميق ترين‌ احساسي‌كه‌ ما مي‌توانيم‌ تجربه ‌كنيم‌، احساس‌ عرفاني‌ است‌… كسي‌ كه‌ با اين‌احساس‌ بيگانه‌ است‌ و هنوز مجذوب‌ و شگفت‌زده‌ نشده‌ است‌، مثل‌مرده‌ مي‌ماند. باور من‌ به‌ خدا، اعتقادي‌ شورانگيز به‌ هستي‌ قدرت ‌عقلاني‌ برتري‌ است‌، كه‌ در جهان‌، به‌ گونه‌اي‌ درك‌ناپذير آشكار مي‌شود ».

انيشتين‌: « ما به‌ مثابه‌ طفلي‌ خردسال ‌هستيم‌ كه‌ وارد كتابخانه‌هاي‌ بزرگ‌ مي‌شود كه‌ همه‌ ديوارهاي‌ آن‌ از زمين ‌تا سقف‌ با كتاب هايي‌ به‌ زبان هاي‌ گوناگون‌ پوشيده‌ شده‌ است‌. كودك‌مي داند كه‌ بايد كساني‌ آن‌ كتاب ها را نوشته‌ باشند، امّا نمي داند آن ها را چه‌ كساني‌ و چگونه‌ نوشته‌اند. زبان هاي‌ متعدد كتاب ها را نيز نمي‌فهمد. كودك‌ طرحي مشخّص‌ در ترتيب‌ كتاب ها مي‌بيند؛ نظمي‌ اسرارآميز، كه‌ او آن‌ را درك‌ نمي‌كند ولي‌ مي‌تواند با حّسي‌ مبهم‌، حدس‌ بزند. به‌ نظر من‌، وضعيت‌ اين‌ كودك‌ همانند وضعيت‌ عقل‌ انسان‌ در برابر خداست‌… »

لايپ‌ نيتس : « به‌ ويژه‌ در علوم‌… ما شگفتي هاي‌ خداوندي‌ را مي‌بينيم‌… قدرت‌، حكمت‌ و نيكويي‌ او را… بدين‌ علّت‌، من‌ از جواني‌ خود را وقف‌ علومي‌ كرده‌ام‌ كه‌ آن ها را دوست‌ مي‌داشتم‌ . »

لردكلوين‌ ــ در قرن‌ نوزدهم‌ ــ براي‌ توضيح‌ پايداري‌ اتم ها، ناگزير، وجودخدا را اثبات‌ كرد.

هويل‌ (Hoyle؛ اختر فيزيك دان‌انگليسي‌): علم‌ آمادگي‌ داشته‌ است‌ كه‌ باورهاي مذهبي‌ را نابود كند درحالي‌ كه‌ چيزي‌ را جايگزين‌ آن ها نكرده‌ است‌ كه‌ براي‌ جامعه‌ رضايت‌بخش‌ باشد.

شالو (A. Schawlow؛ فيزيك دان‌ آمريكايي‌ و برنده‌ جايزه‌ نوبل‌):« پرسش‌ از مبدأ، بايد به‌ دقت‌ِ هرچه‌ بيشتر، تا حدّي‌ كه‌ علايق‌ و توانايي‌دانشمندان‌ اجازه‌ مي‌دهد، دنبال‌ شوند. امّا جواب ها هرگز نهايي‌ نيست‌ و براي‌ پاسخ‌ به‌ پرسش هاي‌ عميق تر، سرانجام‌ بايد به‌ دين‌ مراجعه‌ كرد». او در ادامه مي گويد : «به‌ نظر من‌، وقتي‌ با عجايب‌ حيات‌ و جهان ‌روبرو مي‌شويم‌، به‌ جز سؤال‌ از چگونگي‌، بايد از چرايي‌ نيز بپرسيم ‌زيرا تنها دين‌ پاسخگوي‌ آن هاست‌… . من‌ در جهان‌ و در زندگي‌ خودم‌، به ‌خدا نياز دارم‌».

آرتور شالو: «بسترِ دين‌، زمينه‌ خوبي‌ براي‌ كارهاي‌ علمي‌ است‌… پس‌، پژوهش‌ علمي‌ يك‌ عمل‌ عبادي‌ است‌؛ زيرا، بسياري‌ از شگفتي هاي ‌خلقت‌ الهي‌ را آشكار مي‌سازد».

تاونز (Townes؛ فيزيك دان‌ آمريكايي‌ و برنده‌ جايزه‌ نوبل‌): «من‌ دين‌ و علم‌ را دو نگرش‌ ــ نسبتاً متفاوت‌ ــ به‌ مسئله‌اي‌ واحد مي‌بينم‌ يعني‌، شناخت‌ از خود و جهان‌. در حوزه‌ دين‌، بايد شناخت‌ از هدف‌ جهان‌ را نيز افزود. اما به‌ نظر، اين‌ هدف‌ را در حوزه‌ علم‌ نيز مي‌توان‌ طرح‌ كرد. پس‌، به‌ عقيده‌ من‌، هدف‌ علم‌ و دين‌ يكي‌ است‌ يعني‌، شناخت‌ از خود و جهان‌. پس‌ هر دو، بايد با گذشت‌ زمان‌ به‌ هم‌ نزديك‌ شوند ».

پاكينگ‌ هورن‌ (Polkinghorn؛ فيزيك دان‌ انگليسي‌): «علم‌ بدون‌دين‌، ناقص‌ است‌ و نمي‌تواند به‌ عميق‌ترين‌ لايه‌هاي‌ فهم‌ دست‌ بيابد. يعني‌، بصيرت‌ شگفتي‌ كه‌ علم‌ از آثار فهم‌ پذير جهان‌ به‌ ما مي‌دهد، خواستار تبييني‌ عميق‌تر از آن‌ است‌ كه‌ خود به‌ دست‌ مي‌دهد. دين‌، همچنان‌ كه‌ ادعاي‌ خود را كه‌ جان‌ مخلوق خداست‌ حفظ‌ مي‌كند، بايد بافروتني‌ كافي‌ از علم‌ بياموزد كه‌ جهان‌ عملاً چگونه‌ است‌».

مارگِنو (Margenau؛ فيزيك دان‌ آمريكايي‌) مي‌گويد: «علم‌ به‌ دين‌ نياز دارد تا منشأ و موفقيت هايش‌ را توجيه‌ كند. هنگامي‌ كه‌ در سال‌ ۱۹۳۲، در مؤسسه‌ مطالعات‌ پيشرفته‌ در پرينستون‌تحقيق‌ مي‌كردم‌، اين‌ ديدگاه‌ را با انيشتين‌ مطرح‌ كردم‌ و تعبير او را به‌ ياد دارم‌: كشف‌ قانوني‌ بنيادي‌ و تأييد شده‌ از طبيعت‌، الهامي‌ از خداست‌».

مات‌ (Mott؛ فيزيك دان‌ انگليسي‌): «علم‌ مي‌تواند دين‌ را ازباورهاي‌ خرافي‌ رهايي‌ بخشد و برداشت‌ درست‌تري‌ از خدا به‌ ما بدهد. در عين‌حال‌، من‌ فكر نمي‌كنم‌ كه‌ علم‌ بتواند به‌ همه‌ پرسش ها پاسخ‌دهد».

اِمِل‌(Emmel؛ زيست‌ شناس‌ آمريكايي‌): «من‌ احساس‌ مي‌كنم‌ كه‌ بسياري‌ از دانشمندان‌ در دوران‌ تحصيلات‌ عالي‌ يا كمي‌ بعد از آن‌، به‌ مرحله‌اي‌مي‌رسند كه‌ احساس‌ مي‌كنند توجه‌ به‌ ديدگاه هاي‌ متافيزيكي‌ بر خلاف‌ مُد است‌ و لذا براي‌ بقيه‌ عمر، سرشان‌ را در برف‌ مي‌كنند، و كوششي‌ نمي‌كنند تا منظره‌اي‌ وسيع تر از حوزه‌ نزديك‌ به‌ حوزه‌ خويش‌ را ببينند ».

اسميت (Smith؛ رياضيدان‌ آمريكايي‌): «براي‌ من‌، شخصاً، هيچ‌چيزي ‌آشكارتر و يقيني‌تر از وجود يا واقعيت‌ خدا نيست‌. در واقع‌، من‌ به‌ اين ‌ديدگاه‌، كه‌ وجود خدا تنها يقين‌ مطلق‌ است‌، تمايل‌ دارم‌. چون‌ در واپسين‌ تحليل‌، او تنها وجود مطلق‌ يا واقعي‌ است‌».

تيرينگ (W.Thirring؛ فيزيك دان‌ نظريه‌پرداز اتريشي‌): «من‌اعتقاد ندارم‌ كه‌ مي‌توانم‌ خدا را با منطق‌ انساني‌ بفهمم‌. من‌ فقط‌ مي‌توانم ‌از تجربه‌هاي‌ شخصي‌ام‌ كمك‌ بگيرم‌ و بدانم‌… كه‌ او مرا هدايت‌ مي‌كند چنان‌ كه‌ به‌ نظر مي‌رسد هر جزيي‌ از مخلوقات‌ را هدايت‌مي‌كند».

مارگنو (Margenau):«اكنون‌ اين‌ سؤال‌ مطرح‌ مي‌شود كه‌ منشأ قوانين‌ طبيعت‌ چيست‌؟ و من ‌تنها جواب‌ قانع‌ كننده‌اي‌ كه‌ مي‌يابم‌ اين‌ است‌ كه‌ آن ها به‌ وسيله‌ خدا خلق ‌شده‌اند و خدا قادر و عالم‌ مطلق‌ است‌». و نيز مي‌گويد: «خدا هم ‌جهان‌ فيزيكي‌ و هم‌ قوانين‌ حاكم‌ بر آن‌ را خلق‌ كرد ».

ديويس‌: «آيا وجود جهان‌ را مي‌توان‌ بي‌نياز از خدا و تنها به‌ وسيله‌ علم‌ توضيح‌ داد؟ آيا مي‌توان‌ جهان‌ را نظام‌ بسته‌اي‌ در نظر گرفت ‌كه‌ علّت‌ وجودي‌اش‌ در آن‌ نهفته‌ باشد؟ پاسخ‌ به‌ معنايي‌ بستگي‌ دارد كه‌ با آن‌ توضيح‌ مي‌دهيم‌. با فرض‌ قوانين‌ فيزيك‌، جهان‌ مي‌تواند خود مدار باشد و از جمله‌، خود را خلق‌ كند. امّا قوانين‌ فيزيكي‌ از كجا مي‌آيند؟» و نيز: «تا وقتي‌ كه‌ منشأ قوانين‌ طبيعت‌ خداست‌، وجودي ‌شگفت‌تر از ماده‌ّ ــ كه‌ آن‌ را نيز خدا آفريده‌ است‌ ــ نيست‌. امّا وقتي‌مبناي‌ خدايي‌ قوانين‌ را كنار مي‌نهيم‌، وجود آن ها به‌ يك‌ راز عميق‌ تبديل‌ مي‌شود».

پاركر (B. Parker؛ فيزيك دان‌ آمريكايي‌): «اين‌ ترس‌ وجود ندارد كه‌ دانشمندان‌ هرگز بتوانند نياز به‌ خدا را حذف‌ كنند… هر قدر هم‌ كه‌ ما اين‌ قضيه‌ را پي‌گيري‌ كنيم‌، همواره‌، چيزي‌ مي‌ماند كه‌ توضيح‌ داده‌ نشده‌ است‌. خلقت‌، به‌ قوانين ‌طبيعت‌ بستگي‌ دارد و پيدايش‌ آن‌ بدون‌ قوانين‌ امكان‌پذير نبوده‌ است‌. چه‌ كسي‌ اين‌ قوانين‌ را خلق كرده‌ است‌؟ ترديدي‌ نيست‌ كه‌ همواره‌ به‌ يك ‌خدا نياز هست‌ ».

توضيح:

در سه مورد اخير خوب دقّت فرماييد. اين سه فيزيكدان فهيم، نكته ي بسيار بلندي را مطرح نموده اند. اينها همان برهاني را بيان كرده اند كه بنده آن را ذكر نمودم. مي بينيد كه چگونه خود اين دانشمندان، از دل علم، به برهان نظم پيشرفته تري رسيده اند.

خلاصه ي برهاني كه اينها دريافته اند اين است:

۱ـ جهان مادّي، با قوانين علمي كار مي كنند.

۲ـ فيزيكدانها، قوانين علمي را خلق نمي كنند بلكه قوانين علمي موجود را كشف مي كنند.

۳ـ خود اين قوانين علمي، مادّه يا انرژي يا نيرو نيستند بلكه اموري هستند كه بر مادّه و انرژي و نيرو حاكم مي باشند.

۴ـ پس قوانين علمي، خودشان از سنخ امور غير مادّي(مجرّد) هستند.

۵ـ اين قوانين از كجا آمده اند؟ اگر بگويي كه اين قوانين غير مادّي، خودشان واجب الوجودند، خدا بودن آنها را قبول كرده اي؛ و اگر آنها را واجب الوجود نداني، بايد آنها را معلول يك واجب الوجود بداني. پس در هر حال، گريزي از پذيرفتن يك خداي غير مادّي نخواهي داشت.

اين نكته اي كه اين فيزيكدانان باهوش فهميده اند، برخي دانشمندان كافر مثل استيون هاوكينگ نفهميده اند؛ يا شايد شعور فهمش را نداشته اند. هاوكينگ مي گويد: جهان با قوانين قطعي فيزيك كار مي كند، لذا نيازي به وجود خدا نيست. امّا اين قدر شعور ندارد كه بپرسد: پس خود اين قوانين چيستند و از كجا آمده اند؟ چرا قوانين گوناگون فيزيك و شيمي و … اين همه به هم مرتبط هستند؟ طوري كه انگار همه ي آنها از يك مبدأ كنترل مي شوند.

چهارشنبه 16 تیر 1395  11:56 PM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

دربحث توحيد خداوند

۱-اگرعاملهاي مختلف در بوجود آوردن يك چيز تاثير داشته باشند بطوري كه اين عاملهاي مختلف با همديگر هماهنگي داشته و عالم را بوجود آورده باشند آيا مي توان ادعا نمود كه عالم چند خدا يا چند علت داشته است توجه فرماييد چند علت يا چند خدا با هم در بوجود آوردن يك چيز (جهان .عالم يا وجود)با همديگر هماهنگي داشته باشند همكاري داشته باشند؟

۲-اگر از تصادف به بهم خوردن براثر اتفاق معني كنيم وآن را به جهان يا وجود نسبت بدهيم چگونه اثبات توحيدي خداوند را برايم ثابت مي كنيد؟

۳-جهان مطلق را برايم توضيح دهيد وجود مطلق؟

۴-اگر عالم براساس علتهاي تصادفي بوجود آمده باشد يا چند علت در اثر به هم خوردن براثر اتفاق اين نظم را بوجود آورده باشد چون شايد اين نظم در نظر ماخيلي برزگ باشد عظيم باشد وشگفت انگيز اما در يك بعد ديگر به غير از زمان امكان دارد كه مسئله پيش پا افتاده اي باشدكلا اين علتها (خدايان )تصادفا به هم خوردن واين نظم تشكيل شد را چگونه توجيه مي كنيد ؟

۵-اين نظريه كه خدايان با همديگر هماهنگي وهمكاري كنند واين جهان وعالم را بوجود بياورند را چگونه توجيه مي كنيد

 

پاسخ:

۱ـ فرموده اید: «اگرعاملهاي مختلف در بوجود آوردن يك چيز تاثير داشته باشند … »

 

پرسش و پاسخ‌هایی با موضوع: توحید و خداشناسی

از نظر فلسفی، محال است یک معلول، دو یا چند علّت داشته باشد؛ هر معلولی، فقط و فقط یک علّت دارد. تقسیم علّت به علّت تامّه و علّت ناقصه نیز تقسیمی ابتدایی و برای سطوح پایین اذهان است.

خلاصه آنکه: نزد حکما، هر معلولی فقط و فقط یک علّت دارد؛ و هر علّتی نیز فقط و فقط یک معلول دارد. لذا اگر موجودی دیده شد که چند علّت در آن دخالت دارند، یقیناً آن موجود، یک موجود نیست؛ بلکه چند موجود است؛ که بیننده آن را یک موجود می پندارد. همینطور اگر دیده شد که یک موجود، علّت چند معلول شده، یقیناً آن موجود، چند موجود است نه یک موجود.

آنجایی ظاهراً چند علّت، یک معلول دارند، آن چند موجود، علّت نیستند، بلکه معدّ می باشند. همینطور آنجا که ظاهراً یک علّت، چند معلول دارد، باز آن یک علّت، در واقع چند موجود است که در نگاه سطحی، یک موجود پنداشته شده است. مثلاً انسان، یک موجود نیست، بلکه عقل دارد، خیال دارد، اراده دارد، سامعه دارد، باصره دارد و … . لذا می تواند منشاء معلولهای متعدّد شود.

 

۲ـ فرموده اید: «آيا مي توان ادعا نمود كه عالم چند خدا يا چند علت داشته است.»

از خدایی که شما به آن اعتقاد دارید، هزاران رأس هم وجود دارند. امّا خدایی که حکمای اسلامی به آن اعتقاد دارند، حتّی فرض کردن دوگانگی نیز برایش محال است؛ یعنی حتّی در ذهن هم نمی توان دو خدا را فرض نمود.

مشکل اساسی شما بزرگوار بحث توحید نیست؛ بلکه مشکل اساسی شما، تصوّر خداست. شما اصلاً تصوّری درست از خدا ندارید کجا رسد که بخواهید درباره ی یگانگی یا چندگانگی او سخن بگویید. شما بزرگوار هم مثل اکثر افراد بشر، موجود پنداری را در ذهن خود درست نموده و اسمش را خدا گذاشته اید؛ و دارید درباره اش بحث می کنید. پس ابتدا باید به یک مفهوم واحد از لفظ خدا برسیم تا بتوانیم باهم بحث کنیم. چون سر لفظ که نمی توان بحث کرد. شما می گویید خدا و معنایی در ذهنتان دارید، بنده هم می گویم خدا، و معنایی دیگر را در ذهن داریم. تفاوت این دو معنا نیز آنقدر زیاد است، که اصلاً شباهتی به هم ندارند. پس بنده، خدای مورد حکما را برای شما بزرگوار تبیین می کنم تا بعد از ایجاد تفاهم در اصل موضوع، بپردازیم به فروعات آن.

 

ـ خدا کیست؟

عمده عامل شك درباره ي خدا يا انكار خدا، یا شبهات درباره ی توحیدش و سایر صفاتش، نداشتن تصوّر درستي از خداست. لذا شخص ابتدا تصوّري نادرست از خدا پيدا مي كند و آنگاه وجود آن را ردّ مي كند يا درباره اش گرفتار شبهات غير قابل حلّ مي شود.

واژه ی خدا و معادلهای متعدد آن در زبانهای گوناگون، لفظی تک معنایی نبوده در هر فرهنگ و دین و مذهب و مکتبی معنایی خاصّ دارد. برای مثال خدای مدّ نظر مسیحیان، یک اَبَر انسان و یک پدر آسمانی است که در ضمن، نقش خالقیت و ربوبیّت نیز دارد؛ و می تواند به صورت بشر (عیسی مسیح) در آمده فدای گناهان امّت شود ؛ یا خدای مطرح در کتاب مقدّس تحریف شده ی یهودیان، خدایی است که گاه ناتوان و جاهل نیز هست؛ و برخی اوقات از کار خود اظهار پشیمانی هم می کند؛ یا خدای واحد زرتشتیان قادر به خلقت مستقیم موجودات نیست لذا دو منشاء خلقت آفریده است تا آنها موجودات خیر و شرّ عالم را پدید آورند؛ یا خدای مورد نظر علمای اشعری مذهب، خدایی است که اوصافش عین ذاتش نبوده در اتّصاف به عالمیّت و قادریّت و امثال آنها محتاج به علم و قدرت و امثال اینهاست که خارج از ذات خدا بوده ازلی هستند و … .

بنا بر این هر کسی می خواهد درباره ی خدا بحث کرده وجود خدا را اثبات یا انکار نماید ، قبل از ورود در بحث ابتدا باید روشن کند که چه تعریفی از خدا دارد و می خواهد وجود چگونه خدایی را اثبات یا ردّ نماید.

بعد از این مقدّمه ما تصویری عقلی از خدای مورد نظر حکمای اسلام را به اجمال ترسیم می کنیم تا ملاحظه فرمایید که وجود چنین خدایی آیا قابل انکار هست یا نه؟ و آیا می توان برای او دومی فرض نمود یا نه؟ البته برای این منظور چاره ای از طرح برخی مباحث عقلی ناب و خالص و غیر آلوده به محسوسات نداریم ؛ لکن سعی می کنیم این مباحث عقلی صرف را با مثالهایی توضیح دهیم تا از دشواری آن کاسته شود.

 

ـ وجود و ماهیت

انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و … غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند.

 

پرسش و پاسخ‌هایی با موضوع: توحید و خداشناسی

ـ واجب الوجود و ممکن الوجود

انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و … و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و … . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است.

امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.

حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

 

ــ ملاک احتیاج به علّت

از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. برای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و … ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و … . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد».

پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ ــــــ او با شماست هر جا که باشید و خداوندبه آنچه می کنید بيناست» (الحدید:۴) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ … ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است … .»(نور:۳۵) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می دهد. حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخی دعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «… يَا نُورَ النُّورِ يَا نُورَ كُلِّ نُور… ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! … » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص ۳۰۶)

بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(ع) نیز فرموده اند: «… هُوَ فِي الْأَشْيَاءِ عَلَى غَيْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَيْرِ مُبَايَنَةٍ … دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ لَا كَشَيْ‏ءٍ فِي شَيْ‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَيْ‏ءٍ مِنْ شَيْ‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ … داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص۳۰۶) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.

همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص۱۰۷)

برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد.

ـ مثال نخست:

اگر وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و … هستند. موج و قطره و دریا و حباب و … آب نیستند بلکه قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و … ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و … ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حسّ و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن.

در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و … دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد.

ـ مثال دوم:

اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن، آن صور، ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند.

در این مثال شگفت، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و اراده. رابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد. یعنی نسبت خود را مخلوقات خود بسنج تا نسبت خدا با خلقش را در یابی. البته آنچه ما اینجا بیان نمودیم، نسبت اراده ی خودمان با مخلوقات خودمان بود. اگر نسبت « من » را با روح، و نسبت روح را با عقل و نسبت عقل را با خیال و نسبت خیال را با اراده و نسبت اراده را با صور خیالی می سنجیدیم مثال با ممثّل نزدیکتر بود. لکن ورود در چنین مثالی کار را برای مخاطب ناآشنا با فلسفه ی متعالی سخت دشوار می کند.

حال قضاوت فرماید که منکرین وجود خدا ، چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خدایی قابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « كَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیكَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیكَ أَ یكُونُ لِغَیرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَكَ حَتَّى یكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیكَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُكَ ظَاهِراً فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد كه تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! كى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی كه به سوی تو ره نماید؟! كى دور شدى تا آثار تو كسى را به تو رساند؟! كور باد دیده‏اى كه تو را نبیند با اینكه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى كه بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد. و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏۶۴ ،ص۱۴۲)

 

ـ نحوه ی انتزاع اسماء خدا از ذات واحد

طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف ، بدون هیچ قید و حدّی ؛ و ثابت شد که چنین خدایی محقّق و موجود است. و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.

پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد.

همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد است. به این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود.

و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است.

و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند.

و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.

و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند.

و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند.

و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است.

و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.

و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.

و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.

و …

و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند.

بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام فناست ، جز خدا هیچ نیست.

 

۳ـ فرموده اید: « اگر از تصادف به بهم خوردن براثر اتفاق معني كنيم وآن را به جهان يا وجود نسبت بدهيم چگونه اثبات توحيدي خداوند را برايم ثابت مي كنيد؟ »

ـ پیدایش تصادفی از عدم، مستلزم تناقض است.

اگر کسی بگوید: ذرّات بنیادین جهان بی هیچ علّتی از عدم آمده اند.

گوییم: تبدیل عدم به وجود، انقلاب ذات است که آن نیز مستلزم اجتماع نقیضین بوده محال می باشد. یعنی عدم، نمی تواند به خودی خود منقلب به وجود شود. چرا که لازمه ی چنین انقلابی، آن است که در ذات عدم، اقتضای وجود، موجود بوده باشد؛ که چنین چیزی نیز اجتماع نقیضین است. چون در ذات عدم، یقیناً اقتضای عدم هست؛ چرا که اگر اقتضای عدم نداشت، عدم نبود. پس لازم می آید که در ذات عدم، اقتضای وجود و اقتضای عدم با هم جمع شوند؛ که نشدنی است. چون اقتضای عدم، همان عدم اقتضای وجود است. پس در چنین انقلابی لازم می آید که «اقتضای وجود» و «عدم اقتضای وجود» با هم جمع شوند.

البته این نحوه سخن گفتن، لقمه را دور سر چرخاندن است. چرا که تبدیل عدم به وجود بداهتاً باطل می باشد. چون عدم چیزی نیست که قابلیّت تبدیل هم داشته باشد.

ــ پیدایش تصادفی به معنی ائتلاف اتّفاقی، مستلزم تناقض است.

اگر کسی بگوید: ذرّات بنیادی به صورت تصادفی با هم ائتلاف نموده و جهان موجود را ساخته اند.

گوییم: ذرّات، قبل از اینکه به این شکل اجتماع نمایند، فاقد این شکل بوده اند. بنا بر این، خودشان نمی توانستند این شکل را خودشان به خودشان بدهند. چون فاقد یک چیز چگونه می تواند آن را به خودش بدهد؟ بنا بر این، اگر کسی این شکل را به آنها اعطاء نکرده، لابد این شکل ـ که امر وجودی است ـ از عدم آمده است؛ یعنی عدم تبدیل به این امر وجودی شده است؛ که طبق بیان قبلی، چنین چیزی انقلاب ذات بوده و مستلزم تناقض است.

نتیجه آنکه:

نه اصل ذرّات عالم می تواند از عدم آمده باشد، نه شکل عالم می تواند از عدم بیاید. پس هر دو، از یک حقیقت بالاتر تنزّل یافته اند؛ که ما آن حقیقت بالاتر را وجود ملکوتی ذرّات و وجود ملکوتی صورت عالم می نامیم. خود آن وجود ملکوتی نیز از مرتبه ی بالاتری تنزّل یافته که آن را وجود جبروتی گوییم. و آن نیز از ظهور اراده ی خداست؛ همان گونه که صور خیالی ما ظهور اراده ی ما هستند؛ اگر چه کودکان خیال می کنند که صور ذهنی اتّفاقی در ذهن ما پیدا می شوند؛ امّا بزرگان می دانند که پیدایش آنها اتّفاقی نیست، بلکه اراده ی ماست که به صورت صور ذهنی ظهور می یابد. لذا در منظر حکیم الهی، جهان از عدم پدید نیامده، بلکه تجلّی اراده ی خداست؛ یا به تعبیر دیگر، علم خداست که از مرحله ی اجمال به تفصیل در آمده است؛ مثل اینکه ما علم خود را فقط با یک اراده کردن، در ذهنمان حاضر می سازیم.

 

۴ـ فرموده اید: « جهان مطلق را برايم توضيح دهيد وجود مطلق؟»

جهان مطلق معنی ندارد. مطلق یعنی بدون قید، و منظور از قید، ماهیّت است. پس ماهیّات همگی مقیّدند و نمی توانند که مطلق باشند. نامحدود نیز به معنی مطلق است. و البته نامحدود را با بی نهایت خلط نفرمایید. بی نهایت، وصف کمّ متّصل (خطّ، سطح، حجم و زمان) و کمّ منفصل(عدد) است؛ امّا نامحدود فقط و فقط وصف وجود می باشد. وجود نامحدود یا مطلق، یعنی وجود بدون هیچ ماهیّتی؛ یعنی وجود بدون هیچ قیدی؛ یعنی فقط وجود، همین و بس. وجود درخت، وجود انسان، وجود فرشته و … همگی وجود مقیّد هستند؛ چون درخت و انسان و فرشته و … قید این وجودند؛ امّا خودِ وجود، هیچ قیدی ندارد. لذا وجود مطلق یا وجود نامحدود، یعنی فقط وجود. چنین وجودی را می گویند: « خدا». لذا تعبیر « وجود خدا»، تعبیر غلطی است. چون «وجد خدا» یعنی« وجودِ وجود» یا «خدای خدا» که هر دو بی معنی اند. خدا یعنی وجود و وجود یعنی خدا؛ کما اینکه ماهیّت یعنی مخلوق و محلوق یعنی ماهیّت.

 

۵ـ فرموده اید: « اگر عالم براساس علتهاي تصادفي بوجود آمده باشد يا چند علت در اثر به هم خوردن براثر اتفاق اين نظم را بوجود آورده باشد چون شايد اين نظم در نظر ماخيلي برزگ باشد عظيم باشد وشگفت انگيز اما در يك بعد ديگر به غير از زمان امكان دارد كه مسئله پيش پا افتاده اي باشدكلا اين علتها (خدايان )تصادفا به هم خوردن واين نظم تشكيل شد را چگونه توجيه مي كنيد ؟»

تصادفاً یعنی چه؟ یعنی بدون علّت. پس شما با این پندار، منکر اصل علّیّت شده اید.

اگر آنها علّتها بی هیچ علّتی به هم خورده اند، پس اصل علّیّت را نقض نموده اند. اگر علّتی باعث آن برخورد شده، آن علّت برخورد دهنده می شود خدا.

 

۶ـ فرموده اید: « اين نظريه كه خدايان با همديگر هماهنگي وهمكاري كنند واين جهان وعالم را بوجود بياورند را چگونه توجيه مي كنيد.»

اوّلاً فرض دو خدای حقیقی محال است کجا رسد که باهم همکاری هم بکنند.

ثانیاً اگر دو خدا باشند، پس متّصف به عدد شده اند. و عدد، از سنخ اعراض است. و چیزی که متّصف به اعراض شود، جوهر است. و جوهر ماهیّت است؛ و هر ماهیّتی ممکن الوجود می باشد. پس اگر دو خدا فرض کنیم، هر دوی آنها ممکن الوجود خواهند بود. در حالی که خدا یعنی واجب الوجود.

ثالثاً همکاری علامت نقص است. و موجود ناقص، ممکن الوجود است.

 

۷ـ براهین یگانگی خدا

ـ صرف الوجود دومی برنمی دارد.

وجود بیش از یک واجب الوجود محال است. چون واجب الوجود یعنی وجود بدون حدّ و بدون قید و بدون ماهیّت ؛ به عبارتی یعنی وجود صرف و محض. و برای چنین وجودی فرض دومی محال است. چون اساساً صرف هر چیزی ، چه در ذهن و چه در خارج ، دومی بردار نیست. برای مثال صرف انسان که از هر قیدی مثل مرد بودن و زن بودن ، بلند یا کوتاه بودن ، سفید و سیاه بودن و … منزّه است ، دومی بردار نیست. چون دوگانگی فرع تمایز و تمایز فرع مقیّد بودن است و تقیّد در مقابل صرافت است. پس وجود محض و منزّه از قید و حدّ (واجب الوجود) نه تنها در مقام واقع دومی بردار نیست که فرض دومی هم برای آن محال است. پس اگر کسی می تواند دو خدا را فرض کند، یقیناً تصوّرش از خدا غلط می باشد. کما اینکه اگر کسی بتواند، دو وجود را فرض نماید، یقیناً تصوّر درستی از وجود ندارد؛ و ماهیّت را با وجود خلط نموده است.

 

ـ از فرض دو خدا، تناقض لازم می آید.

خدا یعنی وجود محض و بدون قید. حال اگر وجود محض و بدون قید دومی داشته باشد ، یا آن دو عین همند یا غیر هم. اگر عین هم باشند دوگانگی در کار نیست و اگر غیر هم باشند پس باید وجه اختلاف داشته باشند. یعنی حدّاقلّ یکی از آنها باید چیزی داشته باشد که دیگری فاقد آن باشد تا به این وسیله دو گانگی حاصل شود. و اگر چنین شد ، در آن صورت از وجود محض بودن خارج شده ، هر دو ، وجود مقیّد خواهند شد. یکی مقیّد به داشتن آن چیز و دیگری مقیّد به نداشتن آن. بنا بر این ، از فرض دو وجود محض ، لازم می آید که آن دو ، محض نباشند و این تناقض است.

همچنین اگر هر کدام چیزی داشته باشند که دیگری فاقد آن است ، باز لازم می آید که هر کدام ، مقیّد به داشتن چیزی و نداشتن چیزی شوند. و مقیّد بودن در مقابل محض بودن است.

 

ــ برهان عدم برهان بر وجود بيش از يک خدا
وقتي وجود خدا با برهان عقلی اثبات شد ، وجود حداقل يک خدا ثابت شده است. چون اثبات وجود چیزی، یقیناً به معنی اثبات حدّ اقلّ یک فرد برای آن موجود می باشد. پس برای اثبات اینکه آن موجود، افراد دیگری هم دارد، باید دلیل داشته باشیم. چون وجود یک مصداق برای آن، یقینی است، ولی در وجود مصداقهای دیگر، تردید داریم. بنا بر اين اگر كسي مدعي است كه خداي دومي وجود دارد ، بايد وجود خداي دوم يا بيشتر را با برهان اثبات نمايد. لكن هيچ برهاني بر اين امر وجود ندارد. اين برهان را خداوند متعال چنين بيان نمود: « وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللّهِ إِلهًا آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ … ــــ و هر كس معبود ديگري را با خدا بخواند بر وجود آن معبود ديگر برهاني ندارد.»(المؤمنون:۱۱۷) همچنين فرمود: « أَ إِلهٌ مَعَ اللّهِ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ ــــ آيا با الله، معبود ديگري هست، بگو اگر راست مي گوييد برهان بياوريد.»(النمل:۶۴).

البته این برهان ، واحدیّت خدا را اثبات نمی کند ، بلکه شرک را ردّ می کند ؛ یعنی می گوید: بعد از اثبات وجود خدا ، تا برهان بر وجود خدای دوم ندارید ، منطقاً نمی توانید عقیده به غیر خدای واحد داشته باشید. پس تا برهان بر وجود خدای دوم نیافته اید، باید موحّد باشید. چون به صرف احتمال وجود خدای دوم، نمی توان دوگانه پرست یا سه گانه پرست و … پرست شد.
ـ برهان تدافع دو قدرت
امام صادق(ع) به زنديق فرمودند: « اين گفتار تو كه مي گويي خدا دو تاست از سه حال بيرون نيست، يا هر دوي آنها قدیم و قوي هستند، يا هر دوی آنها ضعيفند يا يكي قوي و ديگري ضعيف است. اگر هر دو قوي هستند پس چرا همديگر را دفع نمي كنند تا يگانه مدبّر عالم شوند و اگر خيال مي كني كه يکی ضعيف و ديگري قوي است، آنكه قوي است خدا و آن ديگري عاجز است.» (الكافي ،ج‏۱ ،ص۸۱ )

این برهان در حقیقت بخشی از فرضهای شما بزرگوار را ابطال می کند. لذا این برهان را به دقّت مطالعه فرمایید.
در اين كلام امام (ع) ، برخي از مقدّمات حذف شده اند. خلاصه ی برهان چنين است:
اگر دو خدا باشد يا هر دو قدرت برابر دارند؛ يا يكي قدرت بيشتري دارد؛ یا هر دو ضعيف و عاجزند. اگر هر دو عاجزند كه هيچ كدام خدا نيستند؛ چون قدرت از اوصاف کمال است؛ و خدا (کمال محض) معنا ندارد که فاقد قدرت محض باشد. و اگر يكي قوي و ديگري ضعيف است، آنكه قوي است خدا و آن ديگري مخلوق و محكوم حكم اوست؛ و اگر هر دو قدرت برابر داشته باشند، در آن صورت مانع از تدبير يكديگر مي شوند و در نتيجه عالم نابود مي شود؛ بلکه حتّی عالمی از اساس به وجود نمی آید. چرا كه قدرت ، ذاتا اقتضاي غلبه دارد و محال است موجودي قادر باشد و طالب غلبه نباشد. امّا اینکه گاه انسانهای قادر دست به غلبه نمی زنند ، به خاطر وجود مانع است ؛ که ناشی از نیازمندی آنهاست؛ مثلاً از طغیان مردم می ترسند ، یا می ترسند که هنگام پیری و ناتوانی تاوان پس بدهند و … . و الّا قدرت بالفعل ـ نه توان که همان قدرت بالقوّه است ــ ذاتاً اقتضای سلطه و چیرگی دارد و الّا قدرت بالفعل نیست. پس توجّه شود که ذات قدرت، همان غلبه نمودن و سلطه یافتن است. لذا آنها که می گویند: « چه اشکالی دارد، موجودی قادر باشد ولی غلبه نکند؟» معنی درست قدرت را نفهمیده اند. غلبه، اثر قدرت است؛ همان گونه که شوری، اثر نمک می باشد؛ پس فرض قادری که اقتضای غلبه ندارد، مانند فرض نمکی (کلرید سدیمی) است که شور نیست؛ یا مانند فرض مربّعی است که چهار ضلعی نیست؛ یا مثل فرض آهنربایی است که آهن را جذب نمی کند. پس توجّه شود که غلبه، اثر ذاتی قدرت است؛ لذا اگر مانعی از آن نباشد، اثر خود آشکار می کند. بلی اگر مانعی در کار بود، اثر قدرت(غلبه) آشکار نمی شود، همان گونه که آهنربا اگر مانعی نباشد، آهن را جذب می کند.

پس اگر دو موجود قادر با قدرت برابر موجود باشند ، در برابر یکدیگر می ایستند و عملاً عالمی خلق نمی شود.

ممکن است گفته شود که چرا این دو با یکدیگر ، همکاری نکنند؟

پاسخ این است که اگر همکاری کنند ، پس خدا نیستند. چون یا هر کدام آنها به تنهایی قادر به خلق جهان هستند یا نیستند. اگر نیستند ، پس عاجز و ناکامل می باشند ؛ و خدا یعنی کمال محض. امّا اگر هر کدام آنها به تنهایی قادر به خلق جهان بوده و علّت تامّه است. پس همکاری معنا ندارد ؛ چون همکاری زمانی است که هر دو طرف نقصی داشته باشند. به هر حال ، هر نوع همکاری ، نشان نقص و نیاز است ؛ و خدا یعنی موجود کامل و بی نیاز.

ممکن است بگویید: همکاری آنها می تواند از سر محبّت به همدیگر باشد.

گوییم:

اوّلا محال است یک قدرت، قدرت دیگر را دوست بدارد. قدرت، ذاتاً غیور است و تمامیّت خواه. دوست داشتن یا از جانب موجود محتاج است به غنی، یا از طرف شخص است به آثار وجودی خودش. لذا اینکه موجود بی نیاز، غیر خود و غیر آثار خود را دوست بدارد، فرض ندارد. ما خدا را دوست داریم، چون محتاج اوییم. خدا ما را دوست دارد، چون ما آثار او هستیم. ما نه بیرون خداییم نه درون خدا، نه جزء خدا، نه عین خدا؛ بلکه تجلّی کمالات ذاتی اوییم. ما بیرون او نیستیم، چون موجود نامحدود، بیرون ندارد. ما درون او نیستیم، چون درون ندارد. جزء او هم نیستیم، چون جزء ندارد. عین وجود نبودن ماهیّت نیز بدیهی است.

ثانیاً اگر دو خدا با قدرت برابر، قدرت خود را روی هم بگذارند، قدرت حاصله، دو برابر قدرت هر کدام آنها خواهد بود. پس آن قدرت حاصله خداست نه آن دو. امّا این ممکن نیست. چون آن قدرت حاصله، معلول آن دو است. پس لازم می آید که معلولی، از خدا برتر باشد.

ممکن است بگویید: یکی از خداها مادّه را خلق کند، و دیگری به آن نظم دهد و سومی آن را زنده کند.

گوییم: در این صورت، هیچکدام آنها خدا نیستند. چون هر سه ناقص می باشند؛ حال آنکه خدا یعنی کمال محض.

امّا چرا آن سه ناقصند؟

چون اوّلی گرچه خالق بالفعل می باشد، امّا نه ناظم بالفعل است نه محیی بالفعل. حال یا ناظم و محیی نیست؛ یا ناظم و محیی هست ولی بالقوّه نه بالفعل. و با هر دو فرض، از کمال محض بودن خارج می شود. چون آنکه ناظم و محیی نیست، یقیناً فاقد دو صفت کمال می باشد. بالقوّه ناظم و محیی بودن نیز در قیاس با بالفعل ناظم و محیی بودن، نقص محسوب می شود.

امّا دومی یا خالق و محیی نیست، یا خالق و محیی بالقوّه است؛ که در هر دو حال کمال محض نخواهد بود.

سومی نیز یا خالق و ناظم نیست، یا خالق و ناظم بالقوّه است؛ که در هر دو حال کمال محض نخواهد بود.

پس فرض این گونه همکاری بین دو یا چند خدا، مستلزم آن است که موجودی هم خدا(کمال محض) باشد، هم خدا(کمال محض) نباشد؛ و تناقض است.

 

ـ برهان تمانع
امام صادق(ع) به زنديق فرمودند: «و اگر بگويي خدا دوتاست، آن دو خدا خالي از دو وجه نيستند ؛ يا هر دو از همه جهت با هم تفاوت دارند یا هر دو از همه جهت یکی هستند. پس زمانی كه خلق را منظم و كشتي را در حركت مي بينيم و اختلاف شب و روز و خورشيد و ماه را مشاهده مي كنيم، درستي امر و تدبير و به هم پيوستگي امور دلالت مي كند بر اينكه مدبّر عالم يكي است.» (الكافي ،ج‏۱ ،ص۸۱ )

خلاصه ی اين برهان چنين است:
اگر خدا دو تا باشد، آن دو خداي فرضي از سه حالت بيرون نيستند؛ يا از هر جهت مثل همند كه در آن صورت دوگانگي آن دو ، توهّم است. چون دوگانگي مستلزم حدّ اقلّ يک تفاوت است. يا از هر جهت با هم تفاوت دارند كه در آن صورت هر كدام علّت و مدبّر مستقل خواهند بود ؛ چرا که دو موجودی که از همه جهت جدا از هم هستند، محال است تدبیر واحد داشته باشند؛ چون تدبیر ، معلول مدبّر است ؛ و تفاوت تمام عیار مدبّرها ، منجر به تفاوت تمام عیار تدبیرها خواهد شد. پس این دو مدبّر کاملاً مباین ، هر كدام جداگانه دست به تدبير عالم خواهد زد كه نتيجه ی آن به هم ريختن عالم خواهد شد. و اگر يكي از آنها به نفع ديگري كنار بكشد، معلوم مي شود كه او علّت و مدبّر نيست؛ پس خدا هم نيست. همكاري بين دو موجود كاملاً متمايز از هم نيز عقلا محال است. حالت سوم اين است كه آن دو در برخي وجوه با هم شريک باشند كه در آن صورت نيز خدا نخواهند بود. چون لازمه ی اين امر ، تركيب از جزء مشترک و جزء غيرمشترک است و هيچ مركبي واجب الوجود نيست. امام(ع) اين فرض سوم را در كلامشان مطرح نكردند چون بطلان آن واضح بود.
خداوند متعال برهان تمانع را چنين بيان نموده است: « لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا ــــ اگر در آسمان و زمين بيش از يک خدا بود، آن دو(آسمان و زمين) فاسد مي شدند(ويران مي شدند.)».(الانبياء:۲۲)

+ چرا دو موجود عین هم معنا ندارد؟

اگر دو موجود از همه جهت عین هم باشند، دیگر وجه تمایزی باهم نخواهند داشت؛ حال آنکه تمایز و تفاوت، لازمه ی دوگانگی است. لذا هیچ موجودی، عین ندارد. البته توجّه شود که در عرف مردم، دو چیز شبیه به هم را هم عین هم می گویند؛ که این از باب تسامح است. چون حتّی شبیه ترین چیزها هم حدّ اقلّ یک تفاوت باهمدیگر دارند. دو خدای از هر جهت شبیه هم نیز معنا ندارد ؛ لذا برای دو گانه بودن باید حدّاقلّ یک فرق بین آنها وجود داشته باشد ؛ یعنی حدّ اقلّ یکی باید چیزی داشته باشد که دیگری نداشته باشد.

 

ـ برهان فرجه

برهان فرجه که اوّلین بار توسّط امام صادق (ع) مطرح شده چنین است.

« … ثُمَّ يَلْزَمُكَ إِنِ ادَّعَيْتَ اثْنَيْنِ فُرْجَةٌ مَا بَيْنَهُمَا حَتَّى يَكُونَا اثْنَيْنِ فَصَارَتِ الْفُرْجَةُ ثَالِثاً بَيْنَهُمَا قَدِيماً مَعَهُمَا فَيَلْزَمُكَ ثَلَاثَةٌ فَإِنِ ادَّعَيْتَ ثَلَاثَةً لَزِمَكَ مَا قُلْتَ فِي الِاثْنَيْنِ حَتَّى تَكُونَ بَيْنَهُمْ فُرْجَةٌ فَيَكُونُوا خَمْسَةً ثُمَّ يَتَنَاهَى فِي الْعَدَدِ إِلَى مَا لَا نِهَايَةَ لَهُ فِي الْكَثْرَة … ــــــــ اگر ادعا كنى که قدیم ذاتی (واجب الوجود) دو تاست. بر تو لازم است فرجه ای ( وجه تمایزی) بين آنها قائل شوى تا دوگانگی آنها درست شود. و اگر قائل به فرجه شوی آن فرجه و وجه تمایز ، قديم سومى خواهد بود بين آن دو ؛ پس تو را سه قدیم لازم خواهد آمد. و اگر ادعاى سه قدیم كنى ، بر تو لازم شود آنچه در دو خدا گفتم كه بين آنها فرجه باشد ؛ بنا بر اين ، پنج قدیم مي شوند و به این ترتیب در شماره بالا مى‏رود و تعداد قدیم ذاتی بى‏نهايت مى‏شود.»(الكافي ،ج‏۱ ،ص۸۱ )

بیان ساده ی حدیث شریف:

۱ــ دو گانگی فرع تمایز است. تا تمایزی نباشد دوگانگی معنی ندارد. لذا اگر دو واجب الوجود باشد ، لازم است که آن دو دارای وجه امتیازی باشند. یعنی حدّاقل باید چیزی در یکی از آن دو باشد که در دیگری نباشد تا تمایز حاصل شود و الّا هر دو عین هم و یگانه می شوند.

