بقچه عمو رمضان
عموشعبان کوله بارش را بست و آماده رفتن شد.
ولی دلش می خواست یه کم دیگر بماند و همه انهایی را که سر سفره اش نیامدند را دعوت کند ،
آخر او خیلی بخشنده و مهربان بود.
عمو شعبان دلش برای آنهایی می سوخت که از بس سرگرم بازی و کار بودند اصلا نفهمیدند که او آمده سفره ای پهن کرده.
دلش می خواست می توانست برود جلو دست یکی یکی آدمها را بگیرد و سر سفره اش بنشاند
آخر روزه گرفتن و افطار کردن سر سفره شعبان خیلی ثواب داشت.
بعضی از آدم ها قبل از آمدن او منتظرش بودند و به استقبالش رفته بودند.
بعضی ها وقتی عمو شعبان سفره اش را پهن میکرد رسیدند و تندی سر سفره نشستند،تازه دوستانشان را هم خبر کردند و برای انها هم جا گرفتند.
بعضی ها وقتی خسته و گرسنه شدند یادشان آمد که سفره عمو شعبان پهن شده
عده ای هم وقتی داشتند از کنار سفره رد می شدند آمدند و سر سفره نشستند
بعضی ها هم که فراموشکار بودند.
![بقچه عمو رمضان بقچه عمو رمضان](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
عمو شعبان اهی کشید و بقچه را روی کولش انداخت و راه افتاد.
توی راه چشمش به عمو رمضان افتاد.که با بقچه بزرگ و سنگینش، تند تند می دوید
عمو رمضان سرحال و قبراق بود از عمو شعبان پرسید:
_چی شده شعبان چرا ناراحتی؟
عمو شعبا ن گفت:به فکر اونایی هستم که منو یادشون نبود و سر سفره نیومدند.
عمو رمضان گفت:غصه نخور ،من هستم، همه از اومدن من خبر دارن.بقچه منم پر از چیزای خوبه ،انقد زیاده که به همه میرسه.
تو با خیال راحت برو .
عمو شعبان خندیدو گفت:راست می گی ،پس زودتر برو که خیلی ها منتظرت هستند.
عمو رمضان حرف عمو شعبان را نشنید چون بدو بدو رفته بود تا زودتر برسه.
وقتی عمو رمضان رسید ،دیگه همه مردم خبردار بودند.
همه صبح ها قبل از اذان صبح بیدار می شدند و سر سفره عمو رمضان سحری می خوردند و غروب ها هم بعد از اذان مغرب افطار .
همه حتی اونایی که یادشون رفته بود سر سفره عمو شعبان بشینند.
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رخ متاب
سه شنبه 25 خرداد 1395 2:47 PM
تشکرات از این پست
zahra_53