آن شب با شبهای دیگرفرق داشت، این موضوع را حتی پرنده ها هم فهمیده بودند. شب از نیمه گذشته بود که امام به قصد رفتن به مسجد و اقامه ی نماز از خانه بیرون آمدند . همه جا تاریک و سیاه بود ، اطرافیان امام نگران بودند، انگار همه از اتفاق شومی می ترسیدند. در حیاط خانه ، مرغابی ها سراسیمه خود را نزدیک پای امام علی (ع) رساندند تا با تنها کاری که از دستشان بر می امد جلوی رفتن ایشان را بگیرند، یکی از مرغابی ها هم گوشه ی لباسشان را به منقار گرفت تا مانع رفتنشان شود.
![حکایت آن شب حکایت آن شب](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
امام به آرامی از میان مرغابی ها گذشتند و در دل تاریکی کوچه به سمت مسجد راه افتادند.
ابن ملجم شمشیر خود را که با زهر آغشته شده بود در زیر لباس پنهان کرده بود و در گوشه ای از مسجد کوفه انتظار می کشید. انتظار لحظه ای که بتواند نقشه ی شومش را عملی کند.
مردم کم کم به مسجد می آمدند و آماده ی خواندن نماز می شدند. امام علی هم به مسجد رسیدند . ابن ملجم که صورتش را با شال پوشانده بود با چشمانش امام را تعقیب کرد ، امام با مردم سلام و علیکی کردند و به محراب رفتند تا آماده ی خواندن نماز شوند
هنگام نماز صبح نردیک بود ، موذن اذان گفت . امام شروع به خواند نماز کردند ، مردم هم به ایشان اقتدا کردند ، ابن ملجم نیز مانند دیگران در میان صفوف نماز گزاران ایستاد اما خودش می دانست که قصد خواندن نماز ندارد.ایستاده بود و دسته ی شمشیرش را در دستش می فشرد.
![حکایت آن شب حکایت آن شب](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
امام علی به سجده رفتند، ذکرشان که تمام شد سر از سجده برداشتند و ناگهان در این لحظه ،ابن ملجم، آن فرستاده ی شیطان ؛ که خود را برای چنین لحظه ا ی آماده کرده بود، فرصت را غنیمت شمرد و فریاد زنان شمشمیر را با دو دست بالا برد و خودش را به سرعت بالای سر امام علی (ع) رساند وقبل از آنکه یاران و اصحاب به خودشان بیایند و خود را به امام برسانند،شمشیر را با ضربه ای سنگین بر فرق سر امام فرود آورد و فریاد "به خداوند کعبه ، رستگار شدم" امام فضا ر اپرکرد.
شب همچنان تاریک بود اما نه به تاریکی دنیایی که دیگر امام علی (ع) را در خود نداشت . شب برای یتیمان کوفه و همه ی آنهایی که طالب عدالت بودند تاریکتر از همیشه شده بود.