۲ــ چون آن دو واجب الوجود ، قدیم ذاتی هستند، پس تمایز آنها نیز قدیم است. پس این وجه تمایز نیز ــ که امری وجودی است ــ قدیم خواهد بود. پس روی هم سه قدیم ذاتی حاصل می شود.

۳ــ خود این قدیم سوم (وجه تمایز) نیز باید وجه تمایزی با آن دو قدیم داشته باشد تا عین تک تک آنها نشود. پس یک وجه تمایز با اوّلی خواهد داشت و یک وجه تمایز با دومی. که این دو وجه تمایز جدید نیز به همان دلیل سابق باید قدیم باشند. پس تعداد قدما به پنج می رسد.

۴ ــ خود این دو قدیم نیز باید با همدیگر و با سه قدیم قبلی تمایزی قدیم داشته باشند ؛ لذا تعداد قدما به نه عدد می رسد. و به این ترتیب مدام تعداد قدما افزایش می یابد.

۵ ــ بنا بر این ، از فرض دو گانه بودن واجب الوجود ، بی نهایت بودن تعداد واجب الوجود لازم می آید. در حالی که ما فرض کردیم دو تاست. و این خلف فرض است. پس فرض اوّل (دو گانگی واجب الوجود) باطل بوده است.

نیز از تحقّق بی نهایت قدیم ذاتی لازم می آید که هر کدام آنها مقیّد به بی نهایت قید ممیّز باشند و تحقّق بی نهایت قید در یک موجود محال است. چون تحقّق وجود مقیّد به تعیّن قیدهای آن است و بی نهایت بودن در مقابل تعیّن داشتن است.

 

ـ خدای نامحدود دومی بر نمی دارد.

خدا یعنی وجود محض، یعنی موجودی که ماهیّت(حدّ) ندارد؛ یعنی موجود نامحدود. و موجود نامحدود، نمی تواند بیرون داشته باشد. پس اگر خدای دومی فرض شود، دقیقاً منطبق بر همان خدای اوّل خواهد شد نه بیرون از او. فرض دو موجود کاملاً منطق بر همدیگر نیز فرضی است گزافه. چون در این صورت، هر موجودی را می توان هزاران و بلکه بی نهایت موجود عین هم فرض نمود. پس خدای نامحدود دوم فرض معقول ندارد.

 

ـ وجود، دومی برنمی دارد.

ـ خدا یعنی وجود، و مخلوق یعنی ماهیّت.

ـ نقیض وجود، عدم است.

ـ عدم، دومی بردار نیست. چون عدم، چیزی نیست تا دو تا یا چند تا هم باشد.

ـ حال اگر وجود(خدا) دو تا فرض شود، لازم می آید که یک عدم، نقیض هر کدام آنها باشد.

ـ این امر محال است؛ چون مستلزم ارتفاع نقیضین می باشد.

توضیح:

اگر عدم، نقیض وجود الف و وجود ب باشد، در این صورت، وجود الف، نه عدم است، نه وجود ب. پس عدم و وجود ب، در آنِ واحد از وجود الف، برداشته شده اند؛ و فرض ما این بود که عدم و وجود ب، با هم نقیضند. پس در وجود الف، ارتفاع دو نقیض رخ داده است که محال است.

 

سخن آخر:

برخی گفته اند:

اصلاً چه لزومی دارد که خدا، کامل مطلق باشد؟

گوییم: مقابل کامل مطلق، می شود موجود مقیّد؛ و موجود مقیّد یعنی ماهیّت؛ و امکان( نه وجود بودن و نه عدم بودن) لازمه ی ذاتی ماهیّت است. بنا بر این، فرض خدایی که کمال مطلق نیست، یعنی فرض واجب الوجودی که ممکن الوجود می باشد.

کسانی این سوال را کرده اند، در حقیقت هیچ تصوّری از خدای حقیقی ندارند؛ و نام موجودی موهومی را خدا گذاشته اند. موجودی را که خودشان در ذهنشان ساخته اند.

 

چهارشنبه 16 تیر 1395  11:58 PM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

خداشناسی ، اثبات عدالت خدا ، اقسام عدل ، چرا عدل از اصول دین قرار گرفته است؟

 

چگونگي اثبات وجود عدل خداوند و تفاوت عدل با قسط؟ چرا در بين صفات خداوند عدل در اصول دين قرار گرفته است؟

پاسخ:


۱ــ اقسام كلى عدل الهى
با توجه به حوزه هاى اصلى عدالت خداوند ، مى توان عدل الهى را به اقسام كلى زیر تقسیم كرد:
۱ـ عدل تكوینى:
خداوند به هر موجودى به اندازه ی شایستگى هاى او از مواهب و نعمتها عطا مى كند و هیچ استعداد و قابلیتى را ، در این حوزه ، بى پاسخ و مهمل نمى گذارد. به دیگر سخن ، خداوند متعال به هر یك از مخلوقات خویش، به اندازه ظرفیت وجودى آن، افاضه مى كند و آنها را به قدر قابلیت و استعدادشان از كمالات بهره مند مى سازد.
۲ـ عدل تشریعى:
خداوند از یك سو، در وضع تكالیف و جعل قوانینى كه سعادت و كمال انسان در گروه آن است، فرو گذار نمى كند و از سوى دیگر، هیچ انسانى را به عملى كه بیش از استطاعت اوست، مكلف نمى سازد. بنابراین، شریعت الهى به هر دو معناى یاد شده، عادلانه است .
۳ـ عدل جزایى:
خداوند در مقام پاداش و كیفر بندگان خود، جزاى هر انسانى را متناسب با اعمالش مقرر مى كند. بر این اساس، خداوند در مقابل اعمال نیک نیكوكاران، آنان را پاداش مى دهد و بدكاران را به سبب كارهاى زشتشان، كیفر كند.
همچنین ، عدل جزایى خداوند اقتضا دارد كه هیچ انسانى به سبب تكلیفى كه به او ابلاغ نشده است، مجازات نشود. بخشى از این پاداش و كیفر در دنیا و بخش دیگرى در آخرت واقع مى شود. البته با توجه به حقیقت مجازات اخروى و رابطه ی تكوینى آن با اعمال ، عدل جزایى، در نهایت، به عدل تكوینى خداوند باز مى گردد.
ــ ادله عدل الهی
متكلمین برای اثبات عدل الهی به دلایلی استناد كرده‌اند از جمله:
برهان یکم:
در نظر عقل ، عدل كارى شایسته و ظلم عملى ناشایست است. از طرف دیگر خداوند متعال حكیم است ؛ یعنی کار لغو و بیهوده نمی کند کجا رسد که کار زشت انجام دهد. پس خداوند هیچ گاه مرتكب ظلم نمى شود و عدل در مقابل ظلم است.
برهان دوم:
اگر فرض كنیم خداوند سبحان مرتكب ظلم می‌گردد، با دو احتمال رو به رو خواهیم بود:
الف: یا این ظلم ناشی از جهل است ؛ كه این با علم مطلق الهی ناسازگار است. همچنین جهل نقص است و خدا یعنی کمال محض.
ب: یا این ظلم از نیاز و احتیاج سرچشمه می‌گیرد ؛ و موجود نیازمند خود محتاج کسی برتر از خود است. لذا نمی تواند خدا باشد.
پس خدا که کمال محض و وجود صرف می باشد ، محال است ظلم کند.
برهان سوم:
خدا یعنی وجود محضی که هیچ نقصی در او نیست . چون هر نقصی نیازی را در پی دارد. و هر موجودی که نیازمند باشد ، بالا دستی دارد که نیاز او را برآورده می سازد. پس آن بالا دست خدا خواهد بود نه خود او. لذا از فرض نقص داشتن خدا ، لازم می آید که خدا ، خدا نباشد.
پس خدا یعنی وجود محضی که نقصی در او نیست. از طرف دیگر ، ظلم از اوصاف نقص می باشد. پس خدا بودن ، با ظالم بودن در تقابل می باشد. لذا ظلم از خدا منتفی است ؛ و عدل در مقابل ظلم می باشد. پس خدا عادل است ؛ به این معنی که صدور ظلم از او محال می باشد.

۲ـ لغوّیین بین قسط و عدل تفاوت خاصّی قائل نشده و هر دو را به یک معنی گرفته اند.
۳ـ اصول دین اسلام ؛ اصولی اعتقادی هستند که همه فرقه های مسلمان آن را قبول داشته و اتفاق نظر دارند که هر کس معتقد به این اصول باشد مسلمان است . این اصول عبارتند از : توحید ، نبوت ، معاد.
آنچه در اعتقاد به این سه اساسی لازم و ضروری است ، اعتقاد به اصل این اعتقادات است ؛ امّا در جزئیات آنها ممکن است افراد باهم اختلاف داشته باشند . لذا بین گروهی از اهل سنّت به نام اشاعره و گروه دیگری از مسلمین ( شیعه و فرقه معتزله که آنها هم گروهی از اهل سنّت هستند ) در بحث عدل الهی که یکی از صفات خدا و از جزئیات بحث توحید است ، اختلافی پیدا شده است ؛ شیعه و معتزله بر این اعتقادند که عقل انسان عدل و ظلم را تشخیص می دهد ؛ لذا برخی امور ذاتا خوب و عدلند و برخی دیگر ذاتا بد و ظلمند ؛ و خدا بر اساس عدل عمل می کند و تنها به خوبی و عدل حکم می کند. امّا اشاعره معتقدند اعمال انسان ذاتاً نه خوب و عدلند و نه بد و ظلم ؛ بلکه خدا هر کاری را انجام دهد یا به آن حکم کند همان کار خوب و عدل است ؛ و هر کاری را انجام ندهد و از آن نهی نماید آن کار بد و ظلم است. لذا اگر خدا امر نمی کرد که دروغ نگویید ، دروغ بد نبود ؛ از این رو شیعه و معتزله در این اعتقاد با اشاعره متفاوت شده اند ؛ و به همین دلیل به شیعه و معتزله عدلیّه گفته می شود ؛ و عدل از اصول مذهب شیعه و معتزله به شمار می رود. پس مساله ی عدل در اصل ، از فروعات و جزئیات بحث توحید است و اصل مستقلّی نیست ؛ و تنها معرِّف و نمایانگر این دو فرقه می باشد . کما اینکه امامت نیز به اعتقاد شیعه از فروعات بحث نبوّت می باشد ؛ امّا اهل سنّت همگی (اشاعره و معتزله و …) امامت را از فروع دین می دانند نه از فروع اصل نبوّت.
امّا دلیل عدلیّه بر این که حُسن و قبح افعال ذاتی می باشد این است که حُسن و قبح برخی امور را حتّی کفّار منکر خدا نیز متوجّه می شوند. مثلاً کفّار نیز می دانند که دروغ گویی و خیانت و آدم کشی بد و قبیح و راست گویی و امانتداری و حرمت نهادن به جان انسانها خوب و حَسَن است. لذا حتّی در ممالک کفر نیز دزد و قاتل و خائن را مجازات می کنند. اگر حُسن و قبح افعال فقط بسته به فرمان الهی بود ، پس در آن صورت هیچ کافری نباید خوب و بد افعال را می فهمید ؛ در حالی که به روشنی می بینیم که آنان نیز حسن و قبح برخی افعال را می فهمند. البته عدلیّه اعتراف دارند که فهم حُسن و قبح برخی افعال برای افراد عادی انسان میسور نیست ؛ و از همین روست که بعثت انبیاء لازم و ضروری است تا این گونه امور را برای بشر روشن سازند.

 

چهارشنبه 16 تیر 1395  11:59 PM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پاسخ به جدیدترین پرسش‌های اعتقادی

عرفا قائل به تشكيك ظهورند نه تشكيك مظاهر؛ يعني وجود را واحد شخصي مي دانند كه داراي ظهور است؛ و آن ظهور، در ذات خود، مراتب دارد. از آن به بعدش هم مثل تشكيك وجود است.
بنده شخصاً نه وجود را محور جهان بيني اسلامي مي دانم نه ظهور را. لذا تشكيك وجود و تشكيك ظهور را هم جزء مسائل محوري جهان بيني اسلامي نمي دانم. حقير بر اين باورم، كه در جهان بيني اسلامي، نه وجود محور است نه ماهيّت، بلكه هويّت محور است. قرآن كريم، قطعاً حاوي جهان بيني اصيل اسلامي است. احاديث اهل بيت(ع) نيز در كنار آن و مبيّن و مفسّر آن هستند. پس بايد ببينيم موضوع اصلي و محوري قرآن چيست؟ به نظر حقير، موضوع قرآن كريم، نه وجود است نه ماهيّت، بلكه در اين كتاب، توجّه شديد به اسماء الله مشاهده مي شود؛ امّا اسماء الله هم محور اصلي نيستند بلكه محورهاي فرعي اند. در قرآن كريم، اگر چه اسماء الله موضوع قرار مي گيرند ولي خودشان هم محمول قرار مي گيرند براي اسم الله است. لذا اسم الله، نسبت به ديگر اسماء، محوري تر است. امّا خود الله هم محور اصلي نيست؛ بلكه آن هم به اسم «هو» حمل مي شود؛ لذا موضوع اصلي جهان بيني اسلامي، «هو» است. البته برخي اسماء مثل الرحمن، الرحيم، ربّ، نور، حقّ و … هم خيلي شاخص هستند. لذا شيخ اشراق، اسم نور را چنان شاخص ديد كه آن را به عنوان محور جهان بيني اسلامي انتخاب نمود؛ امّا توجّه نداشت كه در قرآن كريم، نور محمول اسم الله است؛ فرمود: « الله نور السموات و الارض.»
هو، نه وجود است نه ماهيّت؛ بلكه وجود، يكي از صفات او، و موجود يكي از اسما اوست؛ تازه همين «موجود» هم از اسماء فرعي فرعي است؛ لذا در قرآن كريم، استعمال نشده است. اگر اين اسم داراي چنان اهميّتي بود كه بر اساسش بخواهيم يك جهان بيني تأسيس كنيم، خداي حكيم قطعاً آن را در كتابش ذكر مي نمود و به نحوي هم ذكر مي كرد كه چشم گير باشد.

متن کامل را در ادامه بخوانید:

 

سلام وقت شما بخير ضمن تشكر از پاسخ هاي دقيقي كه ميدهيد سوالاتي خدمتتان داشتم.

پرسش‌ها:

۱- شما در مورد علت برتري رسول خدا ص بر امام علي ع اشاره به جايگاه وجودي ايشان فرموده ايد. بر اساس تشكيك وجود و دو مراتب بودن آن, عرفا قايل به تشكيك دئر مظاهرند نه در وجود, يعني مظاهر در مظهريت و وجود نمايي اشان داراي مرتبه هاي طولي هستند. سوال من اين است بر اين اساس چرا ممكن نيست خداوند به اقتضاي مثلا اسم الله اش دو تجلي كاملا يكسان داشته باشد كه تفاوت آنها در شدت و ضعف مظهريت آنها بلكه در ذاتشان باشند كه دو مظهر و دو تجلي متفاوتند. والا از نظر شدت تجلي و خدانمايي كاملا يكسان باشند.
۲- در فلسفه زياد از قوه و فعل صحبت ميشود. ولي با توجه به اصالت وجود چگونه بالقوه بودن قابل پذيرش است هر مرتبه از وجود در مرتبه خودش بالفعل است و هر چه ما نميبينيم وجود است پس بالقوه چگونه قابل پذيرش است؟
۳- همه انسان ها بعد از مرگ حقايق را مي يابند و درك ميكنند و ما مي دانيم سير صعوي چيزي جز ادراك بالاتر نيست در حقيقت هر چه انسان بالاتر مي رود عالم تر ميشود؛ در اين صورت چه فرقي است بين مومن و كافر وقتي هر دو حقيقت را شهود مي كنند؟
۴- منظور از علم آدم الاسما به حضرت آدم قطعا تعليم قلبي و شهودي است نه تعليم دهني و حصولي, در اين صورت حضرت آدم همان بدو خلقت به اوج خودش رسيده است پس حيات دميوي او براي او چه سودي داشته است؟ و چطور فريب شيطان را خورده است؟
۵- منظور از انباء به ملايكه چيست؟ ملايكه كه ذهن و علم حصولي ندارند تا بگوييم به آنها خبر داده شد كه چنين حقايقي هم هستند . علم آنها حضوري است و علم حضوري يعني رسيدن و دارا شدن؛ كه در اين صورت بايد ملايكه نيز هم رتبه آدم ع شده باشند. اين انباء چيست و. چه فرقي با تعليم به آدم دارد؟
۶- من هر چه فكر ميكنم حقيقت قيامت همگاني را نمي فهمم اگر به مناي مجموعي باشد نه جميعي؛ ممنون ميشم برايم توضيح دهيد.
۷- شما در گفتارهايتان فرموده ايد حقيقت اختيار چيزي فراتر از انتخاب خوب و بد و سر دو راهي قرار گرفتن است ممنون ميشم تفصيلا بفرماييد پس منظور چيست؟
۸- تبيين عارف از لاجبر و لا تفويض بل امر بين الامرين و ارتباطش با توحيد افعالي چپيست؟
بسيار سپاسگدارم از وقتي كه ميگذاريد.

پاسخ :

 

