باز هم تسبیح بسمالله را گم کردهام
شمس من کی میرسد؟ من راه را گم کردهام
طره از پیشانیات بردار ای بالا بلند
در شب یلدا مسیر ماه را گم کردهام
در میان مردمان دنبال آدم گشتهام
در میان کوه سوزن، کاه را گم کردهام
زندگی بیعشق شطرنجیست در خورد شکست
در صف مُشتی پیاده، شاه را گم کردهام
خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم
حال میبینم که حتی چاه را گم کردهام
زندگی آن قدر هم درهم نبود و من فقط
سرنخ این رشتهی کوتاه را گم کرده ام
در ادامه یادی کنیم از این شعر زیبا
سائلی بی دست و پایم راه را گم کرده ام
عبد کوی هل اتایمراه را گم کرده ام
بس که دوری جستم از این بارگاه با صفا
آستان صاحب درگاه را گم کرده ام
آشنایم، نیستم از فرقه ی بیگانگان
چند روزی دلبر دلخواه را گم کرده ام
دردهایم را نگفتم چند گاهی با طبیب
شد دلم بی غمگسار و چاه را گم کرده ام
قدر عشقت را ندانستم، شدم مشغول خویش
خیمه ی زیبای ثارالله را گم کرده ام
ای یگانه تکسوار پهن دشت انتظار
شرمسارم، حجت الله را گم کرده ام
گوش جان نسپرده ام بر یا لثارات الحسین
راه قرب کوی آن خونخواه را گم کرده ام
کربلا کوته ترین راه است تا درگاه دوست
با که گویم این ره کوتاه را گم کرده ام