۱ـ عرفا قائل به تشكيك ظهورند نه تشكيك مظاهر؛ يعني وجود را واحد شخصي مي دانند كه داراي ظهور است؛ و آن ظهور، در ذات خود، مراتب دارد. از آن به بعدش هم مثل تشكيك وجود است. لذا اغلب اشكالاتي كه به تشكيك وجود گرفته مي شود، گريبان تشكيك ظهور را هم مي گيرد. تشكيك در مظاهر هم چيزي شبيه تشكيك عرضي وجود است كه مشكلاتي دارد.
بنده شخصاً نه وجود را محور جهان بيني اسلامي مي دانم نه ظهور را. لذا تشكيك وجود و تشكيك ظهور را هم جزء مسائل محوري جهان بيني اسلامي نمي دانم. حقير بر اين باورم، كه در جهان بيني اسلامي، نه وجود محور است نه ماهيّت، بلكه هويّت محور است. قرآن كريم، قطعاً حاوي جهان بيني اصيل اسلامي است. احاديث اهل بيت(ع) نيز در كنار آن و مبيّن و مفسّر آن هستند. پس بايد ببينيم موضوع اصلي و محوري قرآن چيست؟ به نظر حقير، موضوع قرآن كريم، نه وجود است نه ماهيّت، بلكه در اين كتاب، توجّه شديد به اسماء الله مشاهده مي شود؛ امّا اسماء الله هم محور اصلي نيستند بلكه محورهاي فرعي اند. در قرآن كريم، اگر چه اسماء الله موضوع قرار مي گيرند ولي خودشان هم محمول قرار مي گيرند براي اسم الله است. لذا اسم الله، نسبت به ديگر اسماء، محوري تر است. امّا خود الله هم محور اصلي نيست؛ بلكه آن هم به اسم «هو» حمل مي شود؛ لذا موضوع اصلي جهان بيني اسلامي، «هو» است. البته برخي اسماء مثل الرحمن، الرحيم، ربّ، نور، حقّ و … هم خيلي شاخص هستند. لذا شيخ اشراق، اسم نور را چنان شاخص ديد كه آن را به عنوان محور جهان بيني اسلامي انتخاب نمود؛ امّا توجّه نداشت كه در قرآن كريم، نور محمول اسم الله است؛ فرمود: « الله نور السموات و الارض.»
هو، نه وجود است نه ماهيّت؛ بلكه وجود، يكي از صفات او، و موجود يكي از اسما اوست؛ تازه همين «موجود» هم از اسماء فرعي فرعي است؛ لذا در قرآن كريم، استعمال نشده است. اگر اين اسم داراي چنان اهميّتي بود كه بر اساسش بخواهيم يك جهان بيني تأسيس كنيم، خداي حكيم قطعاً آن را در كتابش ذكر مي نمود و به نحوي هم ذكر مي كرد كه چشم گير باشد.
خلاصه آنكه حقير، هيچكدام از نحله هاي فلسفي و عرفاني موجود را، جهان بيني صد در صد اسلامي نمي دانم؛ امّا بناي نهاد اين است كه پاسخ مخاطبين را بر اساس نظرات رايج بدهيم.
حقير، بر اساس دريافت خامي كه از جهان بيني اسلامي دارم، علي(ع) را نفس رسول الله(ص) و چهارده معصوم را نور واحد مي دانم؛ و بر اين باورم كه بايد فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(ع) را از كتاب و سنّت استخراج كنيم نه از بسط فلسفه ي يونان و عرفان ابن عربي. البته اين موضع گيري بنده، حمل بر ضديّت با فلسفه و عرفان نشود. بنده طبق آموزه هاي اهل بيت(ع)، مخالف هيچ علمي نيستم. طبق آموزه هاي اهل بيت(ع)، معتقدم كه هر جا و دست هر كسي اندك علمي هم باشد، مؤمن بايد آن را اخد نموده و سپس اسلامي سازي كند؛ نه بومي سازي. فرمودند:
« اطْلُبُوا الْعِلْمَ وَ لَوْ بِالصِّينِ فَإِنَّ طَلَبَ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِم‏ ــــ علم را طلب كنيد اگرچه در چين باشد! كه همانا طلب علم واجب است بر هر مسلماني.»
« الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَاطْلُبُوهَا وَ لَوْ عِنْدَ الْمُشْرِكِ تَكُونُوا أَحَقَّ بِهَا وَ أَهْلَهَا ــ حكمت، گمشده ي مؤمن است؛ پس آن را طلب كنيد اگر چه در نزد مشرك باشد كه شما شايسته تر به آن هستيد و اهل آن مي باشيد.»
« خُذِ الْحِكْمَةَ أَنَّى كَانَتْ فَإِنَّ الْحِكْمَةَ تَكُونُ فِي صَدْرِ الْمُنَافِقِ فَتَلَجْلَجُ فِي صَدْرِهِ حَتَّى تَخْرُجَ فَتَسْكُنَ إِلَى صَوَاحِبِهَا فِي صَدْرِ الْمُؤْمِن.» (نهج البلاغه، حكمت ۷۷)
« الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ أَهْلِ النِّفَاق.» (نهج البلاغه، حكمت ۸۰)
« الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ كُلِّ مُؤْمِنٍ فَخُذُوهَا وَ لَوْ مِنْ أَفْوَاهِ الْمُنَافِقِين‏.»
« ضَالَّةُ الْحَكِيمِ الْحِكْمَةُ فَهُوَ يَطْلُبُهَا حَيْثُ‏ كَانَت.‏»
«خُذِ الْحِكْمَةَ أَنَّى كَانَتْ فَإِنَّ الْحِكْمَةَ ضَالَّةُ كُلِّ مُؤْمِن‏.»
« خُذِ الْحِكْمَةَ مِمَّنْ أَتَاكَ بِهَا وَ انْظُرْ إِلَى مَا قَالَ وَ لَا تَنْظُرْهُ إِلَى مَنْ قَال.‏»
« الحكمة ضالّة المؤمن يأخذها ممّن سمعها و لا تبالي في أيّ وعاء خرجت.»
« الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَحَيْثُ مَا وَجَدَ أَحَدُكُمْ ضَالَّتَهُ فَلْيَأْخُذْهَا.»
« الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَالْتَقِفْهَا وَ لَوْ مِنْ أَفْوَاهِ الْمُشْرِكِين‏.»
« الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَلْيَطْلُبْهَا وَ لَوْ فِي أَيْدِي أَهْلِ الشَّر.»
« كَلِمَةُ الْحِكْمَةِ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَحَيْثُ وَجَدَهَا فَهُوَ أَحَقُّ بِهَا.»
« الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ يَأْخُذُهَا حَيْثُ وَجَدَهَا.»
« خذوا الحقّ من اهل الباطل و لا تأخذوا الباطل من اهل الحقّ كونوا نقّاد الكلام.»
« الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ فَحَيْثُمَا وَجَدَ أَحَدُكُمْ ضَالَّتَهُ فَلْيَأْخُذْهَا.»
هر چيزي ميزاني دارد، ميزان علم و حكمت هم قرآن و عترت(ع) هستند. فرمودند: « خُذُوا الْحَقَّ مِنْ أَهْلِ الْبَاطِلِ وَ لَا تَأْخُذُوا الْبَاطِلَ مِنْ أَهْلِ الْحَقِّ كُونُوا نُقَّادَ الْكَلَامِ‏ فَكَمْ مِنْ ضَلَالَةٍ زُخْرِفَتْ بِآيَةٍ مِنْ كِتَابِ اللَّهِ كَمَا زُخْرِفَ الدِّرْهَمُ مِنْ نُحَاسٍ بِالْفِضَّةِ الْمُمَوَّهَةِ النَّظَرُ إِلَى ذَلِكَ سَوَاءٌ وَ الْبُصَرَاءُ بِهِ خُبَرَاءُ. ــــــــــــــــ حقّ را از اهل باطل بگيريد، ولي باطل را از اهل حقّ نگيريد. نقّاد كلام باشيد كه چه بسا ضلالت و گمراهى كه با آيه‏اى از كتاب خدا زينت داده شده چنانكه درهم مسي (دهم تقلّي) را با
آب نقره زينت مي دهند، از نظر مردم عادي، هر دو درهم (واقعي و تقلّي) يكسان هستند ولي اهل خبره بينا هستند به حقيقت آن دو.»
بر اساس اين حديث، نبايد قول بومي سازي را خورد. فلاسفه و عرفا (عرفاي عرفان نظري) فلسفه و عرفان را بومي سازي كرده اند نه اسلامي سازي؛ لذا با اينكه در اين دو علم، خيلي از معارف اسلامي موجود است؛ امّا كليّت آنها، اسلامي نيست.
موضع گيري درست در مقابل اين گونه علوم هم كوبيدن آنها نيست، بلكه بايد دست به كار تأسيس معادلهاي اسلامي اينها شد و از دارايي هاي موجود در اين علوم هم بهره برد براي تأسيس معادلهاي اسلامي آنها.
البته موضع حقير نسبت به ساير علوم هم همين است؛ حتّي فقه و اصول و … . از نظر حقير، حتّي فقه و اصول موجود هم صد در صد اسلامي نيستند و بايد با محوريّت قرآن و حديث، اصلاح شوند. متأسفانه علماي ما در گسترش اين علوم شديداً تحت تأثير جريانات رايج در جامعه بوده اند؛ مثل جريانات فقهي مطرح در ميان اهل سنّت و اخباريون و … . بايد دوباره به قرآن و عترت بازگشت. خيلي وقت است كه سرچشمه را رها نموده از پايين دست آب بر مي داريم.
۲ـ وجود مراتب دارد. و يكي از مراتب وجود، وجود سيّال است؛ كه سيلان، ذات آن است. و لازمه ي سيلان، حالت سابق و لاحق داشتن است؛ كه وقتي حالت لاحق را با حالت سابق قياس مي كنيم، حالت سابق را قوّه ي لاحق، و حالت لاحق را فعليّت آن سابق مي ناميم. لذا بالقوّه و بالفعل، دو وصف متنزع از وجود سيّال هستند.
۳ـ اصل اين ادّعاي شما بزرگوار، نادرست است. خداي متعال فرمود: « وَ مَنْ كانَ في‏ هذِهِ أَعْمى‏ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى‏ وَ أَضَلُّ سَبيلاً ـــــ كسي كه در اين (دنيا)، كور است، پس او در آخرت، كور و راه گم كرده تر است.»
همچنين فرمود: « وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَإِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى‏ (۱۲۴) قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَني‏ أَعْمى‏ وَ قَدْ كُنْتُ بَصيراً ـــــ و هر كس از ياد من روى گردان شود، زندگى تنگى خواهد داشت؛ و روز قيامت، او را كور محشور مى‏كنيم.» (۱۲۴) مى‏گويد: «پروردگارا! چرا كور محشورم كردى؟! من كه بينا بودم.»
اهل جهنّم، پشت به حقيقت كرده اند؛ و به همين صورت هم از دنيا خارج مي شوند. لذا صورتشان سياه است؛ چون پشت به نور حقّ كرده اند. اينها هر چه بالا بروند نه تنها بر علمشان افزوده نمي شود بلكه بر جهلشان (ظلمتشان) افزوده مي شود. چون دائماً پشت به حقيقت، بسوي حقيقت مي روند نه رو به حقيقت. لذا هر چه به منبع نور نزديك مي شوند، ظلمت مقابلشان، وسيعتر مي گردد. چرا كه اينها خودشان براي خودشان، سدّ نور مي كنند.
توجّه شود كه علم بدون اثر هم خودش جزء حجابهاست؛ لذا ابليس با آن همه علمي كه دارد، باز هم شقي و ظلماني است. بسياري از علما را هم علمشان بدبخت كرده است؛ لكن « يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُون‏ ـــ خيال مي كنند كه هدايت يافته اند.» وقتي پردها بيفتند مي فهميم كه آنچه انباشته ايم، وبال گردن و ظلمت بوده نه علم حقيقي؛ حتّي علم توحيد هم وبال گردن مي شود. حضرت امام ـ قدّس سرّه ـ فراوان، حجاب بودن علم را تذكّر مي دادند، كه شمّه اي از آن، در كتاب جهاد اكبر ايشان آمده است.
۳ـ آدم(ع) را در حال مكاشفه، تعليم اسماء كردند؛ به نحو حال؛ آن هم با شدّت ۲۵ حرف. لذا به دنيا كه هبوط كرد(از حال مكاشفه كه خارج شد)، آن حال را از دست داد. لذا در دنيا بود تا آن حال را براي خودش مقام كند. فريب خوردنش هم در حال مكاشفه بود نه در دار دنيا كه دار تكليف است. قضاوت نادرست داود(ع) نيز در حالت مكاشفه بود، نه در دار تكليف. جريان اين مكاشفه در آيات ۲۱ تا ۲۵ سوره ص آمده است؛ آن دو نفري كه پيش داود(ع) آمدند، دو فرشته بودند، و داود(ع) هم در محراب بود كه چنان مكاشفه اي برايش اتّفاق افتاد. چنين حالاتي براي عرفا هم دست مي دهد، يعني گاه به نحو حال، عالم به حقايق فراواني مي شوند ولي وقتي به حال عادي برگشتند، فقط علم حصولي حاصل شده از آن مكاشفه را باخود دارند نه حقيقت شهودي آن را.
توجّه!
آدم(ع) در زمين و از خاك زمين خلق شد نه در بهشت؛ لكن از همان ابتداي خلقتش، چشم برزخي اش باز بود؛ لذا خود را در بهشت مي يافت. بعد از ظهر جمعه خلق شد و قبل از غروب جمعه هبوط كرد؛ يعني چند ساعتي بيش در آن حال مكاشفه نبود.
۵- اوّلاً اين ادّعا كه ملائك علم حصولي ندارند، به نحو كلّي درست نيست؛ چون برخي از ملائك، موجوداتي مادّي اند و علم حصولي هم دارند؛ ابليس هم كه فردي از جنّ و موجود مادّي است، در جمع اين گونه ملائك بوده است. اينها از نور مادّي خلق شده اند، كما اينكه جنّها از آتش مادّي خلق شده اند؛ لذا شباهت زيادي بين اين گونه از ملائك و جنّها وجود دارد؛ همان گونه كه بين آتش و نور، شباهت زيادي است. اين گونه از ملائك، امكان خطا هم دارند.
ثانياً حتّي ملائك مجرّد نيز وقتي تجسّد مي يابند، داراي ذهن مي شوند؛ نظير سه فرشته اي كه براي ابراهيم(ع) متجسّد شدند. همين سه فرشته بودند كه به سراغ قوم لوط رفتند؛ و چون مادّي بودند، آن قوم پليد هم با چشم سر، اين ملائك را ديدند نه با چشم دل؛ چرا كه پليدي آنها بيش از آن بود كه چشم دلشان توان مشاهده ي فرشته را داشته باشد. آن سه فرشته، جبرئيل(ع)، ميكائيل(ع) و اسرافيل(ع) بوده اند كه از اعظم ملائك هستند. تجسّد به اين نحو است كه فرشته، جسمي از خاك براي خود انشاء نموده و آن را تدبير مي كند. امّا در تمثّل، جسم خاكي در ميان نيست، بلكه فرشته در ظرف ادراك بيننده، نمودار مي شود.
ثالثاً خبردار شدن، ربطي به حضوري يا حصولي بودن ندارد؛ همان گونه كه يك عارف، از راه علم حضوري خبرهايي دريافت مي كند كه قبلاً از آنها مطّلع نبوده، ملائك هم مي توانند دريافت اخبار جديد داشته باشند.
رابعاً آدم(ع) ملائك را از علم الاسماء خبر نداد، بلكه به هر كدام، از اسم خودش خبر داد. فرمود: « قالَ يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ‏ بِأَسْمائِهِم‏. ــ فرمود: اي آدم! ايشان را خبر ده از اسمهايشان.»
هر كدام از فرشتگان، مظهر يك يا چند اسم هستند نه مظهر تمام اسماء؛ امّا آدم(ع) به تنهايي مظهر جميع اسماء بود. لذا« يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ‏ بِأَسْمائِهِم‏ » يعني اي آدم! كه مظهر جميع اسماء هستي، به آنها به نحو شهودي نشان بده كه حقيقت اسمي تمام آن ملائك، در تو موجود است! وقتي آن حضرت، اين حقيقت را به ملائك نشان داد، آنها خود را از شئونات آدم(ع) يافتند؛ لذا در برابرش سجده نمودند. همان گونه كه جنود باطني ما مثل عقل و اراده و خيال و صور ذهني و قوّه ي بينايي و شنوايي و … ، همگي در عين اينكه براي خود موجودي هستند شئونات وجودي ما هم هستند. و همان گونه تمام شئونات وجودي ما، گوش به فرمان ما هستند جز نفس امّاره و جنودش، تمام موجودات هم تحت فرمان انسان كامل هستند جز ابليس و جنودش. البته همان گونه كه ما مي توانيم نفس امّاره و جنودش را تحت سلطه ي خود در آو.ريم تا با اكراه، در خدمت ما باشند، انسان كامل هم ابليس و جنودش را تحت سلطه در مي آورد تا با اكراه، فرمانش را ببرند.
جريان آدم(ع) و حواشي آن، پر از حكمتهاست، كه حقير سر نخهايش را به دست مباركتان دادم؛ ان شاء الله با تفكّر بيشتر، نكات ديگري هم بتوانيد به چنگ آوريد.
۶- فرموده ايد: « من هر چه فكر ميكنم حقيقت قيامت همگاني را نمي فهمم اگر به مناي مجموعي باشد نه جميعي؛ ممنون ميشم برايم توضيح دهيد.»
بنده هم هر چه فكر كردم متوجّه منظورتان نشدم. لطفاً از ااصطلاحات عوامانه استفاده كنيد كه بنده ي حقير هم متوجّه شوم؛ تعابير علمايي مثل « مجموعي و جمعي و قيامت همگاني» را بنده ي حقير نمي فهمم. با ما زميني ها، به زبان اهل زمين حرف بزنيد كه حاليمان شود؛ مثل خدا كه به زبان ما حرف مي زند نه به زبان علما.
۷- در مورد اختيار، در ادامه مقاله اي بسيار مفصّل را تقديم خواهم نمود كه در انتهاي آن، سه نظريّه از خود حقير مطرح است با عنوان « كسب متعاليه»، « كسب زجاجي» و « كسب ذات» كه به نظر حقير، حقيقت « امر بين الاميرين» همان « كسب ذات» است.
۸- بنده ي حقير از عرفان سر در نمي آورم. امّا به نظر مي رسد كه نظريّه ي «كسب ذات»، همان نظريّه عرفا باشد.
ــ درياي ژرفي به نام «أَمْرٌ بَيْنَ الْأَمْرَيْن».
ـ تاريخچه ي اجمالي بحث جبر و اختيار
ردّ پاي بحث جبر و اختيار در تمام طول تاريخ قابل شناسايي است؛ لذا مي توان آن را همزاد انسان دانست.
انسانها در طول تاريخ، دو قسم بيشتر نبوده اند؛ يا ملحد (غير معتقد به ماوراء طبيعت)بوده اند يا معتقد به ماوراء طبيعت بوده اند.
ملحدان نيز دو گونه اند؛ يا انسان را محكوم و تحت سلطه ي طبيعت و غرايز طبيعي مي دانند يا انسان را حاكم و مسلّط بر طبيعت مي دانند. گروه نخست، ملحدان جبر انديش و اغلب پوچ گرا مي باشند؛ و گروه دوم، ملحدان اختيارگرا و اومانيست مي باشند. البته نتيجه ي علمي هر دو فكر، حكمراني قانون جنگل (تنازع براي بقاء) بر جامعه ي انساني است.
ملحدان جبرگرا، يا خود را محكوم غرايز درندگان و شكارچيان مي دانند و از قوانين درندگان و شكارچيان تبعيّت مي كنند يا خود را محكوم غرايز شكار شونده ها دانسته همواره خود را در معرض شكار شدن به دست عوامل طبيعت مي دانند. البته هر دو گروه، به تعداد حيوانات و بلكه به تعداد موجودات طبيعي، اقسام دارند. برخي ها درنده ي كريمند مثل شير، برخي درنده ي لعيمند مثل گرگ، برخي درنده ي فريبكارند مثل روباه، برخي مثل آهو هستند، برخي مثل پشه هستند، برخي مثل سوسك زندگي مي كنند، برخي مثل گياهان زندگي مي كنند و … .
معتقدان به ماوراء طبيعت نيز اقسام گوناگون داشته و دارند كه وارد تفاصيل آن نمي شويم. بارزترين گروه در اين ميان، خداباوراني هستند كه قائل به عالم مطلق و قادر مطلق بودن خدا هستند. و در بين اين گونه خداباوران، اين سوال بسيار جدّي مطرح است كه افعال ارادي انسان چه نسبتي با علم و قدرت و اراده ي مطلق خدا دارد؟ آيا افعال ارادي بشر، مستقلّاً براي خود انسان است يا مستقلّاً براي خداست يا خدا و انسان در اين افعال شريكند يا … ؟ البته برخلاف تصوّر برخي طرفداران نظريّه ي امر بين الامر، مسأله به همينجا ختم نمي شود؛ بلكه بعد از اثبات اينكه نه جبر درست و نه تفويض، بلكه فاعليّت انسان در طول فاعليّت خداست، نوبت به اين سوال مي رسد كه آيا با قول به فاعليّت انسان در طول فاعليّت خدا، آيا تكليف و ثواب و عقاب معني دارد يا نه؟ چون به صرف اثبات اختيار طولي براي انسان، نمي توان مدّعي موجّه بودن تكليف و عقاب و ثواب شد. اين اشتباهي است كه اغلب طرفداران نظريّه ي امر بين الامر مرتكب شده و پنداشته اند كه به صرف اثبات اختيار طولي انسان، مكلّف بودن او هم توجيه مي شود. لذا غرض اصلي ما در مباحث آتي، اين خواهد بود كه ببينيم آيا تفاسير ارائه شده از نظريّه ي امر بين الامرين، قادر به توجيه تكليف و ثواب و عقاب هم هستند يا نه؟
پس سوال نخست اين است كه آيا افعال ارادي بشر، مستقلّاً براي خود انسان است يا مستقلّاً براي خداست يا خدا و انسان در اين افعال شريكند يا … ؟
از عهد قديم تا اكنون، پاسخهاي گوناگوني به اين سوال اساسي داده شده و نظريّات متفاوتي در اين ميدان رخ نشان داده اند كه در جهان اسلام، مشهورترين آن نظريّات، چهار نظريّه اند، كه عبارتند از:
۱ـ نظريّه جبر محض
۲ـ نظريّه ي كسب
۳ـ نظريّه ي تفويض
۴ـ نظريّه ي امر بين الامرين
ما در اين مقاله، ابتدا به توضيح اجمالي سه نظريّه ي نخست پرداخته و در ادامه به تفسير نظريّه ي امر بين الامرين خواهيم پرداخت.
۱ـ جبر محض
اين نظريّه مدّعي است كه تنها فاعل، خداست. لذا انسان محلّ فعل خداست كه مجازاً فاعل خوانده مي شود؛ همان گونه كه حركت به نحو مجاز به سنگ و چوب نسبت داده مي شود و گفته مي شود: «سنگ حركت كرد.» منشاء پيدايش اين نظريّه نيز آيات فراواني هستند كه خالقيّت و فاعليّت را منحصر در خدا كرده اند، مثل « قُلِ اللَّهُ خالِقُ كلِّ شَي‏ء ».
در برخي كتب كلامي ادّعا شده كه در جهان اسلام، جبر محض را نخستين بار جهم بن صفوان (متوفي: ۱۲۸ هـ ) مطرح نموده است؛ لكن ردّ پاي اين نظريّه را در فرهنگ اموي ها به وضوح مي بينيم. لذا مي توان ادّعا نمود كه بني اميّه بنيانگذار تفكر جبرگرايي در جهان اسلام بوده اند كه توسّط اين فرضيه مي خواستند حكومت خود را توجيه كنند. آنها با ترويج جبرگرايي به مردم اين گونه تلقين مي نمودند كه حكومت ظالمانه ي ما بر شما، خواست خداست و شما هم نبايد با خواست خدا مخالفت كنيد. يكي از شواهد اين ادّعا را در مناظره ي ابن زياد ملعون با حضرت زينب ـ سلام الله عليها ـ و امام سجّاد ـ عليه السلام ـ مي بينيم؛ كه در كتاب «اللهوف على قتلى الطفوف» مذكور است. « راوى گويد: ابن زياد در كاخ اختصاصى خود نشست و بار عامّ داد و سر حسين را آوردند و در برابرش گذاشتند و زنان و كودكان حسين را به مجلسش آوردند. زينب دختر على ـ عليه السّلام ـ بطور ناشناس گوشه‏اى بنشست. ابن زياد پرسيد اين زن كيست؟ گفته شد: زينب دختر على عليه السّلام است. ابن زياد روى به زينب نموده و گفت: « سپاس خداوندى را كه شما را رسوا كرد و دروغ شما را در گفتارتان نماياند». زينب فرمود: «فقط فاسق رسوا مى‏شود و بد كار دروغ مي گويد و آن ديگرى است نه ما.» ابن زياد گفت: «ديدى خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟» زينب ـ سلام الله عليها ـ فرمود: « « مَا رَأَيتُ إِلَّا جَمِيلًا ــ جز زيبا هيچ نديدم»؛ اينان افرادى بودند كه خداوند سرنوشت شان را شهادت تعيين كرده بود لذا آنان نيز به خوابگاه‏هاى ابدى خود رفتند و به همين زودى خداوند، ميان تو و آنان جمع كند تا تو را به محاكمه كشند. بنگر تا در آن محاكمه پيروزى از آنِ كه خواهد بود؟ مادرت به عزايت بنشيند اى پسر مرجانه.»
راوى گويد:ابن زياد خشمگين شد آنچنان كه گويى تصميم كشتن زينب را گرفت. عمرو بن حريث به ابن زياد گفت: اين، زنى بيش نيست و زن را نبايد به گفتارش مؤاخذه كرد. ابن زياد به زينب ـ سلام الله عليها ـ گفت: «از حسين گردن كشت و از افرادى كه فاميل تو بودند و از مقرّرات سرپيچى مي كردند خداوند دل مرا شفا داد.» زينب ـ سلام الله عليها ـ فرمود: «به جان خودم قسم، كه تو بزرگ فاميل مرا كشتى و شاخه‏هاى مرا بريدى و ريشه ي مرا كندى؛ اگر شفاى دل تو در اين است باشد.» ابن زياد گفت: «اين زن چه با قافيه سخن مي گويد؛ به جان خودم كه پدرش نيز شاعرى بود قافيه پرداز.» زينب فرمود: «اى پسر زياد! زن را با قافيه‏ پردازى چكار؟»
پس ابن زياد روى به علىّ بن الحسين كرده و گفت: «اين كيست؟» گفته شد: علىّ بن الحسين است. گفت: «مگر علىّ بن الحسين را خدا نكشت؟»
حضرت سجّاد ـ عليه السّلام ـ فرمودند: «برادرى داشتم به نام علىّ بن الحسين كه مردم او را كشتند.» ابن زياد گفت: «بلكه خدا او را كشت.» علىّ بن الحسين ـ عليه السّلام ـ آيه‏اى از قرآن خواند بدين مضمون كه: « خداوند نفسها را به هنگام مرگ توفّي مي كند، و نفسهايي را كه نمرده‏اند نيز به هنگام خواب مى‏گيرد. » ابن زياد گفت: « هنوز جرأت پاسخ گويي به مرا دارى؟ او را ببريد و گردنش را بزنيد.» عمّه‏اش زينب اين دستور بشنيد و فرمود: «اى پسر زياد! تو كه كسى براى من باقى نگذاشتى، اگر تصميم كشتن اين يكى را هم گرفته‏اى مرا نيز با او بكش!» على بن الحسين ـ عليه السّلام ـ به عمّه‏اش فرمود: «عمّه جان آرام باش تا من با او سخن بگويم.» سپس رو به ابن زياد كرده فرمود: «اى پسر زياد! مرا با مرگ مي ترسانى؟ مگر ندانسته‏اى كه كشته شدن عادت ما و شهادت مايه ي سر بلندى ماست؟!» سپس ابن زياد دستور داد تا علىّ بن الحسين و خاندانش را به خانه‏اى كه كنار مسجد اعظم بود بردند. زينب دختر على ـ سلام الله عليها ـ فرمود: «هيچ زن عرب نژادى حقّ ندارد به ديدار ما بيايد مگر كنيزان كه آنان هم مانند ما اسيرى ديده‏اند.» »
در اين مباحثه، ابن زياد گفت: « ديدى خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟» يعني قتل امام حسين ـ عليه السّلام ـ و يارانش را كار خدا دانست. يعني ما فقط ابزار خدا بوديم، آنكه آنها را كشت، خدا بود نه ما.
امّا حضرت زينب(س) چنين جواب دادند:« مَا رَأَيتُ إِلَّا جَمِيلًا ــ جز زيبا هيچ نديدم»؛ اينان افرادى بودند كه خداوند سرنوشت‏شان را شهادت تعيين كرده بود لذا آنان نيز به خوابگاه‏هاى ابدى خود رفتند و به همين زودى خداوند، ميان تو و آنان جمع كند تا تو را به محاكمه كشند؛ بنگر تا در آن محاكمه پيروزى از آنِ كه خواهد بود؟
در واقع حضرتش بيان نمودند كه اين مسأله دو چهره دارد؛ يك چهره اش كار خداست و چهره ي ديگرش منتسب به شما جنايتكاران است.
بلي خداوند متعال شهادت را براي آنها پسنديده و مقدّر ساخته بود. لذا چنان شد كه در تقدير خدا بود؛ و من كه چشم الهي دارم، در كربلا، جز زيبا هيچ نديدم. دقّت فرماييد! حضرت نگفتند « جمالا ـ زيبايي» بلكه فرمودند:«جميلا ـ زيبا»؛ يعني خداي جميل، با اسم « الجميل» در كربلا تجلّي كرده بود؛ و عاشقانش حضرت جميل را شهود مي كردند.
اين يك طرف قضيّه است كه ما اهل بيت آن را قبول داشته و به آن راضي هستيم؛ امّا طرف ديگر قضيّه تو و سربازانت مي باشيد كه مختار بوديد در كشتن آن بزرگواران؛ لذا جنايت كرده ايد. پس همان خدايي كه شهادت را براي آنها نوشته است، محاكمه در دادگاه قيامت را هم براي شما نوشته است.
ابن زياد چون ديد اگر بحث را ادامه دهد كم مي آورد و فرضيّه اش رسوا مي شود، راه خشم را پيش گرفت.
آنگاه خطاب به امام سجّاد ـ عليه السّلام ـ گفت: «مگر علىّ بن الحسين را خدا نكشت؟» يعني باز همان فرضيّه ي جبر را مطرح نمود؛ يعني خدا قاتل اوست نه ما.
حضرت فرمودند: «برادرى داشتم به نام علىّ بن الحسين كه مردم او را كشتند.» يعني نظريّه ي جبر تو درست نيست. خدا قاتل نبود بلكه طرفداران تو قاتل بودند. ابن زياد گفت: «بلكه خدا او را كشت.» امام ـ عليه السّلام ـ آيه‏اى از قرآن خواندند بدين مضمون كه: « خداوند نفسها را به هنگام مرگ توفي مي كند، و نفسهايي را كه نمرده‏اند نيز به هنگام خواب مى‏گيرد».
يعني خدا قاتل نيست؛ بلكه كار خدا، توفّي است. المتوفّي از اسماء الله است، امّا القاتل از اسماء الله نيست. بلي در جريان كربلا، هم خدا دست داشت، هم شما جنايتكاران. خدا تقدير كننده ي شهادت و متوفّي انفس بود؛ امّا شما، جنايتكار و قاتل بوديد. در اين جريان، دو عنوان مطرح است؛ توفّي انفس و قتل. توفّي منتسب به خداست و قتل، منتسب به شما. چون توفّي كمال است و قتل، نقص است و رذيله.
باز ابن زياد كم آورده، خشم مي گيرد و بحث را فيصله مي دهد. چون مي بيند هر كدام اين خاندان كه دهان باز مي كنند، طرف را رسوا مي سازند.
خلاصه آنكه بنيانگذاران اصلي تفكّر جبرگرايي، بني اميّه بوده اند و جهم بن صفوان، صرفاً آن فكر را در قالب يك فرضيّه ي كلامي، رسميّت بخشيد، و اشاعره آن را جا انداختند.
ـ نقد جبر محض
عمده دليلي كه بر ردّ اين فرضيّه آورده اند اين است كه با قبول جبر محض، تكليف و وعد و وعيد و ثواب و عقاب و بعثت انبياء و انزال كتب آسماني و تشريع شرايع، لغو و عبث خواهد بود؛ در حالي كه خداي متعال، منزّه است از كار لغو و عبث.
ـ دليل ديگر
اختيار هر انساني، براي خودش معلوم است به علم حضوري؛ و علم حضوري شك بردار نيست. همان گونه كه عقل داشتن و اراده داشتن و شك داشتن و امثال اين امور را ما به علم حضوري ادراك مي كنيم؛ نه به علم حصولي(علم مفهومي).
ـ دليل ديگر
با فرض مجبور بودن انسان، درست و نادرست و دليل و اثبات و قانع شدن و قانع نشدن، همگي بي معني اند. با فرض مجبور بودن انسان، درست يعني آنچه شما مجبوريد آن را درست بدانيد؛ و نادرست يعني آنچه شما مجبوريد آن را نادرست بدانيد. لذا حتّي آن كسي هم كه از جبر دفاع مي كند، به علم حضوري يقين دارد كه مختار است؛ و يقين دارد كه طرف مقابلش اختيار دارد؛ و الّا چرا براي قانع نمودن طرف مقابلش تلاش مي كند؟ قانع نمودن موجود مجبور چه معني دارد؟! وقتي شما بر مطلبي دليل مي آوريد، انتظار داريد كه طرف مقابل شما آن را بپذيرد. حال اگر او را مجبور به پذيرفتن يا نپذيرفتن مي دانيد پس براي چه استدلال مي كنيد؟!!
ـ دليل ديگر
خود مجبّره هم در عالم واقع، طبق منطق اختيار زندگي مي كنند. اگر منكر اين معنا باشند، با فرض مجبور بودن انسان، بلايي بر سرش مي آوريم كه با تمام وجود اقرار به مختار بودن انسان كند. مثلاً او را در آتش مي اندازيم و مي گوييم: مجبوريم كه چنين كنيم. تو هم براي نجات خودت زحمت نكش؛ چون مجبوري كه بسوزي. اگر كسي حقيقتاً ـ نه در زبان و ذهن ـ قائل به جبر است، مرد باشد و به لوازم منطقي قولش تن دهد. امّا تا كنون چنين مردي را جهان به خود نديده است. حقيقت آن است كه طرفداران جبر، از طرق منطقي به اين نظريه نگرويده اند، بلكه خواهش نفس امّاره آنها را به اين طريق كشانده است. مثلاً بني اميه، نظريه ي جبر را در بلاد اسلامي گسترش دادند تا بقاي حكومت خود را توجيه نمايند؛ تا جنايات خود را برنامه ي از پيش نوشته شده از سوي خدا معرّفي نمايند. لذا مي بينيد كه ابن زياد لعين، بعد از جريان كربلا، شهادت امام حسين ـ عليه السّلام ـ و اصحابش را كار خدا معرّفي مي كند نه كار خودش.
ـ دليل ديگر
از قول به جبر، انكار جبر لازم مي آيد؛ يعني فرضيه ي جبر، خودابطال گر است. همچنين از قول به جبر، سفسطه (انكار واقع، يا انكار علم به واقع ) لازم مي آيد.
اگر كسي مي گويد: من مختار نيستم، بلكه مجبورم. مي گوييم: آيا اين فرضيه را خودت داده اي يا مجبور هستي كه چنين فرضيه اي را بدهي؟ اگر بگويد: خودم به چنين فرضيه اي رسيده ام، گوييم: پس شما مختاري نه مجبور. امّا اگر بگويد: من اين فرضيه را از سر اجبار داده ام، گوييم: پس اين فرضيه ي شما ارزشي ندارد. چون از سر اجبار بر زبان مي آوري. لذا حتّي اگر هزاران دليل هم براي اثبات حرف خودت بياوري فايده اي نخواهد داشت. چون طبق فرضيه ي خودت، تو مجبوري آن همه دليل را بياوري. و اگر كسي آن دلائل را قبول نمود، او هم مجبور بوده آنها را بپذيرد. لذا پذيرش او دليل بر درستي دلائل فرضيه ي جبر نخواهد بود. اگر كس ديگري هم آن دلائل را قبول نكرد، او هم مجبور است كه قبول نكند. لذا حتّي اگر تمام مردم جهان نيز فرضيه ي جبر را بپذيرند، باز دليل نمي شود كه جبر درست مي باشد. چون اساساً با قول به جبر، درست و نادرست معني ندارد.
طبق اين مبنا، حتّي اصل بحث از جبر و اختيار نيز لغو مي باشد؛ چون آنها كه بحث مي كنند؛ مجبورند بحث كنند؛ و آنها كه جبري مي شوند، مجبورند جبري شوند؛ و آنها كه قائل به اختيار مي شوند، آنها نيز مجبورند قائل به اختيار باشند. و اين يعني سدّ باب ادراك. يعني هيچ كس قادر نيست حقيقتي را بفهمد. بلكه طبق اين فرضيه، اساساً اگر كسي قائل به وجود جهان هم هست مجبور است چنين نظري داشته باشد. لذا طبق فرضيه ي جبر، نه ادراك معني دارد، نه واقعيت معني دارد؛ نه ادراك واقعيت. پس لازمه ي منطقي قول به جبر، سفسطه است؛ آن هم بدترين شكل سفسطه.
ـ دليل ديگر
از منظر عرفاني، تمام موجودات عالم، مظاهر اسماء الهي اند. لذا محال است موجودي مجبور، در عالم خلقت وجود داشته باشد. چون خدا اسمي با عنوان «المجبور» ندارد تا مظهري داشته باشد. خدا مختار است، و مظاهر اسماء الله نيز مختار خواهند بود. لذا از منظر عرفاني، تك تك موجودات عالم، مختارند. در منطق قرآن كريم نيز تك تك موجودات عالم مختار مي باشند؛ از جماد گرفته تا خود خدا؛ لذا در آيه ۱۱ فصلت فرمود: « ثُمَّ اسْتَوى‏ إِلَى السَّماءِ وَ هِي دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كرْهاً قالَتا أَتَينا طائِعينَ». فعل اكراهي و طوعي، هر دو از اقسام فعل اختياري اند، و زمين و آسمان خود اقرار نموده اند بر اينكه نه تنها مختارند بلكه فعل اختياريشان با طوع و رغبت است. البته به قول جناب مولوي: « وسوسه‏ى تأويلها نربايدت.» تسبيح و عبادت و اطاعت تكويني، از توهّمات دست ساز متكلّمين است كه نه برهان عقلي آن را تأييد مي كند نه لسان وحي ناطق به آن است. اگر كسي از پيله اي كه اهل كلام و فلسفه بافته اند بيرون آيد و با فكري آزاد در گلستان وحي گردش كند، مي يابد كه تسبيح و عبادت و طاعت جماد و نبات و حيوان هم اختياري است. اهل معرفت نيز شهادت داده اند كه آنچه لسان وحي گفته، لسان حقيقت است نه مجاز. جناب مولوي گفته است:
«عالم افسرده است و نام او جماد
جامد افسرده بُود اى اوستاد
باش تا خورشيد حشر آيد عيان
تا ببينى جنبش جسم جهان‏
چون عصاى موسى اينجا مار شد
عقل را از ساكنان اِخبار شد
پاره‏ى خاك تو را چون مرد ساخت
خاكها را جملگى شايد شناخت‏
مرده زين سويند و زآن سو زنده‏اند
خامش اينجا وآن طرف گوينده‏اند
چون از آن سوشان فرستد سوى ما
آن عصا گردد سوى ما اژدها
كوهها هم لحن داوودى كند
جوهر آهن به كف مومى بود
باد حمّال سليمانى شود
بحر با موسى سخن دانى شود
ماه با احمد اشارت بين شود
نار، ابراهيم را نسرين شود
خاك قارون را چو مارى در كشد
اُستُن حنّانه آيد در رشد
سنگ بر احمد سلامى مى‏كند
كوه يحيى را پيامى مى‏كند
ما سميعيم و بصيريم و هُشيم
با شما نامحرمان ما خامُشيم‏
چون شماسوى جمادى مى‏رويد
محرم جان جمادان چون شويد
از جمادى عالم جانها رويد
غلغل اجزاى عالم بشنويد
فاش تسبيح جمادات آيدت
وسوسه‏ى تأويلها نربايدت‏
چون ندارد جان تو قنديلها
بهر بينش كرده اى تاويلها»
(مثنوى‏معنوى، دفتر سوم، صفحه‏ى ۳۸۷)
ـ دليل ديگر
در اين كه خدا مختار است، شك نيست. چون برتر از خدا(وجود محض و كمال مطلق)، موجودي فرض ندارد، تا خدا را مجبور نمايد. از طرف ديگر، خدا فقط و فقط وجود است؛ و ماهيت ندارد. پس نتيجه مي گيريم كه اختيار، از اوصاف وجود است نه از اوصاف ماهيت. از طرف ديگر شك نداريم كه انسان، ماهيت موجوده است؛ يعني ماهيتي است كه وجود دارد؛ بر خلاف مثلاً اژدهاي هفت سر كه ماهيت هست، ولي وجود ندارد. پس انسان، وجود دارد. و گفتيم كه اختيار، از اوصاف وجود است. پس انسان هم ـ كه وجود دارد ـ به اندازه ي گستره و رتبه ي وجودي اش، اختيار دارد. بلكه هر موجودي به اندازه ي سعه ي وجودي اش مختار است.
ـ پيامدهاي نظريّه جبر
عمده خطر اين نظريّه، اباحي گري و رواج فساد و سلطه ي ظالمان و خمودي مردم در برابر ظالمان مي باشد. لذا در طول تاريخ، خيلي از حكومتهاي ظالم، طرفدار اين نظريّه بودند. چون مي دانستند كه با رواج اين نظريّه در بين مردم، انگيزه اي براي قيام عليه حكومت جور وجود نخواهد داشت. شايد يكي از علل انقراض معتزله نيز همين باشد كه حكومتهاي جور، از آن حمايت نكرده و از رقباي آنها (جبريّون) حمايت نمودند.
۲ـ نظريّه ي كسب
گفته شده كه نظريّه ي جبر، اوّل بار توّسط ضرار بن عمرو (متوفاي ۱۳۱ هـ ) به عنوان يك نظريّه ي كلامي مطرح شد؛ امّا امروزه اين نظريّه، از شاخصه هاي مذهب اشعري شناخته مي شود؛ كه سبب آن، اهتمام ويژه ي شيخ اشعري و پيروانش بر تحكيم اين نظريّه بوده است. البته بين خود اشعري ها نيز تفاسير گوناگوني از اين نظريّه داده شده كه برخي تفاسيرش، مقالي است بي معنا و اسمي است بي مسمّي و بازگشت برخي ديگر از آنها به جبر محض است.
برخي متكلّمين در جمع بندي تفاسير گوناگون از اين نظريّه بيان كرده اند كه بازگشت اين تفاسير به دو قول اساسي است.
مقدّمات اصلي هر دو قول چنين است:
ـ اصل علّيّت باطل مي باشد؛ لذا تنها فاعل، خداست؛ و غير او فاعلي نيست.
ـ عبد، قبل از تحقّق فعل، قدرتي بر فعل ندارد.
ـ وقتي خداي تعالي اراده ي وقوع فعل از عبدي را كرد، همزمان قدرتي را هم در عبد ايجاد مي كند، كه آن را قدرت محدثه گويند.
ـ تحقّق فعل با قدرت محدثه مقارن است؛ يعني نه پيدايش قدرت در عبد، يك آن قبل از فعل است و نه يك آن بعد از اتمام فعل، در عبد باقي است.
تا اينجا، تمام اشاعره ي معتقد به كسب، اشتراك نظر دارند. حال اين سوال مطرح مي شود كه اين قدرت محدثه ي مقارن با فعل، چه نسبتي (رابطه اي) با فعل دارد؟
بين اشاعره، دو پاسخ اساسي به اين پرسش داده شده كه تمام تفاسير ارائه شده براي كسب ـ در بين اشاعره ـ به همين دو پاسخ بر مي گردند. آن دو پاسخ عبارتند از:
الف: قدرت محدثه، يك نحوه تأثير در اكتساب فعل دارد، كه از اين تأثير، تعبير مي شود به كسب.
ب: قدرت محدثه، هيچ تأثيري در فعل ندارد، بلكه فقط مقارن تحقّق فعل است.
روشن است كه قول دوم، همان جبر محض است. چون وقتي قدرت حادثه، هيچ تأثيري در فعل ندارد، وجود و عدمش دخلي در فعل نخواهد داشت.
قول نخست نيز معمّا و لغز است؛ لذا خود قائلانش هم توضيح معناداري از كسب نداده و جز مشتي عبارات تو خالي چيزي نگفته اند. به عبارت ديگر، تعبير « كاسب فعل» مثل تعبير « دايره ي چهار ضلعي» است.
مثلاً باقلاني در توضيح كسب گفته است:
« دليل، اثبات مي كند كه قدرت حادثه، صلاحيّت ايجاد فعل را ندارد. لكن صفات افعال و وجوه افعال، و اعتبارات افعال، منحصر در جهت حدوث نيست؛ بلكه اينجا وجوه ديگري غير از حدوث هم هستند.» بعد ادامه داده: « انسان فرق مي گذارد بين عبارت « اوجد ـ به وجود آورد» و عباراتي مثل « صلّي ـ نماز گزارد» و «صام ـ روزه گرفت» و « قام ـ ايستاد». و همان گونه كه سزاوار نيست آن جهتي را كه به عبد نسبت داده مي شود، به خدا نسبت دهيم، همينطور سزاوار نيست آنچه را كه به خدا نسبت داده مي شود، به عبد نسبت دهيم.»
شرح مطلب باقلاني آنكه:
ـ اصل علّيّت، باطل است و تنها فاعل، خداست. پس قدرت حادثه ـ كه خدا نيست و مخلوق خداست ـ نمي تواند سبب فعل باشد.
ـ در افعال نمودار شده از بشر، افزون بر صفت يا جهت حدوث، صفات و جهات ديگري هم مطرح است. مثلاً وقتي تعبير « به وجود آورد » را با تعبير « نماز خواند» مقايسه مي كنيم، مي يابيم كه اوّلي به خدا قابل انتساب است ولي به عبد قابل انتساب نيست؛ و دومي، به عبد قابل انتساب است و به خدا قابل انتساب نيست.
ـ پس در « نماز خواند» افزون بر صفت حدوث، صفت ديگري هم هست. لذا صفت حدوثش منتسب به خداست، يعني خدا محدِث نماز است در عبد؛ امّا صفت يا وجه ديگر كه از آن، عنوان « مصلّي ـ نمازگزار » انتزاع شده، منتسب به قدرت محدثه، و به واسطه ي قدرت حادثه، منتسب است به عبد. و اين صفت يا وجه ديگر، همان كسب مورد نظر اشاعره است. لذا نماز، نسبت به خدا، فعل است و خدا فاعل آن و محدِث آن است؛ امّا نسبت به عبد، فعل نيست بلكه مكتَسَب است و عبد، كاسب آن است نه فاعل آن. خدا خالق و فاعل نماز و خالق و فاعل قدرت حادثه است بي آنكه نماز را با قدرت حادثه خلق كند. امّا عبد، به واسطه ي قدرت حادثه، كاسب نماز است نه فاعل آن.
ملاك ثواب و عقاب هم همين جهات مكتسبه است.
امّا سوال ما از باقلاني اين است كه خود اين صفات يا جهات يا اعتبارات چه هستند؟ آيا امور وجودي اند يا امور عدمي؟
اگر امور عدمي اند كه وجودي پنداشته شده اند، در اين صورت كسب مورد نظر اشاعره، توهّمي بيش نيست. امّا اگر امور وجودي اند، طبق مبناي اشاعره، تنها فاعل آنها، خداست، و غير خدا هيچ نقشي در آن ندارند.
ـ تفسير غزّالي از كسب
وي در كتاب الاقتصاد في الاعتقاد، صفحه ۴۷ بر اين باور است كه: « در آن واحد، دو قدرت بر يك فعل تعلّق مي گيرند، قدرت خدا و قدرت عبد(قدرت حادثه)؛ لكن جهت تعلّق اين دو قدرت، يكي نيست. تعلّق قدرت خدا به فعل عبد، تعلّق تأثيري است ولي تعلّق قدرت عبد به همان فعل، تعلّق تقارني است (صرف مقارنت با فعل است)؛ و همين مقدار تعلّق، كافي است در اسناد فعل به عبد؛ و كافي است تا عبد را كاسب فعل بدانيم.»
روشن است كه اين تفسير از كسب، چيزي جز همان جبر محض نيست. چون وقتي قدرت عبد، هيچ تأثيري در فعل ندارد، معني ندارد كه آن فعل را فعل عبد بدانيم.
البته سستي نظريّه ي كسب به قدري واضح بوده كه حتّي خود اشعري ها نيز وفادار به آن نمانده و برخي محقّقين آنها با صراحت آن را انكار نموده و اصل علّيّت را پذيرفته اند؛ از آن جمله مي توان امام الحرمين و عبد الوهاب بن احمد الشعراني و شيخ محمّد عبده را نام برد كه تصريح نموده اند بر بطلان جبر و كسب و تفويض و اعتراف نموده اند به حقّانيّت امر بين الامرين.
ـ توجيه نامعقول كسب
برخي در توجيه كسب گفته اند: « چون بنده اراده ي فعل خير يا شرّ مي كند، خداي تعالي در او قدرت حادثه اي خلق مي كند، و مقارن با آن، فعل را در اركان بدني عبد ايجاد مي كند. و ثواب و عقاب، براي نيّت خير يا شرّ است نه براي خود فعل. گويي خداوند مى‏فرمايد: «چرا اراده و نيت شرّ كرده‏اى كه من به عادت خودم فعل شرّ را مقارن اراده و نيّت تو ايجاد كنم؟»
امّا اين توجيه، روا نيست؛ چون اراده و نيّت نيز از مصادق فعل هستند. لذا اگر اشعري، عبد را فاعل ندانست، مطلقاً فاعل ندانست چه در فعل جوارحي و چه در فعل جوانحي. بلكه اساس در فعل، همان نيّت و اراده است. لذا حتّي حكماي شيعه نيز تصريح نموده اند كه بين فعل و اراده، رابطه ي ضروري موجود است؛ يعني اگر مانعي نباشد، اراده كردن همان و وقوع فعل همان. پس در بحث جبر و اختيار، سوال اساسي همين است كه آيا عبد، قدرت بر اراده دارد يا نه؟ آيا فاعل اراده ي خويش هست نه؟
ـ منشاء قول به كسب چيست؟
منشاء اين قول، آيات فراواني هستند كه لفظ كسب را به انسان نسبت داده اند. در قرآن كريم حتّي يك مورد هم نداريم كه انسان را مفوّض يا مختار ناميده باشد؛ در حالي كه در آيات بسياري انسان را «كاسب» ناميده است؛ براي مثال فرمود: « وَ مَنْ يَكْسِبْ إِثْماً فَإِنَّما يَكْسِبُهُ عَلى‏ نَفْسِهِ.» و فرمود: « لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ.»
لذا اشعري به حقّ به اين واژه توجّه نموده؛ چون استعمال اين واژه در اين حدّ از فراواني، قطعاً معنادار است؛ و قطعاً خداي تعالي با به كار بردن اين لفظ، مي خواهد معنايي خاصّ را القاء كند. پس اشعري در توجّه به اين لفظ، بيراهه نرفته، لكن در تفسير درست «كسب» فرو مانده و نتوانسته تعريفي معقول و با مسمّي از آن ارائه دهد.
۳ـ نظريّه ي تفويض
منقول از معتزله است كه افعال بندگان، تفويض شده است به خود ايشان؛ به اين معني كه خداي تعالي بندگان را خلق نموده و به ايشان قدرت بخشيده و آنان را آزاد گذاشته است در ايجاد افعالشان به واسطه ي آن قدرت، بي آنكه خودش دخالت در خلق آن افعال داشته باشد.
لازمه ي اين قول آن است كه خداي تعالي از ازل علم نداشته باشد به افعال بندگان؛ و از ازل، اراده ي تحقّق آن افعال را نكرده باشد؛ بلكه او فقط قدرت را به بشر داده، و بشر، قادر است بر ايجاد افعالي كه متعلّق علم و قدرت پيشين خدا نيستند.
روشن است كه اين قول، مستلزم انكار توحيد افعالي و مستلزم انكار عالم و قادر مطلق بودن خداست، در حالي كه خداي تعالي با صراحت تمام فرموده است:
« يعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ اللَّهُ عَلى‏ كلِّ شَي‏ءٍ قَدير.»
قطعاً افعال بشر نيز مصداق «ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ» و مصداق « كلِّ شَي‏ءٍ » است.
و فرمود: « وَ خَلَقَ كلَّ شَي‏ءٍ وَ هُوَ بِكلِّ شَي‏ءٍ عَليمٌ.»
قطعاً افعال بشر نيز مصداق« كلِّ شَي‏ءٍ » است.
و فرمود: «ذلِكمُ اللَّهُ رَبُّكمْ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ خالِقُ كلِّ شَي‏ءٍ فَاعْبُدُوهُ وَ هُوَ عَلى‏ كلِّ شَي‏ءٍ وَكيلٌ .»
پس آنكه افعال بشر را مخلوق خدا نداند، خدا را عبادت نكرده و او را ربّ و اله واحد نمي داند؛ اگر چه لفظاً خود را موحّد بنامد.
و فرمود: « اللَّهُ خالِقُ كلِّ شَي‏ءٍ وَ هُوَ عَلى‏ كلِّ شَي‏ءٍ وَكيلٌ.»
و فرمود: « ذلِكمُ اللَّهُ رَبُّكمْ خالِقُ كلِّ شَي‏ءٍ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ فَأَنَّى تُؤْفَكونَ.»
و فرمود: « أَنَّ اللَّهَ عَلى‏ كلِّ شَي‏ءٍ قَديرٌ وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحاطَ بِكلِّ شَي‏ءٍ عِلْما»
مفوّضه براي دفاع از حكمت تكليف و تشريع و عدل خدا، در واقع با اين گونه آيات صريح به ستيز برخاسته و در توحيد افعالي و توحيدي ربوبي براي خدا شريك قائل شده اند؛ كما آنكه جبرگرايان، به بهانه ي حفظ توحيد مطلق، تكليف و تشريع و بعثت انبياء و انزال كتب و وعد و وعيد و ثواب و عقاب را لغو و عبث جلوه داده اند.
امّا سوالي در اينجا رخ مي نمايد، كه چرا مفوّضه با اينكه به اصل علّيّت اعتقاد دارند، باز افعال انسان را مستند به خدا نمي دانند؟
اگر كسي قبول نمود كه انسان و قدرت انسان، مخلوق خداست، قاعدتاً بايد اين را هم بپذيرد كه فعل ناشي از قدرت انسان، همان گونه كه معلول خود انسان است، معلول خدا هم هست. چرا كه معلولِ معلولِ يك علّت، قطعاً معلول آن علّت هم خواهد بود. چون همان گونه كه وجود معلول، متوقّف بر وجود علّت خود مي باشد، متوقّف بر علّتِ علّت خود هم هست؛ و علّيّت، چيزي جز همين توقّف وجودي نيست. پس چرا مفوّضه در عين قبول اصل علّيّت، از استناد فعل بشر به خدا، طفره مي روند؟
بنده در اينكه موضع مفوّضه در اين باب چيست تحقيقي نكرده ام، امّا حدس بنده آن است كه مفوّضه، اصل علّيّت را به درستي هضم نكرده اند. احتمالاً آنها، معلول را در بقاء خويش، بي نياز از علّت مي دانند و مثال بنّا و بناء را مي زنند كه بناء، در حدوثش محتاج بنّا، ولي در بقائش بي نياز از بنّاست. اگر نگرش مفوّضه به اصل علّيّت واقعاً همين باشد، بايد اذعان نمود كه در مباحث فلسفي، پايشان سخت لنگ است؛ چرا كه نزد حكما، بنّا علّت بناء نيست بلكه نقش آن، نقش معدّ است.
طبق اين نگرش، وقتي انسان فقط حدوثاً وابسته به خدا باشد، در هنگام انجام دادن فعل، هيچ ربط وجودي به خدا نخواهد داشت. پس فعل او هم مستند به خدا نخواهد بود. طبق اين نگرش، خدا انسان و قدرت انسان را خلق مي كند، و به اين اعتبار، خلق انسان و خلق قدرت او، فعل خداست؛ امّا بعد از آن كه انسان و قدرتش موجود شد، ديگر مستقلّ از خداست، و بود و نبود خدا دخلي در بود و نبود انسان و قدرت او ندارد. پس انسان با قدرتي كه در او نهاده شده، افعال خويش را ايجاد مي كند بي آنكه در حال ايجاد آن افعال، خدا دخالتي داشته باشد. خود بشر هم محدِث افعال خويش است؛ و بيش از اين نقشي در فعلش ندارد. لذا فعل بعد از صدور از انسان، مستقلّ از انسان بوده، در بقائش محتاج انسان نخواهد بود.
ـ پيامده هاي نظريّه تفويض
نظريّه تفويض در واقع نوعي شرك گسترده است؛ آن هم شرك در خالقيّت كه حتّي بت پرستان دوره ي جاهليّت نيز از آن به دور بودند. طبق اين نگرش، در واقع هر انساني براي خودش نيمچه خالقي است.
نتيجه ي اين نگرش در عرصه ي اجتماعي و سياسي، نوعي اومانيسم خواهد بود؛ و شايد براي همين است كه برخي به اصطلاح روشنفكران دگر انديش عصر ما، دم از عقلانيّت معتزلي مي زنند. چرا كه براي جا انداختن اومانيسم و لوازم منطقي آن در جامعه ي اسلامي، بهترين محمل ـ كه مارك اسلامي هم داشته باشد ـ تفكّر متعزلي است. و وقتي اومانيسم رواج يابد، بساط دين به طور كلّي بر چيده مي شود؛ و نوعي تفرعن اجتماعي پديدار مي شود. براي همين است كه اهل بيت(ع) با مكتب تفويض و اعتزال بيشتر از مكتب جبر اظهار مخالفت مي كردند.
۴ـ مذهب اهل بيت(ع)
اهل بيت(ع) نه جبر را پذيرفته اند و نه تفويض را، بلكه قائل به نظريّه ي سومي شده اند به نام امر بين الامرين. امّا از شرح و بسط اين نظريّه براي عوام اصحاب و بلكه براي متوسّطين از اهل علم، حذر مي كردند به سبب دشواري فهم آن. در توحيد للصدوق،ص۳۶۳ آورده: « عَنْ مِهْزَمٍ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع أَخْبِرْنِي عَمَّا اخْتَلَفَ فِيهِ مَنْ خَلَّفْتَ مِنْ مَوَالِينَا قَالَ قُلْتُ فِي الْجَبْرِ وَ التَّفْوِيضِ قَالَ فَسَلْنِي قُلْتُ أَجْبَرَ اللَّهُ الْعِبَادَ عَلَى الْمَعَاصِي قَالَ اللَّهُ أَقْهَرُ لَهُمْ مِنْ ذَلِك قَالَ قُلْتُ فَفَوَّضَ إِلَيهِمْ قَالَ اللَّهُ أَقْدَرُ عَلَيهِمْ مِنْ ذَلِك قَالَ قُلْتُ فَأَي شَي‏ءٍ هَذَا أَصْلَحَك اللَّهُ قَالَ فَقَلَبَ يدَهُ مَرَّتَينِ أَوْ ثَلَاثاً ثُمَّ قَالَ لَوْ أَجَبْتُك فِيهِ لَكفَرْت‏»
ترجمه: « مهزم از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ روايت نمود كه فرمودند: مرا خبر ده از پيروان ما كه در چه چيزي اختلاف دارند؟ عرض كردم: در باب جبر و تفويض. فرمودند: از من بپرس! عرض كردم: آيا خدا بندگان را بر گناهان مجبور كرده؟ فرمودند: خدا بر ايشان قاهرتر از اين است. عرض كردم : آيا به ايشان تفويض نموده است؟ فرمودند: خدا بر ايشان قادرتر از آن است. عرض كردم: خدا نيكويت كناد! پس حقيقت مطلب چيست؟ حضرت دو بار يا سه بار دستشان را گردانيده و فرمودند: اگر تو را به حقيقت اين مطلب پاسخ دهم حتماً كافر مي شوى.»
آن حقيقت چه بوده كه اگر اين صحابي مي شنيد، به سبب هضم نكردن مطلب كافر مي شد؟ آيا تفسير امر بين الامرين، همان قول مشهور بين متكلّمين شيعه است؟ اگر اين است، آيا واقعاً اين مطلب چنان است كه كسي را كافر كند؟ امروز اين تفسير حتّي در كتب دبيرستان هم بيان مي شود و موجب كفر نيست. لذا بعيد است كه منظور امام ـ عليه السلام ـ همين تفسير رايج در بين متكلّمين شيعه باشد. انبوه روايات اهل بيت(ع) در باب سعادت و شقاوت ذاتي و طينت علّييني و سجّيني و جريانات موطن ذرّ و ميثاق و امثالهم نيز گواه آن است كه منظور اهل بيت(ع) از امر بين الامرين، همان تفسير رايج در بين متكلّمان امروزي شيعه نيست.
پس جا دارد كه غوصي در اين بحر موّاج بكنيم تا ببينيم در اين باب چه ها گفته شده و چه ها مي توان گفت؟ و آيا مي توان پرده از راز امر بين الامرين برداشت يا نه؟
بر همين اساس، ابتدا پاره اي از آيات و روايات اهل بيت(ع) را در اين باب ذكر مي كنيم تا معلوم شود كه به عنوان پيروان اهل بيت(ع) و مدافعان نظر ايشان ـ عليهم السّلام ـ از چه موضعي مي خواهيم دفاع كنيم؟ چه اگر موضع اهل بيت را ندانيم، چه بسا باورهاي خودمان را به نام ايشان تئوريزه كنيم.
ـ آيات و روايات ناظر به اين بحث
آنچه در اينجا ذكر مي كنيم تنها نمونه اي از آيات و روايات است؛ چرا كه آيات و روايات ناظر به اين بحث، اگر تدوين شوند در حدّ يك كتاب خواهند شد. لذا مضمون كلّي اين گونه آيات و روايات، فراتر از حدّ تواتر است. خواننده ي بزرگوار قبل از خواندن اين آيات و روايات، ذهن خود را از هر نظري كه دارد خالي نموده و فارغ از پيش فرضها، اين شواهد نقلي را بخواند، و اين كار دو بار انجام دهد، تا مطلوب حاصل شود؛ يعني يكبار اين شواهد خوانده شوند و دوباره از نو خوانده شوند. خود خواننده ي بزرگوار متوجّه خواهد شد كه اثر بار دوم غير از اثر بار نخست خواهد بود.
« ذلِك الْكتابُ لا رَيبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقين‏ »
« هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةٌ لِلْمُتَّقين.»
« وَ قَفَّينا عَلى‏ آثارِهِمْ بِعيسَى ابْنِ مَرْيمَ مُصَدِّقاً لِما بَينَ يدَيهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ آتَيناهُ الْإِنْجيلَ فيهِ هُدىً وَ نُورٌ وَ مُصَدِّقاً لِما بَينَ يدَيهِ مِنَ التَّوْراةِ وَ هُدىً وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقينَ ».
آيا شخص بعد از هدايت با قرآن، متّقي مي شود يا بايد متّقي باشد تا قرآن او را هدايت كند؟ آيا آن همه كفّار فسّاقي كه قرآن هدايتشان نمود، متّقي بودند؟! مراد از اين تقواي قبل از هدايت چيست؟ يك احتمال آن است كه تقواي ذاتي مراد باشد؛ يعني همان سعادت ذاتي كه در برخي روايات به آن تصريح شده است.
« قُلْ كلٌّ يعْمَلُ عَلى‏ شاكلَتِهِ فَرَبُّكمْ أَعْلَمُ بِمَنْ هُوَ أَهْدى‏ سَبيلاً؛ بگو هر كسي بر اساس ساختار خويش عمل مي كند؛ پس پروردگار تو داناتر از به كسي كه راه يافته تر است.»
يعني يك نوزاد از همان بدو تولّدش طبق شاكله (ساختار خود) عمل مي كند. اين قاعده، عامّ بوده شامل تمام موجودات مي شود؛ حتّي خداي تعالي نيز به اقتضاي ذاتش عمل مي كند.
« وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها وَ لكِنْ حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعينَ ؛ و اگر مى‏خواستيم به هر كسي هدايتش را مى‏داديم؛ ولى سخن و وعده‏ام حق است كه دوزخ را از جنّ و انس همگى پر كنم.»
« قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ (۱) لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ (۲) وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ (۳) وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ (۴) وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ (۵) لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِيَ دينِ»
اگر خطاب به همه كفّار ظاهري است، روشن است كه چنين نيست؛ چون خيلي از كفّار ظاهري ايمان آوردند و باز هم مي آوردند. امّا اگر خطاب، به كافران به كفر ذاتي باشد، آيات نيازي به تأويل ندارد.
« الشَّقِي مَنْ شَقِي فِي بَطْنِ أُمِّهِ وَ السَّعِيدُ مَنْ سَعِدَ فِي بَطْنِ أُمِّه»
« اعْمَلُوا فَكلٌّ مُيسَّرٌ لِمَا خُلِقَ لَه »
« عَنْ زُرَارَةَ بْنِ أَعْينَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع يقُولُ إِذَا وَقَعَتِ النُّطْفَةُ فِي الرَّحِمِ اسْتَقَرَّتْ فِيهَا أَرْبَعِينَ يوْماً وَ تَكونُ عَلَقَةً أَرْبَعِينَ يوْماً وَ تَكونُ مُضْغَةً أَرْبَعِينَ يوْماً ثُمَّ يبْعَثُ اللَّهُ مَلَكينِ خَلَّاقَينِ فَيقَالُ لَهُمَا اخْلُقَا كمَا يرِيدُ اللَّهُ ذَكراً أَوْ أُنْثَى صَوِّرَاهُ وَ اكتُبَا أَجَلَهُ وَ رِزْقَهُ وَ مَنِيتَهُ وَ شَقِياً أَوْ سَعِيداً وَ اكتُبَا لِلَّهِ‏ الْمِيثَاقَ الَّذِي أَخَذَهُ فِي الذَّرِّ بَينَ عَينَيهِ فَإِذَا دَنَا خُرُوجُهُ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ بَعَثَ اللَّهُ إِلَيهِ مَلَكاً يقَالُ لَهُ زَاجِرٌ فَيزْجُرُهُ فَيفْزَعُ فَزَعاً فَينْسَى الْمِيثَاقَ وَ يقَعُ إِلَى الْأَرْضِ وَ يبْكي مِنْ زَجْرَةِ الْمَلَك.»
« عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ السَّعَادَةَ وَ الشَّقَاوَةَ قَبْلَ أَنْ يخْلُقَ خَلْقَهُ فَمَنْ عَلِمَهُ اللَّهُ سَعِيداً لَمْ يبْغِضْهُ أَبَداً وَ إِنْ عَمِلَ شَرّاً أَبْغَضَ عَمَلَهُ وَ لَمْ‏ يبْغِضْهُ وَ إِنْ كانَ عَلِمَهُ شَقِياً لَمْ يحِبَّهُ أَبَداً وَ إِنْ عَمِلَ صَالِحاً أَحَبَّ عَمَلَهُ وَ أَبْغَضَهُ لِمَا يصِيرُ إِلَيهِ فَإِذَا أَحَبَّ اللَّهُ شَيئاً لَمْ يبْغِضْهُ أَبَداً وَ إِذَا أَبْغَضَ شَيئاً لَمْ يحِبَّهُ أَبَدا»
« عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ خَطَبَ رَسُولُ اللَّهِ ص النَّاسَ ثُمَّ رَفَعَ يَدَهُ الْيُمْنَى قَابِضاً عَلَى كَفِّهِ ثُمَّ قَالَ أَ تَدْرُونَ أَيُّهَا النَّاسُ مَا فِي كَفِّي قَالُوا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَعْلَمُ فَقَالَ فِيهَا أَسْمَاءُ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ أَسْمَاءُ آبَائِهِمْ وَ قَبَائِلِهِمْ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ ثُمَّ رَفَعَ يَدَهُ الشِّمَالَ فَقَالَ أَيُّهَا النَّاسُ أَ تَدْرُونَ مَا فِي كَفِّي قَالُوا اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَعْلَمُ فَقَالَ أَسْمَاءُ أَهْلِ النَّارِ وَ أَسْمَاءُ آبَائِهِمْ وَ قَبَائِلِهِمْ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ ثُمَّ قَالَ حَكَمَ اللَّهُ وَ عَدَلَ حَكَمَ اللَّهُ وَ عَدَلَ فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِير»
« فِي رِوَايَةِ أَبِي الْجَارُودِ قَوْلُهُ «كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ فَرِيقاً هَدى‏ وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ» قَالَ خَلَقَهُمْ حِينَ خَلَقَهُمْ مُؤْمِناً وَ كَافِراً وَ شَقِيّاً وَ سَعِيداً وَ كَذَلِكَ يَعُودُونَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مُهْتَدٍ وَ ضَالٌّ يَقُولُ إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ وَ هُمُ الْقَدَرِيَّةُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا قَدَرَ وَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَى الْهُدَى وَ الضَّلَالَةِ وَ ذَلِكَ إِلَيْهِمْ إِنْ شَاءُوا اهْتَدَوْا وَ إِنْ شَاءُوا ضَلُّوا وَ هُمْ مَجُوسُ هَذِهِ الْأُمَّةِ وَ كَذَبَ أَعْدَاءُ اللَّهِ الْمَشِيَّةُ وَ الْقُدْرَةُ لِلَّهِ كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ مَنْ خَلَقَهُ اللَّهُ شَقِيّاً يَوْمَ خَلَقَهُ كَذَلِكَ يَعُودُ إِلَيْهِ وَ مَنْ خَلَقَهُ سَعِيداً يَوْمَ خَلَقَهُ كَذَلِكَ يَعُودُ إِلَيْهِ سَعِيداً قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص الشَّقِيُّ مَنْ شَقِيَ فِي بَطْنِ أُمِّهِ وَ السَّعِيدُ مَنْ سَعِدَ فِي بَطْنِ أُمِّه.»
« ِ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ دَخَلْتُ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع وَ مَعِي رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِنَا فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ إِنِّي لَأَغْتَمُّ وَ أَحْزَنُ مِنْ غَيْرِ أَنْ أَعْرِفَ لِذَلِكَ سَبَباً فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع إِنَّ ذَلِكَ الْحَزَنَ وَ الْفَرَحَ يَصِلُ إِلَيْكُمْ مِنَّا لِأَنَّا إِذَا دَخَلَ عَلَيْنَا حُزْنٌ أَوْ سُرُورٌ كَانَ ذَلِكَ دَاخِلًا عَلَيْكُمْ وَ لِأَنَّا وَ إِيَّاكُمْ مِنْ نُورِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَجَعَلَنَا وَ طِينَتَنَا وَ طِينَتَكُمْ وَاحِدَةً وَ لَوْ تُرِكَتْ طِينَتُكُمْ كَمَا أُخِذَتْ لَكُنَّا وَ أَنْتُمْ سَوَاءً وَ لَكِنْ مُزِجَتْ طِينَتُكُمْ بِطِيْنَةِ أَعْدَائِكُمْ فَلَوْ لَا ذَلِكَ مَا أَذْنَبْتُمْ ذَنْباً أَبَداً قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَتَعُودُ طِينَتُنَا وَ نُورُنَا كَمَا بُدِئَ فَقَالَ إِي وَ اللَّهِ يَا عَبْدَ اللَّهِ أَخْبِرْنِي عَنْ هَذَا الشُّعَاعِ‏ الزَّاخِرِ مِنَ الْقُرْصِ إِذَا طَلَعَ أَ هُوَ مُتَّصِلٌ بِهِ أَوْ بَائِنٌ مِنْهُ فَقُلْتُ لَهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ بَلْ هُوَ بَائِنٌ مِنْهُ فَقَالَ أَ فَلَيْسَ إِذَا غَابَتِ الشَّمْسُ وَ سَقَطَ الْقُرْصُ عَادَ إِلَيْهِ فَاتَّصَلَ بِهِ كَمَا بَدَأَ مِنْهُ فَقُلْتُ لَهُ نَعَمْ فَقَالَ كَذَلِكَ وَ اللَّهِ شِيعَتُنَا مِنْ نُورِ اللَّهِ خُلِقُوا وَ إِلَيْهِ يَعُودُونَ وَ اللَّهِ إِنَّكُمْ لَمُلْحَقُونَ بِنَا يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ إِنَّا لَنَشْفَعُ فَنُشَفَّعُ وَ وَ اللَّهِ إِنَّكُمْ لَتَشْفَعُونَ فَتُشَفَّعُونَ وَ مَا مِنْ رَجُلٍ مِنْكُمْ إِلَّا وَ سَتُرْفَعُ لَهُ نَارٌ عَنْ شِمَالِهِ وَ جَنَّةٌ عَنْ يَمِينِهِ فَيُدْخِلُ أَحِبَّاءَهُ الْجَنَّةَ وَ أَعْدَاءَهُ النَّارَ »
« قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِنَّ فِي الْفِرْدَوْسِ لَعَيْناً أَحْلَى مِنَ الشَّهْدِ وَ أَلْيَنَ مِنَ الزُّبْدِ وَ أَبْرَدَ مِنَ الثَّلْجِ وَ أَطْيَبَ مِنَ الْمِسْكِ فِيهَا طِينَةٌ خَلَقَنَا اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْهَا وَ خَلَقَ شِيعَتَنَا مِنْهَا فَمَنْ لَمْ يَكُنْ مِنْ تِلْكَ الطِّينَةِ فَلَيْسَ مِنَّا وَ لَا مِنْ شِيعَتِنَا وَ هِيَ الْمِيثَاقُ الَّذِي أَخَذَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى وَلَايَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع- قَالَ عُبَيْدٌ فَذَكَرْتُ لِمُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ هَذَا الْحَدِيثَ فَقَالَ صَدَقَكَ يَحْيَى بْنُ عَبْدِ اللَّهِ هَكَذَا أَخْبَرَنِي أَبِي عَنْ جَدِّي عَنِ النَّبِيِّ ص قَالَ عُبَيْدٌ أَشْتَهِي أَنْ تُفَسِّرَهُ لَنَا إِنْ كَانَ عِنْدَكَ تَفْسِيرٌ قَالَ نَعَمْ أَخْبَرَنِي أَبِي عَنْ جَدِّي عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص أَنَّهُ قَالَ إِنَّ لِلَّهِ مَلَكاً رَأْسُهُ تَحْتَ الْعَرْشِ وَ قَدَمَاهُ فِي تُخُومِ الْأَرْضِ السَّابِعَةِ السُّفْلَى بَيْنَ عَيْنَيْهِ رَاحَةُ أَحَدِكُمْ فَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ خَلْقاً عَلَى وَلَايَةِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع أَمَرَ ذَلِكَ الْمَلَكَ فَأَخَذَ مِنْ تِلْكَ الطِّينَةِ فَرَمَى بِهَا فِي النُّطْفَةِ حَتَّى يَصِيرَ إِلَى الرَّحِمِ مِنْهَا يَخْلُقُ وَ هِيَ الْمِيثَاق»
«عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَنَا مِنْ نُورٍ مُبْتَدَعٍ مِنْ نُورٍ رَسَخَ ذَلِكَ النُّورُ فِي طِينَةٍ مِنْ أَعْلَى عِلِّيِّينَ وَ خَلَقَ قُلُوبَ شِيعَتِنَا مِمَّا خَلَقَ مِنْهُ أَبْدَانَنَا وَ خَلَقَ أَبْدَانَهُمْ مِنْ طِينَةٍ دُونَ ذَلِكَ فَقُلُوبُهُمْ تَهْوَى إِلَيْنَا لِأَنَّهَا خُلِقَتْ مِمَّا خُلِقْنَا مِنْهُ ثُمَّ قَرَأَ كَلَّا إِنَّ كِتابَ الْأَبْرارِ لَفِي عِلِّيِّينَ وَ ما أَدْراكَ ما عِلِّيُّونَ كِتابٌ مَرْقُومٌ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ وَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ قُلُوبَ أَعْدَائِنَا مِنْ طِينَةٍ مِنْ سِجِّينٍ وَ خَلَقَ أَبْدَانَهُمْ مِنْ طِينَةٍ مِنْ دُونِ ذَلِكَ وَ خَلَقَ قُلُوبَ شِيعَتِهِمْ مِمَّا خَلَقَ مِنْهُ أَبْدَانَهُمْ فَقُلُوبُهُمْ تَهْوَى إِلَيْهِمْ ثُمَّ قَرَأَ إِنَّ كِتابَ الفُجَّارِ لَفِي سِجِّينٍ وَ ما أَدْراكَ ما سِجِّينٌ كِتابٌ مَرْقُومٌ وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِين »
« عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ الْخَلْقَ فَخَلَقَ مَنْ أَحَبَّ مِمَّا أَحَبَّ وَ كَانَ مَا أَحَبَّ أَنْ خَلَقَهُ مِنْ طِينَةِ الْجَنَّةِ وَ خَلَقَ مَنْ أَبْغَضَ مِمَّا أَبْغَضَ وَ كَانَ مَا أَبْغَضَ أَنْ خَلَقَهُ مِنْ طِينَةِ النَّارِ ثُمَّ بَعَثَهُمْ فِي الضَّلَالِ فَقُلْتُ وَ أَيُّ شَيْ‏ءٍ الضَّلَالُ فَقَالَ أَ لَمْ تَرَ إِلَى ظِلِّكَ فِي الشَّمْسِ شَيْ‏ءٌ وَ لَيْسَ بِشَيْ‏ءٍ ثُمَّ بَعَثَ مِنْهُمُ النَّبِيِّينَ فَدَعَوْهُمْ إِلَى الْإِقْرَارِ بِاللَّهِ وَ هُوَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ ثُمَّ دَعَوْهُمْ إِلَى الْإِقْرَارِ بِالنَّبِيِّينَ فَأَنْكَرَ بَعْضٌ وَ أَقَرَّ بَعْضٌ ثُمَّ دَعَوْهُمْ إِلَى وَلَايَتِنَا فَأَقَرَّ بِهَا وَ اللَّهِ مَنْ أَحَبَّ وَ أَنْكَرَهَا مَنْ أَبْغَضَ وَ هُوَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَّ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ ثُمَّ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع كَانَ التَّكْذِيبُ ثَم»
« عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَخَذَ مِيثَاقَ الْعِبَادِ وَ هُمْ أَظِلَّةٌ قَبْلَ الْمِيلَادِ فَمَا تَعَارَفَ مِنَ الْأَرْوَاحِ ائْتَلَفَ وَ مَا تَنَاكَرَ مِنْهَا اخْتَلَفَ »
حال خواننده ي بزرگوار دوباره برگردد و آيات و روايات را بار ديگر بخواند.
ـ نظرات در مورد امر بين الامرين
۱ـ نظر شيخ صدوق
جناب شيخ صدوق در كتاب الاعتقادات، ص۲۹ فرموده اند: « اعتقادنا في أفعال العباد أنّها مخلوقة خلق تقدير لا خلق تكوين، و معنى ذلك أنّه لم يزل اللّه عالما بمقاديرها.»
يعني خداوند متعال اصل افعال را خلق نكرده بلكه اندازه و مقاديرشان را خلق نموده است؛ به اين معني كه خدا از ازل عالم به مقادير افعال بشر بوده است.
مولّف بداية المعارف در نقد اين قول به اين مضمون فرموده اند كه: «لازمه ي اين قول آن است كه افعال بشر به حسب تكوين، به خود بندگان تفويض شده، و اين نيست مگر همان قول مفوّضه.» آنگاه از شيخ مفيد نقل نموده اند كه: «از نظر لغت، علم به يك شيء، خلق آن شيء محسوب نمي شود؛ پس « خلق تقدير» تعبير بي معنايي است.»
به نظر حقير، نقد جناب شيخ مفيد ـ رضوان الله تعالي عليه ـ وارد نيست. چون علم خدا، منشاء فعل اوست؛ لذا مخلوق او عيناً معلوم او هم هست. بلي علم معلّم به فعل شاگرد، نقش سببي در فعل شاگرد ندارد، امّا علم خدا نسبت به افعال بشر، نظير علم معلّم به فعل شاگرد نيست. چون موجودات، چيزي جز ظهور علم خدا نيستند. لذا تمام مخلوقات خدا، معلومات خدا هم هستند.
پس منظور شيخ صدوق احتمالاً اين بوده كه خداي متعال، در ذات خويش، و قبل از وقوع فعل بشر، عالم به افعال بشر بوده است، و افعال بشر با همان هندسه اي كه در علم خدا داشته اند از بشر صادر شده اند. تا اينجا اشكالي وارد نيست. امّا جناب شيخ صدوق ـ رضوان الله تعالي عليه ـ توضيح نداده اند كه چگونه فقط قالب و هندسه ي افعال منتسب به خداست و تكوين (وجود) آنها منتسب به خدا نيست؟
پس قول جناب شيخ صدوق، از جهتي منطبق بر جبر است و از جهتي ديگر منطبق بر تفويض. حقير راهي نيافتم كه بتواند اين قول را با امر بين الامرين ارتباط دهد.
۲ـ نظريّه ي فاعليّت انسان در طول فاعليّت خدا
نظر مشهور بين متكلّمين امروزي شيعه آن است كه انسان، علّت و فاعل افعال خويش است، و خدا هم علّت و فاعل افعال بشر است؛ لكن اين دو علّت، در طول همديگر هستند. به عبارت ديگر، علّتِ علّتِ يك معلول، قطعاً علّت آن معلول است.
مقدّمات اين نظريّه
ـ قيام معلول به علّت، قيام وجود رابط به وجود مستقلّ است. لذا معلول، در حدوث و بقاء، محتاج و قائم به علّت خويش است.
ـ وجود، حقيقتي واحد ولي داراي مراتب است. لذا هر اثري كه در وجود مرتبه ي بالا هست در وجود مرتبه ي پايين نيز خواهد بود، با اين تفاوت كه هر چه مرتبه ي وجود پايينتر باشد، اثر آن نيز ضعيفتر خواهد شد.
نتيجه آنكه:
الف: بنا به اصل نخست، فعل عبد نمي تواند مستقلّ از واجب تعالي موجود باشد. پس نظريّه ي تفويض باطل است.
ب: بنا به اصل دوم، فعل عبد، اثر خود عبد است، اگر چه اثر خدا هم هست. پس نظريّه ي جبر باطل است.
ج: بنا به هر دو اصل، فعل عبد، در عين اينكه فعل عبد است، فعل خدا هم هست.
ـ داوري در باب اين نظريّه
آنچه اين نظريّه بيان نموده، حقّ است و درست؛ امّا اين نظريّه، تمام حقّ نيست. اين نظريّه، فقط قادر است تفويض را به طور كامل ابطال كند؛ و مشكلات جبر همچنان بر آن مترتّب است. دقّت شود! نگفتيم اين نظريّه همان نظريّه جبر است؛ بلكه گفتيم، مشكلات آن را دارد.
پردازندگان اين نظريّه، در واقع دغدغه ي توجيه تكليف و ثواب و عقاب را نداشته اند، بلكه دغدغه ي اصلي آنها اين بوده كه ثابت كنند : « فعل بشر، هم حقيقتاً منتسب به خداست هم حقيقتاً منتسب به بشر.» ما هم مي پذيريم كه اين نظريّه واقعاً توانسته است اين دغدغه را پاسخ دهد، امّا به صرف اينكه فعل بشر، هم قابل استناد به خدا باشد هم قابل استناد به بشر، تكليف و ثواب و عقاب توجيه نمي شود.
بعد از اثبات اينكه فعل بشر، هم مستند به خداست هم مستند به خود بشر، اين سوال اساسي مطرح مي شود كه: آيا اختيار مرتبه ي پايين وجود، مستقلّ از اختيار مرتبه ي بالا عمل مي كند يا دقيقاً مرتبه ي نازله ي همان اختيار مرتبه ي بالاست؟ به عبارت روشنتر: آيا بشر مي تواند چيزي را اختيار كند كه متعلّق اختيار خدا نباشد يا هر چه را بشر اختيار كرد، قبل از او ـ به قبليّت علّي و معلولي ـ خدا آن را اختيار نموده است؟
اوّلي تفويض و دومي اختيار است، لكن اختياري كه مشكلات جبر را دارد؛ مثلاً وجود وعد و وعيد و ثواب و عقاب و تكليف و امثالهم را توجيه نمي كند. اگر اختيار بشر، تنزّل يافته ي اختيار خداست، پس هر چه خدا اختيار نموده، بشر نيز قطعاً همان را اختيار خواهد كرد و از ابتدا محال بوده خلاف آنچه را كه اختيار نموده اختيار كند. مثلاً اگر خدا اختيار كرده كه شمر ـ لعنة الله عليه ـ امام حسين ـ عليه السلام ـ را به اختيار خويش بكشد، با اين وجود، آيا شمر مي تواند قتل آن حضرت را اختيار نكند؟ اگر بگويي مي تواند، تأييد تفويض است، و اگر بگويي نمي تواند، مشكل جبر همچنان باقي خواهد بود.
مغلطه اي كه قائلان به اين نظريّه ي مرتكب مي شوند اين است كه معنايي از اختيار را اثبات مي كنند كه با آن معنا، جبر و تفويض ابطال مي شود ولي وجود تكليف، توجيه نمي شود؛ آنگاه اينها به صرف اينكه نظريّه آنها جبر و تفويض را ابطال نموده، نظريّه خود را توجيه گر تكليف هم مي پندارند. حال آنكه لاجبر و لاتفويض و لا هذه النظريّه. درست است كه اين نظريّه نه جبر است و نه تفويض، و معنايي از اختيار را هم اثبات مي كند امّا اين معنا از اختيار نمي تواند توجيه كننده ي تكليف و ثواب و عقاب باشد. آري با اين نظريّه مي توان به جنگ قائلان جبر و تفويض رفت و خصم را ساكت نمود، امّا آيا بناي ما فقط اسكات خصم است يا خودمان هم مي خواهيم به طمأنينه در اين وادي برسيم؟! واقع مطلب آن است كه با اين نظريّه، عقل و دل آرام نمي گيرد و تكليف، توجيه نمي شود؛ مگر آنكه كسي توان تفكّر بيش از اين را نداشته باشد و براي پرهيز از سر گيجه ي اعتقادي، خود را قانع كند كه همين معنا از اختيار، كافي است براي توجيه تكليف.
امّا آنكه هنوز سرگيجه نگرفته مي پرسد: آيا تك تك افعال بشر، متعلّق علم ازلي خدا هست يا نيست؟ اگر هست، جبر لازم مي آيد و اگر نيست، علم مطلق بودن خدا زير سوال مي رود.
قائلان به نظريّه ي مورد بحث جواب مي دهند: افعال اختياري بشر، به قيد اختياري بودن متعلّق علم خداست.
در نقد جواب مي گوييم: فرض كنيد در علم ازلي خداست كه: « رسول الله(ص) ابولهب را دعوت به اسلام خواهد كرد و او به اختيار خويش از قبول اسلام سرباز خواهد زد.» در مقام واقع نيز چنين شد. تا اينجا مشكلي نيست، و قبول داريم كه ابولهب به اختيار خويش انكار اسلام كرده است. امّا سوال بعدي اين است كه آيا ابولهب مي توانست به اختيار خويش اسلام را قبول كند؟ اگر بگوييد مي توانست، آنگاه علم خدا جهل مي شود؛ چون در علم ازلي خدا ثبت است كه ابو لهب به اختيار خويش كافر خواهد شد؛ پس اگر به اختيار خود مؤمن شود، قطعاً علم خدا جهل مي شود. و اگر بگوييد نمي توانست به اختيارش مومن شود، مي گوييم: اين معنا از اختيار، كه اختيار يك سويه است، نمي تواند توجيه گر تكليف باشد. اين گونه اختيار، از حيث يك سويه بودن، مثل اختيار خداست. بلكه طبق اين نظريّه، اختيار بشر بايد هم يك سويه باشد؛ چون اختيار بشر چيزي جز مرتبه ي پايين اختيار خدا نيست.
در علم ازلي خدا، براي ابولهب، چهار فرض بيشتر مطرح نيست.
۱ـ يا در علم خدا ثبت است كه ابولهب، با اختيار خويش كافر خواهد شد؛ كه در اين صورت محال است ابولهب با اختيار خويش مؤمن شود؛ يعني راه ايمان اختياري به روي او بسته است.
۲ـ يا در علم خدا ثبت است كه ابولهب با اختيار خود مؤمن خواهد شد؛ كه در اين صورت محال بود با اختيارش كافر شود. و چون با اختيارش كافر شد، پس اين فرض در علم خدا ثبت نبوده است.
۳ـ يا در علم خدا ثبت است كه ابولهب با اختيار خود هم مي تواند مؤمن بشود هم مي تواند كافر شود؛ و تحقّق هر كدام از طرفين، منوط اختيار خود ابولهب است. با اين فرض، اوّلاً حتّي خود خدا هم نمي داند كه بالاخره ابولهب، مختاراً مؤمن خواهد شد يا مختاراً كافر. ثانياً با اين فرض، اختيار ابولهب، مستقلّ از علم و اختيار خدا عمل مي كند، لذا اين فرض در واقع نوعي تفويض پيچيده است.
۴ـ يا در علم خدا ثبت است كه ابولهب با اختيار خود هم مي تواند مؤمن بشود هم مي تواند كافر شود؛ و تحقّق هر كدام از طرفين، منوط به خواست خداست. اين فرض، اوّلاً در مقام واقع، يا فرض يكم مي شود يا فرض دوم. ثانياً با اين فرض، اختيار ابولهب، مثل همان قدرت محدثه ي قائلان به كسب خواهد شد؛ يعني اختياري كه اثري در فعل ندارد. لذا اين فرض در واقع نوعي جبر پيچيده است.
نتيجه آنكه: يا بايد اين نظريّه را كنار گذاشته و طرحي نو در انداخت، يا بايد اين نظريّه را طوري اصلاح نمود كه تكليف را هم توجيه كند، يا بايد تكليف و ثواب و عقاب را طوري معنا نمود كه با اين نظريّه سازگار شود.
۳ـ نظريّه علّامه طباطبايي، قدّس سرّه.
بحرالمعارف، علّامه طباطبايي ـ رضوان الله تعالي عليه ـ در مواضع مختلف نظريّاتي را در باب اختيار بيان نموده كه تفاوتهايي نيز با هم دارند. ما در اينجا نظريّه اي را كه در رسائل توحيدي بيان نموده اند، و به نظر مي رسد نظر نهايي ايشان باشد، به اجمال بيان مي كنيم. البته بعيد نيست كه آن بزرگوار تمام يافته هاي خود را در اين باب بيان نكرده باشند؛ بلكه از قرائني براي حقير قريب به يقين است كه ايشان نظر نهايي خويش را كتمان نموده اند، به همان دليل كه اهل بيت(ع) از فاش نمودن اين راز امتناع مي كردند.
مقدّمات نظريه حضرت علّامه:
ـ موجودات عالم هستي، پس از ذات اقدس اله و اسماء و صفات او، داراي سه مرتبه اند كه عبارتند از: عالم عقل، عالم مثال و عالم مادّه؛ كه ترتّب هر كدام اينها بر ديگري، ترتّب علّي و معلولي است؛ يعني عالم عقل، علّت عالم مثال، و عالم مثال نيز علّت عالم مادّه است.
ـ آنچه در عالم مادّه تحقّق مي يابد، با صوري كه در عالم مثال است، مطابق مي باشد؛ و همچنين صور عالم مثال، با آنچه در عالم عقل مجرّد است مطابق مي باشد.
ـ واقع، از آنچه بر آن است تغيير نمي كند. لذا نظام موجود در هر عالمي، در عالم پيش از خود، به صورت ثابت (تغيير ناپذير) موجود مي باشد.
ـ وجود حوادثي كه در عالم اجسام واقع مي شود، به وسيله ي مادّه، به تماميّت مي رسد. لذا اين حوادث هر چه باشند، به استعداد پيشيني كه مادّه اي آن را حمل مي كند نياز دارند. و استعدادها و امكانها با تعدّد مستعدٌ له، متنوّع مي شوند؛ و سلسله وار در ضمن موجودات جسماني پيشين تحقّق مي يابند. مثلاً انسان پيش از آنكه صورت انساني او كامل شود، به صورت علقه و نطفه، و پيش از آن، مركّب غذايي و قبل از آن، مركّب نباتي، و قبل از آن، مركّب عنصري، و پيش از آن، يك يا چند عنصر بسيط بوده است. انسان در مرتبه ي عنصري اش هزاران احتمال پيش روي خود دارد، و ممكن است به هر كدام آنها تبديل شود. ولي وقتي يكي از احتمالات تعيّن يافت، ديگر احتمالات باطل مي شوند. در مرتبه ي نباتي نيز احتمالات فراواني پيش رو دارد كه با تعيّن يافتن يكي، بقيّه ابطال مي شوند و همين طور پيش مي رود و مدام احتمالات باطل مي شوند تا به نطفه برسد. خود نطفه هم احتمالات متعدّدي را پيش رو دارد، كه يكي از آنها علقه شدن است؛ لذا وقتي علقه شد، بقيّه ي احتمالات باطل مي شوند. علقه نيز احتمالات متعدّدي پيش رو دارد كه يكي مضغه شدن است؛ و اين سير ادامه مي يابد تا بالاخره صورت فرد خاصّي مثلاً زيد تعيّن يابد. در اين مرحله محال است انسان و زيد نباشد و تبديل به چيز ديگري شود.
علّامه ي بزرگوار، بعد از بيان تفصيلي اين مطلب ـ كه ما خلاصه اش را آورديم ـ فرموده اند: « تمام آنچه گفته شد، واضح است و ترديدي در آن نيست.» امّا حقّ مطلب آن است كه اين آموزه ي فلسفي، چندان هم محكم نيست و برخي حكما در آن ترديد نموده و براهين آن را سست شمرده اند؛ بلكه برخي فلاسفه، اصل وجود مادّه را هم منكر شده و براهين اثبات كننده ي آن را ناتمام دانسته اند. لذا اين نقطه را مي توان نخستين نقطه ضعف اين نظريّه به شمار آورد.
ـ خلاصه آنكه « وجود خارجي» از راه يافتن تغيير و تبديل جلوگيري مي كند. استعدادهاي وجودهاي مادّي و مادّه ي حامل آن استعدادها نيز همگي در خارج موجودند؛ لذا از آنچه بر آنند، دگرگون نخواهند شد.
ـ بنا بر اين، همه ي وجودهايي كه عالم اجسام از آن تشكيل شده و نظامش بر آن استقرار يافته است، از اين ديدگاه، ثابت و تبديل ناپذيرند. اين امور، تنها در مقام مقايسه با يكديگر تغيير پذير مي باشند، نه به لحاظ خودشان. مثلاً نطفه، از آن جهت كه نطفه است، تغيير پذير نيست. استعداد نطفه براي انسان يا جسم ديگر شدن هم از آن جهت كه استعداد است، تغيير پذير نيست. مادّه ي حامل آن استعداد هم از حيث مادّه بودنش ثابت و تغيير ناپذير است. آري اگر مادّه را در مقايسه با صورتهايي كه در او به وجود مي آيند در نظر بگيريم، قابل آن است كه با يكي از آنها تحصّل يابد.
ـ حاصل مطلب آنكه اين نظام جسماني با همه ي اجزائش يك نظام تغيير ناپذير و ثابت است، همانند نظامي كه در عالم مثال و عالم عقل موجود است؛ با اين تفاوت كه در ضمن اين نظام جسماني، نظام ديگري براي پذيرش هست كه قوّه ي آن در فعليّتش اثر نمي گذارد.
ـ و چون عالم مثال، اين نظام جسماني را با همه ي تفاصيلش در بر دارد، و عالم عقل نيز نظام مثالي را در خود دارد، پس نتيجه مي گيريم كه تفاصيل نظام مادّي، در عالم مثال و عقل مجرّد نيز بر دو قسم است؛ يك قسم در مرتبه ي تحقّق در عالم مادّه، قابل تغيير است، و قسم ديگر به هيچ وجه قابل تغيير نيست.
ـ از مجموع مطالب گذشته به دست مي آيد كه وجود پديده هاي مادّي، مسبوق به دو مرتبه مي باشد؛ مرتبه اي تغيير ناپذير كه آن را قضاء حتمي مي ناميم و مرتبه اي قابل تغيير مانند مرتبه ي مقتضيّات و علل ناقصه و استعدادها كه آن را مرتبه ي قَدَر مي ناميم، كه قابل محو و اثبات ـ كه همان بداء است ـ باشد.
ـ انسان نيز يكي از اجزاء نظام مادّي است، لذا اين دو حالت (تغيير پذيري و ثبات) را دارد، بي آنكه يكي با ديگري مزاحمت داشته باشد. لذا نسبت انسان به افعالش به گونه اي است كه انجام دادن و ندادن براي او ممكن مي باشد، و اين همان اختيار است. پس نسبت انسان به انجام دادن و ندادن، يك نسبت امكاني است و هر دو براي او رواست، و همين امر معيار صحّت تكليف و ترتّب كيفر و پاداش مي باشد. « آنچه بيان شد در نهايت روشني است.»
اين لبّ نظريّه ي علّامه طباطبايي ـ قدّس سرّه ـ بود كه از منظر خودشان، روشن است؛ امّا عقل ناقص حقير، اين نظريّه را كافي براي اثبات مقصود نمي يابد. حال يا عقل ناقص بنده توانايي فهم نظريّه ي ايشان را ندارد يا حقيقتاً اين نظريّه در حلّ اين معضل ناتوان است. قضاوت با اهل نظر.
اشكالات وارد بر اين نظريّه:
ـ اين نظريّه، مبتني بر پذيرش مادّه ي فلسفي است، كه غير از مادّه در اصطلاح عرف است؛ و اصل وجود مادّه ي فلسفي، نزد خود فلاسفه محلّ اختلاف است؛ و حقيقت آن است كه براهين اثبات كننده ي مادّه ي فلسفي، بر مقدّماتي غير يقيني ولي مسلّم مبتني شده اند. بنده ي روسياه علاقه ي وافري هم به خود علّامه بزرگوار هم به مكتب فلسفي ايشان دارم، و نگاه تأييدي به آثار بزرگان انديشه را مقدّم مي دارم بر نگاه نقدي، ولي با اين احوال براهيني را كه ايشان در بداية الحكمة و نهاية الحكمة براي اثبات مادّه اقامه نموده اند، كافي براي اثبات مادّه نمي دانم.
ـ اين نظريّه، مبتني بر پذيرش حركت جوهري است، در حالي كه با اختلاف بر سر مادّه، حركت جوهري نيز با مشكل مواجه خواهد شد. بلكه حتّي طبق مباني خود علّامه ي بزرگوار در بداية الحكمة و نهاية الحكمة نيز مي توان حركت جوهري را زير سوال برد. ايشان در اين دو كتاب تصريح دارند، كه صورت، از سنخ جوهر نيست. و نفس را هم صورت انسان مي دانند. لذا نفس هم از سنخ جوهر نخواهد بود. همچنين جسم را مركّب از مادّه و صورت مي دانند؛ و قائلند كه «شيئيّت الشيء بصورته لا بمادّته». وقتي نفس، جوهر نباشد، عقل هم به نحو اولي جوهر نخواهد بود. وقتي اين چهار جوهر ـ به اصطلاح مشاء ـ جوهر نباشند، اثبات مادّه يا الا اقلّ اثبات جوهر بودن مادّه نيز دچار مشكل مي شود. البته ممكن است مدافع علّامه بگويد: اينها سطوح بالاي حكمت، از سنخ وجودند امّا در سطح متوسّط، جوهر اعتبار مي شوند؛ و اعتبارات در مرتبه ي خويش، حقيقي مي نمايند. در پاسخ مي گوييم: آيا ما مي خواهيم حاقّ حقيقت را در باب اختيار بشر و حقيقت تكليف كشف كنيم يا مي خواهيم در سطح مشائي سر خودمان يا ديگران شيره بماليم؟ اينكه بنده در آغاز سخن از نظريّه ي علّامه گفتم به نظم علّامه نظر نهايي خودشان را كتمان نموده اند، براي همين بود، كه مي ديدم ايشان برخي باورهايشان در سطوح بالاي حكمت متعاليه را كنار نهاده و با مقدّماتي تأليف شده از حكمت مشائي و حكمت متعاليه، نظريّه ي خود را سامان مي دهند. اينجاست كه آدمي احساس مي كند علّامه ي بزرگوار ـ به هر دليلي ـ نمي خواهد ما في الضمير خود را در اين باب آشكار كند. البته ايشان در انتهاي بحث اشاراتي دارد بر اينكه اين نظريّه ي ابراز شده، نظر نهايي ايشان نيست. كلام ايشان چنين است: « و اعلم أن هناك نظراً آخر يرتفع به موضوع هذه الأبحاث و المشاجرات و هو نظر التوحيد الذي مرّ في هذه الرسائل فالأفعال كلّها له كما أن الأسماء و الذوات له سبحانه فلا فعل يملكه فاعل غيره سبحانه حتى يتحقق موضوع لجبر أو تفويض. فافهم.»
ـ مشكل اساسي ديگر در اين نظريّه آن است كه فقط اختيار ناقض جبر و تفويض را اثبات مي كند نه اختياري را كه با تكليف و ثواب و عقاب بسازد؛ در حالي كه مسأله ي اساسي در بحث جبر و اختيار، اثبات اختيار نافي جبر و تفويض نيست، بلكه اثبات معنايي از اختيار است كه با تكليف و ثواب و عقاب سازگار باشد.
سلّمنا كه آقاي زيد، نسبتش به نماز خواندن و ترك نماز، نسبت امكان است. آيا در علم خدا نيز نسبت زيد به نماز خواندن و ترك نماز، نسبت امكاني است؟ اگر بگوييم در علم خدا نيز چنين است، بدين معناست كه خدا نمي داند كه در مقام واقع، آيا زيد نماز خواهد خواند يا نه. و اين قطعاً نقص است كه با علم مطلق بودن در تعارض است. و اگر بگوييم خدا از ازل مي داند كه زيد نماز خواهد خواند، يا بالعكس، در آن صورت، نسبت زيد به يكي از اين دو حالت، في الواقع نسبت ضرورت خواهد بود؛ و نسبت امكان، ناشي از جهل ما خواهد بود. و روشن است كه با اين فرض، امر و نهي كردن به زيد در مورد نماز خواندن و ترك نماز، معني نخواهد داشت.
آيا به صرف اينكه بگوييم «خدا به فعل بشر با وصف اختياري بودن آن علم دارد» واقعاً مشكل تكليف حلّ مي شود؟! غايت دو نظر پيشين همين است كه مي گويند: «خدا به فعل بشر با وصف اختياري بودن آن علم دارد».
بلي اين جواب، جبر را ابطال مي كند، تفويض را هم زمين گير مي كند، امّا مشكل تكليف و ثواب و عقاب را حلّ نمي كند، مگر اينكه بخواهيم سر خودمان كلاه بگذاريم.
بلي خدا عالم است كه زيد با اختيار خويش ظلم خواهد كرد. پس معني ندارد كه او را از ظلم نمودن نهي كند. اگر نهي خدا در زيد اثر ندارد، پس چنين نهي كردني، بيهوده است؛ و اگر نهي خدا در زيد مؤثّر واقع شد و زيد به اختيارش ظلم نكرد، آنگاه علم خدا جهل مي شود؛ چون در علم خدا بود كه «زيد، اختياراً ظلم خواهد كرد.» امّا با فرض دوم، « زيد، اختياراً ترك ظلم كرده است». پس خلاف آنچه در علم خدا بوده واقع شده است.
ممكن است چنين جواب داده شود: در علم خدا بوده كه « زيد، در صورت نهي شدن از ظلم، اختياراً ترك ظلم خواهد كرد و اگر نهي نشود اختياراً ظلم خواهد كرد.» لذا خدا او را نهي نمود و او هم اختياراً ترك ظلم كرد.
گوييم: با اين حرف، تكليف نيمچه موجّه مي شود؛ ولي در اين صورت، ديگر محال است خدا او را نهي كند و او اختياراً ظلم كند. لذا براي چنين ترك ظلمي مستحقّ ثواب نخواهد بود؛ يعني اين معني از تكليف، ربطي با ثواب و عقاب نخواهد داشت. از آن سو اگر در علم خدا بوده كه « عمرو، چه نهي بشود و چه نهي نشود، اختياراً ظلم خواهد كرد.» اوّلاً نهي او بيهوده است. ثانياً ظلم عمرو نيز او را مستحقّ عقاب نخواهد كرد.
خلاصه آنكه: با اين گونه شعبده بازي ها نمي توان تكليفي را لازمه اش ثواب و عقاب باشد، توجيه نمود. در اين وادي بايد مراقب بود كه معاني شبه واقعي ما را گول نزنند. ما دنبال اثبات هر نوع اختياري و هر نوع تكليفي نيستيم، بلكه دنبال اثبات اختياري هستيم كه تكليف مستلزم ثواب و عقاب را موجّه كند.
۴ـ نظريّه ي كسب متعاليه
سابقاً گفتيم كه قرآن كريم به فراواني از «كسب» سخن مي گويد؛ لذا قطعاً خداي متعال غرضي حكيمانه از استعمال اين لفظ دارد. پس مي توان معنايي معقول براي كسب مورد نظر قرآن پيدا نمود؛ و اين نظريّه، مدّعي كشف چنين معنايي است.
شرح نظريّه:
آثار صادره از انسان، بر سه گونه اند:
۱ـ آثاري كه براي اصل وجود است، مثل قدرت و حيات. اين آثار اختصاص به مرتبه اي از مراتب وجود ندارد بلكه براي اصل وجود مي باشد؛ لذا اين آثار در واقع فقط براي خداست كه در مراتب وجود، به قدر ظرفيّت آن مرتبه ظهور كرده است.
۲ـ آثار مترشّح از حدّ وجود؛ يعني آثاري كه در اصل براي براي اصل وجودند لكن به سبب نمودار گشتن اين آثار از حدّ وجود و ظهور كردن در مرتبه، با حدودي عدمي همراه شده اند. نظير ذكر خدا كه در واقع خود وجود، ذاكر خويش است و بنده، نمودگاه آن ذكر است. لذا اين ذكر، مقيّد به زمان و مكان و … شده است به اعتبار نمودگاهش.
۳ـ آثار حدّ وجود، يا به عبارتي آثار ناشي از خود مرتبه؛ كه اين آثار، امور عدمي اند، چرا كه خود حدّ وجود، امر عدمي است؛ لكن عدمي كه وجود مي نمايد. دقّت شود! گفتيم امر عدمي نه عدم. امر عدمي، در معيّت وجود معنا مي يابد؛ لذا وجو نيست ولي لها حظّ من الوجود. باز دقّت شود! « لها حظّ من الوجود» نه «لها نصيب من الوجود». امر عدمي، نه عدم است نه وجود، بلكه صبغه ي وجود دارد. نظير معاصي كه در واقع، نمود نقصها و ناداري ها هستند؛ لكن همچون سايه كه چيزي پنداشته مي شود، معاصي نيز فعل انگاشته مي شوند؛ در حالي كه فعل نيستند بلكه عدم فعلند. لذا فرمودند: « الْغِيبَةُ جُهْدُ الْعَاجِز» يعني منشاء غيبت، همان عجز است كه امري عدمي است. لذا مراد از غيبت، سخن نيست، بلكه آن چيزي است كه با سخن همراه شده است.
بعد از اين مقدّمه عرض مي شود:
قدرت بشر، در اصل براي خداست كما اينكه اصل وجود خود شخص هم براي خداست؛ « إِنَّا لِلَّهِ و … ». چرا كه قدرت از صفات ذاتيّه ي خداست، و صفت ذاتي خدا، عين ذات خداست. لذا همان گونه كه حقيقتِ جمله ي « انسان، وجود دارد»، جمله ي « انسان، خدا دارد» مي باشد، حقيقت جمله ي « انسان، قدرت دارد» نيز جمله ي « انسان، وجود دارد يا انسان، خدا دارد» است. لكن از همين قدرت، آثاري صادر مي شود كه بشر، نمودگاه آن آثار است. و آن آثار دو جنبه دارند؛ جنبه اي وجودي كه تماماً منتسب به خداست، و قيود عدمي آن آثار كه منتسب به حدّ وجود (مرتبه) است. مثلاً وقتي بشر نماز مي گذارد، در واقع به تعبير حديث: « إِنَّ رَبَّك يصَلِّي»؛ يعني محتواي نماز (تحميد و تكبير و … ) همه از خداست، لكن قيود آن (مكانداري و زمانداري و جهت و … ) ناشي از نمودگاه (بشر) است. لذا حسنات انسان، في الواقع براي خداست و انتسابش به بشر، از باب اعطاء است؛ يعني خداوند متعال همان گونه كه ديگر نعمات را مي دهد، حسنات را هم از بنده اش ظاهر مي سازد؛ يعني همان گونه كه سلام، خداست و سلامتي را او به بشر اعطاء مي كند، مؤمن هم خداست و او ايمان در بشر ظاهر مي كند تا مؤمن شود؛ و محسن اوست، و او احسان را در بشر ظاهر مي كند تا بشر هم محسن شود. و كذالك اوست مصلّي، كه صلاة را در بشر ظاهر مي كند تا او هم مصلّي شود.
امّا سيئات، از شقّ سوم هستند؛ يعني آن امر وجودي كه اين سيئات با آن معيّت يافته اند، فقط براي خداست، و خود سيئه كه امر عدمي است فقط منتسب به بشر است؛ و اگر به خدا اسناد داده شود با لحاظ وجودي خواهد بود كه آن سيئه با او معيّت يافته است.
نتيجه:
ـ پس فعل خير، اصلش براي خداست ولي همان فعل وقتي مقيّد به قيودي مي شود، منتسب مي شود به بشر. چرا كه قيودش ناشي از محدوديّت بشر است. مثلاً صلاة كه حقيقتش سبّوحيّت و قدّوسيّت و ربوبيّت و رحمانيّت و رحيميّت خداست، فعل خداست، لذا فرمود: « إِنَّ رَبَّك يصَلِّي فَقَالَ يا جَبْرَئِيلُ وَ كيفَ يصَلِّي قَالَ يقُولُ سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ أَنَا رَبُّ الْمَلَائِكةِ وَ الرُّوحِ سَبَقَتْ رَحْمَتِي غَضَبِي» امّا همين حقيقت واحده، وقتي در مراتب وجود نمودار مي شود، مقيّد مي شود به حدود آن مراتب؛ و هر فرد از بشر هم ظهور مرتبه اي از مراتب وجود است. لذا همان حقيقت واحده، به تعداد نمازگزاران، تكثّر مي يابد، كه اين تكثّر ناشي از قيود است. پس حقيقت نماز براي خداست ولي افراد نماز براي نمازگزاران است.
ـ امّا در معاصي، فقط امر وجودي همراه با سيئه براي خداست، و امر عدمي همراه شده با آن، فقط منتسب به بشر است.
پس خدا چيزي را به بشر تفويض نكرده و او را مجبور به كاري هم نكرده است. و اين است تفسير معقول از كسب مطرح در قرآن؛ كه خداوند متعال در مثل « لَها ما كسَبَتْ وَ عَلَيها مَا اكتَسَبَت » و دهها آيه ي ديگر متذكّر آن شده است. لكن بايد توجّه داشت كه اين معني از كسب، ربطي به كسب اشعري ندارد؛ چرا كه اين معني از كسب، مبتني بر قبول اصل علّيّت و وحدت تشكيكي وجود است، كه اشاعره منكر هر دو هستند. لذا ما نام اين نظريّه را « كسب متعاليه» مي گذاريم؛ چون مبتني بر اصول حكمت متعاليه است. پس لا جبر و لاتفويض بلكه كسب به آن معنايي كه گفتيم.
حسنات و مشكلات اين نظريّه:
ـ اين نظريّه، در ردّ جبر و تفويض موفّق است.
ـ توانسته است نحوه ي انتساب افعال بشر به خدا را هم به نيكويي بيان كند؛ به نحوي كه با آيات، تطابق دارد.
ـ همچنين توانسته است تفسيري براي انبوه آياتي كه از كسب و اكتساب صحبت مي كنند ارائه كند.
ـ امّا سوال اين است كه آيا اين نظريّه مي تواند تكليف و ثواب و عقاب را هم توجيه كند؟ ظاهراً اين نظريّه هم مثل نظريّه هاي قبلي، ناتوان از چنين كاري است؛ مگر آنكه در معني دين و تكليف و ثواب و عقاب تجديد نظري شود كه با اين نظريّه سازگار شود.
۵ـ نظريّه ي كسب زجاجي
اين نظريّه و نام آن از آيه ي نور الهام گرفته شده كه مي فرمايد: « اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ في‏ زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضي‏ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلى‏ نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَليمٌ.»
شرح نظريّه:
اختيار، از اوصاف وجود است نه از اوصاف ماهيّت. و اوصاف وجود، مساوق خود وجودند. لذا اختيار نيز مساوق وجود مي باشد. منكر اين معنا، بايد اختيار ذاتي خدا را هم غير ذات بداند، كه لازمه اش تعدّد قديم بالذّات است.
پس وجود انسان، مرتبه اي از اختيار است؛ كما اينكه هر وجودي مرتبه اي از اختيار است، غير از وجود محض كه اختيار محض است نه مرتبه اي از اختيار.
از طرف ديگر، به حكم براهين عقلي و نصوص قرآني، «اللَّهُ خالِقُ كلِّ شَي‏ءٍ »؛ و از جمله مصاديق «كلِّ شَي‏ء»، افعال انسان است. پس قطعاً خدا به فعل انسان وجود مي دهد؛ و غير او وجود دهنده اي نيست.
نتيجه آنكه انسان مختار است به اين معني كه وجود انسان، خود مرتبه اي از اختيار مي باشد، نه موجودي كه اختيار زائد بر ذات او باشد. و فاعل فعل انسان، تنها و تنها خداست، لكن مجراي افاضه ي وجود به فعل ارادي انسان، وجود خود انسان است كه اختيار، عين آن است. بر اين اساس، فعل ارادي انسان در عين اينكه مخلوق خداست به اختيار خود انسان نيز هست؛ به اين معنا كه فيض وجود، با گذر از ذات انسان ـ كه عين اختيار است ـ به فعل او رسيده است. لذا چنان فعلي، منتسب به ذات و اختيار بشر است، لكن نه به معني خالق فعل بودن.
توضيح تمثيلي:
تمام افعال بشري از خداي تعالي فيض وجود يافته اند؛ و خداي تعالي به همه ي موجودات ذي فعل، به يك صورت افاضه ي وجود مي كند؛ مثل نور خورشيد كه به همه ي اشياء به يك صورت مي تابد. امّا اين فيض وجود، در هر موجودي به تناسب ساختار وجودي آن موجود ظاهر مي شود. لذا اين فيض، وقتي از راه وجود مختار انساني ( وجودي كه عين اختيار است) گذر كرده به فعل او مي رسد به صورت فعل اختياري آن شخص ظاهر مي گردد؛ همانگونه كه نور سفيد خورشيد در گذر از شيشه ي آبي، آبي رنگ و در گذر از شيشه ي قرمز، قرمز رنگ مي شود. همانطور كه در اين مثال، حقيقت نور آبي و حقيقت نور قرمز از خورشيد است امّا آبي و قرمز بودن آن منتسب به شيشه هاست نه خورشيد؛ افعال اختياري انسان نيز از نظر وجودي، معلول خدا هستند ولي خوب و بد بودن آنها( صبغه و رنگ آنها) منتسب به خدا نمي شود بلكه ناشي از ذات مختار آدمي است. وقتي بچّه اي زاده مي شود خداست كه به او وجود مي دهد و وجود مادر تنها مجراي فيض است امّا گفته نمي شود خدا زاينده ي نوزاد است؛ چون زاييدن، عنواني است كه از واسطه ي فيض انتزاع شده است نه از افاضه كننده ي آن. به همين نحو، اگر انساني، انسان ديگري را از باب قصاص بكشد نمي توان او را قاتل يا ظالم ناميد؛ امّا اگر همين فاعل، آن شخص را به ناحق بكشد او را قاتل و ظالم مي نامند. همچنين اگر همين فاعل، همان شخص را به جرم تجاوز به حريم اسلام بكشد نه تنها نمي شود او را قاتل يا ظالم ناميد بلكه بايد او را مجاهد في سبيل الله خواند. همچنين اگر حيوان درنده اي آن شخص را به رسم شكار مي كشت حقيقتاً نمي شد آن حيوان درنده را قاتل يا ظالم قلمداد نمود؛ گرچه مجازاً چنين وصفي به آن حيوان داده مي شود.
در اين چهار مثال اگر با صرف نظر از منشاء فاعلي فعل، به آن نگاه شود، هر چهار حالت از حيث وجودي يكسانند؛ يعني در هر چهار حالت يك فعل رخ داده است و آن كشتن يك انسان است، لكن وقتي اين فعل واحد را نسبت به چهار منشاء مي سنجيم چهار عنوان متفاوت پيدا مي شود. به همين ترتيب اگر همان فعل واحد را نسبت به خدا در نظر بگيريم عنواني براي خدا نيز انتزاع مي شود؛ كه عبارت است از عنوان مُميت (ميراننده) . همچنين اگر اين فعل را نسبت به جناب عزرائيل (ع) بسنجيم عنوان قابض الارواح يا متوفي براي او انتزاع خواهد شد.
بنا بر اين، در افعال مخلوقات آنچه به خدا نسبت داده مي شود خود فعل ( حيثيّت وجودي فعل) است نه عناوين انتزاع شده از واسطه ي فيض. چون عناوين افعال از نسبت آن افعال به رتبه ي وجودي منشاء فاعلي آنها انتزاع مي شوند. به عبارت ديگر عناوين افعال به نوعي تابع ماهيّاتند. لذا حتّي عناويني چون قصاص كننده و قاتل، در رديف عناويني چون مميت و قابض الارواح نيستند؛ دو عنوان اوّل، عناوين ماهوي اند ولي دو عنوان اخير عناوين وجودي اند.
براي توضيح بيشتر دوباره به مثال نور بر مي گرديم. وقتي نور سفيد از شيشه ي آبي عبور مي كند، نور عبور كرده آبي مي شود، و وقتي از شيشه ي قرمز عبور مي كند، نور خروجي، قرمز رنگ است. نور آبي و نور قرمز، هر دو نور هستند، و نور بودن آنها از خورشيد مي باشد و شيشه ها به هيچ وجه توليد نور نمي كنند. در كار خوب و بد انسانها نيز جنبه ي وجودي كار، مخلوق خداست و هيچ بشري به فعل خود وجود نمي دهد. حال سوال اين است كه شيشه ي آبي و شيشه ي قرمز ــ كه توليد نور نمي كنند ــ آيا توليد رنگ مي كنند يا نه؟ يا انسانها ـ كه اصل فعل را ايجاد نمي كنند ــ آيا در توليد صفت خوبي و بدي فعل نقشي دارند يا نه؟
پاسخ اين است كه شيشه ها، نه تنها اصل نور را توليد نمي كنند، بلكه حتّي در توليد رنگ آبي يا قرمز نيز حقيقتاً نقش توليد كنندگي ندارند. نور سفيد خورشيد، تمام طيفهاي هفتگانه ي نور را به تنهايي در خود دارد؛ لذا نور خورشيد نور تامّ است، همانگونه كه فيض صادر شده از سوي خدا نيز به تنهايي تمام كمالات امكاني را در خود دارد. وقتي اين نور سفيد خورشيد به شيشه ي آبي مي رسد، شيشه ي آبي، از بين هفت رنگ، شش رنگ را بر مي گرداند و تنها به طول موج رنگ آبي اجازه ي عبور مي دهد؛ لذا رنگ نور عبوري آبي رنگ مي شود. شيشه ي قرمز نيز تمام رنگها را منعكس مي كند و تنها به طيف قرمز اجازه ي عبور مي دهد. پس كار شيشه ي آبي و قرمز، توليد رنگ نيست؛ بلكه آنها در برابر نور سفيد ـ كه هفت رنگ نور را تماماً دارد ـ محدوديّت ايجاد مي كنند و تنها به بخشي از آن اجازه ي عبور و ظهور مي دهند و به اين طريق نور آبي و قرمز ايجاد مي شود كه دو عنوان براي نور هستند؛ امّا دقّت شود كه آبي يا قرمز بودن نور آبي و نور قرمز، اموري زائد بر نور بودن آنها نيستند؛ بلكه آبي بودن نور آبي عين نوريّت اوست؛ كما اينكه قرمز بودن نور قرمز نيز عين نوريّت آن مي باشد.
فيض كامل خدا نيز مثل نور خورشيد به وجود ذاتاً مختار انسانها اصابت مي كند و مي خواهد تماماً از وجود آنها گذر نموده در قالب فعل آنها ظاهر شود و بهترين فعل ممكن را ايجاد نمايد. حال اگر وجود كسي مثل شيشه ي بي رنگ باشد، تمام فيض در فعل او ظاهر مي گردد و چنين فعلي تماماً خير است؛ و تمام آن از خداست؛ و از اينجا صفت «صبغة الله» براي ذات مختار شخص انتزاع مي شود؛ و گفته مي شود كه ذات فلاني، صغبه ي الهي دارد، يا فعلش صبغه ي الهي دارد. امّا اگر فيض خدا به وجودي برخورد كند كه بي رنگ نيست، تنها بخشي از آن عبور مي كند و در اين حالت نور عبور نموده، تمام فيض نيست بلكه فيض ناقص مي باشد. لذا با اينكه تمام آن از جانب خداست، ولي نقصي دارد كه مربوط مي شود به شيشه ي اختيار بشر؛ كه از اين نقص و عدم، عنواني براي فعل آدمي انتزاع مي شود؛ و اين عنوان به مانعيّت و محدود كنندگي وجود مختار آدمي نسبت داده مي شود نه به خدا، همانگونه كه شيشه ي رنگي، نور را محدود مي كرد و باعث مي شد تمام نور عبور نكند؛ و همين ناقص عبور نمودن نور بود كه باعث مي شد نور عبوري، رنگ و عنوان خاصّي بگيرد.
پس وجود تمام افعال آدمي، فقط و فقط از خداست، و خود انسان هيچ نقش ايجاد كنندگي نسبت به آن ندارد؛ «اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‏ء». حال اگر وجود شخص، مانع از ظهور تمام فيض نبود، كار ظهور يافته از او، كار خوب شمرده مي شود؛ امّا اگر وجود شخص، مانع از ظهور تمام فيض شد، بسته به مقدار محدوديّت اِعمال شده از طرف ذات مختار بشر (ذاتي كه عين اختيار و واحدي از اختيار است)، كار ظهور يافته از او، كار حرام يا كار مكروه يا مباح محسوب مي گردد. لذا در هر حال جنبه ي وجودي فعل كه خير مي باشد، از خداست و عناوين مربوط به جنبه ي عدمي و نقصي فعل كه ناشي از وجود مختار آدمي است، مربوط مي شود به انسان. و روشن است كه امر عدمي خالق نمي خواهد.
در اينجا بد نيست يك نكته ي ظريف نيز مورد اشاره واقع شود؛ و آن اينكه، خير و خوبي دو اصطلاح دارد. جنبه ي وجودي تمام افعال ــ چه بد باشند و چه خوب ــ از آن جهت كه وجودند خوب مي باشند. از طرف ديگر، اگر فيض عبوري از اختيار انسان، در حدّ مطلوب باشد، آن نيز كار خوب ناميده مي شود؛ كه اگر خيلي مطلوب باشد، كار واجب است و اگر در حدّ پايينتري مطلوب باشد، مستحبّ خواهد بود. خوب به معناي اوّل وصف اصل وجود فعل بوده و عامّ مي باشد؛ امّا خوب به معناي دوم، از ميزان بي رنگي شيشه ي اختيار آدمي انتزاع مي شود و در مقابل كار بد قرار دارد. پس خوب به معني اوّل تنها به خدا نسبت داده مي شود؛ امّا خوب به معناي دوم، هم به خدا نسبت داده مي شود هم به بشر؛ لكن جهت انتسابْ متفاوت است. امّا كار بد، فقط به بشر اسناد داده مي شود كه ناظر به جنبه ي عدمي و نقصي مي باشد. لذا خداوند متعال فرمود: « وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيئَةٌ يقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِك قُلْ كلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يكادُونَ يفْقَهُونَ حَديثاً؛ ما أَصابَك مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَك مِنْ سَيئَةٍ فَمِنْ نَفْسِك‏ ــــــــ و اگر به آنها ( منافقان‏) حسنه اي برسد، مى‏گويند: « اين، از ناحيه خداست.» و اگر سيئه اي برسد، مى‏گويند: « اين، از ناحيه توي پيامبر است .» بگو: « همه ي اينها از ناحيه خداست.» پس چرا اين گروه حاضر نيستند سخنى را درك كنند؟! (آرى،) آنچه از نيكيها به تو مى‏رسد، از طرف خداست؛ و آنچه از بدى به تو مى‏رسد، از سوى خود توست. » (النساء:۷۸ و ۷۹)
در اين آيات، ابتدا تمام خوبي ها و بديها به خدا نسبت داده شدند؛ و بلافاصله بديها از خدا نفي شدند. امّا اين تناقض گويي نيست؛ بلكه در قسمت اوّل، نظر به جنبه ي وجودي خوبيها و بديها شد كه همه از خدا بوده و خير مي باشند؛ ولي در قسمت دوم به جنبه ي عنواني خوبيها و بديها نظر شد و در نتيجه عناوين بديها از خدا نفي شدند.
در جريان ملاقات حضرت موسي و حضرت خضر (ع) كه در آيات ۶۰ تا ۸۲ سوره كهف بيان شده نيز اشاراتي به اين نظريّه وجود دارد. در آنجا حضرت خضر (ع) شكستن كشتي را تنها به خود نسبت مي دهد، چون شكستن، تماماً امر عدمي است. قتل را به خود و خدا نسبت مي دهد؛ چون جهت دنيايي آن امر عدمي ولي جنبه ي قبض روح آن امر وجودي است. امّا درست نمودن ديوار را تماماً به خدا نسبت مي دهد؛ چون تمام آن امر وجودي و خير مي باشد. البته اين گونه سخن گفتن، ادب نگه داشتن با خدا را هم به نمايش مي گذارد، كه اولياي الهي هر چه دارند از اين گوهر تابناك دارند.
بررسي اين نظريّه:
ـ اين نظريّه، در دفاع از توحيد افعالي و ردّ تفويض، حقيقتاً موفّق است.
ـ نگرش وجودي به اين مبحث و بردن اختيار به صحنه ي ذات بشر نيز از توفيقات اين نظريّه است.
ـ جبر را هم ابطال مي كند.
ـ مي تواند تفسيري غير اشعري براي كسب هم باشد، به اين معني كه ذات مختار، به ميزان شفافيّت خويش، كاسب خيرات (نمودگاه فيض خدا) و به ميزان كدورتش كاسب شرور(متّصف به شرور) باشد.
ـ اين نظريّه، ملاك واجب و مستحبّ و مباح و مكروه و حرام بودن افعال را هم بيان مي كند و اين قدمي موفّق است به سوي توجيه تكليف و عقاب و ثواب.
ـ اين نظريّه، به شدّت رنگ و بوي آيات و روايات ذكر شده در اوائل مقاله را هم دارد.
ـ امّا سوال اساسي اين است كه آيا اين نظريّه توانسته است تكليف و عقاب و ثواب و امور مرتبط با اينها را توجيه كند؟
حقّ مطلب آن است كه اين نظريّه نيز در اين مورد موفّق نيست. چون ذات افراد اگر چه عين اختيار است، لكن اين اختيار به معني امكان فعل و ترك نيست. همچنين ذات فرد را خدا خلق نموده و ميزان شفافيّت و كدورت آن نيز ذاتي انسان است. طبيعي است كه در سلسله مراتب وجود، هر چه رتبه ي وجود پايين تر باشد، قيود بيشتري داشته و به همان ميزان، از صبغة الله به دور خواهد بود. پس اين نظريّه نيز همان مشكل اساسي نظرات سابق را دارد، مگر اينكه ديدگاهمان را دين و تكليف و ثواب و عقاب تغيير داده و به تعاريفي از اين امور ارائه دهيم كه با اين نظريّه سازگار باشد.
۶ـ نظريّه ي كسب ذات
اين نظريّه نيز مي خواهد معنايي از كسب را اثبات كند كه نه جبر باشد و نه تفويض، بلكه معناي خاصّي از اختيار را ثابت كند كه با تكليف و ثواب و عقاب سازگار باشد. امّا براي اين مقصود، نيازي نمي بيند كه در معني اختيار غور كند، بلكه با كنكاش در تكليف و دين و ثواب و عقاب و انسان و فعل انسان، مي خواهد معنايي از اينها ارائه دهد كه با اختيار اثبات شده در دو نظريّه ي پيشين، سازگار باشد. باور اين نظريّه آن است كه برداشت عمومي از دين و تكليف و انسان و فعل انسان و ثواب و عقاب، برداشتي سطحي است، و آنچه خود وحي در اين خصوص تعليم نموده، غير از آن چيزي است كه در اذهان متديّان است. البته ناگفته نماند كه لسان دين در خصوص اين مفاهيم، لسان واحد نيست، بلكه دين طبق مفادّ « إِنَّا أُمِرْنَا مَعَاشِرَ الْأَنْبِيَاءِ أَنْ نُكَلِّمَ النَّاسَ بِقَدْرِ عُقُولِهِم » در سطوح مختلفي اين مطالب را بيان نموده است. لذا چه بسا وقتي ما شواهد سطوح بالا را ذكر كنيم براي اثبات نظريّه ي « كسب ذات» كساني هم براي ردّ آن، شواهد سطح پايين را ذكر كنند. ما خود معترفيم كه در قرآن و حديث، شواهدي اينچنيني وجود دارند؛ لكن آنها را نافي نظريّه ي « كسب ذات» نمي دانيم؛ بلكه مخاطب آن شواهد را عقول ضعيفه مي دانيم.
شرح اين نظريّه را با ذكر حديثي آغاز مي كنيم.
« عَنْ يَزِيدَ بْنِ عُمَيْرِ بْنِ مُعَاوِيَةَ الشَّامِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا بِمَرْوَ فَقُلْتُ لَهُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ رُوِيَ لَنَا عَنِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ (ع) أَنَّهُ قَالَ لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيضَ بَلْ أَمْرٌ بَيْنَ الْأَمْرَيْنِ، مَا مَعْنَاهُ؟ فَقَالَ مَنْ زَعَمَ أَنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ أَفْعَالَنَا ثُمَّ يُعَذِّبُنَا عَلَيْهَا فَقَدْ قَالَ بِالْجَبْرِ وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّ اللَّهَ فَوَّضَ أَمْرَ الْخَلْقِ وَ الرِّزْقِ إِلَى حُجَجِهِ (ع) فَقَدْ قَالَ بِالتَّفْوِيضِ وَ الْقَائِلُ بِالْجَبْرِ كَافِرٌ وَ الْقَائِلُ بِالتَّفْوِيضِ مُشْرِكٌ. فَقُلْتُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ فَمَا أَمْرٌ بَيْنَ الْأَمْرَيْنِ؟ فَقَالَ وُجُودُ السَّبِيلِ إِلَى إِتْيَانِ مَا أُمِرُوا بِهِ وَ تَرْكِ مَا نُهُوا عَنْهُ. قُلْتُ وَ هَلْ لِلَّهِ مَشِيَّةٌ وَ إِرَادَةٌ فِي ذَلِكَ؟ فَقَالَ أَمَّا الطَّاعَاتُ فَإِرَادَةُ اللَّهِ وَ مَشِيَّتُهُ فِيهَا الْأَمْرُ بِهَا وَ الرِّضَا لَهَا وَ الْمُعَاوَنَةُ عَلَيْهَا وَ إِرَادَتُهُ وَ مَشِيَّتُهُ فِي الْمَعَاصِي النَّهْيُ عَنْهَا وَ السَّخَطُ لَهَا وَ الْخِذْلَانُ عَلَيْهَا. قُلْتُ فَلِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِيهَا الْقَضَاءُ؟ قَالَ نَعَمْ مَا مِنْ فِعْلٍ يَفْعَلُهُ الْعِبَادُ مِنْ خَيْرٍ أَوْ شَرٍّ إِلَّا وَ لِلَّهِ فِيهِ قَضَاءٌ. قُلْتُ مَا مَعْنَى هَذَا الْقَضَاءِ؟ قَالَ الْحُكْمُ عَلَيْهِمْ بِمَا يَسْتَحِقُّونَهُ مِنَ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ فِي الدُّنْيَا وَ الْآخِرَة.»
احاديث متعدّدي بيانگر نظريّه ي « كسب ذات» هستند كه اين حديث يكي از آنهاست. البته اين نظريّه در قرآن كريم نيز مستتر است؛ كه به حول و قوّه ي الهي بعد از شرح و بسط نظريّه، آشكار خواهد شد.
نكات قابل توجّه اين حديث:
ـ در اين حديث، امام(ع) امر بين الامرين را موجّه بودن تكليف معني مي كنند نه مختار بودن به معني علّت فعل بودن انسان در طول علّيّت خدا. فرمودند: امر بين الامر يعني اينكه راهي براي اتيان امر و نهي الهي وجود دارد. اگر آن راه، همان علّيّت طولي بود، لزومي نداشت كه امام(ع) اين گونه با ابهام درباره ي آن راه صحبت كنند؛ چون توضيح علّيّت طولي، حتّي براي نوجوانان هم ممكن است كجا رسد براي صحابي اهل علم. در روايات ديگر اهل بيت(ع) نيز امر بين الامرين به معني عليّت طولي معني نشده است.
ـ تعلّق اراده و مشيّت خدا به طاعات از طريق امر او و رضايت او و ياري نمودن بر طاعت است. يعني خداي تعالي كه فاعل مطلق است، و كسي شريك او در فاعليّت نيست ـ چه عرضاً و چه طولاً ـ وقتي اراده مي كند فعل خيري را از عبد خود خلق كند، اراده اش را با سه چيز محقّق مي كند؛ ۱ـ با رضايت به اينكه آن فعل از اين فرد ظاهر شود. اين رضايت، تكويني بوده، به معني خلق آن عبد با قابليّت لازم براي محلّ ظهور فعل خدا بودن است. مثلاً انبياء به گونه اي خلق شده اند كه قابليّت ظاهر شدن وحي و معجزه در آنها باشد؛ يعني خدا رضايت داده كه انبياء، نمودگاه وحي و معجزه باشند. ۲ـ با تجلّي در عبد و او را نمودگاه فعل خود قرار دادن، همان گونه كه ماه و بلكه تمام امور غير منير ولي قابل مشاهده در معرض نور خورشيد، نمودگاه نور خورشيد هستند. وقتي ما اشياء را مي بينيم، در واقع نور خورشيد را در اشياء مي بينيم نه خود اشياء را، لكن توجّه به خورشيد و نور او نداريم. در افعال بشر نيز، فاعل، خداست؛ و بشر، نمودگاه فعل است نه فاعل. همان گونه كه معجزه ظاهراً از نبي صادر مي شود ولي در واقع فعل خداست، تك تك افعال بشر نيز همين گونه اند. ۳ـ وقتي خدا بخواهد فعل طاعت از عبدي صادر شود، تجلّي اش در آن عبد، با امر تشريعي است كه ظهور امر تكويني است. يعني خداي تعالي، با همين امر تشريعي، خلق فعل در اركان عبد مي كند. يعني خدا قابليّتي در فرد گذاشته و در او تجلّي باطني كرده است به حكم آنكه «هو الباطن»؛ وقتي امر تشريعي به آن قابليّت اصابت مي كند، تجلّي باطني حقّ تعالي ظهور مي يابد؛ كه ما آن تجلّي ظاهر شده را فعل عبد مي ناميم؛ امّا نه فعل به معني معلول، بلكه فعل به معني مكسوب. همان گونه كه اشياء، از نور خورشيد كسب ظهور كرده نمودار مي شوند، افراد قابل و مستعدّ براي ايمان (افرادي كه تكويناً قابليّت براي مظهر اسم المؤمن شدن را دارند) نيز از «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض» و «السَّلامُ الْمُؤْمِن» كسب نور اسلام و ايمان كرده، به صورت مسلمان و مؤمن نمودار مي شوند. « … قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبينٌ (۱۵) يَهْدي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْديهِمْ إِلى‏ صِراطٍ مُسْتَقيم.» (المائده). امر او و كتاب او و دين او، نور اوست كه وقتي به قوابل مي خورد، به تناسب ذات آن قوابل، از ايشان بازتاب مي كند؛ كه نتيجه اش ظهور ذات آن اشياء است. وقتي به كسي مي گوييد: « فلاني كجايي؟ خودت را نشان بده!» يعني خود را در معرض نور خورشيد قرار بده تا نور خورشيد از تو بازتاب كند؛ و اين است خود را نشان دادن. و باز وقتي مي گوييم: « فلان چيز در نور روز هم خوب ديده نمي شود.» يعني قابليّت ذاتي اش براي بازتاب نور خورشيد، كم است. وقتي نور خدا(امر خدا) بر موسي(ع) مي تابد، در قالب يد بيضاء و اژدها شدن عصا و ، شقّ البحر و امثالهم ظهور مي كند. همان نور وقتي به خضر(ع) مي تابد در قالب سوراخ نمودن كشتي و قتل نوجوان و ساختن ديوار ظهور مي كند. يك نور است، لكن در موسي به شكلي ظهور مي كند و در خضر به شكلي ديگر. چرا؟ چون شيشه ي ذاتشان متفاوت است. همان نور وقتي به فرعون اصابت مي كند، جذب ذات فرعون شده و بازتاب نمي يابد، لذا او خود را خدا مي پندارد. آيينه، نور خورشيد را تماماً منعكس مي كند، لذا خورشيد نماست؛ ولي يك جسم سياه، تمام نور را جذب مي كند، لذا شروع مي كند به داغ شدن، و با اينكه خورشيد نيست ولي با حرارت خويش دعوي خورشيد بودن دارد.
ـ امّا در معاصي، خدا، رضايت نداده است؛ يعني جعل قابليّت نكرده است. لذا معصيت از فردي ظاهر مي شود كه قابليّت براي بازتاب نور خدا (امر خدا) را ندارد. و چون قابليّت را ندارد، لذا خداوند متعال او را نهي مي كند، تا عمل به نهي نكند و با همين نهي نمودن، عدم قابليّتش را ظاهر مي كند؛ آنگاه اگر قابليّت آن را داشته باشد كه نور «هُوَ التَّوَّابُ الرَّحيم» در او بتابد، خدا به سويش توبه مي كند (رو مي كند) « فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ» و در اين هنگام، فرد مذنب تائب مي شود؛ يعني نور «هُوَ التَّوَّابُ الرَّحيم» را بازتاب مي دهد؛ و همين نور بازتابي، توبه ي دوم خداست، كه توبه ي عبد، محفوف است به دو توبه ي خدا؛ و همين توبه ي دوم، فرد مذنب را مغفور (تحت پوشش) قرار مي دهد؛ لذا فرمود: « فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ.» در نهج الفصاحه است كه : « كفّارة الذّنب النّدامة و لو لم تذنبوا لأتى اللَّه بقوم يذنبون ليغفر لهم. ـ كفّاره (پوشاننده ي) گناه، پشيماني است. اگر شما گناه نمي كرديد، خداوند گروه ديگري را مي آورد كه گناه كنند تا خدا آنها را مورد مغفرت (پوشش) قرار دهد.» يعني اسم الغّفار، مظهر مي طلبد.
امّا اگر فرد مذنب، قابليّت ذاتي براي بازتاب نور توبه را نداشت، به سخط الهي گرفتار است؛ يعني معلوم مي شود كه خداي تعالي، او را در اصل خلقتش براي جهنّم آفريده است؛ همان گونه كه خود موجودات جهنّمي مثل مار و عقربها و ملائك غلاظ و شداد و … را از سنخ جهنّم و براي جهنّم آفريده است.
خلاصه آنكه، هر موجودي طبق ساختار ذاتي خويش عمل مي كند؛ يعني طبق ساختار ذاتي خود نور الهي را بازتاب مي دهد؛ و لحظه به لحظه، ذات ما در مواجهه با امر و نهي خدا و بلكه با دين خدا ـ كه اعمّ از شريعت است ـ خلق مي شود؛ يعني از بطون به ظهور مي آيد. لذا فرمود: « … كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُون‏ (۲۹) فَريقاً هَدى‏ وَ فَريقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ ؛ همان گونه كه شما را آغاز نمود، همان گونه هم باز مي گرديد(۲۹) جمعى را هدايت كرده و جمعى گمراهى بر آنها مسلّم شده است.»(الاعراف)
« فِي رِوَايَةِ أَبِي الْجَارُودِ قَوْلُهُ «كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ فَرِيقاً هَدى‏ وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلالَةُ» قَالَ خَلَقَهُمْ حِينَ خَلَقَهُمْ مُؤْمِناً وَ كَافِراً وَ شَقِيّاً وَ سَعِيداً وَ كَذَلِكَ يَعُودُونَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مُهْتَدٍ وَ ضَالٌّ يَقُولُ إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّياطِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ وَ هُمُ الْقَدَرِيَّةُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا قَدَرَ وَ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَى الْهُدَى وَ الضَّلَالَةِ وَ ذَلِكَ إِلَيْهِمْ إِنْ شَاءُوا اهْتَدَوْا وَ إِنْ شَاءُوا ضَلُّوا وَ هُمْ مَجُوسُ هَذِهِ الْأُمَّةِ وَ كَذَبَ أَعْدَاءُ اللَّهِ الْمَشِيَّةُ وَ الْقُدْرَةُ لِلَّهِ كَما بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ مَنْ خَلَقَهُ اللَّهُ شَقِيّاً يَوْمَ خَلَقَهُ كَذَلِكَ يَعُودُ إِلَيْهِ وَ مَنْ خَلَقَهُ سَعِيداً يَوْمَ خَلَقَهُ كَذَلِكَ يَعُودُ إِلَيْهِ سَعِيداً قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص الشَّقِيُّ مَنْ شَقِيَ فِي بَطْنِ أُمِّهِ وَ السَّعِيدُ مَنْ سَعِدَ فِي بَطْنِ أُمِّه.»
با اين بيانات روشن شد كه تكليف، معنايي متفاوت از آن چيزي دارد كه اذهان عموم را اشغال نموده است. خداي تعالي، شريعت را نفرستاد كه ما به آن عمل كنيم بلكه فرستاد كه با آن، ما را به عمل آورد؛ يعني با آن، ما را بسازد و خلق كند. موسي، موسي نشد مگر با دين خدا، و فرعون هم فرعون نشد مگر با همان دين. يك نور است كه غوره ي ترش را مويز شيرين مي كند و آب انگور شيرين را سركه ي ترش مي كند. يك نور است كه شاهين را تيزبين و جغد را كور مي كند. يك نور است كه از آيينه بازتاب مي يابد و در سيه جامه جذب مي شود. يك نور است كه در خضر(ع) به صورتي و در موسي(ع) به صورتي ديگر نمودار مي شود. يك نور است كه در جبرئيل(ع) به صورت معلّم ظهور مي كند و در عزرائيل(ع) به صورت مميت ظاهر مي شود. « وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفينَ (۱۱۸) إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعينَ؛ و اگر مشيّت پروردگارت اقتضاء مي كرد، همه ي مردم را يك امّت قرار مى‏داد؛ در حالي كه آنها همواره مختلفند؛ (۱۱۸) مگر كسى را كه پروردگارت رحم كند؛ و براى همين آنها را آفريد؛ و كلمه ي پروردگارت قطعى شده كه: جهنّم را از همه ي جنّ و انس پر خواهم كرد.» (هود)
شرح و بسط نظريّه:
نظريّاتي كه قبلاً در باب امر بين الامر بيان شدند، بر چهار اصل مشترك تكيه داشتند؛ كه عبارتند از.
۱ـ دين مجموعه اي از گزاره هاست كه بخشي از اين گزارها، از سنخ امر و نهي مي باشند.
۲ـ انسان موجودي است تماماً خلق شده و مكلّف به تكاليف الهي.
۳ـ موجود مكلّف يعني موجودي كه در برابر اوامر و نواهي الهي، هم امكان اطاعت دارد هم امكان نافرماني.
۴ـ اگر موجود مكلّف، فرمانبرداري كرد، ثواب مي برد و اگر نافرماني نمود، عقاب خواهد داشت.
نظريّه ي هاي سابق الذكر بر همين چهار اساس مشترك تلاش مي كردند نسبت فعل بشر به علم و اراده مطلق خدا را طوري ترسيم كنند كه نه خدا از خالقيّت و عالميّت مطلق بيفتد نه بشر مسلوب الاختيار شود. امّا ديديم كه اين نظريّات در عين اينكه توانستند جبر و تفويض را ابطال كنند ولي هيچكدام نتوانستند تكليف و ثواب و عقاب را توجيه نمايند؛ چون آن معنايي كه از اختيار ارائه مي دادند با اين چهار اصل مشترك مسلّم انگاشته شده، سازگار نمي شد تا نتيجه اش توجيه تكليف و ثواب و عقاب شود. لذا به نظر مي رسد كه براي حلّ اين مسأله و سازگار نمودن مكلّف بودن بشر با عالميّت و خالقيّت مطلق خدا، بايد در اين چهار اصل مسلّم انگاشته شده تجديد نظر كرده و تغييراتي در اين باورهاي مسلّم انگاشته شده بدهيم كه نتيجه اش سازگار شدن مكلّف بودن انسان با عالميّت و خالقيّت مطلق خدا باشد. البته مقصود اين نيست كه به جاي اين اصول چهارگانه، اصولي جعلي ببافيم، بلكه مقصود اين است كه به وحي و عقل برگرديم تا ببينيم آيا اين چهار اصل، واقعاً مورد تأييد عقل و وحي هستند يا عقل و وحي، به جاي آنها اصولي ديگر را پيشنهاد مي كنند؟ باور حقير آن است كه هيچكدام از اين چهار اصل، مورد تأييد عقل و وحي نيستند؛ و از عقل و وحي، اصولي ديگر به جاي آنها مي توان يافت كه مسأله ي مورد بحث را از ريشه حلّ مي كند.
ـ حقيقت دين چيست؟
آيا دين مجموعه اي از گزاره هاست يا يك حقيقت واحد است كه در قالب گزاره ها نمودار شده است؟
در نگاه رايج بين متكلّمين، دين مجموعه اي از گزاره ها تلقّي مي شود؛ در حالي كه دين، قطعاً علم نازل شده ي خداست؛ و علم خدا، قطعاً از سنخ گزاره نيست. خداي تعالي در آيه ي ۳۰ روم دين را چنين تعريف مي كند: « فَأَقِمْ وَجْهَك لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِك الدِّينُ الْقَيمُ وَ لكنَّ أَكثَرَ النَّاسِ لا يعْلَمُونَ؛ پس روى خود را خالصانه متوجّه دين كن! همان فطرتى كه مردم را بر آن آفريده؛ دگرگونى در آفرينش الهى نيست؛ اين است دين استوار؛ ولى اكثر مردم نمى‏دانند.»
پس دين آن چيزي نيست كه « أَكثَرَ النَّاس» توهّم مي كنند؛ بلكه دين يعني فطرت الله؛ يعني نقشه ي انسان كامل كه انسان بر اساس آن بايد ساخته شود. لذا فرمود: « الرَّحْمنُ (۱) عَلَّمَ الْقُرْآنَ (۲) خَلَقَ الْإِنْسانَ». ابتدا تعليم قرآن است و بعد خلقت انسان؛ همان گونه كه ابتدا نقشه ي ساختمان كشيده مي شود و به معمار تعليم مي شود، بعد بر اساس آن نقشه، ساختمان ساخته مي شود. پس انسان، با قرآن ساخته مي شود. صانع، خداست؛ مصنوع، انسان است؛ و ساختن يعني تعليم نمودن. يعني خود انسان هم از سنخ علم است. و مراد از انسان، بشر نيست. بشر، حيوان بالفعل و انسان بالقوّه است؛ لذا انسان بودن ربطي به بدن حيواني مستقيم الاقامه اي كه عرف آن را انسان مي نامد ندارد. ضمناً توجّه شود كه «انسان» دو مبداء اشتقاق دارد؛ يكي از انس است كه در اين حالت، فقط فرد مؤمن، انسان است و فرد كافر، «شَرَّ الدَّوَابِّ» مي باشد؛ و ديگري از نسيان است، كه در هر دو استعمال دارد، و استعمالش در كافر، بيشتر است.
پس دين يعني فطرت الله، و فطرت الله، يعني نقشه و هندسه ي وجودي انسان كامل. لذا قرآن، همان انسان تدويني است، و انسان كامل همان قرآن تكويني است؛ همان گونه كه نقشه و ساختمان ساخته شده بر اساس آن نقشه، عين هم هستند حقيقتاً و غير هم هستند به غيريّت تدوين و تكوين.
پس قرآن براي انسان خلق شده نازل نشده، بلكه انسان با قرآن خلق مي شود؛ يعني خدا با دين، انسان خلق مي كند. پس اگر قرآن نباشد، انساني هم خلق نخواهد شد. البته ناگفته پيداست كه تمام كتب آسماني اصيل، نسخه هاي بومي قرآن بوده اند. لذا قرآن كريم، مصدّق همه ي آنهاست. البته تورات، نهايتش موسي مي سازد نه برتر از موسي، و انجيل، در بهترين حالت، عيسي مي سازد نه بهتر از عيسي؛ ولي قرآن، در عالي ترين حدّش خليفة الله مطلق مي سازد.
از سوي ديگر، انسان كامل، وجه الله و مظهر تامّ اسماء الله مي باشد و دين، نقشه ي وجودي اوست. لذا دين يا همان فطرت الله، ظهور وجه الله و اسماءالله مي باشد. و وجه الله و اسماء الله، همان حقيقتي است كه در كلّ مخلوقات جاري است؛ لذا فرمودند: « وَ أَسْأَلُك بِاسْمِك الْأَحَدِ الصَّمَدِ الَّذِي مَلَأَ أَرْكانَ كلِّ شَي‏ءٍ ــــ خدايا! از تو مي خواهم به حرمت اسم احد و صمدت كه اركان هر چيزي را پر نموده است. » (بحارالأنوار،ج۹۵،ص ۳۵۹) . لذا دين همان نور الهي تعيّن بخش هويّت انسان است. همان نوري است كه از هر قابلي (كاسبي) متناسب با ذات و شاكله ي او بازتاب مي يابد. لذا فرمود: « لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَت‏» و فرمود: « وَ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها وَ لَدَيْنا كِتابٌ يَنْطِقُ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُون‏.»
وسع هر كسي، يعني سعه ي وجودي او در اصل خلقتش. و تكليف يعني متوجّه ساختن نور خدا (دين خدا) به سوي وسعها؛ يعني تجلّي در ايّام (ظروف ظهور) كه « كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‏ شَأْن» يعني در هر ظرف ظهوري، با شأني مناسب آن ظرف، ظاهر مي شود؛ كه اگر غير از اين باشد، ظلم است؛ چون « جعل الشيء في غير موضعه» خواهد بود.
بر اين اساس، بايد دانست كه اوامر و نواهي دين، از سنخ بايد و نبايدهايي است كه در نقشه ي يك ساختمان وجود دارد نه از سنخ بايد و نبايدهاي قوانين راهنمايي و رانندگي و امثال آن. وقتي يك مهندسه در نقشه ثبت مي كند كه: « فلان ستون بايد ۱۰ متر باشد نه يك سانتي متر بيشتر و نه كمتر»، منظورش آن است كه بدون مراعات اين اندازه (هندسه و تقدير)، ساختمان مطلوب ساخته نخواهد شد. پس دين، همان كتاب تقدير است؛ يعني خداي تعالي، اندازه و هندسه ي همگان را در قرآن كريم و كلام معصوم ـ كه شرح قرآن است ـ ثبت نموده است؛ لكن نه فقط در قالب الفاظ؛ بلكه الفاظ قرآن، فقط رو نماي اين كتاب تقدير است. اين نقشه طوري طرّاحي شده كه هر كسي را دقيقاً مثل اصلش مي سازد؛ يعني باطن پيش ساخته ي افراد را در عالم ظاهر، نمودار مي سازد.
پس موجود مكلّف يعني موجودي كه هنوز بالقوّه است و بالفعل نشده است؛ يعني ساختماني كه هنوز در مرحله ي مصالح ساختماني است و ساخته نشده است. لذا دين، مخاطب ندارد بلكه مخاطبش را خلق مي كند؛ يعني خداي تعالي، با دين، انسان مي سازد.
ـ آيا فقط انسان مكلّف است؟
در منطق قرآن كريم، تمام موجودات مادّي مكلّفند؛ از زمين و آسمان و كوه گرفته تا انسان. بلكه از برخي قرائن بر مي آيد كه ملائك نيز نوعي تكليف دارند. لذا هر موجودي دين (فطرت الله) دارد. دين هر موجودي نيز متناسب با خود اوست. لذا لزومي ندارد كه حيوانات، مكلّف به تكاليف انسانها باشند. حتّي جنّها هم كه ـ طبق آيات ـ مكلّف به دين اسلام هستند، معلوم نيست شكل تكاليفشان مثل ما باشد.
ـ حقيقت تكليف چيست؟
حقيقت تكليف، همان ساختن انسان است بر اساس نقشه ي وجودي خودش؛ يعني شاكله ي هر كسي در مقام ظهور، بر اساس شاكله اي كه در اصل خلقتش دارد ساخته مي شود. و سازنده ي انسان هم خداست. لذا تعبير خود سازي، تعبير مشركانه اي است. هدايت (ساخت و ساز انسان مؤمن) و ضلالت (ساخت و ساز انسان غير مؤمن) هم منحصر در خداست؛ لذا فرمود: « ذلِكَ هُدَى اللَّهِ يَهْدي بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هاد ؛ اين است هدايت الهى كه هر كس را بخواهد با آن هدايت مى‏كند؛ و هر كس را خداوند گمراه سازد، هدايت كننده اي براى او نخواهد بود.» البته خدا براي ساخت انسان مؤمن و انسان غير مؤمن، از اسبابي هم استفاده مي كند. اسبابي مثل بلايا، نعمات، هاديان الهي، شياطين و … . نقشه اش هم در هر دو مورد، دين حقّ است؛ لذا فرمود: « وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ وَ لا يَزيدُ الظَّالِمينَ إِلاَّ خَساراً » (الإسراء:۸۲) و باز فرمود: «يُضِلُّ بِهِ كَثيراً وَ يَهْدي بِهِ كَثيراً وَ ما يُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفاسِقين‏؛ خدا جمع زيادى را با آن (آيات قرآن) گمراه، و گروه بسيارى را با آن هدايت مى‏كند؛ و گمراه نمي سازد مگر فاسقان را.» آيا قبل از گمراه شدن، فسق معني دارد؟! در عرف رايج، تا شخصي گمراه نشده، فاسق نيست؛ و وقتي فاسق شد، ديگر گمراه شده است و گمراه نمودن گمراه، تحصيل حاصل است. بلي اگر گفته بود فاسق را گمراهتر مي كند، حرف ديگري بود. پس مراد از فاسقين در اين آيه، آنهايي هستند، كه از پيش فاسق بوده اند؛ يعني در اصل خلقتشان. « عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ الْخَلْقَ فَخَلَقَ مَنْ أَحَبَّ مِمَّا أَحَبَّ وَ كَانَ مَا أَحَبَّ أَنْ خَلَقَهُ مِنْ طِينَةِ الْجَنَّةِ وَ خَلَقَ مَنْ أَبْغَضَ مِمَّا أَبْغَضَ وَ كَانَ مَا أَبْغَضَ أَنْ خَلَقَهُ مِنْ طِينَةِ النَّارِ ثُمَّ بَعَثَهُمْ فِي الظِّلَالِ فَقُلْتُ وَ أَيُّ شَيْ‏ءٍ الظِّلَالُ فَقَالَ أَ لَمْ تَرَ إِلَى ظِلِّكَ فِي الشَّمْسِ شَيْئاً وَ لَيْسَ بِشَيْ‏ءٍ ثُمَّ بَعَثَ مِنْهُمُ النَّبِيِّينَ فَدَعَوْهُمْ إِلَى الْإِقْرَارِ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ هُوَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَّ- وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ ثُمَّ دَعَوْهُمْ إِلَى الْإِقْرَارِ بِالنَّبِيِّينَ فَأَقَرَّ بَعْضُهُمْ وَ أَنْكَرَ بَعْضٌ ثُمَّ دَعَوْهُمْ إِلَى وَلَايَتِنَا فَأَقَرَّ بِهَا وَ اللَّهِ مَنْ أَحَبَّ وَ أَنْكَرَهَا مَنْ أَبْغَضَ وَ هُوَ قَوْلُهُ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ‏ ثُمَّ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع كَانَ التَّكْذِيبُ ثَم‏»
پس، «انسان مكلّف است»، يعني انسان بالقوّه، قابليّت ساخت و ساز با دين را دارد؛ كه اگر خدا اراده نمود و او را با دين ساخت، مي شود انسان بالفعل. البته دقّت شود! قرآن، نقشه ي وجودي اهل بيت(ع) است و چنين نيست كه كلّ آن نقشه در هر كسي قابل پياده كردن باشد. قرآن كريم، يك نقشه ي جامع است كه همه ي نقشه ها را در خود دارد؛ هم نقشه ي وجودي يوسف و يعقوب و ابراهيم و … را دارد؛ هم نقشه ي وجودي سامري و بلعم و … را دارد؛ هم نقشه ي وجودي فرعون و نمرود و ابليس و ابوجهل و ابولهب و … را دارد، كه « تَبَّتْ يَدا أَبي‏ لَهَبٍ وَ تَب … »؛ هم نقشه ي وجودي … را دارد. لذا برخي را در حدّ انبياء مي سازد، برخي را در حدّ سلمان مي سازد، برخي را در حدّ ابوذر مي سازد، برخي را در حدّ مؤمنان عادي مي سازد، برخي را فاسق مي سازد، برخي را منافق مي سازد و برخي را هم كافر مي سازد. لذا اين پندار كه دين، همه را هدايت مي كند و براي هدايت همه است، با خود آيات قرآن، همخواني ندارد. قرآن كريم صريحاً بيان مي كند كه قرآن، دو كار كرد دارد؛ براي عدّه اي هدايت كننده است و براي عدّه اي گمراه كننده. لذا در آيه ۷ آل عمران فرمود: « هُوَ الَّذي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذينَ في‏ قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْويلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ»
يعني نزول قرآن به نحوي است كه ذوات بهشتي را به سوي بهشت سوق دهد و آنها را بهشتي سازد؛ و ذوات جهنّمي را هم به جايگاه خودشان بازگرداند. هر كسي از هر جا و از هر طينت و اصلي آمده، به همان نيز رجوع مي كند؛ كه: «هر كسي كو دور ماند از اصل خويش، باز جويد روزگار وصل خويش.»
خلاصه ي كلام آنكه:
ـ فاعل مطلق، خداست؛ و شريكي در فاعليّت ندارد ـ چه شريك عرضي و چه شريك طولي ـ بلكه او با تك تك موجودات، بي واسطه معيّت قيّومي دارد؛ لذا فرمود: «هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم‏» و فرمود: « يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِه‏». اين اصل، منطبق است بر وحدت شخصي وجود، يا بر قرائتي خاصّ از تشكيك وجود كه خدا را نه اعلي مرتبه ي وجود، بلكه حقيقت واحده ي وجود مي داند.
ـ او ذوات را آفريده، و ذوات، واحدهاي اختيار يا مراتب اختيارند. پس موجودات مختارند امّا نه به معني فاعل مختار بودن، بلكه به اين معني كه هر موجودي طالب و خواهان(كاسب) خير خويش است؛ و خير هر موجودي متناسب با شاكله ي ذاتي اوست. به تعبير جناب مولوي: « نوريان مر نوريان را طالبند ـ ناريان مر ناريان را جاذبند.» و باز به تعبير ديگر اين شگفتي ساز بحر معارف: « مَه فشاند نور و سگ عوعو كند ـ هر كسي بر طينت خود مي تند ـ هر كسي را خدمتي داده قضا ـ در خورِ آن گوهرش، در ابتلا ـ چونكه نگْذارد سگ آن بانگِ سِقَم ـ من مَهَم، سِيران خود را كي هِلم؟ ـ چونكه سركه، سركگي افزون كند ـ پس شكر را واجب افزوني بُود ـ قهر، سركه، لطف، همچون انگبين ـ كاين دو باشد اصلِ هر اسكنجبين ـ انگبين گر زآنكه كم باشد ز خَل ـ اندر آن اسكنجبين آيد خلل ـ قوم بر وي سركه ها مي ريختند ـ نوح را دريا فزون مي ريخت قند ـ قند او را بُد مدد از بحرِِ جود ـ پس ز سركه اهلِ عالم مي فزود.»
ـ دين، نقشه ي ساخت انسان است، كه خدا بر اساس آن، انسان مؤمن و غير مؤمن را مي سازد. عدّه اي در اصل خلقت خويش، از سنخ بهشتند (طينت علّييني دارند) و عدّه اي از سنخ جهنّم مي باشند (طينت سجّيني دارند)؛ و دين، هر كدام را متناسب با اصل و جايگاهي كه از آن آمده اند مي سازد. لذا اگر دين نبود، هيچ انساني ساخته نمي شد، نه مؤمن و نه كافر و انسان در بطون خويش ماند، و به مقام ظهور نمي رسيد؛ در آن صورت، تمام افراد بشر، در حكم ميمون و امثال آن بودند. البته خود ميمون هم ميمون خوب و بد دارد كه و آنها ميمون نشده اند مگر با دين مخصوص خودشان. لذا اساساً موجود بي دين معني ندارد. هر موجودي مكلّف است حتّي ملائك هم. شاهدش آنكه مكلّف شدند به سجده بر آدم و لا اقلّ برخي از آنها عصيان نمودند و طبق روايات، پناهنده به عرش شده و توبه نمودند. ظهور حقيقت دين نيز به همين است كه هر كسي همان شود كه بايد شود؛ « هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى‏ وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفى‏ بِاللَّهِ شَهيداً.»
ـ شاكله ها بسيار گوناگونند. برخي، چون شيشه ي شفّاف يا به تمثيل ديگر، چون آيينه اند كه تمام نور خدا را بي كم و كاست گذر مي دهند يا منعكس مي كنند؛ اينها معصومانند. برخي ديگر، اكثر نور را عبور مي دهند يا منعكس مي كنند. اينها تالي تلو معصومند. عدّه اي نيز مادون اينها هستند، كه بسته به مقدار شفّافيّت يا سيقلي بودن ذاتشان، در درجات ايمان قرار گرفته و به تناسب خويش، مظهر اسم السّلام و المؤمن، هستند. عدّه اي نيز ذاتشان چنان كدر است كه يا هيچ نوري را منعكس نمي كند؛ اينها، در دنيا نيز هيچگاه دين را نخواهند پذيرفت. عدّه اي هم هستند كه اگر نور در زواياي خاصّي به آنها بتابد، نور را منعكس مي كنند، ولي در زواياي ديگر، كدرند؛ اينها در شرائطي مؤمن هستند و در شرائطي فاسق. عدّه اي هم هستند كه ذات متناوب و متلوّن دارند؛ يعني گاه شفّاف يا سيقلي مي نمايند و گاه كدر، و اغلب اوقات، نور را تغيير مي دهند؛ اينها منافقان هستند.
اشكال و جواب:
۱ـ آيا اينكه عدّه اي از طينت جهنّم خلق شده اند و در دنيا نيز طبق شاكله ي خويش، از دين، گمراهي اخذ مي كنند، ظلم به اينها نيست؟
ظلم در اصل خلقت، فرض معقول ندارد.
ظلم آن است كه شخص الف، حقّي بر شخص ب داشته باشد، و شخص ب آن حقّ را ادا نكند. آيا افراد بد طينت، حقّي بر خدا دارند كه خدا با ادا نكردن آن ظالم شود؟ خدا، به هيچ كسي هيچ چيزي بدهكار نيست؛ و هر چه داده، از باب احسان است. وجود هم خير است چه در حدّ جهنّمي اش و چه در حدّ بهشتي اش. همان گونه كه موجودي را سوسك آفريده و موجودي را گربه آفريده و موجودي را ميمون خلق نموده، موجودي را هم ابولهب خلق كرده است. لذا همان گونه كه سوسك از سوسك بودن خود لذّت مي برد، ابولهب هم از ابولهبّ بودنش لذّت مي برد؛ ابولهب وقتي رسول خدا(ص) را تمسخر مي نمودند، حقيقتاً خشنود مي شد. همان اندازه كه سلمان از مسلمان بودن خود راضي بود، ابولهب نيز از كافر بودن خود راضي بود. حتّي آن فردي هم كه از خود بودن خودش ناراضي است، هويّت او همين است؛ يعني او، موجود «از خود ناراضي» خلق شده است. لذا از اينكه «از خود ناراضي» است، ناراضي نيست. اگر كسي از خود ناراضي است، و خواهان آن است كه از خود ناراضي نباشد، هويّت او هم همين است؛ لذا دير يا زود از اين حالت خارج شده و به رضايت از خود خواهد رسيد.
حسود بالذّات، از حسد كردن لذّت مي برد. مغتاب بالذّات، از غيبت نمودن لذّت مي برد. كينه اي بالذّات، از كينه ورزي لذّت مي برد. با اينكه اين اوصاف براي اهل ايمان زجر آور هستند، ولي عدّه اي افراد بشر، از همين امور لذّت مي برند. البته زجر هم مي كشند، ولي از همين زجر كشيدن هم لذّت مي برند. مگر حسد، انسان را از درون نمي سوزاند؟ مگر كينه انسان را از درون نمي سوزاند؟ پس افراد حسود و كينه اي چرا اين آتش درون را از خود دور نمي كنند؟ چون در همان حال كه از آتش حسد و كينه زجر مي كشند، از اين سوختن و زجر كشيدن لذّت هم مي برند. اينها مثل افراد مازوخيست(خودآزار) هستند كه از زجر دادن خودشان لذّت مي برند. بدترين عذاب هم آن است كه از آن لذّت ببري. اگر تصاوير شيطان پرستها را ملاحظه بفرماييد، مي بينيد اينها بلايي بر سر بدنهاي خود آورده اند كه واقعاً رنج آور است. آيا اينها از اينكه بدنهاي خودشان را اين گونه دستكاريهاي وحشتناك مي كنند، زجر نمي كشند؟ قطعاً زجر مي كشند. وقتي خاري در انگشت انسان فرو مي رود، زجر آور است، پس چگونه كسي كه دهها ميله ي آهني را در جمجمه ي سر خود يا ديگر اعضاي بدنش فرو كرده، زجر نكشد؟ پس چرا اينها عالماً عامداً خودشان را زجر مي دهند؟ چون از اين زجر كشيدن، لذّت مي برند. چون خيرشان در همين است. بنا نيست خير ما و او يكي باشد، همان گونه كه خير يك سوسك با خير يگ گربه يكي نيست. آن جنايتكاري كه مردم را سر مي برد و گوشتشان را مي خورد، يا شكم زن حامله را مي درد و جنينش را در آورده و به عنوان توپ فوتبال استفاده مي كند، قطعاً در عمق وجودش زجر مي كشد؛ امّا لذّت او در همين زجر كشيدن است. او هيچگاه از علم و عرفان لذّت نمي برد هيچگاه از عبادت لذّت نمي برد. لذّت سوسك، در فاضلاب لوليدن است. لذّت سگ، در لاشه ي مردار خوردن است؛ لذا اگر سگ را مخيّر كني بين خوردن كباب و خوردن لاشه ي مردار، لاشه را ترجيح مي دهد. اين است حقيقت « قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى‏ شاكِلَتِه.» هر كسي دنبال خير خود است؛ و خير هر موجودي مناسب حال خود اوست. طينت سجّيني هم جوياي اصل خود است.
دين، مي خواهد سلمان را «منّا اهل البيت» كند، مي خواهد همّام بن شريح را با خطبه ي متّقين، به مقام فناء في الله برساند. مي خواهد با امر نمودن حارث جنّي به سجده بر آدم، او را ابليس كند. مي خواهد با امر نمودن ابولهب به قبول اسلام، او را مصداق سوره ي مسد سازد. مگر نه آنكه قرآن علم ازلي خداست؟ آيا سوره ي مسد، از ازل در علم خدا بود يا نبود؟ قطعاً بود. پس اين سوره، مصداق خارجي مي خواست تا نازل شود. دعوت رسول الله(ص)، مصداقش را به حدّي رساند كه بتواند نمودگاه سوره ي مسد شود.
۲ـ اگر اهل جهنّم، از جهنّمي بودن خويش راضي اند، پس چرا آرزوي نجات از آن را دارند؟
اهل جهنّم، دو دسته اند.
گروهي صد در صد از سنخ جهنّمند؛ كه اينها اصل جهنّم مي باشند و جهنّم در واقع باطن اينهاست. و گروه ديگر، صد در صد از سنخ جهنّم نيستند، بلكه آميزه اي از طينت بهشت و جهنّم هستند.
گروه نخست، از بهشت و اهل بهشت متنفّرند؛ لذا به هيچ وجه آرزوي بهشتي شدن ندارند. اگر به اينها بگويي: « بيا برو بهشت!» مي گويد: «النَّارَ وَ لَا الْعَار»؛ امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ فرمودند: « … مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا بِاسْمِهِ وَ لَا تَعْرِفُونَ مِنَ الْإِيمَانِ إِلَّا رَسْمَهُ تَقُولُونَ النَّارَ وَ لَا الْعَارَ كَأَنَّكُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا الْإِسْلَامَ عَلَى وَجْهِهِ انْتِهَاكاً لِحَرِيمِهِ وَ نَقْضاً لِمِيثَاقِه‏ … ؛ از اسلام تنها نام آن، و از ايمان جز نشانى را نمى‏شناسيد. شعار مى‏دهيد: آتش آرى، ننگ هرگز! گويا مى‏خواهيد اسلام را واژگون، و پرده ي حرمتش را پاره كنيد.»
كسي كه در دنيا شعارش «النَّارَ وَ لَا الْعَار» باشد، در آخرت هم همين گونه محشور خواهد شد.
امّا آنهايي كه طينت ممزوج دارند، اينها از يك جهت زجر مي كشند و از جهت ديگر از عذاب لذّت مي برند؛ برخلاف گروه نخست كه جهت عذاب و لذّتشان يكي است؛ لذا هيچگاه بهشت را بر جهنّم ترجيح نمي دهند. امّا گروه دوم، هم دلبسته ي عذابند و هم دلبسته ي لذّت پاك؛ مثل فرد معتادي كه مدّتي ترك مي كند و دوباره مبتلا به اعتياد مي شود و باز ترك مي كند و باز معتاد مي شود؛ يا مثل حسودي كه گاه از حسود بودنش متنفّر شده و ترك حسد مي كند و بعد از مدّتي باز گرفتارش مي شود. اينها در آخرت نيز همين گونه اند. اگر اينها صد در صد بهشت خواه بودند، محال بود در جهنّم بمانند. اينها آنقدر بين اين دو حالت تردّد خواهند كرد تا بالاخره يك طرف بر طرف ديگر ترجيح يابد؛ هر گاه يك طرف ترجيح دائمي يافت، شخص، ملحق به اهل همان طرف خواهد شد. اگر طلب بهشت در او ترجيح يافت، وارد بهشت مي شود و اگر طلب جهنّم ترجيح يافت، براي هميشه جهنّمي شده، جهت لذّت و عذابش يكي مي شود. و صد البته وضع اينها بدتر از كساني است كه در حال تردّد هستند. چون وقتي عذاب، لذّتبخش باشد، شخص دم به دم طالب فزوني آن مي شود؛ مانند فرد مازوخيستي كه از زجر كشيدن خود لذّت مي برد. لذا اگر مانعش نشوند، آسيبهاي جدّي به خودش وارد مي كند. اهل جهنّم نيز اين گونه اند.
با توجّه به آنچه گفته شد، معلوم مي شود كه شفاعت، براي جهنّمي هاي گروه اوّل نيست. جهنّمي هاي گروه دوم نيز دو دسته شدند كه يك دسته مورد شفاعت قرار مي گيرند؛ يعني وقتي به ترجيح مطلق بهشت بر جهنّم رسيدند، ارتباط وجودي كه با اهل حقّ داشته اند برايشان ظهور مي يابد؛ و شفاعت چيزي جز ظهور همين ارتباط وجودي نيست.
۳ـ در روايت است كه « كُلُّ مَوْلُودٍ يُولَدُ عَلَى الْفِطْرَةِ فَأَبَوَاهُ يُهَوِّدَانِهِ وَ يُنَصِّرَانِهِ وَ يُمَجِّسَانِه» پس اوّلاً چنين نيست كه برخي ها، ذاتاً طينت سجّيني داشته باشند. ثانياً از اين حديث معلوم مي شود كه علّت كفر، تربيت نادرست والدين است.
پاسخ:
الف: احاديث طينت، و احاديث سعادت و شقاوت ذاتي، بسيار فراوانند؛ به قدري كه از حدّ تواتر هم گذشته اند؛ لذا با چنين روايتي مخدوش نمي شوند.
ب: طبق روايات، فطرت، نمود ميثاق موطن ذرّ است. حال اين سوال مطرح است كه آيا در موطن ذرّ، همه اسلام را پذيرا شدند؟ طبق اخبار اهل بيت(ع) همه به زبان پذيرفتند ولي به قلب، برخي پذيرفتند و برخي نپذيرفتند. سابقاً به برخي از اين روايات اشاره نموديم، و ذيلاً به روايتي ديگر نيز اشاره مي كنيم. « عَنِ ابْنِ مُسْكَان عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) فِي قَوْلِهِ: « وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى‏ شَهِدْنا» قُلْتُ مُعَايَنَةً كَانَ هَذَا قَالَ نَعَمْ فَثَبَتَتِ الْمَعْرِفَةُ وَ نَسُوا الْمَوْقِفَ وَ سَيَذْكُرُونَهُ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَمْ يَدْرِ أَحَدٌ مَنْ خَالِقُهُ وَ رَازِقُهُ فَمِنْهُمْ مَنْ أَقَرَّ بِلِسَانِهِ فِي الذَّرِّ وَ لَمْ يُؤْمِنْ بِقَلْبِهِ فَقَالَ اللَّهُ فَما كانُوا لِيُؤْمِنُوا بِما كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْل‏.» اين مضمون در روايات ديگر نيز آمده است.
ج: آيا قابيل بن آدم(ع) را آدم و حوّا، كافر كردند؟ آيا در آن عصر، عاملي جز طينت خبيث خود قابيل مي توانست او را گمراه كند؟ براي او يقيني بود كه بشر مخلوق خداست؛ چون مي ديديد كه قبل از پدرش انساني نبوده است. آيا پسر نوح(ع) در اثر بد تربيت شدن توسّط نوح(ع) كافر شد؟ آيا جعفر كذّاب را امام هادي(ع) بد تربيت كرده بود؟ اگر طينت پاك باشد، علي رغم تمام عوامل، بالاخره شخص را رستگار مي كند.
سخن آخر:
« مهزم از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ روايت نمود كه فرمودند: مرا خبر ده از پيروان ما كه در چه چيزي اختلاف دارند؟ عرض كردم: در باب جبر و تفويض. فرمودند: از من بپرس! عرض كردم: آيا خدا بندگان را بر گناهان مجبور كرده؟ فرمودند: خدا بر ايشان قاهرتر از اين است. عرض كردم : آيا به ايشان تفويض نموده است؟ فرمودند: خدا بر ايشان قادرتر از آن است. عرض كردم: خدا نيكويت كناد! پس حقيقت مطلب چيست؟ حضرت دو بار يا سه بار دستشان را گردانيده و فرمودند: اگر تو را به حقيقت اين مطلب پاسخ دهم حتماً كافر مي شوى.»
از بين نظراتي كه در تفسير امر بين الامر بيان شد، اين تفسير، بيش از همه با اين حديث همخواني دارد. چون بعيد است كه افراد ضعيف العقل يا ضعيف الايمان، با شنيدن تفاسير ديگر، دچار اضطراب در عقل و ايمان شوند؛ امّا به گمان حقير، اين تفسير، اضطراب انگيز است. لذا اين تفسير را نمي توان منبري كرده يا در كتب درسي گنجاند. چون اغلب مردم از هضم آن عاجزند.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:01 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش: تعدادي افراد كه خيلي بچه دارند و ديگر بچه نمي خواهند با اينكه جلوگيري مي كنند باز هم بچه دار مي شوند يا زناكارها هم بچه مي آورند و آن را بدبخت مي كنند بعد يكسري هم شبانه روز دعا مي كنند و بچه دار نمي شوند اين كجا با عدل خدا سازگار است؟

پاسخ:

1ـ اینکه می فرمایید کسی جلوگیری می کند ولی بازهم بچّه دار می شود، لابد دارید شوخی می کنید. شاید هم معنی جلوگیری را نمی دانید. زنی که یک در میان یادش می رود قرص بارداری را مصرف کند یا آن را سر ساعت معیّنش مصرف نمی کند، یا مردی که فقط در آخرین لحظات عمل زناشویی از کاندوم استفاده می کند، آیا عجب دارد که بچّه دار شوند؟ کسی که نمی خواهد اصلاً بچّه دار شود، وازکتومی می کند تا ابداً احتمال بچّه دار شدن نداشته باشد.

2ـ زناکار هم بچّه نیاورد چه کند؟ آیا انتظار دارید که خدا از زناکار معجزه ظاهر کند، و قوانین طبیعت را به خاطر آنها به هم بزند؟! زنا اگر چه در حقّ والدین شرّ است امّا برای بچّه ای که متولّد می شود، خیر بوده. چون اگر از این را متولّد نمی شد، تا ابدیّت محال بود به دنیا بیاید. هر انسانی تنها از یک اسپرم و تخمک معیّن پدید می آید و محال است از غیر آن پدید آید. لذا از ارتباط آن زن با مردی دیگر یا آن مرد با زنی دیگر، محال بود این فرزند به دنیا بیاید. زنازاده هم اگر چه برخی محدودیّتهای وجودی دارد، امّا اگر درستکاری پیشه کند، پاداش خواهد داشت.

3ـ امّا آنکه بچّه دار نمی شود. مگر در حقّ او ظلمی شده است؟ آیا خدا به آنها بچّه بدهکار بود؟ یا آنها از خدا طلبی داشتند؟ چگونه می توانید ظلم را در مورد خدا فرض نمایید؟!! اگر شما حقّی بر کسی داشته باشید و آن کس حقّ شما را اداء ننماید ، ظالم شمرده می شود. حال چگونه فرض می کنید که کسی بر خدا حقّی دارد؟ مخلوقات اصل وجودشان را از خدا دارند ، کجا رسد امور دیگرشان را. اگر خدا بدهد احسان نموده و اگر ندهد بدهکار کسی نمی شود. اگر بنده ـ که بدهکار شما و بدهکار دوست شما نیستم ـ یک میلیون تومان به شما بدهم و دو میلیون تومان هم به دوست شما بدهم ، آیا شما حقّ اعتراض دارید؟!! یا اگر از آن یک میلیون که داده ام نصفش را پس بگیرم شما حقّ دارید اعتراض نمایید؟! روشن است که در هیچکدام از این حالات ، حقّ اعتراض نخواهید داشت ؛ بلکه برعکس باید تشکّر هم بکنید. امّا عجیب این است که شما در هر دو حالت ناراحت خواهید شد؛ بخصوص در حالت دوم. بلی اگر فقط به شما صد هزار تومان می دادم خوشحال می شدید ؛ ولی وقتی به دیگری ـ که همسان شماست ـ دو میلیون بدهم و به شما یک میلیون ، دلخور می شوید و احساس می کنید که خلاف عدالتی رخ داده است. در حالی که این فقط یک حسّ نامعقول بشری است. این خودخواهی ذاتی بشر است که خود را از همه چیز و همه کس طلبکار می داند؛ و اگر کسی این طلب توهّمی او را نداد، او را ظالم می خواند.

حاصل کلام اینکه اساساً کسی بر خدا حقّی ندارد تا خدا به سبب ندادن آن ظالم شمرده شود. پس آنکه بچّه دارد ، باید آن را احسان خدا بداند و اگر بچّه ندارد نهایت این است که خدا این احسان را در حقّ او نکرده است؛ و کسی به خاطر احسان نکردن، ظالم و غیر عادل خوانده نمی شود. چون احسان فوق عدالت است. اگر بنا بود که خدا در همین دنیا عدل خود را آشکار سازد، هزاران سال پیش نسل بشر منقرض شده بود. چون حتّی با یک گناه کوچک نیز بشر مستحقّ عذاب شدید می شود. و اگر خدا به خاطر کوچکترین خطای ما، ما را هلاک کند، عین عدالت است. امّا خدا همواره با احسان رفتار می کند. وای از آن روزی که خدا بخواهد عدالت خویش را آشکار سازد؛ که جز معصومین(ع) کسی را خلاصی نمی ماند. لذا حتّی در آخرت نیز خداوند متعال با احسان برخورد می کند نه با عدالت.

4ـ مطلب دیگر آنکه دنیا فقط و فقط جای امتحان است و بس. اگر کسی خیال کند که خداوند متعال در این دنیا به کسی نعمت یا نقمتی داده سخت گرفتار حیله های ابلیس گشته است. در این دنیا هیچ چیزی نیست مگر آنکه ابزار امتحان می باشد. اگر بچّه بدهد، برای امتحان است؛ و اگر ندهد باز برای امتحان است. فقر همان اندازه برای امتحان است که ثروت. زیبایی و زشتی، زن بودن و مرد بودن، استعداد داشتن و استعداد نداشتن، بیماری و سلامتی، خانواده ی خوب داشتن و خوانده ی بد داشتن، همسر خوب داشتن و همسر بدن داشتن و ... ، همگی ابزارهای امتحان می باشند. و البته اموری چون سلامتی و بچّه داشتن و همسر خوب داشتن و زیبا بودن و ثروت داشتن و ... امتحانات سختتری هستند تا مقابلهای اینها. چرا که اکثر مردم در این گونه از امور، غافل می شوند از اینکه در جلسه ی امتحان هستند. این گروه در مسیر شکر امتحان می شوند ـ البته شکر حقیقی نه فقط زبانی ـ و گروه مقابل آنها در مسیر صبر امتحان می شوند. و همواره آنها که با وجوب شکر امتحان می شوند تعداد مردودی هایشان بیشتر از آنهایی است که با وجوب صبر امتحان می شوند. لذا خداوند متعال فرمود: « ... وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ  ـــ و اندکی از بندگان من شكرگزارند» (سبأ:13). در اطراف خود نظر کنید، آنها که بچّه دار نمی شوند معمولاً از زبانشان می شنوید که بگویند:« خدا دارد ما را امتحان می کند» ؛ امّا آیا تا حالا شنیده اید که افراد بچّه دار، بچّه دار شدن خودشان را امتحان خدا بدانند؟! لذا بچّه دار شدن امتحان سختتری است، که خیلی ها در آن مردود می شوند. تازه بماند که آیا فرزند را درست و الهی تربیت می کنند یا نه؟ از همین روست که خداوند متعال، وجود فرزند را امتحانی سنگین (فتنه) خوانده است. « وَ اعْلَمُوا أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ وَ أَنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظيم‏ ــــ و  آگاه باشید که اموال و فرزندان شما، فتنه (وسيله ی امتحان) هستند؛ و همانا تنها نزد خداست، پاداش عظيم» (الأنفال:28). مشابه این آیه در آیه 15 تغابن هم آمده است.

5ـ مطلب آخر اینکه فهم بشر بسیار اندک است و حقیقتاً نمی داند چه چیزی به ضرر اوست و چه چیزی به مصلحت او. مثلاً آنکه بچّه دار نمی شود خیال می کند که اگر بچّه داشت برایش خوب بود. حال آنکه معلوم نیست چنین باشد. بسیاری هستند که وقتی بچّه دار شدند خوشحال بودند؛ امّا زمانی آمد که صد بار آرزو کردند که ای کاش هیچگاه بچّه دار نمی شدند. لذا فرمود: « عَسى‏ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ  ـــ چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آنكه خيرِ شما در آن است؛ و چه بسا چيزى را دوست داشته باشيد، حال آنكه شرِّ شما در آن است؛ در حالیکه خدا مى‏داند، و شما نمى‏دانيد» (البقرة:216).

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:02 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش: آيا اين عدالت است وقتى مادرى فرزند خود را از دست ميدهد تا عمرى در غم فرزند بسوزد؟ در اين باره خداوند چه حكمتى قرارداده؟

پاسخ:

1ـ اگر منظورتان اين است كه معاذ الله، خدا ظالم است، عرض مي شود:

چه ظلمي كرده است؟

مگر فرزند مال مادر است كه پس گرفتن آن ظلم باشد؟ خدا امانتي را داده بود حالا پس گرفته است. آيا پس گرفتن امانت، ظلم است. اگر شما كسي را ببينيد كه خانه ندارد و در كف خيابان مي خوابد، لذا زير زمين خانه ي خود را مجّاني به او بدهيد تا زندگي كند. بعد از ده سال، از او بخواهيد كه زير زمين را تحويل دهد. يقيناً اين شخص، ناراحت خواهد شد، و چه بسا شما را ظالم هم بداند. آيا واقعاً شما به او ظلم كرده ايد؟ يقيناً ظلم نكرده ايد، بلكه ده سال به او احسان كرده ايد؛ و احسان، فوق عدالت است. پس گرفتن احسان هم ظلم نيست.

اگر من خداي ناكرده هر دو كليه ي خودم را از دست بدهم و شما يك كليه ي خودتان را به عنوان امانت به من بدهيد ـ دقّت فرماييد به عنوان امانت نه آنكه بفروشيد ـ و بعد از ده سال خودتان آن يك كليه ي خودتان را هم از دست بدهيد و بياييد سراغ من كه كليه ي امانتي را كه داده بودم پس بدهيد. در اين حالت، من ناراحت خواهم شد، و چه شما را ظالم هم بدانم؛ و چه بسا كارمان به دعوا و دادگاه هم بكشد. امّا آيا واقعاً شما در اين فرض ظالم هستيد؟ يقيناً ظالم نيستيد؛ بلكه ده سال به من احسان نموده ايد و حالا مي خواهيد كليه اي را كه امانت داده ايد پس بگيريد. اگر شما آن كليه را نداده بوديد، من ده سال پيش مرده بودم. آيا بد كرده ايد كه ده سال عمر مفت و مجاني به من داده ايد؟

اگر بنده ـ كه بدهكار شما و بدهكار همسايه ي شما نيستم ـ صد هزار تومان به شما بدهم و دو ميليون تومان هم به همسايه ي شما بدهم ، آيا شما حقّ اعتراض داريد؟!! يا اگر از آن صد هزار تومان كه به شما داده ام ، نصفش را پس بگيرم، آيا شما حقّ داريد اعتراض نماييد؟! روشن است كه در هيچكدام از اين حالات ، حقّ اعتراض نخواهيد داشت ؛ بلكه برعكس بايد تشكّر هم بكنيد. امّا عجيب اين است كه شما در هر دو حالت ناراحت خواهيد شد ؛ بخصوص در حالت دوم. بلي اگر فقط به شما صد هزار تومان مي دادم خوشحال مي شديد ؛ ولي وقتي به ديگري ـ كه در كنار شماست ـ دو ميليون بدهم و به شما صد هزار تومان ، دلخور مي شويد و احساس مي كنيد كه خلاف عدالتي رخ داده است؛ در حالي كه نه تنها به شما ظلمي نشده بلكه حتّي در مورد شما عدالت هم نشده؛ بلكه فوق عدالت، يعني احسان شده است. حتّي آن موقعي هم كه نصف آن صد هزار تومان را پس بگيرم، باز پنجاه هزار تومان، احسان نموده ام.

پس چرا ناراحت مي شويد؟

چون بشر، به اين گونه امور، دل مي بندد و توهّم مالكيّت مي كند. لذا خيال مي كند كه واقعاً مال خودش را از او گرفته اند.

خلاصه آنكه:

تمام امور جهان، مال خداست، و ديگران فقط امانتدار خدا هستند. لذا اگر خدا چيزي داد، احسان نموده و اگر نداد، بدهكار كسي نمي شود، و اگر داد و پس گرفت، مال خودش را پس گرفته است.

اين دادن و ندادن و دادن و پس گرفتنها هم براي امتحان ماست. اگر كسي عاقل باشد، مي فهمد كه هيچ كس در اين جهان، مالك هيچ چيزي نيست؛ و همه چيز و همه كس، فقط و فقط مملوك خدا هستند. اگر كسي چنين نگرشي داشته باشد، ديگر نه از به دست آوردن چيزي خوشنود مي شود نه به خاطر از دست دادن چيزي ناراحت مي شود؛ مانند كارمند بانكي كه اگر در يك روز ميلياردها تومان پول به عنوان سپرده دريافت كند، خوشحال نمي شود و اگر در يك روز ميلياردها تومان به عنوان وام پرداخت كند، باز هم خوشحال نمي شود. چون مي داند كه آنچه دريافت مي كند، مال خودش نمي شود، و آنچه مي دهد، مال خودش نيست. ما هم در دنيا، امانتدار خدا هستيم نه مالك چيزي. بلي اگر كسي درست امانتداري كند، در برزخ و آخرت، خداوند متعال، او را مالك بهشت و فراتر از آن مي كند.

فرمود: « ما أَصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا في‏ أَنْفُسِكُمْ إِلاَّ في‏ كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسيرٌ (22) لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ ــــــــ هيچ مصيبتى در زمين و نه در وجود شما روى نمى‏دهد مگر اينكه همه ي آنها قبل از آنكه زمين را بيافرينيم در لوح محفوظ ثبت است؛ و اين امر براى خدا آسان است.(22) اين بخاطر آن است كه براى آنچه از دست داده‏ايد تأسف نخوريد، و به آنچه به شما داده است دلبسته و شادمان نباشيد؛ و خداوند هيچ متكبّر فخرفروشى را دوست ندارد.» (الحديد) امير مؤمنان(ع) فرمودند: زهد اسلامي يعني همين؛ يعني خود را مالك چيزي نداني.

 

2ـ امّا اگر مقصودت اين است كه آيا چنين مادري عادل است؟ عرض مي شود:

چنين مادري، ابداً عادلانه نيست. چنين مادري يقيناً ظالم است؛ هم به خودش ظلم مي كند هم به خدا ظلم مي كند ، هم به فرزندش.

به خودش ظلم مي كند، چون اين گونه غم و غصّه ها هيچ دردي از كسي دوا نكرده و نمي كند؛ بلكه عمر انسان را ـ كه بايد صرف آخرت شود ـ نابود مي سازد. لذا چنين كسي با اين گونه غمهاي بي منطق، نه تنها چيزي به دست نمي آورد، بلكه در واقع هم دنياي خود را نابود مي سازد هم آخرتش.

امّا به خدا ظلم مي كند، چون اين حقّ را براي خدا قائل نيست كه مخلوق خودش را از دنيا، به برزخ منتقل كند. آيا خدا براي اداره ي جهاني كه خودش خلق نموده، بايد از فلان مادر، اجازه بگيرد؟ چنين كسي در واقع، خداوندي خدا را قبول ندارد.

امّا به فرزندش ظلم مي كند، چون با غصّه خوردن براي فرزند، نفعي به او نمي رسد؛ اگر مادري حقيقتاً فرزندش را دوست دارد، براي او خيرات كند تا او نفع برزخي و اخروي ببرد. اين گونه غمها، غمهاي پست دنيايي اند كه از غريزه نشأت مي گيرند. غم انساني، غم سازنده است نه غم تخريب كنند. لذا كسي كه مثلاً در مرگ فرزندش غم انساني دارد، نمي نشيند دائماً غم و غصّه بخورد، بلكه سعي مي كند دو برابر عبادت كند و دو برابر خيرات كند، هم براي خودش هم براي فرزندش.

البته بماند كه چنين مادري، به شوهرش و اطرافيان هم ظلم مي كند.

 

3ـ چه بسا مرگ فرزند، احسان خدا باشد.

خداوند متعال، با مرگ فرزند، والدين را امتحان مي كند، و امتحان، عامل رشد است؛ به شرط آنكه فرد خودش اين امتحان را خراب نكند.

چه بسا اگر آن فرزند مي ماند، تبديل به يك جنايتكار مي شد و والدينش را هم جهنّمي مي كرد؛ لذا مرگ او، هم خودش را از جهنّم نجات داده هم والدينش را.

خداوند متعال با سنّت ثابتي كه در عالم خلقت نهاده، همه را به سوي خيرشان رهنمون است، گاه با ظاهري خوش و گاه ديگري با ظاهري ناخوش. لذا بيننده بايد عاقل باشد تا از حدّ حواسّ و احساسات كودكانه رهيده ، با نگاه حكيمانه ، هدف غايي را ديده و در راستاي آن، حقيقت حوادث را دريابد. آنگاه قضاوتها تفاوت خواهند نمود.

خداوند متعال فرمود: « ... عَسى‏ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ ـــــ بسا چيزى را ناخوش داشته باشيد در حالي كه آن، به سود شماست و بسا چيزى را دوست داشته باشيد در حالي كه به زيان شماست ، و خدا مى‏داند و شما نمى‏دانيد. » (البقرة: 216 )

خداوند متعال براي بيان همين آيه، و باز نمودن، جريان حضرت موسي و حضرت خضر را بيان كرد، تا عاقلان، پشت پرده ي عالم را دريابند و كودك صفتان، همچنان بازي كنند و سرگرم شوند. و غير از اين چه كنند، كه كودك را پندار و بازي مناسبِ حال است. « فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذي يُوعَدُونَ ـــ پس آنان را به حال خود واگذار تا در پندار خود فرو روند و بازى كنند تا زمانى كه روز موعود خود را ملاقات نمايند.» (المعارج:42). غصّه بازي هم يك نوع بازي است.

در اينجا براي آن كسي كه موسي صفت در پي حكمت امور است، داستان موسي و خضر را از سوره كهف آيه 60 به بعد باز مي گوييم و در ادامه توضيحي مختصر خواهيم داد.

« و هنگامى كه موسى به جوان [همراه‏] خود گفت: همچنان خواهم رفت تا به محل تلاقى دو دريا برسم، هر چند مدتى طولانى به راه خود ادامه دهم.

61 پس چون به محل تلاقى آن دو دريا رسيدند، ماهى خود را [كه براى تغذيه بود] فراموش كردند، پس [ماهى‏] راه خود را در دريا پيش گرفت.

62 و چون از آن جا گذشتند، موسى به جوان همراه خود گفت: غذايمان را بياور كه راستى ما از اين سفر خستگى بسيار ديديم.

63 گفت: آيا به ياد دارى؟ وقتى كنار آن صخره جا گرفته بوديم، من [به آب افتادن‏] ماهى را فراموش كردم [كه با تو بگويم‏] و جز شيطان فراموشم نساخت از اين كه يادآور آن شوم، و ماهى به طور عجيبى راه خود را در دريا پيش گرفت.

64 گفت: اين همان [جايگاه خضر] است كه به دنبالش بوديم، آن‏گاه پى‏جويانه ردّ پاى خود را گرفتند و برگشتند.

65 تا اين كه [خضر] بنده‏اى از بندگان ما را يافتند كه از جانب خود به او رحمتى عطا كرده و از نزد خود به او دانشى آموخته بوديم.

66 موسى به او گفت: آيا از پى تو بيايم تا از حكمتى كه تعليم شده‏اى به من بياموزى؟

67 گفت: تو هرگز نمى‏توانى همراه من شكيبايى كنى.

68 و چگونه مى‏توانى امرى را كه به اسرارش احاطه ندارى تحمّل كنى؟

69 گفت: اگر خدا خواهد شكيبايم خواهى يافت و در هيچ كارى تو را نافرمانى نخواهم كرد.

70 گفت: پس اگر از پى من آمدى، از چيزى سؤال مكن تا خود از آن با تو سخن آغاز كنم.

71 پس به راه افتادند، تا وقتى كه سوار كشتى شدند [خضر] آن را سوراخ كرد. موسى گفت: آيا كشتى را سوراخ كردى تا سرنشينانش را غرق كنى؟ واقعا به كار ناروايى مبادرت كردى!

72 گفت: آيا نگفتم كه تو هرگز نمى‏توانى همراه من شكيبايى كنى؟

73 موسى گفت: به سبب آنچه فراموش كردم مرا مؤاخذه مكن و در كارم بر من سخت مگير.

74 پس برفتند تا به نوجوانى برخوردند، پس [خضر] او را كشت. موسى گفت: آيا بى‏گناهى را بى‏آن كه كسى را كشته باشد كشتى؟ واقعا كار منكرى مرتكب شدى!

75 گفت: آيا به تو نگفتم كه هرگز نمى‏توانى همراه من شكيبايى كنى؟

76 موسى گفت: اگر از اين پس چيزى از تو پرسيدم، ديگر با من همراهى نكن و از جانب من البته معذور خواهى بود.

77 پس راه افتادند، تا وقتى كه به مردم قريه‏اى رسيدند، از اهل آن غذا خواستند، ولى آنها از مهمان كردنشان ابا كردند. پس در آن جا ديوارى يافتند كه مى‏خواست فرو ريزد. [خضر] آن را به پا داشت. موسى گفت: اگر مى‏خواستى، براى اين كار مزدى مى‏گرفتى.

78 گفت: اين [زمان‏] جدايى ميان من و توست. هم اينك تو را از باطن آنچه كه نتوانستى بر آن صبر كنى خبردار مى‏كنم.

79 امّا آن كشتى، مال بينوايانى بود كه [با آن‏] در دريا كار مى‏كردند، پس خواستم آن را معيوب كنم، چون پشت سرشان پادشاهى بود كه هر كشتى [سالمى‏] را به زور مى‏گرفت.

80 و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش هر دو مؤمن بودند، پس ترسيديم مبادا آن دو را به طغيان و كفر بكشاند.

81 پس خواستيم كه پروردگارشان آن دو را به پاك‏تر و مهربان‏تر از او عوض دهد.

82 و اما آن ديوار از آن دو پسر بچه يتيم در آن شهر بود، و زير آن گنجى براى آن دو وجود داشت، و پدرشان مردى شايسته بود، پس پروردگار تو خواست آن دو يتيم به حدّ رشد برسند و گنج خويش را بيرون آورند، كه رحمتى بود از پروردگار تو. و اين كارها را از پيش خود نكردم. اين بود راز آنچه نتوانستى بر آن صبر كنى.»

 

در اين جريان، هر كاري كه حضرت خضر (ع) انجام مي دهد ، در حقيقت بر طبق سنّت تكويني خداست كه خداوند متعال تحقّق آن را اراده نموده است ؛ و جناب خضر (ع) صرفاً مأمور خداوند متعال در عالم تكوين مي باشد ، همانگونه كه جناب عزرائيل و ديگر فرشتگان ، مأمور تكويني خدا هستند. امّا حضرت موسي (ع) رسول خداوند متعال مي باشد ، لذا در اين جريان هر چه از زبان او بيان مي شود ، حكم شرع مي باشد و امروز فقها مي توانند بر مبناي سخنان آن بزرگوار ، حكم شرعي صادر نمايند. مثلاً در اين جريان حضرت موسي خطاب به جناب خضر فرمود: « أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُّكْرًا ـــــ آيا شخص بى‏گناهى را بدون اينكه كسى را به قتل رسانده باشد كشتى واقعا كار ناپسندى مرتكب شدى» ؛ از اين سخن حضرت موسي مي توان استفاده نمود كه پس كشتن شخص به عنوان قصاص ، جايز مي باشد. و اگر حضرت موسي (ع) نمي دانست كه حضرت خضر مأمور باطني خداست ، شرعاً بر او واجب بود كه جناب خضر را به جرم قتل عمد مجازات نمايد. امّا وقتي با تذكّر حضرت خضر متوجّه مي شد كه او صرفاً مجري احكام تكوين مي باشد ، به خاطر اعتراضش ، از حضرت خضر طلب گذشت مي كرد.

پس بايد دانست كه اين جريان در حقيقت تبلورى از جريان يافتن امور بر طبق سنن تكويني الهى است ؛ و در حقيقت نمايشي بوده كه از جريان يافتن اراده ي الهى در عالم تكوين پرده بر مي داشته ؛ لذا خود خضر(ع)نيز فرمودند: « وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ـــ و من اين را خودسرانه انجام ندادم» (كهف: 82). بنابراين كار خضر(ع) نمايشى از پشت پرده ي اموري است كه دائماً در اين جهان اتفاق مى‏افتند. براي مثال چه بسيار مواردى كه كودكى به دليل همان شرايطى كه براى پدر و مادر آن كودك در جريان خضر و موسي بود ، به واسطه بيمارى ، تصادف ، قتل و ... از دنيا مى‏رود؛ و خداوند او را از سر راه پدر و مادرش برمى‏دارد. و چه گنج‏ها كه حفظ مي كند و چه كشتي ها و ماشينها كه مي شكند و پنچر مي كند و ... تا صاحبانش را از ضرري بزرگتر برهاند ؛ و ... . امّا ما افراد عادي خيال مي كنيم كه همه ي اين امور اتّفاقي بودند ؛ غافل از اين كه هيچ برگي از درختي نمي افتد مگر به اذن و اراده ي تكويني خدا.

اگر اين جريان را از نگاه والدين آن كودك و صاحبان آن كشتي و صاحبان آن گنج ، نظر كنيم ، خواهيم ديد كه مشابه آن جريانات بارها براي خود ما نيز رخ داده اند و بي شكّ همه نيز به اراده ي تكويني خدا بوده اند ؛ و چه بسا در برخي از آنها دست پنهان حضرت خضر نيز حضور داشته است. والدين آن كودك يقيناً همواره قاتل فرزندشان را نفرين خواهند نمود ؛ ولي هيچگاه هم نخواهند فهميد كه قتل او به نفع خود آن فرزند و به نفع آنان بوده است. چون اگر آن فرزند مي ماند، به اختيار خود كافر گشته اهل جهنّم مي شد؛ ولي قبل از كفر از دنيا رفت، لذا اهل جهنّم نخواهد بود. والدين او نيز با رفتن او، هم از كفر رهيدند، هم فرزندي صالح نصيبشان شد. امّا هيچگاه اين خيرات را ندانستند و همواره مردن فرزندشان را شرّ پنداشتند و بر قاتلش لعن نمودند. صاحبان آن كشتي نيز ابتدا عامل تخريب كشتي خود را نفرين مي كنند ؛ ولي بعداً ، كه پادشاه كشتي ها را تصاحب نمود و از كشتي معيوب آنها گذشت، مي فهمند كه خيرشان در همان بوده است. لذا پيش خود مي گويند: اين از فضل خدا بود كه كشتي ما را سوراخ نمودند. و چه بسا مي گويند: آنكه اين كشتي را سوراخ نموده گويا مأمور خدا بوده است. امّا صاحبان آن گنج ، هيچگاه نمي فهمند كه چه لطفي در حقّشان شده است.

هر كدام ماها نيز با اين سه قسم كار خدا در مورد خودمان و ديگران، روبرو هستيم. حضرت خضر(ع) خواست پرده از اين راز براي حضرت موسي ــ به عنوان يك شخص ديندار ــ بردارد تا او و ما بدانيم كه در هر حال بايد شاكر خدا بود و بايد دانست كه چه بسيار مصائب كه در حقيقت خير ما در آنهاست و ما آنها را شرّ مي پنداريم و هيچگاه هم از خير بودنشان آگاه نمي شويم ؛ و چه بسيار مصائب كه خير بودنشان بعداً براي ما روشن مي شود ؛ و چه بسيار الطاف الهي كه تا آخر عمر نيز از آنها آگاه نخواهيم شد. لذا خداوند متعال كلّ اين جريان را يكجا گرد آورده و فرمود: « عَسى‏ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ ــــ چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خيرِ شما در آن است ؛ و چه بسا چيزى را دوست داشته باشيد، حال آنكه شرِّ شما در آن است ؛ در حالي كه خدا مى‏داند، و شما نمى‏دانيد»(البقرة:216)

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:03 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:چگونه ثابت مي کنيد خدا عادل است؟ در باب قادر بودنش شکي ندارم ولي اتفاقات گوناگون دنيوي نشاني از جريان داشتن عدل ندارد.

 

پاسخ:

 

ظلم و عدل در مورد خدا از دو زاویه قابل بررسی است؛ یکی در اصل خلقت موجودات و اعطای قبل از حساب ، و دیگری در حساب رسی اعمال آنها.

1ـ ظلم در اصل خلقت برای خدا فرض ندارد.

اساساً در اصل خلقت، چگونه می توانید ظلم را در مورد خدا فرض نمایید؟!! اگر شما حقّی بر کسی داشته باشید و آن کس حقّ شما را اداء ننماید ، ظالم شمرده می شود. حال چگونه فرض می کنید که کسی بر خدا حقّی دارد. مخلوقات اصل وجودشان را از خدا دارند ، کجا رسد قدّ و قواره و ثروت و دست و پایشان را. اگر خدا بدهد احسان نموده و اگر ندهد بدهکار کسی نمی شود. اگر بنده ـ که بدهکار شما و بدهکار برادر شما نیستم ـ یک میلیون تومان به شما بدهم و دو میلیون تومان هم به برادر کوچکتر شما بدهم ، آیا شما حقّ اعتراض دارید؟!! یا اگر از آن یک میلیون که داده ام نصفش را بگیرم شما حقّ دارید اعتراض نمایید؟! روشن است که در هیچکدام از این حالات ، حقّ اعتراض نخواهید داشت ؛ بلکه برعکس باید تشکّر هم بکنید. امّا عجیب این است که شما در هر دو حالت ناراحت خواهید شد ؛ بخصوص در حالت دوم. بلی اگر فقط به شما صد هزار تومان می دادم خوشحال می شدید ؛ ولی وقتی به دیگری ـ که کوچکتر از شماست ـ دو میلیون بدهم و به شما یک میلیون ، دلخور می شوید و احساس می کنید که خلاف عدالتی رخ داده است.

حاصل کلام اینکه اساساً کسی در اصل خلقت و در دادن و ندادن دنیوی بر خدا حقّی ندارد تا خدا به سبب ندادن آن ظالم شمرده شود. پس آنکه مثلاً یک پا دارد ، باید آن را احسان خدا بداند و اگر دو پا دارد باز باید آن را احسان خدا شمرد.

2ـ عدل جزایی خدا

خداوند متعال در امر حساب رسی آخرت با همه به صورت یکسان و به مساوات برخورد نمی کند؛ بلکه از هر کسی به تناسب رتبه ی وجودیش و امکاناتی که به او داده شده بود، حساب می کشد.

مساوات به معنی عدالت نیست ؛ بلکه مساوات گاه از مصادیق عدل است و گاه از مصادیق ظلم. برای مثال اگر پدری برای فرزند دوازده ساله اش کفش مناسبی خرید و عین همان کفش را با همان اندازه برای فرزند پنج ساله اش هم خرید ، ظلم نموده با اینکه رعایت مساوات کرده است. اگر معلّم ورزش به فرد بلند قدّی که دو متر پرش نموده بیست داد و به فرد کوتاه قدّی که صد و هشتاد سانتی متر پریده 18 داد ، ظلم نموده ؛ چرا که انتظار پرش دو متری از فرد کوتاه قدّ ، انتظار نامعقولی است. پس در عدالت جزایی تناسب را باید مراعات نمود نه مساوات را. خداوند متعال نیز در پاداش دادن به افراد ، تناسب را مراعات می کند نه مساوات را. لذا فرمود: « لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها ــــ خداوند هيچ كس را، جز به اندازه گستره ی وجودیش تكليف نمى‏كند.»(البقرة:286) و فرمود: « لِيُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ وَ مَنْ قُدِرَ عَلَيْهِ رِزْقُهُ فَلْيُنْفِقْ مِمَّا آتاهُ اللَّهُ لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ ما آتاها ــــ آنان كه امكانات وسيعى دارند، بايد از امكانات وسيع خود انفاق كنند و آنها كه تنگدستند، از آنچه كه خدا به آنها داده انفاق نمايند؛ خداوند هيچ كس را جز به تناسب آنچه كه به او داده تكليف نمى‏كند»(الطلاق:7)

آنکه فقیر است در مقابل گرسنگان تکلیف ندارد ؛ امّا اغنیا روز قیامت باید جواب دهند که چرا به گرسنگان رسیدگی نکرده اند. آنکه پا دارد مکلّف است که دنبال خیلی از امور برود ، امّا بر آنکه فلج است چنین تکلیفی نیست. آنکه هوش زیادی دارد ، تکلیف دارد که از هوشش برای پیشبرد اهداف الهی استفاده نماید ، امّا افراد کم هوش چنین وظیفه ای ندارند. پس چنین نیست که هر که در این دنیا اضافه دریافته نموده ، حقیقتاً خوشبخت باشد ؛ بلکه هر که بامش بیش برفش بیشتر.

دقّت نمایید و جدّاً دقّت نمایید که طبق منطق قرآنی ، در این دنیا هیچکس صاحب هیچ چیزی نیست ؛ باز هم تکرار می کنم، در این دنیا هیچکس صاحب هیچ چیزی نیست ، حتّی انسانها صاحب بدن خود هم نمی باشند ؛ بلکه همه ی امور دنیا صرفاً سوال امتحانی می باشند. فقیر با فقرش امتحان می دهد و ثروتمند با ثروتش. انسان سالم با سلامتی اش و انسان بیمار با بیماری اش. اگر کسی خیال کند که اشخاص حقیقتاً در دنیا صاحب چیزی شده اند، سخت گول شیطان را خوده است. در این دنیای موقّت چند ساله، ما فقط در جلسه ی امتحانیم و سوالات هر کسی نیز متناسب با ساختار وجودی خود و متناسب با امکانات داده شده به اوست. دقّت فرمایید! سوال امتحانی، فقط ح.ادث خاصّ نیستند؛ بلکه حتّی نفس کشیدن و غذا خوردن و خوابیدن ما نیز امتحان است. آنها که غیر این فکر می کنند سخت فریفته ی شیطان شده اند. امتحان نیز فقط و فقط برای ترقّی وجودی و شکوفا گشتن استعدادهای الهی در وجود انسان می باشد. اگر کسی خود را شکوفا کرد، انسان الهی محشور می شود و در غیر این صورت ، صورت اخروی او انسان الهی نخواهد نبود. ما را به خودمان سپرده و وسائل خودسازی ( تمام امور دنیا) را در اختیارمان گذاشته اند تا خود بسازیم.

پس قضاوت عجولانه نکنیم و فقط دنیا را نبینیم ؛ آن هم با نگاه غلط و شیطان زده، بلکه باید بعد از دیدن مجموع دنیا و آخرت قضاوت نمود. خدا عادل است در کلّ هستی. لذا اگر کسی هستی را خلاصه نمود در دنیای چند روزه، بدیهی است که نخواهد توانست برای عدل خدا معنایی پیدا کند. و حقیقت این است که اکثر ما انسانها چنان در سلطه ی شیطان گرفتار شده ایم که همه چیز را وارونه می بینیم. آخرت را که ابدی است در نظر نداریم ولی دنیای چند روزه در نظرمان جدّی است. حال آنکه هزاران سال در برابر ابدیّت هیچ است کجا رسد هفتاد ، هشتاد سال.

« قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَني‏ لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعين‏ ؛ إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصين‏ ـــ ( ابلیس)گفت: پروردگارا! چون مرا گمراه ساختى، من نیز زینت می دهم برای آنها( بنی آدم) در زمين، و همگى را گمراه خواهم ساخت، مگر بندگان مخلصت را » (الحجر: 39 و 40)

« زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنينَ وَ الْقَناطيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ ـــ محبّت امور خواستنی ، از زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و اسبهاى ممتاز و چهارپايان و زراعت، در نظر مردم زینت داده شده است. اينها متاع زندگى پست است؛ و نزد خداست‏ سرانجام نيک» (آل‏عمران:14)

« وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ الضُّرُّ دَعانا لِجَنْبِهِ أَوْ قاعِداً أَوْ قائِماً فَلَمَّا كَشَفْنا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ كَأَنْ لَمْ يَدْعُنا إِلى‏ ضُرٍّ مَسَّهُ كَذلِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفينَ ما كانُوا يَعْمَلُون‏ ـــ هنگامى كه به انسان زيانی رسد، ما را در حالى كه به پهلو خوابيده، يا نشسته، يا ايستاده است، مى‏خواند؛ امّا هنگامى كه ناراحتى را از او برطرف ساختيم، چنان مى‏رود كه گويى هرگز ما را براى حلّ مشكلى كه به او رسيده بود، نخوانده است. اين گونه زينت داده شده است‏ براى اسرافكاران، اعمالشان » (يونس:12)

« وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى‏ ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقى‏ ــــ و هرگز چشمان خود را به نعمتهاى مادّى، كه به گروه‏هايى از آنان داده‏ايم، ميفكن! اينها شكوفه‏هاى زندگى دنياست؛ تا آنان را در آن بيازماييم؛ و روزى پروردگارت بهتر و پايدارتر است» (طه:131)

حاصل کلام آنکه:

خداوند متعال با صراحت تمام به بندگانش خبر داده که دنیا جایی نیست که در آن صاحب چیزی شود. شکوفه های این دنیا در این دنیا برای کسی میوه نشده و نمی شود. چون خزان مرگ هر چه را که در دنیا داده شده خشک خواهد نمود. پس وای به حال آنها که به این متاع عاریتی دل بسته اند و سوالات امتحانی را دارایی خود شمرده اند و غافل شده اند از اینکه این سوالات پاسخ الهی می طلبند.

 

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:04 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:اگر عدل را در مرکز صفات الهي قرار دهيم، پنج صفت ديگر که نزديکترين صفات به عدل هستند را معرفي و دلايل خود را مطرح فرمائيد.

 

پاسخ:

عدل یقیناً از صفات محوری خدا نیست. اگر صفتی محوری باشد، یقیناً خداوند متعال آن را در قرآن کریم مورد تأکید قرار می دهد؛ حال آنکه اگر قرآن کریم را مطالعه فرمایید، حتّی یک مورد هم پیدا نمی کنید که خداوند متعال خود را با صفت عدل ستوده باشد؛ بلکه همواره سخن از این است که خدا در حقّ بندگان ظلم نمی کند. اینکه خداوند متعال این صفت را درباره ی خود به صراحت بیان نکرده، علّتش آن است که عدل مطرح در میان بندگان، در مورد خدا، اساساً فرض ندارد. چون عدل در مورد بندگان، یعنی رعایت حقوق؛ یعنی حقّ هر صاحب حقّی را به او دادن. لازمه ی این معنا ازعدل آن می باشد که کسی بر گردن ما حقّی داشته باشد تا ما با مراعات آن حقّ در مورد صاحبش، عادل تلقّی شویم. امّا کسی را بر خدا حقّی نیست و کسی نمی تواند که بر خدا حقّی داشته باشد تا خدا با مراعات نمودن آن حقّ، عادل تلقّی گردد. لذا خدا عادل است امّا نه به آن معنا که در مورد انسانها مطرح می باشد؛ و متبادر در ذهن انسانهاست. بر همین اساس خداوند متعال خود را به صراحت عادل ننامید تا مردم دچار توهّم نشوند که بر خدا حقّی دارند. از طرف دیگر، بیان داشت که او ظالم نیست؛ یعنی خداوندی و کمال محض بودن، با ظلم ـ به هر معنی که لحاظ شود ـ سازگار نیست. اگر خدا می خواست خود را عادل بخواند، باید اقسام عدل را بیان می نمود و مواردی را که در مورد خودش مناسب نیست، از خود نفی می نمود؛ امّا اگر ظلم را در مورد خودش نفی کند، نیازی به هیچ قیدی ندارد؛ چون ظلم به هر معنایی که فرض شود، در خدا راه ندارد.

اگر دنبال صفت محوری خدا می گردید، صفت اساسی او توحید است از جمیع جهات؛ و تمام اسماء و صفات او نیز ریشه در توحیدش دارند. لذا قرآن کریم سراسر تبلیغ توحید است؛ و در نظر حکیم، آیه ای نیست که ربطی به توحید نداشته باشد. عوام نیز اگر دقّت کنند، اکثر آیات را در ارتباط با توحید خواهند یافت.

همچنین باید دانست که خداوند متعال، فوق عادل بودن، محسن و ذوالفضل می باشد. لذا عدالت صفت بارزی برای خدا نیست؛ و صفاتی چون صاحب فضل و احسان بودن، از عدالت برتر می باشند. پس چگونه می توان عدل را صفت محوری خدا قرار داد.

توضیح آنکه:

هیچ موجودی از خدا طلبی ندارد و منطقاً نمی تواند که طلبی داشته باشد؛ حتّی آنها که چون انبیاء(ع) مو به مو شریعت را مراعات نموده اند، طلبی از خدا نمی توانند داشته باشند؛ چون نفعی به خدا نرسانده اند که در مقابلش مزدی بخواهند. از عبادت تمام موجودات عالم، حتّی ذرّه ای نیز نفع و سود به خدا نمی رسد؛ چرا که کمال محض، بی نیاز محض نیز می باشد. جهنّم، نتیجه ی طبیعی و تکوینی عمل نکردن به شریعت است و بهشت نیز نتیجه ی طبیعی عمل نمودن به شریعت. عدالت جزایی خدا نیز به این است که مانعی بین عمل و نتیجه ی تکوینی آن قرار ندهد. امّا خدا اهل فضل و احسان می باشد؛ لذا چه بسا بین عمل زشت و نتیجه ی ناگوار آن مانع ایجاد می کند؛ و چه بسا پاداش عمل نیک را بیش از آنچه باید باشد می دهد. اگر خدا عدالت بورزد، لایق ماست، و اگر احسان نماید، لایق کمال اوست؛ و صد البته او احسان می کند؛ اگر چه ابتدا عدل خود را ظاهر سازد. ظهور عدل در صحنه ی حساب رسی قیامت، برای آن است که بندگان بدانند که با صرف نظر از فضل و احسان خدا، محصول قابل توجّهی از مزرعه ی دنیا به چنگ نیاورده اند؛ آنگاه احسان و فضل او ظهور می یابد و هر کسی در موقعیّتی بهتر از آنچه خودش برای خودش فراهم نموده قرار می گیرد.

 

صفات زیر را می توان در ارتباط تنگاتنگ با عدل دانست.

حکمت، منتقم بودن ، سریع الحساب بودن ، شدید العقاب بودن، قاضی بودن، احکم الحاکمین بودن، صدق (صادق بودن) ، طهر (طاهر بودن) ، احسن الخالقین بودن، اسرع الحاسبین بودن.

خدا حکیم است، یعنی نظام تکوین و تشریع را در محکمترین حالت ممکن برساخته است؛ که لازمه ی چنین نظامی، در نهایت درجه ی اعتدال بودن است.

خدا منتقم می باشد؛ یعنی در حقّ پایمال شده را به صاحبش برمی گرداند؛ و پایمال کننده را مجازات می کند؛ که این لازمه ی عدل جزایی است.

خدا سریع الحساب می باشد؛ چون خلقت او در اوج اعتدال می باشد؛ لذا نتیجه ی تکوینی هر عملی بلافاصله به عاملش برمی گردد؛ لکن اکثر مردم از این امر غافلند. آنها که غیب عالم را می بینند مشاهده می کنند که نتیجه ی عمل، چیزی جز خود عمل نیست؛ و عمل با عاملش اتّحاد دارد. « لَقَدْ كُنْتَ في‏ غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ ــــ تو از اين (نتیجه) غافل بودى و ما پرده را از چشم تو كنار زديم، و امروز چشمت كاملاً تيزبين است» ( ق:22)

شدید العقاب؛ نظام احسن عالم به نحوی است که هر چه به باطن رویم، وجود، شدّت می یابد. لذا وجود برزخی موجودات، اشدّ از وجود مادّی آنها ، و وجود اخروی آنها، اشدّ از وجود برزخی آنهاست. لذا طبق برخی احادیث، آتش جهنّم برزخی را هفتاد بار با آب شستند (هفتاد بار تنزّل دادند) تا آتش دنیا شد. نتیجه ی برزخی و اخروی عمل نیز چیزی نیست جز باطن خود عمل. لذا لازمه ی خلقت حکیمانه ی عالم و لازمه ی در اوج اعتدال بودن عالم، این است که عقاب برزخی اشدّ از عقاب دنیوی، و عقاب اخروی اشدّ از عقاب برزخی باشد.

خدا قاضی است؛ یعنی عادلانه و لایق خود شخص حکم می کند؛ و حکم او همان رابطه ی تکوینی بین عمل و نتیجه ی آن می باشد؛ اگر چه بعد از حکم نمودن، به اقتضای فضل و احسانش، در مجازات تخفیف دهد و در پاداش، زیاده عطا کند.

خدا احکم الحاکمین می باشد؛ یعنی حکمش، محکمترین حکم می باشد؛ یعنی در نهایت درجه ی اعتدال است. حکم خدا همان رابطه ی تکوینی بین عمل و نتیجه است؛ که لازمه ی حکمت و عدل اوست.

خدا اصدق الصادقین است. صدق یعنی مطابقت حکم با واقع. و حکم خدا مطابق با واقع نیست بلکه عین واقع می باشد. چون حکم او این است که بین نتیجه و خود عمل، رابطه ی تکوینی باشد.

خدا اطهر الطاهرین می باشد؛ یعنی پاک است از هر نقصی؛ و ظلم از نقایص است؛ لذا ظلم در او راه ندارد؛ و عدل، عدم ظلم می باشد. پس وقتی مطلق ظلم از او منتفی بود، هر گونه عدلی که در حقّ او قابل فرض باشد، برایش ثابت خواهد بود.

خدا احسن الخالقین می باشد؛ یعنی خلقت او برترین نظام ممکن می باشد؛ و عالمی برتر از عالم موجود ( مجموعه ی عالم غیب و شهود)، فرض ندارد. چون از فرض امکان عالمی بهتر از عالم موجود، لازم می آید که خدا، خالق بالقوّه ی آن عالم نیز باشد؛ و لازمه خالق بالقوّه بودن خدا، فرض نقص برای خداست. چون بالقوّه بودن، از صفات نقص می باشد. پس خلقت خدا، در نهایت درجه ی زیبایی است؛ و این حاصل نمی شود مگر آنکه عالم خلقت، در نهایت درجه ی اعتدال ممکن باشد؛ که از اعتدال نظام، صفت عدالت برای خدا انتزاع می شود.

خدا اسرع الحاسبین می باشد. چون چزای عمل چیزی جز باطن خود عمل نیست؛ لذا عمل نمودن همان و دریافت نتیجه همان؛ که این نیز لازمه ی در اوج اعتدال بودن عالم است.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:05 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:چرا ما بايد منطقي فراي خدا قرار دهيم و بگوييم که چون اين عدل پس حتما خدا اين عمل را انجام مي دهد يعني چرا نگوييم خدا هر چه اراده کند همان عدل است.(همان نظر اشاعره)

 

پاسخ:

حسن و قبح ذاتي ـ كه آن را حسن و قبح عقلي نيز مي گويند ـ به اين دو سوال مي پردازد كه:
آيا افعال ارادي بشر، ذاتاً خوب و بد هستند يا خوب و بد بودن آنها قراردادي از طرف خداست؟ مثلاً آيا دروغ گفتن، ذاتاً بد است يا چون خدا گفته دروغ بد است، بد شده است؟ 
همچنين، آيا عقل ما ـ بدون استمداد از وحي ـ مي تواند خوبي و بدي افعال ارادي بشر ـ لا اقل خوبي و بدي برخي از افعال ارادي بشر ـ را بفهمد يا نمي تواند بفهمد؟ 
در پاسخ به اين سؤال، سه نظريّه از سه گروه از مسلمين ارائه شده كه به صورت اجمالي اين نظرات را بيان و مورد بررسي قرار مي دهيم.

 

ـ نظر اشاعره

خدا تابع هیچ قانونی نیست، بلکه قانون آفرین می باشد. لذا نه نظام تکوین بر اساس قانونی به نام عدل آفریده شده، نه شرع بر اساس قانونی به نام عدل بیان شده است؛ بلکه هر آنچه خدا آفریده عدل است و هر آنچه تشریع کند، عدل است. هیچ فعلی نه ذاتاً حَسن و عدل است و نه ذاتاً قبیح و ظلم؛ بلکه عدل آن است که خدا بدان امر کند، و ظلم آن است که خدا از آن نهی کند. لذا افعال ذاتاً حسن و قبحی ندارند و مستقلّ از امر و نهی خدا، حسن و قبح و عدل و ظلمی نیست تا عقل آن را بفهمد. بر این اساس، حسن و قبح عقلی نیز بی معنی است.

اشکال:

1. چون شما (اشاعره)، اختیار را هم منکرید، پس انسانهای بد مثل فرعون و ابوجهل ذاتاً این گونه خلق شده اند و بد بودن آنها نیز صرفاً از آن جهت است که خدا اینگونه افراد را بد و ظالم نامیده است.

2. یک کافر نیز اعتقاد به ظلم بودن دروغ و خیانت در امانت و دزدی و ... دارد؛ حال آنکه او تابع شرع نیست. پس چگونه آنچه را که او ظلم می داند، همان است که خدا آن را ظلم خوانده است؟ پس یقیناً این گونه افعال، ذاتاً متّصف به این اوصافند و عقل نیز مستقلّ از شرع، این صفات را تشخیص می دهد. البته نمی گوییم تمام حسن و قبحها را تشخیص می دهد؛ بلکه اجمالاً می فهمد که برخی امور خوبند.

3. اگر حسن و قبح، فقط به دستور خداست، پس آن کافری که مسلمان نشده، معذور است. چون مسلمان نبود که از شرع خبر داشته باشد و بداند که به دستور خدا، تحقیق برای یافتن دین حقّ، خوب است. بلکه او چرا باید برای اثبات وجود خدا و نبوّت و ... تحقیق کند؟ تنها چیزی که تحقیق در این امور را خوب معرّفی می کند، عقل است. عقل است که می گوید: حقیقت جویی، ذاتاً کار خوبی است. اگر چنین نیست، پس همه ی کفّار در کفر خود معذورند. چون اگر بخواهند به شرع عمل کنند، باید ابتدا وجود خدا و حقّانیّت دین برایشان اثبات شود. و برای اینکه دنبال اثبات این امور بروند، باید آن را عملی خوب و مصداق عدل و حقّ بیابند. حال آنکه می گویید: خوب و بد و عدل و ظلم را شرع معیّن می کند. لذا انکار حسن و قبح ذاتی، مستلزم انکار حسن و قبح شرعی هم هست.

 

ـ نظر معتزله

آنچه خدا آفریده (نظام تکوین)، عین عدل است؛ و خدا بر اساس عدالت نیافریده؛ بلکه عدل از فعل او انتزاع گردیده است. از طرف دیگر، انسان، آزاد محض می باشد( نظریّه ی تفویض). لذا افعال او مخلوق خود اوست نه مخلوق خدا ؛ در غیر این صورت، جبر لازم می آید؛ و با اعتقاد به جبر، شریعت و تکلیف و ثواب و عقاب، همگی بیهوده خواهند بود. برخی از افعال انسان، حقیقتاً و ذاتاً خوب و عدل می باشند و برخی دیگر، ذاتاً بد و ظلم؛ و عقل ـ اجمالاً ـ این دو را تشخیص می دهد؛ و از جمله می فهمد که باید دنبال اثبات و یافتن حقّ برود؛ پس می رود و دین حقّ را می یابد و از طریق اثبات عقلانی دین، به حسن و قبحهای شرعی هم دست می یابد که عقل مستقلّاً نمی توانست آنها را بفهمد. خداوند متعال نیز در تشریع خود، همان چیزی را عدل خوانده که ذاتاً عدل است و آن چیزی را ظلم گفته که ذاتاً ظلم می باشد. لذا حسن و قبح شرعی، مؤیّد حسن و قبح عقلی می باشد.

اشکال:

1. از قول به اختیار تفویضی، انکار توحید افعالی لازم می آید. چون لاز می آید که خدا خالق افعال بشر نباشد. در حالی که قرآن کریم، خالقیّت خدا را مطلق بیان نموده است.

2. این درست که برخی افعال، ذاتاً مصداق ظلم می باشند و برخی دیگر، ذاتاً مصداق عدل؛ امّا خود عدل و ظلم هم ـ که وجود نعتی برای افعال دارند، و به اصطلاح فلاسفه، موجودِ فی نفسهِ لغیره می باشند ـ معلول و حادث می باشند؛ لذا علّت و محدِث می خواهند؛ و علّت و محدِث آنها خداست. پس خداست که عدل را عدل نموده و ظلم را ظلم؛ نه اینکه عدل و ظلمی مستقلّ از خدا وجود دارند، و خدا بر اساس آنها کار می کند. پس خدا عدل را آفریده، و ظلم نیز امر عدمی و نبود عدل است. آنگاه خدا امور دیگر را بر اساس همان عدلی که خود آفریده است خلق می کند. پس خدا بر اساس عدل نمی آفریند و بر اساس عدل حکم نمی کند، بلکه عدل را می آفریند و احکام خلقت خود را بیان می کند؛ لذا ما عدل تکوینی را از خلقت و عدل تشریعی را از فرمان او انتزاع می کنیم.

 

ـ نظر حکیم شیعی

خدا جمال و کمال محض می باشد. لذا آنچه از او صادر گشته، نظام احسن و اکمل خواهد بود؛ و فرض نظامی برتر از آنچه هست، فرضی است که به تناقض می انجامد. چون فرض نظامی برتر از این، فرض عالمی است که یا خدا قادر به آفرینش آن نیست، یا قادر است ولی بالفعل خالق آن نیست. اوّلی مستلزم آن است که کمال محض، کمال محض نباشد؛ که تناقض و خلف فرض می باشد. دومی نیز مستلزم آن است که خدا، حالت بالقوّه داشته باشد؛ که لازمه ی آن نیز کمال محض نبودن خدا (کمال محض) است. چون بالقوّه بوده در قیاس با بالفعل بودن، نقص می باشد. پس نظام موجود، نظام احسن و نظام اکمل می باشد. از این حسن و کمال عالم خلقت، تعبیر می شود به نظام عدل. چرا که در اوج اعتدال و توازن و هماهنگی است. پس صفت عدل برای خدا در ارتباط با نظام تکوین، صفت فعل می باشد؛ که ریشه ی آن صفت کمال و جمال است، که از صفات ذاتی اند.

از جمله مخلوقات خدا، انسان مختار است به معنی امر بین الامرین، نه اختیار به معنی تفویض. لذا نه جبر، نه تفویض و نه انکار توحید افعالی.

این انسان و جامعه و طبیعت و ارتباطات انسان با اینها و با خدا، همگی مخلوق خدایند؛ و همگی آن عدل تکوینی را دارا می باشند. و احکام شریعت، ما را مؤظّف نموده اند به حفظ این نظم در ارتباط خودمان با خدا و جامعه و طبیعت. لذا فرامین خدا بر اساس قانونی فراتر از خودش و حاکم بر خودش نیست؛ بلکه او مطابق با قوانینی که در تکوین نهاده، انسان مختار را امر و نهی نموده است. به این معنا که ـ در قالب امر و نهی ـ به او گزارش داده که طبق نظم تکوین، انتهای این راه، بهشت است و انتهای آن راه، جهنّم. پس این راه را برو و آن راه را نرو.

امّا عقل از کجا می فهمد که چه چیزی خوب و عدل است و چه چیزی بد و ظلم؟

عقل با نظر به نظم تکوین، بخشی از روابط حکیمانه را ادراک می کند، و از آنها حسن و قبح و باید و نبایدهایی را انتزاع می کند؛ همان حسن و قبحها و باید و نبایدهایی را که خدا هم طبق نظام تکوین، به آنها فرمان می دهد. مثلاً عقل می فهمد که دروغ گویی یا غیبت باعث می شود که در نظام تکوین، روابط بین انسانها از هم گسسته شوند؛ و فوائد حاصل از وجود جامعه ی منسجم از بین برود. پس متوجّه می شود که دروغ را نباید گفت تا آن فوائد ـ که امور وجودی و کمالی اند ـ از بین نرود. یا می فهمد که زنا، باعث فروپاشی خانواده می شود؛ و فروپاشی خانواده، جامعه را به تزلزل می کشاند. لذا حکم می کند که از زنا پرهیز شود.

حاصل آنکه طبق این بیان، خدا عادل است؛ به این معنی که او کمال محض می باشد و عدل (توازن و هماهنگی در نظام تکوین و تشریع و بین تکوین و تشریع و بین دنیا و آخرت و بین فعل و جزای آن) لازمه کمال محض بودن است در رتبه ی فعل.

 

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:06 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:چرا برخي كودكان با بيماري هاي سخت و غيرقابل درمان به دنيا مي آيند؟ آيا اين اتفاق با مهرباني و عدالت خدا در تضاد نيست؟

پاسخ:

1ـ در دنيا، بدترين بيماري براي اغلب افراد، سلامتي است. چون شكر سلامتي، واجب است؛ و اغلب افراد سالم، شكر سلامتي را به جا نمي آورند. شكر سلامتي نيز صرفاً با زبان شكر كردن نيست، بلكه هر لحظه از عمر كه صرف غير خدا شود، كفران نعمت سلامتي است. فقر و ثروت، بيماري و سلامتي، زيبايي و زشتي و ... همه ابزارهاي رشد انسانند. وظيفه ي بيمار و فقير و زشت، صبر و رضا و تسليم است و وظيفه ي ثروتمند و سالم و زيبا، شكر نعمت. و شكر نعمت، اغلب سختتر از صبر است. خداي متعال، در روز قيامت از ذرّه ذرّه ي نعماتي كه داده حساب مي كشد  شخص بايد جواب دهد كه چرا نعمت خدا را در راه غير خدا صرف نموده است؟ لذا اگر گفته شود كه خداي متعال به فقرا بيش از ثروتمندان و به بيماران بيش از افراد سالم و به زشت رويان بيش از زيبا رويان ترحّم كرده، سخني گزافه نيست.

 

2ـ آيا رنج كشيده ها، بابت رنجي كه كشيده اند، عوضي خواهند گرفت؟

در كتابهاي اعتقادي بابي مطرح نموده اند با عنوان « آلام و اعواض» يعني « دردها و عوضها». در اين باب مي گويد: خداوند متعال در برابر رنجها و بيماريهايي كه خود شخص مسبب اختياري آنها نيست، عوض مي دهد؛ يعني آن محروميّتي را كه قوانين و سنن الهي بر شخص تحميل نموده اند، به نوعي توسّط خداوند متعال جبران مي شود؛ چرا كه خداوند متعال جبّار مي باشد؛ و جبّار يعني جبران كننده و شكسته بند. حال اين جبران خدا يا در همين دنياست يا در آخرت؛ يعني يا خدا در آخرت نعمتي به بنده ي رنج كشيده اش مي دهد يا برخي گناهان او را مي بخشد، يا در همين دنيا نعمتي به او مي بخشد يا به او توفيق انجام اعمال خيري را عنايت مي فرمايد. در روايات نيز ذكر شده كه خداوند متعال محروميّتهاي دنيايي را جبران خواهد نمود؛ مثلاً ذكر شده كه در روز قيامت خداوند متعال از بندگان فقير و رنج كشيده اش چنان تفقّدي مي كند و چنان عنايتي به آنان مي فرمايد؛ كه آرزو مي كنند اي كاش بيش از اين متحمّل رنج شده بودند. بيمار نيز در حكم فقير است؛ چون بيماري همان فقر سلامتي است.

 

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:06 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:معبوديت داشت آنگاه كه هيچ عبادت‏ كننده اي نبود كه عبادت كند؛يعني اول اولش تنها بود ؟ حتي فرشته ها نبودند؟

پاسخ:

فرمودند: « ... كَانَ رَبّاً إِذْ لَا مَرْبُوبَ وَ إِلَهاً إِذْ لَا مَأْلُوهَ وَ عَالِماً إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ سَمِيعاً إِذْ لَا مَسْمُوعَ ــ او ربّ بود آنگاه كه مربوبي نبود؛ و معبود بود آنگاه كه عبادت كننده اي نبود؛ و عالم بود آنگاه كه معلومي نبود؛ و شنوا بود آنگاه كه شنيده شده اي نبود.»

و فرمودند: « ... عَالِمٌ إِذْ لَا مَعْلُومَ وَ خَالِقٌ إِذْ لَا مَخْلُوقَ وَ رَبٌّ إِذْ لَا مَرْبُوبَ ـــ عالم بود آنگاه كه معلومي نبود؛ خالق بود آنگاه كه مخلوقي نبود؛ و ربّ بود آنگاه كه مربوبي نبود.»

و فرمودند: « إِنَّ اللَّهَ كَانَ إِذْ لَا كَانَ فَخَلَقَ الْكَانَ وَ الْمَكَانَ ... ــ خدا بود آنگاه كه «بودن» نبود. پس خلق نمود «بودن» را و «باشنده» را.»

و فرمودند:« ... لَهُ مَعْنَى الرُّبُوبِيَّةِ إِذْ لَا مَرْبُوبٌ وَ حَقِيقَةُ الْإِلَهِيَّةِ إِذْ لَا مَأْلُوهٌ وَ مَعْنَى الْعَالِمِ وَ لَا مَعْلُومٌ وَ مَعْنَى الْخَالِقِ وَ لَا مَخْلُوقٌ ـــ براي اوست معني ربوبيّت آنگاه كه مربوبي نيست؛ و براي اوست حقيقت الوهيّت، آنگاه كه به الاهيّت شناسنده اي نيست؛ و براي اوست معني عالم در حالي كه نيست معلومي؛ و براي اوست معني خالق در حالي كه نيست مخلوقي.»

شگفتا از اعجاز بيان اهل بيت(ع). كجايند آنان كه از در خانه ي علي(ع) به در خانه ي ديگران رفتند تا ببينند اعجاز عصمت را؟!!

در دو سخن نخست، از «كان» استفاده كردند كه در لغت عرب، فعل ماضي است و معادل «بود» در فارسي مي باشد. امّا اهل بيت(ع) منظورشان از اين فعل، جنبه ي ماضي بودن آن نيست. چون در مورد خدا، زمان معني ندارد. مرادشان اين است كه او همواره چنين بوده و هست و خواهد بود؛ يعني اكنون هم چنين است؛ هنوز هم معبود است، در حالي كه عبادت كننده اي نيست تا عبادتش كند. عالم است و معلومي نيست. خالق است و مخلوقي نيست. امّا در لغت عرب، بالاخره فعل يا ماضي است يا مضارع؛ پس چه كنند تا بفهمانند كه جنبيه ي زماني «كان» را در نظر ندارند؟ براي توهّم زدايي فرمودند: « خدا بود آنگاه كه «بودن» نبود. پس خلق نمود «بودن» را و «باشنده» را.» يعني حقيقت بودن، فارغ از اين كه اين بودن، در گذشته باشد يا در آينده، خودش در مقام خدايي خدا، حضور ندارد. آنگاه براي اينكه اين معنا را هم توضيح دهند، فرمودند: « براي اوست معني ربوبيّت آنگاه كه مربوبي نيست؛ و براي اوست حقيقت الوهيّت، آنگاه كه به الاهيّت شناسنده اي نيست؛ و براي اوست معني عالم در حالي كه نيست معلومي؛ و براي اوست معني خالق در حالي كه نيست مخلوقي.»

يعني چه؟

يعني با اينكه خدا همواره و از ازل، مخلوق و عبادت كننده و معلوم داشته، امّا همه ي اينها متأخّر از مقام خدايي او هستند؛ يعني در آن مقام كه ذات خداست، هيچ نبوده و هيچ نيست و هيچ نخواهد. او در مقام ذات خويش، تنهاي مطلق است.

مثالي مي زنم. شما وقتي كليد را در قفل در انداخته و آن را مي چرخانيد، قفل باز مي شود. باز شدن قفل، بعد از چرخيدن كليد است؛ مثلاً يك ثانيه بعد از آغاز چرخش كليد، قفل باز مي شود. پس باز شدن قفل، در زماني بعد از چرخيدن كليد است. امّا تا دست شما نچرخد، كليد نمي چرخد. آيا چرخيدن كليد هم با چرخيدن دست شما فاصله ي زماني دارد؟ روشن است كه بين چرخيدن دست و چرخيدن كليد، هيچ فاصله ي زماني نيست؛ يعني چرخيدن دست همان و چرخيدن كليد همان. در عين اينكه دست و كليد همزمان مي چرخند، ولي باز هم چرخيدن دست قبل از چرخيدن كليد است؛ امّا نه از جهت زماني، بلكه از جهت رتبه و مقام؛ يعني تا دست نچرخد، كليد نمي چرخد؛ قبل به اين معنا، كه قلبيّت علّي و معلولي است. اينجا مي گوييم: دست چرخيد قبل از آنكه كليد بچرخد؛ امّا اين قبليّت، قبليّت زماني نيست، بلكه قبليّت رتبي است؛ يعني در آن رتبه كه دست مي چرخد، كليد نمي چرخد. چون رتبه ي چرخش دست، رتبه ي علّت است، و رتبه ي چرخش كليد، رتبه ي معلول مي باشد؛ و علّت بر معلول خودش تقدّم وجود دارد؛ اگر چه تقدّم زماني نداشته باشد.

خداي تعالي از ازل مخلوق داشته، امّا در مقام خدايي خدا، هيچ مخلوقي نيست. خدا در مقام علّت است و مخلوق در مقام معلول. لذا او در مقام ذاتش خالق است در حالي كه در آن مقام مخلوقي نيست؛ او در آن مقام، عالم است بي آنكه معلومي با او باشد و ... . به تعبير ديگر، خداي تعالي بر مخلوقات خويش، تقدّم علّي و معلولي دارد؛ اگر چه همواره مخلوق داشته است؛ و زماني نبوده كه خدا مخلوق نداشته باشد. چون محال است علّت تامّه باشد و معلولش نباشد. و شكّ نيست كه خدا علّت تامّه است. لذا تا خدا بوده مخلوق هم بوده، امّا همواره خدا تقدّم علّي و معلولي بر مخلوقات داشته است؛ همواره خالق قبل از مخلوق بوده؛ همواره عالم قبل از معلوم بوده و ... . 

 

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:07 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

پرسش:با سلام. مقاله مفصل شما را درباره اثبات واجب الوجود با دقت مطالعه كردم. اول اينكه چرا وجود مراتب دارد؟ آيا وجود نسبت بردار است؟ دوم اينكه رد صفات سلبي خداوند مانند جهل و ضعف چگونه ثابت مي شود؟

پاسخ:

1ـ مراتب داشتن ذاتی وجود است؛ همان گونه که مراتب داشتن ذاتی عدد است. چرا عدد مراتب دارد؟

2ـ جهل و ضعف اصلاً صفات خدا نیستند؛ بلکه جاهل نبودن و ضعیف نبودن صفات سلبی اند. برگشت این صفات نیز به صفات ثبوتی است. وقتی ثابت شد که خدا عالم است، یعنی ثابت شده که جاهل نیست. وقتی ثابت شد که او قادر محض است، یعنی ثابت شده که ضعیف نیست.

در یک استدلال کلّی، گفته می شود:

خدا یعنی وجود.

و وجود با امور عدمی جمع نمی شود؛ یا به عبارتی متّصف به امور عدمی نمی شود.

از طرف دیگر، اموری چون جهل و ضعف و ظلم و ... اموری عدمی اند.

پس خدا (وجود) منزّه از صفاتی چون جهل و ضعف و ظلم و امثال آن است.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:08 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

 

پرسش:وقتي سخن از قدرت خداوند به ميان مي آيد در بحث كلامي نظرات مختلفي مطرح مي شود :

به اعتقاد متكلمين، فلاسفه قدرت خدا را با اعتقاد به قاعده الواحد محدود ميدانند در پاسخ ، فلاسفه آن قاعده را صادر اول معني نموده و ادامه قدرت خدا بر ديگر موجودات را به واسطه از صادر اول و دوم و ... معني كرده اند كه منافاتي با عموميت قدرت خدا ندارد . اما باز متكلمين ان قلت نموده و ايراداتي وارد نموده اند . خواهشمند است اولا بفرماييد اين مناقشه چگونه قابل حل است و جواب كدام يك درست مي باشد .

اگر جواب را با توضيحات كامل و سريعتر بدهيد ممنون ميشوم .

( لطفا جواب را استاد احد ايماني بفرمايند )

با تشكر

 

پاسخ:

نه ايراد متكلّم وارد است نه جواب فيلسوف درست مي باشد؛ بلكه قول حكما صحيح است.

«الواحد، لايصدر عنه الّا الواحد.»

جز خدا، هيچ موجودي مصداق واحد نيست؛ چون در هر موجودي غير از خدا، مي توان جهت كثرتي لحاظ نمود.

پس، معني جمله چنين است: « از خدا، جز يك حقيقت واحد، صادر نمي شود.»

آن حقيقت واحد چيست؟

آن حقيقت واحد، بر خلاف پندار فلاسفه، عقل اوّل نيست؛ بلكه او، صادر اوّل است. صادر اوّل غير از مخلوق اوّل است. صادر اوّل، مخلوق است بالمعني الاعمّ و مخلوق نيست بالمعني الاخصّ. اگر مراد از مخلوق، موجود ماهوي باشد، صادر نخست، مخلوق نيست؛ چون صادر نخست، موجود ماهوي نيست. امّا اگر مراد از مخلوق، موجود متعيّن باشد، شامل صادر اوّل هم مي شود. چون صادر اوّل، همان فيض ذات بي تعيّن است. او همان ذات است لكن در مقام تعيّن. لذا اسم اعظم خداست.

او در صدر مراتب وجود نيست، بلكه او خود وجود است. و توجّه شود كه وجود، هم اسم خداست. ذات بي تعيّن، حتّي از اسم وجود هم منزّه است. فيض خدا، در رأس مراتب وجود نيست، بلكه تمام مراتب وجود، ظهورات اويند. لذا او در تمام مراتب هستي، حضور دارد. فرمود: « وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُم ». و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمين است ... .»(نور:35) و فرمودند: « تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَي‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَي‏ءٌ» و فرمودند: « تَعَرَّفْتَ إِلَيّ فِي كُلِّ شَي‏ءٍ فَرَأَيتُكَ ظَاهِراً فِي كُلِّ شَي‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَي‏ءٍ» و « ... مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ فَرْدَانِيّاً لَا خَلْقُهُ فِيهِ وَ لَا هُوَ فِي خَلْقِهِ غَيْرُ مَحْسُوسٍ وَ لَا مَجْسُوسٍ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ عَلَا فَقَرُبَ وَ دَنَا فَبَعُد ـــــ نزد هر جاهلى شناخته شده است؛ فردي است كه نه مخلوقش در او باشند و نه او در مخلوقش، محسوس نيست و به لمس در نيايد، و چشمها دركش نكنند. چون بلند مرتبه است لذا نزديك است ؛ و چون نزديك است لذا دور است.» (الكافي، ج‏1، ص91) و فرمودند: «... هُوَ فِي الْأَشْيَاءِ عَلَى غَيْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَيْرِ مُبَايَنَةٍ ... دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ لَا كَشَيْ‏ءٍ فِي شَيْ‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَيْ‏ءٍ مِنْ شَيْ‏ء ــــــ او در اشياء است امّا نه به گونه اي كه با آنها آميخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه اي كه جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشياء است امّا نه مثل داخل بودن چيزي در چيزي و خارج از اشياء است امّا نه مثل خارج بودن چيزي از چيزي»(توحيد صدوق، ص306) فرمودند: « تو منزهي از هر نقصي ، همه چيز را پر كرده اي و از همه چيز جدايي ؛ پس چيزي فاقد تو نيست و تو هر چه بخواهي انجام مي دهي. بزرگي اي كسي كه هر چه به فهم آيد آفريده ي توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصيه، ص107) و فرمودند: «... هُوَ فِي الْأَشْيَاءِ عَلَى غَيْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَيْرِ مُبَايَنَةٍ ... دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ لَا كَشَيْ‏ءٍ فِي شَيْ‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَيْ‏ءٍ مِنْ شَيْ‏ء ــــــ او در اشياء است امّا نه به گونه اي كه با آنها آميخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه اي كه جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشياء است امّا نه مثل داخل بودن چيزي در چيزي و خارج از اشياء است امّا نه مثل خارج بودن چيزي از چيزي»(توحيد صدوق، ص306)

اينها ناظر به خداست در مقام تعيّن به اسم اعظم نه ناظر به كنه ذات كه نه معروف كسي واقع مي شود نه معبود كسي. حتّي همين « كنه ذات» نيز به حمل اوّلي اسم اوست نه به حمل شايع.

خلاصه آنكه:

اوّل صادر از حضرت او، اسم اعظم اوست، كه اركان هر چيزي را پر كرده است. مراتب وجودي هم كه مدّ نظر فيلسوف است، چيزي جز ظهورات آن صادر اوّل نيست. تمام مراتب وجود، ظهورات فيض و مشيّت ذات بي تعيّن هستند؛ « خَلَقَ اللَّهُ الْمَشِيَّةَ بِنَفْسِهَا ثُمَّ خَلَقَ الْأَشْيَاءَ بِالْمَشِيَّة.» نه يعني مشيّت در رأس مراتب باشد، بلكه تمام مراتب، مراتب مشيّت هستند. لذا او با همه هست بي هيچ واسطه اي.

البته متكلّم از اين بحث بيگانه است. متأسفانه كلام رايج، بيش از آنكه درد فهم دين داشته باشد، درد دفاع از معتقدات عوام علما را دارد. آنچه در ديار معرفت غريب افتاده، قرآن است و احاديث.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:08 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

(1/100151074)

پرسش:دختري دانشجو دارم كه تا قبل از ورود به دانشگاه مقيد به نماز و روزه و حجاب و حفظ حريم بين محرم و نامحرم بودند اما متاسفانه سه چهار ساليست كه رفته رفته ديگر اين مسايل را رعايت نميكند، متاسفانه برخورد بد اطرافيان و بزرگتر ها هم باعث نوعي لج و لجبازي شده، تا اينكه به تازگي كه با هم صحبت كرديم گفت كه در مسايل اعتقادي پايه مثل توحيد و اصل وجود خدا دچار شك و ترديد شديد شده و از من ميخواهد با بحث و گفتگو برايش رفع ابهام و يا به عبارتي اثبات وجود خدا و توحيد كنم. با توجه به اينكه من صلاحيت اين بحثها را ندارم چون كارشناس ديني نيستم، كتاب توحيد شهيد مطهري را به ايشان هديه دادم اما مي گويد مطالبش را درست درك نمي كنم و فهمش برايم سخت و سنگين است، لطفا راهنمايي بفرماييد.

پاسخ:

1ـ درست است که ضعف بنیانهای اعتقادی فرد در این گونه رفتارها دخیل می باشد؛ امّا ریشه ی اساسی این گونه رفتارها، در اغلب افراد دارای سابقه ی تدیّن، صرفاً شکّ در توحید و امثال این گونه امور نیست؛ بلکه عوامل دیگری شخص را به این وادی می کشانند؛ و آنگاه او برای توجیه موقعیّتی که در آن گرفتار شده، پایه های اعتقادی را مورد شکّ قرار می دهد. به عبارت روشنتر، شخص وقتی وارد فضای دانشجویی می شود، تحت تأثیر جوّ سکولار و بلکه ضدّ دینی حاکم بر دانشگاهها قرار گرفته گرفتار جنگی درونی بین عقل و نفس می شود. آنهایی که در این جنگ، نفسشان بر عقلشان غالب می شود، نمی خواهند به راحتی از موضع قبلی خود عقب نشینی کنند؛ یا به عبارتی عقب نشینی از رفتارهای سابق خود را نوعی ننگ برای خود می بینند؛ امّا از طرف دیگر، جوّ حاکم و نفس امّاره وادارشان می کند که عقب نشینی نمایند. پس دنبال بهانه ای می گردند تا عقب نشینی خود را یک عقب نشینی منطقی و غیر مفتضحانه و دارای دلیل جلوه دهند. البته نه فقط نزد دیگران؛ بلکه حتّی برای خودشان هم. چون اگر بهانه ای برای خودشان هم نتراشند، دچار نوعی احساس ناخوشایند می شوند که می توان اسمش را احساس شکست ذلیلانه گذاشت. پس سعی می کنند این احساس شکست ذلیلانه را تبدیل کنند به احساس شکست اجتناب ناپذیر. لذا خودشان را این گونه توجیه می کنند که چون من در پایه های اعتقادی شکّ دارم؛ پس منطقاً حقّ دارم که رفتارهای دینی را ترک کنم.

 

2ـ آیا فرد دارای سابقه ی تدیّن با شکّ در پایه های اعتقادی، منطقاً می تواند تکالیف دینی را ترک کند؟

گفتیم که بهانه ی این گونه افراد، برای عقب نشینی از رفتارهای دینی، شکّ در پایه های اعتقادی است؛ و خودشان این کار را منطقی می دانند؛ در حالی که ابداً منطقی نیست.

حال چه باید کرد تا چنین شخصی به غیر منطقی و غیر عاقلانه بودن بهانه اش پی ببرد؟

باید شخص را با برهان معقولیّت مواجه نمود.

ـ برهان معقولیّت چه می گوید؟

کسی که در وجود خدا یا حقّانیّت اسلام شکّ دارد یعنی نه دلیلی بر اثبات این امور دارد نه دلیلی برای انکارش؛ بلکه هم احتمال وجود خدا را می دهد هم احتمال عدم وجودش را؛ یا هم احتمال حقّانیّت اسلام را می دهد هم احتمال عدم حقّانیّتش را.  

حال اگر کسی نه دلیل بر اثبات چیزی دارد و نه دلیل بر ردّ آن، آیا منطقاً حقّ دارد که آن را انکار کند؟ منطقاً چنین حقّی ندارد.

حال سوال این است: کسی که بین دو نظریّه در شکّ است، تکلیفش چیست؟ طبق کدام نظریّه رفتار نماید؟ بخصوص جایی که این دو نظریّه در مقابل هم هستند. مثلاً آنکه بین حقّانیّت اسلام و عدم حقّانیّت اسلام در تردید است، بالاخره چه کند؟ طبق اسلام رفتار کند یا طبق اسلام رفتار نکند؟ چون راه سومی بین این دو راه نیست؛ بالاخره یا این راه است یا خلافش؛ راه سومی بین اسلام و غیر اسلام وجود ندارد. چون تمام مکاتب، در واقع زیر عنوان « غیر اسلام» جمع شده اند.

کسانی مثل دختر شما ـ در درون خودشان نه لزوماً در زبان ـ جوابشان به این سوال چنین است: «وقتی در چنین تردیدی گرفتار شدیم، باید اسلام را رها نموده طبق « غیر اسلام» رفتار کنیم. که این غیر اسلام، می تواند دلخواه خودمان یا فرهنگ غرب یا فرهنگ حاکم بر دانشگاه یا هر مدل دیگری باشد.» اینها به نظر خودشان، این کار را منطقی و عقلانی می دانند. امّا واقع مطلب آن است که این جواب، منطقی نیست. وقتی دلیلی بر درستی هیچکدام از دو طرف شکّمان نداریم، منطقاً نمی توانیم یکی را بر دیگری ترجیح بدهیم، مگر آنکه ترجیح یک طرف، فایده ی عقلانی بیشتر داشته باشد.

یک مثال می زنم.

فرض کنید کسی به شما می گوید: اگر از این ره بروید، احتمالاً یک میلیون تومان به چنگ خواهید آورد؛ و اگر از آن راه بروید باز احتمالاً یک میلیون تومان به دست می آورید؛ احتمال هر دو و نیز سختی هر دو راه هم یکسان است. در این حالت، شما منطقاً نمی توانید یکی از راهها را بر دیگری ترجیح دهید. پس برای اینکه بتوانید از حال بلاتکلیفی رها شوید سعی می کنید یک نوع برتری برای یکی از این راهها پیدا کنید تا عقلتان آن را ترجیح دهد. مثلاً می بینید که یکی از راهها رو به خورشید است و دیگری پشت به خورشید. پس آن راهی را می روید که پشت به خورشید است. چون در این حالت، کمتر، از نور خورشید آزار می بینید. پس شما برای انتخاب این راه، یک کارکرد و فایده ی بیشتر پیدا کرده اید؛ و برای همین، آن راه را برگزیده اید.

حال فرض کنید کسی به شما هشدار می دهد که انتهای این مسیر عدّه ای منتظرند تا شما را بکشند ؛ امّا شما یقین ندارید که او راست گفته باشد؛ لذا دچار شکّ می شوید که آیا حقیقتاً عدّه ای قصد کشتن شما را دارند یا نه؟ در این حالت شما به بهانه ی شکّ داشتن، هشدار آن شخص را نادیده نمی گیرید؛ چون عقلتان می گوید: اگر یک درصد نیز سخن او درست باشد من با ضرر بزرگی مواجه خواهم شد. پس نه تنها هشدار او را انکار نمی کنید بلکه آن را جدّی می گیرد؛ و در همین حال به تحقیق می پردازید تا حقیقت مطلب برایتان روشن شود.

اینجا شما به راحتی می توانید یک طرف شکّ را بر طرف دیگرش ترجیح دهید؛ چون پذیرش یک طرف، نفع خیلی بیشتری دارد. اگر چه این فایده یک فایده ی احتمالی است، امّا همین مقدار، مجوّز عقلی به شما می دهد که طرف پر فایده را انتخاب کنید.

پس برهان معقولیّت چنین می گوید:

هر گاه در درستی یا نادرستی یک عقیده دچار شکّ شدیم، یعنی همزمان با این دو سوال مواجه شدیم که: « آیا این عقیده درست است؟» و « آیا این عقیده نادرست است؟»، معقول آن است که طرف با کارکرد بهتر و مفیدتر را بر طرف با کارکرد کمتر کم فایده تر ترجیح دهیم. مثلاً اگر با این دو گزاره ی با احتمال برابر مواجه شدیم که « خدایی هست» و  «خدایی نیست» باید آن گزاره ای را انتخاب کنیم که کارکرد بیشتر و فایده ی زیادتر و عقلانی تر دارد.

حال پذیرش کدام گزاره عاقلانه تر است؟

فرض کنیم « خدایی نیست»؛ خوب حالا زندگی ما باید چگونه شود؟

اگر خدایی نیست، پس معادی هم نیست.  پس مردن یعنی خاک شدن و دیگر هیچ. با این نتیجه پس کسی باید احمق باشد که دزدی نکند؛ دروغ نگوید؛ قتل نکند؛ خیانت نکند؛ و ... . چون وقتی حساب و کتابی در کار نیست و همه چیز خلاصه می شود در همین شصت هفتاد سال زندگی دنیا، روی چه منطقی من باید برای دیگران حقّی قائل شوم؟ روی چه حسابی برای راحتی خودم به هر کاری دست نزنم؟ اگر می توانم دیگری را بکشم و ثروتش را برای لذّت همین زندگی کوتاه خودم مصرم بکنم، چرا و روی چه حساب عقلانی باید چنین نکنم؟ اگر گرفتار غمی بزرگ یا دردی گران هستم، چرا باید آن را تحمّل نمایم؟ چرا با خودکشی خودم را خلاص نکنم؟

ملاحظه می کنید که با پذیرش گزاره ی « خدا نیست» منطقاً من باید به چنین راهی بیفتم؛ و اگر نیفتم، خلاف منطق رفتار نموده ام. چون بدون اعتقاد به خدا، اخلاق و حقوق دیگران و انسانیّت و ... همه کشک است. اگر کسی به خدا اعتقاد ندارد، منطقاً باید هر کاری که به نفع دنیای موقّت اوست انجام دهد. و البته آنها که حقیقتاً به خدا اعتقاد ندارند و حتّی ندای فطرتشان را هم خاموش نموده اند، واقعاً هم این گونه زندگی می کنند. اگر در دنیا نظر کنید می بینید کسانی برای خوشی خودشان حتّی حاضر شده اند میلیونها نفر افراد بی گناه را هم بکشند.

حال فرض کنیم گزاره ی «خدایی هست» درست باشد.

در این صورت، دیگر من نمی توانم هر کاری دلم خواست انجام دهم. چون وقتی به خدا معتقد شدم، در پی آن اعتقاد به معاد خواهد آمد؛ و مرگ به معنی خاک شدن نخواهد بود؛ بلکه به معنی انتقال از عالم مادّی به عالم برزخ و از در ادامه، انتقال به عالم آخرت خواهد بود؛ که ابدی و پایان ناپذیر است. با این نگرش، اخلاق و حقوق دیگران و انسانیّت و خوب و بد و حقّ و باطل مطرح خواهند بود؛ که نتیجه ی آنها یا سعادت ابدی است یا شقاوت ابدی. پس طبق این فرض، من بین یک فایده ی فوق العاده بزرگ و ابدی، و یک زیان فوق العاده بزرگ و ابدی قرار می گیرم.  

حال عقل بین این نتایج پذیرش هر کدام از دو فرض به قضاوت می نشیند.

عقل می گوید:

گیریم خدایی هست، در این صورت اگر من به اقتضای این گزاره زندگی نکنم، فایده ای فوق العاده بزرگ و ابدی را از دست می دهم و گرفتار زیانی فوق العاده بزرگ و ابدی می شوم؛ امّا اگر بپذیرم که خدایی نیست، فرقی به حالم نخواهد کرد. چون چه خدایی باشد و چه نباشد، در هر دو حال من این زندگی دنیایی را خواهم گذراند و خواهم مرد. با این فرض، آنکه تمام دنیا و لذّات آن را دارد با آنکه هیچ ندارد، فرق چندانی ندارد. چون هر دو در نهایت خاک می شوند. لذا وقتی آخر همه خاک شدن است، دیگر چه لذّتی؟ در این فرض، غم مرگ هر لذّتی را زهرمار می کند.

پس عقل می گوید:

تو بنا را بر این بگذار که خدایی هست؛ و طبق قواعد این فرض زندگی کن! اگر واقعاً خدایی بود، تو از یک ضرر بزرگ نجات یافته و به یک فایده ی بزرگ خواهی رسید؛ و اگر واقعاً خدایی نبود، چیزی از دست نداده ای؛ چون دیگران خاک شده اند، تو هم خاک شده ای.

پس طبق برهان معقولیّت، معقول آن است که فرد گرفتار شکّ در باره ی خدا، بنا را بر وجود خدا بگذارد؛ و به اقتضای این فرض زندگی کند که خدایی وجود دارد؛ و البته در همین حال، درباره ی خدا تحقیقات عقلی هم بکند تا از حالت شکّ بیرون آید.

پس برهان معقولیّت وجود خدا را اثبات نمی کند بلکه می گوید: برای آنکه نمی داند آیا خدا وجود دارد یا نه ، اعتقاد به وجود خدا معقولتر از انکار وجود اوست. پس آنکه در مورد وجود خدا شکّ دارد نمی تواند به بهانه ی شکّ داشتن ، طریقه ی انکار را در پیش بگیرد؛ و لوازم اعتقاد به خدا مثل حفظ حجاب و اقامه ی نماز و ... را کنار بگذارد؛ بلکه به حکم عقل باید فرض را بر وجود خدا گذاشته و در همان حال به تحقیق بپردازد ؛ چون اگر حتّی یک درصد هم این احتمال درست باشد که خدایی هست، انکار آن موجب خسران ابدی می گردد.

برهان معقولیّت دقیقاً همان راهی است که در علوم تجربی از آن تبعیّت می شود. برای مثال انسان تاکنون چیزی به نام فتون یا اتم یا الکترون یا پروتون را ندیده است ، امّا با فرض وجود فتون و اتم و الکترون و پروتون و نوترون خیلی راحتتر می تواند امور عالم مادّه را توجیه نماید و می تواند هزاران وسیله ی مفید از این رهگذر بسازد. لذا با این که هیچ برهان منطقی بر وجود این ذرّات موجود نیست ، امّا به خاطر کارکردهای بسیار خوبی که در این فرضها و مدلهای تجربی وجود دارند ، ما آنها را معقول دانسته و می پذیریم. یا چیزی به نام امواج جاذبه تا به امروز به اثبات منطقی نرسیده است ؛ امّا فرض وجود آن به نیوتن کمک نمود که بتواند حرکات سیّارات را توجیه نماید. کما اینکه قبل از او بطلمیوس با مدل زمین مرکزی مخصوص خودش توانسته بود حرکات سیّارات را توجیه پذیر کند ؛ و حتّی می توانست خسوف و کسوف و مقارنه ی سیّارات را با دقّت تمام محاسبه نماید. ولی فرضیّه ی نیوتن نشان داد که کارکردهای بسیار بیشتری نسبت به فرضیّه بطلمیوس دارد. فرضیّه جاذبه ی عمومی نیوتن نیز به خاطر داشتن کارکردهای بسیار زیاد ، حدود چهار صد سال یقینی پنداشته می شد ، امّا آلبرت اینشتین با طرح فرضیّه نسبیّت عامّ ، تصویر دیگری از جهان ارائه نمود و فرضیّه ی نیوتن را ابطال کرد ؛ امّا نه ابطال منطقی ؛ بلکه ابطال کارکردی ؛ یعنی اینشتین نشان داد که نسبیّت عامّ او کارکردهای بسیار بیشتری از فرضیّه جاذبه عمومی نیوتن دارد ؛ حال آنکه خود همین فرضیّه ی نسبیّت عامّ نیز با برهان قطعی عقلی اثبات نشده ؛ بلکه صرفاً به خاطر کارکرد بالایش مورد پذیرش می باشد ؛ یعنی این نظریّه نیز یک نظریّه معقول است نه یک قانون عقلی؛ یا به عبارتی، یک قانون علمی است نه یک قانون عقلی.

خلاصه ی کلام آنکه در علوم تجربی آنچه موجب تأیید یک فرضیّه می شود و آن را از حدّ یک فرضیّه به مقام نظریّه ارتقاء می دهد ، برهان عقلی منطقی نیست بلکه شواهد تجربی یا همان کارکردهای متنوّع و معقول می باشد. لذا هر نظریّه ی علوم تجربی تا زمانی که با نظریّه ی بهتر و کارکردی تری جایگزین نشده ، معقولیّت دارد ؛ امّا هیچگاه قانون عقلی نیست.

در بحث خداشناسی یا دین شناسی نیز اگر کسی دلیلی منطقی بر اثبات وجود خدا یا اثبات حقّانیّت یک دین ندارد و در مقابل ، دلیلی بر ردّ این امور نیز ندارد ، تنها چاره اش آن است که به همان شیوه ی معقولیّت مطرح در علوم تجربی پناه ببرد ؛ یعنی باید کارکردهای اعتقاد به وجود خدا و عدم اعتقاد به وجود خدا یا به کارکردهای اسلام و دیگر ادیان نظر نماید و آن را که بهترین و بیشترین و معقولترین کارکرد مثبت را دارد برگزیند.

برای مثال آنکه اعتقاد به خدا و روز قیامت دارد ، طبیعی است که دردها و رنجهای تحمیلی از جانب محیط را تحمّل کند ؛ امّا آنکه اعتقادی به خدا و آخرت ندارد ، بهترین راهش در مقابل این دردها و رنجها آن است که خودکشی کند تا از این رنجها و دردهای بی حاصل رها گردد. پس عقیده به وجود خدا امید به زندگی می دهد امّا انکار وجود خدا خودکشی را به عنوان راه منطقی پیشنهاد می نماید. حال فرض کنیم که حقیقتاً خدا وجود داشته باشد ، آنگاه آنکه این رنجها را تحمّل نموده و با مرگ طبیعی مرده ضرری نکرده که هیچ، اجر صبر را هم برده است ؛ امّا آنکه معتقد به خدا نبوده و خودکشی نموده ضرر خواهد کرد. پس عقل سلیم حکم می کند که به هنگام خالی بودن دستمان از هر برهانی ، عقیده به وجود خدا داشته باشیم و مثل خداباوران زندگی کنیم ؛ چون در این حالت اگر خدایی بود ضرر نخواهیم کرد و اگر خدایی نبود ، عقیده مند و بی عقیده هر دو خاک می شوند. یا آنکه در مقام شکّ در وجود خدا ، بنا را بر این می گذارد که خدایی وجود دارد ، می تواند پایبند اخلاق و قانون باشد ؛ لذا با این رویکرد ، جامعه ی انسانی می تواند بقا داشته باشد ؛ امّا اگر کسی بنا را بر این گذاشت که خدایی وجود ندارد ، روی چه حسابی باید پایبند اخلاق و قانون باشد؟! اگر خدایی وجود ندارد ، چرا نباید برای راحتی خود هر کاری نکرد؟! چرا باید به قیمت راحتی خود دیگران را نکشت؟! چرا باید دروغ نگفت؟ و ... ؟ پس آنکه در مقام شکّ در وجود خدا ، بنا را بر وجود خدا بگذارد ، می تواند قائل به حقوق بشر شود ؛ می تواند قائل به قواعد اخلاقی باشد ؛ می تواند قوانین عمومی را محترم بشمارد و ... . امّا آنکه در این حالت بنا را بر عدم وجود خدا می گذارد ، منطقاً نمی تواند اخلاقی باشد و نمی تواند قائل به حقوق بشر باشد و نمی تواند به بقاء جامعه بیندیشد. لذا چنین کسی به راحتی می تواند بشریّت را به نابودی بکشاند ؛ کما اینکه در طول تاریخ ، همواره چنین افرادی بوده اند که جوامع را آشفته نموده اند. اکنون نیز آنها که جهان را گرفتار مصائب بزرگ کرده اند، منکران وجود خدا هستند. حتّی اگر اینها دم از خدا هم می زنند، برای فریب مردم است.

پس اگر کسی وجود جوامع بشری و وجود قوانین عمومی و قواعد اخلاقی و حقوق متقابل را معقول می داند ، منطقاً باید بپذیرد که اعتقاد به وجود خدا نیز معقولتر از انکار وجود خداست.

این همان برهان معقولیّت است که می گوید: به فرض که برهانی بر وجود خدا یا آخرت نیست ، باز معقولتر آن است که به وجود او عقیده داشته باشیم. مثل اینکه کسی به شما بگوید: داخل کفش شما عقربی است ؛ شما نمی دانید آیا او راست می گوید یا نه؟ ولی عقل به شما حکم می کند که او را راستگو بدانید. چون اگر او را راستگو دانستید و واقعاً نیز چنین بود ، از نیش عقرب در امان خواهید ماند ؛ و اگر در واقع دروغگو بود ، باز به خاطر بازرسی داخل کفشتان چیزی را از دست نخواهید داد.

 

3ـ آیا وجود خدا قابل انکار است؟

ـ خدا کیست؟
عمده عامل شک درباره ی خدا یا انکار خدا ، نداشتن تصوّری درست از خداست. لذا شخص ابتدا تصوّری نادرست از خدا پیدا می کند و آنگاه وجود آن را ردّ می کند یا درباره اش گرفتار شبهات غیر قابل حلّ می شود
واژه ی خدا و معادلهای متعدد آن در زبانهای گوناگون، لفظی تک معنایی نبوده در هر فرهنگ و دین و مذهب و مکتبی معنایی خاصّ دارد. برای مثال خدای مدّ نظر مسیحیان، یک اَبَر انسان و یک پدر آسمانی است که در ضمن، نقش خالقیت و ربوبیّت نیز دارد؛ و می تواند به صورت بشر (عیسی مسیح) در آمده فدای گناهان امّت شود ؛ یا خدای مطرح در کتاب مقدّس تحریف شده ی یهودیان، خدایی است که گاه ناتوان و جاهل نیز هست؛ و برخی اوقات از کار خود اظهار پشیمانی هم می کند؛ یا خدای واحد زرتشتیان قادر به خلقت مستقیم موجودات نیست لذا دو منشاء خلقت آفریده است تا آنها موجودات خیر و شرّ عالم را پدید آورند؛ یا خدای مورد نظر علمای اشعری مذهب، خدایی است که اوصافش عین ذاتش نبوده در اتّصاف به عالمیّت و قادریّت و امثال آنها محتاج به علم و قدرت و امثال اینهاست که خارج از ذات خدا بوده ازلی هستند و ... .
بنا بر این هر کسی می خواهد درباره ی خدا بحث کرده وجود خدا را اثبات یا انکار نماید ، قبل از ورود در بحث ابتدا باید روشن کند که چه تعریفی از خدا دارد و می خواهد وجود چگونه خدایی را اثبات یا ردّنماید
بعد از این مقدّمه ما تصویری عقلی از خدای مورد نظر علمای اسلام را به اجمال ترسیم می کنیم تا ملاحظه فرمایید که وجود چنین خدایی آیا قابل انکار هست یا نه؟ البته برای این منظور چاره ای از طرح برخی مباحث فلسفی نداریم ؛ لکن سعی می کنیم این مباحث عقلی صرف را با مثالهایی توضیح دهیم تا از دشواری آن کاسته شود. لذا می طلبد که شما بزرگوار، بارها و بارها این مطلب را با دقّت فراوان مطالعه فرمایید تا کاملاً در ذهنتان جا بگیرد و به قول معروف، هضم وجودتان شود. آنگاه می توانید همین مطلب را پرینت بگیرید و از دخترتان بخواهید که آن را بارها مطالعه کند. ممکن است ابتدا از فهم آن اظهار عجز کند؛ امّا با چندین بار خواندن، ذهنش با مطلب انس خواهد گرفت. بعد از اینکه مطلب را مطالعه نمودند، می توانید آن را به صورت دو نفری مطالعه نموده و به بحث بنشینید. و اگر ابهامی در آن یافتید که هیچکدامتان نتوانستید حلّش کنید با بیان دقیق ابهام، با ما ارتباط برقرار کنید. همچنین از دخترتان بخواهید که مسائلش را با ما در میان بگذارد.

توجّه داشته باشید که دخترها به توجّهات پدران بیش از مادران نیاز دارند. عمده عاملی که باعث می شود دخترها در فضای دانشگاهی هضم شوند، این است که رابطه ی صمیمانه با پدران خود ندارند. بین پدر و دختر، فراتر از رابطه ی پدر فرزندی، باید رابطه ی دوستی برقرار باشد. این یک نیاز سرشتی است در دختران؛ که اگر برآورده نشود، شخص معادلهای دیگری برایش جستجو خواهد کرد. لذا اکثر دخترانی که سعی دارند نظر پسران را جلب کنند، در فکر مسائل خلاف عفّت نیستند؛ بلکه کمبودهای عاطفی و کمبود توجّهات پدرانه دارند. یک دختر، دوست دارد مثلاً به پارک برود؛ امّا صد بار به پارک رفتن با مادر یا دختران همجنسش او را راضی نمی کند. او دوست دارد با پدر به پارک رود. اگر پدر نشد، جایگزینی دیگر برایش می جوید. البته پارک را از باب مثال گفتم؛ چون هر کسی علایق متفاوت با دیگری دارد. لذا باید علایق او را پیدا کرد. همین گونه عواملند که باعث می شوند یک دختر سابقاً متدیّن، ناگهان رفتارهای متفاوت از خود بروز دهد. چرا؟ چون می خواهد به دیگران بفهماند که من حریم ندارم. پس اگر می خواهید با من دوست شوید، راه باز است. البته درجات این برداشتن حریمها در افراد متفاوت است. برخی آن را به طور کامل برمی دارند و تن به هر کاری می دهند؛ امّا برخی دختران، فقط در حدّ دوستی با یک پسر و گردش در پاک حریم را بر می دارند؛ امّا برخی دیگر، فقط در حدّی حریم را بر می دارند که پسری به خودش جرأت حرف زدن با او را بدهد نه بیشتر؛ امّا برخی، فقط در حدّی حریم را بر می دارند که بفهمانند خشکه مقدّس نیستند، بفهمانند که من امل و چشم گوش بسته نیستم.

خلاصه آنکه با توجّه به این نیاز سرشتی در دخترها، سعی بفرمایید بحث روی برهان معقولیّت و همچنین متن زیر را بهانه قرار دهید برای آغاز چنین ارتباطی؛ و سعی بفرمایید که بین اعضای خانواده الفت بیشتری برقرار نمایید؛ و سر هر فرصتی خانواده و دخترتان را به جاهایی ببرید که جوانها دوست دارند بروند. و سعی بفرمایید با دخترتان همبحث و همصحبت باشید. و اغلب در اموری بحث کنید که او بدان میل دارد. فضا را برایش نبندید؛ بلکه فضایی برایش باز کنید که بتواند اظهار نظر کند و بتواند احساسات درونی خود را بر زبان آورد؛ بی آنکه احساس سرافکندگی بکند.

القصّه باز گردیم به بحث خداشناسی. 

ـ وجود و ماهیت 
انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارندثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند

ـ واجب الوجود و ممکن الوجود
انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است
امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.
حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

ــ ملاک احتیاج به علّت
از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بودهنیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارداین ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بودبرای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و ... . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد»
پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَکمْ أَینَ ما کنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ ــــــ او با شماست هر جا که باشید وخداوندبه آنچه می کنید بیناست» (الحدید:4) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است ... .»(نور:35) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می دهد. حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخیدعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «... یا نُورَ النُّورِ یا نُورَ کلِّ نُور... ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! ... » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 306) 

بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(عنیز فرموده اند: «... هُوَ فِی الْأَشْیاءِ عَلَى غَیرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیرِ مُبَاینَةٍ ... دَاخِلٌ فِی الْأَشْیاءِ لَا کشَی‏ءٍ فِی شَی‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا کشَی‏ءٍ مِنْ شَی‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.
همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107(
برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد
ـ مثال نخست:
اگر وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و ... هستند. موج و قطره و دریا و حباب و ... آب نیستند بکله قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و ... ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و ... ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حس و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن
در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و ... دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد
ـ مثال دوم:
اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن آن صور ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند
این مثال شگفت ، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و ارادهرابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْعَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد.
حال قضاوت فرماید که منکرین وجود خدا ، چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خدایی قابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « کیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیک بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیک أَ یکونُ لِغَیرِک مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَک حَتَّى یکونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَک مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیک وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَکونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیک عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاک وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّک نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِکلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَک شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی کلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُک ظَاهِراً فِی کلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِکلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد که تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! کى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی که به سوی تو ره نماید؟! کى دور شدى تا آثار تو کسى را به تو رساند؟! کور باد دیده‏اى که تو را نبیند با اینکه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى که بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد. و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏64 ،ص142(

ـ براهین اثبات وجود خدا
  ـ اقسام برهان
براهین به طور کلّی بر سه قسمند.
1) برهان اِنّی: که در آن از معلول به علّت پی برده می شود ؛ مثلاً از وجود دود بر وجود آتش استدلال می شود. این برهان از نظر منطقی پایین ترین حدّ یقین آوری را داراست. لذا فلاسفه اسلامی ،که در پی یقین صد در صدی هستند ، در اثبات وجود خدا از آن استفاده نمی کنند ؛ ولی متکلمین اسلامی که در صددند متناسب با فهم تمام اقشار بشری ، برهان اقامه کنند ، از این قسم برهان نیز استفاده می کنند.
2) برهان لِمّی: که در آن از وجود علّت بر وجود معلول استدلال می شود. این قسم برهان مفید یقین صد در صدی بوده ، خدشه ناپذیر است ؛ لکن از آنجا که مراد از خدا ، واجب الوجود(وجود صرف و بدون علّت) است ، این برهان برای اثبات وجود خدا کاربرد ندارد
3) برهان از راه ملازمات عامّه: در این قسم برهان ، نه از علّت به معلول پی برده می شود نه بالعکس ؛ بلکه از وجود یکی از دو امر که ملازم یکدیگرند بر وجود امر دیگر استدلال می شود. برای مثال گفته می شود: اینجا طبقه بالای ساختمان است ؛ طبقه بالا وقتی معنی دارد که طبقه پایینی باشد. پس زیر این طبقه ، طبقه ی پایینی نیز هست. در این استدلال ساده ، بالا نه علّت پایین است نه معلول آن. بلکه بالا و پایین ، همواره باهم بوده ، ملازم همند. همه ی براهینی که فلاسفه اسلامی در فلسفه به کار می برند از این سنخ اند ؛ که یقین آوری آن حتّی از برهان لمّی هم بالاتر استبراهین سطوح بالای اثبات وجود خدا نیز از این قسم هستند.
ــ اقسام خداجویان.
طالبان اثبات وجود خدا از نظر سطح ادراک پنج گروهند:
1)عوام مقلّد: که فاقد قوّه ی استدلال بوده ، وجود خدا را به تقلید از دیگران می پذیرند.
2) عوام محقّق: که وجود خدا را با براهینی سطح پایین چون برهان نظم ، برهان حدوث و برهان حرکت پذیرفته اند.
3) خواصّ: که وجود خدا را با براهینی یقینی ولی به نوعی با توجّه به خلق او اثبات می کنند. خود این گروه نیز درجاتی دارند.
4) خاصّ الخواصّ: که در اثبات وجود خدا ، هیچ نظری به مخلوق نداشته از متن وجود ، بر وجود خدا استدلال می کنند
5) اخصّ الخواصّ: که وجود خدا برایشان بدیهی بوده ، بی نیاز از اقامه برهانند ؛ و اگر برهانی می آورند برای دیگران است.
بر این اساس ، براهینی که در این مقاله ، به اجمال ذکر می شوند ، متناسب با سطوح خداجویان ، در چهار سطح خواهند بود. در بین این براهین برهانی که باید بیشتر مورد توجّه حضرت عالی واقع شود ، برهان وجوب و امکان می باشد که منکرین وجود خدا شبهه ی قابل توجّهی در مورد آن ندارند
ــ برهان نظم.
1ـ جهان دارای نظم است. 2ـ هر نظمی ناظمی دارد. 3ـ پس این جهان ناظمی دارد
مقدّمه ی اوّل این برهان ، قضیّه ای حسّی تجربی است که با پیشرفت علوم ، یقینی بودن آن نیز روز به روز افزایش می یابد. مقدّمه ی دوم نیز برای اکثر مردم روشن است
ــ برهان نظم ، را با اسلوبی جدید و بدون تکیه بر نظم کلّی جهان نیز می توان اقامه نمود ، که در آن نیازی به اثبات نظم کلّ جهان نیست ، بلکه نظم یک موجود مثل نظم بدن خود شخص برای اقامه ی این برهان کافی است.
ــ بیان فنّی برهان نظم
1ـ شکّی نیست که من به عنوان یک مجموعه ی منظّم وجود دارم .
2ـ هر نظمی ناظمی دارد.
3ـ پس نظم وجود من ناظمی دارد.
4 ـ ناظم نظم موجود در من ، یا خود من هستم یا اجزاء من هستند یا طبیعت ناظم من است یا عدم ، ناظم من می باشد (تصادف) ، یا موجودی دیگر نظم مرا پدید آورده است.
5 ـ خود من نمی توانم ناظم وجود خودم باشم و این را به علم حضوری درک می کنم که من ناظم وجود خودم نیستم . اجزاء من نیز نمی توانند ناظم وجود من باشند ، چون اجزاء من از خود من تواناتر نیستند. اگر آنها چنین قدرتی داشته باشند پس من که مجموع آنها هستم به نحو اولی باید چنین قدرتی داشته باشم . عدم (تصادف) نیز چیزی نیست که ناظم باشد. طبیعت نیز یا همان خود من یا جزء من است ، یا همان موجود دیگر است یا یک مفهوم ساخته ی ذهن می باشد. پس تنها یک موجود دیگر است که می تواند ناظم من باشد.
6 ـ آن موجود دیگر نیز یا خودش موجودی غیر مرکّب است(مجموعه نیست) یا موجودی مرکّب و مجموعه است. اگر غیر مرکّب است خداست ؛ امّا اگر مرکّب است خود او نیز باید دارای نظم باشد. چون فاقد یک کمال نمی تواند اعطا کننده ی آن به دیگری باشد. و اگر نظم دارد پس او نیز ناظمی دارد.
7 ـ ناظم او نیز یا مرکّب است یا غیر مرکّب. اگر غیر مرکّب باشد خداست و الّا او نیز باید نظم و ناظم داشته باشد. و چون تسلسل محال است لذا سر این سلسله باید به یک موجود غیر مرکّب ختم شود که او را خدا می نامیم.

بر برهان نظم اشکال شده که یک موجود یا کلّ جهان ، تشکیل شده از تعدادی ذرّه ی بنیادی ؛ بنا بر این ، بر حسب حساب احتمالات ، این ذرّات ممکن است به میلیاردها میلیاردها صورت مختلف باهم ترکیب شوند. پس نظم موجود جهان ، تنها یکی از این میلیاردها میلیاردها ترکیب ممکن است. چه بسا ذرّات جهان میلیاردها بار به صورتهای مختلف ترکیب شده اند ، ولی چون این ترکیبها ناپایدار بوده اند به زودی از بین رفته اند تا به صورت تصادفی نوبت به ترکیب کنونی جهان رسیده ، که به خاطر پایدار بودنش مانده است.
متأسفانه خیلی از مدافعین برهان نظم در صدد بر آمده اند که به این اشکال پاسخ دهند در حالی که این اشکال از اساس باطل است و جای طرح ندارداین اشکال با این فرض مطرح شده که نظم مورد نظر در برهان نظم ، نظم داخلی (نظم هندسی و ریاضی) است ، لذا بر اساس حساب احتمالات این شبهه را طرح نموده اند. امّا باید توجّه داشت که حساب احتمالات در جایی کاربرد دارد که اجزاء شرکت کننده در آزمایش ، فاقد هر خاصّیّت تداخل کننده باشند ؛ یا خاصّیّت آنها نیز در آزمایش لحاظ شود. برای مثال گفته می شود: اگر ده عدد مهره را که هر کدام یک رنگ هستند ، در کیسه ای بریزیم و به صورت تصادفی دو به دو آنها را از کیسه در آوریم ، احتمال این که رنگ آبی و قرمز باهم از کیسه خارج شوند یک صدم است. حال اگر بین این مهره ها ، مهره آبی و قرمز هر دو از جنس آهنربا باشند چه خواهد شد؟! آیا بازهم احتمال باهم خارج شدن آنها یک صدم است؟! بدیهی است که چنین نیست. این بار احتمال باهم خارج شدن آنها صد در صد است ؛ چون این دو مهره خاصّیّت تداخل کننده دارند ؛ یعنی بی اقتضاء نیستندحال سوال این است: آیا اجزاء جهان یا انسان ، مثل مهره های معمولی داخل کیسه ، بی خاصّیّتند که حساب احتمالات در مورد آنها جاری شود. اگر میلیاردها بار هم تعداد مساوی الکترون و پروتون را در یک محیط با شرایط یکسان قرار دهید همواره از ترکیب آنها اتم هیدروژن پدید خواهد آمد نه اتمی دیگر. چون الکترون و پروتون بارهای مخالف داشته همدیگر را جذب می کنند. بلی ، اگر روزی انسان کشف کرد که ریزترین ذرّات جهان فاقد هر خاصّیّتی هستند و می توانند به اشکال گوناگون ترکیب شوند ، آنروز برهان نظم با حساب احتمالات زیر سوال می رود. امّا تا کنون فیزیکدانها به چنین ذرّه ای نرسیده اند
ـــ برهان حدوث
1ـ جهان حادث(نوپدید) است ؛ چرا که جهان ، مرکّب از موجوداتی است که همگی سابقه ی عدم دارند. بنا بر این ، کلّ جهان نیز سابقه عدم داشته حادث است. 2ـ هر حادثی (پدیده ای) محتاج مُحدِثی(پدید آورنده ای) است. 3ـ پس این جهان مُحدِث و پدید آورنده ای دارد.
ــ برهان حرکت
1ـ جهان طبیعت سراسر حرکت است و سکون ، امری نسبی است.ــ این قضیّه هم در فلسفه ثابت شده هم در علم فیزیک نوین ـــ 2ـ هر حرکتی ، محتاج محرّک(حرکت دهنده) است. 3ـ خود آن محرّک نیز یادارای حرکت است یا دارای حرکت نیست. 4ـ اگر دارای حرکت نیست مطلوب ما ثابت است ؛ امّا اگر حرکت دارد باز خود ، محتاج محرّک است. 5 ـ باز محرّک او یا فاقد حرکت است یا واجد حرکت. اگر فاقد حرکت است مطلوب ثابت است و الّا باز روند قبلی تکرار می شود. 6ـ و چون تسلسل محال است لذا سلسله ی محرّکها باید منتهی به محرّکی بدون حرکت شود. 7ـ پس محرّک بدون حرکت یقیناً وجود دارد که همان خداست.

این براهین که بیان آنها گذشت ، برای سطوح پایین می باشند. البته تقریر فنّی برهان نظم برای افرادی با درک بالاتر است. امّا چند برهان بعدی برای اکثر خواصّ می باشد.

ــ برهان عشق و حبّ
1ـ انسان با علم حضوری و وجدانی می یابد که در ذات خود ، عاشق کمال محض ، بقاء ابدی ، قدرت مطلق ، آگاهی نامتناهی و رهایی از تمام قیدها و محدودیّتها است. لذا هر چه از این امور به او داده شود ، باز بیشترش را طلب می کند
2ـ عاشق و معشوق ، مثل بالا و پایین ، علم و جهل و امثال این امور ، لازم یکدیگرند ؛ که یکی بدون دیگری معنی ندارد. لذا اگر کسی گفت: من عاشقم. از او پرسیده می شود: عاشق چی هستی؟ چون عاشق وقتی عاشق است که معشوقی باشد
3ـ پس در دار هستی ، کمال محض ، بقاء ابدی ، قدرت مطلق ، آگاهی نامتناهی و وجود رها از تمام قیدها و محدودیّتها موجود است ؛ و الّا عشق بالفعل انسان به این امور ،معنایی نداشت. و چنین موجودی همان واجب الوجود است.
درک این برهان برای برخی افراد آسان نیست ؛ لذا ممکن است برای برخی شبهاتی درباره ی این برهان پدید آید ؛ که اگر به مقدّمه ی دوم و مثالهای ضمن آن توجّه کافی داشته باشند ، این اشکالات رفع خواهد شد.

ــــ برهان وجوب و امکان 
مقدّمات این برهان در عین این که بدیهی اند ولی تصوّر موضوع و محمول آنها ممکن است برای برخی افراد دشوار باشد. آنچه پیشتر درباره ی وجود و ماهیّت گفته شود ، در حقیقت برای این بود که مقدّمات این برهان بیشتر روشن شود.
ــ تقریر برهان ،مبتنی بر استحاله ی تسلسل.
1ـ شکّی نیست که خارج از وجود ما موجودی هست. چون انکار این امر منجر به سفسطه می شود
2ـ این موجود ، بنا به فرض عقلی از دو حال خارج نیست ؛ یا واجب الوجود (عین وجود) است یا عین وجود نبوده ، ممکن الوجود است که نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد
3ـ اگر این موجود عین وجود بوده ، واجب الوجود است ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود بوده نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ برای موجود شدن ، محتاج علّت(وجود دهنده) است
4ـ حال علّت آن نیز یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود. اگر واجب الوجود باشد ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود باشد ، خود آن علّت نیز محتاج علّت دیگری است. به این ترتیب بحث منتقل می شود به آن علّت سوم و فرضهای قبلی در مورد آن نیز جاری می شود. همینطور بحث منتقل می شود به علّت چهارم و پنجم و ... .
5ـ و چون دور و تسلسل علل عقلاً محال است بنا بر این ، این سلسله ی علل نمی تواند بی نهایت باشد ؛ بلکه باید در جایی به علّتی برسیم که فوق آن علّتی نباشد. که آن همان واجب الوجود می باشد.

ــ تقریر برهان بدون استفاده از استحاله ی تسلسل.
1ـ شکّی نیست که ممکن الوجودهایی هستند
2ـ اگر مجموعه ی همه ی ممکن الوجودها را یکجا فرض کنیم ، به نحوی که هیچ ممکن الوجودی خارج از این مجموعه باقی نماند ، باز عقل حکم به ممکن الوجود بودن کلّ این مجموعه خواهد نمود. چون از اجتماع تعداد زیادی ممکن الوجود که همگی محتاج به علّت هستند ، واجب الوجود ، درست نمی شود. حتّی اگر تعداد اعضای این مجموعه بی نهایت باشند باز کلّ مجموعه ، ممکن الوجود خواهد بود
3ـ پس کلّ مجموعه ی ممکن الوجودها ، محتاج علّت است
4ـ حال، علّت این مجموعه یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود است
5ـ امّا ممکن الوجود نمی تواند علّت این مجموعه باشد ؛ چون طبق فرض ما ، همه ی ممکن الوجودها داخل این مجموعه هستند و خارج از این مجموعه ، ممکن الوجودی نیست که علّت این مجموعه باشد ؛پس لاجرم ، علّت این مجموعه واجب الوجود است.

برهان اخیر یکی از محکمترین براهین خداشناسی می باشد که اگر کسی معنی درست ممکن الوجود و واجب الوجود را ــ آنچنان که در ابتدای پاسخ گفتیم ــ بداند ، در درستی آن ذرّه ای شکّ به خود راه نمی دهد.
امّا براهینی که در ادامه ذکر می شوند ، صورتهای گوناگون برهان صدّیقین می باشند که طرح آنها برای برای عموم چندان کارساز نیست ؛ چرا که فهم مقّدمات آنها در عین بداهت ، برای اکثر مردم مقدور نمی باشد. البته با مطالبی که در صدر پاسخ گفته شد ، فهم این براهین نیز آسانتر خواهد بود
ــــ برهان صدّقین
برهان صدّقین که خالص ترین براهین است تقریرات فراوانی دارد که به برخی از آنها به اجمال و بدون توضیح اصطلاحات اشاره می شود. فهم عمیق و درست این براهین نیازمند تبحّر در حکمتمتعالیه(مکتب فلسفی ملاصدرا) است.
تقریر اوّل
1انکار واقع مساوی با سفسطه است ؛ لذا شکّی نیست که واقعیّتی هست. 2. واقع نقیض عدم است. 3. بنا بر این ، اصل واقعیّت عدم بردار نیست. 4. چیزی که عدم بردار نیست واجب الوجود است. 5. پس واجب الوجود موجود بوده حاقّ واقع است.
تقریر دوم
1وجود ، حقیقت واحد اصیل است. 2. حقیقت وجود ، نقیض عدم است ؛ لذا عدم بردار نیست. 3. پس حقیقت واحد وجود ، واجب الوجود است.
تقریر سوم
1وجود یا مستقلّ است یا رابط. 2. به علم حضوری شکّی نیست که وجود خود من ، وجود رابط است نه مستقلّ. 3. وجود رابط ، بدون وجود مستقل معنی ندارد. 4. پس وجود مستقلّ موجود است.

 

ـ  نحوه ی انتزاع اسماء خدا از ذات واحد
طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف ، بدون هیچ قید و حدّی ؛ و ثابت شد که چنین خدایی محقّق و موجود است. و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.
پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد
همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد استبه این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود
و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است
و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند
و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.
و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند
و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند
و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است.
و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.
و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.
و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.
و ... 
و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند.

بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام فناست ، جز خدا هیچ نیست.

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:09 AM
تشکرات از این پست
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

علامه طهراني كه خدا رحمتشون كنه در جلد دوم معادشناسي صفحه ي 252 مي فرمايند:

إله انسان كيست؟

إلَه، يعني كسي كه قلب انسان متوجه اوست، هميشه با اوست، طواف دور حرم او ميكند، و در مواقع خلوت و جلوت دل را پر كرده و انسان هميشه در انديشه او و در خاطره اوست؛ اين مقصود و معبود انسان است، اين مَألوه و معبود انسان است. يكي معبود و مقصودش زن اوست، هر چه تكاپو دارد براي اوست. يكي خدايش فرزند اوست، يعني خداي آسمان و زمين و پيامبر و قرآن، همه را در قبال محبت فرزند، ناچيز ميداند و تنها يكپارچه به فرزندش عشق مي ورزد و عشق به او را در خواست هايش از ذكر خدا و پيامبر و قرآن مقدم ميدارد. يكي معبودش تجارت اوست، يكي معبودش ثروت اوست، يكي معبودش آقائي و شخصيت اوست، يكي معبودش علم و دانش اوست، يكي معبودش ايمان و دين اوست، يكي معبودش نفس و جان اوست. اينها خداياني هستند كه بطور متفرق و متشتت در دنيا، بعنوان مقصود و معبود براي بني نوع آدم جلوه نموده و هر آدمي يكي از آنها را انتخاب و طبق ذوق و سليقه خود، براي معبوديت اختصاص داده است.

حال سوال اين است:

اين جمله به چه معناست؟ يكي معبودش ايمان و دين اوست، مگر كسي كه ايمان دارد خدا را به خدايي نگرفته است؟

با تشكر

 

پاسخ:

خير، ايمان پرستي و دين پرستي هم شرك است. به خدا بايد ايمان داشت، امّا خود اين ايمان نبايد معبود ما باشد. به خود اين ايمان نبايد عجب داشت. مؤمن بايد ايمان داشته باشد ولي نبايد ايمانش را از خودش ببيند. بلكه خود آن ايمان را هم بايد نعمت خدا بداند. همان گونه كه عقل را خدا داده، سلامتي را خدا داده، دين و ايمان را هم خدا داده است. لذا نبايد دين پرست و ايمان پرست بود، بلكه بايد دين و ايمان را از خدا دانسته و شاكر او بود همان گونه كه عقل و مال و سلامتي را از او دانسته و شكرش مي كنيم.

البته اين مطلب، معني ديگري هم دارد. برخي ها اصلاً كاري به خدا ندارند بلكه ايمانشان از روي تعصّب است؛ يعني مثل بت پرستاني كه دين اجدادي خودشان را تقديس مي كردند، برخي ها اسلام موروثي خود را هم تقديس مي كنند. لذا اگر شيعه باشد، متعصبانه شيعه است. اگر سنّي باشد، متعصّبانه سنّي است. اگر مسيحي باشد، متعصّبانه مسيحي است. اينها دنبال اين نيستند كه دين خدا چيست، بلكه به خود همان دين موروثي كه دارند عشق مي ورزند. اگر كسي حقيقتاً خدا پرست باشد، تحقيق مي كند تا دين حقيقي را بيابد. چرا؟ چون مي خواهد آن گونه عمل كند كه خدا مي خواهد. اين همه دعواي پيروان مذاهب گوناگون نيز ناشي از دين پرستي است؛ و الّا اگر همه دنبال كسب رضايت خدا بودند، كه اين همه اديان و مذاهب ساخته نمي شدند.

بلكه گاه خود خدا پرستي هم شرك مي شود. يعني شخص ابتدا براي خودش خدايي مي تراشد و آنگاه متعصّبانه بر خداي خود ساخته اش اصرار مي ورزد. خدا پرست حقيقي، جمود ندارد بلكه همواره دنبال كسب معرفت بيشتر نسبت به خداست. البته خود همين كسب معرفت را هم بت خود قرار نمي دهد.

خلاصه آنكه: شرك خفي، به اين راحتي ها دست از سر انسان بر نمي دارد. لذا طبق روايتي، تشخيص شرك در قلب انسان، از ديدن مورچه ي سياه بر روي سنگ سياه در عمق چاه و در دل شب، دشوارتر است. البته بنا نيست انسان از همان ابتدا، موحّد خالص باشد؛ بلكه بايد مدام در حال خالص نمودن خود باشد تا بالاخره به توحيد ناب برسد. انسان هر چه در اين مسير پيش برود، قدرت تشخيص بيشتري هم به او عنايت مي شود؛ « يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقانا » و فرمود: « يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ » (الحديد:28)

پنج شنبه 17 تیر 1395  12:10 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها